خاطراتی خواندنی در مورد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





خاطراتی خواندنی در مورد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : دو شنبه 17 خرداد 1395

سوت بلبلی

امشب هم از همان شب های خسته کننده و بی حال بوکان است. همین آسمانِ خالیِ حالا، امشب پر از ستاره می شود. دست دراز می کنم و یک مشتِ پُر از ستاره بر می دارم. آسمان پایین می آید؛ آن قدر پایین که به زمین می چسبد.

خاطراتی خواندنی در مورد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی ، سوت بلبلی، هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

 

از پاسگاه که پانصد متر دورتر بشوی، آخرِ زمین است. همان جایی که آسمان، زمین را بغل کرده و مرا وَهمِ تاریکی فرا می گیرد. هر روز غروب، همین جا لبۀ پله های پشت بام پاسگاه می نشینم و به آسمان و شبی که می آید، نگاه می کنم. شب که می شود، دیگر جرأت روی پشت بام رفتن ندارم. پشتِ بیسیم می نشینم و با پیچ رادیوام آن قدر وَر می روم که خِر خِرش ساکت شود و بشود صدای صاف و بی خشی از آن شنید؛ دعایی، قرآنی، اخباری و... . با آمدن رئیس پاسگاه هم، رشتۀ رادیو بازیم پاره می شود و خبردار می ایستم. بچه ها هم کم دستم نمی اندازند. می گویند:

- مگه جن می بینی که این طوری می پّری هوا؟!

- می ترسم اضافه بزنه، بازداشتم کنه.

از همان اوایل بود که مهرداد صدای فِس از دهانش در می آورد و قهقهه اش بلند می شد.

 می گفت بچه ننه ام. فرماندۀ پاسگاه می دانست چه می کنم. به روی خودش نمی آورد و رد می شد. کار دیگری نداشتم که انجام بدهم. امروز صبح هم که سر حوصله بودم، آب، گچ و خاک را قاطی کردم و چندتایی از سوراخ فیتیله های دیوار راهرو را پر کردم. از بعضی سوراخ ها فشنگ هم می توانستم در بیاورم بعضی دیگر را فقط پُر می کردم. رد پای تیر و ترکش ها را بر دیوارهای پاسگاه پاک کرده بودم. جای وصله پینه های من همه جا مانده بود. خسته که شدم، کاسه گچ و گِلم را گذاشتم لبه پنجره راهرو و دست هایم را شستم و رفتم پشت بیسیم چند تا دستور دریافت و چند تا گزارش ارسال کردم همین و بس.

غروب در پیش است و من روی پله های پشت بام چشم به راه شب نشسته ام... این خمیازۀ آخری آن قدر کشدار است که عضلات صورتم درد می گیرد. دست و پاهایم را می کشم. صدای استخوان هایم در می آید.

 نفس بلندی از عمق ریه هایم بیرون می دهم و دستی به سر ماشین می کشم؛ جلوی سرم را خدا کچل آفریده. بچه ها می گفتند اگر زمان جنگ آمده بودی سربازی، سرم را مثل شیشه ماشین های نظامی گل مالی می کردند که با انعکاس نور، مکان نیروهای خودی، لو نرود. بعد هم خودشان از خنده ریسه می رفتند. از حق نگذریم، زیادی صاف و یکدست است. کف دستم قلقلک می شود.

- اَه! عجب روز کسل کننده ای!

 انگار بلند گفته ام. مهرداد سرش را از برجک بیرون می آورد. بلندتر می پرسم:

- شنیدی؟

- چی چی رو؟

- هیچی بابا!

مهرداد سوت می زند. گاهی حسادت می کنم به این همه حوصله اش. دست خودم نیست. ناخواسته زبانم می چرخد و می گویم:

- مهرداد! نامه داشتی؟

- داشتم؟!

- ندیدم پیک بیاد...

- پس کِرم داری می پرسی؟

- گفتم شاید از نامزدت خبری داشته باشی...

- داشته باشم هم به تو مربوطه؟

- نه !

سرش را برمی گرداند و می رود پشت دیواره های کوتاه برجک. مطمئن هستم زیر لب دری وری هم نثارم کرده. خوش به حال او که چشمی در انتظارش است؛ من که خودم هستم و خودم. یک لشکر آدم پشت سرم هستند؛ خواهر، برادر، پدر، مادر... چه فایده؟ نه سَری می زنند، نه نامه ای، نه حالی، نه احوالی. خودم هستم و همین سرِ...

صدای سوت مهرداد بلند می شود. بلبلی می زند. دور تا دورمان دشت است و دشت. انگار مهرداد هم هوایی شده. صدای هوفۀ باد می آید و بال زدن پرنده هایی که نمی دانم چه اسمی دارند.

همان هایی که گاهی راه گم می کنند و حوالی پاسگاه، دوری می زنند و بعد هم به نقطه های سیاهی تبدیل می شوند در عمق آسمان و دیگر نمی بینمشان. یادِ ننه ام می افتم و روزهایی که دور حیاط، دمپایی به دست دنبالم می دوید. وقتی هم به سمت کوچه فرار می کردم و دستش بهم نمی رسید دادش بلند می شد که:

- جِز جیگر بزنی. الهی بیفتی یه جایی که نه آب باشه، نه آبادی...

 کاش دعا کرده بود گنجی پیدا کنم یا عروسی پول دار نصیبم شود که خرجم را بدهد یا دست کم دعایی برای رفع کچلی ام که روز به روز بیشتر هم می شد کرده بود؛ انگار از آن همه دعا و خواسته که می شد داشت، همین یکی را با خلوص نیست و از ته دل گفته بود که از قضا برآورده هم شد؛ چه جور هم که برآورده شده بود! نمی دانستم از خدا شاکی با شم یا از ننه ام...

دم اذان است. سکوت یکدست دشت های اطراف پاسگاه، گوش هایم را پر کرده. فکر کردم از زیادی سکوت است که گوشم برای خودش صدا می تراشد؛ صدایی شبیه به تاق تاق.

بلندتر از یک تاق تاق معمولی است. باز هم بلندتر، توهّم گوشم نیست؛ صدا نزدیک تر شده است. همۀ آسمان پر شده از صدای ملخ های بالگردی که بالای سر پاسگاه رسیده و برای نشستن، خاک ها را دور تا دور خودش به هوا بلند می کند.

 از پله ها پایین می پرم. فرمانده و بقیۀ بچه ها در حیاط جمع شده اند. وقت نیست فکر کنم که چه جوابی باید برای پای بیسیم نبودنم به فرمانده بدهم. تا به حیاط برسم و کنار بچه ها در صف بایستم، درهای بالگرد باز شده اند و ده یازده نفر با ساک و چمدان بیرون آمده اند. همه، سرها را پایین آورده و خم شده اند؛ جز یک نفر با لباس پلنگی که راست ایستاده است.

 خبردار ایستادم و منتظر ماندم. خاک به چشم هایم رفته بود و باد ملخ بالگرد می خواست از زمین بلندمان کند. مهمان های ناخوانده، به ما نزدیک شدند.

لباس پلنگیه، از بقیه به ما نزدیک تر است. بعضی هایشان لباس شخصی اند و عقب ترایستاده اند. فرمانده پاسگاه پا چسباند. اشتباه نمی کنم.

صیاد است؛ صیاد شیرازی! زودتر از بقیه به ما رسید. زانوهایم می لرزد. چیزی به عنوان پا، برای خودم حس نمی کنم. نمی دانم اسلحه ام را در دست دارم یا نه. باد است که خنکم می کند یا عرق سرد که به بدنم نشسته؟ خود صیاد است. دستم زودتر از خودم فهمیده که باید بیفتد. تازه فهمیدم تیمسار، آزاد باش داده است. رادیوی کنار بیسیم، اذان می گوید و صدایش آن قدری بلند است که به گوش همه برسد. انگار تیمسار چیزی خواسته است، ولی هیچ کدام از ما نفهمیدیم چه می گوید. دوباره جمله اش را تکرار می کند:

- مقدمات نماز رو برای ما آماده می کنین؟

- تیمسار! جسارت نباشه، نمازخانه ما به اندازه نماز جماعت همۀ افراد جا نداره.

صدای فرمانده بود که هنوز هم می لرزید. درست مثل زانوهای من. تیمسار به ساختمان نگاه می کند و راه می افتد به طرف در ورودی. رئیس پاسگاه دنبالش می دود. همراهانش، ساک ها را زمین گذاشته اند و هر کدام به یک طرف رفته اند.

به نظرم آمد جوان لاغر اندام، هم سن و سال خودم باشد. کنارش می روم و می پرسم:

- به سلامتی این طرفا بودین؟

- ارتفاعات ساری قمیش و ساری بابا بودیم.

سرش را پایین انداخته است و با نوک کفش، سنگ ریزه ای را جابه جا می کند. باز می پرسم:

- برای چه کاری ایشالا، نظامی که نیستین ؟!

- برای چند تا مصاحبه اومده بودیم؛ از فرمانده های قدیمی که توی همین محل بودن. مگه دوربین و تشکیلاتمون رو نمی بینی؟! موقع نماز بود و اون جا هم وسط صحرا، دیگه تیمسار صیاد گفتن بیاییم این جا.

زیر چشمی به ساک ها نگاه می کنم. خاک صحرا روی رنگ سیاهشان نشسته. قاب مستطیلی دارند و دسته های کوتاه. تیمسار ساختمان را بازدید کرده. اذان رو به اتمام است. رئیس پاسگاه چشمش به من می افتد. به صورتم خیره می شود. نکند دوباره دکمه لباسم باز مانده است!

 نه... وای! پوتین هایم را از دیروز تا حالا دیگر واکس نزده ام. آب تلخی در گلویم فرو می رود.

 لب هایم را می گزم. دست خودم نیست، شانه هایم افتاده تر شده اند. عرق کف دست هایم را به پایین لباس می مالم. می ترسم پوتین هایم را حتی چند میليمتر عقب تر بیاورم، صدای محکم فرمانده است که می گوید:

- صاف وایسا! چته تو...؟

-...

سرم را بالاتر می گیرم و شانه ها را صاف می کنم. چند ثانیه ای که فرمانده نگاهش را روی صورتم میخ کرد، پاهایم را عقب تر می گذارم و جمع و جورتر می ایستم. اگر ببیند، برای این بی انضباطی جلوی تیمسار صیاد، دست کم چند روز اضافه خدمت را خواهم داشت. لب های فرمانده از هم باز می شود که حرفش را بزند. در دلم می گویم: «خدایا! جلوی این همه آدم ضایعم نکنه. یا ابوالفضل ! دستم به دامنت.»

- می تونیم اگه اجازه بدین روی پشت بام پاسگاه صفوف رو تشکیل بدیم. اون جا فضا بازتره.

- پس زودتر...

موکت ها را پهن می کنیم. اصلاً پانزده تا مُهر داریم؟!

از پشت دیوار پاسگاه چند قلوه سنگ صاف و تر و تمیز پیدا می کنم و تا همراهان تیمسار وضو بگیرند و بروند پشت بام، سنگ ها را می شویم و برمی گردم. تیمسار، جلو می ایستد و ما به او اقتدا می کنیم. صدایش محکم است. خیلی وقت است از این نمازهای دسته جمعی با حال نخوانده ام. گاهی هم نمازهایم یک خط در میان می شود. نماز تمام شده است، ولی کسی از جایش بلند نمی شود. یکی از همراهان می گوید:

- تیمسار خودتون هم یکی دو تا خاطره برامون بگید.

بقیه هم تأیید می کنند. تیمسار صیاد چیزهایی تعریف می کند. من که نمی فهمم از کجا شروع می کند و تا کجا می رود. تمام حواسم به تن صدایش بود و چشمم به چشم هایش، زود حرفش را تمام می کند و بساطشان را برمی دارند که بروند. تیمسار که بلند می شود و از پله ها پایین می رود، مثل جوجه اردک دنبالش راه می افتیم. از همۀ بچه ها خداحافظی می کند. نمی دانم چرا؟ شاید... حس می کنم می شود بروم جلو، دست دراز کنم و او دست مرا فشار دهد و من شانه هایش را بگیرم و بغلش کنم. تا چند قدمی اش می روم، می توانم دست هایم را باز کنم و تنگ... صدای فرمانده است که:

تدارک غذا ببینیم و امکانات آماده کنیم. منتظر هستم دور چشم هایش را چین بیندازد و لبخندی بزند و بگوید خواهش می کنم یا عجله ای نیست. ان شاء ا... برای دفعۀ دیگه... و از همین تعارفات تحویل مان بدهد و پشت به ما سوار بالگرد شود و برود. گروه همراهش سوار شده اند. تیمسار پشت به ما کرده و سوار بالگرد می شود. به رئیس پاسگاه هم می گوید: این نماز اول وقت، بهترین خوراک بود که به ما رسید!

صدای سوت بلبلی مهرداد از برجک می آمد.




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 31
:: بازدید هفته : 73
:: بازدید ماه : 1193
:: بازدید سال : 3268
:: بازدید کلی : 91963

RSS

Powered By
loxblog.Com