انبياء بنى اسرائيل پس از موسى


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





انبياء بنى اسرائيل پس از موسى
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395
next page

fehrest page

back page

از نـظـر مـال و ثـروت هـم در زمـان خـود بـى نـظير بود و كسى پايه ثروتش بدو نمى رسـيـد. انـبـارهـاى طـلا و نقره و اندوخته اش به قدرى زياد بود كه براى آن ها كليدهاى چـرمـى ساخته بود، زيرا حمل و نقل كليدهاى آهنى براى انبارداران كار دشوارى بود و با ايـن حـال مـى بـايـسـتـى هـنـگـام نـقـل و انـتـقـال چـنـديـن نـفـر آن كـليـدهاى چرمى را با خود حمل كنند.
بـرخـى از مفسران گفته اند: وى به علم كيميا دست يافته بود و بدين وسيله هر روز به ثـروت سرشار و اندوخته طلا و نقره خويش ‍ مى افزود و همين زيادى ثروت ، موجب طغيان بيشتر او گرديد تا جايى كه در برابر تذكرات دوستانه و نصايح خيرخواهانه مومنان قـوم بـر طـغـيـان خـود افزود و همه آن مال و ثروت را مرهون علم و تدبير خود دانست و در حقيقت خود را يك سره بى نياز از حق تعالى پنداشت .
روزى براى آن كه قدرت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخشان بـكـشـد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات بياراست و در ميان جمع زياد از نـزديـكـان و طـرف داران خـود بـا كـبـكبه و جلال به راه افتاد و چشم مردم را خيره كرد تا جـايـى كه مردم ظاهربين و دنياپرست آرزوى چنان مقام و شوكتى راكرده ، اظهار داشتند كه اى كـاش مـا هـم چـنـيـن مـال و شـوكـتـى داشـتـيـم ، ولى افـراد حـقـيقت بين و دانشمندان روشن دل مـرعـوب آن ظواهر فريتنده نشده و چنان كه خداى تعالى در قرآن بيان فرموده ، با آن ها به بحث و گفت وگو پرداختند.
قـدرت و ثـروت روز افـزون قـارون قـارون سـبـب شـد تـا اندك اندك به فكر مقابله با مـوسـى بـرآيـد و سـران بـنى اسرائيل را عليه او تحريك كند و بر ضدّ آن حضرت به دسـتـه بـنـدى پـرداخـت و بـه همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پـذيـرايـى افـراد در آن خـانـه وجـود داشـت و بـزرگـان بـنـى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و غذا مى خوردند و به گفت وگو و مذاكره با او مى پرداختند و به طور خلاصه فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود.
موسى نيز به دليل خـويـشى كه با قارون داشت ، بااو مدارا مى كرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت ، تـا ايـن كـه دستور زكات بر موسى نازل گرديد و موسى كسى را براى گرفتن زكات نـزد قـارون فـرسـتاد. قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سـازد، از ايـن رو در صـدد بـر آمـد تـا مخالفت خود را با موسى آشكار نموده و مردم را از اطراف آن حضرت پراكنده سازد.
قـارون گـروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به ايشان گفت : موسى بـه هـر چـيـز شـمـا را فـرمـان داد و شـمـا هـم پـيـروى اش ‍ كـرديـد، اكـنـون مـى خـواهـد اموال شما را بگيرد.
حـاضران گفتند: هرچه بگويى انجام دهيم . قارون گفت : فلان زن بدكار را پيش من آريد تـا مـن تـرتيب كار را بدهم . وقتى آن زن را ـ كه صورت زيبايى داشت ـ نزد وى آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد ـ و برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه كرد ـ تا در اجتماع بنى اسرائيل بر خيزد و موسى را به زناى با خود متّهم سازد.
روز ديـگـز بـنـى اسرائيل را جمع كرد و سپس به نزد موسى آمد و گفت : مردم جمع شده و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در ميان آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را بـراى آن هـا بيان كنى . موسى نزد آنان آمد و ميانشان ايستاد و آن ها را موعظه كرد و از آن جمله فرمود: اى بنى اسرائيل هر كس دزدى كند دستش را قطع مى كنيم . كسى كه به ديـگرى افترا بزند، هشتاد تازيانه اش ‍ مى زنيم . هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه اش مى زنيم و هر كس زناى محصنه كند سنگسارش مى كنيم .
در اين وقت قارون برخاست و گفت : اگر چه خودت باشى ؟
ـ آرى اگر چه من باشم .
ـ پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى ؟
ـ من ؟
ـ آرى .
ـ آن زن را بياوريد. وقتى او را آوردند، موسى از وى پرسيد: اى زن ! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام ؟ و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.
آن زن تـاءمـلى كرد و گفت : نه ! اينان دروغ مى گويند، ولى حقيقت اين است كه قارون پولى و وعده اى به من داده است تا چنين تهمتى به تو بزنم .
قـارون كـه ايـن سـخـن را شـنـيـد، به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد. مـوسـى نـيـز سـر بـه سجده گذارد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا مى خواست . اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا بر او مسلط گردان .
خـداى سـبـحـان بـه مـوسـى وحـى فـرمـود كه زمين را در فرمان تو قرار دادم هر فرمانى خـواسـتـى بـده كـه زمـيـن فـرمـان بـردار تـو خـواهـد بـود. مـوسـى رو بـه بـنـى اسرائيل كرد و فرمود: هم چنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فريتاد، اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده ، پس ‍ هر كه با اوست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از وى كـنـاره جـويـد. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند، از نزد قارون دور شدند جز دو نـفـر كـه ايـستادند. در اين وقت موسى به زمين فرمان داد و گفت : اى زمين ! آن ها را در كام خود گير.
زمين از هم باز شد و آن ها را تا زانو در خود فرو برد.
بـراى بـار دوم و سـوم مـوسـى بـه زمـين گفت : آن ها را بر گير. بار دوم تا كمر و بار سـوم تـا گـردن در زمـيـن رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت . در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به خويشاوندى سـوگـنـد مـى داد، ولى مـوسـى تـوجـهى نكرده و زمين را فرمان داد تا آن ها را در كام خود ببرد.(935)
در تـفـسـيـر عـلى بن ابراهيم آمده است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسـرائيـل در وادى تـيـه گـرفـتـار شـدنـد و دانـسـتـنـد كـه چـهـل سـال بـايـد در آن بـيـابـان سـرگـردان باشند، به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شده و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند. قارون تورات را از همه بهتر مى خواند، ولى حاضر نشد با آن ها در توبه شركت كند. موسى او را دوست مـى داشـت و هـنـگـامـى كـه بـه نـزد وى آمـد فـرمـود: اى قـارون ! قـوم تـو مـشـغول توبه هستند و تو اين جا نشسته اى . برخيز و در توبه آن ها شركت كن وگرنه عـذاب بـر تو فرود آيد. قارون به سخن موسى اعتنايى ننمود و او را مسخره كرد. موسى غمگين از نزد او خارج شد و پشت قصر او بنشست . قارون دستور داد مقدارى خاكستر كه با خـاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند. هنگامى كه اين كار را كردند، مـوسـى بـه سـخـتـى خـشـمـگـيـن شـد و نـابـودى او را از خـدا خـواسـت و چـنـان كـه در نـقـل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد.(936)
از ايـن نـقـل مـشـخـص مـى شود كه جريان مزبور و داستان هلاكت قارون در وادى تيه اتفاق افـتـاده ولى مـعـلوم نـيست آن گنج هاى بى حساب و اندوخته ها نيز همراهش بوده يا در جاى ديـگـر بـوده و بـه زمـيـن فـرو رفـتـه اسـت و البـتـه احتمال اوّل بعيد است ، و اللّه اعلم .
داستان ذبح بقره
در اين فصل نيز نخست آيات قرآنى را كه در سوره بقره ذكر شده براى شما آورده ، سپس به نقل روايات و گفتار اهل تفسير مى پردازيم .
خداى سبحان داستان را اين گونه بيان فرموده است : و هنگامى كه موسى به قوم خود گـفـت كـه خداوند به شما دستور مى دهد گاوى را سر ببريد، گفتند كه آ يا ما را مسخره مـى كـنـى ؟ مـوسـى گـفت : پناه مى برم به خدا كه از نادانان باشم . قومش گفتند از خدا بخواه براى ما روشن كند كه چگونه گاوى ؟ موسى گفت : خداوند مى فرمايد كه گاوى بـاشـد نـه پـير و از كار افتاده و نه جوان ، بلكه ميان آن دو. پس ‍ آن چه را ماءمور بدان شده ايد انجام دهيد و دستور خدا را به تاءخير نيندازيد.(937)
قـوم گـفـتـنـد: پروردگارت را بخوان تا باى ما روشن سازد كه رنگش چگونه بايد باشد؟
مـوسـى گـفـت : خـداونـد مى فرمايد كه گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بيننده را شـادمـان سـازد.(938) گـفـتـند: از خداى خود بخواه تا براى ما روشن سازد كه چگونه گاوى باشد، زيرا چنين گاوى بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد!(939)
مـوسـى گـفـت : خدا مى فرمايد گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعـت را آب دهـد (و آب كـشـى كـنـد) و از هـر عـيـبـى سـالم و هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نـباشد! آن ها گفتند: اكنون حق مطلب را آوردى . پس از پيدا كردن آن گاو با آن ويژگى آن را سر بريدند و نمى خواستند آن كار را بكنند.(940)
هـنـگـامـى كـه كـسـى را كـشـتـه بـوديـد، سـپـس دربـاره (قـاتـل ) آن شـخص به نزاع پرداختيد و خداوند آن چه را پنهان مى كرديد، آشكار ساخت . پـس گـفـتـيـم قـسـمـتـى از آن را بـه مـقـتـول بـزنـيـد (تـا زنـده شـود و قـاتـل خـود را مـعـرفى كند) خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد درك كنيد.(941)
امـا اصـل داسـتـان مـطـابـق آن چـه در زوايات و تفاسير آمده ، اين بود كه شخصى از بنى اسرائيل را كشتند و جنازه اش را بر سر راه انداختند و كسى نمى دانست چه كسى او را كشته و انـگـيـزه قـتـل او چـه بـوده اسـت ؟ ايـن مـومـضـوع سبب شد تا هر دسته از تيره هاى بنى اسـرائيـل ديگرى را متّهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه اختلاف سختى ميان اسباط پيش آمـد. بـسـتـگـان مـقـتـول بـراى شـنـاخـتـن قـاتـل پـيـش مـوسـى آمـدنـد و حـلّ مـشـكـل را از او خـواسـتـنـد و مـوسـى نـيـز بـا يـارى وحـى الهـى و دسـتـور پـروردگـار مـتـعـال بـه آن هـا دسـتـور داد گـاوى را بـكـشـنـد و عـضـوى از اعضاى آن گاو را به بدن مـقـتـول بـزنـنـد تـا مـقـتـول زنـده شـود و قـاتـل خـود را مـعـرّفـى كـنـد. بـنـى اسـرائيل طبق عادت ديرينه خود بناى بهانه جويى گذاشته و ضمن اين كه اين دستور را بـه مـسـخـره گـرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام را رعايت ننمودند، توضيح بـيـشـترى از موسى خواستند و چنان كه در آيات خوانديد، موسى به دستور خداى تعالى خـصـوصـيـاتـى بـراى آن گـاو ذكـر فرمود تا سرانجام قانع شده و در جست وجوى چنان گـاوى بـرآمـدنـد و پـس از جـسـت وجـوى زيـاد، آن را نـزد جـوانـى از بـنـى اسرائيل يافتند و از وى خريدارى كرده و ذبح نمودند.
پـس از كـشـتـن گاو چنان كه خداوند دستور داده بود، عضوى از آن را كه برخى گفته اند دمـش بـود، بـرگـرفـتـنـد و آن را بـه بـدن مـقـتـول زدنـد و او زنـده شـد و قاتل را معرفى كرد.(942)
اين بود اجمال داستان كه مفسران نقل كرده اند و البته چند جاى آن به توضيح احتياج دارد كه در خود روايات و تفاسير توضيح برخى از قسمت هاى آن ذكر شده است :
اول . انگيزه اين قتل چه بود؟
دوم . اساساً علت اين كه ماءمور به كشتن گاو شدند چه بود؟
سوم . چه شد كه ماءمور به كشتن گاوى با اين خصوصيات شدند و چه سرّى در اين كار بود؟
امـا انـگـيـزه ايـن قـتـل را مـفـسـران بـه دو صـورت نـقـل كـرده انـد: بـعـضـى گـفـتـه انـد مـقـتـول شـخص ثروتمندى بود كه اموال زيادى داشت و عمرى طولانى كرده بود و وارثى جـز پـسـر عموى خود نداشت و وارث هر چه انتظار كشيد كه عمويش به مرگ طبيعى از دنيا برود، چنين نشد و او هم چنان به زندگى خود ادامه مى داد. عاقبت حوصله آن پسر عمو تنگ شد و در صدد برآمد پنهانى او را بكشد واموالش را تصاحب كند و همين كار را كرد و سپس بـدن كـشـتـه او را آورد و سـر راه مـردم انـداخت و خود به نزد موسى آمده تقاضاى معرفى قاتل را كرد.(943)
بـرخـى گـفـتـه انـد كـه قـابـل جـوانـى بـود كـه دخـتـر مـقـتـول را ـ كـه زيـبـايـى فـوق العـاده اى داشـت ـ مـى خـواسـت ، ولى مـقـتول حاضر به اين ازدواج نشد و دختر را به ديگرى شوهر داد. همين مساءله سبب شد كه قـاتـل كـيـنـه او را بـه دل گـيرد و پنهانى او را بكشد، آن گاه نزد موسى بيايد و از او بـخـواهـد كـه قـاتـل را مـعـرفـى كند. اين مطلب در برخى از روايات از ائمه نيز آمده است .(944)
بـه هـر صـورت انـگـيـزه قـتـل ، يـكى از دو موضوع مالى يا شهوت جنسى بوده چنان كه امروزه نيز اساس بيشتر جنايات و خون ريزى ها همين دو چيز است .
امـا ايـن كه چرا ماءمور به كشتن گاو شدند؟ شايد علت آن همان طور كه پيش از اين اشاره كـرديـم ، ايـن بـود كـه گاو در نزد بنى اسرائيل مقدّس بود و برخى از آن ها كه گاو و گـوسـاله را تـا سـرحـدّ پرستش احترام مى كردند. سامرى هم براى گمراه كردن آنان از همين نقوه ضعفى كه داشتند استفاده كرد. پس خداى تعالى مى خواست به وسيله اين دستور، اهميت گاو را از نظر آن ها ببرد و اين فكر غلط را از مغز آن ها دور سازد.
و امـا ايـن كـه چرا ماءمور به كشتن آن گاو با آن اوصاف و خصوصيات شدند، روايتى از امـام هـشـتـم نـقـل شـده كـه آن حـضـرت فـرمـود هـنـگـامـى كـه بـنـى اسـرائيـل آن گـاو را پيدا كرده و ذبح كردند، بعضى از آن ها به موسى گفتند: اين گاو داسـتـانى دارد. موسى پرسيد كه داستانش چه بوده ، آن ها گفتند: كه صاحب گاو جوانى اسـت كه نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود. زمانى اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى رافروخت و سپس براى تحويل دادن آن به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد و جـنـس را تـحـويـل خـريدار دهد، اما متوجه شد كه كليدها زير سر پدرش است و او هم به خـواب رفته . جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله صرف نظر كرد. هـنـگـامـى كـه پـدر بـيدار گرديد و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جاى سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد.
مـوسـى ايـن داسـتـان را شـنـيـد فـرمـود: بـنـگـريـد كـه نـيكى و احسان با نيكوكار چه مى كند.(945)
هم چنين از اين داستان چند مطلب ديگر هم استفاده مى شود:
1. ضـعـف ايـمـان و سـسـتـى عـقـيـده بـنـى اسـرائيـل دربـاره مـوسـى و پـروردگـار مـتـعـال ؛ زيرا اوّلاً هنگامى كه موسى طبق درخواست خودشان و دستور الهى بدان ها فرمود: خدا به شما دستور مى دهد گاوى بكشيد، اين دستور الهى را به مسخره رفته و گفتند: ما را بـه مـسـخـره گـرفـته اى ؟ در صورتى كه موسى از پيش خود چنين دستورى را ايشان نـداده بـود و آشكارا به آن ها گفت كه خدابه شما دستور داد چنين كارى بكنيد، تازه اگر هم از پيش خود گفته بود، باز هم بايد آن ها اطاعت مى كردند، چون وى پيغمبر خدا بود و اطـاعـت آن حـضـرت بـر آن ها فرض و لازم بود. پاسخى هم كه موسى به آن ها داد جالب است ، زيرا فرمود:
أَعُوذُ بِاللّ هِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْج اهِلِينَ (946)؛
پناه مى برم به خدا كه از مردمان جاهل و نادان باشم .
يـعـنـى مـسـخـره كـردن مـردم ، كـار مـردم نـادان اسـت و مـا پـيـامـبـران الهـى از ايـن گـونـه اعـمـال جـاهـلانه مبرّا هستيم . ثانياً وقتى مى خواستند به موسى بگويند از خدا بپرس اين چگونه گاوى بايد باشد، مى گفتند: اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يعنى از خداى خودت بخواه كه ايـن هـم نـشـانه ديگرى از بى ايمانى آن ها به خداى تعالى است ، گويا خداى خود را از خداى موسى جدا مى دانستند و اين جمله را چند بار تكرار كردند. ثالثاً وقتى موسى تمام خصوصيات گاو را بيان فرمود بدو گفتند: اَلآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ يعنى اكنون حقيقت را بـيـان كـردى ، مثل آن كه تا آن وقت موسى حق نگفته بود و گفته هاى قبلى موسى از روى حقيقت نبود و واقعيت نداشت كه اين هم نشانه ديگرى از ضعف عقيده آن ها به موسى بود.
2. لجـاجـت و بـهـانـه جـويـى و ايـرادتـراشـى بـنـى اسـرائيـل ؛ زيـر مـوسى در آغاز به آن ها دستور داد گاوى را بكشند، اما اينان شروع به بهانه جويى كرده و خصوصيات آن گاو را پرسيدند، در صورتى كه اگر به دستور نـخـسـتـيـن عـمـل مـى كـردنـد، گذشته از اين كه پرسش ‍ آن ها صورت لجاجت به خود نمى گـرفـت و دسـتـور الهـى را زودتـر انـجـام مـى دادنـد، بـكـليـف را نـيـز بـر خـود مشكل و دشوار نكرده بودند.
امام هشتم در حديثى فرموده اند كه اينان سخت گيرى كردند و خداوند نيز كار را بر آن ها سـخـت كـرد، چـنـان كـه در تفسير على بن ابراهيم روايت شده كه تمام خصوصيات گاو را پـرسـيـدنـد و مـوسـى بـه آن ها فرمود، به سراغ گاو مزبور آمدند تا آن را از صاحبش خـريـدارى كنند. صاحب گاو گفت : من آن را به شما نمى فروشم جز آن كه پوستش را از طـلا پـر كنيد و به من بدهيد. اين حرف بر آن ها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چـنـيـن بهاى گزافى براى خريد آن گاو حاضر كنند. ازاين رو نزد موسى آمدند راه چاره اى خـواستند. موسى در جوابشان فرمود: اكنون ديگر چاره اى نيست جز آن كه همان گاو را بـا هـمـان خـصـوصـيـات بـكشيد، لذا ناچار شدند تا آن بهاى گزاف را بپردازند و گاو مزبور را خريدارى كنند و بكشند.
3. خداوند در دنبال داستان فرموده است :
فَذَبَحُوه ا وَ م ا ك ادُوا يَفْعَلُونَ پس آن را كشتند، ولى مايل نبودند كه اين كار را انجام دهند.
كـه مـى توان از اين استفاده كرد علت اين همه سؤ الات و بهانه جويى ها آن بود كه حقيقت را لوث كـنـنـد و تـا جـايـى كـه مـى تـوانـنـد كـارى كـنـنـد كـه قـاتـل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ول از آن جا كه خدا مى خواست پرده از جنايت آن هـا بـردارد و مـسـئله را آشكار سازد، سرانجام نتوانستند حقيقت را از بين ببرند و بهانه جويى هاى آنان كارى صورت نداد، جز آن كه تكليف را بر خود سخت و دشوار كردند.
و اين مطلب را از آيه بعد نيز مى توان استفاده كرد كه مى فرمايد:
وَ اللّ هُ مُخْرِجٌ م ا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (947)؛
و خداوند آن چه را كه شما مى خواستيد پنهان داريد، آشكار خواهد ساخت .
كـه از ايـن جـمـله بـه دسـت مـى آيـد عـده اى از آن هـا از مـاجـراى قتل اطلاع داشته و قاتل را مى شناخته اند، لكن آ را پنهان مى داشتند.
4. آخـريـن مـطـلبـى را كـه خداى تعالى در دنبال اين داستان بدان اشاره فرموده موضوع رنده شدن مردگان و مسئله معاد جسمانى است :
كَذ لِكَ يُحْيِ اللّ هُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آي اتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (948)؛
ايـن چـنـيـن خـداونـد مـردگـان را زنـده مـى كـنـد و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد تعقل كنيد.
از ايـن آيـه نـيـز اسـتـفـاده مـى شـود كـه دسـتـور مـزبـور فـقـط بـراى شـنـاسـانـدن يـك قاتل نبوده است ، بلكه خداى تعالى بدين وسيله مى خواست يك حقيقت بزرگ را به ايشان نشان دهد و آن مسئله زنده شدن مردگان و زندگى پس از مرگ است .
موسى و خضر
خـوانـنـده مـحـتـرم ! قـبـل از ايـن كه وارد داستان موسى و خضر شويم ، بايد بدانيد كه ما داسـتـان مـزبـور را طـبـق نـقـل مـشـهـور مـيـان مـفـسـران و تـاريـخ ‌نـگـاران نـقـل مى كنيم وگرنه درباره داستان مزبور اختلافاتى در تواريخ و گفتار مفسران ديده مى شود؛ از آن جمله گفته اند:
1. مـوسـى (كـه نـام او در ايـن داسـتان ذكر شده است ) موسى بن عمران نبوده است ، بلكه مـوسـى بـن مـيـشـا بـن يـوسـف بـوده كـه يـكـى از پـيـامـبـران بـنـى اسرائيل و قبل از موسى بن عمران بوده است وت دليلى هم كه براى گفتار خود ذكر كرده انـد، آن اسـت كـه گـفـتـه انـد: مـوسـى بـن عـمـران پـيـغـمـبـر اوالوالعـزم بوده و بايستى دانـشـمندترين افراد زمان خود باشد و با اين وصف چگونه ماءمور شد تا از فرد ديگرى دانش ‍ فرا گيرد و براى تعليم دانش نزد او برود؟
پاسخى كه به اين گفتار داده شده آن است كه در قرآن كريم نام موسى در آيات بسيارى ذكر شده است كه بيش از يك صد و سى مورد است و در همه جا مقصود از موسى همان موسى بـن عـمـران اسـت و اگـر در ايـن داسـتـان مـنـظـور شخص ديگرى بود، لازم بود قرينه اى دنـبـال آن ذكـر شـود كـه مـوجب اشتباه نگردد و وقتى قرينه اى ركلام ذكر نشده ، معلوم مى شـود كـه مـقصود همان كليم خدا موسى بن عمران است . اما اين كه چگونه ماءمور شد با آن مـقـامـى مـه داشـت ، از شخص ديگرى دانش فراگيرد، پاسخش را سيد مرتضى ـ اعلى الله مـقـامـه - ايـن گـونـه فـرمـوده كـه آن عـالمى كه موسى ماءمور شد از او علم فراگيرد، از پيغمبران دانشمند بوده است و مانعى ندارد كه خداوند تعالى به پيغمبر چيزهايى ياد داده بـاشـد كـه بـه مـوسـى يـاد نـداده و مـوسـى را مـاءمـور كـند تا نزد او برود و از او دانش بـياموزد، اشكال فوق صحيح است و كه پيغمبرى از پيغمبران الهى براى به دست آوردن علمى نيازمند به يكى از رعيت هاى خود باشد، اما اگر به غير رعيت خود نيازمند بود جايز اسـت و يـاد گـرفـتـن وى از آن عـالم ، مانند تعليم وى از فرشته اى است كه وحى بر او نـازل مـى نمود و اين دليل نمى شود كه آن عالم در همه علوم برتر از موسى بوده است ، زيرا احتمال دارد كه موسى در ساير علوم از او برتر بوده باشد.
در روايات آمده است ، علت آن كه مومسى ماءمور شد تا از آن عالم ، دانش ياد بگيرد آن بود كـه روزى مـيـان بـنـى ايـراديـل خـطـبه مى خواند. كسى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانـشـمـنـدتـر از خـود سـراغ دارى ؟ موسى پاسخ داد: نه . در اين وقت به او وحى شد كه بنده ما خضر از تو دانشمندتر است . (949) در برخى از روايات شيعه است كه موسى پـيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت : خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده ، در آن وقـت خـداى تـعـالى بـه جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كـرد و بـه او بـگـو: در مـجـمع البحرين مردى است كه دانشمندتر از توست ، به نزد او برو و از او علم بياموز.(950)
اهـل عـرفـان نـيـز مـوسـى را داراى علم ظاهر و خضر را داراى علم باطن و از اوليا دانسته و گـفـتـه انـد: آن حـضـرت مـاءمور شد تا ار وى علم باطن بياموزد و اينان براى خضر اهميت زيادى قائل اند و در اشعار خود نام آن حضرت را بسيار ذكر كرده و او را مظهر عشق و پير طريقت و داراى عمر جاويدان مى دانند.
2. دربـاره آن شـخـصـى كـه موسى ماءمور شد از وى كسب دانش كند، اختلاف است كه او چه كـسـى بـوده اسـت و چون در قرآن كريم نام آن شخص ذكر نشده ، سخن د راين باره بسيار گفته اند. البته مشهور همان است كه گفته اند: آن شخص خضر بوده است . هم چنين اختلاف ديـگـرى دراره خـضـر كـرده انـد كه آيا وى همان الياس پيغمبر يا يَسَع بوده كه نامش در قـرآن مذكور است يا شخص ديگرى بوده و اساساً پيغمبر بوده يا نه ؟ سپس درباره نسب او نـيـز اقـول مـخـتـلفـى نـقـل شـده و طـبـق روايـتـى كـه صـدوق از امـام صـادق (ع ) نـقـل كـرده ، آن حـضـرت فـرمـود: خـضـر از پـيـغـمـبـران مرسل بود كه خداوند او را به سوى قوم خود مبعوث فرمود و او مردم را به توحيد خداوند و اقـرار بـه پـيـغـمـبـران و كـتـاب هـايـى كـه بـر آن هـا نـازل شـده بـود دعـوت كـرد و معجزه اش آن بود كه بر هيچ چوب خشك يا زمين بى علفى نـمـى نـشـست ، جز آن كه چون برمى خاست سرسبز مى گرديد و به همين سبب او را خضر گـفـتـنـد و نامش تاليا بوده او فرزند ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بوده است .
در پـاره اى از روايـات آمده كه وى امير لشكر اسكندر بوده و در جلوى لشكر او بود و از آب حـيـات آشـامـيد، ازاين رو عمر طولانى يافت و هنوز هم زنده است .(951) در حديثى از حضرت رضا(ع ) نقل شده است كه خضر از آب حيات آشاميد و تا دميدن صور زنده است . در روايـات ديـگـرى كـه مـحـدثـان شـيـعـه (رضـوان اللّه عـليـهـم ) نـقـل كـرده اند، پس از رحلت رسول خدا براى تسليت خاندان آن حضرت به طور ناشناس بـه خـانـه آن حـضـرت آمـد و بـارهـا نزد رسول خدا و اميرالومنان آمد و سؤ الاتى از آن دو بـزرگـوار كـرد و هنگام شهادت اميرمومنان نيز به كوفه آمد و كلماتى گفت و نزد ساير ائمه اطهار نيز مى رفته و در زمان غيبت حضرت بقية الله نيز نزد آن بزرگوار مى رود و بـا آن حـضـرت انـس گـرفـتـه ، او را از وحـشـت تـنـهـايـى مـى رهـانـد و هـر سـال در حـج حـاضـر مـى شـود و مـنـاسـك حـج را انـجـام مـى دهـد.(952) چـنـان كـه نـقـل شـده در جـاهـاى زيـادى هـم افـراد عـادى او را ديـده انـد و داسـتـان هـا از او نـقـل كـرده انـد كـه اگـر كسى در صدد جمع آورى همه احاديث و داستان هايى كه راجع به خـضـر نـقـل شـده است باشد مى تواند كتابى در اين باره بنويسد كه فهرستى از آن را محدث قمى در سفينة البحار نقل كرده و ما به همين اندازه اكتفا مى كنيم .
3. دربـاره مـجـمع البحرين ، جاى گاهى كه موسى و خضر هم ديگر راملاقات كردند نيز اخـتـلاف اسـت . هـم چـنـيـن اخـتـلافـات ديـگـرى دربـاره بـرخـى از مـوضـوعـات داسـتـان نقل شده كه ان شاءاللّه ضمن داستان بدان اشاره خواهيم كرد.
اصل داستان
بارى چنان كه در روايات مشهور نقل كرده اند، موسى فكر مى كرد كسى ميان بندگان خدا دانـشـمـنـدتر از او نيست يا چنان كه بعضى گفته اند، در محفلى اين مطلب را اظهار كرد، و ماءمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش بياموزد.
بـيـضـاوى صـاحـب تـفـسـيـر مـعـروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: كدام يك از بـندگانت نزد تو محبوب تر است ؟ وحى شد: آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند. موسى عـرض كـرد: كـدام يـك از بندگانت در قضاوت برتر از ديگران است ؟ خداوند فرمود: آن كـس كـه بـه حـق قـضـاوت كـند و از هواى نفس پيروى نكند؟ موسى عرض كرد: كدام يك از بـنـدگـانت دانشمندتر است ؟ فرمود: آن كس كه عم ديگران را به علم خود بيفزايد، شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت راهنما گردد يا از هلاكت بازدارد. موسى عـرض ‍ كـرد: چـگـونـه او را بـيـابـم ؟ بـدو وحـى شـد: يـك مـاهـى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى ، خضر آن جاست .
مـوسـى آمـاده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى نمك سود يا پخته اى در آن نهاد و يوشع بن نون وصى خود را نيز همراه برداشت تا در سفر ملازم وى باشد. (953) به او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را باخبر كند. آن دو هم چنان آمدند تا به مجمع البحرين (954) رسيدند. خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كنند و بـه هـمـيـن مـنـظـور بـه سـنـگـى كـه در آن جـا بـود تـكـيـه زدنـد و مـوسـى در آن حال به خواب رفت . به گفته برخى در اين وقت بارانى بباريد و به بدن ماهى خورد و آن مـاهى زنده شد و خود را به دريا انداخت ، ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آجا وجود داشت و چشمه حيات و آب زندگانى بود، وضو گرفت و مقدارى از آب وضـوى او بـر بـدن مـاهـى ريـخـت و هـمـين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ يك از اين مقدمات از روى اعجاز ماهى زنده شد و خود را به دريـا انـداخـت ، ولى يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد تا وقتى كه از آن جا گذشتند و مقدارى داه دفتند. در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فـرمـود: غـذايـمـان را بـيـاور كـه از ايـن سـفـر خـسـتـه شـده و بـه تـعـب افـتـاده ايـم .(955)
ايـن جـا بـود كـه يـوشـع بـه ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت : بـه يـاد دارى آن هـنگامى را كه به سنگ تكيه زده بوديم ، در همان جا ماهى زنده شد و به دريا افتاد و من فراموش كردم ماجرا را به تو خبر دهم . سبب اين فراموشى هم شيطان بود.(956)
مـوسـى كـه مـنـتظر شنيدن همين سخن بود، از آن راه طولانى بازگشت و در خود احساس كام يـابـى نـمـود و فـرمـود: مـا جـويـاى هـمـان نـقـطـه هـسـتـيـم و بـه دنـبـال ايـن گفتار به ان جا بازگشتند و خضر را ك مرد لاغر اندامى بود و آثار نبوت در چهره اش مشاهده مى شد ديدار كردند.
موسى پيش رفته بر وى سلام كرد و بدو گفت : آيا رخصت مى دهى تا از تو پيروى كنم و آن چـه را كـه خـدا بـه تـو تعليم كرده به من ياد دهى ؟ در روايتى آمده كه موسى بدو گـفـت : مـن ماءمور شده ام كه به نزد تو بيايم و از تو دانش فراگيرم . خضر گفت : تو به كارى ماءمور شده اى كه من طاقت آن را ندارم و من به كارى گمارده شده ام كه تو تاب آن را ندارى و تو هرگز نمى توانى با من صبر كنى ، زيرا كارهايى از من مشاهده خواهى كرد كه از باطن آن آگاهى ندارى و تحمل نتوانى كرد.
مـوسـى گفت : ان شاءاللّه مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى نافرمانى تو را نخواهم كرد.
خـضـر گـفـت : پـس اگـر هـمـراه من آمدى بايد هر چه ديدى از من نپرسى تا خود براى تو بيان دارم . موسى پذيرفت و همراه خضر به راه افتاد (957) تا به يك كشتى رسيدند و از آن افـرادى كه در كشتى بودند خواستند تا آن دو را نيز با خود سوار كنند. آنان كه آثار نبوت را در چهره شان مشاهده كردند، با تقاضايشان موافقت نموده و بدو اجرت آنان را بر كشتى سوار كردند. هنگامى كه كشتى در كنارى لنگر انداخت ، موسى با تعجب ديد خـضـر بـرخـاسـت و كـشـتـى را سوراخ كرد و چنان كرد كه كشتى در خطر غرق شدن قرار گـرفـت . ايـن كـار به قدرى در نظر موسى بزرگ امد كه پيمان خود را فراموش كرد و سخت برآشفت و برخلاف وعده اى كه داده بود رو به خضر كرد و گفت : اين چه كارى بود كردى ؟ مگر مى خواهى مردم كشتى را غرق كنى ؟ راستى كه كار بزرگ و خطرناكى انجام دادى !
خضر با آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت : مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز با من شكيبايى ندارى ؟
مـوسـى به ياد پيمان خود افتاد و زبان به عذرخواهى گشود و گفت : مرا به فراموشيم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محرومم مدار.
خـضـر ديگر سخنى نگفت و از كشتى بيرون آمدند و به راه افتادند. هم چنان كه مى رفتند بـه پـسـرى خـوش سـيـمـا بـرخـوردنـد كـه بـا هـم سـالان خـود مـشـغـول بازى بود. موسى ناگهان دند خضر آن كودك را گرفت به كنارى برده و او را كـشـت . ايـن مـنـظـره بـراى موسى بسيار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پيمانى كه بـسـته بود زبان به اعتراض گشود و گفت : چرا انسان بى گناهى را بدون جرم مى كشى ، به راستى كه كار ناپسندى كردى ؟(958)
خـضـر بـا هـمـان آرامـى مـوسى را مخاطب ساخته و گفت : نگفتم كه تو طاقت همراهى مرا نـدارى ؟(959) مـوسـى كـه بـا اين جمله متوجه شتاب خود گرديد و به ياد پيمان افتاد، به صورت عذرخواهى اظهار داشت : اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با مـن مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست .(960) اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند.
در ايـن وقت به دهكده اى رسيدند(961) و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خـواسـتـنـد، ولى مـردم آن جـا از پـذيـرايـى آن دو بـزرگـوار خـوددارى كـردنـد و بخل ورزيدند و موسى و خضر ناچار شدند با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون روند.
در خـارج دهـكـده ديـوارى را ديـدند كه در حال ويرانى بود، موسى ناگهان ديد كه خضر ايـسـتـاد و دسـت به كار مرمت ديوار گرديد و آن را به پاداشت . در اين جا بود كه موسى بـى تـاب شـد و نـتـوانست خوددارى كند و براى سومين بار پيمان خود را فراموش كرد و زبـان بـه ايـراد گشود و گفت : تو كه مى خواستى چنين كارى بكنى خوب بود مزدى براى كار خود مى گرفتى كه بدان رفع گرسنگى كنيم .
خـضر كه ديد موسى ديگر تاب همراهى و مشاهده كارهاى او را ندارد، رو بدو كرد و گفت : اكنون وقت جدايى من و توست و اينك رمز و راز كارهايى را تاب ديدنش را نداشتى به تو خواهيم گفت .(962)
آن گاه حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد: اما آن كشتى را كه ديدى سوراخ كردم ، بـه آن سـبـب بود كه كشتى مزبور متعلق به عده اى از مسكينان بود كه در دريا كار مى كردند و با درآمد آن زندگى خود را اداره مى كردند، ولى آن كشتى سر راه پادشاهى بود كـه كـشـتـى هـاى سـالم و بـى عـيب را به زور مى گرفت و تصاحب مى كرد. من خواستم آن كشتى را معيوب سازم تا چون پادشاه آن را ببيند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسيله درآمد يك عده مسكين به دست آن ستم كار نيفتد.
اما آن پسر خوش سيما را كه ديدى به قتل رساندم ، بدان سبب بو كه وى اگر چه ظاهرى زيـبـا داشـت ، ولى در بـاطـن كافر و بى ايمان بود، اما پدر و مادرش مردمانى باايمانى بـودند و بيم آن بود كه اين فرزند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان وادارد و علاقه و مـحـبـت آن هـا بـه او منجر به كفر و انحرافشان گردد. من ماءمور شدم آن پسر را بكشم تا خداى تعالى به جاى او فرزند پاك و مهربانى به آن دو عنايت كند.
امـا آن ديـوار را كـه ديـدى بـرپـا داشتم ، متعلق به دو كودك يتيم بود كه پدرى صالح داشته اند و در زير آن گنجى از آن دو نهفته بود. من از طريق وحى ماءمور شدم آن ديوار را برپا دارم تا آن دو كودك به سن رشد برسند و گنج خود را بيرون آورند و از آن بهره مـنـد گـردنـد.(963) و ايـن رحـمـتـى بـود از جـانـب پـروردگـار مـتـعـال كـه بـه خـاطـر خـوبى پدرشان شامل حال آن دو كودك گرديد و من اين كارها را از خـواسـتـه دل و اراده خـود انـجـام نـدادم ، بـلكـه فـرمـان الهـى و وحـى پـروردگـار مـتـعـال مـرا مـاءمـور بـه آن هـا كـرد و ايـن بـود حـكـمـت و تـاءويـل آن چـه تـحـمـل صـبـر و شـكـيـبـايـى آن را نـداشـتـى و سـپـس از يـك ديـگـر جـدا شدند.(964)
سفارش خضر به موسى
صـدوق از امـام صـادق (ع ) روايـت كـرده كه فرمود: هنگامى كه موسى خواست از خضر جدا شود رو به آن حضرت كرد و گفت : به من وصيّتى كن . از جمله وصيت هايى كه خضر به مـوسـى كـرد آن بـود كـه از لجـاجت و از اين كه بدون هدف به كارى دست زنى يا اين كه بـى عـلت بـخـنـدى بـپـرهـيـز و خـطـاى خـود را در نـظـر بـيـاور و از گـفـتـن خـطاهاى مردم بپرهيز.(965)
در حديث ديگرى كه صدوق از امام سجاد(ع ) روايت كرده آن حضرت فرمود: آخرين وصيتى كه خضر به موسى كرد آن بود كه بدو گفت : هيچ كس را به گناهش سرزنش نكن و بدان كـه مـحـبوب ترين چيزها در نزد خدا سه چيز است : ميانه روى در هنگام دارايى ، گذشت در وقت قدرت ، و مدارا كردن با بندگان خدا، و هيچ كس نيست كه در دنيا با ديگرى مدارا كند، جـز اين كه خداى عزوجل در قيامت با او مدارا كند. اساس فرزانگى ترس از خداى تبارك و تعالى است .(966)
وفات موسى و هارون
درباره مدت عمر موسى و هارون و هم چنين كيفيت وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديـده مـى شـود. مـشـهـور آن اسـت كـه عـمـر مـوسـى هـنـگـام رحـلت 120 و عـمـر هارون 123 سـال بـوده و در روايـتـى كـه صـدوق در اكـمـال الديـن از رسـول خـدا روايـت كـرده عـمـر مـوسـى 126 و عـمـر هـارون 123 سال ذكر شده است .
قـبـر مـوسـى را عـمـومـاً در كـوه نـبـا يـا نـبـو در كـنـار جـاده اصـلى ، كـنـار تل قرمز رنگ ذكر كرده و قبر هارون را در كوه هور در طور سينا نوشته اند.(967)
ضمناًدر ايت باره نيز اختلاف است كه آيا وفات موسى د روادى تيه و پيش از آن كه بنى ايرائيل از آن جا بيرون روند و به سرزمين اريحا درآيند اتفاق افتاديا پس از خروج از آن ، در روايـات مـشهور آمده است كه وفات آن حضرت در وادى تيه اتفاق افتاد و پس از وى ، وصـى آن حـضـرت يـوشع بن نون با بنى اسرائيل به اريحا رفت و آن جا را فتح كرد. بـرخـى نـيـز عـقـيـده دارنـد كـه مـوسـى زنـده مـانـد تـا خـداى متعال به دست او اريحا را فتح كرد آن گاه رحلت نمود.
مـطـابـق حديثى كه صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده ،داستان وفات هارون اين گونه بـود كه موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آن جا به خانه اى برخوردند كه بر آن درخـتـى بـود و دو جـامـه بـر آن درخـت آويـزان بود. موسى به هارون گفت : جامه ات را بـيـرون آر و ايـن دو جـامه را بپوش و داخل اين خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بـخواب . هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد.
مـوسـى بـه نـزد بـنـى اسـرائيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آن ها خبر داد. بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قـتـل هـارون كـردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فـرشـتـگـان دسـتـور داد جـنـازه هـارون را روى تـخـتـى در هـوا حـاضـر كـردنـد و بـنـى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است .(968)
در حـديـث ديـگـر كـه در امـالى و اكمال الدين از آن حضرت روايت كرده اند، موضوع رحلت موسى را اين گونه فرموده كه چون عمر حضرت موسى به سر رسيد، خداى تعالى ملك المـوت را فـرستاد و او به نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: تو كيستى ؟
ـ ملك الموت هستن كه براى قبض روح تو آمده ام .
ـ از كجا قبض روح مى كنى ؟
ـ از دهانت .
ـ چگونه ! با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام .
ـ از دست هايت .
ـ چگونه ! با اين كه تورات را با آن ها گرفته ام .
ـ از پاهايت .
ـ چگونه ! با اين كه با آن ها به طور سينا رفته ام .
ـ از ديدگانت .
ـ چگونه ! با اين كه پيوسته با اميد نگران پروردگارم بوده ام .
ـ از گوشهايت .
ـ چگونه ! با اين كه سخن پروردگارم را با آن شنيده ام .
خـداى سـبـحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند. اين موضوع گذشت و موسى يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را بدو كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد. در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى مى كند. موسى بدان مرد گفت : ميل دارى در كندن اين قبر به تو كمك كنم ؟ آن مرد گفت : آرى .
موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت ، آن گاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تـا بـبـيـنـد چگونه است . د رهمان حال پرده از جلوى چشم موسى برداشته شد و جاى گاه خـود را در بـهـشـت ديد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر. همان مرد كه در واقع ملك الموت بود و به صورت آدميان درآمده بود و قبر را حفر مى كرد، موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت .
در اين وقت كسى فرياد زذ: موسى كليم اللّه از دنيا رفت كيست كه نمى ميرد؟(969)
شيخ طوسى (اعلى اللّه مقامه ) در كتاب تهذيب روايت كرده كه رحلت موسى در شب بيست و يـكـم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنان كه حضرت عيسى را نيز در همان شب به آسمان بردند. در روايـتـى كـه صدوق نقل كرده ، مرگ يوشع بن نون وصى حضرت موسى نيز در همان شب اتفاق افتاد.(970)
17: انبياء بنى اسرائيل پس از موسى
يوشع بن نون
چـنان كه پيش از اين اشاره كرديم ، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفـات او، نـبـوت بـه وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.
يـوشـع ، بـنـى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تـعـالى پـيـروزى ار نـصـيـب او فـرمـود و شـهـر اريـحـا را فـتـح كـرد و بـنـى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد.(971)
در روايـتـى آمـده اسـت كـه يـوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سـرزمـين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كـردنـد، صـفـورا هـمـسـر مـوسـى بـود كـه جـمـعـى از بـنـى اسـرائيـل را بـا خـود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند،(972) نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.
داستان بلعم بن باعور
ضـمـن داسـتـان جـنـگ هـاى يـوشـع بـن نـون بـا دشـمـنـان بـنـى اسـرائيـل ، نـام بـلعـم بـن بـاعـور در تـواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.
خـداى تـعـالى در آن سـوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شـيـطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بـالا مـى بـرديـم ، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى اسـت كـه اگـر بـر او حـمـله كـنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مـردمـى كـه آيـات مـا را تـكـذيـب كـنـنـد. ايـن داسـتـان را بـر ايـشان بخوان شايد انديشه كنند.(973)
صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فـتـح شـد، نـقـل مـى كـند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسـيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: مـوسـى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن . بـلعـم ـ كـه اسـم اعظم خدا را مى دانست - به ايشان گفت : پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هـر تـرتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.
بـلعـم بـرخـاسـت و سـوار بـر الاغ خـود شـد تـا ره كـوهـى كـه مـشـرف بـر بـنـى اسـرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت ، الاغ از حركت ايستاد و روى زمـيـن خـوابـيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست ، ولى هنوز چند قرمى نـرفـته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حـيـوان را بـه زبـان آورد و به بلعم گفت : واى بر تو اى بلعم ! به كجا مى روى ؟ مـگـر فـرشـتـگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چـنـان پـيـش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست . هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كـامـش خـارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست . آن وقت بود كه به قوم خود گفت : اكنون ديـگـر دنـيـا و اخـرتـم تـبـاه شـد و كـارى از مـن سـاخـتـه نـيـسـت و راهـى جـز مـكـر و حيل به آن هابه جاى نمانده . سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دسـت آن هـا بـدهـيـد و بـه عـنوان فروش كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سـفـارش كـنـيـد اگـر مـردى از لشـكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.
پـس زنـان را آراسـتـنـد و اجـنـاسـى بـه عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر مـوسـى فـرسـتادند. زمرى بن شلوم ـ كه رئيس شمعون بن يعقوب بود ـ يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت : به عقيده تو اين زن بر من حرام است ، ولى به خدا مـا از تـو اطـاعت نمى كنيم . سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بـود كـه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت ، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد.(974)
از راونـدى هـم در قـصـص الانـبـياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بـيـشـترى نقل شده ، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است ، چنان كـه مـسـعـودى نـيـز در اثـبـات الوصـيـه بـه هـمـيـن گـونـه نقل كرده ، و اللّه اعلم .(975)
عمر يوشع بن نون را 126 سال نوشته اند (976) و قبر او را برخى از تواريخ ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند.(977)
كالب بن يوفنا
صـاحـب كـامـل التـواريـخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت ، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود.(978) مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيـه 244 سـوره بـقـره قـولى بـه هـمـيـن مـضـمـون نقل مى كند.(979)
ثـعـلبـى در عـرائس الفـنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يـعـنـى شـوهـر مـريـم دخـتـر عـمـران بـود و ابـن اثـيـر د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است .(980)
ولى قول به پيامبرى پس از يوشع (981) با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است ، مخالفت دارد.
مـسـعـودى گـويـد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نـزد اوست به فرزندش فنحاس بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بـدو سـپـرد و از دنـيـا رفـت و پـس از فـنـحـاس نـيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد.(982)
يـعـقـوبـى گـويـد: پـس از يـوشـع بـن نـون ، دوشـان كـفـرى زمـام كـار بـنـى اسـرائيـل را بـه دسـت گـرفـت و هـشـت سـال مـيـان آن هـا بـود و پـس از وى ، عـثـنـايـل بـن قـنـز بـرادر كـالب كـه از سـبـط يـهـودا بـود بـه كـار بـنـى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود.(983)
حزقيل
پـس از كـالب ، چـنـان كـه تـاريـخ نـويـسـان گـفـتـه انـد، حـزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير (984) و طبرى (985) گفته اند كـه حـزقـيـل را ابـن العـجـوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نـمـى شـد تـا عـافـبـت در سـّن پـيـرى از خـدا فـرزنـدى درخـواسـت كـرد و خـداونـد حـزقـيـل را بـه او داد. طـبـرسـى از حـسـن نـقـل كـرده كـه هـمـان ذوالكـفـل اسـت و عـلت مـوسـوم شـدنـش بـه ايـن نـام آن بـود كـه هـفـتـاد پـيـغـمـبـر را از قـتـل نـجات داد و به آن ها گفت : شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم ، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.
چـون يـهـوديـان بـه نـزد حـزقـيـل آمـده و در مـورد هـفـتـاد پـيـغـمـبـر از او سـوال كـردنـد، بـه آن هـا گـفـت : از اى جـا رفـتـند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل (986) را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود.(987)
بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده : آيا نشنيدى داستان آن مـردمـى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت : بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است ، ولى بيشتر آن ها نمى دانند.(988)
گـفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را بـا مـقـدارى اخـتلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقر(ع ) روايت كرده ، داستانشان اين گونه بوده است :
ايـنـان مـردم يـكـى از شـهـرهـاى شـام بـودنـد و تـعـدادشـان هـفـتـاد هـزار نـفـر بود كه در فـصـول مـخـتلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران ـ كه نيرويى داشتند ـ به مجرد ايـن كـه احـسـاس مـى كـردنـد طـاعـون آمـده از شـهـر خـارج مـى شـدنـد و مـسـتـمـنـدان بـه دليـل نـاتـوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خـارج شـده بـودنـد، كـمـتـر بـه مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طـاعـون آمـد، هـمـگـى يـك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويـرانـى رسـيـدنـد كـه طـاعـون مـردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شـدنـد، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.
رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل ـ كه نامش حز بود ـ بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن اسـتـخـوان هـا افـتـاد گـريـسـت و بـه درگـاه خـداى تـعـالى رو كرد و گفت : اگر اراده فرمايى ، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى ، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كـنـنـد و از بـنـدگـانـت فـرزنـد آرنـد و بـا بـنـدگـان ديـگـرت بـه پـرسـتـش تـو مـشـغـول شـونـد. خـداى تـعـالى بـدو وحـى فـرمـود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حـزقـيـل عـرض كـرد: آرى پـروردگـارا آن هـا را زنـده كـن . خـداونـد كـلمـاتـى را بـه حـزقـيـل تـعـليـم فـرمـود تـا آن ها را بخواند (امام صادق (ع ) فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر مـتـصـل شـده و هـمـگـى زنـده شـدنـد و بـه تـسـبـيـح ، تـكـبـيـر و تهليل خداوند مشغول گشتند.
حزقيل كه آن منظره را ديد گفت : گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست .
امـام صـادق (ع ) بـه دنـبـال نـقـل ايـن داسـتـان فـرمـود: آيـه مـزبـور دربـاره آن هـا نازل گرديد.(989)
در داسـتـان احـتـجـاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كـرده كـه آن حـضـرت بـه جـاثـليـق (رئيـس ‍ مـذهـب نـصـارى ) فـرمـود: حـزقـيـل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريم (ع ) كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هـزار مـرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد.(990) البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.(991)

next page

fehrest page




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 72
:: بازدید ماه : 599
:: بازدید سال : 3857
:: بازدید کلی : 92552

RSS

Powered By
loxblog.Com