در بيان بيوفايى دنيا
از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام منقول است كه: دنيا از براى حضرت عيسى عليهالسلام متمثلشد1 در صورت زن ازرقى2. حضرت از آن پرسيد كه: چند شوهر گرفتهاى؟ گفت:بسيار. پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را كشتم. حضرت عيسى فرمود كه: واى بر حال شوهرهاى باقيماندهات؟ چرا عبرت نمىگيرند از حال شوهرهاى كشته شدهات؟
تمثيل ششم: در بيان كيفيت نجات از دنيا
از حضرت امام موسى عليهالسلام منقول است كه: حضرت لقمان پسرش را وصيت فرمود كه:اى فرزند! دنيا دريايى است عميق، و گروه بسيار در اين دريا غرق شدهاند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقوا و پرهيزكارى باشد. و آنچه در اين كشتى پر كنى، از توشه و متاع ايمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توكل باشد كه بدون توكل بر خدا آن كشتى به راه نمىرود. و ناخداى آن كشتى عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.
تمثيل هفتم: در بيان پستى دنيا، و آن كه سربلندى در اين خانه پست ضرر مىرساند
از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام منقول است كه: دنيا به مثابه3 خانهاى است كه سقفش را پست پوسيده باشند4 . اگر سربلندى5 مىكنى و تكبر مىنمايى سر بر طاق مىآيد و مىشكند؛ و اگر سر به زير مىافكنى و تواضع و شكستگى مىكنى به سلامت به در مىروى.
تمثيل هشتم: در بيان سوء عاقبت دنيا
از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: مثَل دنيا مثَل طعامهاى لذيذ است كه آدمى تناول مىنمايد و در هنگام خوردن لذيذ است و چون به معده رسيد مُنتن6 و بدبو مىشود. و هرچند طعام لذيذتر و چرب و شيرينتر است مدفوعش بدبوتر و كثيفتر است و آزار و مفسده خوردنش بيشتر است و درد و الم7 بر آكلش8 بيشتر مترتب مىشود.و همچنين از دنيا هرچند بيشتر و بهتر آن را متصرف مىشوى، در هنگام مردن كه وقت دفع آن است بدى و ضررش بيشتر ظاهر مىشود.يا مانند خانهاى كه دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بيشتر و نفيستر است، حسرت صاحبش بيشتر است. همچنين دزد اجل كه بر خانه مال مىزند، هرچند از دنيا بيشتر جمع كرده است الم مفارقتش9 شديدتر و صعبتر10 است.
تمثيل نهم: در بيان آن كه دنيا و آخرت با يكديگر جمع نمىشوند، و محبت دنيا مانع تحصيل خيرات و سعادات است
از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: مثل صاحب دنيا مثل كسى است كه در ميان آب راه رود. چنانچه هر كه در آب راه مىرود البته قدمش تر مىشود، همچنين هر كه داخل دنيا مىشود البته آلوده مىشود. و دروغ مىگويد كسى كه دعوى مىنمايد كه من داخل دنيا مىشوم و از آن احتراز11 مىنمايم.
و منقول است كه: حضرت عيسى عليهالسلام فرمود كه: به حق و راستى به شما مىگويم كه: چنانچه بيمار كه به سوى طعام نظر مىكند از مرض و الم به آن ميل نمىنمايد، همچنين بيمار محبت دنيا لذت و شيرينى عبادت و بندگى را نمىيابد.به حق و راستى به شما مىگويم كه: اسب را تا سوارى نكنى و نرم نكنى چموشى آن برطرف نمىشود، همچنين دل را تا نرم نكنى به ياد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمىشود و مُنقاد1 حق نمىگردد.
تمثيل دهم: در ذكر تمثيلاتى كه مشتمل است بر توضيح عيبهاى بسيار از دنيا
قصه بلوهر و يوذاسف و در اين مقام قصه بَلوهَر و يوذاسَف2 را كه مشتمل بر حكم شريفه انبيا عليهمالسلام و مواعظ لطيفه حكماست ايراد مىنماييم، و چون بر فوايد بىنظير، محتوى و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران اين كتاب را از بركات آن محروم نمىگردانيم.ابن بابويه عليهالرحمه و الرضوان در كتاب كمالالدين و تمام النعمه3 به سند خود از محمد ابنزكريا4 روايت كرده است كه:پادشاهى بود در ممالك هندوستان با لشكر فراوان و مملكت وسيع. و مهابت5 عظيم از او در نفوس رعيت6 او قرار گرفته بود و پيوسته بر دشمنان ظفر مىيافت. و با اين حال حرص عظيم داشت در شهوتها و لذتهاى دنيا و لهو و لَعِب7 ، و از متابعت هواهاى نفسانى دقيقهاى8 فرونمىگذاشت. و محبوبتر و خيرخواهترين مردم نزد او كسى بود كه او را بر آن اعمال ناشايست ستايش مىنمود و قبايح9 او را در نظر او زينت مىداد، دشمنتر و بدخواهترين مردم نزد او كسى بود كه او را به ترك آنها امر مىفرمود.و او در حَداثِت سن10 و ابتداى جوانى به منصب فرمانروايى فايز گرديده بود11 . و صاحب رأى اصيل12 و زبان بليغ13 بود. و در تدبير امور رعيت و ضبط احوال14 ايشان به غايت عارف15 بود. و چون مردم او را به اين اوصاف شناخته بودند، لاجرم16 همگى مُنقاد17 او گرديده بودند. و هر سركش و رامى او را خاضع و مطيع بود. و براى او جمع گرديده بود مستى جوانى، و مستى سلطنت و جهانبانى، و بيهوشى شهوت و خودبينى، ظفريافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبردارى اهل مملكتش موجب طغيان و زيادتى آن مستيها گرديده بود. پس تكبر و تطاول18 مىنمود و مردمان را حقير مىشمرد، و
به سبب وفور مدح و ستايش مردم، اعتمادش بر تمامى عقل رأى خود زياده مىشد. و او را همتى و مقصودى بغير از دنيا نبود. و به آسانى او را ميسر مىشد آنچه را مىطلبيد و مىخواست از دنيا.وليكن فرزند پسر نمىشد او را، و جميع فرزندان او دختران بودند. و پيش از پادشاهى او امر دين در مملكت او شيوع تمام داشت و اهل دين بسيار بودند. پس شيطان دشمنى دين و اهل دين را در نظر او زينت داد و همت بر اضرار1 ايشان گماشت. و از ترس زوال ملك خود ايشان را از مملكت خود دور گردانيد و بتپرستان را مقرب خود گردانيد و براى ايشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ايشان را تفضيل2 و تشريف3 بر ديگران داد و بتهاى ايشان را سجده كرد. پس چون مردم اين حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند4 به عبادت بتان و استخفاف5 به اهل دين.پس روزى پادشاه سؤال نمود از حال شخصى از اهل بلاد6 خود، كه آن مرد را قرب عظيم و منزلت پسنديده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود كه به او استعانت جويد7 بر بعضى از امور خود، و به او احسان نمايد. جواب گفتند كه: اى پادشاه او لباس خواهش دنيا را از بر كنده، و از اهل دنيا خلوت اختيار كرده، و به عُباد8 پيوسته است. پس اين سخن بر پادشاه بسيار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وى افتاد، او را در زى9 عُباد و زهاد10 ديد. او را منع كرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعيان و اشراف اهل مملكت من بودى. خود را رسوا كردى واهل و مال خود را ضايع گذاشتى و تابع اهل بطالت11 و زيانكارى شدى و خود را در ميان مردم مَضحكه12 و مثل ساختى. و حال آن كه من تو را براى كارهاى عظيم خود مهيا گردانيده بودم و مىخواستم به تو استعانت جويم بر امورى كه مرا پيش آيد.عابد گفت كه: اى پادشاه! اگر مرا بر تو حقى نيست وليكن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بىآن كه به خشم آيى. بعد از آن امر كن به آنچه خواهى، بعد از فهميدن آنچه مىگويم و تفكر نمودن در آن. به درستى كه ترك تأمل و تدبر دشمن عقل است و حايل مىشود ميان آدمى و فهميدن اشيا.پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو. عابد گفت كه: مىپرسم از تو اى پادشاه كه آيا عتاب13 تو با من براى گناهى است كه بر نفس خود ضرر رسانيدهام، يا در خدمت تو تقصيرى14 و جرمى دارم؟ پادشاه گفت كه: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترين گناهان است، و من چنين نيستم كه هركس از رعيت من كه خواهد خود را هلاك كند، او را به خود واگذارم، بلكه هلاك كردن خودش نزد من مثل آن است كه ديگرى از رعيت مرا هلاك گرداند. و چون من اهتمام در امر رعيت دارم، حكم مىكنم بر تو از براى تو، و مؤاخذه مىنمايم تو را براى تو؛ زيرا كه ضايع كردهاى خود را.عابد گفت كه: اى پادشاه از حسن ظنى15 كه به تو دارم گمان دارم كه مرا مؤاخذه ننمايى مگر به حجتى كه بر من تمام سازى. و حجت جارى نمىشود مگر نزد قاضى و حاكمى. و كسى از مردم بر تو قاضى نيست، وليكن نزد تو قاضيان هستند و تو حكم ايشان را جارى مىسازى، و من به بعضى از آن قاضيان راضيم و از بعضى ترسانم.پادشاه گفت كه: كداماند آن قاضيان كه مىگويى؟ عابد گفت كه: اما آن قاضى كه من به حكم او راضيم عقل توست، و اما قاضيى كه از آن ترسانم هوا و خواهشهاى نفس توست.پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو، و راست بگو خبر خود را به من كه در چه وقت اين رأى، تو را سانح شد16 و كى گمراه گردانيد تو را.
عابد گفت كه:اما خبر من: به درستى كه در حداثت سن1 سخنى شنيدم و در دل من جا كرد آن سخن مانند دانهاى كه بكارند؛ و پيوسته نشو و نما كرد تا درختى شد چنانچه مىبينى. و اين قصه چنان بود كه از شخصى شنيدم كه مىگفت كه: نادان امرى را كه اصل ندارد و به كار نمىآيد چيزى مىداند و به آن اعتقاد دارد، و امرى را كه اصل دارد و به كار مىآيد ناچيز و باطل مىانگارد. و تا آدمى امر باطل و ناچيز را ترك ننمايد به آن امر ثابت و اصيل نمىرسد. و كسى كه نيكو نبيند و ادارك ننمايد حقيقت آن امر حق و ثابت را، ترك آن ناچيز و باطل بر او گوارا نمىشود. و آن امر اصيل و باقى، آخرت است، و آن ناچيز و باطل دنياست.پس چون اين كلمه حق را شنيدم، در نفس من مستقر گرديد2 زيرا كه چون تأمل كردم حيات دنيا را مرگ يافتم، و توانگرى دنيا را فقر و درويشى ديدم، و شادى دنيا را اندوه دانستم، و صحت دنيا را بيمارى شناختم، و قوت دنيا را ضعف دانستم، و عزت دنيا را خوارى ديدم.و چگونه حيات آن مرگ نباشد و حال آن كه زندگى آن براى مردن است و آدمى در آن زندگانى يقين به مردن دارد و بىاعتماد است بر زندگى و پيوسته مترصد رحلت است.و چگونه توانگرى دنيا فقر و درويشى نباشد و حال آن كه آنچه از دنيا براى آدمى حاصل مىشود، براى اصلاح آن به چيز ديگر محتاج مىشود، بلكه به چيزهاى بسيار احتياج به هم مىرساند كه براى آن چيز اول ناچار است از آنها. مثل آن كه آدمى براى سوارى به چهارپايى محتاج مىشود. پس چون تحصيل آن نمود، محتاج مىشود به علف آن و به مهتر3 و طويله و يراق4 ضرورى آن چهارپا. و به سبب هريك از اينها به چندين چيز ديگر محتاج مىشود. پس كى به نهايت مىرسد حاجت كسى كه بر اين حال باشد.و چگونه شادى دنيا اندوه نباشد و حال آن كه دنيا چشم هر كس را كه به حصول مطلوبى روشن گردانيد، در كمين اوست كه چندين برابر آن خوشحالى، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر كسى به وجود فرزندى شاد شود، آنچه انديشه مىبرد از اندوه در مرگ آن فرزند و بيمارى او و پراكندگى احوال او، چندين برابر آن شادى است كه به او رسيده است به سبب وجود او. و اگر به مالى خوشحال گردد، از بيم تلف آن مال اندوه بر او راه مىيابد زياده از سرورى كه به آن مال به هم رسانيده است. پس هرگاه حال دنيا چنين باشد، سزاوارترين مردم به ترك دنيا كسى است كه شناخته باشد دنيا را بر اين حال.و
چگونه تندرستى دنيا بيمارى نباشد و حال آن كه تندرستى در دنيا از اخلاط اربعه5 است، و صحيحترين اخلاط6 و دخيلترين آنها در حيات7 ، خون است. و در هنگامى كه آن قويتر است و اعتماد آدمى بر آن بيشتر است، سزاوارتر است آدمى از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگى8 و خوره و ورمهاى سينه.و چگونه قوت دنيا ضعف نباشد و حال آن كه اسباب قوت همگى موجب ضرر و هلاك بدناند.و چگونه عزت دنيا خوارى نباشد و حال آن كه هرگز كسى عزتى در دنيا نديده است كه بعد از آن خوارى و مذلتى نباشد. و ايام عزت كوتاه است و ايام خوارى دراز.پس سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه اسباب دنيا را براى او گشوده باشند و مهيا كرده باشند، و حاجتهاى خود را از دنيا يافته باشد. زيرا كه در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن كه آفتى به مال او برسد و آن را فانى گرداند، يا به ناگاه بلايى به خويشان و دوستان او برسد و ايشان را بربايد، يا فتنهاى بر جمعيت او برخورد و به غارت برد، يا مصيبتى در رسد و بناهاى او را از بيخ بركند، يا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چيزى كه به آن بخل مىورزيد دردى بر دل او گذارد.پس مذمت مىكنم به سوى تو - اى پادشاه - دنيايى را كه آنچه را عطا كرد بازمىگيرد و وبال آن را بر گردن آدمى مىگذارد، و بر هر كه جامهاى پوشانيد از او مىكند و او را عريان مىگرداند، و هر كه را بلند كرد پست مىكند و به جزع9 و بيتابى مىافكند، و عاشقان و طالبان خود را ترك مىكند و به شقاوت و محنت
مىرساند، گمراه كننده است كسى را كه اطاعت آن كند و مغرور آن شود، و غدار1 و بازى دهنده است هر كس را كه ايمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستى كه دنيا مركبى2 است سركش و بزرگ، و مصاحبى3 است خائن و بيوفا، و راهى است لغزنده، و منزلى است در غايت گوى4 و پستى.گرامى دارندهاى است كه گرامى نداشته است كسى را مگر آن كه عاقبت خوار كرده است او را، و محبوبهاى است كه هرگز محبت به كسى نداشته است. ملازمت كرده شدهاى5 است كه ملازم67 هيچ كس نگشته است. با او وفا مىكنند، و آن غدر و مكر مىكند. و با آن راست مىگويند، و آن دروغ مىگويد. و وفا مىكنند با آن در وعده، و آن خلف وعده مىكند. كج است با كسى كه با آن راست است. بازى كننده است با كسى كه مطمئن خاطر است به آن. در اثناى اين كه طعام و غذا مىدهد كسى را، ناگاه او را طعمه ديگرى مىكند. و در هنگامى كه او را خدمت مىكند، ناگاه او را خادم ديگران مىگرداند. و در اثناى اين كه مىخنداند او را، ناگاه بر او مىخندد. و در زمانى كه او را بر ديگران شماتت8 مىفرمايد9 ، ناگاه بر او شماتت مىكند. و در اثناى آن كه او را بر ديگران مىگرياند، ناگاه ديگران را بر او مىگرياند. گاه دستش را به عطا مىگشايد و گاهى به سؤال. و در عين عزت ذليل مىگرداند. و در هنگامى كه او را مكرم دارد به اهانت و مذلت مىرساند. و در اثناى بزرگى حقير مىسازد، و در اثناى رفعت به پستى مىاندازد. بعد از اندك فرمانبردارى نافرمانى مىكند، و بعد از سرور به حزن و اندوه مىافكند، و بعد از سيرى به گرسنگى مبتلا مىگرداند، و در اثناى زندگى مىميراند.پس اف باد بر خانهاى كه حال آن اين باشد و كردار آن بر اين منوال بوده باشد. تاج سرورى بر سر شخصى مىگذارد صبحگاه، و روى او را بر خاك مذلت مىمالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج10 طلا زينت مىدهد، و شام دستش را در بند مىكشد. بامداد بر تخت پادشاهيش مىنشاند، و پسين به زندانش مىكشاند. شب فرش مخمل برايش مىگستراند، و روز بر خاك خواريش مىنشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برايش مهيا مىكند، و در آخر روز نوحهگران را به نوحهاش مىدارد. شب او را به حالى مىدارد كه اهلش به او تقرب مىجويند، و روز او را به محنتى مىافكند كه اهلش از او گريزان مىشوند. بامداد او را خوشبو مىدارد، و شبانگاه او را جيفه گنديده مىگرداند.پس آدمى در دنيا پيوسته در بيم سَطوتها11 و قهرهاى آن است، و از بلاها و فتنههاى آن نجات ندارد. برخوردار مىگردد نفس از چيزهاى تازه دنيا، و ديده از امور خوشاينده دنيا، و دست ا
ز جمعيت و اسباب دنيا. پس به زودى مرگ در مىرسد و دست خالى مىماند، و ديده خشك مىشود، و گذشتنى مىگذرد، و باطل شدنى باطل مىشود، و هلاك مىشود آنچه هلاك مىشود. و دنيا جمعى را كه هلاك كرد، ديگران را به عوض ايشان مىگيرد، و هر كس را بدل هر كس راضى مىشود، و از رفتن كسى پروا ندارد. گروهى را در خانههاى گروه ديگر جا مىدهد، و وامانده جمعى را به جمعى مىخوراند، و اراذل12 را به جاى افاضل13، و عاجزان14 را در مكان دورانديشان عاقل مىنشاند. و گروهى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مىكشاند، و از پيادهروى بر مركب مىنشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب15 به استراحت مىرساند. پس چون ايشان را غرق اين نعمتها و راحتها گردانيد ناگاه منقلب16 مىسازد احوال ايشان را، و لباس نعمت را از ايشان مىكند، و قوت ايشان را به عجز مبدل مىگرداند، و ايشان را به نهايت بدحالى و فقر و احتياج مبتلا مىگرداند.و اما آنچه گفتى - اى پادشاه - در ضايع گردانيدن من اهل خود را و ترك كردن ايشان، خطا گفتى. من ضايع نگردانيدهام خود را، و ترك ايشان نكردهام. بلكه پيوند كردهام با ايشان، و از هر چيز بريدهام براى ايشان. وليكن مدتى بر ديده من پرده جهل و غفلت آويخته بود و گويا ديده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل
و غريب را از يكديگر نمىشناختم و دوست و دشمن خود را نمىدانستم. پس چون پرده سِحر از پيش ديده من برخاست و ديده من صحيح1 و بينا گرديد، تميز كردم ميان دوست و دشمن، و يار و بيگانه، و دانستم كه آنهايى را كه اهل و دوست و برادر و آشنا مىشمردم، جانوران درندهاى بودند كه همگى در مقام اضرار2 من بودند و همت ايشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود.وليكن مراتب ايشان مختلف بود در ضرر رسانيدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضى مانند شير بودند در تندى و شدت، و بعضى مانند گرگ بودند در غارت كردن، و بعضى مانند سگ بودند در فرياد زدن، و بعضى مانند روباه بودند در حيله و دزدى. پس همگى را مقصود، اضرار من بود، ليكن از راههاى مختلف.اى پادشاه به درستى كه تو با اين عظمت كه دارى از ملك و پادشاهى و بسيارى فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر نيك نظر نمايى در حال خود، مىدانى كه تنها و بيكسى و يك يار و دوست ندارى از جميع اهل روى زمين. زيرا كه مىدانى كه جمعى كه فرمانبردار تو نيستند از جميع طوايف3، دشمن تواند؛ و اين جمعى كه رعيت و فرمانبردار تواند، حشوى4 چندند از اهل عداوت5 و نفاق6 كه دشمنى ايشان مر تو را بسى زياده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ايشان مر تو را طوايف ديگر كه مطيع تو نيستند بيشتر است.پس اگر نيكو تأمل نمايى و نظر كنى در حال جمعى كه يارى دهندگان و خويشان تواند، مىيابى كه ايشان جمعىاند كه كار تو را مىكنند براى مزد، و همگى در مقام ايناند كه كار را كمتر كنند و مزد را بيشتر بگيرند. و چون نظر نمايى به مخصوصان و خويشان بسيار نزديك خود، گروهى را مىيابى كه تو جميع مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود گذاشتهاى، و نسبت به ايشان به منزله غلامى گرديدهاى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، و با اين حال هيچ يك از ايشان از تو راضى نيستند هرچند جميع مال خود را بر ايشان قسمت نمايى. و اگر مقررى ايشان را از ايشان بازگيرى، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - اى پادشاه - كه بيكس و تنهايى، و بىمال و اسبابى.و اما من: پس به درستى كه صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم كه مرا نمىخورند، و براى خوردن مرا نمىخواهند. من دوست ايشانم و ايشان دوست مناند و هرگز دوستى ميان من و ايشان برطرف نمىشود. و ايشان ناصح7 و خيرخواه مناند، و من ناصح و خيرخواه ايشانم، و نفاق در ميان من و ايشان نيست. ايشان به من راست مىگويند، و من با ايشان راست مىگويم، و دروغ در ميان ما نمىباشد. و يارى يكديگر مىكنيم، و دشمنى در ميان ما نيست، و در بلاها يكديگر را فرو نمىگذاريم. طلب مىنمايند خير و خوبى را، كه اگر من با ايشان طلب نمايم خوف آن ندارند كه من بر ابشان غلبه كنم و خير ايشان را از ايشان بازگيرم و به تنهايى متصرف شوم، بلكه آن خير به همه مىرسد بىآن كه از ديگرى كم شود. و آن خير، سعادت اخروى است و به اين سبب در ميان ما و ايشان فسادى و نزاعى و حسدى نيست. ايشان براى من كار مىكنند و من براى ايشان كار مىكنم و به سبب اخوت8 و برادرى ايمانى كه هرگز برطرف شدن ندارد. و اين يارى از ميان ما هرگز زايل نمىگردد. اگر من گمراه شوم هدايت من مىكنند، و اگر نابينا شوم ديدهام را نور مىبخشند، و اگر دشمنى قصد من كند حصار مناند، و اگر تيرى به سوى من آيد سپر من مىشوند، و يارى دهندگان مناند اگر از دشمنى ترسم. من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كردهايم، و ذخيرهها و اسباب دنيا را ترك كردهايم و براى اهل دنيا گذاشتهايم. پس در كثرت مال با كسى نزاع نمىكنيم، و بر يكديگر ظلم نمىكنيم، و دشمنى و حسد و عداوت كه لازم دنياست از ميان ما برخاسته است.پس اين جماعتاند - اى پادشاه - اهل و برادران و خويشان و دوستان من، كه دوست مىدارم ايشان را، و از ديگران قطع كردهام و با ايشان پيوند كردهام، و ترك كردهام جماعتى را كه به ديده جادو رسيده به ايشان نظر مىكردم، چون ايشان را شناختم و سلامتى جستم در ترك ايشان.اى پادشاه اين است حقيقت دنيايى كه خبر دادم تو را كه ناچيز است. و اين است نسب9 و حسب10 دنيا. و عاقبتش آن است كه شنيدى. چون دنيا را به اين اوصاف شناختم ترك آن كردم، و شناختم امر اصيل باقى را كه آخرت است، و آن را اختيار كردم. اگر خواهى - اى پادشاه - كه تعريف كنم براى تو آنچه را دانستهام از اوصاف آخرت كه آن امر باقى است. پس مهياى شنيدن آن شو تا بشنوى غير آنچه شنيده باشى.
پس اين سخنان پادشاه را هيچ فايده نبخشيد و گفت: دروغ مىگويى و چيزى نيافته و بغير تَعَب1 و رنج و مشقت بهرهاى نبردهاى. بيرون رو و در مملكت من مباش، كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد مىگردانى.و متولد شد در اين ايام از پادشاه، بعد از آن كه نااميد شده بود از فرزند نرينه، پسرى كه نديده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد كه نزديك بود كه از غايت سرور هلاك شود، و گمان كرد كه بتانى كه در آن ايام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشيدهاند.پس جميع خزاين خود را بر بتخانهها قسمت نمود و امر كرد مردم را به عيش و شادى، يك سال. و آن پسر را يوذاسف نام نهاد. و جمع كرد دانشمندان و منجمان را براى ملاحظه طالع2 مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض كردند كه: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مىشود كه از شرف و منزلت به مرتبهاى رسد كه هيچ كس به آن مرتبه نرسيده باشد هرگز در زمين هند. و همگى منجمان بر اين سخن اتفاق كردند، الا يكى از منجمان كه گفت:گمان من اين است كه اين شرف و بزرگى كه در طالع اين پسر است، نيست مگر بزرگى و شرف آخرت. و گمان مىبرم كه پيشواى اهل دين و عباد بوده باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه بوده باشد، زيرا كه اين شرافتى كه در طالع او مشاهده مىكنم به شرافتهاى دنيا نمىماند.پس پادشاه از اين سخن چندان محزون گرديد كه نزديك بود كه شادى او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمى كه اين سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جميع منجمان، معتمدتر3 و راستگوتر و داناتر بود. پس امر كرد كه شهرى را براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه اعتماد بر ايشان داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ايشان كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا4 و زوال5 مذكور نسازند تا آن كه زبان ايشان به ترك اين سخن معتاد شود و اين معانى از خاطر ايشان محو گردد. و امر كرد ايشان را كه چون آن پسر به حد تميز رسد از اين باب سخنان نزد او مذكور نسازند كه مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب گردد. و مبالغه6 تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران نمود تا به حدى كه هر يك را بر ديگرى جاسوس و نگهبان كرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دين و عبادت زياده گرديد از ترس آن كه مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.و آن پادشاه را وزيرى بود كه متكفل امور او گرديده بود و جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود، و با او خيانت نمىكرد، و به او دروغ عرض نمىنمود، و بر خيرخواهى او هيچ چيز را اختيار نمىكرد، و در هيچ امرى از امور او سستى و تكاهل7 نمىورزيد، و هيچ كارى از كارهاى او را ضايع و مهمل8 نمىگذاشت. و با اين حال مرد لطيفالطبع خوش زبانى بود، و به خير و خوبى معروف بود، و همگى رعيت از او خشنود بودند و او را دوست مىداشتند. وليكن امَرا9 و مقربان پادشاه حسد او را مىبردند و بر او تفوق10 مىطلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ايشان گران بود.روزى از روزها پادشاه به عزم شكار بيرون رفت، و آن وزير در خدمت او بود. پس وزير در ميان درهاى به مردى رسيد كه زمينگير شده در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت. وزير از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانيدهاند و به اين حال افكندهاند. پس وزير بر او رقت كرد11 . آن مرد گفت كه: اى وزير مرا با خود دار و محافظت نماى، به درستى كه از من نفع عظيم خواهى يافت. وزير گفت كه: من تو را محافظت نمايم هرچند اميد نفعى از تو نباشد. وليكن بگو كه چه منفعت از تو متصور12 است كه مرا به آن وعده مىكنى؟ آيا كارى مىكنى يا علمى دارى؟ آن مرد گفت كه: من رخنه13 سخن را مىبندم كه از راه سخن بر صاحبش فسادى مترتب نشود14 .
پس وزير به سخن او اعتنايى ننمود و امر فرمود كه او را به خانهاى بردند و معالجه او نمودند تا آن كه بعد از زمانى امراى پادشاه شروع در حيله كردند براى دفع وزير، و تدبيرها برانديشيدند، تا آن كه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه در پنهانى يكى از ايشان به پادشاه گفت كه: اين وزير طمع دارد در ملك تو كه بعد از تو پادشاه شود، و پيوسته احسان و نيكى مىكند به مردم و تهيه اين مطلب را درست مىكند. و اگر خواهى كه صدق اين مقال1 بر تو ظاهر گردد به وزير بگو كه: مرا اين اراده سانح گرديده است2 كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم. پس هرگاه اين سخن را با وزير مىگويى، از شادى و سرور او به اين اراده، راستى سخن من بر تو ظاهر مىگردد. و اين تدبير را براى اين كردند كه رقت قلب3 او را مىدانستند در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ، و مىدانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مىكند و محبت بسيار به ايشان دارد. پس چنين گمان بردند كه از اين راه بر وزير ظفر مىيابند4. پس پادشاه گفت كه: اگر من از وزير چنين حالى مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و جزم كنم به راستى سخن تو.پس وزير به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو مىدانستى كه چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنيا و طلب ملك و پادشاهى. و در اين وقت ياد كردم ايام گذشته خود را، هيچ نفعى از آن با خود نمىيابم. و مىدانم كه آينده نيز مثل گذشته خواهد بود و عن قريب5 همگى زايل6 خواهد گرديد و در دست من هيچ چيز نخواهد بود و اكنون اراده دارم كه از براى تحصيل آخرت سعى تمام نمايم مثل آن سعيى كه براى تحصيل دنيا مىكردم. و مىخواهم كه به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير رأى تو در اين باب چيست؟ پس وزير از استماع اين سخنان رقت عظيم كرد7 و گفت: اى پادشاه آنچه باقى است و زوال ندارد، اگرچه به دشوارى به دست آيد سزاوار است به طلب كردن؛ و هرچه فانى است و اگرچه به آسانى به دست آيد سزاوارتر است به ترك كردن. اى پادشاه! نيكو رأيى ديدهاى، و اميدوارم كه حق تعالى براى تو شرف دنيا و آخرت را جمع كند.پس اين سخن بسيار گران آمد بر پادشاه، و كينه او را در دل گرفت اما اظهار نكرد، وليكن وزير آثار گرانى طبع8 وانحراف مزاج9 از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگين و محزون بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بود و كه اين مكر را براى او ساخته بود؛ و فكرش به چاره اين كار نمىرسيد. پس تمام شب از دلگيرى و تفكر خوابش نبرد. پس به يادش آمد سخن آن مرد كه مىگفت كه: من شكاف سخن را مىبندم. و او را طلب نمود و گفت: تو يك روزى مىگفتى كه من رخنه سخن را سد مىكنم. آن مرد گفت كه: مگر به اين گونه چيزى محتاج شدهاى؟ وزير گفت: بلى؛ خبر مىدهم تو را كه من مصاحب اين پادشاه بودم پيش از پادشاهى و در زمان سلطنت و فرمانروايى. و در اين مدت از من دلگيرى به هم نرسانيد زيرا كه مىدانست كه من خيرخواه و مشفق10 اويم و در همه امور خير او را بر خير خود اختيار مىكنم، وليكن در اين روز او را از خود بسيار منحرف11 يافتم، و گمان ندارم كه بعد از اين با من بر سر شفقت12 آيد. آن مرد گفت كه: از براى اين بىتوجهى هيچ سببى و علتى گمان مىبرى؟ گفت: بلى؛ ديشب مرا طلبيد. و آنچه گذشته بود وزير نقل كرد.آن مرد گفت كه: اكنون رخنه اين سخن را دانستم و آن رخنه را سد مىكنم كه فسادى از آن حاصل نشود انشاءالله تعالى13 . بدان - اى وزير - كه پادشاه گمان برده است به تو كه مىخواهى كه پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت14 را بعد از او متصرف شوى15 . چارهاش آن است كه چون صبح شود جامهها و زينتهاى خود را بيندازى و كهنهترين لباس عبادت كنندگان را درپوشى و موى سر خود را بتراشى، و به اين حال به در خانه پادشاه روى. به درستى كه پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين فعل از تو سؤال خواهد نمود.پس جواب بگو كه: همان چيزى است كه ديروز مرا به آن مىخواندى، و سزاوار نيست كه كسى رأيى براى دوست و مصاحب16 خود بپسندد و خود با او موافقت ننمايد و بر مشقت آن امر صبر نكند؛ و گمان من آن است كه آنچه به آن دعوت نمودى ديروز، محض17 خير و صلاح است و بهتر است از اين حالى
كه داريم. اى پادشاه من مهيا شدهام. هر وقت كه اراده مىفرمايى برخيز كه متوجه آن كار شويم.پس وزير به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.پس پادشاه امر فرمود كه جميع عباد را از بلاد او بيرون كنند و وعيد كشتن نمودن1 ايشان را، و همگى گريختند و مخفى شدند.پس پادشاه روزى به عزم شكار بيرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ايشان فرمود. چون بياوردند ايشان را، دو عابد بودند. به ايشان گفت كه: چرا از بلاد من بيرون نرفتهايد؟ ايشان گفتند كه: رسولان تو امر تو را به ما رسانيدند و اينك ما عزم بيرون رفتن داريم. پادشاه گفت كه: چرا پياده مىرويد؟ ايشان گفتند كه: ما مردم ضعيفيم و چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب دير از ملك تو بيرون رفتهايم. پادشاه گفت كه: كسى كه از مرگ مىترسد چنين شتاب مىكند در بيرون رفتن بىتوشه و مركب؟ ايشان گفتند كه:ما از مرگ نمىترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت كه: چگونه از مرگ نمىترسيد و حال آن كه خود مىگوييد كه: رسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند، و اينك در عزم بيرون رفتنيم. همين است گريختن از مرگ. ايشان گفتند كه:گريختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر كه ما از تو مىترسيم، وليكن از آن مىگريزيم كه مبادا خود به دست خود، خود را به كشتن دهيم و نزد خدا معاقَب گرديم2 .پس پادشاه در غضب شد و فرمود كه آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر كرد به گرفتن عابدان و اهل دين در مملكت خود. و فرمود كه هر جا كه ايشان را بيابند به آتش بسوزانند. پس رئيسان بتپرستان همگى همت خود را مصروف گردانيدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعى كثير از ايشان را به آتش سوختند. و به اين سبب شايع شد در مملكت هند كه مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقى مانده است اين سنت در ميان ايشان. و در جميع ممالك هند قليلى از عباد و اهل دين ماندند كه نخواستند كه از آن بلاد بيرون روند، و غايب و مُختفى3 شدند كه شايد قليلى از مردم را كه قابل دانند هدايت نمايند.پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما كرد با نهايت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و كمال. وليكن هيچ چيز از آداب به او تعليم ننموده بودند مگر چيزى چند كه پادشاهان به آن محتاج مىباشند از آداب ملوك4. و ذكر مرگ و زوال و فنا و نيستى نزد او مذكور نساخته بودند. و حق تعالى به آن پسر از دانش و دريافت و حفظ، مرتبهاى كرامت فرموده بود كه عقلها در آن حيران بود و مردم از آن تعجب مىنمودند. و پدر او نمىدانست كه از اين حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد يا آزرده، زيرا كه مىترسيد كه اين فهم و قابليت باعث حصول5 آن امرى شود كه آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.پس چون پسر به فراست6 دريافت كه او را در آن شهر محبوس گردانيدهاند و از بيرون رفتن او مضايقه مىنمايند7 و از گفت و شنيد مردم بيگانه او را منع مىنمايند، و پاسبانان به حراست8 و حفظ او قيام نمودهاند، شكى در خاطر او به هم رسيد و در سبب آن حيران ماند و ساكت شد، و در خاطر خود گفت كه: اين جماعت صلاح مرا بهتر مىدانند. و چون سن و تجربهاش زياده شد و عملش افزونتر شد، با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست، و مرا در امور، تقليد ايشان نمودن سزاوار نيست.پس اراده كرد كه چون پدرش به نزد او آيد اين امر را از او سؤال نمايد. باز انديشه كرد كه اين امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد گردانيد. پس بايد كه از كسى معلوم كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم.و در خدمت او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زياده از ديگران داشت و اميد داشت كه اين خبر را از او معلوم تواند نمود.(از کتاب عرفان مجلسی)