بیوفائی دنیا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





بیوفائی دنیا
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 15 فروردين 1394

در بيان بيوفايى دنيا

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا از براى حضرت عيسى عليه‏السلام متمثل‏شد1 در صورت زن ازرقى2. حضرت از آن پرسيد كه: چند شوهر گرفته‏اى؟ گفت:
بسيار. پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را كشتم. حضرت عيسى فرمود كه: واى بر حال شوهرهاى باقيمانده‏ات؟ چرا عبرت نمى‏گيرند از حال شوهرهاى كشته شده‏ات؟

تمثيل ششم: در بيان كيفيت نجات از دنيا

از حضرت امام موسى عليه‏السلام منقول است كه: حضرت لقمان پسرش را وصيت فرمود كه:
اى فرزند! دنيا دريايى است عميق، و گروه بسيار در اين دريا غرق شده‏اند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقوا و پرهيزكارى باشد. و آنچه در اين كشتى پر كنى، از توشه و متاع ايمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توكل باشد كه بدون توكل بر خدا آن كشتى به راه نمى‏رود. و ناخداى آن كشتى عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.

تمثيل هفتم: در بيان پستى دنيا، و آن كه سربلندى در اين خانه پست ضرر مى‏رساند

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا به مثابه3 خانه‏اى است كه سقفش را پست پوسيده باشند4 . اگر سربلندى5 مى‏كنى و تكبر مى‏نمايى سر بر طاق مى‏آيد و مى‏شكند؛ و اگر سر به زير مى‏افكنى و تواضع و شكستگى مى‏كنى به سلامت به در مى‏روى.

تمثيل هشتم: در بيان سوء عاقبت دنيا

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثَل دنيا مثَل طعامهاى لذيذ است كه آدمى تناول مى‏نمايد و در هنگام خوردن لذيذ است و چون به معده رسيد مُنتن6 و بدبو مى‏شود. و هرچند طعام لذيذتر و چرب و شيرين‏تر است مدفوعش بدبوتر و كثيفتر است و آزار و مفسده خوردنش بيشتر است و درد و الم7 بر آكلش8 بيشتر مترتب مى‏شود.
و همچنين از دنيا هرچند بيشتر و بهتر آن را متصرف مى‏شوى، در هنگام مردن كه وقت دفع آن است بدى و ضررش بيشتر ظاهر مى‏شود.
يا مانند خانه‏اى كه دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بيشتر و نفيستر است، حسرت صاحبش بيشتر است. همچنين دزد اجل كه بر خانه مال مى‏زند، هرچند از دنيا بيشتر جمع كرده است الم مفارقتش9 شديدتر و صعب‏تر10 است.

تمثيل نهم: در بيان آن كه دنيا و آخرت با يكديگر جمع نمى‏شوند، و محبت دنيا مانع تحصيل خيرات و سعادات است

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثل صاحب دنيا مثل كسى است كه در ميان آب راه رود. چنانچه هر كه در آب راه مى‏رود البته قدمش تر مى‏شود، همچنين هر كه داخل دنيا مى‏شود البته آلوده مى‏شود. و دروغ مى‏گويد كسى كه دعوى مى‏نمايد كه من داخل دنيا مى‏شوم و از آن احتراز11 مى‏نمايم.

 

و منقول است كه: حضرت عيسى عليه‏السلام فرمود كه: به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: چنانچه بيمار كه به سوى طعام نظر مى‏كند از مرض و الم به آن ميل نمى‏نمايد، همچنين بيمار محبت دنيا لذت و شيرينى عبادت و بندگى را نمى‏يابد.
به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: اسب را تا سوارى نكنى و نرم نكنى چموشى آن برطرف نمى‏شود، همچنين دل را تا نرم نكنى به ياد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمى‏شود و مُنقاد1 حق نمى‏گردد.

تمثيل دهم: در ذكر تمثيلاتى كه مشتمل است بر توضيح عيبهاى بسيار از دنيا

قصه بلوهر و يوذاسف
و در اين مقام قصه بَلوهَر و يوذاسَف2 را كه مشتمل بر حكم شريفه انبيا عليهم‏السلام و مواعظ لطيفه حكماست ايراد مى‏نماييم، و چون بر فوايد بى‏نظير، محتوى و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران اين كتاب را از بركات آن محروم نمى‏گردانيم.
ابن بابويه عليه‏الرحمه و الرضوان در كتاب كمال‏الدين و تمام النعمه3 به سند خود از محمد ابن‏زكريا4 روايت كرده است كه:
پادشاهى بود در ممالك هندوستان با لشكر فراوان و مملكت وسيع. و مهابت5 عظيم از او در نفوس رعيت6 او قرار گرفته بود و پيوسته بر دشمنان ظفر مى‏يافت. و با اين حال حرص عظيم داشت در شهوتها و لذتهاى دنيا و لهو و لَعِب7 ، و از متابعت هواهاى نفسانى دقيقه‏اى8 فرونمى‏گذاشت. و محبوبتر و خيرخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را بر آن اعمال ناشايست ستايش مى‏نمود و قبايح9 او را در نظر او زينت مى‏داد، دشمنتر و بدخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را به ترك آنها امر مى‏فرمود.
و او در حَداثِت سن10 و ابتداى جوانى به منصب فرمانروايى فايز گرديده بود11 . و صاحب رأى اصيل12 و زبان بليغ13 بود. و در تدبير امور رعيت و ضبط احوال14 ايشان به غايت عارف15 بود. و چون مردم او را به اين اوصاف شناخته بودند، لاجرم16 همگى مُنقاد17 او گرديده بودند. و هر سركش و رامى او را خاضع و مطيع بود. و براى او جمع گرديده بود مستى جوانى، و مستى سلطنت و جهانبانى، و بيهوشى شهوت و خودبينى، ظفريافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبردارى اهل مملكتش موجب طغيان و زيادتى آن مستيها گرديده بود. پس تكبر و تطاول18 مى‏نمود و مردمان را حقير مى‏شمرد، و

 

به سبب وفور مدح و ستايش مردم، اعتمادش بر تمامى عقل رأى خود زياده مى‏شد. و او را همتى و مقصودى بغير از دنيا نبود. و به آسانى او را ميسر مى‏شد آنچه را مى‏طلبيد و مى‏خواست از دنيا.
وليكن فرزند پسر نمى‏شد او را، و جميع فرزندان او دختران بودند. و پيش از پادشاهى او امر دين در مملكت او شيوع تمام داشت و اهل دين بسيار بودند. پس شيطان دشمنى دين و اهل دين را در نظر او زينت داد و همت بر اضرار1 ايشان گماشت. و از ترس زوال ملك خود ايشان را از مملكت خود دور گردانيد و بت‏پرستان را مقرب خود گردانيد و براى ايشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ايشان را تفضيل2 و تشريف3 بر ديگران داد و بتهاى ايشان را سجده كرد. پس چون مردم اين حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند4 به عبادت بتان و استخفاف5 به اهل دين.
پس روزى پادشاه سؤال نمود از حال شخصى از اهل بلاد6 خود، كه آن مرد را قرب عظيم و منزلت پسنديده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود كه به او استعانت جويد7 بر بعضى از امور خود، و به او احسان نمايد. جواب گفتند كه: اى پادشاه او لباس خواهش دنيا را از بر كنده، و از اهل دنيا خلوت اختيار كرده، و به عُباد8 پيوسته است. پس اين سخن بر پادشاه بسيار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وى افتاد، او را در زى9 عُباد و زهاد10 ديد. او را منع كرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعيان و اشراف اهل مملكت من بودى. خود را رسوا كردى واهل و مال خود را ضايع گذاشتى و تابع اهل بطالت11 و زيانكارى شدى و خود را در ميان مردم مَضحكه12 و مثل ساختى. و حال آن كه من تو را براى كارهاى عظيم خود مهيا گردانيده بودم و مى‏خواستم به تو استعانت جويم بر امورى كه مرا پيش آيد.
عابد گفت كه: اى پادشاه! اگر مرا بر تو حقى نيست وليكن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بى‏آن كه به خشم آيى. بعد از آن امر كن به آنچه خواهى، بعد از فهميدن آنچه مى‏گويم و تفكر نمودن در آن. به درستى كه ترك تأمل و تدبر دشمن عقل است و حايل مى‏شود ميان آدمى و فهميدن اشيا.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو. عابد گفت كه: مى‏پرسم از تو اى پادشاه كه آيا عتاب13 تو با من براى گناهى است كه بر نفس خود ضرر رسانيده‏ام، يا در خدمت تو تقصيرى14 و جرمى دارم؟
پادشاه گفت كه: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترين گناهان است، و من چنين نيستم كه هركس از رعيت من كه خواهد خود را هلاك كند، او را به خود واگذارم، بلكه هلاك كردن خودش نزد من مثل آن است كه ديگرى از رعيت مرا هلاك گرداند. و چون من اهتمام در امر رعيت دارم، حكم مى‏كنم بر تو از براى تو، و مؤاخذه مى‏نمايم تو را براى تو؛ زيرا كه ضايع كرده‏اى خود را.
عابد گفت كه: اى پادشاه از حسن ظنى15 كه به تو دارم گمان دارم كه مرا مؤاخذه ننمايى مگر به حجتى كه بر من تمام سازى. و حجت جارى نمى‏شود مگر نزد قاضى و حاكمى. و كسى از مردم بر تو قاضى نيست، وليكن نزد تو قاضيان هستند و تو حكم ايشان را جارى مى‏سازى، و من به بعضى از آن قاضيان راضيم و از بعضى ترسانم.
پادشاه گفت كه: كدام‏اند آن قاضيان كه مى‏گويى؟
عابد گفت كه: اما آن قاضى كه من به حكم او راضيم عقل توست، و اما قاضيى كه از آن ترسانم هوا و خواهشهاى نفس توست.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو، و راست بگو خبر خود را به من كه در چه وقت اين رأى، تو را سانح شد16 و كى گمراه گردانيد تو را.

 

عابد گفت كه:
اما خبر من: به درستى كه در حداثت سن1 سخنى شنيدم و در دل من جا كرد آن سخن مانند دانه‏اى كه بكارند؛ و پيوسته نشو و نما كرد تا درختى شد چنانچه مى‏بينى. و اين قصه چنان بود كه از شخصى شنيدم كه مى‏گفت كه: نادان امرى را كه اصل ندارد و به كار نمى‏آيد چيزى مى‏داند و به آن اعتقاد دارد، و امرى را كه اصل دارد و به كار مى‏آيد ناچيز و باطل مى‏انگارد. و تا آدمى امر باطل و ناچيز را ترك ننمايد به آن امر ثابت و اصيل نمى‏رسد. و كسى كه نيكو نبيند و ادارك ننمايد حقيقت آن امر حق و ثابت را، ترك آن ناچيز و باطل بر او گوارا نمى‏شود. و آن امر اصيل و باقى، آخرت است، و آن ناچيز و باطل دنياست.
پس چون اين كلمه حق را شنيدم، در نفس من مستقر گرديد2 زيرا كه چون تأمل كردم حيات دنيا را مرگ يافتم، و توانگرى دنيا را فقر و درويشى ديدم، و شادى دنيا را اندوه دانستم، و صحت دنيا را بيمارى شناختم، و قوت دنيا را ضعف دانستم، و عزت دنيا را خوارى ديدم.
و چگونه حيات آن مرگ نباشد و حال آن كه زندگى آن براى مردن است و آدمى در آن زندگانى يقين به مردن دارد و بى‏اعتماد است بر زندگى و پيوسته مترصد رحلت است.
و چگونه توانگرى دنيا فقر و درويشى نباشد و حال آن كه آنچه از دنيا براى آدمى حاصل مى‏شود، براى اصلاح آن به چيز ديگر محتاج مى‏شود، بلكه به چيزهاى بسيار احتياج به هم مى‏رساند كه براى آن چيز اول ناچار است از آنها. مثل آن كه آدمى براى سوارى به چهارپايى محتاج مى‏شود. پس چون تحصيل آن نمود، محتاج مى‏شود به علف آن و به مهتر3 و طويله و يراق4 ضرورى آن چهارپا. و به سبب هريك از اينها به چندين چيز ديگر محتاج مى‏شود. پس كى به نهايت مى‏رسد حاجت كسى كه بر اين حال باشد.
و چگونه شادى دنيا اندوه نباشد و حال آن كه دنيا چشم هر كس را كه به حصول مطلوبى روشن گردانيد، در كمين اوست كه چندين برابر آن خوشحالى، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر كسى به وجود فرزندى شاد شود، آنچه انديشه مى‏برد از اندوه در مرگ آن فرزند و بيمارى او و پراكندگى احوال او، چندين برابر آن شادى است كه به او رسيده است به سبب وجود او. و اگر به مالى خوشحال گردد، از بيم تلف آن مال اندوه بر او راه مى‏يابد زياده از سرورى كه به آن مال به هم رسانيده است. پس هرگاه حال دنيا چنين باشد، سزاوارترين مردم به ترك دنيا كسى است كه شناخته باشد دنيا را بر اين حال.
و چگونه تندرستى دنيا بيمارى نباشد و حال آن كه تندرستى در دنيا از اخلاط اربعه5 است، و صحيحترين اخلاط6 و دخيلترين آنها در حيات7 ، خون است. و در هنگامى كه آن قويتر است و اعتماد آدمى بر آن بيشتر است، سزاوارتر است آدمى از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگى8 و خوره و ورمهاى سينه.
و چگونه قوت دنيا ضعف نباشد و حال آن كه اسباب قوت همگى موجب ضرر و هلاك بدن‏اند.
و چگونه عزت دنيا خوارى نباشد و حال آن كه هرگز كسى عزتى در دنيا نديده است كه بعد از آن خوارى و مذلتى نباشد. و ايام عزت كوتاه است و ايام خوارى دراز.
پس سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه اسباب دنيا را براى او گشوده باشند و مهيا كرده باشند، و حاجتهاى خود را از دنيا يافته باشد. زيرا كه در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن كه آفتى به مال او برسد و آن را فانى گرداند، يا به ناگاه بلايى به خويشان و دوستان او برسد و ايشان را بربايد، يا فتنه‏اى بر جمعيت او برخورد و به غارت برد، يا مصيبتى در رسد و بناهاى او را از بيخ بركند، يا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چيزى كه به آن بخل مى‏ورزيد دردى بر دل او گذارد.
پس مذمت مى‏كنم به سوى تو - اى پادشاه - دنيايى را كه آنچه را عطا كرد بازمى‏گيرد و وبال آن را بر گردن آدمى مى‏گذارد، و بر هر كه جامه‏اى پوشانيد از او مى‏كند و او را عريان مى‏گرداند، و هر كه را بلند كرد پست مى‏كند و به جزع9 و بيتابى مى‏افكند، و عاشقان و طالبان خود را ترك مى‏كند و به شقاوت و محنت

 

مى‏رساند، گمراه كننده است كسى را كه اطاعت آن كند و مغرور آن شود، و غدار1 و بازى دهنده است هر كس را كه ايمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستى كه دنيا مركبى2 است سركش و بزرگ، و مصاحبى3 است خائن و بيوفا، و راهى است لغزنده، و منزلى است در غايت گوى4 و پستى.
گرامى دارنده‏اى است كه گرامى نداشته است كسى را مگر آن كه عاقبت خوار كرده است او را، و محبوبه‏اى است كه هرگز محبت به كسى نداشته است. ملازمت كرده شده‏اى5 است كه ملازم67 هيچ كس نگشته است. با او وفا مى‏كنند، و آن غدر و مكر مى‏كند. و با آن راست مى‏گويند، و آن دروغ مى‏گويد. و وفا مى‏كنند با آن در وعده، و آن خلف وعده مى‏كند. كج است با كسى كه با آن راست است. بازى كننده است با كسى كه مطمئن خاطر است به آن. در اثناى اين كه طعام و غذا مى‏دهد كسى را، ناگاه او را طعمه ديگرى مى‏كند. و در هنگامى كه او را خدمت مى‏كند، ناگاه او را خادم ديگران مى‏گرداند. و در اثناى اين كه مى‏خنداند او را، ناگاه بر او مى‏خندد. و در زمانى كه او را بر ديگران شماتت8 مى‏فرمايد9 ، ناگاه بر او شماتت مى‏كند. و در اثناى آن كه او را بر ديگران مى‏گرياند، ناگاه ديگران را بر او مى‏گرياند. گاه دستش را به عطا مى‏گشايد و گاهى به سؤال. و در عين عزت ذليل مى‏گرداند. و در هنگامى كه او را مكرم دارد به اهانت و مذلت مى‏رساند. و در اثناى بزرگى حقير مى‏سازد، و در اثناى رفعت به پستى مى‏اندازد. بعد از اندك فرمانبردارى نافرمانى مى‏كند، و بعد از سرور به حزن و اندوه مى‏افكند، و بعد از سيرى به گرسنگى مبتلا مى‏گرداند، و در اثناى زندگى مى‏ميراند.
پس اف باد بر خانه‏اى كه حال آن اين باشد و كردار آن بر اين منوال بوده باشد. تاج سرورى بر سر شخصى مى‏گذارد صبحگاه، و روى او را بر خاك مذلت مى‏مالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج10 طلا زينت مى‏دهد، و شام دستش را در بند مى‏كشد. بامداد بر تخت پادشاهيش مى‏نشاند، و پسين به زندانش مى‏كشاند. شب فرش مخمل برايش مى‏گستراند، و روز بر خاك خواريش مى‏نشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برايش مهيا مى‏كند، و در آخر روز نوحه‏گران را به نوحه‏اش مى‏دارد. شب او را به حالى مى‏دارد كه اهلش به او تقرب مى‏جويند، و روز او را به محنتى مى‏افكند كه اهلش از او گريزان مى‏شوند. بامداد او را خوشبو مى‏دارد، و شبانگاه او را جيفه گنديده مى‏گرداند.
پس آدمى در دنيا پيوسته در بيم سَطوتها11 و قهرهاى آن است، و از بلاها و فتنه‏هاى آن نجات ندارد. برخوردار مى‏گردد نفس از چيزهاى تازه دنيا، و ديده از امور خوشاينده دنيا، و دست از جمعيت و اسباب دنيا. پس به زودى مرگ در مى‏رسد و دست خالى مى‏ماند، و ديده خشك مى‏شود، و گذشتنى مى‏گذرد، و باطل شدنى باطل مى‏شود، و هلاك مى‏شود آنچه هلاك مى‏شود. و دنيا جمعى را كه هلاك كرد، ديگران را به عوض ايشان مى‏گيرد، و هر كس را بدل هر كس راضى مى‏شود، و از رفتن كسى پروا ندارد. گروهى را در خانه‏هاى گروه ديگر جا مى‏دهد، و وامانده جمعى را به جمعى مى‏خوراند، و اراذل12 را به جاى افاضل13، و عاجزان14 را در مكان دورانديشان عاقل مى‏نشاند. و گروهى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى‏كشاند، و از پياده‏روى بر مركب مى‏نشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب15 به استراحت مى‏رساند. پس چون ايشان را غرق اين نعمتها و راحتها گردانيد ناگاه منقلب16 مى‏سازد احوال ايشان را، و لباس نعمت را از ايشان مى‏كند، و قوت ايشان را به عجز مبدل مى‏گرداند، و ايشان را به نهايت بدحالى و فقر و احتياج مبتلا مى‏گرداند.
و اما آنچه گفتى - اى پادشاه - در ضايع گردانيدن من اهل خود را و ترك كردن ايشان، خطا گفتى. من ضايع نگردانيده‏ام خود را، و ترك ايشان نكرده‏ام. بلكه پيوند كرده‏ام با ايشان، و از هر چيز بريده‏ام براى ايشان. وليكن مدتى بر ديده من پرده جهل و غفلت آويخته بود و گويا ديده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل

 

و غريب را از يكديگر نمى‏شناختم و دوست و دشمن خود را نمى‏دانستم. پس چون پرده سِحر از پيش ديده من برخاست و ديده من صحيح1 و بينا گرديد، تميز كردم ميان دوست و دشمن، و يار و بيگانه، و دانستم كه آنهايى را كه اهل و دوست و برادر و آشنا مى‏شمردم، جانوران درنده‏اى بودند كه همگى در مقام اضرار2 من بودند و همت ايشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود.
وليكن مراتب ايشان مختلف بود در ضرر رسانيدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضى مانند شير بودند در تندى و شدت، و بعضى مانند گرگ بودند در غارت كردن، و بعضى مانند سگ بودند در فرياد زدن، و بعضى مانند روباه بودند در حيله و دزدى. پس همگى را مقصود، اضرار من بود، ليكن از راههاى مختلف.
اى پادشاه به درستى كه تو با اين عظمت كه دارى از ملك و پادشاهى و بسيارى فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر نيك نظر نمايى در حال خود، مى‏دانى كه تنها و بيكسى و يك يار و دوست ندارى از جميع اهل روى زمين. زيرا كه مى‏دانى كه جمعى كه فرمانبردار تو نيستند از جميع طوايف3، دشمن تواند؛ و اين جمعى كه رعيت و فرمانبردار تواند، حشوى4 چندند از اهل عداوت5 و نفاق6 كه دشمنى ايشان مر تو را بسى زياده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ايشان مر تو را طوايف ديگر كه مطيع تو نيستند بيشتر است.
پس اگر نيكو تأمل نمايى و نظر كنى در حال جمعى كه يارى دهندگان و خويشان تواند، مى‏يابى كه ايشان جمعى‏اند كه كار تو را مى‏كنند براى مزد، و همگى در مقام اين‏اند كه كار را كمتر كنند و مزد را بيشتر بگيرند. و چون نظر نمايى به مخصوصان و خويشان بسيار نزديك خود، گروهى را مى‏يابى كه تو جميع مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود گذاشته‏اى، و نسبت به ايشان به منزله غلامى گرديده‏اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، و با اين حال هيچ يك از ايشان از تو راضى نيستند هرچند جميع مال خود را بر ايشان قسمت نمايى. و اگر مقررى ايشان را از ايشان بازگيرى، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - اى پادشاه - كه بيكس و تنهايى، و بى‏مال و اسبابى.
و اما من: پس به درستى كه صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم كه مرا نمى‏خورند، و براى خوردن مرا نمى‏خواهند. من دوست ايشانم و ايشان دوست من‏اند و هرگز دوستى ميان من و ايشان برطرف نمى‏شود. و ايشان ناصح7 و خيرخواه من‏اند، و من ناصح و خيرخواه ايشانم، و نفاق در ميان من و ايشان نيست. ايشان به من راست مى‏گويند، و من با ايشان راست مى‏گويم، و دروغ در ميان ما نمى‏باشد. و يارى يكديگر مى‏كنيم، و دشمنى در ميان ما نيست، و در بلاها يكديگر را فرو نمى‏گذاريم. طلب مى‏نمايند خير و خوبى را، كه اگر من با ايشان طلب نمايم خوف آن ندارند كه من بر ابشان غلبه كنم و خير ايشان را از ايشان بازگيرم و به تنهايى متصرف شوم، بلكه آن خير به همه مى‏رسد بى‏آن كه از ديگرى كم شود. و آن خير، سعادت اخروى است و به اين سبب در ميان ما و ايشان فسادى و نزاعى و حسدى نيست. ايشان براى من كار مى‏كنند و من براى ايشان كار مى‏كنم و به سبب اخوت8 و برادرى ايمانى كه هرگز برطرف شدن ندارد. و اين يارى از ميان ما هرگز زايل نمى‏گردد. اگر من گمراه شوم هدايت من مى‏كنند، و اگر نابينا شوم ديده‏ام را نور مى‏بخشند، و اگر دشمنى قصد من كند حصار من‏اند، و اگر تيرى به سوى من آيد سپر من مى‏شوند، و يارى دهندگان من‏اند اگر از دشمنى ترسم. من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده‏ايم، و ذخيره‏ها و اسباب دنيا را ترك كرده‏ايم و براى اهل دنيا گذاشته‏ايم. پس در كثرت مال با كسى نزاع نمى‏كنيم، و بر يكديگر ظلم نمى‏كنيم، و دشمنى و حسد و عداوت كه لازم دنياست از ميان ما برخاسته است.
پس اين جماعت‏اند - اى پادشاه - اهل و برادران و خويشان و دوستان من، كه دوست مى‏دارم ايشان را، و از ديگران قطع كرده‏ام و با ايشان پيوند كرده‏ام، و ترك كرده‏ام جماعتى را كه به ديده جادو رسيده به ايشان نظر مى‏كردم، چون ايشان را شناختم و سلامتى جستم در ترك ايشان.
اى پادشاه اين است حقيقت دنيايى كه خبر دادم تو را كه ناچيز است. و اين است نسب9 و حسب10 دنيا. و عاقبتش آن است كه شنيدى. چون دنيا را به اين اوصاف شناختم ترك آن كردم، و شناختم امر اصيل باقى را كه آخرت است، و آن را اختيار كردم. اگر خواهى - اى پادشاه - كه تعريف كنم براى تو آنچه را دانسته‏ام از اوصاف آخرت كه آن امر باقى است. پس مهياى شنيدن آن شو تا بشنوى غير آنچه شنيده باشى.

 

پس اين سخنان پادشاه را هيچ فايده نبخشيد و گفت: دروغ مى‏گويى و چيزى نيافته و بغير تَعَب1 و رنج و مشقت بهره‏اى نبرده‏اى. بيرون رو و در مملكت من مباش، كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد مى‏گردانى.
و متولد شد در اين ايام از پادشاه، بعد از آن كه نااميد شده بود از فرزند نرينه، پسرى كه نديده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد كه نزديك بود كه از غايت سرور هلاك شود، و گمان كرد كه بتانى كه در آن ايام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشيده‏اند.
پس جميع خزاين خود را بر بتخانه‏ها قسمت نمود و امر كرد مردم را به عيش و شادى، يك سال. و آن پسر را يوذاسف نام نهاد. و جمع كرد دانشمندان و منجمان را براى ملاحظه طالع2 مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض كردند كه: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى‏شود كه از شرف و منزلت به مرتبه‏اى رسد كه هيچ كس به آن مرتبه نرسيده باشد هرگز در زمين هند. و همگى منجمان بر اين سخن اتفاق كردند، الا يكى از منجمان كه گفت:
گمان من اين است كه اين شرف و بزرگى كه در طالع اين پسر است، نيست مگر بزرگى و شرف آخرت. و گمان مى‏برم كه پيشواى اهل دين و عباد بوده باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه بوده باشد، زيرا كه اين شرافتى كه در طالع او مشاهده مى‏كنم به شرافتهاى دنيا نمى‏ماند.
پس پادشاه از اين سخن چندان محزون گرديد كه نزديك بود كه شادى او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمى كه اين سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جميع منجمان، معتمدتر3 و راستگوتر و داناتر بود. پس امر كرد كه شهرى را براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه اعتماد بر ايشان داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ايشان كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا4 و زوال5 مذكور نسازند تا آن كه زبان ايشان به ترك اين سخن معتاد شود و اين معانى از خاطر ايشان محو گردد. و امر كرد ايشان را كه چون آن پسر به حد تميز رسد از اين باب سخنان نزد او مذكور نسازند كه مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب گردد. و مبالغه6 تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران نمود تا به حدى كه هر يك را بر ديگرى جاسوس و نگهبان كرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دين و عبادت زياده گرديد از ترس آن كه مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.
و آن پادشاه را وزيرى بود كه متكفل امور او گرديده بود و جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود، و با او خيانت نمى‏كرد، و به او دروغ عرض نمى‏نمود، و بر خيرخواهى او هيچ چيز را اختيار نمى‏كرد، و در هيچ امرى از امور او سستى و تكاهل7 نمى‏ورزيد، و هيچ كارى از كارهاى او را ضايع و مهمل8 نمى‏گذاشت. و با اين حال مرد لطيف‏الطبع خوش زبانى بود، و به خير و خوبى معروف بود، و همگى رعيت از او خشنود بودند و او را دوست مى‏داشتند. وليكن امَرا9 و مقربان پادشاه حسد او را مى‏بردند و بر او تفوق10 مى‏طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ايشان گران بود.
روزى از روزها پادشاه به عزم شكار بيرون رفت، و آن وزير در خدمت او بود. پس وزير در ميان دره‏اى به مردى رسيد كه زمينگير شده در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت. وزير از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانيده‏اند و به اين حال افكنده‏اند. پس وزير بر او رقت كرد11 . آن مرد گفت كه: اى وزير مرا با خود دار و محافظت نماى، به درستى كه از من نفع عظيم خواهى يافت. وزير گفت كه: من تو را محافظت نمايم هرچند اميد نفعى از تو نباشد. وليكن بگو كه چه منفعت از تو متصور12 است كه مرا به آن وعده مى‏كنى؟ آيا كارى مى‏كنى يا علمى دارى؟ آن مرد گفت كه: من رخنه13 سخن را مى‏بندم كه از راه سخن بر صاحبش فسادى مترتب نشود14 .

 

پس وزير به سخن او اعتنايى ننمود و امر فرمود كه او را به خانه‏اى بردند و معالجه او نمودند تا آن كه بعد از زمانى امراى پادشاه شروع در حيله كردند براى دفع وزير، و تدبيرها برانديشيدند، تا آن كه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه در پنهانى يكى از ايشان به پادشاه گفت كه: اين وزير طمع دارد در ملك تو كه بعد از تو پادشاه شود، و پيوسته احسان و نيكى مى‏كند به مردم و تهيه اين مطلب را درست مى‏كند. و اگر خواهى كه صدق اين مقال1 بر تو ظاهر گردد به وزير بگو كه: مرا اين اراده سانح گرديده است2 كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم. پس هرگاه اين سخن را با وزير مى‏گويى، از شادى و سرور او به اين اراده، راستى سخن من بر تو ظاهر مى‏گردد. و اين تدبير را براى اين كردند كه رقت قلب3 او را مى‏دانستند در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ، و مى‏دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى‏كند و محبت بسيار به ايشان دارد. پس چنين گمان بردند كه از اين راه بر وزير ظفر مى‏يابند4. پس پادشاه گفت كه: اگر من از وزير چنين حالى مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و جزم كنم به راستى سخن تو.
پس وزير به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو مى‏دانستى كه چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنيا و طلب ملك و پادشاهى. و در اين وقت ياد كردم ايام گذشته خود را، هيچ نفعى از آن با خود نمى‏يابم. و مى‏دانم كه آينده نيز مثل گذشته خواهد بود و عن قريب5 همگى زايل6 خواهد گرديد و در دست من هيچ چيز نخواهد بود و اكنون اراده دارم كه از براى تحصيل آخرت سعى تمام نمايم مثل آن سعيى كه براى تحصيل دنيا مى‏كردم. و مى‏خواهم كه به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير رأى تو در اين باب چيست؟
پس وزير از استماع اين سخنان رقت عظيم كرد7 و گفت: اى پادشاه آنچه باقى است و زوال ندارد، اگرچه به دشوارى به دست آيد سزاوار است به طلب كردن؛ و هرچه فانى است و اگرچه به آسانى به دست آيد سزاوارتر است به ترك كردن. اى پادشاه! نيكو رأيى ديده‏اى، و اميدوارم كه حق تعالى براى تو شرف دنيا و آخرت را جمع كند.
پس اين سخن بسيار گران آمد بر پادشاه، و كينه او را در دل گرفت اما اظهار نكرد، وليكن وزير آثار گرانى طبع8 وانحراف مزاج9 از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگين و محزون بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بود و كه اين مكر را براى او ساخته بود؛ و فكرش به چاره اين كار نمى‏رسيد. پس تمام شب از دلگيرى و تفكر خوابش نبرد. پس به يادش آمد سخن آن مرد كه مى‏گفت كه: من شكاف سخن را مى‏بندم. و او را طلب نمود و گفت: تو يك روزى مى‏گفتى كه من رخنه سخن را سد مى‏كنم. آن مرد گفت كه: مگر به اين گونه چيزى محتاج شده‏اى؟ وزير گفت: بلى؛ خبر مى‏دهم تو را كه من مصاحب اين پادشاه بودم پيش از پادشاهى و در زمان سلطنت و فرمانروايى. و در اين مدت از من دلگيرى به هم نرسانيد زيرا كه مى‏دانست كه من خيرخواه و مشفق10 اويم و در همه امور خير او را بر خير خود اختيار مى‏كنم، وليكن در اين روز او را از خود بسيار منحرف11 يافتم، و گمان ندارم كه بعد از اين با من بر سر شفقت12 آيد. آن مرد گفت كه: از براى اين بى‏توجهى هيچ سببى و علتى گمان مى‏برى؟ گفت: بلى؛ ديشب مرا طلبيد. و آنچه گذشته بود وزير نقل كرد.
آن مرد گفت كه: اكنون رخنه اين سخن را دانستم و آن رخنه را سد مى‏كنم كه فسادى از آن حاصل نشود ان‏شاءالله تعالى13 . بدان - اى وزير - كه پادشاه گمان برده است به تو كه مى‏خواهى كه پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت14 را بعد از او متصرف شوى15 . چاره‏اش آن است كه چون صبح شود جامه‏ها و زينتهاى خود را بيندازى و كهنه‏ترين لباس عبادت كنندگان را درپوشى و موى سر خود را بتراشى، و به اين حال به در خانه پادشاه روى. به درستى كه پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين فعل از تو سؤال خواهد نمود.
پس جواب بگو كه: همان چيزى است كه ديروز مرا به آن مى‏خواندى، و سزاوار نيست كه كسى رأيى براى دوست و مصاحب16 خود بپسندد و خود با او موافقت ننمايد و بر مشقت آن امر صبر نكند؛ و گمان من آن است كه آنچه به آن دعوت نمودى ديروز، محض17 خير و صلاح است و بهتر است از اين حالى

 

كه داريم. اى پادشاه من مهيا شده‏ام. هر وقت كه اراده مى‏فرمايى برخيز كه متوجه آن كار شويم.
پس وزير به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.
پس پادشاه امر فرمود كه جميع عباد را از بلاد او بيرون كنند و وعيد كشتن نمودن1 ايشان را، و همگى گريختند و مخفى شدند.
پس پادشاه روزى به عزم شكار بيرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ايشان فرمود. چون بياوردند ايشان را، دو عابد بودند. به ايشان گفت كه: چرا از بلاد من بيرون نرفته‏ايد؟ ايشان گفتند كه: رسولان تو امر تو را به ما رسانيدند و اينك ما عزم بيرون رفتن داريم. پادشاه گفت كه: چرا پياده مى‏رويد؟ ايشان گفتند كه: ما مردم ضعيفيم و چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب دير از ملك تو بيرون رفته‏ايم. پادشاه گفت كه: كسى كه از مرگ مى‏ترسد چنين شتاب مى‏كند در بيرون رفتن بى‏توشه و مركب؟ ايشان گفتند كه:
ما از مرگ نمى‏ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت كه: چگونه از مرگ نمى‏ترسيد و حال آن كه خود مى‏گوييد كه: رسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند، و اينك در عزم بيرون رفتنيم. همين است گريختن از مرگ. ايشان گفتند كه:
گريختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر كه ما از تو مى‏ترسيم، وليكن از آن مى‏گريزيم كه مبادا خود به دست خود، خود را به كشتن دهيم و نزد خدا معاقَب گرديم2 .
پس پادشاه در غضب شد و فرمود كه آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر كرد به گرفتن عابدان و اهل دين در مملكت خود. و فرمود كه هر جا كه ايشان را بيابند به آتش بسوزانند. پس رئيسان بت‏پرستان همگى همت خود را مصروف گردانيدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعى كثير از ايشان را به آتش سوختند. و به اين سبب شايع شد در مملكت هند كه مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقى مانده است اين سنت در ميان ايشان. و در جميع ممالك هند قليلى از عباد و اهل دين ماندند كه نخواستند كه از آن بلاد بيرون روند، و غايب و مُختفى3 شدند كه شايد قليلى از مردم را كه قابل دانند هدايت نمايند.
پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما كرد با نهايت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و كمال. وليكن هيچ چيز از آداب به او تعليم ننموده بودند مگر چيزى چند كه پادشاهان به آن محتاج مى‏باشند از آداب ملوك4. و ذكر مرگ و زوال و فنا و نيستى نزد او مذكور نساخته بودند. و حق تعالى به آن پسر از دانش و دريافت و حفظ، مرتبه‏اى كرامت فرموده بود كه عقلها در آن حيران بود و مردم از آن تعجب مى‏نمودند. و پدر او نمى‏دانست كه از اين حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد يا آزرده، زيرا كه مى‏ترسيد كه اين فهم و قابليت باعث حصول5 آن امرى شود كه آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
پس چون پسر به فراست6 دريافت كه او را در آن شهر محبوس گردانيده‏اند و از بيرون رفتن او مضايقه مى‏نمايند7 و از گفت و شنيد مردم بيگانه او را منع مى‏نمايند، و پاسبانان به حراست8 و حفظ او قيام نموده‏اند، شكى در خاطر او به هم رسيد و در سبب آن حيران ماند و ساكت شد، و در خاطر خود گفت كه: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى‏دانند. و چون سن و تجربه‏اش زياده شد و عملش افزونتر شد، با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست، و مرا در امور، تقليد ايشان نمودن سزاوار نيست.
پس اراده كرد كه چون پدرش به نزد او آيد اين امر را از او سؤال نمايد. باز انديشه كرد كه اين امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد گردانيد. پس بايد كه از كسى معلوم كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم.
و در خدمت او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربان‏تر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زياده از ديگران داشت و اميد داشت كه اين خبر را از او معلوم تواند نمود.

(از کتاب عرفان مجلسی)
1- 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 42
:: باردید دیروز : 102
:: بازدید هفته : 196
:: بازدید ماه : 499
:: بازدید سال : 3757
:: بازدید کلی : 92452

RSS

Powered By
loxblog.Com