گردان شهادت (1) - خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





گردان شهادت (1) - خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 4 خرداد 1395

گردان شهادت (1) - خاطراتی خواندنی از رزمندگان دفاع مقدس 

بر فراز قلّه 2519 - قسمت اول

دم دمای صبح بود و ارتفاعات به تصرف ما در آمده بود. ما به بالای قلّه 2519 رسیده بودیم. سوز سرما صورت مان را سرخ کرده بود، تا کمر تو برف بودیم. من و بهمن پشت تخته سنگی سنگر گرفته بودیم.

گردان شهادت بر فراز قلّه 2519 ، هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی

 

 صدای شلیک قطع شده بود و تنها صدای زوزه باد می آمد. صدایش کردم، اما چیزی نمی گفت. گفتم بهمن وقت خواب نیست. الان عراقی ها پاتک می زنند. هنوز نیروی کمکی نیامده و ما تنها هستیم. اما باز صدایی نیامد. سرما بدنم را کرخت کرده بود و توان حرکت نداشتم. به زحمت خودم را جم و جور کردم و غلتی زدم و به سمت بهمن رفتم. تکانش دادم صدایی ازش بلند نشد. به زحمت بلند شدم و به سمت خودم چرخاندمش، صورت و شکمش خونی بود و بر اثر سرما خون یخ زده بود. زیپ اورکتش را باز کردم تا ببینم کجایش زخمی شده. حفره هایی در سینه اش باز شده بود. زیپش را بالا کشیدم و صورتش را بوسیدم. هوا تقریباً در حال روشن شدن بود. به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم. خودم را روی برف به آرامی سُر دادم تا به تخته سنگی که کمی پایین تر بود برسم، جایی که دیشب آخرین بار بیسیم چی گردان را دیده بودم. به پشت تخته سنگ رفتم. بیسیم چی هم مثل بهمن روی زمین افتاده بود. گوشی بیسیم را برداشتم و گفتم: « الو الو کسی صداى مرا می شنود؟» صدایی از پشت بیسیم آمد. گفت: «شما که هستید؟»

صدا برایم خیلی آشنا نبود و گفتم سروان عباس رشیدی هستم. بیسیم قطع شد. چند باری الو الو کردم، اما صدایی شنیده نمی شد.

بیسیم را از پشت بیسیم چی به زحمت جدا کردم و به پشت خواباندمش، پسر نازنینی بود. همیشه لبخندی بر لب داشت. صورتش را که نگاه کردم، همان لبخند برلب یخ زده اش بود. همه جا پر از برف بود و اطرافم را تپه های برفی پوشانده و همه جا یک دست سفید بود. آفتاب در آسمان نبود. ابرهای برفی در آسمان دیده می شدند. باد همچنان زوزه کشان برف ها را به آسمان بلند می کرد. به زحمت بلند شدم و به سمت تخته سنگی که بهمن بود، رفتم. اسلحه ام را برداشتم و به آرامی جلوتر رفتم. چیزی دیده نمی شد. باد برف ها را به سر و صورت من می کوبید. باز هم جلوتر رفتم. هوا تقریباً روشن شده بود. چندین جنازه عراقی هم جلوتر افتاده بود. اما از نیروهای خودی خبری نبود. باز هم جلوتر رفتم. نیروی عراقی دیده نمی شد. چندین سنگر متلاشی شده عراقی و چندین جنازه دیگر. هوا روشن شده بود و اطراف را می شد دید. در قلّه تنها بودم نه عراقی بود و نه نیروی خودی. بیسیم هم از کار افتاده و من تک و تنها بالای بلندترین ارتفاع منطقه بودم.

همرزم من خوابیده ای! صورتت پوشيده از خون است و دست و پایت پر از زخم. اطرافت برف سفید از خون گرم تو سرخ شده. گرمی خونت برف را آب کرده و لباس ارتشی ات به رنگ سرخ در آمده  و من با اسلحه ای در دست در کنارت نشسته ام.

ناگهان صدای سوت خمپاره ای از دور با زوزه باد به گوشم رسید و چرتم را پاره کرد. به سرعت خود را بر روی زمین در پشت تخته سنگ انداختم. گلوله خمپاره با فاصله زیادی از تخته سنگ منفجر شد. ترکش های سرخ آن از لابه لای برف و دود ناشی از انفجار به هر سو پراکنده شد. از ناحیه ساق پا احساس ناراحتی می کردم. دیشب ترکش کوچکی به پایم خورد، اما خیلی آن را جدی نگرفتم. الان که به زمین خیز برداشتم، روی زخم دوباره باز شد و کمی خون آمد. یاد کوله بهمن افتادم که دیشب لوازم پانسمان در آن گذاشت. به سمتش رفتم به پهلو خوابیده بود. بند کوله اش را باز کردم و دستم را داخل آن کردم و لوازم پانسمان را بیرون آوردم.

 دیشب قبل از عملیات داشت کوله اش را در سنگر جمع می کرد و من به شوخی گفتم: تو که بوی«اَلرّحمن» گرفتی و جزء شهدایی، باند زخم را برای چه برمی داری و او با لبخند گفت: «من کشته می شوم، اما تو بی ترمز هستی و همیشه مجروح می شوی. فراموش کرده ای در دوره تکاوری همیشه در هر رزمی مجروح می شدی؟» و بعد بلند خندید و من از خنده اش خندیدم. راست می گفت من در تمرینات به قول مربی بی کله بودم و جلو می رفتم، به همین خاطر بیشتر از بقیه آسیب می دیدم. در دوره تکاوری به من می گفتند: «عباس بی ترمز.»

باند پانسمان را که از کوله بهمن برداشتم، با لبخند گفتم: «راست گفتی بهمن باز هم خودم را مجروح کردم. بیا پایم رو ببند مثل دوره آموزشی!» اشک توی چشم هایم حلقه زد. دلم می خواست زار زار گریه کنم.

 ساقم را محکم با باند می بندم، فکر می کنم ترکش توی ساقم مانده. پایم سست شده. گیج و منگم نمی دانم باید چه کار کنم. یاد دیشب افتادم که به بالای ارتفاع رسیدیم. من و بهمن پشت تخته سنگی سنگر گرفته بودیم. که ناگهان صدای مهیب انفجاری از بالای سر شنیدم دیگر هیچ...

به بهمن نگاه کردم احتمالاً در اثر آن انفجار شهید شده و من از موج انفجار بیهوش شدم و شاید هم نه، اتفاق دیگری افتاده... من کجا هستم؟ باید چه کار کنم...؟!

(این خاطره بر اساس برداشتی آزاد از عملیات کربلای ۷ و فتح ارتفاعات مهم ۲۵۱۹ توسط لشکر ۹۶ ارومیه نوشته شده است.)




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com