داستانهاي شیرین بهلول دانا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





داستانهاي شیرین بهلول دانا
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395



٢درباره بهلولبهلول به ضم باء و سکون ها به معنی گشاده رو و صاحبصورت زیبا و جامع خیراتاطلاق می گردد .این اسم را براي اشخاصبذله گو و در عین حال حق گو و حاضر جواب نیز به کار می برند . اشخاصیدیگري هم به این اسم بوده اند ولی بهلول معروفهمان شخصی استکه در زمان هارون الرشیدمیزیسته و از شاگرد هاي مخصوصامام جعفر صادق (ع) بوده و از محبان اهل بیت محسوب شده استو به روایتی برادر مادري هارون الرشید و به روایت دیگر از بستگان نزدیکهارون عباسی بوده است.چنانچه در مجالسالمومنین قاضی نو اله بیان فرموده بهلول از افاضل عقلاي زمان هارون الرشید و بهمصلحتی خود را به دیوانگی زده است . از بنی اعمام هارون الرشید عباسی و از شاگرد هاي خاصامامجعفر صادق (ع) بوده و در زمره متقیان عصر هارون الرشید می باشد .محل تولد او شهر کرفه و اسم اصلی او وهب بن عمرو است. دیوانگی او بدین لحاظ بوده که چونهارون الرشید براي بقاي خلافت و حفظ سلطنت بیم زیاد از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) داشتدرصدد از بین بردن حضرت برآمدو بهانه می انگیختتا آن امام به حق را به درجه شهادت برساند وبراي این کار آن حضرت را متهم بداعیه خروج نمود و از متقیان زمان خود که از آن جمله بهلول بوداستفنا به قتل امام معصوم نمود .دیگران فتوا دادند ولی بهلول با راي آنها مخالفت نمود . فوري به خدمتامام رفتو صورت واقعه را بهعرضرساند و التماس نمود تا آن حضرت او را ارشاد نماید و چاره فرماید . در آن وقتآن امام به اودستور داد که به دیوانگی تظاهر نماید .این بود که بهلول به مقتضاي وقتو به اشاره امام واجبالاطاعت، خود را به دیوانگی زد و از تکلیفوقصاصهارون الرشید خلاصی یافت و در این حال حرفحق از مظلومین را بدون ترسولی با بیانیمجنون وار و شیرین بیان دفاع می نمود و گاه خلیفه وقتو ارکان دولترا با بیاناتخود رسوا و محکوممی ساخت . با این وصفمردم به فضل و کمال او ایمان داشته و حکایات مطالباو را سر مشق قرار میدادند و هنوز در این عصر بیشتر حکایاتاو در محافل ذکر و از آنها پند گرفته می شود .اما این روایت ضعیفاست . چون خیلی بعید است که معصوم (ع) شخصعاقلی را صریحاً امر کند کهخود را به دیوانگی بزند و آنچه صحیح تر به نظر می رسد بدینگونه استکه گویند چند تن از صاحبه ودوستان خاصامام (ع) که به مناسبت دوستی آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفته بودند با مشورتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣همدیگر به خدمت امام (ع) رسیدند و کسب تکلیفنمودند . امام (ع) جواب آنها را با یکحرفبوده که همگی دانستند « ج » تحجی ( کتبی یا شفاهی آن معلوم نیست) نمودار ساختند و آن فقط حرفکه جایز نیست بیشاز این سوال کنند . پسهرکدام آن را طوري تعبیر کرده و از خدمتامام مرخصشدند .را جلاء وطن دانسته و دیگري جبال و از شهر خارج شدند . بهلول آن را جنون دانسته « ج » یکی از آنهاو خود را به دیوانگی زد و همگی از آن بلیه رفتند .شرحی از زندگی بهلولبهلول پیشاز آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد ، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) بهجنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقتدیوانه حق و ژنده پوشحقیقت شد و خرابه را بر قصر هاي هارون ترجیح داد و در این حال خود را بهتر از خلیفه و ارکان دولتمی دانست.در شخصیت بهلولبهلول در حقیقت مردي عارف و فاضل و عالمی کامل بود و صاحبعقل و هوشسرشار و در حاضرجوابی و حل مسائل سرآمد فضلاء عصر خود بود . ولی بواسطه حفظ دین و ترویج شرع و مبین حقائقاهل بیت اطهار با اشاره امام (ع) به دیوانگی تظاهر نمود . در آن عصر و زمان غیر از این حال چاره اينداشت و الا خون او را می ریختند چنانکه هارون الرشید وقتی در اثبات امامتموسی بن جعفر (ع)حجتهاي هشام ابن الحکم را که یکی از شاگردهاي امام صادق(ع) بود شنید به یحی ابن خالد برمکیگفت زبان این مرد از صد هزار شمشیر براي من زیان آورتر استو عجیباستکه این شخصزندهاستو من خلافتمی کنم .هارون درصدد قتل هشام برآمد و چون هشام از آن واقعه خبردار شد به کوفه فرار کرد و در خانه یکی ازدوستان پنهان شد و طولی نکشید که از خوفهارون وفات نمود .بهلول و طعام خلیفهآورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد وپیشاوگذاشت و گفت این طعام مخصوصخلیفه استو براي تو فرستاده استتا بخوري . بهلول طعامرا پیشسگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیشسگگذاردي ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگبشنود این طعام از آن خلیفه استاو هم نخواهد خورد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٤نشستن بهلول در مسند هارونروزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافترا خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترسبالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاصدربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلولرا با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرضهارونرساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازشنمود . بهلول گفتمن بر حال توگریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقدر صدمه واذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیتمیدهند و تو از عاقبتامر خود نمی اندیشی ؟بهلول و سودا گرروزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن وپنبه .آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پساز چند ماهی فروختو سود فراوانبرد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب دادپیاز بخر و هندوانه . سوداگر ایندفعه رفتو تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پسازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي او پوسید و از بین رفتو ضرر فراوان نمود . فوري به سرغ بهلولرفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم اینچه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شیخ بهلول و چون مرا شخصعاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، منهم از روي دیوانگی جوابترا دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلبرا دركنمود .بهلول با دوست خودشخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغخود نمود و چون نزدیکمنزل بهلول رسید اتفاقاً خرشلنگشد و به زمین افتاد . آن شخصچون بابهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواستنمود تا الاغشرا به او بدهد و بارشرا به منزلبرساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغشرا به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیستreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٥اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفتالاغ تو در خانه استو تومیگویی نیست؟!بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرفمرا باور نداري ولی حرفالاغ را باور می نمایی ؟!!بهلول و طبیب دربار هارونآورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست . چون آن طبیبواردبغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیبرا وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود . تا چندروز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیبمی رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاقچند تن به دیدن آن طبیبرفتو در ضمن تعارفات و صحبتهاي معمولی ناگهان بهلول از آن طبیبسوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناختکه دیوانه استخواستاو را مسخره نماید . به اوجواب داد : من طبیبهستم و مرده ها را زنده می نمایم . بهلول د رجواب گفت:تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردنتپیشکش.از جواب بهلول هارون و اهل مجلسخنده بسیار نمودند و طبیباز رو رفتو بغداد را تركنمود .پند دادن بهلول به هارونروزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفتاي هارون اگر دربیابانی که هیچ آبی در آن نیستو تشنگی بر تو غلبه نماید و غریببه موت شوي ، آیا چه میدهی که تورا جرعه اي آب دهند که عطشخود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت: اگر صاحبآن به پول رضایتندهد چه می دهی ؟ گفت: نصفپادشاهی خود را می دهم .بهلول گفتپساز آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرضحبسالیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چهمیدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟هارون گفت نصفدیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پسمغرور به این پادشاهی مباشکهقیمتآن یکجرعه آب بیشنیست. آیا سزاوار نیستکه با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!عطیه خلیفه به بهلولروزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید . بهلول وجه راگرفتو بعد از چند لحظه به خود خلیفه پسداد . هارون علتآن را سوال نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٦بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیستاین بود که منوجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تودر دکانها ایستاده و به ضربتازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهتدیدم که احتیاجتو از همه بیشتر است. لذا وجه را به شما برگرداندم .بهلول و امیر کوفهاسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختري زایید . امیر از این جهتبسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول این مطلبرا شنید به نزد وي رفتو گفت: اي امیر این ناله و اندوه براي چیست؟امیر جواب داد من آرزوي اولادي ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلولجواب داد : آیا خوش داشتی که به جاري این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسريدیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟امیر بی اختیار خنده اشگرفت و شکر خداي را به جاي آورد و طعام و آبخواست و اجازه داد تامردم براي تبریکو تهنیتبه نزد او بیایند .در محضر قاضیآورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصافو مردم داري شهره شهرشده بود و بیشتر اجناسمطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم میفروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاصبین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیبو همکار تاجر یکنفریهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکسآن تاجر همه مردم مکروهشمی داشتند واجناسخود را باسود گزاف به مردم می فروختو نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشتو هر یکاز بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سختبه آنها پولقرضمی داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبهمبلغی به عنوان قرضنمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشتگفت:من با یکشرط به تو پول قرضمی دهم و آن این استکه باید سند و مدركمعتبري بدهی تا چنانچهدر موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یکرطل از هرمحل که بخواهم از گوشتبدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدركمعتبر به آن یهوديسپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداختوام یهودي حق داردreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٧تا یکرطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیشنیستآن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانستدین خود را ادا نماید . پسیهودي از خداخواسته قضیه را بهمحضر قاضی شکایتنمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تابدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخترا می نمود و از اینلحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرفشود ولییهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشتو این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوختواز طرفی چاره دیگري نیز نداشت.تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب بهقرار داد آن یهودي و تاجر گوشداد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت:تو طبق مداركموجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یکرطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا بهحکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داريبنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت:البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخصحق دارد یکرطل از گوشتبدن تاجر را ببرد ولیباید از جایی ببرد که یکقطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درستیکرطلنه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلافاین دو مطلببریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموالاو باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجبو بی اختیار زبان به تحسین او گشود ویهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .تدیبر نمودن بهلولآورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله می کند .بهلول به نزد او رفتسلام نمود و سپسگفت:آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت: من مردي غریبو سیاحتپیشه ام وچون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحتنمودم و چون مقداري پول و جواهراتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٨داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانتسپردم و پساز چند روز که مطالبه آن امانترا ازشخصعطار نمودم به من ناسزا گفتو مرا فردي دیوانه خطاب نمود .بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پسخواهم گرفت. آنگاه نشانی آنعطار را سوال نمود و چون او را شناختبه آن مرد غریبگفتمن فردا فلان ساعتنزد آن عطار هستمتو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم منما . اما به عطار بگو امانتمرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چونمقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانتبگذارم تا چنانچه به سلامتبازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمتآنها مسجدي بسازي .عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقتامانترا می آوري ؟بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساختو مقداري خورده آهنی وشیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعتمعین به دکان عطار برد . مرد عطاراز دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقتآن مردغریبآمد و مطالبه امانتخود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:کیسه امانت این شخصدر انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانترا آورد و بهآن مرد داد و آن شخصامانتخود را گرفتو برفتو دعاي خیر براي بهلول نمود .هارون و مرد شیادآورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافتو خود را سیاح معرفی نمود . هارونالرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا بهمحصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عباسیبیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالبآنها بود . منجمله به خلیفه گفت:در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصتساله اگراز آن معجون بخورد مانند جوانی بیستساله با نشاط و مقتدر می شود .خلیفه بی اندازه طالبآن معجون و پاره اي از جواهراتکه آن سیاح شرح داد گردید و گفت:چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٩آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواستنمود . هارون 50 هزار دینار را حوالهنمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفتو رهسپار وطن خودگردید .خلیفه تا مدتی به انتظار نشستولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین وهرموقع به یاد می آورد افسوسمی خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودندسخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت:اگر این مرد شیاد را به چنگآورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت، دستورمی دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .بهلول قهقهه زد و گفت: اي هارون قصه تو و مرد شیاد درستمانند قصه خروسو پیره زن و روباه استهارون گفتچگونه استقصه خروسو روباه و پیره زن بیان نما .بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت. آن پیره زن به عقبتوره می دوید و فریادمی زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفتاین زن چرا دروغمی گوید این خروساین مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به تورهگفت: چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود .روباه گفت : خروسرا زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروسرا زمین گذارد روباهآن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروسرا سه من حساب کند . هارون ازقصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت.بهلول و مستخدمآورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریششریختهبود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مستخدم براي تمسخر گفت: کبوتر خورده ام . بهلولجواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟بهلول گفت: فضله اي بر ریشتنمودار است.سوال و جواب هارون و بهلولآورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعتمی کرد . بهلول در سر راه اوایستاد و منتظر بودو همینکه چشمشبه هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحبصدا کیستگفتند بهلول مجنون است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٠هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفتمن کیستم ؟تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند تو را بازخواستخواهند کرد . هارون ازشنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راستگفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت:حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی . هارون گفتاین کار از عهده منخارج استولی من می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم . بهلول گفت:قرضبه قرضادا نمی شود که تو خود مقروضمردمی . پسشما اموال مردم را به خودشان برگردانید وسزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی . گفت دستور می دهم که براي تامین معاشتو حقوقی بدهندتا مادام العمر براحتی زندگی کنی .بهلول گفت : ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیا ممکن استکه خداوند رزق تو را در نظربگیرد و مرا فراموشنماید ؟بهلول و غلامی که از تلاطم دریا می ترسیدآورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکتبودند و نیزدر همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشتداشتو مدام گریه و زاري مینمود . مسافران از گریه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحبغلام خواستتااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید . بازرگان اجازه داد . بهلول فوري امر نمود تا غلام را بهدریا انداختند و چون نزدیکبه هلاکت رسید او را بیرون آوردند . غلام از آن پسبه گوشه اي ازکشتی ساکتو آرام نشست.اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمتبود که غلام ساکتو آرام شد ؟بهلول گفت : این غلام قدر عافیتاین کشتی را نمی دانستو چون به دریا افتاد فهمید که کشتی جايامن و آرامی است.جایزه هارون به بهلولروزي هارون الرشید امر کرد تا جایزه به بهلول بدهند و چون آن جایزه را به بهلول دادند نگرفتو او رارد کرد و گفت:این مال را به اشخاصی بدهید که از آنها گرفته اید و اگر این مال را به صاحبشبرنگردانید هر آئینهروزي خواهد رسید که از خلیفه مطالبه شود ولی در آن روز دستخلیفه خالی و چاره اي جز ندامتوپشیمانی نداشته باشد .هارون از شنیدن این کلمات بر خود لرزید و به گریه افتاد و گفتار بهلول را تصدیق نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١١هارون و صیادآورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنجبودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشستو به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادبرا بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهتخلیفه آورده بود .هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هاروناعتراضنمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري وکشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفتکه ما به قدر صیادي همنبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندكمدتی تهی خواهد شد .هارون سخن زبیده را پسندیده و گفتالحال چه کنم ؟ گفتصیاد را صدا کن و از او سوال نما اینماهی نر استیا ماده ؟ اگر گفتنر استبگو پسند مانیستو اگر گفتماده استباز هم بگو پسند مانیستو او مجبور می شود ماهی را پسببرد و انعام را بگذارد .بهلول به هارون گفت: فریبزن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به اوگفت: ماهی نر استیا ماده ؟صیاد باز زمین ادب بوسید و عرضنمود این ماهی نه نر استنه ماده بلکه خنثی است.هارون از این جواب صیاد خوششآمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفتیکدرهم از پولها به زمینافتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت:این مرد چه اندازه پست همت است که از یکدرهم هم نمی گذرد . هارون هم از پستفطرتی صیادبدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفتمزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت: چقدر پستفطرتی که حاضر نیستی حتی یکدرهم از این پولها قسمتغلامان من شود .صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرضکرد : من پستفطرت نیستم . بلکه نمکشناسم و از این جهتپول را برداشتم که دیدم یکطرفاین پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه استو چنانچهروي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.خلیفه باز از سخن صیاد خوششآمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارونگفت : من از تو دیوانه ترم به جهتاینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرفتو را قبول ننمودم و حرفآن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٢حمام رفتن بهلول و هارونروزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگرمن غلام بودم چند ارزشداشتم ؟بهلول جواب داد پنجاه دینارخلیفه غضبناكشده گفت:دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگرا قیمتکردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .بهشت فروختن بهلولروزي بهلول نزدیکرودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچهکوچکساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیکبهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشتها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلولگفت: می فروشم . زبیده گفت: چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .زن هارون می خواستاز این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت: صد دینار به بهلولبده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفتقباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت: بنویسو بیاور . این رابگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن دربیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهراتهفترنگو با طرزي بسیار اعلا زینتیافته وجوي هاي آب روان با گل و ریحان و درختهاي بسیار قشنگو با خدمه و کنیز هاي ماه روو همهآماده به خدمت به او عرضنمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشتاست که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خوابخود را به هارونگفت.فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفتاز تو می خواهم این صد دینار رااز من بگیري و یکی از همان بهشتها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر دادو گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوسکه به تو نخواهم فروخت.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٣بهلول و خرقه و نان و جو و سرکهآورده اند که بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می نشستو روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی ؟بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبتمردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نهمرا اذیتو آزار می دهند . هارون گفت:آیا می توانی از قیامتو صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتشنمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوبداغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتشگذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت:اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچهپوشیده ام ذکر می نمایم و سپستو هم باید پاي خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی وآنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد کهابداً پایشنسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محضاینکه خواستخود را معرفی نماید نتوانستوپایشبسوختو به پایین افتاد .سپسبهلول گفت:اي هارون سوال و جواب قیامتنیز به همین صورتاست. آنها که درویشبوده ند و از تجملاتدنیاییبهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .مصاحبه بهلول و ابو حنیفهآورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریسبود . بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درساوگوشمی داد . ابوحنیفه در بین درسگفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلباظهار مینماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلببدین نحو است.اول آنکه می گوید شیطان در آتشجهنم معذبخواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتشخلق شدهو چگونه ممکن استآتشاو را معذب نماید و جنساز جنسمتاذي نمی شود .دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزي که موجود استباید دیده شود . پسخدا را باچشم می توان دید .سوم آنکه می گوید مکلففاعل فعل خود استکه خودشاعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور وشواهد بر خلافاین است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانبخداستو ربطی به بنده ندارد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٤چون ابوجنیفه این مطالبرا گفتبهلول کلوخی از زمین برداشتو به طرفابوحنیفه پرتاب نمود که ازقضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپسبهلول فرار کرد شاگردانابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابتداشتاو را نزد خلیفه بردند و جریان را بهاو گفتند .بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواباو را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به اوگفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفتدرد را میتوانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد ؟بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)اعتراضمی نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگرآنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ ازجنسخاكاست و تو هم از خاكآفریده شده اي پسچگونه از جنسخود متاذي می شوي و مطلبسوم خود گفتی که افعال بندگان از جانبخداستپسچگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیشخلیفه آورده اي و از من شکایتداري و ادعاي قصاصمی نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول راشنید شرمنده و خجل شده و از مجلسخلیفه بیرون رفت.بهلول و منجمآورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آنمجلسحاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگوییکه در همسایگی تو که نشسته ؟آن مرد گفتنمی دانم .بهلول گفت: تو که همسایه استرا نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟آن مرد از حرفبهلول جا خورد و مجلسرا تركنمود .بهلول و مرد شیادآورده اند که بهلول سکه طلائی در دستداشتو با آن بازي می نمود . شیادي چون شنیده بود بهلولدیوانه استجلو آمد و گفت:reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٥اگر این سکه را به من بدهی در عوضده سکه که به همین رنگاستبه تو میدهم . بهلول چون سکههاي او را دید دانستکه آنها از مسهستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفتبه یکشرط قبول می کنماگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت:خوب الاغ تو که با این خریتفهمیدي سکه اي که در دستمن استاز طلا می باشد ، من نمی فهممکه سکه هاي تو از مساست. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .شکار رفتن بهلول و هارونروزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاهآهویی نمودار شد . خلیفه تیري به سوي آهو انداختولی به هدفنخورد . بهلول گفتاحسنت!!!خلیفه غضبناكشد و گفتمرا مسخره می کنی ؟بهلول جواب داد : احسنتمن براي آهو بود که خوب فرار نمود .پند خواستن هارون از بهلولآورده اند که روزي هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول رادید که چوبی سوار شده و با کودکانمی دود . هارون او را صدا زد . بهلول پیشرفتو گفتچه حاجتداري ؟هارون گفتمرا پندي ده . بهلول گفت:به بصره هاي خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان از روي دیده بصیرت نگاه کن و این خود موعظه و پند عظیماست و به دیده تحقیق میدانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیشو عشرت در این قصرها به سر بردند والآن همه آنها در آغوشخاكتیره در مجاورت مار و مور به سر می برند و با هزاران افسوسو حسرتاز اعمال بد خودشان پشیمان هستند ولی چاره ندارند . بدان که ما هم به سرنوشتآنها عنقریبخواهیمرسید .هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال نمود چه کنم که خدا از من راضی باشد . بهلول گفت:عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند . گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند :گفت : عدل و انصافرا پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار و عرضو ناله مظلوم رابا بردباري بشنو و با فضیلتجواب ده و با دقترسیدگی کن و با عدالتتصمیم بگیر و حکم کن .هارون گفت: احسنتبر تو باد اي بهلول پندي نیکو دادي . امر می کنم قرضتو را بدهند . بهلول گفتحاشا کز دین به دین ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دستتوستمال مردم استبه ایشان بازده .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٦هارون گفت حاجتی دیگر از من طلب کن . بهلول گفت : حاجتمن همین استکه به نصایح من عملکنی ، ولی افسوسکه جاه و جلال دنیا چنان قلبتو را سختنموده که زره نصایح من در تو تاثیر نمیکند و بعد چوبخود را به حرکتدرآورد و گفت:دور شوید که اسبمن لگد می زند . این را بگفتو برچوبخود سوار و فرار نمود .بهلول و هارونروزي هارون الرشید به بهلول گفت: بزرگترین نعمتهاي الهی چیست؟بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل استو خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجاتخودمیگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادي))در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلبمینماید عقل اوستو عقل از رزق محسوب شده است. افسوسکه حقتعالی این نعمترا از من سلبنموده است.بهلول و داروغهآوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکسنتوانسته استمرا گول بزندبهلول در میان آن جمع بود گفت: گول زدن تو کار آسانی استولی به زحمتشنمی ارزد .داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرفرا می زنی . بهلول گفتحیفکه الساعه کارخیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .داروغه گفتحاضري بري و فوري کارت را انجام بدهی و برگردي ؟بهلول گفت بلی . پسهمین جا منتظر من باشفوري می آیم . بهلول رفتو دیگر برنگشت. داروغهپساز دو ساعتمعطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفتاین اولین دفعه استکه این دیوانه مرا به اینقسم گول زد و چندین ساعتبی جهتمرا معطل و از کار باز نمود .قضاوت بهلولآورده اند که اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورشاز جلوي دکان خوراكپزي افتاد از بويخوراکیهاي متنوع خوششآمد و چون پول نداشتنان خشکی که در توبره داشتبیرون آورده و بهبخار دیگخوراكگرفته و چون نرم میشد می خورد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٧آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواستبرود آشپز جلوياو را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی ازبهلول قضاوتخواستبهلول به آشپز گفت:این مرد از خوراکی هاي تو خورده استیا نه ؟ آشپز گفتاز خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آنهااستفاده نموده است. بهلول به او گفت:درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبشبیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو بهزمین می انداخت و آنها را بر میداشتو به آشپز می گفتصداي پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمالتحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار وبوي غذایشرا بفروشد ، باید در عوضهم صداي پول را دریافتنماید .قصه مسجد ساختن فضل بن ربیعآورده اند که فضل بن ربیع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي که سر در مسجد را بنا بود کتیبهکنند ، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند . بهلول که در آنجاحاضر بود از فضل پرسید ، مسجد را براي که ساخته اي ؟فضل جواب داد براي خدا . بهلول گفتاگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در کتیبه ذکر نکن !!!فضل عصبانی شده و گفت براي چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم ، مردم باید بفهمند بانی این مسجدکیست؟ بهلول گفت:پسدر کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنین کاري نمی کنم .بهلول اگر این مسجد را براي خود نمایی و شهرتساخته ، اجر خود را ضایع نمودي . فضل از جواببهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفتهرچه بهلول می گوید بنویسید .آنگاه بهلول امر نمود آیه اي از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصبنمایند .سوال هارون از بهلولروزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلسکنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیدهخاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچکنماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر استجوابمعماي مرا بدهد ؟reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٨بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیشپشت پا نزنی حاضرم . سپسهارون گفتاگر جوابمعماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می نمایم تاریشو سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یکشرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارونگفتآن شرط چیست؟بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را دادم از تو میخواهم که امر نمایی مگسها مرا آزار ندهند .هارون دقیقه اي سر به زیر انداختو بعد گفت: این امر محال استو مگسها مطیع من نیستند .بهلول گفتپسکسی از که در مقابل مگسهاي ناچیز عاجر استچه توقعی می توان داشت. حاضرانمجلسبر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جوابهاي بهلول از رو رفتولیبهلول فهمید که هارون در صدد تلافی استو براي دل جویی او گفت:الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپسهارون سوال نمود این چه درختی است(یکسال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگو یکروي آن برگها روشن و روي دیگرتاریک.بهلول فوري جواب داد این درختسال و ماه و روز و شباست. به دلیل اینکه هر سال 12 ماه استوهر ماه شامل 30 روز استکه نصفآن روز و نصفدیگر شباست. هارون گفت: احسنتصحیحاست. حضار زبان به تحسین بهلول گشودند .بهلول و دزدگویند روزي بهلول کفشنو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را دیدکه به کفشهاي او نگاه می کند . فهمید که طمع به کفشاو دارد . ناچاراً با کفشبه نماز ایستاد .آن دزدگفتبا کفشنماز نباشد . بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفشباشد .تاثیر دعاي بهلولآورده اند که اعرابی شترش به مرضجرب مبتلا شده بود . به او توصیه نمودند تا روغن کرچکبه اوبمالد . اعرابی شتر را سوار شده تا به شهر رود و روغن بخرد . نزدیکشهر به بهلول گفت:شترم به مرضجرب مبتلا شده و گفته اند روغن کرچکبمالم خوب می شود ، ولی من عقده دارم کهتاثیر نفستو بهتر است . استدعا می کنم دعایی بخوانی تا شترم از این مرضنجاتپیدا کند . بهلولreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٩جواب داد : اگر روغن کرچکبخري و با دعاوي من قاطی کنی ممکن استشتر خوب شود . والادعاي تنها تاثیري نخواهد داشت.سوال هارون درباره امین و مامونآورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفتو در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا میروي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت:من به قصد رفتن به مکتبخانه می روم تا از نزدیکوضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایلباشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقتامین و مامون براي چند دقیقهاجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت:امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوشاستو بلعکسمامون بسیاربافراستو زیركو چیز فهم . هارون قبول ننمود .آموزگار کاغذي زیر فرشمحل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرشامین نهاد و پساز چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جايخود نشستند . مامون چون نشستمتفکر به سقفو اطرافخود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت:تو را چه می شود که چنین متفکري ؟مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازهکاغذي بالا آمده یا اینکه سقفبه همین اندازه پایین رفته است.در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزي حسنمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخصنمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت: بحمدالله که به حضرتخلیفه حرفمن ثابتشد.خلیفه سوال نمود : آیا سببآن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت:ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهتاست. جهتاول چنانچه مرد و زن به میل و رغبتسرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیركمی شود و سببدوم چنانچه زن وشوهر از حیثخون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیركو باهوشو قوي می شود چنانچهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٠این امر در درختان و حیواناتهم به تجربه رسیده استو چنانچه درختمیوه را به درختمیوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسببا هم آمیزشدهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوشو قوي و چالاكمی باشد .بنابراین امین که فراستخوبی ندارد از این سبباستکه خلیفه و زبیده از یکخون و یکنژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ استکه مادر او از نژادي غریبوبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت: از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت. ولی معلم در دلحرفبهلول را تصدیق نمود .سوال مردي از بهلول در باره شیطانروزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم . بهلول گفت:اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .سوال هارون از بهلول درباره شرابروزي بهلول بر هارون وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواستخود را از خوردن حرامتبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود :اگر کسی انگور خورد حرام است؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفتبعد از خوردن انگور آبهمبالاي آن خورد چه طور است؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفتبعد از خوردن انگور وآب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت: بازهم اشکالی ندارد .پسخلیفه گفت: چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟بهلول جواب داد اگر قدري خاكبر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .بهلول گفتبعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .بهلول گفتاگر همین آب و خاكرا به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنندصدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند .بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاكسر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیبآب وانگور هم متاعی بدستمی آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آنحد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢١بهلول و دزدآورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشتو جنبآن خرابه کفشدوزي دکان داشتکه پنجره اياز کفشدوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاكپنهان کرده وگه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت. از قضا روزي به پول احتیاج داشترفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید. فهمید که پولها را همان کفشدوز که پنجرهدکان او رو به خرابه استبرده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفتو کنار او نشستو بنانمود از هر دري سخن گفتن و خوبکه سر کفشدوز را گرم کرد آنگاه گفت:رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفشدوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل رابرد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه همکه من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلولتاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یکشورت هم از تو بنمایم . کفشدوز گفتبکن . بهلول گفت: می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابهکه منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح استیا خیر ؟کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزلپنهان نما . بهلول گفت پسفرمایشتو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و درهمین خرابه پنهان نمایم و این را بگفتو فوراً از نزد کفشدوز دور شد . کفشدوز با خود گفتخوباست این مختصر پولی را که از زیر خاكبیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامیپولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را کهاز بهلول ربوده بود سر جایشگذاشت. پساز چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها رانگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. پولها را برداشتو شکرخداي را به جاي آورد و آن خرابه را تركنمود و به محل دیگري رفتولی کفشدوز هرچه انتظاربهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریبداده و به این ترتیبپولهاي خود را باز گرفته است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٢حمام رفتن بهلولروزي بهلول به حمام رفتولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او راکیسه ننمودند . با این حال وقتخروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشترا به استاد حمام داد وکارگران چون این بذل و بخششرا دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبتبه او بی اعتنایی کردند.بهلول باز هفته دیگر به حمام رفتولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شستو شو نموده ومواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوششکارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یکدینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبببخششبی جهتهفته قبل و رفتار امروزتچیست؟بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداختنمودم و مزد آن روز حمام را امروزمی پردازم تا شماها ادب و رعایتمشتري هاي خود را بنمایید .سوال هارون از بهلول در باره حضرت علی (ع)روزي هارون بر بهلول وارد شد . هارون در آن وقتسرخوشو سرحال بود از بهلول پرسید :آیا علی ابن ابیطالبافضل بر عباسعموي پیغمبر بود یا ابن عباسافضل بر علی ؟بهلول جواب داد اگر حقیقترا بگویم در امانم هارون گفتدر امانی . بهلول گفت:علی (ع) بعد از محمد ابن عبدالله (ص) افضل استبرجمیع اهل اسلام بلکه افضل استبر جمیع پیغمبرانسلف، به دلیل اینکه رادمردي با فتوت دین باوري است با حقیقت و جمیع فصائل نیکو در او جمع و درمقابل دین و دستورات الهی ذره اي قصور نورزیده و تمام دستوراتالهی را مو به مو به مرحله عمل درآورده است و چنان عقیده راسخ و محکم داشتکه جان خود بلکه جان اولاد خود را درمقابلدستورات دینی ناچیز می شمرد و در تمام غزوات خود از پیشقراولان لشکر بود و هرگز دیده نشد کهدر جنگی پشت به دشمن نماید و در این خصوصاز جنابشسوال نمودند که در غزوات ملاحضه جانخود را نمی فرمایید و خداي نخواسته ممکن استازعقبسر قصد جان شما را بنمایند .جواب فرمودند :جنگمن براي دین خدا استو ذره اي هوا و هوسو سود و غرضشخصی در کار نیستو جان مندر ید قدرت الهی استو چنانچه کشته شوم به خواستخدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتی ازاین افضل تر که در راه خدا کشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنین راه حق و حقیقتجاي گیرم ونیز علی (ع) در موقعی که امیر و خلیفه مسلمین بود شبو روز آسایشنداشتو تمام وقتشریفخودرا صرف امور مسلمین و عبادتخداوند متعال می نمود و دیناري از مال مسلمین و بیتالمال را بیهودهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٣صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهشنمود که حق او را از بیتالمال غیراز آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهشاو را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل رابه خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفتو وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دیددیگر شرم نمود که خواهشخود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلمننمایند و با عدالت و انصاف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشتبراو سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معافنمی کرد اگر چه از نزدیکترین بستگانشبود .چنانچه ابن عباسدر موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیتالمال را صرفامور شخصی نمودهبود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواستنمود و براي این عمل او را سرزنشکرد و موعدي مقررفرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانستکه علی خلیفه اي نیستکه خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بستنشستتا در امان باشد .هارون از شنیدن این مطالبمنفعل و مسجل شد و خواستدل بهلول را به درد آورد گفت:پسبا این همه فضل و کرامتچرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد :بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبران ونیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت:الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریفنما . بهلول گفت: از حضرتامام زین العابدین روایتاستکه چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقیفرو رفته بود و نیز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدارفرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفتابن ملجم ضربتی به سر آن حضرتزد و آن ضربت به جایی اصابتنمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگبر سر مباركآن حضرت زدهبود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بودپساز سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعتآخر روي به جانبفرزندان خود کرد و فرمود :رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر استبراي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربتکشتهشوم قاتل مرا جز یکضربت نزنید چون او یکضربتبه من زده استو بدن او را قطعه قطعه ننماییداین را فرمود و ساعتی مدهوششد . چون به هوشآمد باز فرمود که در این وقترسول خدا (ص) رادیدم که مرا تکلیفرفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفتو از دنیا رحلتفرمودreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٤و در آن ساعتآسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیساز میان هوا به گوشمردمرسید و همه دانستند که صداي ملکوتاست .بهلول و سیاحآورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافتو چون بهحضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند بهسوالات آن سیاح جوابصحیح دهند .خلیفه غضبانکشده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخصرا ندهید ، کلیه اموال شماهارا به او خواهم داد . حاضرین 24 ساعتمهلتخواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنهاگفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جوابسوالاتسیاح رابه درستی و راستی بدهد . پسبه دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمودکه جواب سوالات سیاح را بدهد . فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جوابسیاح را بدهند ،بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت : هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرمسیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلی خطی وسط دایرهکشید و آن را به دو قسمت نمود . سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمتکردو با دست یکقسمت را به سیاح نشان داد و گفت: این قسمتخشکی و این سه قسمتآباست.سیاح دانست که بهلول غرضاو را دانسته و به سوالاتاو درستجواب داده است. پسدر حضورعلماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشتدستشرا به زمین گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عکسعمل او را نمود . یعنی انگشتها را به زمین گذاشتو پشتدسترا رو به هوا کرد . سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت:از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید . خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب رانفهمیدم . سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود . بهلول فهمیدو آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویتزمین معتقد استو بلکه رموز را به دوقسمتنیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمتنمود بهمن فهمانید که زمین چهار قسمتاستکه یکقسمتآن خشکی و چهار قسمتدیگر آباست.مرتبه سوم که من کفدست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرضمن از نباتات و رستنی هايزمین و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دستخود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید کهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٥نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاباست، پسبه چنین دانشمندي باید بالید . حاضران از حاضر جوابیبهلول و نجات دادن آنها از غضبهارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند .پند دادن بهلول به ابن ربیعآورده اند که روزي فضل ابن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که به گوشهاي نشسته و سر به تفکر فرو برده فضل با صداي بلند نهیبزد بهلول چه میکنی ؟بهلول سر بلند کرد و چون دید فضل است، به او گفتبه عاقبتتو می اندیشم ، تو هم به سرنوشتجعفر برمکی گرفتار خواهی شد . فضل از این سخن بهلول بر خود لرزید و بعد گفت: اي بهلولسرنوشتجعفر را زیاد شنیده ام ولی هنوز از زبان تو نشنیده ام . میل دارم واقعه کشته شدن جعفر را بدونکم و زیاد برایم تعریفکنی . بهلول گفت:در ایام خلافت مهدي پسر منصور یحیی بن خالد برمکی به کتابتو پیشکاري هارون الرشید منصوبگردید و در اندكمدتی هارون را به شخصیحیی و فرزندشجعفر سپرد و علاقه و محبتهاي هاروننسبت به جعفر به قدري بود که عباسه را به عقد او در آورد . جعفر بر خلافسفارشهارون عباسه راتصرف نمود و چون هارون از این واقعه خبردار شد آن همه محبتهاي خود را به کینه و کدورت مبدلساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلفدر صدد نابود کردن جعفر و بر انداختن خاندان برمکیانبود تا شبی به یکی از غلامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو می خواهم تا سر جعفر را برایمبیاوري . مسرور از این ماموریتلرزه بر اندامشافتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت.هارون خطاب نمود چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی ؟ مسرور گفت:کاري بسبزرگاست و کاشپیشاز آنکه اجراي چنین کاري به من محول گردد ، می مردم . هارونگفت: اگر امر مرا اجرا ننمایی ، به قهر و غضبمن گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوابرایت بگریند . مسرور ناچاراً به خانه جعفر رفتو گرفته و پریشان فرمان وحشتانگیز خلیفه بی رحم رابه جعفر گفت . جعفر گفت: شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعتصادر شده و خلیفه در هشیارياز آن پشیمان گردد . بنابراین از تو می خواه که بازگردي و خبر کشته شدن مرا به خلیفه دهی . اگر تابامداد آثار پشیمانی در او دیده نشد من سرم را تسلیم تیغ تو خواهم کرد . مسرور جرات نکرد کهخواهشجعفر را قبول کند و به جعفر گفت: تو به همراه من به سراپرده هارون بیا تا شاید هارون محبتتو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٦حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و ترسان به پیشخلیفه رفت .هارون پرسید مسرور چه کردي ؟مسرور گفت که جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است. خلیفه نهیبزده و گفتاگر در فرمان من کمترین درنگو تعللی نمایی ، تو را پیشاز او خواهم کشت. با این گفتار دیگرجاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافتو از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران وسردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیشهارونآورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنهارا ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پساز چند روز بسوختند .الحال اي فضل از عاقبتتو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشتجعفر گرفتا آیی . فضل از سخنانبهلول سختترسید و از بهلول خواستتا براي سلامتی او دعا نماید .سوال هارون از بهلولروزي هارون الرشید که مستباده ناب بود در قصري مشرفبه دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشاندجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوشآمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت:امروز یکمعما از تو سوال می نمایم . اگر جوابصحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم وچنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفتمن به زراحتیاجی ندارم ولی به یکشرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفراز اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جوابصحیح ندادم مرادر دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :اگر یکگوسفند و یکگرگو یکدسته علفداشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یکیکاز این طرفرودخانه به آن طرفببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرفرودخانه برد که نهگوسفند علفرا بخورد و نه گرگگوسفند را ؟ بهلول گفت:اول باید گرگرا بگذاریم و گوسفند را آن طرفرودخانه ببریم و بعد برگردیم علفرا برداریم وببریم و چون علفرا آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند رابگذاریم و گرگرا ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پساینها یکبه یکبردهمی شوند و نه گوسفند می تواند علفرا بخورد و نه گرگمی تواند گوسفند را بدرد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٧هارون گفت : احسنت جوابصحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها ازشیعیان علی (ع) بودند گفت و م  نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها راشناختاز شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .مباحثه بهلول با مرد فقیهآورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهربغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزتاو را نزدیکخود نشاند ومشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوسداد . آن مرد نگاهی بهوضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبتخلیفه که مردمان عادي رااینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخصنظرشبه اوستباکمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت:به علم ناقصخود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابتنمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست. بهلول گفت: من بهدیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکتنشدو به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیهگفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟آن مرد گفت به یکشرط حاضرم و آن شرط بدین قرار استکه من یکمعما از بهلول می پرسم ،اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزاردینار زر سرخ به من بدهد .بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالکنیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچهجواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیارتو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمتنمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلولسوال کرد :reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٨در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یکنفر در حال نماز گذاردن استو نفردیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محضوارد شدن آن زن وشوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازشباطل ومرد دیگر روزه اشباطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟بهلول فوراً جواب داد :مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول میانجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي اونشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اشنماز و دیگري روزهبگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .پساز شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میتمی خواند نمازشباطل می گرددو همچنین آن یکنفر که روزه داشتچون براي میتبود روزه او هم باطل می شود .هارون الرشید و حاضرین مجلساز حل معما و جوابصحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه بهبهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفتالحال نوبتمن استتا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفتسوالکن . بهلول گفت:اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درستنماییم . پسیکظرف از سرکه برداریم و یکظرفهم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم کهموشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیصبدهی که آن موشمرده در خمره سرکه بوده یا در خمرهشیره ؟آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواستتا خودجواب معما را بدهد . پسبهلول گفت:اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپسبهلولگفت:باید آن موشرا برداریم و در آب شسته و پساز آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاكشد شکم او را پارهنماییم اگر در شکم او سرکه باشد پسدر خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریختو اگر در شکماو شیره باشد پسدر خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت. تمام اهل مجلس از علوم وفراستبهلول تعجبنمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینارکه شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٩پند دادن بهلول به عبدالله مباركروزي عبدالله مباركبه قصد دیدن بهلول دانا به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله الله گویانبود . جلو رفته سلام کرد . بهلول جواب سلام بداد . سپسعبدالله مباركعرضکرد یا شیخ استدعا والتماسمن آن است که مراپندي دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چگونه باید زیستکرد تا از معصیتدور بود که من مردمی گناهکارم و از عهده نفسسرکشبر نمی آیم . راهی بنما تا از دم مباركتورستگاري یابم . بهلول گفت:یا عبدالله خود سرگردانم و به خود درمانده ام از من چه توقع داري اگر مرا عقل بودي مردم مرا دیوانهنگفتندي سخن دیوانگان را چه اثر باشد که قبول کنند برو دیگري را طلبکن که عاقل باشد .عبدالله گفت : یا شیخ ، دیوانه به کار خویشتن هشیار است. سخن راسترا از دیوانه می باید شنید .بهلول خاموشبود عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید که به امیدي آمده ام .من از روي اخلاصو اعتقاد از راه دوري آمده ام تا راه به من بنمایی ، چرا خاموششدي ؟ بهلول سربرداشتو گفت:اي عبدالله اول بامن چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروي . آنگاه تو را پندي و چیزي بگویمکه سبب رستگاري تو باشد و دیگر بر تو ننویسند . عرضکرد آن چهار شرط کدام است، بفرما قبولمی نمایم .بهلول گفت : شرط اول آنکه وقتی گناه کنی و خلافامر او نمایی روزي او را نخوري . عبدالله گفتپسرزق که را بخورم . بهلول گفت : تو مرد عاقلی باشی و دعوت بندگی کنی و روزي او را خوري وخلافحکم او نمایی خود انصاف بده شرط بندگی چنین باشد عبدالله عرضکرد حق فرمودي شرطدوم کدام است؟بهلول گفت: شرط دوم این استکه هرگاه خواستی معصیتکنی زنهار که در ملکاو نباشی . عبداللهعرضکرد . این از اول مشکلتر است . همه جا ملکو زمین خداست پسکجا روم . بهلول گفتپسقبیح باشد که رزق او خوري و در ملکاو باشی و فرمان او نبري . خود انصافبده شرط بندگی اینباشد . عبدالله گفتقبول ، شرط سوم کدام است؟شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی یا خلافامر او نمایی جایی پنهان شو که او تو را نبیند و ازحال تو واقفنشودآن وقت هرچه خواهی بکن . عبدالله گفت : این از همه مشکل تر استحقتعالی بههمه چیز دانا و بینا و در همه جا حاضر و ناظر است و هرچه بنده می کند او می بیند و می داند بهلولreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٠گفت پستو مرد عاقلی باید باشی که خود میدانی که او همه جا حاضر استو ناظر استو به همه چیزدانا و بیناست پسشنیع باشد که روزي او خوري و در ملکاو نافرمانی کنی که او خود می داند و میولا تحسین الله غافلاً عما » : بیند با این حال تو دعوي بندگی می کنی با آن که در کتابخود فرمودهیعنی گمان مبر که حقتعالی غافل استاز عملی که ظالمان می کنند . « یعمل الضالمونعبدالله عرضکرد درستفرمودي شرط چهارم کدام است؟شرط چهارم آن است که در آن وقت که ملکالموت ناگاه نزد تو آید تا فرمان حق به جا آورده وقبضروح تو کند در آن ساعت بگو صبر کن تا اقوام را وداع کنم و از ایشان حلالیتطلبم و توشه راهآخرت بردارم آن وقتقبضروحم کن .عبداللع عرضکرد این شرط چهارم از همه مشکلتر است. ملکالموتکی در آن وقتمهلتمی دهدکه نفسبرآرم . بهلول گفتاي مرد عاقل تو این را می دانی که مرگرا چاره نیستو به هیچ نوع او رااز خود دور نتوان کرد و آن دم ملکالموت امان ندهد ناگاه در عین معصیتپیکاجل در رسد و یک« فاذا جاء اجلهم لایسخرون ساعه و لا یستقدمون » : دم امان ندهد چنانچه حقتعالی فرمودهپساي عبدالله سخن راستاز دیوانه بشنو و از خواب غفلتبیدار شو . از غرور و مستی هشیار شو و بهکار آخرت در شو که راه دور و دراز در پیشاست و از این عمر کوتاه توشه بردار و کار امروز به فردامینداز شاید به فردا نرسی همین دم را غنیمتشمار و اهمال در آخرت منما . امروز توشه آخرت بردارکه فردا در آنجا مالتسودي ندهد .بهلول و قاضیآورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشتهزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصیمن هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامتبازآمدم این امانترا خودمخواهم گرفت.وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشتو چون فرزندان او به حد رشد و بلوغرسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت:بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صددینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣١قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من دادمصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمتخدا رفتم هرچه دلم خواستاز این زرها به فرزندان من بدهآنها همه گواهی دادند که چنین گفت.پسقاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکسالتجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها رابا خود نزد قاضی برد و گفتچرا حق این ایتام را نمی دهی ؟قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمیدهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسبگفته خودت . بنابراینالحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیتآن مرحوم که هرچه خودتخواستی به فرزندان من بدهالحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداختنهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .ملاقات بهلول و شیخ جنیدآورده اند که شیخ جنید بغدادي به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفتو مریدان از عقباو می رفتند شیخاز احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه اي است. شیخ گفتاو را طلبکنید و بیاورید کهمرا با او کار است. تفحصکردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیشبهلول بردند .چون شیخ پیشاو رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواباو را داد و پرسید کیست ؟ گفتمن جنید بغدادي ام بهلول گفتتو اي ابوالقاسم که مردم را ارشاد میکنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت:بسم الله می گویم و از جلوي خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرفراستمی گذارمآهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه کهمی خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواستو گفت: تو میخواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.پسمریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است. جنید گفت: دیوانه اي استکه به کار خویشتنهشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقببهلول روان شد و گفتمرا با او کار است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٢چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود رانمی دانی آیا آدابسخن گفتن خود را می دانی ؟گفت: سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم وخلق خدا را به خدا و رسولشدعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند ودقایق علوم ظاهر و باطن را رعایتمی کنم پسهرچه تعلق به آدابکلام داشتبیان نمود .بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پسبرخواستو به راه خود برفت.مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرا با او کار استشمانمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آدابطعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آدابخوابیدن خود را می دانی ؟ گفتآري می دانم .چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پسآنچه آدابخوابیدن بود که از بزرگاندین رسیده بیان نمود .بهلول گفت : فهمیدم که آدابخوابیدن هم نمی دانی خواستبرخیزد جنید دامنشرا گرفتو گفتاي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفتتو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت: اکنونبه نادانی خود معترفشدم . بهلول گفت:اینها که تو گفتی همه فرع استو اصل شام خوردن آن استکه لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد ازاینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دلپاكباشد و نیتدرستباشدو آن سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي اموردنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارتکه بگویی وبال تو باشد پسسکوت و خاموشی بهتر ونیکتر باشد و در آدابخوابیدن اینها که گفتی فرع است.اصل این است که در دل تو بغضو کینه و حسد مسلمانان نباشد . حبدنیا و مال در دل تو نباشد و درذکرحق باشی تا به خواب روي .جنید دستبهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستندخود را و عمل خود را فراموشکردند و از سر گرفتند . نتیجه آن استکه هر فرد بداند از آموختن آنچیزي که نمی داند ننگو عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آدابخوردن ، سخن گفتن وخوابیدن را آموخت.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٣تعلیم دادن بهلول به یکی از دوستانآورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهتحاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلسبه تعریفوتوصیفالاغ پرداختند . یکی از حاضرین براي مزاح گفت: من حاضرم به این الاغ قشنگخواندنبیاموزم .حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفتو به آن مرد گفت: الحال که این سخن را می گویی باید ازعهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهدهآن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواستوحاکم ده روز براي این کار به او فرصتداد .آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانستاین کار به کجا خواهد رسید .لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشتدستبه دامن اوزد وقضیه مجلسحاکم و الاغ را براي او تعریفنمود . بهلول گفتغم مخور که این کار از دستمن برمی آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما .پسبه او دستور داد تا یکروز تمام به الاغ غذا ندهد و سپسدر بین صفحات کتابی براي الاغ جوگذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه استبا زبان جو هاي صفحات کتاب رابرداشته و می خورد و گفتاین عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما . و روز دهم او را گرسنه نگهدارو وقتی به مجلسحاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتابجو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چونروز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانشکتاب را جلوي الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بینصفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جوبین صفحات نیست ، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه استو حاضرین مجلسو حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است، باور نمودند که در حقیقتالاغ می خواهدکتاب بخواند و همه در این کار متعجببودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهیبه آن مرد داد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٤بهلول و صاحب حسابروزي بهلول به شهر بصره رفتو چون در آن شهر آشنایی نداشتاتاقی اجاره نمود ولی آن اتاق از بسکهنه ساز و مخروبه بود به کمترین باد یا بارانی تیرهایشصدا می کرد . بهلول پیشصاحبخانه رفته وگفت : اتاقی که به من دادي بی اندازه خطرناكاست. زیرا به محضوزشمختصر بادي صدا از سقفو دیوارششنیده می شود .صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت : عیبی ندارد . البته میدانید که تمام موجودات بهموقع حمد و تسبیح خداي را می گویند و این صداي تسبیح و حمد خداي است. بهلول گفت:صحیح است ، ولی چون تسبیح و تجلیل موجودات به سجده منجر می شود من از ترسسجده خواستمزودتر فکري بنمایم .آمدن بهلول از قبرستان و سوال از اوروزي بهلول از طرفقبرستان می آمد . از او پرسیدند از کجا می آیی ؟ گفت:از پیشاین قافله که در این سرزمین نزول نموده اند . گفتند : آیا از آنها سوالاتی هم کردي ؟گفت : آري . از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکتو کوچ می نمایید ؟ جواب دادند که ما انتظار شما راداریم هروقتهمگی به ما ملحق شدید حرکتمی نماییم .**********************************************ابوعلی سینا و کودكاز شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکماي ایران استپرسیدند آیا از خود کسی را داناتر دیده اي یا نه ؟گفت: بلی . روزي نزد زرگري نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتشخواست. استاد به او گفتبرو ظرفی بیاور و آتشببر . آن کودكگفت ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرفآتشببرم . منو استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله اي آن کودكمی تواند آتشببرد . پسبه او گفتمچگونه می توانی آتشببري ؟آن کودكمقداري خاکستر در کفدستگذارد و آتشرا روي آن نهاد و ببرد . به هوشو دانایی آنکودكآفرین گفتم .پایان

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 198
:: بازدید ماه : 501
:: بازدید سال : 3759
:: بازدید کلی : 92454

RSS

Powered By
loxblog.Com