ترجي عات مولانا جلال الدين مولوی بلخی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





ترجي عات مولانا جلال الدين مولوی بلخی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : دو شنبه 30 فروردين 1395

هو
۱۲۱
ترجي عات
مولانا جلال الدين مولوی بلخی
wWw.YasBooks.Com
۲
اول
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بيرون ز حد ای ماه روی سروقد ای جا نفزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمين ای شمع افلاک و زمين ای مستغاث العاشقين ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لیمان ساخته طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطب هی ثنا
ای دیده ی خوبان چين در روی تو نادیده چين دامن ز گولان در مچين مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
درم رفیقان از برون دارم حریفان درون در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شيرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سيران می روی یا پیش مستان میروی یا سوی جانان می روی باری خرامان می روی
در پیش چوگان قدرگویی شدم بیپا و سر برگير و با خویشم ببر گر سوی میدان م یروی
از شمس تنگ آید ترا مه تيره رنگ آید ترا افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می روی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان م یروی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می روی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان م یروی
ای قبل هی اندیشها شير خدا در بیشها ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می روی
گه جام هش را می برد پردهی حیا برمیدرد گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران م یروی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو چون ابر با چشمان تر با ماه تابان م یروی
ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسله م یپرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می کنی
خود در فسون شيرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی می شود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظه ای جان نوم هردم به باغی میروم بیدست و ب یدل می شوم چون دست بر من می زنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حيرت برتند غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
۳
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کين باده را گردان یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین باد هشان افسون کنم تا جمله را مجنون تا تو نیابی عاقلی در حلق هی آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان جز لیلی و مجنون بود پژمرده و ب یفایده
از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت بادهت دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هين ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم
دوم
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما بربند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاو هی هر جایی وقتست که بازآیی بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
« خاک توم ای مولا » : یک دیدن حلوایی زانسان کندت شيرین که شهد ترا گوید
مرغت ز خور و هیضه ماندهست در این بیضه بيرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر خوش با شکم خالى می نالد چون سرنا
خالى شو و خالى به لب بر لب نابی نه چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر م یخا
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی کو سفرهی نان افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید لیکن ز چنين سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
سرنامه ی تو ماها هفتاد و دو دفتر شد وان زهرهی حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
میغرد و میخواند جان را بسوی
٤
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خير کردی بس کاه و جوش بردی در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردون
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان بیبرگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
سيریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن بیسنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازین کو کو چون فاختهی رهجو میدرد این عالم از شاهد سیمين تن
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جان بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالى جو خوش لست ابالى گو از شير بگير این خو مردی نه ی آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه شمشير وغا برکش کمیخت اسد برکن
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش
با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش
یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش
بی مستی آن ساغر مستست دل و لاغر بیسرمهی آن قیصر هر چشم بود اعمش
در بیش هی شيران رو تا صید کنی آهو در مجلس سلطان رو وز باده ی سلطان چش
هر سوی یکی ساقی با بادهی راواقی هر گوشه یکی مطرب شيرین ذقن و م هوش
از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش
در شش جهة عالم آن شير کجا گنجد آن پنجهی شيرانه بيرون بود از هر شش
خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی از وش علیهم دان این شعشعه و این رش
نوری که ذوق او جان مست ابد ماند اندر نرسد وا خورشید تو در گردش
چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون تا بود سرم بيرون م یگفت لبم خوش خوش
تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش
شرحی که بگفت این را آن خسرو بیهمتا چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون
سوم
٥
حد و اندازه ندارد نالها و آه را چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم میبروبد از سرای وهم خود هم جاه را
ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را
هیچ کس با صد بصيرت ذرهی گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را
بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش لیک آستان درش لازم بود درگاه را
آستانش چشم من شد جان من چون کاه کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را
ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از کين دلم در خواب م یبیند چنان ناگاه را
گشته من زیر و زبر از صرصر هجران
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را درنگر رخسار این دیوانهی بی خویش را
عشق من خالى و باقی را به زیر خاک آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
تا ز موی او در آویزان شدست این جان فرق نکند این دل من نوش را و نیش را
ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را
صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود آنچنان صدقات اولیتر چنين درویش را
گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را
وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را
گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را
گر تو این معشوقه را با پيرهن گيری کنار بیکنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را
آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه منتظر جان بر لب من از پی آریش را
ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب
چهارم
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا خنک آن را که به شب یار و رفیقست
همه خفتند و فتادند به یکسو چو جماد تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هين مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد میکشد تا به سحرگاه شما را که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده آماس ز استادن شب پای رسول تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا
٦
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست گفت کين جوشش عشق است نه از
باد روحست که این خاک بدن را برداشت خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمیدارد دست عشقها دارد با خاک من این باد هوا
بی ثباتست یقين باد وفایش نبود بیوفا را کند این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری
دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد عشق فارغ کندش از گهر و بی گهری
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد لولیان چو ببیند شود او هم سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو دل نگه داری و سودت نکند چاره گری
عاشقانند ترا در کنف غیب نهان گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری
سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری
گر ترا دست دهد آن مه از دست روی ور ترا راه زند آن پری ما بﭙﺮی
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بیصرفه دهد بادهی مشتاقی را
دزد اندیشه ی بد را سوی زندان آرید دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنه ی عقل اگر مالش دزدان ندهد شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
« ساقیان را همه در مجلس مستان آرید » : بزم عامست و شهنشاه چنين گفت که
می رسد از چپ و از راست طبقهای نثار نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد الله الله که همه رو به چنين جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید تا بکی دردسر و دیدهی گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
۷
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما
پنجم
آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا
سود و سرمایهی من گر رود باکی ای تو عمر من و سرمای هی هر سود بیا
مونس جان و دلم بیرخ تو صبری بود آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا
غرض از هجر گرت شادی دشمن دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا
گوهر هردو جهان! گرچه چنين سنگ آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود
نالهای دل و جان را جز تو محرم ای دلم چون که و که را تو چو داود
شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا
شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهی خود چاک برای تو زند
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو
طلب خانه وی کن که همه عشق دروست میدو امروز برین دربدر و کوی به کو
ای بسا شير که آموختیش بز بازی سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو
آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی بر در خانه ی ما تخته منه جامه مشو
سیاهی غم ار شاد شوم معذورم که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو
روبرو م ینگرم وقت ملامت بعذول که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو
شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
ز اول روز که مخموری مستان باشد ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم این چنين عادت خورشید پرستان باشد
لولى دیده بران زلف رسن میبازد زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد
شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح چونک در خشم کمين بخشش او جان باشد
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد
شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو زان کسی داد سخن جو که سخن دان باشد
شمس تبریز چو میخانهی جان باز کند
۸
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو
غم و اندیشه! برو روزی خود بيرون جو روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل درمیا کين سر حد جای تو هم نیست برو
خفته ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار دل پر آتش ما قابل دم نیست برو
علف غم به یقين عالم هستی باشد جای آسایش ما جز که عدم نیست برو
شمس تبریز اگر بیکس و مفرد باشد آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند
ششم
ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا
ای مير ساقیانم ای دستگير جانم هنگام کار آمد مردانه باش مولا
ای عقل و روح مستت آن چیست در دو پیشآر و در میان نه، پنهان مدار جانا
ای چرخ بیقرارت وی عقل در خمارت بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا
ای خواجهی فتوت دیباجهی نبوت وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا
خلوت ز ما گزیدی آیینهی خریدی تا جز تو کس نبیند آن چهره های زیبا
در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما
این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی
ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی
ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی
هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی
هر جانبی که هستی در دعوت الستی مستی دهی و هستی در جود و در عطایی
در دلنهی امانی هر سوش میکشانی گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی
در کوی مستفیدی مردهست ناامیدی کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی
هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی
او را کسی چه گوید کو مستمند جوید دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی
هين شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن
۹
این بحر بینشان را مینا کن نشان کن
گم م یشود دل من چون شرح یار گویم چون گم شوم ز خود من او را چگونه جویم
نه گویم و نه جویم محکوم دست اویم ساقی ویست و باقی من جام یا کدویم
از تو شوم حریری گر خار و خارپشتم یکتا شوم درین ره گر خود هزار تویم
روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسی جان را دهم چو موسی گر سیب تو ببویم
من خانه ی خرابم موقوف گنج حسنت تو آب زندگانی من فرش تو چو جویم
خویی فراخ بودی با مردمان دلم را تا غير تو نگنجد امروز تنگ خویم
از نادری حسنت وز دقت خیالت بیمحرمی بمانده سودا و های هویم
سیلاب عشق آمد از ربوهی بلندی
بهر خدا بسازش از وصل خویش بندی
هفتم
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما نوروز و نوبهار و حمل می زند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنين بهار میروید از زمين و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت دزدیده می نماید اگر محرمی لقا
اشکوفه م یخورد ز می روح طاس طاس بنگر بسوی او که صلا م یزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببين شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
« برجه چه خفتهی شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها » : سوسن به غنچه گوید
ریحان و لالها بگرفته پیالها از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش عباس دبس در سر و بيرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی یک جرعه م یبدیش بدی مست همچو ما
هرگز مباد سایه ی یزدان ز ما جدا » : سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت
« ما خرقها همه بفکندیم پارسال جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گير کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر جانهاست بی شمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد هر لحظه بی دریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
۱۰
زهره چه رو نماید در فر آفتاب پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت با این چنين صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو پا برنهد به فضل برین بام ب یعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که ميرآب آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشين در خواب جستهاند آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
« یا عباد » : دریای رحمتش ز پری موج میزند هر لحظ هی بغرد و گوید که
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گو شدار
شب گشته بود و هرکس در خانه ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمی کنی بسوی باغ رو ببين کان خاک جرع هی ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست نک طبل می زنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هين چه خریدهی شاد آنک داد او شب هی گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال خمخانهی ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظه ی بهار نوست و عقار نو جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
« عاشقان را از بزم ما سلام » : میگفت
هشتم
بلبل سرمست برای خدا مجلس گل بين و به منبر برآ
۱۱
هين به غنیمت شمر این روز چند زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ فصل بهارست بزن الصلا
جان من و جان ترا پیش ازین سابقهی بود که گشت آشنا
الفت امروز ازان سابقهست گرچه فراموش شد آنها ترا
سير ببینیم رخ همدگر ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم دران حشر نو چونک چنين بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم صورت آن خسرو شيرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست از حق درخواست چنين مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری پر بگشادی به کجا م یپری
هين گروی ده سره آنگه برو رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو رخت ازین خانه کجا می بری
در دو جهان کار تو داری و بس راست بگو تا بچه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد چشم تو آن فتنه گر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمدست زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سير ازین آب شور چونک امير آب دو صد کوثری
رست ز پای تو به فضل خدا بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی
ای که ملک طوطی آن قندهات کوزهگرم کوزه کنم از نبات
لیک فقيرم توز یاقوت خویش وقت زکاتست مرا ده زکات
سابق خيری تو و خاصه کنون موسم خيرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان تست کی طلبم زین چه و زندان نجات
۱۲
عرض فلک دارد این قعر چاه عرصهی او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بیصورتی این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیلالظلام
جد بطلوع مع کاس المدام
نهم
باز این دل سرمستم دیوانهی آن بندست دیوانه کسی باشد، کو ب یدل و پیوندست
سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست
در حلقه ی آن سلطان، در حلقه نگینم من ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست
نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست
من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم من موسی سرمستم،کالله درین ژند هست
دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟
من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟
من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست
تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن من بودم و ب یجایی، وین نای که نالندست
از خویش حذر کردم، وز دور قمر
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم
بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان سرمست و غزل گویان، اسرار ازل جویان
باز این دل دیوانه زنجير همی برد چون برق همی رخشد، مانند اسد غران
چون تير همی برد از قوس تنم، جانم چون ماه دلم تابان، از کنگر هی میزان
جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران
می افتم و می خیزم چون یاسمن از مستی میغلطم در میدان چون گوی از آن چوگان
سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان
پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!
تو حلق همی دری از خوردن خون خلق ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان
در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟! مسکين شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان
احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنين سرمست او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست
امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه
۱۳
شاهی که همه شاهان، خربندهی آن شاهند امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه
از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه
من قبل هی جانهاام، من کعبهی دلهاام من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه
من آین هی صافم، نی آینهی تيره من سینهی سیناام، نی سین هی پرکینه
من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز من لقمهی جان نوشم، نی لقم هی ترخینه
گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟! ور خرس نه ی ، چونی با صورت بوزینه؟!
ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمين زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه
در خانقه عالم، در مدرسهی دنیا من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه
خاموش شو و پس در، تو پردهی اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری
دهم
هست کسی کو چو من اشکار هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست هست دلى کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقه ی دل دان و طلب کار دل آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست جز که یکی رست هی بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسه ی این عدد و این خلاف جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید سلسلهی صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه نعره زند چرخ که هل من مزید
۱٤
جمله ی دنیا نمکستان شدست تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس بنده خداونده ی خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت بوسه بران لب ده، کان می چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعه ی جام تو عالم گرفت ولولهی صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر عقل ازین حيرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف تير چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفص میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد جسته ز هر خار که پا می خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه منک لنا کل غد اﻟﻒ عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر بی می و بی مایده کی دارمش؟
شيره و شيرین بدهم رایگان لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز گفتن گستاخ نمی یارمش
گر برمد کبکبهی چار طبع من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش من به سحر ساقی و خمارمش
« گرفتارمش » : تا چه کند لکلکهی زر و سیم که تو بگویی که
او چو ز گفتار ببندد دهن از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او آینهی دیده ی دیدارمش
ور به زمين آید چون بوتراب جمله زمين لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهی جانها رود یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
۱٥
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
باده ی حمرای تو همچون پلنگ گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ افتد از بام نگون هوش، هوش
« گوش، گوش » : چونک کشد گوش خرد سوی خود گوید از درد خرد
گوش او: خیز، به جان سجده کن در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند جمله ریاحين پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشين
ای رخ تو شمع و میت آتشين
یازدهم
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می راند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه که باغ وبیشه م یخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت بیا، کين شکل و این صورت به لطف یار می ماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی پی این بود، م یدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می داند؟!
یقين آنجاست آن جانان، امير چشمهی حیوان که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
« شکوفه از کجا بشکفت » : بکن ترجیع، تا گویم
۱٦
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن درخت از باد م یرقصد کچون من بی قرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان چنين خندان چنين شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضميرست آن، مزاج شهد و شيرست آن و یا در مغز هر نغزی، شراب ب یخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری می کند ریحان، که هنگام وصال آمد چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان فراغت نیست خود او را، که از بيرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست می آیی، قدح در دست میآیی که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا کمینه پش هات عنقا، کمینه پیشه ات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بی صورت، چه صورتهای خوش داری که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
« ؟ من آن تو تو آن من، چرا غمگين و پر دردی » : مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی
« ؟ چه شيری تو که خونخواری » : ترا ای عشق چون شيری، نباشد عیب خونخواری که گوید شير را هرگز
« حلالت باد خون ما که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی » : به هر دم گویدت جانها
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شير عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
که مردن به ز بدنامی « نار ولا عار » : بیا، مگریز شيران را، گریزانی بود خامی بگو
چو حله ی سبز پوشیدند عامهی باغ، آمد گل قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
« بستگی منگر، توبنگر باد هآشامی » : ای دهان بگفتش » : دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که
« !؟ هی، اگر میخوارهی پس کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی » : جوابش گفت بلبل
۱۷
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
« ؟ ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی » : بگفت « بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم
« بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی » : بگفتش
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها که آن سایه ست و این خورشید و آن پستست و این
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولى ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری » : مرا گوید
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
« مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت مبين زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری
زهی حسنی که م یگيرد چنين زشت از چنان خوبی زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
« اگرچه مشک بی حدم، نباشد وصل کافوری » : دلا می ساز با خارش، که گلزارش همی گوید
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمين روید وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و ر هزن، برای آن پدید آمد که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمی یابی، و ناظر را نمیبینی چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می خایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خيره کزان معزول گشت افیون، و بنگ و باده ی شيره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟! چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا کمینه شير را بینی به گاو و پیل بر، چيره
زهی خورشید جان افزا که یک تابش چو شد پیدا هزاران جان انسانی برویید از گل تيره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبيره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون ولى مکه کسی بیند، که نبود بست هی خيره
امير حاج عشق آمد، رسول کعبهی دولت رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجيره
جهان پير برنا شد، ز عشق این جوانبختان زهی چرخ و زمين خوش، که آن پيرست و این تيره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طيره
۱۸
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمين هفتست و اعضا هفت چون
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را ببخشی میوه ی معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحين را که دی در خون ایشان شد برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد چو برگ آن شاخ م یلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنين شعری که سوزد نور شعری را
دوازدهم
زان باده ی صوفی بود از جام، مجرد کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مید « اﻟﻒ هیچ ندارد » اول سبقت بود
نیز اگر هیچ ندارد، چو اﻟﻒ نیز در صورت جیم آمد، و جیمست مقید « حی »
میم از اﻟﻒ و هاست مرکب بنبشتن ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بیساغر و بیجام تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شده ی بر لب این جوی، پی غسل نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
۱۹
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پرده ی لب بود که گر لب بگشاید نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
وندر دل هر ذره حقير آید صحرا « شاباش » : بگشاید هر ذره دهان گوید
زود از حبش تن بسوی روم جنان رو تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
هين، وقت جهادست و گه حملهی مردان صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهی شيرین دهن آمد جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان بدم دی بﭙﺮیدند هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهی غیبی کوری خزانی که بخو، ب تشکن آمد
چون صبر گزیدند بدی جمله درختان آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
در عید بهار، ابر برافشاند گلابی وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
سیزدهم
پیکان آسمان که به اسرار ما درند ما را کشان کشان به سماوات م یبرند
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
ما سایه وار در پی ایشان روان شویم تا سایها ز چشمه ی خورشید برخورند
۲۰
زیرا که آفتاب پرستند، سایها چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
از عقل اولست در اندیشه عقلها تدبير عقل اوست که اینها مدبرند
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی پس سير سایهاش در افلاک دیگرند
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل نی بست هی منازل و پالان و استرند
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست اجزای ما چو دل ز بر چرخ می پرند
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟! این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
بيرون ز چار طبع بود طبع عاشقی از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
چون طبع پنجمين بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی کان سوی راه رو نه پیاده ست نه سوار
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟ میتاز گرم و روشن و خوش، آفتاب وار
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
امروز دل درآمد بیدست و پا ، چو چرخ از بادهای لعل برفته ز سر خمار
شراب داد مرا یار برنهار » : گفتا « ؟ دلا چه بود که گستاخ میروی » : گفتم
امروز شير گيرم، و بر شير نر زنم زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون حراقهایست کون و عدم در ستاره بار
استارهای سعد جهد سوی عاشقان حراقهشان شودز ستاره چو صد نگار
استارهای نحس، به نحسان سعدرو در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشتهاند همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
ترجیع ثالثم چو مثلث طربفزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
در مغز علتیست اگر این مثلثم خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
از جام آفتاب حقایق بهر زمان خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
آن لعل نی که از رخ خود بیخبر بود نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
۲۱
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
بنده ی خداست خاص ولیکن چو بنده مرد لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام آن را بقا رسید که کلی او فناست
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود موجود مطلق آمد و بیکبر و ب یریاست
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید کان آفتاب نير و این شعله ی سهاست
آیینه ی جمال الهیست روح او در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
زین جام هرکه بادهی اسرار درکشید محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
اکسير عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او
چهاردهم
ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند خنده نمی آیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان خندهیشيرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گيرد عالم خضاب صدمه وصد آفتاب خنده ز تو م یبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها نیشکر از قند تو، پر شده بين بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد م ینهد، شه جهت عاشقان نعل زرین می زند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر تا شکفد همچو گل، روی زمين نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
کوری دیو لوند « الصلح خير » بوی وصالت رسید، روضهی رضوان دمید صلح کن
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست طبل به خود می زند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضه ی، از تو به پیش دلست حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهی هر دردمند برگ و برش خيره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور یک نفری خير هسر گشته که آخر کجاست
۲۲
چشم بمالید تا خواب جهد از شما کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت پاک کن از جو وحل، کاب ازو ب یصفاست
آب اگر منکر چشمهی خود میشود خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا تات نگيرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟ غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو داده بهر ذر هی نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهی هر نفسی راح نو، بخشد ب یمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعده ی خوش نهاد، در طرب و در گشاد چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ پر شود از راح روح، بی گره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهی چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبله ی پر زمی میرسدم هر دمی عربده می آورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحين بود هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهی آب و نبات تو در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمين آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر پیغام نو رسید، پی شآ و گوش دار
از آن » : بگفتا « از کجاست » : پيری سوی من، آمد شاخ گلی به دست گفتم که
از آن بهار به دنیا نشانه نیست کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم » : گفتم
نشانه هست، ولیکن تو خيرهی کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار » : گفتا
۲۳
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبز هزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
« ای شاه، نوش باد » : چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را تا ساقیت بگوید که
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش دنیا چو لقمه ی شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمه ایست، ولیکن نه بر مگس بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست زنبور جوش کرد، بهر سوی ب یمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهی شش گوشه رستهایم زان خسروی که شربت شيرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست چه بند و پند گيرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ لیکن دو چشم مست تو در می دهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران زیرا که بنده ی توم، آنگاه با وفا
این خود نشانه ایست، نهان کی شود شراب؟ پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی در شهر م یروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال
نیکوست حال ما که نکو باد حال
شانزدهم
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول که جان را می کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهی اطلس بجوشد مهر در جانم مثال شير در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
۲٤
توی عمر جوان من، توی معمار جان من که بیتدبير تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش که معنی در نمی گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولى ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی بهر دم می کشی گوشم که ای پس مانده، هی پیش آ
ندیدم هیچ مرغی من که بیپری برون پرد ندیدم هیچ کشتی من که ب یآبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بیپدر صورت که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شيرین، نمکهای جهان در وی که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری همان ساعت بگيرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟ زهی انوار تابنده، زهی خورشید جا نافزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شيرینی حکمت که سجده میکند قندش
بنه از بهر غيرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانه ی رهبان میی همچون دم عیسی که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها که هردم جان نو بخشد برون از علت اولى
ملولى را فرو ریزد، فضولى را برانگیزد بهشت ب ینظيرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانه ی خیال تن که پرحورست و آهرمن بتی برساخت هرمانی ولى همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر که سيرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
« تی » نباشد « بی » جهانی بت پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد بتی کانجا که باشد او نباشد
۲٥
را به جادویی رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی « تی » و این « بی » خموش این
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمين سرما، چو قارون و چو ظلم او برآمد از زمين سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بين، تصورهای جانی بين که میتابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه چو بر پيران زند بویش نماندشان قرار ای دل
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود برآمد گل بدان دستی، که خيره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی نوا را جان بداده صد در و مرجان که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می رو، دلا آهسته آهسته بسوی حلقه ی خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی چو ابنالوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار م یخواهی برون آ از زمين چون نی وگر دیدار می خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه هزار استاد می بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
هفدهم
گر دلت گيرد و گر گردی مول زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست هين روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک میبرندت کشکشان هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند میکنند اندر دل ایشان دخول
خيره منگر، دیدها در اصل دار تا نباشی روز مردن بی اصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود معجزاتست و گواهان عدول
الانسان » : لیک تو اشتاب کم کن صبر کن گرچه فرمودست که
ربنا افرغ علینا صبرنا لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
۲٦
بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال رفته اندر خانه ی فیه رجال
ای بدیده روی وجهالله را کين جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود ور نمیبینی چنين چشمی به مال
چون بمالى چشم، در هر زشتیی صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را میراند و خوبی او میکشاند گوش جان را که تعال
خاک کوی دوست را از بو بدان خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شيرین او میفزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گير یعنی درد او رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمیارزد به درد سر، عجب خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیعست برجه تازه شود
چون جمالش بیحد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهی خویش باز ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حيران تو باشد دارد او روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگير که جنون تو خوش است ای ب ینیاز
طوق شاهان چاکر این سلسلهست عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسنبخش از آب خضر طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو در بهار حسن خود تو می گراز
حسن تو باید که باشد بر مراد عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل خواهشان چون نای گير و م ینواز
خواهشان بیقدر کن چون سنگ و خواه چون گوهر بدهشان امتیاز
عاقبت محمود باشد داد تو ای تو محمود و همه جانها ایاز
در غلامی تو جان آزاد شد
۲۷
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا مس ما کی بود پیش کیمیا؟!
پیش خورشیدی چه دارد مشت جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!
زمهریر و صد هزاران زمهریر با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!
با تموزیهای خورشید رخت زمهریر آمد تموز این ضحی
بر دکان آرزو وشوق تو کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمال رفعتست سجدهای سهو می آرد سها
خواب را گردن زدی ای جان چه صباح آموختن باید ترا؟!
چپ ما را راست کن ای دست کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ گشتهام با بحر فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شکر من جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو میروم در جستن تو جا به جا
عمر میکاهید بیتو روز روز رست از کاهش به تو ای جان فزا
واجدی و وجدبخش هر وجود چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هين سلامت میکند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟
هجدهم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم عزم رجوع م یکنم، رخت به چرخ م یبرم
تا بیامدم، دلشده و مسافرم » : شنو، باز به شهر خویش رو گفتم « ارجعی » : گفت که
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم من بدرونه واصلم، من به حظيره حاظرم
چون به سباغ طير تو اوج هوا مخوف شد بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بﭙﺮ زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم » : گفت
هرکسی برات حفظ ما دارد در زه قبا در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
« چند هزار همچو او بندهی خاص پاک خو هردم م یرسیدشان بار و خفير از درم
« خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم » : گفت « زاب من غم نخورم که من درم » : گفت کلیم
« مسیح مرده را زنده کنم به نام او اکمه را بصر دهم، جانب طب ننگرم » : گفت
« محمد مهين، من به اشارت معين بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم » : گلت
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
۲۸
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
بين همه بحریان به کف گوهر خویش یافته تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟
هين هله، گاو مرده را شير مخوان و سر منه گر چهکه غره می زند گاو به سحر سامری
گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان زود فتد که نیستش قوت پر جعفری
گرچه کبوتری به فن کبک شکار میکند باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!
جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجدهگری، چو آب جو ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضه ی روح سبز بين، ساکن روضه حور عين مست و خراب می روی، نقل ملوک می چری
فرجه ی باغ م یکنی، شادی و لاغ میکنی با صنمان شرم گين، پرد هی شرم می دری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجدهکنان به پیش او کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بیترجیع چون بود؟!
بند کنش که بند تو سلسلهی جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
لاابالیی، خيره کشی، شهنشهی » من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو گفت: که
بی پر و بال فضل من، بر نﭙﺮد ز تن دلى بیرسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بی رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادیها نوشته ی شهر به شهر گشتهی جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!
« مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی گول ز حرف من شود نکته شناس و آگهی
« کدیه می کنم، ای تو حیات هر صنم تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی » : گفتم
چو من شوم روی، تو به یقين فنا شوی این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی » : گفت
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
۲۹
از چه رسید آب را آینهگی؟ ز صافیی از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی صاحب نان و جامگی، هر طرفی ست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین لیک نیم مشبهی غره ی هر مشبهی
شرح که بی زبان بود، بیضرر و زیان بود هم تو بگو شهنشها، فایده ی موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم تا بیکس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی در دیک چه می پزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم ای عشق نمی دهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کن گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم سرگشته چو سنگ آسیاییم
تو خورشیدی و ما چو ذره از کوه برآی تا برآییم
از بهر سکنجبين عسل ده ما خود همه سرکه م یفزاییم
گه خيرهی تو، که تو کجایی گه خيرهی خود که ما کجاییم
گه خيرهی بسط خویش و ایثار یا قبض که مهره در رباییم
گاهی مس و گاه زر خالص گاه از پی هردو کیمیاییم
ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل گه شاد به خرج آن و تحلیل
چون نخل، گهی به کسب میوه گاهی به نثار آن و تنزیل
گه حاتم وقت اندر ایثار گه عباسی به طوف و زنبیل
۳۰
ما یا آنیم و این دگر فرع یا غير تویم ب یدو تبدیل
ور زانک مرکب از دو ضدیم تذلیل نباشدی و تبجیل
هم اصلاحست عز و ذلش مانندهی رفع و خفض قندیل
بس اصلاحی برای افساد بس افسادی برای تنحیل
بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته
بیستم
هله درده می بگزیده که مهمان توم ز پریشانی زلف توپریشان توم
تلخ و شيرین لب ما را ز حرم بيرون آر نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم مردهی جرع هی آن چشمهی حیوان توم
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو
وانگهان جام چو جان آرد کين بر جان زن گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست که صیادم من و سر فتنهی مرغان توم
وانگه از دست بﭙﺮد سوی ایوان دماغ که گزین مشعله و رونق ایوان تو
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب مژدهای مست که من آب تو و نان توم
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگير خوش همی خند که من گوهر دندان توم
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم
در خانه هله بگشای که در کوی تویم قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟
هين به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهی شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو
ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم صفت موج دل و گوهر گویا برگو
بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو
هرکسی دارد در سینه تمنای دگر زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو
جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو
ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان که بدو محو شود ظل من و ما برگو
شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو
چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمير؟! ای خميری دمی از خمر مصفا برگو
چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگين؟! خبر جان چو طوطی شکرخا برگو
زین گذر کن، بده آن جام می روحانی صفت شعشعه ی جام معلا برگو
۳۱
مست کن پير و جوان را، پس از آن مستی کن مست بيرون رو ازین عیش و تماشا
هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه فارغ از غصه ی هر سود و زیانیم همه
این معلم که خرد بود بشد ما طفلان یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه
پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت چونک بيرون ز حد عقل و گمانیم همه
ميرمجلس توی و ما همه در تير تویم بند آن غمزه و آن تير و کمانیم همه
زهره در مجلس مهمان به می از کار ببرد ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟
چشم آن طرفهی بغداد ز ما عقل ربود تا ندانیم که اندر همدانیم همه
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه « همه را جمله به تاراج دهم » : گفت ساقی
همچو غواص پی گوهر بینام و نشان غرق آن قلزم ب ینام و نشانیم همه
وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم در صف رزم چو شمشير و سنانیم همه
نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن پیش هر منکر افسرده خزانیم همه
می جهد شعله ی دیگر ز زبانهی دل من تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه
ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که بجز عشق تو از خویش برانیم همه
بیست و یکم
هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم
دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم
« !؟ خوش باش که بخشیمت صدجان ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم » : گفت
« ابحان چو توی از تن ما جان خواهد گر درین داد، بپیچیم یقين نامردیم » : گفتم
ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!
بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمين به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم
چونک درمان جوان طالب دردست و سقم ما ز درمان بﭙﺮیدیم و حریف دردیم
جان چو آئینه ی صافی است، برو تن گردیست حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم
این دو خانه ست دو منزل به یقين ملک ویست خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم
چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم
می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم
هين به ترجیع بگو شرح زبان مرغان
گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان
در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود
۳۲
« ؟ از بهر خدا ای سره مهمان عزیز اینچنين زود کنی معتقدان را بدرود » : گفتم
« ؟ کس دید درین عالم یک روز سپید که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود » : گفت
از برای کشش ما و سفر کردن ما پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود
هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید میکشد گوش شما را به وثاق موعود
نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
چه فضولى تو؟ که این آمد و آن بيرون شد کارافزایی تو غير ندامت نفزود
پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص سربنه، پای بکش زیر درختان مرود
باد امرود همی ریزد اگر نفشانی میفتد در دهن هرکی دهان را بگشود
این بود رزق کریمی که وفادار بود که ز دست و دهن تو نتوانندربود
قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد که چه کوتاه قیامست و درازست سجود
شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع
گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع
همچو گل خندهزنان از سر شاخ افتادیم هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم
آدمی از رحم صنع دوباره زاید این دوم بود که مادر دنیا زادیم
تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را آنک زادست ببیند که کجا افتادیم
نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم
او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست همه دان داند ما را که درین بغدادیم
یاد ما گر بکنی هم به خیالى نگری نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم
لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو که مقیمان خوش آباد جهان شادیم
پیشه ی ورزش شادی ز حق آموختهایم اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم
مردن و زند هشدن هر دو وثاق خوش ماست عجبیوار نترسیم، خوش و منقادیم
رحما بینهم آید، همچون آییم چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم
هر خیالى که تراشی ز یکی تا به هزار هم عدد باشد، و می دانک برون ز اعدادیم
از پی هر طلب تو عوضی از شاهست
همچو عطسه که پیش یرحمکالله است
شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟
عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند چون بود آن صنمی که حسن است و خوش خو؟
در چنين دوغ فتادی که ندارد پایان منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو
این شب قدر چنانست که صبحش ندمد گشت عنوان برات تو رجال صد قوا
چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو
ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک کار اقبال و ستار هست، نه کار بازو
۳۳
چون چنين روی بدیدی نظرت روشن شد پشت را باز شناسد نظر تو از رو
هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود هم ز اول بود او شیفته و سوداخو
صدفی باشد گردان به هوای گوهر سینهاش باز شود بیند در خود لولو
« کوکو » : جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه خانه چون یافته شد، بیش نگوید
جوزها گرچه لطیفند و یقين پر مغزند بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو
گرچه بیعقل بود، عقل شد او را هندو
ورچه بیروی بود او بگذشت از بارو
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم وانچ ماند همه را بادهی انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شيرین سورهی فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم کار سلطان جهان بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل صد چو او را پس ازین خسته و مهجور
تاکنون شحنه ی بد او دزدی او بنماییم مير بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور
بی نوایان سپه را همه سلطان سازیم همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنين توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلى ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟! چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست چو نهاد این لبون برسر آن شير لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور نه ز اقطاع اميرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمين لشکر اوست که ز نورست مر او را سﭙﺮ و تیغ و سنان
۳٤
این همه رفت، بماناد شعاع رویت که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانه ست از آن آتش خود در جانم که از آن پنج زبانه ست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند باورم م ینکنی، هين بشنو بانگ امان
شير را گر نچشیدی بنگر تربیتش تير را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هين چو خورشید و مهی از مه و خورشید
میستان نور ز سبحان و بخلقان م یده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن « مرا یاری بود » : خود یکی روز نگفتی، که
سخنانی که بگفتیم چو شير و چو شکر وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بی نسیم کرمت جان نگشاید دیده چشم یعقوب بود منتظر پيراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهی روز؟ نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بی تو ای آب حیات من و ای باد صبا کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهی ششصد سال؟ تن تن چنگ تو م یآمد بی زحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف تر
بیست و سوم
هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمين آتش زند خوبی و در جمله ی خوبان چنين
کی ره برد اندیشها، کان شير نر زان بیشها بيرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنين؟
« خمش باری بیا یکبار روی او ببين » : گفتا « بار دگر رفتی درین خون جگر » : گفتم به دل
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبين
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمين
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟! تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طين
۳٥
من صد چون توم اندر » : از درد هجرانش زمين، رو کرده اندر آسمان وان آسمان گوید که
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمين
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده در کف گرفته مشعله، از شعل هی عين الیقين
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد چون موی اندر شيرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟! کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کمد امين؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها الصبر مفتاح الفرج، ای صابران راستين
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می چشد
ترجیع گيرد گوش او، از پردها بيرون کشد
« چون بینیازی تو ز ما حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها » : میگفت با حق مصطفی
ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان میخواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا » : حق گفت
آیینهی کردم عیان، پشتش زمين، رو آسمان پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شيره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینهی مقبل بود چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا » : جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من
مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا
نی تاج خواهد نی قبا، این آفتاب از داد حق هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا
بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟
ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا
چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود واندر دعا دو تو شوی، مانند هی دال دعا
دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل هش دار ای مير اجل، تا درنیفتی در دغا
خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی میباش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا
این ترک جوش آمد ولى ترجیع سوم
ای جان پاکی که ز تو جان میپذیرد هر جسد
گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهی او خوردمی در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی
گرخاطر اشتر دلم خوش شيرگير او شدی شيران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی
سرمست بيرون آیمی از مجلس سلطان خود فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالى گشتمی نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی
نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی نی بر زمين چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی
نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی نی لاله ی لعلين قبا نی زعفران زردمی
۳٦
نی غنچ هی بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی
« آری چنين و صد چنين پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی » : هر لحظه گوید شاه دین
گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی
ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش بيرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی
گر صیف بودی بی زدی، خاری نخستی پای گل ور بیخماری م یبدی، انگور را نفشردمی
گر عقده ی این ساحره از پای جانم وا شدی بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد و راد و متلف جان دو صد چون من
بیست و چهارم
امروز به قونیه، میخندد صد مه رو یعنی که ز لارنده، می آید شفتالو
در پیش چنين خنده، جانست و جهان، بنده صد جان و جهان نو ، در م یرسد از هر سو
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شيرین خو
بر چهره ی هر یک بت بنوشته که لاتکبت بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
« کوکو » : بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید چون فاخته م یگوید هر بلبل جان
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش نی جیب نسب گيری، نی چادر اغلاغو
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان تا روز دهل می زد آن شاه برین بارو
« ای شاه خوش روشن این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو » : گفتم ز فضولى من
بنگر آخر از عشق من فاخر هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو » : گفتا
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر پيراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
گيرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟ گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی
تا از خوشی و مستی بر شير جهد آهو
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که میباید بر قند و شکر خندد آن لعل سخ ندانت
۳۷
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد جز تشنه نیاشامد از چشمه ی حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان بنگر به تهی دستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده جان سير خورد جانا، از مایده ی خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم رازم همه پیدا کرد، آن باد هی پنهانت
ای رحمت ب یپایان وقتست که در احسان موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتیست که سرمستان گيرند ره خانه شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو تا سجده ی شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش من مجرم تو باشم، گر گيرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه بوسد کف پای تو، چو نبیند حيرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن هردم رطلی خنده میریزد در جانت
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهره ی چون اطلس، زین اطلس ما را بس تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گير این قدح روشن مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا من خوشتر می خندم، یا آن لب چون حلوا؟
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
بر روی زمين ای جان، این سایهی عشق آمد تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
با مشعله ی جانان، در پیش شعاع جان تاریک بود انجم، ب یمغز بود جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده ای گوشهی هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیشآر می جانی تو چشمه ی حیوانی، ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان ساغر هله گردان کن، پر باده ی جان افزا
آن باد هی جان افزا، از دل ببرد غم را چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان کز گفتن نام جان، دل می برود از جا
« نمی آیم، کاین خار به از خرما » : گفتا که « از محنت، باز آی یکی ساعت » : گفتم به دل
ماهی که هم از اول با حر بیارامد در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
۳۸
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
بیست و پنجم
شب مست یار بودم و در های های او حيران آن جمال خوش و شیوهای او
گه دست می زدم که زهی وقت روزگار گه مست م یفتادم بر خاک پای او
هفت آسمان ز عشق معلق زنان او فربه شده ز جام خوش جانفزای او
در هوشها فتاده نهایات بیهشی در گوشها فتاده صریر صلای او
هر بره گوش شير گرفته ز عدل او هر ذره گشاده دهان در ثنای او
هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست بگداخته زخجلت و شرم وفای او
چشمت ضعیف میشود از فرص آفتاب صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او
چندان بود ضعیف که یک روز چشم را سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او
آن نقدهای قلب که بنهادهی به پیش چون ژیوه می طپند پی کیمیای او
هر سوت م یکشند خیالات آن و این والله کشنده نیست بجز اقتضای او
هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم بحر کرم وی آمد و ما آشنای او
جانم دهی ولى نکشی، ور کشی بگو من بارها گزارد هام خونبهای او
فرع عنایت تو بود کوشش مرید فرع دعای تست حنين و دعای او
بر بوی آب تست ورا در سراب میل بر بوی نقد تست سوی قلب رای او
چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق سرمست م یخرام به زیر لوای او
ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست
امسال سال عشرت و ولت در استوا ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما
دف م یخرید زهره و برهم همی نهاد میساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا
در طبع می نهاد هزاران خروش جوش در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا
بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است خورشید را چه کار بجز گرمی و ضیا؟!
امسال سال تست، اگر زهره طالعی زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو من سال و ماه گفتم، از غيرت خدا
ای شاه، کژنهادهی از مستی آن کلاه چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
جانها فنا شوند ز جام خدای خویش ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
آنچنان که بود درد بی دوا » : گویند « چون بدیت دران غربت دراز » : گوید که
۳۹
چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
ای زادهی وفاش تو چونی درین جفا؟ « در بحر زاده ایم و به خشکی فتادهایم
منت خدای راست که بازآمدی به بحر چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
« چنين گفته ی مرا » : زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو گفتن ز بعد صلح
در بزم اولیا نه شکوفه نه عربدهست در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
جان را به نظم کردن پروا کجاستی
در روضه ی ریاحين میگرد چپ و راست گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
گل دسته در هوای عفن پایدار نیست آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم
زنجير بسکلد، بسوی اصل خود رود زیرا که پرورید هی آن معتدل هواست
اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
هين جهد کن تو نیز، که بيرون کنی قبا در بحر، بی قبا شدنت شرط آشناست
ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
الفقر فخر گفت رسول خدای ازین سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت بهر پیادهی چو پیاده شوی، سخاست
اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
دنیا چو کهرباست و همه که رباید او گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
هرکو سفر به بحر کند در سفینهاش او ساکن و رونده و همراه انبیاست
در نان بسی برفتی، در آب هم برو از بعد سير آب یقين مفرشت سماست
زین سان طبق طبق، متعالى همی شوی اما علای مرتبه جز صورت علاست
این ره چنين دراز به یکدم میسرست این روضه دور نیست، چو رهبر ترا
آری، دراز و کوته در عالم تنست اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
بیست و ششم
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
٤۰
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شيرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گير در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهی ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بی فصل خزان گلشن ارواح شکفته بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنين گنج، خرابند
هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا » : باد آمد و با بید همی گوید
ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می » : می گوید آن بید، بدان باد
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
« از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کين سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی
خمش کن که نه کی دانم و نی » : گویم که « کیسن » : آن ترک سلامم کند و گوید
آن معتزلى پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
آنک نترسم ز زمستان و نه از دی » : پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گيرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هين دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمين را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
٤۱
تو شرم نداری که بنالى ز نزاری؟ !
بیست و هفتم
ای درد دهندهام دوا ده تاریک مکن جهان، ضیا ده
درد تو دواست و دل ضریرست آن چشم ضریر را صفا ده
نومید همی شود بهر غم نومید شونده را رجا ده
هر دیده که بهر تو بگرید کحلش کش و نور مصطفی ده
شکرش ده، وانگهیش نعمت صبرش ده، وانگهش بلا ده
گر جان ز جهان وفا ندارد از رحمت خویششان وفا ده
خوی تو خوش است، هم کار تو عطاست، هم عطا ده
آن نی که دم تو خورد روزی بازش ز دم خوشت نواده
این قفل تو کردهی برین دل بفرست کلید و دلگشا ده
کس طاقت خشم تو ندارد این خشم ببر عوض رضا ده
غم منکر بس نکير آمد زومان بستان به آشنا ده
رحم آر برین فغان و تشنیع
ورنه کنمش قرین ترجیع
چون باخبری ز هر فغانی زین حالت آتشين، امانی
مهمان من آمدست اندوه خون ریز و درشت میهمانی
یک لقمه کند هزار جان را کی داو، دهد به نیم جانی
هر سیلی او چو ذوالفقاری هر نکتهی او یکی سنانی
زو تلخ شده دهان دریا چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!
دریاچه بود؟! که از نهیبش پوشید کبود، آسمانی
ماییم سرشتهی نوازش پروردهی نازنين جهانی
خو کرده به سلسبیل و تسنیم با ساقی چون شکرستانی
با جمع شکر لبان رقاص هر لحظه عروسیی و خوانی
این عیش و طرب دریغ باشد کاشفته شود به امتحانی
حیفست که مجلس لطیفان ناخوش شود از چنين گرانی
ترجیع سوم رسید یارا
هم بر سر عیش آر ما را
٤۲
در چاه فتاد دل، برآرش بیچاره و منتظر مدارش
ور وعده دهیش تا به فردا امروز بسوزد این شرارش
بخشای برین اسير هجران بر جان ضعیف ب یقرارش
هرچند که ظالمست و مجرم مظلوم و شکسته دل شمارش
گشتست چو لاله غرقهی خون گشتست چو زعفران عذارش
خواهد که به پیش تو بميرد اینست همیشه کسب و کارش
یاری دگری کجا پسندد آن را که خدا به دست یارش؟
آن را که بخواندهی تو روزی مسپار بدست روزگارش
هرچند به زیر کوه غم ماند اندیشهی تست یار غارش
امسال چو ماه میگدازد میآید یاد وصل پارش
راهی بگشا درین بیابان ماهی بنما درین غبارش
گر شرح کنم تمام پیغام
میمانم از شراب و از جام
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمين بر چرخ اخضر میکشی زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم امروز و بالاترم، کامروز خوشتر م یکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر م یکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته تا خود کرا پیش از همه امروز دربر م یکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی ای روز، گوهر می دهی، وی شب، تو عنبر
ای صبحدم، خوش می دمی، وی باد، نیکو همدمی وی مهر، اختر می کشی، وی ماه، لشکر م یکشی
ای گل، به بستان م یروی، وی غنچه پنهان میروی وی سرو از قعر زمين، خوش آب کوثر می کشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی وی ساقی شيرین لقا، دریا به ساغر می کشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر م یکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان وی آب، بر سر می دوی، وز بحر گوهر م یکشی
ای آتش لعلين قبا، از عشق داری شعلها بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی کشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می کشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می کشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی
٤۳
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی موسی دل را هر زمان بر طور سینا م یکشی
این عقل ب یآرام را، میبر که نیکو میبری وین جان خون آشام را می کش که زیبا
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی از عين جان برخاستی، ما را سوی ما
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون تا صدر الا کشکشان، لا را بالا م یکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند تو از چه و زندانشان سوی تماشا می کشی
تن را که لاغر م یکنی، پر مشک و عنبر میکنی مر پشهی را پیش کش، شهﭙﺮ عنقا م یکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی طوطی جان پاک را، مست و شکرخا
نزدیک مریم بی سبب، هنگام آن درد و تعب از شاخ خشک بی رطب هر لحظه خرما
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون از راه پنهان هردمش ای جان به بالا
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل خوان ملایک م ینهی، نزل مسیحا م یکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می کشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان م یکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی هر تشنهی مشتاق را، تا آب حیوان می کشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را هرکس که او انسان بود او را تو این سان
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی گویی کمینه بند هی، خوان پیش سلطان می کشی
زنبیلشان پر م یکنی، پر لعل و پر در میکنی چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان
الله یدعو آمده آزادی زندانیان زندانیان غمگين شده، گویی به زندان می کشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان م یکشی
بر تخت ملکت من برم تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان » : فرعون را گفته کرم
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان می کشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده این کف به سر بر می رود، چون سر به کیوان
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم م یکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهی کم می کشی
ای آنک ما را م یکشی، بس بیمحابا میکشی تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا می کشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی زندانیان غصه را، اندر تماشا م یکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک جان هردو دستک میزند، کو را همانجا
٤٤
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی ره زن، که خوش ره میزنی، می کش، که زیبا
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا
بدو چون سوی سودا » : چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو اندیشه را گفتم
ای عقل هستم می کنی،وی عشق مستم میکنی هرچند پستم م یکنی، تا رب اعلا م یکشی
ای عشق می کن حکم مر، ما را ز غير خود ببر ای سیل م یغری، بغر، ما را به دریا م یکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا می کشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما م یکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا
ای سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان میبایدت وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خير و وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می کشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو م یکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بی سو می کشی
بیست و نهم
با شير رو به شانگی آوردمان دیوانگی افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
از باد هی شبهای تو و ز مستی لبهای تو وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمين صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
ای صاف همچون جام جم، پیشت چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
بر خاک او سر مینهم، هم سر بود زان متهم
ای فتن هی انگیخته، صد جان به هم آمیخته ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته
در سای هی آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو در سر نشسته اﻟﻒ تو، زان طره ی آویخته
از چشم بردی خوابها، زین غرقهی گردابها زان طرهی پر تابها، مشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته
از برق آن رخسار تو، وز شعلهی انوار تو وز حلم موسی وار تو، از بحر گرد انگیخته
ای شمع افلاک و زمين، ای مفخر عشقت نشسته در کمين، خون هزاران
جان در پی تو میدود وندر جهانت میجود صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته
٤٥
مخدوم شمسالدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده ای ماه ب ینقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
صفرام از سودای تو، از جسم جانافزای تو از وعدهی جانهای تو، جانها بگه رقصان شده
زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه در عين لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
ای مفخر روحانیان، وی دیدهی ربانیان سرها ز تو شاد یکنان، بر سر کله رقصان شده
قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین قومی دگر منکر چنين اندر سفه رقصان شده
تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده
میدان فراخست ای پسر، تو گوشهای ما گوشه ای
همچون ملخ در کشت شه، تو خوشهای ما خوشه ای
سی ام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب
عجب لطف بهاری تو، عجب مير شکاری تو دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می خوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امير بیگزندی تو عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبير از جمله غایبها امان اندر نواییها، به تدبير، و دوا دانی
ز حد بيرون به شيرینی، چو عقل کل بره بینی ز بیخشمی و بی کینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گيرد چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق می خندد، دو چشم عشق میگرید که حلوا سخت شيرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی که سلطان السلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی کی سازد اینچنين حلوا جز آن استاد
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی جهان راضیست و میداند که صد لونش
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون زمين کف در حنی دارد، بدان شادی که
٤٦
بیا، پهلوی من بنشين، که خندیم از طرب پیشين که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنين گلشن، بیاید نقد خندیدن تو خندان روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت عطا و بخشش شادت، نه نسیه ست و نه
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟ چنين تنها چه می گردی؟ درین صحرا چه م یکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند اگر کوه احد باشد، بﭙﺮد از سبکساری
حدیث لطف و خوش دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری « ؟ چه م یگویی » : مرا گویی
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی گهی زینها بﭙﺮدازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان سلام علیک ب یپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بين، برو دیگی بنه زرین بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان وگر قربان نگردی تو، یقين م یدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان چرایی بی نمک ای جان، نه همسایه ی نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
سی و یکم
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی بگيری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهی حس بردوزد رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غيرش سوخت او به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد م یزنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر ب یدردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او همی بوسی تو ساق او، چو خلخالى بر آن ساقی
٤۷
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمی افتی، چو در هر سایه میخفتی بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان تو جان چون بازی ای بی جان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی جایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون شدی بتر ز من مجنون، شدی بی عقل و سودایی
چو مرمر بوده ام من خود، مگر کر بودهام من خود چه اندر بوده ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه رو دارد، هزاران مشک بو دارد چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که میفرمود آن مهتر کزان میهای جان پرور، تو هم با ما و ب یمایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولى مستی، ازان تو بیدل و دستی ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بیخویشت همی دارد همی عذر تو م یخواهد، چو تو غرقاب میهایی
گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی » : بدیدم شعل هی تابان، چه شعله؟ نور بیپایان بگفتم
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر ملی یا باد هی احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قيرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شيرم تو مهتابی؟ نه من مسکين تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
٤۸
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند ز بیخویشی نمی دانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای ب یخویشی، که هیچ از خویش نندیشی که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر یکی مه روی سیمين بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقين شک را زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن نتان از خویش ببریدن، و او خویش است م یدانی
کیست آن شاه شمسالدین، ز تبریز نکو آیين
زهی هم شاه و هم شاهين، درین تصویر انسانی
سی و دوم
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
گر شخص تو اینجاست من از راه ضميری میبینمت ای عشوه ده ما که کجایی
آنجا که برستست درخت تو وطنساز زیرا ز صولست ترا رو حفزایی
برپایه ی تخت شه شاهان به سجود آی تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
خوانی بنهادند و دری بازگشادند مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگيرد سودای دگر دارد مخمور خدایی
اندر قفص ار دانه و آبست فراوان کو طنطنه و دبدب هی مرغ هوایی؟
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست سغراق وفا گير، که سلطان وفایی
آن ساغر شاهانهی مردانه بگردان تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
نه باده دلشور و نه افشردهی انگور از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
خندید جهان از نظر و رحمت عامش
بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش
ای مست شده از نظرت اسم و مسما وی طوطی جان گشته ز لبهات شکرخا
٤۹
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت هين وقت لطیفست، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان و ولى نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شير هم جنت فردوسی و هم سدره ی خضرا
« محالست و علالا » : جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم گویند خسیسان که
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی تا چرخ برقص آید و صد زهر هی زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا میغرد و می پرد از انجای دل ما
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟ این نور خدایست تبارک و تعالا
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر اول غم و سودا و بخرید بیضا
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا
تا شید برآرد به سر کوه برآید فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله ی جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟ هر لحظه مرا گيرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه ست
هیچ مرو، شاه بخانه ست « که برو » : گوید
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید مانندهی او نیست کسی، ژاژ مخایید
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید
بسته ست مگر روزن این خانهی دنیا خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر چون گوی بغلتید که خوش بی سر و پایید
تسلیم شده در خم چوگان الهی گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید
در خنب جهان همچو عصيرید گرفتار چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید آخر بخود آیید، شما عين عطایید
در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست ادراک شما را، که شما نور لقایید
جویی عجب و تو ز همه چیز
آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید
سی و سوم
رها کن ناز، تا تنها نمانی مکن استیزه، تا عذرا نمانی
مکن گرگی، مرنجان همرهان را که تا چون گرگ در صحرا نمانی
٥۰
دو چشم خویشتن در غیب دردوز که تا آنجا روی، اینجا نمانی
منه لب بر لب هر بوسه جویی که تا ز آن دلبر زیبا نمانی
ز دام عشوه پر خود نگهدار که تا از اوج و از بالا نمانی
مشو مولای هی ناشسته رویی که تا از عشق، مولانا نمانی
مکن رخ همچو زر از غصهی سیم که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی
چو تو ملک ابد جویی به همت ازین نان و ازین شربا نمانی
رها کن عربده، خو کن حلیمی که تا از بزم شاه ما نمانی
همی کش سرمهی تعظیم در چشم پیاپی، تا که نابینا نمانی
چو ذره باش پویان سوی خورشید که تا چون خاک، زیر پا نمانی
چو استاره به بالا شبروی کن که تا ز آن ماه بی همتا نمانی
مزن هر کوزه را در خنب صفوت که تا از عروةالوثقی نمانی
ز بعد این غزل ترجیع باید
شراب گل مکرر خوشتر
چو در عهد و وفا دلدار مایی چو خوانیمت، چرا دل وار نایی؟
چو الحمدت همی خوانیم پیوست کچون الحمد دفع رنجهایی
درآ در سینها کرام جانی درآ در دیدها که توتیایی
فرو کن سر ز روزنهای دلها که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی بیتو دیوانه شود مرد چو جانی، کس نمی داند کجایی
چو خمری، در سر مستان درافتی برآیند از حیا و پارسایی
نباشد حسن بیتصدیع عشاق که نبود عیدها بی روستایی
اگر چیزی نمیدانم به عالم همی دانم که تو بس جا نفزایی
چه جولانها کنند جانها چو ذرات که تو خورشید از مشرق برآیی
به جانبازی گشادهدار، دو دست که حاتم را تو استاد سخایی
مکش پای از گلیم خویش افزون که تا داناتر آیی از کسایی
عدو را مار و ما را یار میباش که موسی صفا را تو عصایی
تمسک کن به اسباب سماوات که در تنویر قندیل سمایی
به ترجیع سوم مرصاد بستیم
که بر بوی رجوع یار مستیم
ایا خوبی، که در جانها مقیمی به وقت بی کسی جان را ندیمی
ز تو باغ حقایق برشکفتست نباتش را هم آبی، هم نسیمی
چو خوبان فانی و معزول گردند تو در خوبی و زیبایی مقیمی
٥۱
به وقت قحط بفرستی تو خوانی خذوا رزقا کریما من کریم
سهیلی دیگری در چرخ معنی یزکی کل روح کالادیم
درآری نیمشب، روشن شرابی بگردانی، که اشرب یا حمیمی
زهی ساقی، زهی جام، و زهی می نعیم قی نعیم فی نعیم
هزاران صورت زیبا و دلبر یولدهم شرابک من عقیم
حباب آن شراب و صفوت او شفاء فی شفاء للسقیم
تصاعد سکره فی ام رأس ازال اللوم فی طبع اللیم
شود صحرای بیپایان اخضر فواد ضیقه کقلب میم
فطوبی للندامی والسکارا اذا ماهم حسوها حسوهیم
ز یسقون رحیقا نوش میکن وخل ذاالتحدث یا کلیمی
کسی که آفتاب آمد غلامش
همی آید به مشتاقان سلامش
سی وچهارم
جهان اندر گشاده شد جهانی که وصف او نیاید در زبانی
حیاتش را نباشد خوف مرگی بهارش را نگرداند خزانی
در و دیوار او افسانه گویان کاوخ و سنگ او اشعار خوانی
چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی
به رفتن چون بود، تبدیل حالى نه نقلی از مکانی تا مکانی
بخارستان پا بر جای بنگر ز نقل حال گردد گلستانی
ببين آن صخره پا بر جای مانده چه سيران کرد، تا شد لعل کانی
بشوی از آب معنی دست صورت که طباخان بگسردند خوانی
ملایک بين بزاییده ز دیوان نزاید اینچنینی، آنچنانی
بسی دیدم درختی رسته از خاک کی دید از خاک رسته آسمانی؟!
چو یخرج حی من میت عیان شد جماد مرده شد صاحب عیانی
ز قطرهی آب دیدم که بزاید قبای ، رستمی، یا پهلوانی
ندیدم من که از باد خیالى برون آید بهشتی یا جنانی
ز ترجیع این غزل را ترجمان کن
به نوعی دیگرش شرح و بیان کن
ایا دری که صد رو مینمایی هزاران در ز هرسو می گشایی
ولیک از عزت و اشراف و غيرت
٥۲
خفا اندر خفا اندر خفایی
سی پنجم
زهی دریا زهی بحر حیاتی زهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج یکی شمعی فرستادش، براتی
ز تندی عشق او آهن چو مومست زهی عشق حرون تند عاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان ز نخلستان ز جوهای فراتی
« هاتی » : شکر لب، مه رخان جام بر کف تو میگو هر کرا خواهی که
ز هر لعل لبی بوست رسیده تو درویشی و آن لعلش زکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی ولى کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
خداوند شمس دین دریای جانبخش تو شورستان درین دولت، مواتی
زهی شاهی، لطیفی، بینظيری که مجموعست ازو جان شتاتی
اگر تبریز دارد حبهی زو چه نقصان گر شود از گنجها، تی
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
زهی کعبه که تو جانبخش حاجی زهی اقبال هر محتاج راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهان جان، که نورت نه از خورشید و ماهست و سراجی
همه جانها باقطاع مثالت که بعضی عشری، و بعضی خراجی
خداوند! شمس دینا! این مدیحت بجای جاه و فرت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باج جانها که فرمان ده توی بر جان و باجی
مزاج دل اگر چون برف گردد ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلى کان زنده باشد ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بی رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد به مدح و شکر او سیصد عبادی
٥۳
بدان سوی جهان گر گوش داری چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده ازان روزی که دیدستش ز شادی
« تا زادی، چنين روزی نزادی » : همی گوید به عالم او به سوگند که
یکی چندی نهان شو تا نگردد همه بازار مه رویان کسادی
« ؟ چون فتادی » : بدیدم عشق خوانی را فتاده به خاک و خون بگفتم
« !؟ که تو خونریز جمله عاشقانی تو نیزک دل چنين بر باد دادی
« دیدهام چیزی که صد ماه ازو سوزند در نار ودادی » : بگفتا
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟ فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهی عیب ناک اندر مزادی
سی و ششم
فتاد این دل به عشق پادشاهی دو عالم را ز لطف او پناهی
اگر لطفش نماید رخ به آتش ز آتشها برون روید گیاهی
چو بردابرد حسنش دید جانم برفت آن های و هویم، ماند آهی
اگر حسنش بتابد بر سر خاک ز هر خاکی برآید قرص ماهی
قیامتهای آن چشم سیاهش بپوشانید جانم را سیاهی
ز تلخ هجر او، شکر چو زهری ز خون خونين شده هر خاک راهی
زمين تا آسمان آتش گرفتی اگر نی مژده دادی گاه گاهی
دو صد یوسف نماید از خیالش که هریک را ذقن بر، طرفه چاهی
بهر چاهی ازان چهها درافتم چو یوسف ز آن چه افتم من به
ایا مخدوم شمسالدین
ازین جانهای پرآتش
چو چنگ عشق او بر ساخت سازی به گوش جان عاشق گفت رازی
بزد در بیشهی جان، عشقش آتش بسوزانید هرجا بد مجازی
نمازی گردد آن جانی که دارد به پیش قبل هی حسنش نمازی
ز فر جان عشقانگیز شاهی نهد بر اطلس بختش طرازی
هر آن زاغی که چید از خرمن او یکی دانه، دمی وا گشت بازی
زرایرهای روحی میسرایند ز عشق روی او پرد هی حجازی
چه م یترسی ز مردن؟! رو تو بستان ز عشقش عمر ب یمرگی، درازی
چه عمری، عمر شيرینی، لطیفی لطیفی، مست عشقی، پا کبازی
٥٤
ولیکن ناز، او را زیبد ای جان مکن زنهار با نازش، تو نازی
خداوند شمس دین، زان جام پیشين
بریزا در دهان جان ریشين
سی و هفتم
ای بانگ و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم شادآ، که رسول لامکانی
هين، قصهی آن بهار برگو چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم از زمزم هی دم خزانی
ما را برهان ز مکر این پير ما را برسان بدان جوانی
زهر آمد آن شکر، که او داد سردی و فسردگی نشانی
پا زهر بیار و چارهی کن کز دست شدیم ما، تو دانی
زین زهر گیاهمان برون بر هم موسی عهد و هم شبانی
پیش تو امانت شعیبم ما را بچران به مهربانی
تا ساحل بحر و روضه ما را در پیش کنی و خوش برانی
تا فربه و با نشاط گردیم از سنبل و سوسن معانی
پنهان گشتند این رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
ای چشم و چراغ هردو دیده ما را بقروی جان کشیده
ما را ز قرو میار بيرون ناخورده تمام، و ناچریده
لاغر چو هلال ماند طفلی سه ماه ز شير وا بریده
بگذار به لطف طفل جان را اندر بر دایه در خزیده
چون نالهی ما به گوشت آمد آن را مشمار ناشنیده
در لب، سر شاخ سخت گيرد هر سیب که هست نارسیده
از بیم، که تا نیفتد از شاخ ماند ب یذوق و پژمریده
جان نیست ازان جماد کمتر با دایهی عقل برگزیده
سه بوسه ز تو وظیفه دارم ای بر رخ من سحر گزیده
تا صلح کنیم بر دو، امروز زیرا که ملولى و رمیده
خامش، که کریم دلبرست او اخلاق و خصال او حمیده
هين، خواب مرو که دزد و لولى
دزدید کلاهت از فضولى
٥٥
این نفس تو شد گنه فزایی کرمی بد و گشت اژدهایی
شب مرداری، حرام خواری روز اخوت و دزد و ژاژخایی
رو داد بخواه از اميری صاحب علمی، صواب رایی
نبود بلد از خلیفه خالى مخلوق کیست، ب یخدایی؟!
رنجور بود جهان به تشویش بیعدل و سیاست و لوایی
بیماری و علت جهان را شمشير بود پسين دوایی
هنگام جهاد اکبر آمد خیز ای صوفی، بکن غزایی
از جوع ببر گلوی شهوت شوریده مشو به شوربایی
تن باشد و جان، سخای درویش اینست اصول هر سخایی
بگداز به آتشش، که آتش مر خامان راست کیمیایی
خاموش که نار نور گردد ساقی شود آتش و سقایی
صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گویا
سی وهشتم
هر روز بگه ز در درآیی بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را فریادکنان، بیا، کجایی؟
رسید مرگ توبه از توبه دگر مجو کیایی » : گوید که
توبه اگر اژدهای نر بود ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ سودت نیکند رخ مکرمش
٥٦
بینی کردن چه سود دارد؟ با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بيرون پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حيرت از حسن منقش منقش
از عشق زمين پر از شقایق در عشق فلک چنين منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقين
بر دل ننهیم بند لعلين
تا ساقی ما توی بیاری کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگيرد یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تيرهست در دیده ی او کند نهاری
« مستی و خوشی و پرخماری » می گوید عشق با دو چشمش
بس کردم، تا که عشق بیمن تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
سی ونهم
مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهی با دو یار رازدان و همره و هم توشه ی
اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش جان و دل چون قازغان شد جوش اندر
پست و بالای نهاد من هوای او گرفت چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه ی
من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها خود من از دیگ بلا برداشته سر پوش هی
عشق شمس الدین خداوندم یکی غوغاییست گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموش هی
وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امين سوزندهی وسواس شد
٥۷
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟! کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را
جام مستوری که خام عشق او اندر کشید در قلاشی می بسوزد عالم قلاش را
هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او لیک شاهان را نباشد چه بود آلتو نتاش را؟!
این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او میبسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
عشق شمسالدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد
یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل جمله شادی تا به شير مادر استفراغ کرد
کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد
نور شمس الدین خداوندم عدم را هست کرد چه عجب گر شور هی را او به باغ و راغ کرد
در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش بستان قدح، نظر کن، که تو با کی م یستیزی
شه خوش عذار را بين، که گرفت باده بخشی سر زلف یار را بين، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او نه ز شيره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخ نفزایی، بهلم حدیثخایی تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی که عروس می بنالد بر تو ز ب یجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همی نوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
٥۸
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟ هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
تو ای بهار » : به تو باغ و راغ گوید که « درآتشیم بیتو » : به تو آفتاب گوید که
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟ چو توی قرار دلها، هله، ب یقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم خردم بماند خيره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟ هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسه لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟ به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی بنظر چو ره نوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمير و فکرت به یقين اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضميرت ز ریاض قدس بالا که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهی و چونی؟ که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پيری خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست من از آفتاب غیبی شده ام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
چهل و یکم
تو برو، که من ازینجا بنمیروم به جایی کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
٥۹
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی که مرا نماند عقلی ز مهی، گرا نبهایی
بر خلق عشق و سودا گنهی کبيره آمد که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنين گناهی که صوابکار باشد خرد از چنين خطایی
نه به اختیار باشد غم عشق خوبرویان کی رود به اختیاری سوی درد بی دوایی؟!
چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
تو که جنس ماهیان، سوی بحر ازان روانی که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
نم و آب حوض و جیحون همه عاریهست و تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی همه زنگ سینه ات را به یکی نفس زدودی
هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سﭙﺮدی گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه همه تیغ و تير بودی، نه سﭙﺮ بدی، نه خودی
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تيری؟! چه برد ز سر احمد دل تيره ی جهودی؟!
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خو شگو
که مباد ز آب خالى شب و روز، اینچنين جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله هله سوی بزم گل شو که تو نیز م یپرستی
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی » : پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل که
٦۰
« این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی » به جواب گفت
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
« ز داغ عشق زردم تو نیازموده ی غم، ز کسی شنیده استی » : به جواب گفت او را که
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی « بچه فن بلند گشتی » : به چنار گفت سبزه
« بنه آن کله و رستی » : به جواب گفت خندان « ز چه روی بسته چشمم » : به شکوفه گفت غنچه
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟ بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امير مایی ای شیوهات شيرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حين چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
هر مرده ی که خواهی برگير و امتحان کن پاره کند کفن را، گيرد قدح ربایی
روزی که من بميرم، بر گور من گذر کن تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی
خود کی بميرد آنکس که ساقیش توبودی؟! سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی
همراه باش ما را، گو باش صد بیابان تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی
« !؟ از دوری رهست این، یا خود ز خيره رایی « !؟ تا کی روید بر سر » : گفتم به ماه و اختر
ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی
یک چیز را کمالى، یک چیز را وبالى یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی
« شاگرد ماه من شو، زیر لواش میرو تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی
اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم » : گفتا
« ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن
ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟ ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید
ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن
گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن
٦۱
ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن
ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق پیش از اجل چو شيران، پیش اجل دویدن
دو گوش را ببستن، از عشوهی حریفان آنک آخر او ببرد، پیشين ازو بریدن
از خاک زاد هی وز بستان خاک مستی لب را بشو ز شيرش، در قوت دل چریدن
تا شيرخواره باشی، دندان دل نروید از قوت روح آید دندان دل دمیدن
میل کباب جستن، طمع شراب خوردن اندر مزید ناید، با شيرها مزیدن
ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن
پنبه اگر نکندی، پنبهی دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ
چهل و سوم
زین دودناک خانه گشادند روزنی شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال یارب، فرست خفته ی ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز در خواب، گرگ بیند، یا خوف ر هزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
چه غمهای بیهده خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی » : گویند مردگان که
بهر یکی خیال گرفته عروسیی بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
« آن سور و تعزیت همه با دست این نفس نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شير و انگبين؟ کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پير و نی جوان، نه اسيرست و نی عوان نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش بيرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
٦۲
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم کندر حضیض افتد، از ربوه ی سنی
ای زاد هی عدم، تو بهر دم جوانتری وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود با درد مریم، آری صد میو هی جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبين و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلى، چه عجب دلگشاستی! یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی تو کیمیا نه ی، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
چهل و چهارم
گر مه و گز زهره و گر فرقدی از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق وز تو بود خوبی و زیبا خدی
٦۳
گم شدهی هر دل و اندیشهی هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا ای خود تو مشعلهی هر خودی
در خور عامست چنين شرحها کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان گيرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود خلق، چو تو جلوهگر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش حد نزنندت، چو تو بیحد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک آبی و از خاک مجرد شدی
تيره بدی در بن خنب جهان راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بميرد ولیک رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم
wWw.YasBooks.Com




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 34
:: بازدید هفته : 195
:: بازدید ماه : 498
:: بازدید سال : 3756
:: بازدید کلی : 92451

RSS

Powered By
loxblog.Com