در شرایط اعمال


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





در شرایط اعمال
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

next page back page
در شرايط اعمال استبدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمى‏توان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مى‏نمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مى‏شود، و از عادات امتياز به هم مى‏رساند (647) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كننده‏اى موافق نيت خود عمل مى‏كند.
و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درست‏تر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مى‏كند بر شاكله (655) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافته‏اند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مى‏نمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نموده‏اند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مى‏دانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمى‏شود. مثلا اگر شخصى تارك‏الصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مى‏نمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مى‏گزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مى‏توان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفته‏اند كه: اگر ما را تكليف مى‏كردند كه افعال را بى‏نيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمى‏باشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مى‏شود، از او مى‏پرسى كه: به كجا مى‏روى؟ مى‏گويد كه: به بازار مى‏روم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مى‏نمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مى‏روم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مى‏پرسى كه: چرا به بازار مى‏روى؟، مى‏گويد: مى‏روم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمى‏توان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مى‏توان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمى‏شود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليه‏السلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مى‏طلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مى‏باشد و غرض فاسد مى‏باشد.
اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند مالش زياد مى‏شود، التبه به آن مبادرت مى‏نمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند صد هزار درجه بهشت به او مى‏دهند، مطلقا رغبت نمى‏نمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مى‏كند از جهت اين مى‏كند كه مبادا مردم به او بى‏اعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مى‏طلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مى‏گردد. هر جا كه او را مى‏يابد به آن ميل مى‏كند و در جميع اعمال خود ملاحظه مى‏نمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مى‏كند و الا ترك مى‏كند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مى‏شود و بزرگ مى‏شود؛ آن را به جا مى‏آورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مى‏بيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مى‏بيند به او ميل مى‏كند، و آن صاحب منصب فريب مى‏خورد و گمان مى‏كند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مى‏كند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اين‏كه خداپرست و جاه‏پرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مى‏دارد و مال و جاه با اهل باطل مى‏باشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دين‏طلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مى‏خوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهره‏اى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مى‏رفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مى‏آوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمى‏داشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مى‏خواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كرده‏ايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شده‏ايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مى‏كرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كرده‏ايد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مى‏نمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مى‏ايستد؛ و هر كار كه مى‏كند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمى‏كند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بنده‏اى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مى‏شود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيه‏اى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بى‏اعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اين‏كه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كرده‏اند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مى‏خواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مى‏راند فايده نمى‏كرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مى‏خواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمى‏توان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مى‏آورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مى‏كنند. و اگرچه خلافى هست در اين‏كه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمى‏شود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مى‏شنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مى‏شود، يا باعث خشنودى خدا مى‏گردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمى‏رسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مى‏آورد كاسه‏اى در بهشت به او مى‏دهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريه‏اى با نهايت جمال به او مى‏دهند، با نهايت رغبت به جا مى‏آورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مى‏كند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مى‏شود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنى‏آدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مى‏فرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمى‏فرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مى‏فرمايد كه گويا بغير اين بنده بنده‏اى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بى‏نياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مى‏نمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اين‏كه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمى‏گردانيد و نمى‏ترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمه‏الله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مى‏نمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مى‏نمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مى‏گردد، او را فى‏الجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مى‏رسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مى‏گويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مى‏گويند كه به او پاره‏اى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مى‏رساند (779) كه از او به قُرب تعبير مى‏توان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى ان‏شاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى‏آيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوه‏گر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مى‏كند كه به‏جا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اين‏كه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مى‏شود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافته‏اند و كمال بندگى را فهميده‏اند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمى‏دهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانسته‏اند. در اصل عبادت، مزد خود را مى‏يابند و لذت خود را مى‏برند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مى‏دانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مى‏برند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطره‏اى از قطرات آب ديده بهره‏اى مى‏برند؛ از يك قطره لذت خوف مى‏يابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امام‏العارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مى‏فرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كرده‏ايد و فرمان مرا قبول نموده‏ايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مى‏نمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مى‏كند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مى‏ماند، حواس روحانى را نيز آفتها مى‏باشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مى‏شناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مى‏نمايد و بر ذائقه او اعتماد نمى‏ماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مى‏شايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمى‏شناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مى‏بيند و باطل را مى‏شناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مى‏بيند و نيك را بد مى‏داند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مى‏شناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مى‏دارد.
و ان‏شاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيده‏اند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديده‏اند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و اولاد اطهار او (820) مى‏فرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مى‏دارد، و ايشان خدا را دوست مى‏دارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمى‏خواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مى‏داند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مى‏داند. چنانچه حضرت خليل‏الرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمى‏شد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مى‏نمود.
نمى‏بينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اگر عبادت مى‏كند معشوق را مى‏خواهد، و اگر معصيت مى‏كند براى معشوق مى‏كند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمى‏رسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مى‏رود براى اين مى‏رود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مى‏رود به ياد او مى‏رود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مى‏خواهد كه دوست آن را مى‏خواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمى‏خواهد.
چنانچه امام‏المحبين (831) اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمى‏گردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مى‏كند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليه‏السلام مى‏فرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مى‏كند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مى‏كنى و محبت او را اظهار مى‏نمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمى‏كردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مى‏باشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مى‏كنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مى‏كنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مى‏كنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مى‏كنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمن‏اند. و مى‏فرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مى‏داريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مى‏دارد خدا او را دوست مى‏دارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليه‏السلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مى‏گويد كسى كه گمان مى‏برد كه مرا دوست مى‏دارد، و چون شب شد به خواب مى‏رود و از من غافل مى‏شود. آخر نه هر دوستى مى‏خواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مى‏گشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديده‏هاى ايشان مى‏دارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مى‏نمايند كه گويا روبه‏رو با من سخن مى‏گويند، و گويا مرا مى‏بينند و حاضرانه با من سخن مى‏گويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديده‏هاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمى‏توان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مى‏باشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مى‏گردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه‏السلام مروى است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوست‏دار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديده‏ام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليه‏الرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلوات‏الله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آن‏كه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آن‏كه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آن‏كه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آن‏كه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبى‏الله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمى‏توان نمود.
حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهره‏اى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مى‏كنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مى‏شود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين ان‏شاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مى‏تواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مى‏كند مى‏كرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مى‏كردند چون معبود را سزاوار عبادت مى‏داند ترك نمى‏كرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبه‏اى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجه‏اى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مى‏شود.
$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مى‏شود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمى‏باشد و از جهنم چندان بيم نمى‏باشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهم‏السلام مفهوم مى‏شود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهره‏اى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمى‏نمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مى‏باشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مى‏يابند (894).
يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مى‏شود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمى‏يابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مى‏نمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبه‏اى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مى‏يابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مى‏رسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزه‏گر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مى‏يابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمى‏گفتم فلسى (901) به بهايش مى‏بايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مى‏شود.
و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مى‏گيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مى‏گيرد، چون به كارش مى‏آيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مى‏شود تا به مرتبه آن مقربى مى‏رسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمى‏كند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مى‏باشد، كه شكم‏پرستان لذت جسمانى مى‏برند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مى‏يابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مى‏رسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايده‏هاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مى‏باشد، در مايده‏هاى روحانى نيز اضعاف اين مى‏باشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهره‏اى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مى‏برد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمى‏برد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مى‏سوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مى‏نمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)

فصل چهارم: در حضور قلب است

بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمى‏گردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم على‏الاطلاق مى‏بود، مى‏بايست كه آدمى در عبادتى كه بى‏حضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مى‏گردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شده‏اند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرموده‏اند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرموده‏اند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مى‏كرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مى‏باشد كه جميع رعيت (928) تابع او مى‏باشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مى‏نمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مى‏نمايند. (931) و بدان كه نماز بى‏حضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمى‏رساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادق عليه‏السلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مى‏گويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مى‏خواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليه‏السلام منقول است كه: به درستى كه بالا مى‏برند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمى‏برند و به درجه قبول نمى‏رسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شده‏اند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمى‏شود مگر اين‏كه بهشت او را واجب مى‏شود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمى‏خيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مى‏افكند و روى لطف و احسان به سوى او مى‏دارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مى‏اندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مى‏نمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مى‏سازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مى‏گويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مى‏كنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مى‏نمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مى‏كند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مى‏نمايى؟ آيا التفات به جانب كى مى‏نمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمى‏دارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمى‏افكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مى‏شود و عظمت معبود را بيشتر مى‏شناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مى‏شود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مى‏باشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مى‏شد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مى‏شنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مى‏شد، حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه اندام مباركش به لرزه مى‏آمد و از رنگ به رنگ مى‏گرديد. مى‏پرسيدند كه: چه مى‏شود شما را؟ مى‏فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمى‏دانم كه چون متحمل اين بار شده‏ام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه چون متوجه وضوى نماز مى‏گرديد، مفاصل بدنش مى‏لرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مى‏شد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلوات‏الله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مى‏زد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود (949) و گفت: يابن رسول‏الله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمى‏فرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مى‏رسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مى‏كرد و سخن مى‏فرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفه‏اليقين به خدا (952).
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمى‏دانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مى‏گردانيدم و به غير او توسل مى‏نمودم، روى لطف خويش از جانب من مى‏گردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مى‏توان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليله‏الاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام از وضو فارغ مى‏شدند و اراده نماز مى‏فرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مى‏شد. چون سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: واى بر شما! مگر نمى‏دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى‏ايستم و با چه عظيم‏الشأنى (959) مى‏خواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كرده‏اند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مى‏نمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پاره‏اى تخفيف دهد (966).
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسول‏الله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اين‏قدر بر خود تعب مى‏فرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمى‏دانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مى‏كشى، و حال آن‏كه خدا بر تو تقصير نمى‏نويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسول‏الله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‏نمايد و آسمانها را نگاه مى‏دارد و عذابهاى خود را بر مردم نمى‏گمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).
و از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابن‏الحسين عليه‏السلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديده‏اش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صوات‏الله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پاره‏اى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابى‏طالب عليه‏السلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليه‏السلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلى‏الله عليه چون به نماز مى‏ايستاد رنگش متغير مى‏شد و چون به سجود مى‏رفت سر برنمى‏داشت تا عرق از آن حضرت مى‏ريخت.
و از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه: على‏بن الحسين عليه‏السلام در شبانه‏روزى هزار ركعت نماز مى‏گزارد (982) و چون به نماز مى‏ايستاد از رنگ به رنگ مى‏گرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مى‏كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.
و نقل كرده‏اند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكسته‏بند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مى‏كرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمى‏شنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مى‏كردند كه: يابن رسول‏الله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مى‏افتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مى‏شد و گاه زرد مى‏شد، و چنان بودند كه گويا خدا را مى‏بينند و با او سخن مى‏گويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مى‏شناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مى‏شوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مى‏باشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمى‏شود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مى‏خواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مى‏سازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمى‏آيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پست‏تر مى‏شود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مى‏فرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيده‏اند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مى‏گردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نموده‏اند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مى‏پيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مى‏نمايند و در عين غفلت او را آگاه مى‏سازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلت‏زدگان به وادى حيرت مقرر ساخته‏اند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلت‏اند، چهار مرتبه بر ايشان مى‏خوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مى‏خوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چاره‏اى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مى‏رسانند كه چنين خداوند عظيم‏الشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مى‏كند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مى‏خواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مى‏دهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مى‏كند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مى‏كند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مى‏خوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مى‏شنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مى‏شود منادى از جانب رب العزت ندا مى‏كند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروخته‏ايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مى‏شنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مى‏فرمايند، كه بى‏ادبانه داخل مجلس بزرگواران نمى‏توان شد. امر كرده‏اند او را كه به بيت‏الخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كرده‏اند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مى‏نمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مى‏آورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مى‏فرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيده‏اند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كرده‏اند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مى‏سازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مى‏شود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مى‏گردد. لهذا در وقت رو شستن مى‏گويد كه: خداوندا چون تو فرموده‏اى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مى‏شويد به ياد مى‏آورد كه: خداوندا فرموده‏اى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مى‏دهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مى‏دهند. و از خداوند خود مى‏طلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مى‏كند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامه‏هاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مى‏كند از خدا مى‏طلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مى‏كند به ياد مى‏آورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مى‏بايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مى‏طلبد، و طلب مى‏نمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مى‏شود و پاكيزه صورت و معنى مى‏گردد و قابل قرب مى‏شود و از آن غفلتها پاره‏اى هشيار مى‏گردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مى‏سازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مى‏گرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانه‏اى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمى‏شود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مى‏گرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مى‏راند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مى‏كند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مى‏نمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مى‏سازد، و متوجه بارگاه قرب مى‏شود.
و چون به در مسجد مى‏سرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مى‏طلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبسته‏اى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مى‏گردد.
و چون پا در مسجد مى‏گذارد، چنان مى‏داند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مى‏رود و به غير جناب الهى متوجه نمى‏شود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مى‏خواند و تفكر در جلال الهى زياده مى‏كند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مى‏بيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پرده‏دار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مى‏شد يك الله‏اكبر (1064) مى‏گفت، در نماز نيز هفت الله‏اكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحه‏ها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملك‏الملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مى‏خواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانه‏پرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديده‏ام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمى‏توان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كرده‏اند او را به سگى كه در درِ خيمه‏ها و خانه‏ها مى‏باشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمى‏شود، و چون بيگانه‏اى تازه آيد او را مانع مى‏شود؛ و بغير آن‏كه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمى‏توان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانه‏گير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مى‏شود، كى متعرض او مى‏توان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالك‏الملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانه‏هايى كه آشنايى نمى‏خواهند و راه آشنايى نمى‏طلبند، كار ايشان را چنانچه مى‏خواهد مى‏سازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مى‏برد از شر او. مى‏گويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مى‏برم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مى‏داند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مى‏نمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمى‏داند؛ غايبانه سخن مى‏گويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسم‏الله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مى‏گويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مى‏نمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مى‏گردد و از مقام غيبت به خطاب مى‏آيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مى‏دهند. پس مى‏گويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مى‏نمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مى‏بايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مى‏بينى و با من خطاب مى‏نمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مى‏تواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مى‏جويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمى‏آورد و مى‏گويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مى‏كنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمى‏جويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مى‏آورد و گويا به زبان ايشان سخن مى‏گويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مى‏گردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمى‏توان نمود. ان‏شاءالله كتابى در ترجمه‏الصلوه (1109) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پست‏ترين دركات به اعلاى درجات مى‏رساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مى‏گرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مى‏نماييم كه بسيار به طول نه‏انجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شى‏ء، فلا شى‏ء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شى‏ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى‏ء قدير.
پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آن‏كه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.

توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:

اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن

و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب‏الوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلى‏الله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلوات‏الله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.

اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است

بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مى‏زند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مى‏برد.
و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب‏الوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالت‏اند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى‏دانند و كمينگاههاى شيطان را مى‏شناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مى‏رسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمى‏توان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجب‏الوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مى‏شود كه معرفت وجود واجب‏الوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مى‏داند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مى‏داند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجب‏الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مى‏بينيم حكم مى‏كند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مى‏بينيم مى‏دانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجب‏الوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مى‏باشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مى‏نمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمى‏گردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مى‏بود توهم مى‏كردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مى‏كند مشخص مى‏شود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمى‏باشد، معاند (1148) مى‏گويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مى‏داند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مى‏فرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليه‏السلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليه‏السلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مى‏نمايند و مرا حيران (1154) كرده‏اند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شده‏اى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مى‏دانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجب‏الوجود. چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مى‏نمايد وقتى كه او را مى‏خوانند، و دفع مكروهات از ايشان مى‏نمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كرده‏اند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مى‏دويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافته‏ام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مى‏يابد و روزبه‏روز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجب‏الوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مى‏گويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمى‏ماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مى‏داند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمى‏باشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام در توحيد مُفَضل (1166) مى‏فرمايد كه: اين عالم از بابت خانه‏اى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مى‏نمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بى‏موقع گذاشته‏اند و چه بى‏تدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالم‏اند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجب‏الوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مى‏تواند كرد كه در معرفت واجب‏الوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم اجمعين (1174) در خطبه‏هاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرموده‏اند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمره‏اى نمى‏بخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمره‏اى نمى‏بخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).
و منقول است كه از حضرت على‏بن الحسين صلوات‏الله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مى‏دانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مى‏شود (1182).
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايى‏اند كه از راه متابعت ايشان به خدا مى‏توان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمى‏توانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشته‏اند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نموده‏اند و هر طايفه‏اى خدا را به نحوى شناخته‏اند به اعتقاد خود، و همه خطا كرده‏اند. آخر تفكر نمى‏نمايند كه اگر عقل، مستقل مى‏بود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقل‏اند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانسته‏اند و مى‏گويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مى‏درخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مى‏دانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مى‏دانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مى‏دانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شده‏اند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شده‏اند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مى‏دهند (1196).
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريخته‏اند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شده‏اند، كه آن اتحاد (1198) است. و مى‏گويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مى‏كند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مى‏زند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مى‏شود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكى‏ست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجب‏الوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نموده‏اند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشته‏اند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مى‏دارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مى‏كنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حق‏اند و بهترين عالميان‏اند. به نادانى، سخنان ايشان را مى‏خوانند و كافر مى‏شوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمى‏دانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پاره‏اى از ايشان در لباس تصوف بودند و پاره‏اى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلوات‏الله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كرده‏اند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مى‏كند كه فلان نماز را مى‏بايد كرد قبول نمى‏كنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مى‏رسد مى‏كنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مى‏آمدم و حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام داخل مسجد مى‏شدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شده‏اند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمه‏اش اين است كه: من آمرزنده‏ام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مى‏خواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافته‏اند و نه به كتابهاى خدا عمل مى‏نمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانه‏هاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبه‏اى كه حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمى‏شود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمى‏رساند يا خيانت در دل او راه نمى‏يابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بن‏الحَكَم (1229) و اين ملاعين‏اند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمى‏توان كرد و نماز با ايشان نمى‏توان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مى‏بايد بود، كدام جماعت‏اند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مى‏گويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مى‏گويند كه: خدا هرچه خواهد نمى‏تواند كرد و شيطان هرچه خواهد مى‏تواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابى‏طالب را كافر مى‏دانند و لعنت مى‏كنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آن‏كه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مى‏نمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنه‏هاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محى‏الدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مى‏گويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مى‏فرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مى‏كند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مى‏دهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مى‏گويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مى‏نمايد.
و در فتوحات (1247) مى‏گويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليه‏السلام مى‏دهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مى‏آورد، از درجه بلندى به درجه پستى مى‏آمدند.
و مكرر در تصانيفش (1249) مى‏گويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مى‏كنى از خداى خود انكار كرده‏اى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مى‏گويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوساله‏پرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.
و مى‏گويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مى‏گفتند عين توحيد مى‏بود.
و در يكى از تذكره‏هاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مى‏پرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مى‏پرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مى‏پرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مى‏پرسى: ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير (1262).
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها داده‏اند؟ خداوند عالميان اين‏قدر مذمت مى‏فرمايد نصارا را كه ايشان كافر شده‏اند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مى‏كنى و چرا عبادت مى‏كنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مى‏شود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيده‏اند و تأويل كرده‏اند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) برده‏اند.
چنانچه علامه حلى (1270) عليه‏الرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مى‏باشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شده‏اند و تجويز كرده‏اند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مى‏جويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مى‏كنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مى‏كنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مى‏باشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مى‏دانند با اين‏كه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوان‏الله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مى‏شنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه ان‏شاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمى‏كنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مى‏گذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيده‏اى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمى‏رود و از راه بى‏خطر مى‏رود. تو دعواى تشيع مى‏كنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (1293) از ايشان بهتر مى‏خواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مى‏طلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مى‏روم و دو چيز عظيم در ميان شما مى‏گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مى‏دانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مى‏رويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مى‏كنى و در كلام ايشان نظر مى‏كنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حق‏طلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)

اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است

بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى (1302) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى (1304) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله (1308) مى‏كنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت رسال پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مى‏جويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهم‏السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فى‏الله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمن‏الملك (1345) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مى‏كنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

اصل چهارم: در حدوث عالم است

بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلى‏الله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفه‏اى كه دينى داشته‏اند و به پيغمبرى قايل بوده‏اند، به اين معنى قايل بوده‏اند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبوده‏اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مى‏گذاشته‏اند، به قِدَم عالم (1358) قايل بوده‏اند، و به عقول قديمه (1359) قايل شده‏اند و افلاك (1360) را قديم مى‏دانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مى‏دانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مى‏دانند. پس مى‏بايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مى‏فرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مى‏گويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به ماده‏اى است (1365) كه قبل از آن مى‏باشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.

اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است‏

بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديك‏اند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مى‏دانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مى‏دانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايل‏اند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مى‏كند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مى‏بايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مى‏بود، مى‏بايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مى‏بايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمى‏شود (1379) نمى‏توان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مى‏دهد. و اين چنين جزوى محمول مى‏شود بر كل. و لهذا مى‏توان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مى‏آيد، و آن محال است؛ و تعدد واجب‏الوجود لازم مى‏آيد، و آن ممتنع (1380) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مى‏دارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مى‏شود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مى‏دارد و علمى جدا از ذات مى‏دارد كه به آن علم متصف مى‏شود، و به سبب آن، او را عالم مى‏گويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مى‏دانيم، او به اصل ذات مى‏داند؛ و ما كارها را به قدرت مى‏كنيم، او به اصل ذات مى‏كند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلوات‏الله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مى‏كنى، آن صفت گواهى مى‏دهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مى‏دهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مى‏دهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجب‏الوجود مى‏باشد، و دو واجب‏الوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مى‏بايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به نُه روز، خطبه‏اى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمى‏باشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اين‏كه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمى‏شود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مى‏گويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مى‏گويند كه: خدا مى‏شنود به غير آنچه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به غير آنچه به آن مى‏شنود. فرمود كه: دروغ مى‏گويند و ملحد (1402) شده‏اند و خدا را تشبيه به خلق كرده‏اند. بلكه خداوند عالميان مى‏شنود به همان چيز كه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به همان چيز كه به آن مى‏شنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحه‏اى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهره‏اى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مى‏گويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمى‏بينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مى‏نمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مى‏كنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مى‏پرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اين‏كه مى‏گويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مى‏گفتند. و معنى ديگر اين‏كه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مى‏گويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مى‏نمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مى‏گويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدى‏المعنى است، يعنى: منقسم نمى‏شود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كرده‏اند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه برده‏اند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كرده‏اند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).

اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است

آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد.
زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.

چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابى‏يعفور (1417) از حضرت صادق (عليه‏السلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اين‏كه كهنه مى‏شود و متغير مى‏گردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مى‏يابد و از رنگى به رنگى متغير مى‏شود و از هيئتى (1420) به هيئتى مى‏گردد و از صفتى به صفتى انتقال مى‏نمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مى‏شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمى‏شود چنانچه بر ديگران مى‏شود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مى‏شود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.

اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است

اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مى‏دانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهم‏السلام را خالق آسمان و زمين مى‏دانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض نمودم كه: چه مى‏فرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مى‏فرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مى‏ميراند شما را، پس زنده مى‏گرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مى‏شويد، هيچ يك از اين كارها را مى‏توانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مى‏گردانند. (1437) و از ابى‏هاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليه‏السلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مى‏دانند، و مُفوضه (1439) كه مى‏گويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشرك‏اند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مى‏رود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اين‏كه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مى‏دهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه بود و عريضه‏اى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مى‏نمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مى‏نمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مى‏نمايد و خلق مى‏كند. و از او سؤال مى‏نمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مى‏دهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.

اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست

بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مى‏شود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيده‏اند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلوات‏الله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مى‏نمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كرده‏اند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمى‏باشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).
چنانچه ابن‏بابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مى‏شوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مى‏كند و سد مى‏نمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديده‏اش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتبارك‏الله أحسن الخالقين (1463).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملك‏اند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپرده‏اى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).
و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطره‏هايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت داده‏اى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمى‏خورند و نمى‏آشامند و جماع نمى‏كنند و به نسيم عرش زندگانى مى‏كنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوع‏اند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مى‏آيند و طواف خانه كعبه مى‏كنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مى‏روند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏آيند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليه‏السلام مى‏آيند و در آنجا مى‏مانند. چون سحر مى‏شود به آسمان مى‏روند و ديگر هرگز فرود نمى‏آيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مى‏آيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليه‏السلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذره‏هاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اين‏كه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مى‏نمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اين‏كه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مى‏نمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اين‏كه به خدا تقرب مى‏جويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مى‏نمايند براى دوستان ما، و لعنت مى‏كنند بر دشمنان ما، و از خدا مى‏طلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالت‏پناه صلى‏الله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقه‏اى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقه‏اى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مى‏فرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مى‏داند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقه‏اى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشته‏اند آن را، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مى‏فرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقه‏اى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديده‏ها را كور مى‏كند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مى‏كند مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مى‏دارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).

اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است‏

بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مى‏گويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمى‏شود به چشم، بلكه به عقل در مى‏آيد.
دويم، لطيف مى‏گويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مى‏خواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مى‏گويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمى‏آيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مى‏شود.
سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مى‏گويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مى‏باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليه‏التحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مى‏كند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمى‏تواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مى‏شنوند، و از ما شنيده‏اند كه مى‏گوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مى‏نمايند كه چون مى‏گوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مى‏توان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مى‏كنند و اسد (1521) نام مى‏كنند و سَكَره (1522) نام مى‏كنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مى‏باشد كه اول جاهل مى‏باشند و به علم حادثى عالم مى‏شوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مى‏نمايد و باز جاهل مى‏شوند و خدا را عالم مى‏دانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مى‏داند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مى‏نامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مى‏شنوند و به يك عضو مى‏بينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مى‏داند بى‏عضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مى‏گويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مى‏گويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مى‏كنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مى‏گويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مى‏نمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مى‏گويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مى‏نمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مى‏گويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازه‏اى و تعريفى نمى‏توان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمى‏توان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مى‏نمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مى‏گويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مى‏نامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مى‏باشد كه در هر چيز كه نظر مى‏كنى صنعت او را مشاهده مى‏نمايى و آثار قدرتش در تو آن‏قدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مى‏گويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مى‏گويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مى‏گويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مى‏شود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مى‏آيد و آنچه را بگويد باش مى‏باشد و آنچه را خواهد، فانى مى‏كند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مى‏نامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمى‏آيد. و در هر نوع از اينها ماده‏اى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مى‏فرمايد و روزى مى‏دهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مى‏فهمند و مطالب را به فرزندان خود مى‏فهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مى‏برند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمى‏آيند و به دست، لمس ايشان نمى‏توان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بى‏عضو و جارحه (1530) و بى‏ادات (1531) و آلت و بى‏ماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.

اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است

بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمى‏شود (1535) و زياده نمى‏گردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شى‏ء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محال‏اند، شى‏ء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شى‏ء اطلاق مى‏توان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مى‏كنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينه‏هاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مى‏گويم موجود شو آن شى‏ء موجود مى‏شود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).
^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).
حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اين‏كه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعت‏كنندگان را بشارت مى‏دهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مى‏ترسانم از عذابهاى الهى، و مى‏خوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشنده‏ام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى‏رسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلى‏الله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى‏توان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مى‏نمايد.

فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن‏

بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجودات‏اند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مى‏شود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مى‏باشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مى‏باشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مى‏دانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمى‏شود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى‏كند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمى‏گردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلوات‏الله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مى‏نماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمى‏توانند ديد و به لمس و حس درنمى‏آيد و جسم نيست كه با او روبه‏رو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفت‏وگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مى‏بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشان‏اند كه برگزيده‏هاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيه‏اند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مى‏كند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى‏باشد، كه كمال علم و معجزه‏اش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاج‏اند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مى‏شود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مى‏كشند و فانى مى‏شوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى‏تواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مى‏بايد باشد.

فايده ثانيه: در معجزه است

بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مى‏كند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مى‏رسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شده‏ام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مى‏بندد و مى‏گشايد، يا سه بار از تخت برمى‏خيزد و مى‏نشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مى‏شنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى‏حجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مى‏رسد كه آن شخص راست مى‏گويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مى‏نمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مى‏رسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مى‏رسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمى‏شود.

641) سيم: سوم.
642) رساله: كتاب كوچك - كتاب.
643) احصا: شمارش - گردآورى.
644) كلمه جامعه: سخن جامع - مقصود سخن رسول اكرم (ص) است.
645) مجملا: به اجمال - به صورت مختصر و كوتاه.
646) مورث: باعث - سبب.
647) از عادات امتياز به هم مى‏رساند: مايه تفاوت آن از عادات مى‏شود - باعث فرق آن از عادات مى‏شود.
648) عليه السلام سالم و درود {خداوند} بر او باد! 649) ايضا: نيز - هم.
650) قرآن مجيد، بخشى از آيه‏2 سوره ملك (67). در آغاز آيه آمده است: ++آن {خداوندى‏} كه مرگ و زندگى را آفريد تا...+++.
651) مراد: مقصود.
652) صواب: درستى - درست - راست - راستى.
653) خوف الهى: ترس از نافرمانى خداوند.
654) قرآن مجيد بخشى از آيه 84 سوره اسراء (17).
655) شاكله: سرشت - طبيعت - طينت - نيت.
656) عوام: مردم عادى.
657) اجماع: اتفاق نظر علما.
658) لغو: سخن بيهوده.
659) تعقل: انديشيدن.
660) اخلاص: خالص كردن {عمل تنها براى خدا} - خالص بودن و نداشتن قصد ديگرى در عمل جز رضاى خداوند و فرمانبرى او.
661) شرك: شريك ساختن - قايل شدن شريك براى خداوند - شرك در عمل و كار به اين معنى است كه كار را علاوه بر قصد و نيت تقرب و رضاى خدا به قصد و نيت ديگرى نيز به جا آورند.
662) ريا: نشان دادن - تظاهر - تظاهر به نيكوكارى - ريا در عمل و كار به اين معنى است كه كار نيك را به قصد و نيت اين انجام دهند كه ديگرى يا ديگران ببينند نه اين‏كه قصد و نيت، تقرب به خداوند باشد.
663) معنى: موضوع - مطلب.
664) اخلاص: خالص كردن - صاف كردن و پيراستن و پاكيزه كردن از هر آلودگى - اخلاص در عمل و كار، پيراستن و خالص كردن آن است از هر قصد و نيت ديگرى جز رضا و تقرب الهى.
665) تارك‏الصلات: تارك‏الصلوه - آن كه نماز نمى‏خواند.
666) نماز كردن: به جا آوردن نماز - اجراى مراسم نماز - اقامه نماز - نماز خواندن.
667) زر: (اينجا:) سكه طلا.
668) صلحا: نيكان - صالحان - (اينجا:) انسانهاى متدين.
669) نماز پيشين: نماز ظهر.
670) نماز گزاردن: به جا آوردن نماز - اقامه نماز - نماز خواندن - اجراى مراسم نماز.
671) افعال: جمع فعل - كارها.
672) صلات: صلوه - نماز.
673) تحقيق: حقيقت - واقعيت.
674) در كار است: مربوط به كار است.
675) غايت: نهايت.
676) مقارن: همراه.
677) خصوص...: خود... نه چيز ديگرى.
678) سهو: فراموشى - اشتباه - لغزش - خطا.
679) مطلب: قصد - نيت - درخواست.
680) نادر: كم - كمياب.
681) تكليف مالايُطاق: چيزى را تكليف كردن كه خارج از طاقت و توان شخص است. خداوند چنين تكليفى نمى‏كند.
682) داعى: انگيزه - علت - سبب - موجب.
683) نفس: (اينجا:) فكر - انديشه.
684) متاع: كالا - چيزى كه مورد احتياج زندگى باشد.
685) امر: چيز - كار.
686) صعوبت: دشوارى.
687) نقصان: كمى.
688) تحصيل كردن: به دست آوردن.
689) متمادى: طولانى - دراز.
690) رياضات: جمع رياضت - تحمل رنج و سختى براى تهذيب نفس و تربيت - تمرينها - سعيها.
691) مجاهدات: جمع مجاهده - كوششها.
692) متبدل ساختن: عوض كردن - تغيير دادن.
693) اغراض فاسده: جمع غرض فاسد - هدفها، قصدها و خواستهاى نادرست و باطل.
694) افراد: جمع فرد - مصداقها.
695) صميم قلب: ميانه دل - ته دل.
696) مبادرت كردن: شتاب كردن - اقدام كردن.
697) خسيس: پست - حقير.
698) مرائى: رياكار.
699) بطلان: باطل شدن - باطل بودن.
700) مشهور: در اينجا مقصود فتواى مشهور است يعنى فتوا به يك موضوع توسط بسيارى از فقها صادر شده باشد اما ديگر فقهايى نيز باشند كه بجز آن فتوا داده‏اند، خواه حديثى مطابق يا مخالف آن فتوا وجود داشته باشد يا اصلا چنين حديثى وجود نداشته باشد.
701) مؤيد: تأييد كننده.
702) متفحص: جست‏وجو كننده.
703) مفارقت: جدايى - دورى.
704) منكوب: سختى كشيده - رنج رسيده - رنجديده - مغلوب.
705) استيلا: چيرگى - غلبه.
706) مجتمع: جمع‏شده - گردآمده - فراهم‏شده.
707) اعوان: جمع عَون - ياران.
708) انصار: جمع ناصر - يارى كنندگان.
709) پادشاهت: پادشاهى - سلطنت.
710) قليل: كم.
711) ابتلا: گرفتارى - مصيبت - آزمايش - به سختى و دشوارى افتادن.
712) حسنين: (امام) حسن و (امام) حسين (ع).
713) صلوات الله عليهما: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 714) بر سبيل مثال: به عنوان مثال.
715) اعظم: بزرگترين.
716) مرائى: رياكار.
717) سند صحيح: سند حديث، راويان حديث‏اند. سند صحيح آن است كه راويان حديث را سلسله‏اى از افراد متصل به يكديگر تا به معصوم تشكيل داده باشند و همه شيعه عادل و موثق باشند.
718) مالك: فرشته موكل بر دوزخ و دربان و نگهبان جهنم. نام وى در آيه 77 سوره زخرف (43) آمده است.
719) خازن جهنم: حافظ جهنم - نگهبان جهنم. خازنان جهنم، مأموران و نگهبانان جهنم‏اند و در آيات 49 سوره غافر (40)، 71 سوره زمر (39) و 8 سوره ملك (67) از آنها سخن به ميان آمده است.
720) اشقيا: جمع شقى - بدبختان.
721) كَسل / كَسَل: سستى - بيحالى.
722) مقصود شرك در عبادت است.
723) تعب: رنج - سختى.
724) دنيه: مؤنث دنى - پست.
725) قلع نمودن: ريشه كن ساختن.
726) اقدس: پاكترين - مقدسترين - بسيار پاك و پيراسته از هر بدى و كاستى.
727) ربانى: پروردگارى.
728) نشئه فانى: زندگانى فناپذير - عالم نابود شونده - كنايه از زندگى دنيا.
729) مثوبات: جمع مثوبه - پاداشهاى نيك - جزاى اعمال خير.
730) منكشف: آشكار - هويدا.
731) شهوات: جمع شهوت - خواهشهاى نفسانى.
732) اوساط ناس: مردمان متوسط - عموم مردم كه در درجه‏اى متوسط از ايمان هستند.
733) زيد و عمرو: دو نام عربى كه به جاى فلان و بهمان به كار مى‏روند.
734) تحصيل: كسب‏كردن - به دست آوردن.
735) مبرا: برى - پاك.
736) اخروى: آخرتى.
737) خوف: ترس و بيم (از كيفر كردارهاى بد خويش و عذاب الهى).
738) رجا اميد (به پاداش كردار نيك و رحمت خداوندى).
739) منضم: پيوسته.
740) خطور بال: به خاطر آمدن - به دل گذشتن - گذشتن به فكر و انديشه.
741) ناس: مردم.
742) فى‏الحقيقه: در حقيقت - حقيقتا - واقعا.
743) قرب: نزديكى.
744) محرك: انگيزه - آنچه باعث انگيزش و حركت شود.
745) لون: رنگ.
746) شاكران: سپاسگزاران (نعمتهاى خدا).
747) منعم: نعمت دهنده.
748) عطايا: جمع عطيه - بخششها.
749) كواكب: ستارگان.
750) ملك: فرشته.
751) وحوش: جمع وحش - حيوانات وحشى.
752) طيور: جمع طير - جمع جمع طاير - پرندگان.
753) تنميه: نمو دادن - رشد دادن - مايه رشد و نمو شدن.
754) افاضات: جمع افاضه - فيض رسانيها - بهره‏دهيها - فيضها - بهره‏ها.
755) سلوك: رفتار.
756) رغبت: ميل داشتن - تمايل.
757) هر آينه: (اينجا:) حتما - بازهم.
758) تفضل: نيكى كردن.
759) آلا / آلاء: جمع الى، الى و الى - نعمتها - نيكيها - نيكوييها.
760) نعما / نعماء: نعمت - نيكى - احسان.
761) كما قال تعالى: چنان كه (خداوند) بلند مرتبه فرموده است.
762) ترجمه: ++و اگر نعمت خدا را بشمريد آن را شمار نمى‏توانيد كرد+++ (بخشى از آيات 34 سوره ابراهيم (14) و 18 سوره نحل (16)).
763) مزيد: افزونى - زيادتى.
764) صارف: برگرداننده.
765) منهيات: جمع منهى - كارهاى بد كه در شرع منع و نهى شده است.
766) بارى جل شأنه: آفريننده كه بزرگ است جاه و پايگاه و شكوه وى.
767) به حسب: از جنبه - از حيث.
768) مرتبه: رتبه - مقام.
769) واجب / واجب الوجود: موجودى كه وجودش از خود، وابسته به خود و دليل وجود خودش باشد - موجودى كه وجودش و بودنش ضرورى است - موجودى كه وجودش از خود ذاتش باشد - ذات خداوند - وجود مطلق.
770) كامل من جميع الجهات: كامل از هر جهت - آن كه نقص از هيچ نظر به او راه ندارد.
771) ممكن / ممكن الوجود: چيز، مفهوم يا موجودى كه به خودى خود و بدون ملاحظه غير آن، نه بودنش واجب و ضرورى است نه نبودنش، به عبارت ديگر ممكن است باشد، ممكن است نباشد. اگر موجودى به او هستى داد، موجود مى‏شود وگرنه به خودى خود به جهان وجود نمى‏تواند پا نهد. همه موجودات بجز ذات خداوندى چنين‏اند - همه موجودات عالم بدون موجود واحدى كه مبدأ كل وجود است.
772) تقابل: ضديت - مخالفت - در اينجا مقصود، بودن دو چيز است به نحوى كه ميان آن دو چنان مغايرتى باشد كه اگر هر دو وجود داشته باشند، بجز وجود، صفت مشتركى نتوان ميان آنها يافت، ضمن اين‏كه وجود يكى نيز از وجود ديگرى است. معنى فلسفى تقابل مورد نظر نيست.
773) تباين: جدايى از يكديگر - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجه مشتركى با يكديگر نداشته باشند.
774) ازاله كردن: برطرف كردن.
775) فياض على الاطلاق: فيض دهنده مطلق - بسيار بخشنده بى‏قيد و شرط - خداوند.
776) فايض: سرريز.
777) فى‏الجمله: اندكى - قدرى - كمى.
778) تضاد: ناسازگارى - ضديت - مخالفت - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجود هر دو با هم در يك جا ممكن نباشد؛ مانند سياهى و سفيدى.
779) به هم رساندن: پديد آوردن - به وجود آوردن - فراهم كردن.
780) معنى جمله: معنى اين جمله معلوم نشد.
781) مورث: باعث - سبب.
782) نفس: روح - جان - روان.
783) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان - نامحدود.
784) به حصول آمدن: حاصل شدن - به دست آمدن.
785) باعث: برانگيزنده.
786) حُسن: خوبى.
787) طاعات: جمع طاعت - بندگيها - عبادتها.
788) قبح: زشتى.
789) سيئات: جمع سيئه - بديها - گناهان.
790) كماهى: آن‏گونه كه هست.
791) دقايق امور و ضماير نيات: نكات باريك عملها و كارها - نقاط پنهان نيتها و قصدهاى پنهان در دل.
792) منهيات: چيزهاى ممنوع و نهى شده در شرع.
793) ملازم: همراه - خدمتكار.
794) معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان.
795) مراقبه: نگاهبانى كردن (بر گفتار، كردار و پندار خويش) - نگاه داشتن دل از بديها يقين شخص به اين‏كه خداوند در همه حالات، عالم بر قلب و نكات نهفته در دل و آگاه از رازهاى درونى اوست و در همه حال او را مى‏بيند، و در نتيجه مراقبت شخص نسبت به انديشه‏ها و رفتارهاى خويش.
796) اسانيد معتبره: جمع سندهاى معتبر.
797) اجل: زمان مرگ - مرگ.
798) فرج: آلت تناسلى.
799) محرمات: جمع محرم - چيزهاى حرام.
800) مصفا: پاكيزه - بى‏غل و غش - خالص.
801) منكسر: شكسته.
802) الم درد - رنج.
803) امام العارفين: پيشواى عارفان.
804) مروى است: روايت شده است.
805) مباشر: عامل - مجرى - عمل‏كننده - اجراكننده.
806) منقول است: نقل شده است.
807) تنعم نمودن: از نعمت بهره بردن - خوش گذراندن - لذت بردن.
808) تميز نمودن: تشخيص دادن - فرق گذاشتن.
809) ذائقه: حس چشايى.
810) صحيح: سالم.
811) مطعومات: جمع مطعوم و مطعومه - چشيدنيها - خوردنيها - خوراكيها.
812) مزاج: آميختن - آميخته شدن - در پزشكى قديم كيفيتى در بدن را مى‏گفته‏اند كه آميزش عناصر و اجزاى اصلى بدن پديد آيد. در پزشكى جديد هم به تظاهرات و نشانه‏هاى حياتى و چگونگى وضع روحى و جسمى يك فرد گفته مى‏شود كه نتيجه اثرات و فعل و انفعالهاى‏مربوط به وظايف اندامها و سوخت و ساز عمومى بدن و دستگاههاى مختلف حياتى بر يكديگر است.
813) اطوار قبيحه: جمع طور قبيح - رفتارهاى زشت.
814) اعمال شنيعه: جمع عمل شنيع - كارهاى زشت و ناپسند.
815) سبل: يكى از بيماريهاى چشم كه همانند پرده‏اى در پيش بينايى، مايه تارى ديد مى‏شود و شخص بيمار مى‏پندارد كه غبارى راه ديد او را تار كرده است.
816) مستور: پوشيده - پنهان.
817) حاسه: حس - اندامى كه احساس توسط آن صورت مى‏گيرد.
818) ان‏شاءالله: اگر خدا بخواهد - به خواست خدا.
819) محبان: جمع محب - دوستداران - عاشقان.
820) اولاد اطهار او: فرزندان پاك او - مقصود فرزندان معصوم اميرالمؤمنين (ع) يعنى يازده امام پس از اويند.
821) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5).
822) باعث: برانگيزاننده - انگيزه.
823) ريحان: گياه خوشبو - هر گياه خوشبو.
824) خليل‏الرحمن: دوستدار خالص خداى بسيار بخشنده مهربان - لقب حضرت ابراهيم (ع).
825) خلت: دوستى و دوستدارى خالصانه.
826) نمرود: لقب پادشاه بابِل (كلده). نام وى را نينوس گفته‏اند. نقل است كه مردى دلير و شجاع بود و شهر بابل را ساخت. او را قهرمان و فرمانرواى روى زمين مى‏دانستند. او معاصر ابراهيم (ع) پيامبر خداست و از اين رو در كتابهاى دينى شهرت دارد. پس از آن كه حضرت ابراهيم (ع) بتها را شكست و براى آگاهى مردم، تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت، وى را به خواست مردم متعصب و به فرمان نمرود در آتش انداختند تا خدايان خود را يارى رسانند و آيين خود را محفوظ دارند اما به تصريح قرآن، آتش بر نمرود خنك شد. در روايات آمده است كه در همان محل آتش، گل و گياه روييد. داستان وى تا اينجا در آيات 51 - 70 سوره انبياء (21) آمده است. تفصيل آن در كتب روايى به طرز صحيح بيان شده است.
827) جاهل: نادان.
828) عشق مَجاز: عشق غير حقيقى - عشق ظاهرى - عشق به جنس مخالف يا چيزهايى كه ارزش آنها كمتر از كمالات انسانى است.
829) فاسد: باطل - بيهوده.
830) منوط: وابسته.
831) امام‏المحبين: پيشواى دوستداران (خدا).
832) فراق: دورى.
833) كرامت: بزرگوارى - بخشندگى - دهش.
834) در همه نسخه‏هاى مأخذ بجز ب ++محبوب العالمين+++ (محبوب جهانيان) آمده است. با توجه به اين‏كه ائمه آن همه دشمن داشته‏اند به نظر نمى‏رسد كه ++رب+++ در نظر مؤلف نبوده باشد. بنابراين بايد گفت كه افتادگى ++رب+++ اشتباه قلمى مجلسى است، كاتب نسخه ب متوجه شده و آن رااز خود افزوده است. احتمال ديگر اين است كه مؤلف اين كلمه را در حاشيه آورده باشد و تنها كاتب نسخه ب آن را ديده باشد.
835) محبوب رب العالمين: آن كه پروردگار جهانيان او را دوست دارد - محبوب پروردگار جهان و جهانيان.
836) كرام: جمع كريم - بزرگواران.
837) بخشى از آيه 89 سوره نمل، (27).
838) بشخى از آيه 31 سوره آل عمران (3).
839) على نبينا و آله و عليه‏السلام: سلام و درود خداوند بر پيامبر ما و خاندانش و بر وى (اين پيامبر) باد! (اين جمله دعايى را معمولا پس از ذكر نام پيامبران مى‏آورند و درود به پيامبر ما و خاندانش را بر درود به پيامبران مقدم مى‏دارند، جز در مورد حضرت ابراهيم (ع) كه سمت پدرى بر همه آنها دارد، از پيامبران اولواالعزم است و پدر اديان ابراهيمى است.
840) عقوبت كيفر - مجازات.
841) مخاطبه: گفت‏وگو.
842) خشوع: فروتنى.
843) رقت: نرمى - نازكى - تأثيرپذيرى.
844) بواعث: جمع باعث - انگيزه‏ها.
845) تزايد: زيادى - افزونى.
846) همراز: آن كه با وى نهانى سخن مى‏گويند.
847) فايز: (اينجا:) بهره‏مند.
848) خواندن: (اينجا:) بازگو كردن - تذكر دادن - يادآورى كردن - ذكر كردن.
849) مرغوبات: جمع مرغوب - خواستنيها - چيزهايى كه پسند و ميل انسان را برمى‏انگيزند.
850) آبا / آباء: جمع اب - پدران.
851) صلوات‏الله عليهم: درود خداوند بر آنان باد! 852) ابوبكر: عبدالله بن عثمان بن عامر معروف به ابوبكر بن ابى‏قُحافه از صحابه رسول اكرم (ص). پس از وفات آن حضرت بر مسند خلافت نشست. نخستين خليفه از خلفاى راشدين است. در سال 13 ه.ق در مدينه درگذشت.
853) ابوعبيده: كنيه عامر بن عبدالله بن جراح فهرى از صحابه پيامبر اسلام (ص). وى از ياران ابوبكر، عمر و عثمان و همان كسى است كه ابوبكر او را به همراه عمر براى خلافت نامزد كرد اما عمر اين را نپذيرفت و دست بيعت به ابوبكر داد. به ابوعبيده جراح معروف است. در شام به مرض وبا درگذشت.
854) عمر: فرزند خطاب از صحابه پيامبر اكرم (ص). وى پس از وفات پيامبر (ص) يكى از بزرگترين پشتيبانان ابوبكر براى خلافت بود و پس از درگذشت ابوبكر، به وصيت او زمام خلافت اسلامى را به دست گرفت. مدت خلافت وى 10 سال (13 - 23 ه.ق) به طول انجاميد. او سرانجام به دست غلامى ايرانى به نام فيروز مشهور به ابولؤلؤه از اهالى نهاوند كه از ميزان مالياتى كه هر روز بايد مى‏پرداخت ناراضى بود كشته شد.
855) عثمان فرزند عفان از صحابه پيامبر اسلام (ص). پس از عمر به وصيت وى از ميان شش تن كه او نام برده بود، حاضر شد با شرايط تعيين شده توسط عمر، خلافت را بپذيرد. وى سومين خليفه از خلفاى راشدين است. خلافت وى 12 سال (23 - 35 ه.ق) به طول انجاميد. سرانجام به دست مسلمانانى كه از اعمال ناپسند، ستم، تبعيض و مالدوستى او و بستگانش به تنگ آمده و سر به شورش برداشته بودند كشته شد.
856) عبدالرحمن: فرزند عوف بن عبد عوف الزُهرى القرشى (44 ق ه. - 32 ه.) از صحابه رسول اكرم (ص) و از ياران ابوبكر، عمر و عثمان است. نام او در جاهليت عبدالكعبه بود كه پيامبر (ص) آن را به عبدالرحمن تغيير داد.
857) قراء صحابه: آن دسته از صحابه كه قاريان (يعنى حافظان) قرآن بودند.
858) عبدالله بن ام عبد: از اصحاب رسول خدا (ص) و حافظ قرآن.
859) ابى بن كعب: ابوالمُنذر ابى بن كعب بن قيس از صحابه رسول اكرم (ص) و از كاتبان وحى و از معلمان و حافظان آن. در جنگ بدر و برخى جنگهاى ديگر حضور داشت. در زمان خلافت عثمان درگذشت.
860) ترجمه ++و نعمتهاى آشكار و نهان خود را بر شما گسترده و فراوان كرد.+++ (بخشى از آيه 20 سوره لقمان (31)).
861) ترجمه: ++و روزهاى خداوند را به يادشان آور. كه در اين يادآورى، نشانه‏هايى براى هر شكيباى سپاسگزار است.+++ (بخشى از آيه 5 سوره ابراهيم (14)).
862) ايام الهى: مقصود از ++روزهاى خداوند+++ رويدادهايى است كه در آن روزها پديد آمده است و منظور از رويدادها، الطاف خداوند در آن رويدادها، و نتيجه‏ها، پندها، اندرزها و عبرتهايى است كه از آن رويدادها مى‏توان گرفت.
863) ابوالحسن: به معنى پدر حسن، كنيه على اميرالمؤمنين (ع) است.
864) امر: چيز.
865) كتم عدم: پوشيدگى و نهانى نيستى - جهان نيستى (كه در پرده پنهانى است).
866) قواى عقلانى: جمع قوه عقلانى - نيروهاى انديشه - آنچه انسان را از حيوان متمايز مى‏كند.
867) مشاعر روحانى: جمع مشعر روحانى - حواس روحى - حواس باطنى - به نظر قدما همان‏گونه كه انسان پنج حسن ظاهرى و بيرونى (بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى و لامسه) دارد، از پنج حس باطنى و درونى نيز برخوردار است: حس مشترك، خيال، وهم، حافظه، متصرفه. در اينجا مقصود كليه احساسها و ادراكهايى است كه انسان جز از راه حواس پنجگانه ظاهرى دارد.
868) مسخر: تسخيرشده - مطيع - رام.
869) اشاره به آياتى از قرآن مجيد كه گوياى اين حقيقت‏اند.
870) برترى مردان نسبت به زنان: آيه فذكرهم بأيام الله... كه ترجمه آن گذشت مربوط به همه امت - يعنى همه زنان و مردان امت - است نه تنها مردان امت. بنابراين نعمتهايى مصداق آيه‏اند كه مختص زنان يا مختص مردان نباشند. بر اين اساس امكان دارد بخش آخر يا دهم ذكر نعمتها كه مربوط به مردان است به آخر حديث اضافه شده باشد. اما اگر اين بخش جزء حديث باشد ناظر به آيه 34 سوره نساء (4) است كه از آيات معروف درباره حقوق متقابل همسران به شمار مى‏رود. در بخشى از اين آيه آمده است: **الرجال قوامون على النساء بما فضل‏الله بعضهم على بعض و بما أنفقوا من أموالهم*** (مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه خداوند برخى از آنان {مردان‏} را بر برخى از آنان {زنان‏} برترى داده است و به خاطر اين‏كه از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند). از اين آيه با توجه به آيات ديگر قرآن چندين نتيجه مى‏توان گرفت، ضمن اين‏كه برخى نتايج را نيز نمى‏توان گرفت. در زير اشاره‏اى به اين موارد مى‏شود: 1. ++برخى+++ مردان بر ++برخى+++ زنان برترى دارند نه همه مردان بر همه زنان و نه اكثر مردان بر اكثر زنان (يا اصطلاحا: نوع مردان بر نوع زنان). بنابراين برخى زنان نيز بر برخى مردان برترى دارند. بر اين اساس اگر شمار زنانى كه بر مردان برترى دارند بيش از شمار مردان نباشد كه بر زنان برترى دارند، كمتر از آن نيست. 2. اين برترى از لحاظ عقل، ايمان، احساسات، نيروهاى بدنى يا توان سرپرستى و مديريت نيست زيرا: اولا، اين‏گونه تفاوتها ميان مردان با يكديگر و زنان با يكديگر نيز وجود دارد يعنى برخى مردان از اين لحاظ بر برخى ديگر از مردان، و برخى زنان بر برخى ديگر از زنان برترى دارند. بنابراين ذكر آن در محل مقايسه برخى مردان و برخى زنان بيفايده است. ثانيا، خداوند در آغاز سوره نساء مى‏فرمايد كه انسان را - چه مرد و چه زن - از نفس واحد (جان و روح و ساختار واحد) آفريده است. در جاى ديگر نيز مى‏فرمايد كه فضيلت انسانها به تقواست و جنسيت، نژاد، و نه مؤنث. مردى و زنى مربوط به جسم است نه روح. در مقابل اين ديدگاه، ادعاهايى مشهور مطرح مى‏شود حاكى از اين‏كه به طور عموم و صرف نظر از موارد خاص، عقل مردان بيش از زنان و احساسات زنان بيش از مردان است، يا اين‏كه مردان بيشتر به كارهاى جسمى، خشن و به اصطلاح مردانه راغب‏اند و زنان به فعاليتهاى ظريف و سبك و زنانه. اين ادعاها ضمن اين‏كه تأييدهاى محكم قرآنى ندارند و بلكه مخالف برخى آيات و روح دين و شريعت‏اند از پشتوانه بررسيهاى علمى نيز بى‏بهره‏اند و آنها را صرفا برداشتى حسى و احساسى و ناشى از مشاهدات ناقص بايد دانست. براى نمونه بايد گفت: انسانهاى متعادل آنها هستند كه عقل و علم و ايمان و احساس آنها با يكديگر رشد مى‏يابد. مردان مؤمن آنجا كه لازم باشد اشك مى‏ريزند و مى‏گريند و با احساسات برانگيخته با مسائل مواجه مى‏شوند و زنان مؤمن در جاى خود لباس رزم مى‏پوشند، فرزند خويش را به قربانگاه مى‏فرستند، خشم مى‏گيرند و با ظلم مى‏ستيزند، مى‏كشند و كشته مى‏شوند، به مباحث و فعاليتهاى علمى، عقلانى و اجتماعى مى‏پردازند و نيروى جسمى خود را در كارهاى سخت و طاقتفرسا به كار مى‏گيرند. فارغ از لوازم و الزامات ايمانى، در صحنه كار و تلاش و هنر و دانش مى‏بينيم كه در بسيارى از كشورهاى صنعتى، كارگران كارخانه‏ها را زنان تشكيل مى‏دهند؛ در بسيارى از روستاها و ايلات و عشاير خودمان كارهاى سخت و طاقتفرساى كشاورزى، دامدارى و اداره امور خانواده با زنان است و در اغلب كشورها بهترين آشپزان، خياطان، آرايشگران، طراحان مد، روانشناسان كودك، متخصصان خانه‏آرايى، هنرهاى ظريف و صنايع دستى از مردان‏اند. در فعاليتهاى جسمى نيز نيروى زنان اگر از مردان بيشتر نباشد كمتر نيست. اين را پژوهشهاى علمى مى‏گويند. طول عمر متوسط زنان بيش از مردان است و اين نشان مى‏دهد كه مقاومت و توان زن بيش از مرد است به ويژه با توجه به اين‏كه بخشى از نيروى جسمى زن صرف پرورش جنين و توليد شير مى‏شود. البته در طى تاريخ، آن هم در برخى از جوامع، برخى فعاليتها بيشتر به عهده مردان و برخى ديگر بر عهده زنان بوده است. اما از اين حقيقت تنها اين نتيجه را مى‏توان گرفت كه چنين توافقى ميان مردان و زنان آن جامعه در تقسيم وظايف بوده است چنان كه در برخى ديگر از جوامع اين توافق به گونه‏اى ديگر مشاهده مى‏شود. اين توافقها ممكن است در طى زمان به عنوان جزئى تفكيك‏ناپذير و تقليدى از فرهنگ و سنت آن جوامع جا افتاده باشد بدون اين‏كه كسى به ++اصل+++ نبودن و ++قراردادى+++ بودن آن بينديشد. نيز ترديد نيست در اين‏كه ميان زن و مرد از نظر اندام و ترشحات غدد گوناگون بدن تفاوتهايى هست. در اين نيز ترديد نيست كه اين تفاوتها الزامهايى را براى هر دو جنس از نظر شكل ظاهرى، آهنگ صدا، طرز رفتار يا برخى آزاديها و محدوديتها دارد. اما اين تفاوتها مايه تبعيض و فضيلت از ديدگاههاى انسانى و ارزشى نيستند. از نظر انسانى آن دو، انسان نر و انسان ماده‏اند و هيچ كدام انسانتر از ديگرى نيستند. از نظر اسلام نيز هر دو مخاطب شريعت و مكلف و مسئول‏اند و فضيلت و برترى معنوى آنها براساس تقواست كه عبارت است از ايمان، و عمل صالح براساس ايمان. ايمان نيز خود وابسته به علم است و علم، از اطلاعات و منطق برمى‏خيزد. اطلاعات از راههاى گوناگون به دست مى‏آيند و منطق عبارت است از نيروى استنتاج. مگر راه دريافت اطلاعات را براى يك انسان ببندند يا خود از پذيرش اطلاعات سر باز زند كه از قافله علم و در نتيجه ايمان عقب بماند وگرنه نيروى استنتاج در مرد و زن هر دو هست. اما عمل صالح براى اهل دين در يك كلمه عبارت است از اداى تكليف. مگر شخص مؤمن داراى اطلاعات لازم در زمينه‏اى، كاهلى يا لجاجت كند كه از عمل صالح بازبماند. در اين زمينه نيز تفاوتى ميان زن و مرد نيست. در هر حال تقرب به خدا حاصل اداى تكليف است. اين‏كه مى‏گويند: زنان به خاطر برخى ويژگيهاى خود كمتر از مردان نماز مى‏خوانند و بنابراين تقرب آنها به خدا كمتر است، مانند اين است كه بگويند: تقرب مردانى كه مسافرت كرده و نماز قصر خوانده‏اند، نسبت به مردانى كه به مسافرت نرفته و نماز خود را كامل به جا آورده‏اند، كمتر است. از ديدگاه شريعت، نماز نخواندن، نماز قصر خواندن و نماز كامل به جا آوردن، هر سه در شرايط خود به يك نسبت اداى تكليف‏اند و خروج از چهارچوب هر يك معصيت است. در نتيجه به حكم عقل، تجربه، قرآن، سيره معصومان و زندگى همسران و دختران آنها و شواهد بسيار، به جرئت مى‏توان گفت كه نقلهاى حديث‏نما يا بحثهاى به ظاهر عقلى و علمى كه گوياى برترى عقلى و ايمانى مرد نسبت به زن‏اند، رد صحت خويش سخت محل ترديدند. بر فرض صحت سند در روايتى، آن روايت ناظر به معانى و مصاديق خاص و جزئى است كه قرائن آن ناديده گرفته شده است. بحثهاى عقلى و علمى نيز بيگمان در مقدمات استدلال يا شيوه استنتاج خويش با مشكلى مواجه‏اند. 3. فضيلتى كه براساس اين آيه برخى مردان بر برخى زنان دارند، عبارت است از فضيلت، برترى، افزونى و تفاوت اقتصادى آن هم در سهم ارث. اين آيه در سوره نساء (زنان) قرار دارد و آيه 34 آن است. خداوند در آغاز اين سوره مطرح مى‏كند كه زن و مرد را از يك تن يا نفس (جان و روح) پديد آورده، از همان تن يا جان يا روح، زوج آن را آفريده، و سپس از اين زوج مردان و زنان بسيارى را در زمين پراكنده است. از اين پس گفتار سوره درباره حق مالى يتيمان و خويشاوندان، حقوق متقابل همسران و سهم ارث زنان و مردان است. گويى اينها به نحوى با يكديگر ارتباط دارند. در آيه 7 بيان مى‏شود كه زن و مرد هر كدام سهم و بهره يا به تعبير قرآنى ++نصيبى+++ از ارث دارند. آيه 11 كه از آيات مشهور است مقدار ارث فرزندان دختر و پسر، پدر و مادر و خواهران و برادران متوفا را بيان مى‏كند. آيات بعد به حقوق متقابل زن و مرد مى‏پردازد تا اين‏كه در آيه 32 سخن از اين به ميان مى‏آيد كه زنان و مردان هيچ كدام درخواست سهم و بهره يا نصيب متفاوت و برتر يكديگر (و به تعبير قرآن: فضل) را نداشته باشند زيرا سهم و بهره (يا نصيب) مردان از آن خودشان است و سهم و بهره (نصيب) زنان از خودشان، و خداوند به هر چيز داناست. آيه 33 باز درباره ارث پدر و مادر و خويشان است تا اين‏كه به آيه 34 يعنى همين آيه مورد نظر مى‏رسيم. در آن آمده است كه خداوند به برخى از مردان بيش از برخى از زنان سهم داده و به تعبير قرآن: فضل به برخى بخشيده است. در ذهن كسى كه سوره را تا اينجا مى‏خواند، فضيلت مادى آن هم به خاطر سهم ارث متبادر مى‏شود و اين‏كه برخى مردان به خاطر مجموعه‏اى از عوامل از جمله ميزان دارايى پدرشان، تعداد خواهران و برادرانشان و ارثى كه دو برابر خواهران خود برده‏اند، ثروتمندترند از برخى زنانى كه با توجه به همين عوامل ثروت كمترى دارند، چنان كه برخى زنان به خاطر ثروت بيشتر پدرانشان يا تعداد كم فرزندان پدر، مبلغى بيش از برخى مردان به ارث مى‏برند. به هر حال در فرآيند عقد يا قرارداد ازدواج، به شرح زير علاوه بر رابطه جسمى و عاطفى، رابطه‏اى مالى و حقوقى ميان زن و مرد برقرار مى‏شود: يك مرد و يك زن آزاد هيچ حق يا تكليف مرتبط با زندگى زناشويى نسبت به يكديگر ندارند. هرگاه يكديگر را ديدند و پسنديدند قصد ازدواج مى‏كنند. پس از آن با يكديگر به توافق مى‏رسند كه مبلغى معين يا ثروتى معين يا چيزى معين را مرد به عنوان مَهر (مهريه) يا صِداق (ثابت كننده صداقت مرد در احترام و حقى كه براى پيوند با زن قائل است) به زن بپردازد. نيمى از اين مبلغ به خاطر احترام مرد به زن و عقد ازدواج با اوست، و نيمى ديگر براى نخستين همبسترى است كه مرد با زن دارد. پس از توافق مقدار مهريه، زن و مرد عقد ازدواج را مى‏خوانند (يا برايشان مى‏خوانند). در اين عقد يا قرارداد زن به مرد مى‏گويد كه براساس صداق تعيين شده خود را به ازدواج مرد درآورده است و مرد اعلام مى‏كند كه اين قرارداد ازدواج و شرط آن را مى‏پذيرد. اين حداقل شرط لازم براى عقد يا قرارداد ازدواج است وگرنه زن و مرد مى‏توانند شرايطى ديگر را نيز براى عقد مطرح كنند و در آن به توافق برسند و به عنوان شرط ضمن عقد يا به عنوان قراردادى جدا در كنار قرارداد عقد (اصطلاحا: عقد خارج لازم) بپذيرند و به آن پايبند باشند. با قبول مرد، عقد بسته مى‏شود و بلافاصله نيمى از صداق بر عهده مرد قرار مى‏گيرد. بنابراين اگر پيش از همبسترى، زن و مرد نخواستند با يكديگر زندگى كنند و اراده كردند كه از يكديگر جدا شوند، مرد بايد نصف صداق را به زن بپردازد. مرد براى نخستين همبسترى خود با زن بايد كل صداق را به وى تحويل دهد و زن تا صداق را دريافت نكرده است مى‏تواند از همبسترى با مرد خوددارى كند. زن مى‏تواند اين مبلغ را در كار اقتصادى به كارگيرد، به مضاربه بدهد، ذخيره كند و براى خويش دارايى مستقلى داشته باشد. از اين پس اگر مرد بخواهد كه در هر زمان اراده مى‏كند زن در كنار وى و با وى باشد، همانند كسى است كه فردى را تمام وقت به استخدام خويش درآورده است. بنابراين بايد زندگى او را تأمين كند؛ زندگى آبرومندانه‏اى شامل غذا، لباس، مسكن، لوازم زندگى، مخارج شخصى روزانه و ديگر مايحتاج و نيازهاى روزمره در حد يك بانوى مسلمان با شخصيت و محترم. اين است معنى آن بخش از آيه 34 سوره نساء كه: ++مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه... از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند.+++ در ادامه همين آيه آمده است كه: ++زنان صالح و شايسته، فرمانبردار {شوهران خويش در مسائل زناشويى‏}اند و...+++ در ادامه نيز آمده است كه در اين شرايط، اگر زن از همبسترى با شوهر خوددارى كرد شوهر چه مى‏تواند بكند. اين تعهدات و وظايف متقابلى است كه مرد و زن نسبت به يكديگر دارند. به هر اندازه كه شوهر از اين حقوق زن بكاهد، نسبت به اختيار زمان همبسترى با زن و خروج وى از منزل حق كمترى مى‏يابد. فلسفه دو برابر بودن ارث فرزند پسر نسبت به فرزند دختر نيز از همين معلوم مى‏شود. در واقع مرد كه دو برابر زن ارث مى‏برد، در مقابل، مخارج زندگى زن را بايد به عهده بگيرد و زن كه نصف مرد ارث برده بود بى‏آن‏كه نياز به هزينه كردن ارث خود داشته باشد، زندگى وى را مرد تأمين مى‏كند. مبلغ يا دارايى مربوط به ارث يكى ديگر از داراييهايى است كه زن به عنوان دارايى شخصى خويش مى‏تواند آن را به كار بيندازد و بهره اقتصادى ببرد. در برابر تعهدات مالى مرد نسبت به همسر خويش، زن هيچ وظيفه‏اى در برابر شوهر، جز همبسترى، حفظ اسرار شخصى شوهر و پاكدامنى ندارد. او دوست، محبوب و معشوق شوهر است و ميان آنها مهر و محبت و صفا و مودت برقرار است. زنى كه با اين شرايط پذيرفته است كه در خانه باشد و شغلى در بيرون از خانه نداشته باشد، وقت آزادى دارد كه در آن مى‏تواند به تحصيل دانش، فعاليتهاى آموزشى، تدبير امور اقتصادى خود (به صورت مضاربه پول يا سپردن فعاليتهاى اقتصادى خويش به كارگزاران مربوط و مديريت و برنامه‏ريزى آنها) و ديگر فعاليتهاى شخصى بپردازد، از نظر علمى، دينى و اقتصادى رشد كند و در كنار اينها از لذت مصاحبت همسر و فرزندان خود بهره ببرد. خانه‏دارى، آشپزى، نظافت خانه، خريد، بچه‏دارى و حتى شير دادن به كودك وظيفه زن نيست. شوهر بايد براى هر كدام از اينها فرد يا افرادى را به خدمت بگيرد و دستمزد آنها را بپردازد. اگر زن مايل باشد كه هر يك از وظايف را بر عهده گيرد مى‏تواند حق‏الزحمه معمول آنها را (كه به آن اجرت‏المثل) مى‏گويند از شوهر بگيرد. با اين حساب اگر زن بخواهد همه يا بخشى از وقت منزل خود را به خانه‏دارى و نگهدارى كودك اختصاص دهد به نسبت مقدار وقت روزانه خود حق‏الزحمه‏اى معمول كه به هر كس براى اين فعاليتها مى‏پردازند، دريافت مى‏دارد و به مرور زمان داراييى مى‏اندوزد و با آن فعاليت اقتصادى مى‏كند و با مرگ شوهر نيازى به اموال او ندارد. اين نيز يكى ديگر از منابع مالى زن است. به همين سبب ارث زن از شوهر چندان قابل توجه نيست، گرچه آن نيز يكى از داراييهاى زن در اسلام به شمار مى‏رود. مهر و بخشش و عطوفت و مودت و رحمت و ايثار ميان زن و شوهر به جاى خود، اما بخشى از نظام حقوق اقتصادى ميان همسران تا آنجا كه به آغاز آيه 34 سوره نساء (4) مربوط مى‏شود به قرارى است كه گفته شد، ضمن اين‏كه اگر زن اختيارها و امتيازهاى ديگرى نيز بخواهد، مى‏تواند در شرطهاى ضمن عقد بگنجاند و مرد موظف است كه به آنها پايبند باشد يا زن را در آن موارد آزاد بگذارد. بنابراين معنى استيلاى مرد بر زن كه در متن آمده (اگر اين بخش به حديث اضافه نشده باشد) عبارت است از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى نيز كه در همين بخش از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى‏نيز كه در همين بخش آمده، اشاره است به برترى و افزونى مالى كه خداوند در تقسيم ارث براى مردان قرار داده است تا بتوانند از آن، زندگى همسر خويش را نيز تأمين كنند. پس از اين توضيح، جاى يك پرسش باقى مى‏ماند و آن اين‏كه: آيا سرپرست، مدير و مسئول تأمين نيازهاى ديگرى بودن فضيلت و نعمت است؟ پاسخ اين است كه: صرف‏نظر از مرتبت معنوى كه ممكن است براى مسئول و مدير، كمتر از كسى باشد كه تحت مديريت و سرپرستى اوست، آرى؛ اين‏كه خداوند توفيق خدمت، سرپرستى، مديريت و مسئوليت تأمين نيازهاى ديگرى را به شخصى بدهد، چه در مورد دو فرد باشد كه نسبتى با يكديگر ندارند، چه در مورد كارفرما و كارگر، چه در مورد مالك و بنده، چه در مورد والدين و فرزند و چه در مورد مرد و همسرش باشد، نعمت و لطفى است از سوى خداوند به شخص، و لياقت در اين زمينه فضيلتى است براى شخص، تنها از اين لحاظ.
871) يا نبى‏الله: اى پيامبر خدا.
872) طيب: پاك.
873) احصا: به دست آوردن تعداد و شمار.
874) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان.
875) دواعى محبت: سببهاى محبت - چيزهايى كه محبت را مى‏افزايند.
876) صفات كماليه الهى: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات او در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). به آنها صفات ثبوتيه حقيقيه يا صفات ذاتيه نيز مى‏گويند.
877) منضم: ضميمه‏شده - پيونديافته - متصل.
878) باعث: برانگيزاننده.
879) اشتباه مؤلف، ترجمه صحيح چنين مى‏شود: عبادتت.
880) مقربان: نزديكان (به خداوند.) 881) دعوى: ادعا.
882) نفس: (اينجا): حالتى در وجود انسان كه وى را به بدى امر مى‏كند.
883) و العياذ بالله: و پناه بر خدا - اين جمله را در حالتى به كار مى‏برند كه موضوعى دور از شأن و موقعيت موجودى باشد كه از وى يا كار وى سخن مى‏گويند يا پس از ذكر جمله يا چيزى كه بد يا گناه باشد.
884) منوط: مربوط - وابسته.
885) دعوا: ادعا.
886) ممتاز: متمايز - قابل تمايز - مشخص و قابل تشخيص و فرق.
887) فايده: سخن سودمند - عنوانى كه براى برخى از فصلها يا بخشها يا موضوعهاى كتاب مى‏گذاشتند تا در آن نكته‏اى مفيد را مطرح كنند.
888) منظور: مورد نظر - مورد توجه.
889) تضرعات: جمع تضرع - التماسها و درخواستهاى التماس آميز (از خدا).
890) مبالغات: جمع مبالغه - كوششهاى بسيار (در عبادت و دعا).
891) اطوار: رفتارها - روشها.
892) اذعان كردن: اعتراف كردن - اقرار كردن.
893) متصور: قابل تصور - ممكن.
894) التذاذه يافتن: لذت بردن.
895) مقصود: خلاصه شده - منحصر شده.
896) رضوان: خشنودى - رضايت - قبول - پذيرش - تحسين - آفرين - مرتبه و درجه‏اى از مراتب و درجات بهشت كه ناشى از رضايت خداوند است - بهشت رضايت و خشنودى الهى.
897) تمثيل: سخنى كه به عنوان مثل آورده مى‏شود.
898) خوان: سفره.
899) نقل: مقصود تنقلات است يعنى نقل، آجيل و چيزهاى بامزه.
900) دريوزه‏گر: فقير - بينوا - آن كه حرفه او گدايى است.
901) فلس: پول سياه - پشيز - پول بسيار كم ارزش.
902) فرح: شادى - شادمانى.
903) اوساط ناس:طبقه متوسط از مردم - مردم طبقه متوسط.
904) ارباب مناصب جزو: صاحبان رتبه‏ها و سمتهاى پايين و جزئى در دستگاه حكومت.
905) استقلال منصب: بالا بردن رتبه، مقام و سمت.
906) محفوظ: بهره‏مند - بهره‏مند از لذت.
907) قرب و انس: نزديكى و آشنايى صميمانه - دوستى و دلبستگى.
908) الم: درد - رنج.
909) انگبين: عسل - شهد.
910) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
911) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به‏طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
912) الوان نعمتها: نعمتهاى رنگارنگ - انواع گوناگون نعمتها.
913) آلام: جمع الم - رنجها - دردها.
914) حرمان: محروميت - بى‏بهرگى.
915) مهجوران: دورافتادگان - آنها كه (از محبوب، معشوق يا معبود خويش) دورند.
916) تضرع: التماس - خواهش - زارى - اظهار نياز.
917) استغاثه: فغان - فرياد.
918) رزقنا الله...: خداوند به {حق‏} محمد و خاندان پاكش ما و همه مؤمنان را دستيابى به درجات كاملان روزى گرداند! 919) اين فقره جامعه: اين بخش جامع از كلام (مقصود اين بخش از سفارشهاى پيامبر به ابوذر است).
920) حضور قلب: تمركز فكر و حواس.
921) عقاب: مجازات.
922) ضمير: باطن انسان - درون دل - محتواى انديشه.
923) سياست بليغ: تنبيه كامل.
924) آيات 1و 2 سوره مؤمنون (23).
925) خشوع: فروتنى - افتادگى - دلشكستگى.
926) شارع: آورنده و قانونگذار شريعت و دين.
927) خشوع قلب: فروتنى دل - افتادگى درونى - احساس عميق فروتنى در برابر خداوند.
928) رعيت: عموم مردم كه تابع حاكميت، دستگاه حكومت يا شخص حاكم و فرمانروا هستند.
929) ملك: مملكت - سرزمين.
930) مقتدا: پيشوا - رهبر.
931) اقتدا كردن: پيروى كردن.
932) باقر...: شكافنده و تحليلگر دانشهاى گذشتگان و آيندگان - عنوانى براى امام محمد باقر (ع).
933) ثلث: يك سوم.
934) ربع: يك چهارم.
935) خمس: يك پنجم.
936) نوافل: جمع نافله - نمازهاى مستحب.
937) آفاق آسمان: افقهاى آسمان - دورترين نقطه‏هاى آسمان.
938) موكل: مأمور - موظف.
939) حق تعالى: حق (خداوند) كه بلندمرتبه است.
940) التفات نمودن: روى گرداندن از سويى به سوى ديگر - برگرداندن نظر و توجه.
941) مقصود در همان نماز است. يعنى پس از اين‏كه نمازگزار دو مرتبه به خود آمد و باز حواس او پرت شد، ديگر نمى‏تواند تمركز فكر پيدا كند. در نتيجه نمازش مورد قبول قرار نمى‏گيرد.
942) صلات: صلوه - نماز.
943) جعفر بن احمد القمى: ابو محمد جعفر بن احمد بن على قمى از عالمان فقيه و محدث شيعى در قرن چهارم هجرى است كه در قم و رى مى‏زيست. معاصر صاحب بن عباد وزير معروف ديلمى است و با سه واسطه نيز از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت مى‏كند. شمار كتابهاى او را دويست و بيست گفته‏اند.
944) متغير شدن: تغيير يافتن - دگرگون شدن.
945) اشاره به آيه 72 سوره احزاب (33) كه داراى همين مضمون است.
946) وارد است: نقل شده است - روايت شده است.
947) عرش / عرش عظيم: تخت حكومت / تخت بزرگ حكومتى - موجودى خارجى كه از عالم غيب است. مركز دستورهاى جهان است و رشته تدبير امور جهان به آنجا مى‏رسد. از آن نقطه هستى با همه جزئيات آن هدايت مى‏شود.
948) سيدالساجدين: سرور و سالار سجده‏كنندگان.
949) استغاثه نمودن: يارى خواستن.
950) يابن رسول‏الله: اى فرزند پيامبر خدا - اى نواده پيامبر خدا.
951) اضطراب: جنبش - دست و پا زدن - پريشانى - آشفتگى - بيتابى - سراسيمگى.
952) اى ضعيفه‏اليقين به خدا: اى زنى كه يقين تو به خدا ضعيف و كم است.
953) تنبيه: آگاهسازى - آگاهى‏بخشى.
954) جبار: مسلط - قاهر - داراى تسلط كامل - از صفات خداوند.
955) در اين‏كه انسان كامل توانايى تصرف در نيروهاى طبيعى را دارد شك نيست و اين‏كه خداوند انسان را خداگونه‏اى در طبيعت قرار داده است كه اگر بخواهد و جايگاه خود را بشناسد و خود را به خداوند نزديك سازد همانند او مى‏تواند به آفرينش دست بزند و نيروهاى طبيعت و قواى عالم وجود را به خدمت بگيرد، و اين‏كه هدف از آفرينش انسان دستيابى او به مرتبتى است بالاتر از همه هستى و پايين‏تر از خدا؛ مرتبتى فراتر از فرشتگان مقرب. معنى قرب به خدا نيز كه هدف عبادتهاست جز اين نيست كه انسان ويژگيهاى خداوندى را كسب كند و چونان او از صفات و تواناييهاى ارزشمند برخوردار و از كاستيها و بديها پيراسته باشد. در اين نيز ترديد نيست كه انسانهايى كامل چون امامان معصوم، بيشترين توجه را در نماز به خداوند خويش دارند و بيشترين حد توكل و توسل ميان آنها و ذات حق برقرار است. اما به دور از بررسى رجال اين حديث، آن‏كه اندك آشنايى با اطلاعت دينى داشته باشد، در صحت آن شك مى‏كند. از جمله اين‏كه: 1. كار امام نبايد مخالف دستور شرع يا اخلاق باشد. براساس فرمان شرع، به خاطرات نجات جان يك انسان مى‏توان و بايد نماز را شكست. اگر كسى فرياد يارى مسلمانى را بشنود و به نماز خود ادامه دهد مرتكب گناه شده است چه رسد به اين‏كه آن را طول بدهد و آن را با آداب مستحب به جا آورد. 2. مادر امام محمد باقر (ع) و همسر امام زين‏العابدين (ع) فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) و از زنان جليل‏القدرى است كه شايستگى همسرى امام و مادر امام را داشته است. از وى كراماتى نيز نقل مى‏شود. وى در خاندان رسالت پرورش يافته و علم به امانت شوهر و فرزند خويش داشته است. كرامت، معجزه، توكل و توسل براى او بيگانه نيست. از چنين زنى، متهم كردن اهل بيت رسالت به قساوت قلب متصور نيست، ضمن اين‏كه چنين سخنى متهم كردن همه ائمه به علاوه حضرت زهرا (س) و نيز پيامبر رحمت حضرت محمد (ص) به سنگدلى است؛ متهم كردن كسانى كه شواهد بسيار عقلى و نقلى بر لطافت طبع و رقت قلب آنان - بيش از همه انسانها - گواهى مى‏دهد. 3. اضطراب، تلاطم و دست و پا زدن كودك، با خنده او به هنگام خروج از آب همخوانى ندارد. گويى كودك مادر خود را دست انداخته است. 4. خطاب ++اى ضعيفه‏اليقين+++ و ++بر شماها ملامتى نيست+++ از سوى امام كه مظهر ادب و احترام نسبت به همگان به ويژه همسر خويش و ديگر زنان است، ++تصورى است كه عقلش نمى‏كند تصديق+++. اولا، اين سخن توهينى است نسبت به همسر امام و مادر امام. ثانيا، فرياد زدن و كمك طلبيدن به هنگام بروز خطر نشانه ضعف يقين نيست بلكه خداوند اكثر مواقع چنين اراده مى‏كند كه مشكل را به دست ديگران حل كند. در اين حالت فرياد نزدن و كمك نخواستن خطا و سرپيچى از دستور الهى است. ثالثا، اگر يقين كسى واقعا ضعيف است و اگر بر كسى ملامت نيست، چرا از وى انتظار داشته باشيم كه بيش از حد توان و يقين خود بينديشد و عمل كند؟ توقع چنين چيزى از چنين فرد يا افرادى تكليف فوق طاقت است و از سوى امام چنين توقعى شايسته نيست. 5. اين نقل چنين القا مى‏كند كه - العياذ بالله - دو امام با يكديگر همدست شده‏اند تا يكى مادر خود را و ديگرى همسر خود را بيازارد و اين دو امام نمى‏دانسته‏اند كه آزار هر انسانى به ويژه انسان مؤمن گناه است چه رسد به اين‏كه مادر يا همسر انسان باشد. 6. هرگونه توجيح ديگرى كه بخشى از اين نقل را ترميم كند، پاسخى ديگر در عقل يا نقل دارد يا دست كم جايى ديگر از همين نقل را مخدوش مى‏سازد. اصولا روايات ساختگى مانند پارچه پوسيده كوتاهى هستند كه بكوشيم كه پارچه را بكشيم و شكاف را به هم بياوريم جاى ديگر آن پاره خواهد شد. 7. مجلسى با عبارت ++و منقول است+++ (بدون اظهار نظر در مورد صحت و اعتبار سند) از اين نقل ياد مى‏كند. اين نيز شاهدى ديگر بر ترديدهايى است كه در مورد آن روا مى‏توان داشت.
956) حليه‏الاولياء: به معنى زيور دوستان خدا كتابى است تأليف حافظ ابونعيم اصفهانى از محدثان، راويان و حافظان بزرگ و جد مجلسى. نامش احمد بن عبدالله بن احمد است. به سال 430 هجرى وفات يافته و در اصفهان مدفون است.
957) رعشه: لرزه - لرزش.
958) مستولى: چيره - مسلط.
959) عظيم‏الشأن: داراى شأن و جايگاه عالى و بزرگ - بزرگ مرتبه.
960) صحابه كبار: جمع صاحب (يا صحابى) كبير - ياران بزرگ - همنشينان و همصحبتان ارجمند.
961) بقيه: باقيمانده - بازمانده.
962) جور: ستم - ظلم.
963) نحيف: لاغر - نزار.
964) كاهيده: ضعيف شده.
965) التماس: خواهش - درخواست.
966) تخفيف دادن: كاستن - كم كردن.
967) كهنه: فرسوده.
968) اكرام فرمودن: احترام گذاشتن.
969) تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن.
970) مصاحب رسول: همصحبت همنشين پيامبر.
971) ترك اولى: كارى كه اجراى آن بهتر است اما عدم اجراى آن نيز گناه نيست. اولى (بهتر) نام دارد و چيزى است معادل مستحب و حتى بسيار ضعيفتر از آن. اما انبيا و اوليا نبايد همين ترجيح كوچك را نيز ناديده بگيرند و بايد اولى را به جا بياورند. براى آنها با توجه به مرتبت معنوى ايشان، ترك اولى گناه است. به عقيده شيعه انبيا گناه نمى‏كنند و اگر مرتكب خطايى شوند، حداكثر ترك اولاست نه فراتر از آن.
972) اين سخن اشاره است به بخشى از آيه 2 سوره فتح (48): ++تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد+++ (اين ترجمه در توضيحى كه در انتهاى حديث خواهد آمد روشنتر خواهد شد).
973) مبالغه: كوشش بسيار.
974) مشقت: رنج - دشوارى - سختى.
975) نفخ: ورم.
976) قدم: پايين‏ترين قسمت پا تا مچ.
977) به دور از بررسى سند، روايت فوق از چند نظر محل اشكال است: 1. حفظ صحت و سلامت جسم، توصيه پيشوايان اسلام است. حتى توصيه شده است كه شخص خود را در عبادت به مشقت نيندازد. همچنين توصيه شده است كه شخص تا جايى عبادت كند كه او را ملال و خستگى حاصل نشود. البته حد ملال و خستگى افراد متفاوت است و اولياى خدا هيچ گاه از عبادت خسته و دلزده نمى‏شوند و نشاط و اشتياق خود را به آن از دست نمى‏دهند. اما ضعف و فرسودگى و آسيب جسم به خاطر عبادت امرى است كه پيشوايان دين بايد پيش و بيش از ديگر مردم از آن بپرهيزند. براى نمونه، سفارش امام محمد باقر (ع) به فرزندش امام جعفر صادق (ع) اين است كه در عبادت، خود را به مشقت نيندازد كه خداوند اگر بنده‏اى را دوست داشه باشد، عمل اندك او را مى‏پذيرد و اگر دوست نداشته باشد، عمل بسيار او را نيز به ديده قبول نمى‏گرد. به شهادت قرآن و روايات، خدا براى مردمان به ويژه مسلمانان، آسانى خواسته است، آنها را به چيزى كمتر از حد توانشان تكليف مى‏كند و فوق طاقتشان از آنها نمى‏خواهد. بنابراين رواياتى كه نوعى آسيب جسمى، ضعف و فرسودگى به خاطر عبادت در ائمه و پيامبر را مى‏رسانند در صورت صحت، از اين جنبه خالى از غلو و اغراق نيستند. 2. فاطمه دختر امير مؤمنان على (ع) كه آن حضرت، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را ديده است از جابر ابن عبدالله انصارى كه پيامبر (ص) را ديده است مى‏خواهد چنان توصيه‏اى به حضرت سجاد (ع) كند. اگر عبادت در حد ضعف و سستى و آسيب جسمى - چنان كه جمله انتهاى حديث و ذكر سيره حضرت رسول در اواسط حديث مى‏گويد - طريقه پيامبر (ص) و ائمه بوده است چه جاى نقد از سوى دختر امير مؤمنان و صحابى رسول اكرم (ص)، و اگر نبوده است چه جاى صحت براى شواهد منقول در سخن معصوم! ضمن اين‏كه چه جاى همخوانى اين روش معصومان با آيات قرآن و روايات ديگر. 3. استشهاد قرآنى منسوب به حضرت سجاد (ع) به آيات نخست سوره فتح (48) است كه اصولا به تحقيق مفسران و شواهد همين آيات و ديگر روايات هيچ ارتباطى به گناه يا - به تعبير تلطيفگراى آن - ترك اولاى حضرت رسول (ص) ندارد، و اين‏گونه تعبير و تفسير نامرتبط نمى‏تواند از معصوم باشد. آنچه مايه اشتباه برخى مفسران و مترجمان شده است واژه‏هاى ++ذنب+++ و ++غفران+++ است. ذنب كه در واقع همان دُنب يا دُمب يا دُم فارسى است، در عربى به هر كارى مى‏گويند كه عاقبت، پيامد و دنباله‏اى وخيم، دشوار، سخت، سنگين، گران و ناگوار دارد. غفران ذنب يعنى كارى كه اين دنباله و عاقبت را از ميان ببرد يا از آن جلوگيرى كند يا آن را بپوشاند. (به گناهانى كه داراى پيامد و دنباله‏اند از اين رو ذنب گفته مى‏شود.) در هر حال ترجمه و خلاصه تفسير آيات نخست سوره فتح چنين مى‏شود: ++ما پيروزيى نمايان (فتح مكه يا صلح حديبيه) را براى تو پيش آورديم. تا خداوند پيامد گذشته و آينده {رسالت‏} تو را {كه انتقام مشركان از تو و نهاد مانع بر سر راه اسلام است‏} از ميان ببرد و نعمت خود را {با گشودن مكه‏} بر تو تمام كند و تو را به راهى راست و هموار {بى‏خطر مشركان و مخالفان‏} رهنمون و راهبر شود.+++ ملاحظه مى‏شود كه بدون اين‏گونه تفاسيرى كه ذنب را به معنى پيامد دشوار فعاليت يا بازتاب فعاليت بدانند، ميان پيروزى در جنگ با بخشيدن گناه يا ترك اولى ارتباطى معقول نيست. (براى آگاهى بيشتر به كتب تفسيرى شيعه مراجعه شود.) 4. در انتهاى حديث، حضرت به جاى مجاب كردن جابر، مثلا به اين طريق كه بفرمايد با اين عبادتها عمر، كوتاه و سلامت، توان و نيروى خدمت به اسلام از انسان سلب نمى‏شود و بلكه ممكن است توفيقها و توانهاى معنوى و امدادهاى غيبى به انسان برسد، بر سخن خود پاى مى‏فشارد و جابر را با همان بينش اوليه‏اش رها مى‏سازد. اى در حالى است كه به شهادت احاديث ديگر، هر كس با ائمه شيعه به بحث مى‏پرداخته است يا قانع و ارضى و خشنود و روشن مى‏شده است يا بى‏آن‏كه پاسخى داشته باشد، از ادامه سخن باز مى‏مانده است. 5. مجلسى با عبارت ++روايتى وارد شده+++ از اين حديث سخن مى‏راند بى‏آن‏كه تأييد و نظرى نسبت به صحت، وثاقت و اعتبار حديث و سند آن ارائه كند.
978) مجروح شدن ديده: (اينجا:) سرخ شدن چشم (از بيدارى يا گريه بسيار).
979) وفور: بسيارى.
980) بعضى: يكى.
981) مسطور: نوشته شده.
982) هزار ركعت نماز: هر ركعت نماز مستحب اگر به نحو شمرده و با سرعتى كه مغاير سكون و آرامش در نماز نباشد به جاى آورده شود، چيزى كمتر از 5/1 دقيقه به طول خواهد انجاميد كه هزار ركعت آن يك‏شبانه‏روز را پر مى‏كند. به همين نسبت در نمازهاى خلاصه‏تر و احيانا سريعتر، اين مقدار به دوازده ساعت نيز خواهد رسيد. البته آن حضرت و ديگر اولياى خدا اين مقدار نماز را در هنگامى به‏جا مى‏آورده‏اند كه مسئوليتى ديگر نداشته‏اند يا از ايامى بوده است كه يا در زندان به سر مى‏برده‏اند يا زمانهايى است كه اسلام آن را براى عبادت قرار داده است مانند ماه رمضان به ويژه ايام قدر، شب و روز جمعه و از اين قبيل. 983) جليل: عظيم - بزرگوار.
984) خايف: خائف - ترسان.
985) بعضى: يكى.
986) النار! النار!: آتش! آتش! 987) كبرى / كبرا: مؤنث اكبر - بزرگتر در اينجا:) بزرگ - عظيم.
988) ابوايوب: ابراهيم بن عثمان يا ابراهيم بن عيسى كوفى داراى كنيه ابوايوب خزاز (خز فروش) از راويان موثق و داراى منزلتى عظيم و از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع).
989) عليهماالسلام: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 990) جلال = شكوه - عظمت.
991) سطوت = خشم گرفتن و مجازات و گرفتن با خشم.
992) عتاب = قهر - غضب - ملامت.
993) رعايا: جمع رعيت - عموم مردم - مردم - مردمى كه كسى بر آنها حكم مى‏راند.
994) ملك: فرشته.
995) طينت قرس و طهارت: سرشت پاكى و پاكيزگى.
996) شهوات: جمع شهوت - خواستها، خواهشها و تمايلات نفس.
997) علايق: جمع علاقه - دلبستگيها.
998) عجم: جمع اعجم - زبان‏بسته‏ها - آنان كه نمى‏توانند سخن بگويند.
999) استعداد: در لغت به معنى آمادگى و توانايى است. در فلسفه و علوم عقلى به كيفيتى مى‏گويند در موجود كه مبدأ تكامل آن به سوى كمال ممكن است. استعداد در موجودات مختلف متفاوت است و هر موجود به اندازه‏اى كه مى‏تواند تغيير حالت دهد و به سوى تكامل پيش رود از استعداد برخوردار است.
1000) نشئه جامعه انسانى: وجود جامع انسان - وجود انسان كه داراى ويژگيهاى ديگر وجودها نيز هست.
1001) كثافات جسمانى: پليديها، غلظتها و تيرگيهايى كه در جسم وجود دارد.
1002) شهوات ظلمانيه: خواستهاى تيره - تمايلات و خواهشهايى كه مايه تيرگى روان مى‏شوند.
1003) تشبث: درآويختن به چيزى - دست به دامن چيزى شدن.
1004) ملكات ملكى: عادتها، صفات و ويژگيهاى ماندگار فرشته گونه.
1005) محلى: آراسته - زيورداده.
1006) اشرف: بلندمرتبه‏تر - گرانمايه‏تر - برتر.
1007) معارضات: جمع معارضه - مبارزه‏ها - دست و پنجه نرم‏كردنها.
1008) گازر: رختشوى.
1009) هوا / هوى: ميل - خواهش.
1010) بهايم: جميع بهيمه - چهارپايان.
1011) انعام: جمع نعم - چهارپايان.
1012) بخشى از آيه 44 سوره فرقان (25).
1013) بهيميت: مانند بهيمه‏بودن - مانند چهارپايان بودن.
1014) بالخاصيه، به خاطر ويژگى خاص خويش.
1015) بعد: دورى.
1016) انهماك: پافشارى در كارى - سخت سرگرم شدن به كارى - كوشش بسيار در كارى.
1017) تعلقات: دلبستگيها.
1018) توغل: فرو رفتن در كارى.
1019) دنيه: مؤنث دنى، پست.
1020) مواصلت: پيوند يافتن - به يكديگر پيوستن - وصال.
1021) فراق: دورى - جدايى.
1022) مورث: باعث.
1023) مزيد: افزونى - افزون شدن.
1024) ترجمه سخنى از رسول اكرم (ص): الصلوه معراج المؤمن.
1025) سبق ذكر يافت: پيشتر سخن از آن به ميان آمد.
1026) متنبه: بيدار - هوشيار.
1027) عظيم‏الشأن: داراى رتبه و شأن و جايگاه عالى - از صفات خداوند.
1028) تمهيد: مقدمه‏چينى - زمينه‏سازى.
1029) انعام: بخشش - احسان - نعمت‏بخشى.
1030) مسارعت نمودن: شتاب كردن.
1031) ترجمه: ++حى على‏الصلوه+++ است. بقيه موارد نيز ترجمه بخشهاى ديگر از اذان‏اند.
1032) فلاح: رهايى يافتن - به جاودانگى رسيدن - نجات يافتن - رستگار گشتن - پيروز شدن - به مقصود رسيدن.
1033) معارض: مخالف - دشمن.
1034) اشتباه از قلم مؤلف است. ديده بينا مى‏شود نه شنوا. ظاهرا مؤلف مى‏خواسته است بگويد: ++... و آنان كه گوش ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده+++.
1035) آيه 27 و بخشى از آيه 28 سوره فجر (89): ++هان اى جان آرام. به سوى پروردگارت بازگردد.+++ 1036) سمع: گوش.
1037) بيت‏الخلا: محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع.
1038) خلوت: رفتن به محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع و زمان درنگ در آنجا. 1039) تلويثات: پليديها - ناپاكيها.
1040) اخلاق رذيله: خلق و خويها و عادتهاى پست، زشت و ناپسند.
1041) استعاذه از شيطان: پناه بردن به خدا از شيطان - گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ (پناه مى‏برم به خداوند از {شر} شيطان رانده شده) يا عبارتهايى شبيه به اين.
1042) ارجاس: جمع رجس - پليديها - ناپاكيها.
1043) صورى: ظاهرى.
1044) تطهير: شستن و پاك كردن همه يا برخى از اعضاى بدن.
1045) دعاهاى منقوله: دعاهايى كه {از پيامبر (ص) يا ائمه (ع)} نقل شده است {و منسوب به آنهاست‏}.
1046) عقوبات: جمع عقوبت - عذابها - مجازات كارهاى بد و گناهان.
1047) اين بخش كه سخن شخص در هنگام گرفتن وضوست و يكى - دو بخش قبل و بخشهايى همانند آن كه پس از اين مى‏آيد، تقريبا ترجمه دعاهايى است مربوط به وضو و دعاهاى پيش از نماز و دعاهاى اعمال قبل از نماز كه در كتابهاى دعا آمده‏اند و همه مستند به آياتى از قرآن‏اند.
1048) برات مخلد بودن در بهشت: حواله، سند يا مدركى كه از سوى خدا به شخص مى‏دهند كه بهشتى است و جاودانه در بهشت خواهد ماند.
1049) در فرهنگ دينى مفاهيم معنوى خوب و بد، زيبا و زشت، ايمان و كفر، ارزش و ضدارزش و از اين قبيل، به ترتيب با مفاهيم مادى راست و چپ، بالا و پايين، سفيد و سياه، نور و ظلمت و از اين قبيل تطبيق يافته است.
1050) غل كردن دست در گردن: دست راست را از سمت چپ و دست چپ را از سمت راست به پشت گردن بردن و قفل كردن - نوعى مجازات - انواع مجازاتهايى كه از آنها نام برده شده، نمود عينى يا نتيجه اعمال دنياست كه شكل صورى آن با شكل معنوى عمل تناسب دارد.
1051) صراط: راه - راه راست و دقيق رفتن به سوى خدا در يان دنيا كه نمود عينى آن در آن دنيا پلى است باريك به سوى بهشت و بر روى جهنم. هر كس در اين دنيا دقت بيشترى در عقايد و اعمال خود به خرج داده باشد، آسانتر از آن رد مى‏شود.
1052) ثبات: پابرجايى - استوارى.
1053) احاديث معتبره: جمع حديث معتبر كه توضيح آن پيش از اين آمد.
1054) صورت: تصوير - عكس.
1055) مقصود تصاويرى است كه نشانه بت‏پرستى و شرك باشد.
1056) ساحه: ساحت - فضاى خانه - حياط خانه - درگاه.
1057) نفس اماره: روح انسان زمانى كه تابع هوا و هوس شود و انسان را به بدى وادارد. اين نام از آيه 53 سوره يوسف (12) اقتباس شده است.
1058) دربند: دروازه - در.
1059) دولتخانه: كاخ سلطنتى.
1060) كرياس: محوطه درون خانه - خلوتخانه سلطنتى - دربار شاه كه محل حضور او و نزديكان اوست.
1061) كبريا: عظمت - بزرگى.
1062) بساط: فروش.
1063) سخن رسول اكرم (ص) كه متن آن گذشت.
1064) الله‏اكبر: خداوند بزرگتر {از آن‏} است {كه به توصيف درآيد}.
1065) افتتاح صلات: آغاز نماز.
1066) غيبت: حاضر نبودن.
1067) ملك‏الملوك: پادشاه پادشاهان - خداوند.
1068) مشاعر: جمع مشعر - حواس - نيروهاى ادراك.
1069) ملت ابراهيم: دين و آيين حضرت ابراهيم (ع).
1070) منقاد: فرمانبردار - مطيع.
1071) شرك جلى و خفى: شرك آشكار و نهان - قائل شدن شريك براى خدا (شرك جلى) و ريا (شرك خفى).
1072) دعاى مستحب بعد از تكبير نماز كه برگرفته از آيات 79، 162 و 163 سوره انعام (6) است.
1073) محيل: حيله‏گر.
1074) اب‏الآباء: پدر پدران - حضرت آدم (ع).
1075) درآمدن: درافتادن.
1076) دواعى نفسانى: سببها و انگيزه‏هايى درونى كه منشأ آنها تمايلات پست بشرى است.
1077) شياطين انس: شيطانهاى انسانى - انسانهاى شيطان صفت - انسانهايى كه شخص را از راه به در مى‏برند و گمراه مى‏كنند يا به گناه وامى‏دارند.
1078) اتباع: پيروان.
1079) متعرض: مزاحم.
1080) بخشى از آيه 42 سوره حجر (15) و آيه 65 سوره اسراء (17).
1081) سلطنت: تسلط - سلطه - فرماندهى.
1082) مالك‏الملوك: صاحب و دارنده و مالك همه پادشاهان.
1083) خطير: مشكل - پرخطر - بزرگ.
1084) كبير: بلندمرتبه - بزرگ‏قدر.
1085) مخالطبه: گفت‏وگوى روبه‏رو.
1086) مقصود ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1087) اعظم: بزرگتر.
1088) نعمتهاى عامه: نعمتهايى كه همگان از آن بهره مى‏برند يا مى‏توانند ببرند.
1089) رحمتهاى خاصه: لطفها، مهربانيها، بخششها و رحمتهايى كه تنها اهل ايمان از آنها بهره‏مند مى‏شوند و ديگران از آنها بى‏بهره‏اند.
1090) عبارت داخل علامت نقل قول، ترجمه و تفسير ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1091) عظما: بزرگان.
1092) ذكر مطلوب: بيان خواسته.
1093) حشر: گردآمدن مردم پس از زنده شدن همه انسانها در روز قيامت.
1094) اين بند اشاره به آيات 2 - 4 سوره حمد (1) است.
1095) شهود: ديدن - مشاهده كردن - (اينجا:) ديدن خداوند با چشم دل به وسيله ايمان واقعى.
1096) حضور: حاضر بودن - در نزد كسى بودن - (اينجا:) حاضر بودن دل در پيشگاه خداوند.
1097) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1098) اشتباه مجلسى است. ++مى‏نماييم+++ صحيح است (حواس مؤلف متوجه خطاب يك فرد با خداوند بوده است).
1099) موهم: به شك‏اندازنده - به گمان‏اندازنده.
1100) متمشى مى‏تواند شد: نمى‏تواند به اجرا در آيد - نمى‏تواند برآيد.
1101) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1102) استعانت: يارى - يارى خواستن - گفتن ++اياك نستعين+++.
1103) - 1104) اشتباه مجلسى است. ++مى‏جوييم+++ صحيح است (فكر مؤلف متوجه خطاب فرد نمازگزار با خداوند بوده است).
1105) ترجمه و تفسير ++اياك نعبد+++.
1106) طفيلى: كسى كه وى را به جايى دعوت نكرده باشند اما به همراه فرد يا افرادى كه دعوت شده‏اند راه بيفتد، خود را در ميان آنها جا بزند و وارد جايى شود كه دعوت‏شدگان مى‏شوند.
1107) دأب ارباب صفا: عادت و خوى صاحبان يكرنگى و صميميت.
1108) استعاذه: پناهجويى - پناه بردن (به خدا از شيطان با گفتن يا بدون گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ يا همانند آن).
1109) ترجمه‏الصلوه: شرح و تفسير نماز.
1110) اشعار: آگاهى‏بخشى - آموزش.
1111) تنبيه: آگاهسازى - هشيارگرى.
1112) مورث: باعث.
1113) اشتباه قلمى مجلسى يا نسخه مأخذ او: أنه و الأول.
1114) عليه: مؤنث على - بلندقدر - شريف.
1115) موقوف بر: ايستاده بر - وابسته به.
1116) واجب‏الوجود: موجودى كه وجود او ضرورى است - موجودى كه وجودش منسوب به خود، از خود و به خود باشد - موجودى كه وجودش وابسته به خودش است - خداوند.
1117) صفات ثبوتيه: صفاتى كه خداوند دارد، مانند علم و قدرت.
1118) صفات سلبيه: صفاتى كه خداوند پاك و برى از آن است و نمى‏توان آنها را به خداوند منسوب كرد مانند تركيب و تجسم.
1119) پيغمبر آخرالزمان: پيامبرى كه آيين او به انتهاى زمان مى‏پيوندد و پس از او پيامبرى نخواهد آمد - آخرين پيامبر - پيامبر اسلام حضرت محمد (ص).
1120) ضرورى دين: عقايدى كه پذيرش دين به معنى پذيرش آنهاست و رد هر يك از آنها به معنى خروج از دين است، مانند توحيد، معاد و وجوب نماز و زكات در اسلام.
1121) مفصلا: به تفصيل - به شرح.
1122) مجملا: به طور خلاصه -به اجمال.
1123) ائمه اثنا عشر: امامان دوازدهگانه - دوازده امام - دوازده تن كه به اعتقاد شيعه جانشين پيامبر اسلام (ص) پس از اويند.
1124) عقاب: عذاب - شكنجه - مجازات گناه.
1125) خلاف: اختلاف نظر.
1126) شقاوت: بدبختى - سخت‏دلى.
1127) متاع نفيس: كالاى گرانبها.
1128) عقبات: جمع عقبه - راههاى دشوارى كه در كوهستان است - گردنه‏ها - (اينجا:) مسائل اعتقادى.
1129) سفينه نجات: كشتى نجات. اين تمثيل به تعبيرهاى گوناگون و از طرق شيعه و سنى از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) درباره على (عليه‏السلام) و فرزند معصومش آمده است و بيانگر اين است كه اينان در درياى پرتلاطم زندگى با همه مشكلات مادى و ترديدها و تلاطمهاى معنوى، راهنما و نجاتبخش مردمان‏اند. 1130) شعبه: شاخه - شاخه فرعى.
1131) ظاهرتر بودن خداوند نسبت به همه چيزها: ما در هر چيز كه مى‏نگريم، هر چه مى‏شنويم و هر چه را با حواس خود در مى‏يابيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست. پس هستى هر چيز ظاهرتر و آشكارتر از چيستى آن است. از سوى ديگر در هر چيز مى‏نگريم آن را نيازمند به چيز ديگرى مى‏بينيم تا آنجا كه كل هستى را اگر تصور كنيم باز آن را نيازمند به چيزى ديگر خواهيم ديد اما نمى‏دانيم كه آن چيز ديگر، خود همين هستى در كليت آن است كه هر لحظه آن نيازمند لحظه پيش است يا اين‏كه موجودى غير از اين هستى مشهود آن را پديد آورده است و هدايت مى‏كند. در واقع در چيستى پديدآورنده هستى ترديد داريم نه در هستى پديدآورنده هستى. در اينجا نيز هستى پديد آورنده جهان آشكارتر از چگونگى وجود او يا به عبارت ديگر ماهيت و چيستى اوست. از جهت سوم، وجود كل جهان براى ما آشكارتر از وجود چيزهاى جزئى از اين جهان است. ما ترديد نداريم كه جهانى هست اما ممكن است ترديد داشته باشيم كه فلان كهكشان، فلان قاره، فلان كشور فلان جانور يا كلا فلان موجود وجود دارد يا نه. از جهت چهارم، درك چيستى هر چيز نيازمند، نياز به بررسى و تأمل دارد اما در اين‏كه آن چيز نيازمند را چيز يا چيزهاى ديگر پديدآورده يا چيز يا چيزهاى ديگر وجود او را حفظ مى‏كنند ترديدى نيست. بنابراين هستى پديدآورنده يا پديدآورندگان هر چيز آشكارتر و ظاهرتر از چيستى خود آن چيز است. پنجم اين‏كه پديدآورنده كل جهان هستى را همان پديدآورنده اجزاى آن و اشياى كوچكتر بايد دانست چنان كه به وجودآورنده هر چيز بزرگ، به وجود آورنده اجزاى آن نيز هست گرچه با چند واسطه باشد. ما مى‏توانيم در شناخت واسطه‏ها ترديد كنيم اما در اين‏كه همه در نهايت به آفريننده كل جهان منتهى مى‏شوندترديد نداريم. پس وجود آفريننده كل اشيا آشكارتر از آفرينندگان يا پديدآورندگان هر شى‏ء است. بنابراين مقدمات پنجگانه، در هر چيز كه بنگريم يا هر چيز را كه حس كنيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست و هستى آن نيازمند چيز ديگرى است كه همان پديدآورنده آن چيز و كل جهان هستى است. پس وجود پديدآورنده هستى آشكارتر و ظاهرتر از چيستى و ظهور همه اشيايى است كه به هر نحو مى‏توانند به درك درآيند يا حتى درك ما از كمترين شناخت آنها بى‏بهره باشد.
1132) دليل دور و تسلسل: مقصود، دليل بطلان (باطل بودن) دور و تسلسل است. دور اين است كه ادعا كنيم وجود يك شى‏ء وابسته به خود آن شى‏ء است به اين معنى كه خودش خودش را به وجود آورده است يا باواسطه يا بيواسطه. بطلان اين ادعا از آنجاست كه اگر اين شى‏ء نبوده است، چگونه چيزى كه نيست و وجود ندارد، مى‏تواند چيزى را به وجود بياورد. اگر اين شى‏ء بوده است چه لزومى داشته است كه خود را به وجود بياورد. در واقع چگونه چيزى هم بوده است (كه به وجود بياورد) و هم نبوده است (كه لازم باشد به وجود بيايد). تسلسل اين است كه ادعا كنيم وجود يك چيز وابسته به چيز ديگرى است و آن وابسته به چيز سومى و به همين ترتيب تا بينهايت، كه همه از موجوداتى هستند كه وجود آنها وابسته به چيز ديگرى است. بطلان اين ادعا از آنجاست كه هر مجموعه از اين موجودات وابسته به يكديگر را انتخاب كنيم، همه وابسته به آخرين عضو آن مجموعه‏اند. اين عضو آخر نيز وابسته به موجود ديگرى خارج از اين مجموعه خواهد بود. به عبارت ديگر هر مجموعه از زنجيره موجودات وابسته به يكديگر را فرض كنيم بايد موجودى خارج از آنها باشد كه موجود آخرى را (و در نتيجه همه مجموعه را) به وجود آورده باشد. براساس اصل استقراى رياضى، كل اعضاى اين مجموعه از موجودات، نيازمند عضوى ديگر خارج از خويش‏اند. به عبارت ديگر، عضو ديگرى خارج از مجموعه نامتناهى موجودات وابسته بايد وجود داشته باشد كه آنها را به وجود آورد. اين عضو ديگر بايد موجودى باشد كه وجود آن وابسته به خود آن است به اين معنى كه همواره بوده است و هيچ‏گاه نبوده است كه نباشد و به وجود بيايد. بطلان دور و تسلسل اين نتيجه را مى‏دهد كه هر موجود در جهان هستى و نيز مجموعه جهان هستى وابسته به آفريننده‏اى هستند كه وجودش ضرورى است و به عبارت ديگر واجب‏الوجود است. اثبات بطلان دور و تسلسل يكى از راههاى اثبات وجود آفريننده‏اى براى جهان است.
1133) تعطل: از كار بازماندن - معطل ماندن.
1134) نياز به استدلال و دليل دور و تسلسل: سخن مجلسى و بسيارى ديگر اين است كه اگر قرار باشد وجود خدا را با دليل دور و تسلسل اثبات كرد و شناخت، با وجود اين همه مشكلات استدلال و فهم آن و اشكالهايى كه در اين راه ممكن است به ذهن بيايد، اين روش اگر اغلب انسانها را نسب به وجود خدا مشكوك نكند، قدر مسلم، عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت، آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن را داشته باشند. ضمن اين‏كه اثبات كنندگان وجود خدا اول به وجود خدا معتقدند و بعد براى آن دليل مى‏سازند و دليل مى‏آورند. و دلايل ديگرى كه مؤلف در سطرهاى آتى كتاب خواهد آورد. نظر مؤلف اصولا اين است كه اثبات وجود خدا استدلالى نيست. به دور از اين‏كه برهان دور و تسلسل تا چه حد قوى است و مى‏تواند در اثبات وجود خدا به كار آيد و تا چه اندازه شخص را به وجود خدا معتقد سازد، توجه به چند نكته ضرورى است: 1. اگر مهمترين مفهوم دينى را كه وجود خالق هستى باشد، نتوان با عقل دريافت چه دليلى براى اهل دين وجود دارد؟ چه فرق ميان اهل دين و غير اهل دين است؟ آن بى‏دليل به چيزى معتقد نيست و اين بى دليل هست. 2. عقل، حجت خدا و حجت مشترك ميان انسانهاست و انسانها به وسيله آن - همانند زبان مشترك - با يكديگر گفت‏وگوى عقلى مى‏كنند. اگر مهمترين و اساسيترين مفاهيم دينى را نتوان با استدلال عقلى و علمى اثبات كرد و به آن ايمان آورد، چه حجتى براى اهل دين در باربر غير اهل دين است؟ اين‏كه احساس شخص متدين مى‏گويد خدا هست، هيچ‏گونه برترى نسبت به احساس شخص بيدين ندارد كه نيازى به خدا حس نمى‏كند و هيچ وجه مشتركى ميان آنها نيست كه يكى بتواند احساس خود را به ديگرى انتقال دهد. تازه از كجا معلوم كه كدام احساس درست يا درست‏تر است. ايمانى كه به حجتى عقلى مستند نباشد از كجا معلوم كه ايمان به چيزى موهوم نيست؟ 3. دين بدون پشتوانه عقل دين نيست. اين را آياتى بسيار از قرآن و رواياتى بسيار از معصومان تأييد مى‏كنند. خداوند انسانها را به تعقل فرمان داده است و مهمترين كاربرد عقل، استدلال است. تعقل هر چه باشد، بايد مشترك ميان انسانها باشد كه حتى كافران و صاحبان شك و ترديد نتوانند بگويند كه از آن بى‏بهره‏اند. تنها استدلال و مسلمات علمى و تجربى اين ويژگى را دارند. 4. پيامبر و پيشوايان معصوم دين به طرق گوناگون به وجود خدا استدلال آورده‏اند و هيچ گاه مردمان را از استدلال براى اثبات واجب‏الوجود نهى نكرده‏اند. در ميان استدلالهاى آنان دلايلى مشابه برهان بطلان دور و تسلسل نيز يافت مى‏شود. سيره عالمان بزرگ شيعه نيز بر همين روشهاى استدلالى و تأليف آثارى در اين‏باره بوده است. خود مجلسى در همين كتاب و به ويژه آثار بعدى خود از جمله كتاب فارسى حق‏اليقين (كه آن را در اعتقادات نوشته است) به روشهاى استدلالى نيز تمسك مى‏جويد و دليل دور و تسلسل را نقل مى‏كند. 5. دليل بطلان دور و تسلسل تنها اثبات كننده وجود خداى خالق است نه ويژگيها و صفاتى ديگر از خداوند كه به خاطر آنها قلب و روح مؤمن با خداوند ارتباطى نزديك مى‏يابد، به اهتزاز در مى‏آيد و رابطه‏اى فرمانبرانه، دوستانه و گاه عاشقانه ميان او و خداوند برقرار مى‏سازد. توقع چيزى ديگر از اين استدلال خلاف شناخت هدف هر استدلال است. اما نبايد فراموش كرد كه هرگونه رابطه، شناخت و احساس درباره خدا فرع، پيامد و دنباله آگاهى از وجود اوست، و اين وجود را از راه تعقل بايد دريافت. به همين خاطر برخى سخنان آينده مؤلف و احاديثى كه مى‏آورد و آياتى كه به آنها استناد مى‏كند، يا به كار انسانهايى مى‏آيد كه خدا را پذيرفته‏اند و اينك هر پديده طبيعى براى آنها آيه و نشانه‏اى از وجود اوست، يا تأييد ضمنى و يا صريح استدلال مبتنى بر دور و تسلسل است (سخن رسول اكرم (ص) و اعرابى)، يا روى سخن با كفار و مشركانى است كه وجود خدا را قبول داشتند اما عبادت و تدبير امور را براى او و به دست او نمى‏دانستند، يا خداوندى را كه احساس انسان به هنگام بيچارگى اميد به آن دارد مى‏شناساند.
1135) فطرى: منسوب به فطرت (سرشت) - آنچه با آفرينش و سرشت انسان و ويژگيهاى وجود انسانى سازگار است.
1136) فطرى بودن شناخت وجود واجب‏الوجود: مقصود اين است كه عقل مى‏پذيرد كه جهان آفريننده‏اى دارد و احساس انسان نيز با اين امر سازگار است.
1137) صانع: سازنده - آفريننده.
1138) فاضل و جاهل: دانا و نادان - دانشمند و نابخرد.
1139) حكمى: منسوب به حكمت - فلسفى.
1140) صبا: صباء - كودكى - خردسالى.
1141) اذعان: اقرار - اعتراف.
1142) اعرابى: عرب صحرانشين.
1143) پى پا: اثر پا - جاى پا.
1144) عليم خبير: بسيار داناى آگاه.
1145) آيه: نشانه.
1146) صنع: آفرينش.
1147) هويدايى: آشكارى.
1148) معاند: ستيزه كننده - داراى عناد (ستيزه و دشمنى).
1149) مدبر: تدبيركننده.
1150) بخشى از آيه 25 سوره لقمان (31) و آيه 38 سوره زمر (39).
1151) اعتقاد بت‏پرستان به خدا: در آيينهاى بت‏پرستى، عموما خدايى وجود دارد كه آفريننده هستى است اما تدبير امور جهان، تقرب به خدا و شفاعت نزد خداوند تنها از طريق موجوداتى برتر از انسان است و بتها به عنوان نمادى از اين موجودات متعالى مقدس دانسته مى‏شوند و از آنها به عنوان همين نماد حاجت خواسته مى‏شود و به منظور اداى احترام، براى آنها قربانى مى‏شود.
1152) دلالت: راهنمايى.
1153) ملاحده: جمع ملحد - منكر خدا - بيدينان.
1154) حيران: متحير - حيرتزده.
1155) مضطر: مضطر - درمانده - كسى كه هيچ پناه و هيچ راه چاره‏اى ندارد.
1156) ترجمه بخشى از آيه 62 سوره نمل (27).
1157) ارباب استدلال: اهل استدلال - صاحبان استدلال - آنها كه به استدلال در مسائل دينى معتقدند.
1158) ماده: موضوع.
1159) تزايد: زياد شدن - افزايش.
1160) حكيم مشرب: آن كه ميل، ذوق، گرايش و علاقه او به فلسفه است و مانند حكما (فلاسفه) رفتار مى‏كند و اعتقاد دارد.
1161) صفات كماليه: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده).
1162) صنع: آفرينش.
1163) لطايف حكمتها: حكمتهايى كه درك آنها نياز به دقت نظر و باريك‏بينى دارد - حكمتهاى ظريف.
1164) آفاق: جمع افق - جهان - عالم.
1165) انفس: جمع نفس - مردمان.
1166) توحيد مفضل: مفضل بن عمر از اصحاب و راويان حديث امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) است. حديثى بلند از امام صادق (ع) درباره شگفتيهاى جهان آفرينش نقل مى‏كند كه به حديث توحيد مفضل معروف است.
1167) احكام: محكم كارى.
1168) افشره: آب ميوه.
1169) بعينه: عينا.
1170) عين ذات بودن صفات خدا: انسان بدون علم، زيبايى، قدرت، بينايى و از اين قبيل ويژگيها و صفات، انسان است زيرا اين صفات به ذات او اضافه شده‏اند. ذات او چيزى است و صفات او چيز ديگر. بنابراين عاملى خارجى بايد اين صفات را به ذات او ملحق كند يا اين صفات از خارج به ذات ملحق شوند. براى ديگر موجودات نيز چنين است. اما براى خداوند، ذات بدون علم، بدون قدرت، بدون زيبايى، بدون بينايى و از اين قبيل، معنى ندارد و خداوندى كه فاقد هر يك از اين ويژگيها باشد خداوند نيست و به عبارت ديگر وجود ندارد. وجود خدا عين وجود صفات اوست زيرا خداوند علت هر موجود و پيش از هر موجود است و هيچ موجودى وجود ندارد كه پيش از او باشد يا بر او تأثير بگذارد و صفاتى را كه خارج از ذات او هستند به او ملحق كند. پس وجود او عين قدرت، زيبايى، دانش و بينايى و شنوايى اوست. بنابراين ذات خداوند عين قدرت و قدرت عين زيبايى و زيبايى عين دانش و دانش عين بينايى و بينايى عين شنوايى اوست و شناخت ذات چيزهايى كه با وجود تفاوت در كاركرد، عين هم‏اند امكان ندارد چنان كه شناخت ذات خدا كه وجود محض است ممكن نيست.
1171) انحا: جمع نحو - گونه‏ها.
1172) اين تنها چيزى است كه تفكر در آن ممنوع است چون هم شناخت آن غير ممكن است و هم بى فايده‏اى ندارد.
1173) مدبر: تدبيركننده - گرداننده امور.
1174) صلوات‏الله عليهم اجمعين: درودهاى خداوند بر همه آنان باد! 1175) خطبه‏هاى بليغه: سخنرانيهاى رسا - سخنان رسا.
1176) احاديث متواتره: جمع حديث متواتر - حديثى كه آن قدر افراد بسيارى آن را نقل كرده باشند كه همين تعداد بسيار ناقلان دليل انتساب آن به گوينده باشد.
1177) آيه 42 سوره نجم (53): ++و اين‏كه به سوى پروردگار توست سرانجام {و پايان چيزها}.+++ 1178) خلق: مخلوق - آفريده.
1179) متعمق: آن كه به عمق چيزى دست مى‏يابد - ژرف‏انديش.
1180) مدقق: آن كه نكته‏هاى دقيق مى‏يابد - نكته‏ياب.
1181) مقصود همه آيات سوره اخلاص (توحيد) (112) و آيات 1 - 6 سوره حديد (57) است كه بيان‏كننده صفات خداوندند.
1182) هلاك شدن: (اينجا:) گمراه شدن - به خطا افتادن.
1183) اوصيا: جانشينان پيامبر كه آن حضرت به جانشينى ايشان پس از خود و رهبرى امت اسلام توسط آنها سفارش كرده است - امامان دوازدهگانه - على (ع) و فزندان معصومش.
1184) حجت خدا بودن ائمه: اين‏كه شخصى باشد واجد همه ويژگيهاى مثبت اخلاقى، برى از گناه و خطا، داراى علم كامل و جامع كه همه كس را مجاب كند، بر همگان برترى آشكارى داشته باشد، همه مردم جذب شخصيت و منش نيكوى او شوند و عيبى در وجود او نبينند و پاسخ ابهامهاى خود را از او دريافت دارند بيگمان برهان قاطعى است از سوى خدا در ميان بندگان. در اين حالت است كه هر انسان حقجو راه حق را مى‏يابد. تنها انسانهاى معاند و پليد هستند كه با وجود روشن شدن حقيقت، باز به مخالفت با او و سخن خدا و رهنمود الهى كه از دهان او خارج مى‏شود برمى‏خيزند. اينجاست كه ++اتمام حجت+++ معنى مى‏يابد.
1185) فرق: جمع فرقه - دسته‏ها و گروههاى فكرى و دينى.
1186) متكلمين: جمع متكلم - اهل علم كلام (علمى كه مى‏كوشد با استناد به دلايل عقلى و نقلى، اعتقادات دينى را ثابت كند و پاسخ مخالفان و اهل كفر و بيدينان و صاحبان اديان و مذاهب ديگر را بدهد).
1187) حكما: فلاسفه - اهل حكمت و فلسفه (علم شناخت اشيا و دستيابى به حقايق به قدر توان بشرى).
1188) سخيف: ضعيف.
1189) از بابت شمس: مانند خورشيد - همانند خورشيد.
1190) صوفيه اهل سنت: صوفيان سنى - گروهى از اهل سنت، پيرو طريقت تصوف (واژه‏هاى تصوف به معنى صوف پوشى (پشمينه پوشى) و صوفى به معنى صوف پوش (پشمينه پوش) است. تصوف آيينى است با اين اعتقاد كه به وسيله تصفيه باطن و تزكيه نفس، انوار حقايق بر قلب شخص خواهد تابيد. تصوف اسلامى از آموزه‏هاى اديان هندى (برهمايى و بودايى)، يهوديت، مسيحيت، مانويت و اسلام در اين زمينه‏ها تأثير پذيرفته و از اواخر قرن دوم هجرى به طور آشكار در جهان اسلام پديدار گشته است. تصوف در جنبه منفى خود گرايش به ترك دنيا، رياضت، ترك تعلقات و وابستگيها، قناعت و پشمينه‏پوشى دارد و در جنبه مثبت خويش به سلوك، طلب، طى مراحل ايثار و اخلاص، خدمت به خلق، تربيت نفس، محبت، كسب معرفت و وصول به مقام عشق الهى توجه دارد. مخالفتهايى ميان ائمه شيعه و صوفيان پيش آمده است كه در فصلهايى از اين كتاب خواهد آمد).
1191) مجسمه: گروهى كه خداوند را جسم مى‏دانند.
1192) ساده: بدون ريش.
1193) نصارا: مسيحيان.
1194) حلول: داخل شدن چيزى در چيز ديگر به گونه‏اى كه همه جايى را كه آن چيز گرفته است، بگيرد. در نتيجه هر دو چيز، يك جا را اشغال كنند.
1195) حلوليه: آنها كه اعتقاد به حلول خداوند در همه اشيا دارند.
1196) اشاره به آيات 17 و 72 سوره مائده (5).
1197) شنيع: زشت - ناپسند.
1198) اتحاد: اعتقاد به اين‏كه خداوند با اشيا يكى است و در همه صورتها در آمده است و با همه يكى شده است.
1199) قاذورات: جمع قاذوره - كثافتها - نجاستها - پليديها.
1200) سراينده اين شعر معلوم نشد.
1201) ماهيات ممكنه: جمع ماهيت ممكن - موجوداتى كه وجودشان وابسته به موجود ديگرى است - همه هستى بجز ذات پروردگار - هستى بدون واجب‏الوجود.
1202) امور اعتباريه: جمع امر اعتبارى - مفاهيمى كه در خارج از ذهن مصداقى ندارند و تنها وابسته به ذهن شخص يا اشخاص‏اند.
1203) عارض: چيزى خارج از ذات و حقيقت شى‏ء كه شى‏ء داراى آن مى‏شود؛ مانند سفيدى كه عارض جسم مى‏شود يا تب كه عارض تن مى‏شود.
1204) مزخرفات: جمع مزخرفه و مزخزف - سخنان بيهود و بى‏اصل و اساس.
1205) جوك: يوگا - كتابى نوشته پاتانجالى شامل فنون تجزيه و تحليل احوال نفسانى و ذهنى و طريق فرونشاندن غرايز حيوانى و تسلط بر آن.
1206) براهمه: جمع برهمن - پيشواى روحانى آيين برهمايى كه آيين قديم هندوان است. آيين برهمايى به سه خدا يا رب‏النوع معتقد است: برهما (خداى بزرگ)، ويشنو (محافظ و امر كننده كاينات) و شيوا (مخرب و ويران‏كننده موجودات).
1207) مشرب: طريقه دينى يا فلسفى - مسلك - گرايش.
1208) حرمت: احترام.
1209) اعتبار كردن: معتبر دانستن.
1210) منكوب: مغلوب - رنج‏رسيده.
1211) مخذول: خوارشده - زبون‏شده.
1212) اشعرى مذهب: هوادار مذهب اشعرى - ابوالحسن على‏بن اسماعيل اشعرى (260 - 330 يا سيصد و بيست و چند ه.) از اعقاب ابوموسى اشعرى، فرقه‏اى را در كلام اهل سنت پايه گذاشت كه به نام خود او شهرت يافت و در برابر معتزله، يكى از دو فرقه عمده كلامى اهل سنت شد. از عقايد آنها كه مورد قبول شيعه و معتزله نيست اين‏كه: اگر خداوند همه نيكان را به دوزخ برد ظلمى نكرده است زيرا همه چيز ملك خداست. هرچه موجود باشد ديدنى است و خداوند نيز چون موجود است وى را مى‏توان ديد. هرچه هست به اراده خداوند است و كارهاى انسان نيز از اين قاعده مستثنا نيست.
1213) جبر: اعتقاد به اين‏كه اعمال انسان به اراده خداوند انجام مى‏گيرد و انسانها هيچ‏گونه اختيارى از خود ندارند.
1214) تجسم: اعتقاد به اين‏كه خداوند جسم است - اعتقاد به اين‏كه خداوند جسمى به صورت انسان است.
1215) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطى متولد 80 ه.ق در كوفه و متوفا در سال 150 ه.ق در بغداد مشهور به ابوحنيفه. اصلا ايرانى است. وى مؤسس فرقه حنفى است كه از فرقه‏هاى چهارگانه فقهى اهل سنت به شمار مى‏آيد.
1216) سفيان ثورى: ابو عبدالله سفيان بن سعيد ثورى كوفى (96 - 161 ه.ق) از فقهاى مورد اعتماد اهل سنت و داراى رساله‏هايى در فقه و تفسير قرآن است. در علم كلام نيز ديدگاههايى داشت. به خاطر زهد و گوشه‏گيرى وى، صوفيه او را از پيشوايان نخستين خود مى‏دانند. از اهل حديث است. از قول امام جعفر صادق (ع) نيز احاديثى جعل كرده و منتشر ساخته است. به آن حضرت اعتراضهايى داشته و پاسخهايى شنيده است. فرقه فقهى ثوريه منسوب به اوست و در اواخر قرن دوم هجرى شهرت داشته است.
1217) سدير: ابوالفضل سدير بن حكيم بن صهيب صيرفى: نامش سلمه، آزادكرده امام زين‏العابدين و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و آرادتمند و مورد علاقه آنان است. از راويان مورد اعتماد شيعه به شمار مى‏آيد.
1218) ولايت خود را: محبت و دوستدارى خود را - قبول حكومت و سرپرستى ما را بر خود.
1219) عرض نمودن: ابراز كردن - عرضه كردن.
1220) آيه 82 سوره طه (20).
1221) به سينه خود: به خود.
1222) به دليل اين‏كه در اين آيه هدايت در مرحله بعد از توبه، ايمان و عمل صالح ذكر شده است، پس مقصود، هدايت به اسلام و ايمان و عمل صالح نيست بلكه هدايتى است كه پس از طى اين مراحل بايد يافت، يعنى وظايفى كه در هر زمان و در هر لحظه بر عهده شخص است تا ايمان وى استمرار يابد و عمل صالح او در بسترى مناسب و مفيد قرار گيرد. و آگاهى از اين وظايف امكانپذير نيست جز با اظهار پذيرش و رأى به رهبرى معصوم و تعيين شده از سوى خداوند كه زمام امور كشور اسلامى را بر عهده بگيرد و عمل براساس رهنمودهاى وى، و استمرار اين پذيرش به گونه‏اى كه انسان در هر زمان تكليف خود را بر پايه رهنمودهاى معصومان بشناسد.
1223) نمودن: نشان دادن.
1224) اخابيث: خبيثان - ناپاكان - بدنيتان - زشت‏سيرتان - بدفطرتان.
1225) جعفربن محمد: مقصود امام جعفر صادق (ع) است.
1226) ابا عبدالله: كنيه امام جعفر صادق (ع).
1227) مسجد خيف: مسجدى در منِى (محلى در كوهستان شرقى مكه سر راه عرفات، كه حاجيان در اين محل روز دهم ذى‏الحجه قربانى مى‏كنند).
1228) ملازم: هميشه همراه.
1229) مروان بن‏الحكم: سر سلسله آل مروان كه طبقه ديگرى از خلفاى اموى است. وى در سال 2 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى درگذشت. وزير و مشاور عثمان بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. خلافت وى 10 ماه به طول انجاميد.
1230) ملاعين: جمع ملعون - رانده‏شدگان ازنيكى و رحمت - رانده‏شدگان از پيشگاه الهى - لعنت‏شدگان.
1231) مرجئه: فرقه‏اى از مسلمانان كه در زمان خلافت معاويه پديد آمدند. از جمله عقايد آنان اين است كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و گناه به ايمان ضررى نمى‏رساند. از ديگر عقايد آنها اين است كه هر كس به رهبرى مسلمانان انتخاب شد، هرچه بگويد بايد پذيرفت. اين فرقه در حقيقت ياران معاويه و طرفداران حكومت آل ابوسفيان بودند.
1232) جبرئيل: جبرائيل - يكى از چهار فرشته مقرب كه مأمور نزول پيام الهى به قلب پيامبران است - فرشته وحى.
1233) ميكائيل: يكى از چهار فرشته مقرب كه ظاهرا مأمور نزول حكمت، روزيها و معرفت نفوس است و داراى يارانى از ملائكه است كه مأمور بر همه عالم‏اند.
1234) قدريه: گروهى از مسلمانان كه معتقد به اختيار كامل انسان در اعمال خود بودند بى آن‏كه خداوند را نقشى در آن باشد.
1235) خوارج: گروهى از مسلمانان كه در جنگ صفين حكميت را به على (ع) تحميل كردند و حكم را نيز به آن حضرت تحميل نمودند اما پس از شكست نماينده ساده‏انديش آنان (ابوموسى اشعرى) از نماينده نيرنگباز معاويه (عمرو بن عاص) از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و از حضرت على (ع) نيز خواستند كه توبه كند. چون آن حضرت از توبه‏اى كه نمى‏بايست مى‏كرد سر باز زد، حكم كفر او را صادر كردند، از لشكر وى جدا شدند و علم دشمنى برافراشتند. آن حضرت سرانجام به دست يكى از آنان (عبدالرحمن بن ملجم مرادى) شهيد شد.
1236) مقصود سفيان ثورى است.
1237) اتباع: پيروان.
1238) دعوا: ادعا - دعوى.
1239) خلاف نفس: مخالفت با نفس - رياضت و ترك دنيا.
1240) اكابر: جمع اكبر - بزرگان.
1241) مقصود صوفيه است.
1242) رخنه: شكاف - عيب - فساد.
1243) محى‏الدين: محى‏الدين ابوبكر محمدبن على حاتمى طائى مالكى آندلسى معروف به ابن عربى يا ابن‏العربى از بزرگان صوفيه و عارفان مسلمان است. وى به سال 560 هجرى در مرسيه اسپانيا (مارسى) كه در آن زمان تحت تصرف مسلمانان بود به دنيا آمد و در سال 638 ه.ق در دمشق در گذشت. حديث و فقه را در اسپانيا آموخت، سپس به تونس و كشورهاى مشرق رفت و دو بار به مكه و دو بار به بغداد و آسياى صغير سفر كرد. سرانجام در دمشق مقيم شد و همان جا درگذشت. صاحب تأليفاتى بسيار در عرفان است از جمله: تجليات عرائس النصوص فى منصات الحكم الفصوص (مشهور به فصوص الحكم) و الفتوحات المكيه فى معرفه اسرار الملكيه كه مشهورترين آنهاست.
1244) فصوص‏الحكم: همان كتابى كه در پانوشت پيشين معرفى شد، از محى‏الدين عربى.
1245) ولايت: ولايت در شرع، مرتبه و مقام ولى را گويند كه پس از پيامبر عهده‏دار حكومت مردم و هدايت سياسى، علمى، روحانى و معنوى آنهاست. جانشين و همانند پيامبر است جز آن كه رتبه نبوت را ندارد. در تصوف به كسى اطلاق مى‏شود كه به مرحله اعلاى سلوك رسيده باشد، به فرمان حق در آفرينش تصرف كند و فرمانرواى خلق باشد، براساس عقيده متصوفان، ولايت باطن نبوت است زيرا ظاهر نبوت اخبار و اعلام احكام، و باطن آن تصرف در جانهاى مردم است براى اجراى احكام. از خواص نبوت آن كه پايان يافته و باب آن بسته شده است برخلاف ولايت كه استمرار دارد و در هر زمان فردى عهده‏دار آن است، ولى بايد در ظاهر تابع احكام نبى باشد هرچند در باطن، هر دو از يك سرچشمه الهام مى‏گيرند. در تصوف و عرفان ويژگيهايى ديگر نيز بارى ولى برشمرده‏اند.
1246) خاتم‏الولايه: پايان دهنده ولايت - آخرين ولى.
1247) همان كتاب كه در پانوشت شماره 1 همين صفحه آمده است.
1248) غلط كردن: اشتباه كردن.
1249) تصانيف: جمع تصنيف - كتابها - نوشته‏ها - رساله‏ها.
1250) هارون: برادر حضرت موسى (ع) كه در غيبت آن حضرت جانشين وى براى سرپرستى مردم بود اما مردم گوساله پرست شدند. داستان آن در آيات 142 - 154 سوره اعراف (7) و 83 - 99 سوره طه (20) آمده است.
1251) صور: جمع صورت - شكلها - صورتها.
1252) انواع: جمع نوع - گونه‏ها - موجودات مشابه؛ مانند: انسانها، حيوانات، جمادات، گياهان و...
1253) در خصوص: تنها درباره.
1254) تذكره: كتابى كه در آن، سرگذشت شاعران، نويسندگان، عارفان يا از اين دست گردآورى شده باشد - سرگذشتنامه.
1255) شمس تبريزى: محمد بن على بن ملكداد ملقب به شمس‏الدين عارف معروف متولد سال 582 ه.ق در تبريز. ناپديد شدن او را به سال 645 ه.ق گفته‏اند. داستان شيفتگى مولانا به او مشهور است. مجموعه گفته‏هاى او را در كتابهايى به نام مقالات و ده فصل گرد آورده‏اند.
1256) ملاى رومى: مولانا جلال‏الدين محمد بلخى رومى مشهور به مولوى و مولانا شاعر و عارف نامدار، متولد 604 ه.ق در بلخ و متوفاى 672 ه.ق در قونيه تركيه فعلى، صاحب آثار معروف مثنوى معنوى، ديوان شمس، فيه ما فيه و مجموعه‏هايى كه از نوشته‏ها و گفتارهاى او فراهم آمده است. آنچه مايه انقلابى روحانى در مولوى شد، ديدار وى با شمس تبريزى و ارادت عاشقانه وى به او بود.
1257) قول: گفتار - سخن.
1258) آيه 82 سوره يس (36): ++چون چيزى را بخواهد، كار و فرمان او تنها اين‏است كه به آن بگويد: ++باش+++، پس مى‏باشد.+++ اين سخن درباره خداوند متعال است.
1259) فعل: كار.
1260) بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55): ++او هر روز در كارى است.+++ اين سخن درباره خداوند است.
1261) آيه 22 سوره حشر (59): ++اوست خداى يكتا كه جز او خدايى نيست؛ داناى نهان و آشكارا. اوست بزرگ بخشاينده مهرگستر، همواره بخشنده مهربان.+++ 1262) بخشى از آيه 11 سوره شورى (42): ++چيزى همانند او نيست و او شنواى بيناست.+++ 1263) الحاد: بيدينى - بدكيشى.
1264) الوهيت: خدايى - مقام الهى.
1265) معنى: موضوع - مقصود.
1266) توهم مغايرت: تصور اين‏كه خدا يك چيز است و موجودات (از جمله شخص عبادت كننده) چيز ديگرى است.
1267) تأويل كردن: برگرداندن معنى.
1268) آيه 99 سوره حجر (15): ++و پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين {- مرگ - كه تنها چيز يقينى بشر است‏} فرا رسد.+++ 1269) وحدت موجود: عقيده به اين‏كه همه عالم وجود يكى است، اين شكلها و ظهورهاى مختلف حقيقى نيست، همه موجودات در واقع عين هم‏اند و همه يك حقيقت بيش نيستند و آن هم ذات خداوند است و جز او حقيقى وجود ندارد.
1270) علامه حلى: ابومنصور جمال‏الدين يوسف بن على بن مطهر حلى (648 - 726 ه.ق) از بزرگترين، دقيقترين و پرتأليفترين علماى شيعه. وى در همه رشته‏هاى علوم دينى صاحب تأليفاتى ارزشمند است و علما لفظ علامه را به تنهايى براى او به كار مى‏برند.
1271) عليه‏الرحمه والرضوان: بر او باد مهر و بخشش و خشنودى خداوند! 1272) كشف الحق و نهج الصدق: به معنى كشف حقيقت و راه راستى از تأليفات علامه حلى.
1273) محل: چيزى كه چيز ديگرى در آن جاى مى‏يابد.
1274) ممكن: ممكن‏الوجود - موجودى كه در وجودش محتاج به ديگرى است.
1275) تجويز كرده‏اند: جايز دانسته‏اند.
1276) مشايخ: جمع مشيخه - جمع جمع شيخ - مرشدان صوفيه.
1277) غنا: آوازخوانى.
1278) مقصود مجموعه اعمالى است كه از آن با سماع نام مى‏برند، شامل پايكوبى، رقص، دست زدن، ترانه خواندن و در برخى موارد نواختن يكى از آلات موسيقى.
1279) تشنيع فرمودن: به بدى ياد كردن.
1280) بخشى از آيه 35 سوره انفال (8).
1281) مشركان: مقصود بت‏پرستان پيش از ظهور اسلام در مكه‏اند كه نيايش آنها به دور خانه كعبه مجموعه‏اى از اعمال شامل دست زدن و درآوردن صداهايى شبيه سوت و فرياد و جيغ بوده است.
1282) صفير زدن: سوت زدن - فرياد كشيدن - صداى جيغ و زوزه از گلو درآوردن.
1283) روضه: باغ - كنايه از مرقد، آرامگاه و محيط دور حرم.
1284) نماز شام: نماز مغرب.
1285) نماز خفتن: نماز عشا.
1286) حاجب: واسطه - حايل.
1287) ابدال: جمع بدل يا بديل - به عقيده صوفيه گروهى معلوم از صالحان و بندگان خاص خدا كه گويند هيچ‏گاه زمين از آنان خالى نيست و جهان به وجود ايشان برپاست و آن‏گاه كه يكى از آنان بميرد، خداوند متعال ديگرى را به جاى او برانگيزد تا شمار آنان كه به قولى هفت و به قولى هفتاد است همواره ثابت بماند - مردان خاص خدا.
1288) جُهال: جمع جاهل - نادانان.
1289) مضامين: موضوعها.
1290) در شعر بستن: به شعر درآوردن.
1291) جلف: سبكسر - سبك مايه - ابله - سفيه - بى‏عقل.
1292) خلود: هميشه بودن - جاودانه زيستن - هميشه ماندن.
1293) پير: رهبر و هدايتگر انسان در سير كمال معنوى - مرشد اهل عرفان و تصوف.
1294) مرشد: راهبر راه سير و سلوك - پير - مراد.
1295) بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1296) كوثر: به معنى خير و خوبى بسيار فراوان و كثير، نام سرچشمه‏اى وسيع است در بهشت و محل ظهور خير و نيكى بسيارى كه وجود پيامبر (ص)، اميرمؤمنان على (ع) و نسل معصوم اين دو از فاطمه زهرا (س) براى جهانيان به ويژه مؤمنان داشته‏اند. تجسم آن در قيامت، درياچه‏اى وسيع از آب زلال است كه از آن رودها جدا مى‏شوند و به سوى بهشت سرازير مى‏گردند. همان‏گونه كه پيامبر (ص) و اهل بيت او در اين جهان زلال معرفت و حقيقت را به مؤمنان رساندند، در جهان ديگر نيز اينان بر سر اين سرچشمه گسترده ايستاده‏اند و زلال معرفت و حقيقت به پيروان خويش مى‏نوشانند. زلالى كه تشنگى در پى ندارد.
1297) تقصير: كوتاهى.
1298) بمحمد و آله الطاهرين: به حق محمد و خاندان پاكش.
1299) معرفت: شناخت - علم - دانش.
1300) مراتب: جمع مرتبه - پايه‏ها - درجه‏ها.
1301) خواجه نصيرالدين طوسى: ابو جعفر نصيرالدين محمد بن حسن طوسى (597 - 672 ه.ق) از علماى بزرگ رياضى، نجوم، حكمت و منطق ايران در قرن هفتم و نيز از وزيران آن عصر است. وى از فقهاى مذهب شيعه نيز به شمار مى‏رود. به او عقل يازدهم مى‏گويند (براساس نظر فلاسفه كه مراتب عقل را ده مى‏دانستند و به ده عقل (عقول عشره) قائل بودند). هنگام حمله هلاكوخان مغول به ايران براى نجات مسلمانان از خونريزيهاى آن مرد سفاك به خدمت او درآمد و با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم به دست هلاكو جلوگيرى كرد. او هلاكو را به ايجاد رصدخانه مراغه و ترتيب زيج جديدى كه به زيج ايلخانى معروف شد برانگيخت و خود مسئوليت اين كار را بر عهده گرفت. اوقاف همه سرزمينهاى تحت تصرف مغول زير نظر او بود. از او تأليفات متعددى در علوم رياضى، هيئت و نجوم، منطق علوم طبيعى و حكمت الهى به جا مانده است. وى از شارحان و مفسران و مدافعان فلسفه ابن سيناست. از مشهورترين و پراستفاده‏ترين تأليفهاى او مى‏توان اين موارد را برشمرد: شرح الاشارات و التنبيهات ابن سينا، اخلاق ناصرى (در اخلاق به فارسى)، تَجريد الكلام فى تحرير عقائد الاسلام (در كلام و الهيات)، تذكره نصيريه (در هيئت)، اساس الاقتباس (در منطق) و اوصاف الاشراف (در عرفان) و رساله‏ها و كتابهايى به زبان عربى در منطق و هيئت و هندسه.
1302) فانى: نيست - نابود.
1303) محاذى: روبه‏رو - مقابل - برابر.
1304) اخذ نمودن: گرفتن - مقصود روشن كردن چيز ديگرى به وسيله آتش است.
1305) مؤثر: تأثيرگذارنده - پديدآورنده اثر.
1306) نظر: انديشه - تفكر.
1307) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى قطعى - دلايلى يقينى - دلايلى كه به خاطر آن كه بسيار محكم و غير قابل ترديدند نمى‏توان آنها را رد كرد.
1308) فناى فى‏الله: تبديل صفات و ويژگيهاى بشرى به صفات و ويژگيهاى خداوندى.
1309) حصول: حاصل شدن - به دست آمدن.
1310) محاربه: جنگ.
1311) فرايض: واجبات.
1312) نوافل: مستحبات.
1313) سنتيها: مستحبات.
1314) سؤال: درخواست.
1315) تردد: دودلى.
1316) خصوصيت: اختصاص.
1317) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1318) موهم برانگيزنده تصور.
1319) علاءالدوله سمنانى: ابوالمكارم ركن‏الدين احمد بن محمد بيابانكى (659 - 736 ه.ق) عارف و دانشمندى كه 270 چله رياضت در خانقاه سكاك سمنان به جا آورد. وى به بغداد و عربستان نيز سفر كرد و از مشايخ بهره برد. مدفن او در صوفى‏آباد سمنان است. آثارى در عرفان از او به جا مانده است.
1320) مُرادات: خواستها، آرزوها، منظورها، مقصودها و درخواستها.
1321) احول بصيرتان: آنها كه چشمشان يك چيز را دو چيز مى‏بيند - آنها كه موضوعها را به گونه‏اى نادرست مى‏فهمند.
1322) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1323) و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم: هيچ جنبش و نيرويى جز از سوى خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست.
1324) بخشى از آيه 39 سوره سبأ (34) ++بگو {اى پيامبر} ... هرچه انفاق كنيد، او {- خداوند -} به جاى آن بازدهد.+++ 1325) اضعاف مضاعفه: چندين برابر.
1326) عاريت دادن: چيزى را به كسى دادن كه از آن استفاده كند و سپس بازگرداند.
1327) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5): ++در راه خداوند از سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى بيم ندارند.+++ 1328) مُنافى: مخالف‏ضد.
1329) اعتبار باطل: چيز غير حقيقى ناحق، نادرست، بيهوده و بيفايده.
1330) سرمد: جاويد - پيوسته - هميشگى.
1331) جبين: پيشانى.
1332) ضبط كردن: حفظ كردن - نگه داشتن.
1333) مقارن: همراه - پيوسته - متصل - همزمان.
1334) بخشى از آيه 30 سوره انسان (76): ++و شما نمى‏خواهيد مگر آن كه خداوند بخواهد.+++ 1335) مقصود سوره انسان (سوره 76 قرآن كريم) است كه با اين كلمات آغاز مى‏شود.
1336) مشيت: خواست - اراده.
1337) زوال: از بين رفتن - برطرف شدن نيستى - نابودى.
1338) اشتباه مجلسى: أم.
1339) بخشى از آيه 179 سوره اعراف (7): ++و {آن گمراهان‏} گوشهايى دارند كه با آن نمى‏شنوند.+++ 1340) بخشى از يك حديث: هر كس چهل روز عمل خود را براى خدا خالص كند، خداوند چشمه‏هاى حكمت را از قلبش بر زبانش مى‏گشايد.
1341) فايض: سرريز.
1342) اخبار عامه: احاديث اهل سنت.
1343) تخلق به اخلاق الهى: خلق و خو و ويژگى خدايى يافتن.
1344) كوس: طبل بزرگ - (به معنى اعلام چيزى).
1345) لمن‏الملك: بخشى از آيه 16 سوره غافر (40): ++{ندا از جانب خداوند آيد كه:} پادشاهى از آن كيست؟+++ ++كوس لمن‏الملك زدن+++كنايه از ++ادعاى خدايى كردن و مدعى پادشاهى جهان شدن+++ است.
1346) دعوا: دعوى - ادعا.
1347) وساوس: جمع وسوسه - وسوسه‏ها - چيزهايى بى‏نفع يا مضر كه در دل كسى مى‏افتد - نيروهاى محرك انسان به بدى.
1348) عين‏الحيات: چشمه زندگانى - سرچشمه آب زندگانى - چشمه‏اى كه هركس از آن نوشد عمر جاودان يابد و هر موجود مرده كه با آب آن تماس پيدا كند، زنده شود. اطلاعاتى درباره اين آب در آيات 60 - 63 سوره كهف (18) و برخى روايات آمده است.
1349) تحقيق حق: دستيابى به حق - رسيدن به حق.
1350) حدوث عالم: اين‏كه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است.
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است.
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد.
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات.
1354) مقام: جايگاه موقعيت.
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمى‏ذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بوده‏اند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمه‏اى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مى‏تواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است.
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونه‏اى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مى‏كند كه دروغ نيست.
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بوده‏اند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمى‏شود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام‏} در كارى است). عقل نيز قبيح مى‏داند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظه‏اى از توان خود بهره نبرد.
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان.
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطه‏هايى بين خالق و مخلوق‏اند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطه‏هاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند.
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى.
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه.
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مى‏گيرد.
1363) شق: شكافته.
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اين‏كه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بى‏ماده.
1365) مسبوق به ماده‏اى است: از ماده‏اى ساخته شده است.
1366) فرد: تنها - يگانه - تك.
1367) وتر: فرد - طاق - مقابل زوج - بدون جفت و زوج.
1368) واحد: يك - يكپارچه - بسيط - بى‏جزء.
1369) احد: يگانه‏اى كه همانند او تصور نمى‏توان كرد - يكى كه تصور دومى براى او محال است (مانند سفيدى).
1370) اسما: جمع اسم - نامها - صفات.
1371) اذعان اقرار - اعتراف.
1372) گبران: زرتشتيان.
1373) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى محكم.
1374) نسق: نظم - ترتيب.
1375) بسيط: يكپارچه - بدون جزء.
1376) اجزا: جمع جزء يا جزو - چيزهايى كه شى‏ء از آنه تركيب يافته است.
1377) يعنى از اجزاى تشكيل دهنده شى‏ء در جهان خارج از ذهن باشد.
1378) متميز: جداشونده - جدا.
1379) يعنى نمى‏توان جمله‏اى ساخت كه مسند آن، نام كل؛ مسنداليه آن، نام جزء؛ و رابطه آن ++است+++ باشد. مثال را مؤلف مى‏آورد.
1380) ممتنع: غيرممكن - محال.
1381) متصف: دارنده صفت.
1382) يعنى خود ذات خداوند كار هر صفت او را مى‏كند و لازم نيست صفتى از خارج به ذات ملحق شود و ذات داراى آن صفت شود.
1383) طرق متعدده: سندهاى بسيار - سلسله راويان بسيار.
1384) اثنينيت: دويى - دوتايى.
1385) تعريف ذات چيزى مستلزم بيان حداقل دو كلمه است كه اولى بيانگر وجه مشترك آن با چيزهاى ديگر و دومى بيانگر تفاوت آن با ديگر چيزهاست. بيان اولى شى‏ء را محدود به اشياء ديگرى مى‏كند كه با وى وجه مشترك دارند، و بيان دوم، شى‏ء را داراى جزء ديگرى بيان مى‏كند كه در آنها نيست. در واقع با تعريف، هر شى‏ء مركب از دو چيز ديگر نشان داده مى‏شود. (در منطق اصطلاحا به اين دو بيان اول و دوم، جنس و فصل مى‏گويند.) از آنجا كه ذات خداوند نه محدود است و نه مركب، تعريف او به ذات امكانپذير نيست و تعريف ذاتى او مستلزم مركب دانستن اوست.
1386) معلوم: چيزى كه علم به آن تعلق مى‏گيرد - چيزى كه دانش درباره آن است - (اينجا:) مخلوق.
1387) مربوب: پرورده شده - آنچه پروردگارى درباره اوست - آنچه پروردگارى خداوند شامل حال او مى‏شود.
1388) تبعض: پاره‏پارگى - تكه‏تكه بودن - جدا بودن جزئى از جزء ديگر.
1389) تنزه: پاك بودن - پيراستگى.
1390) مستولى: كاملا داراى تسلط - داراى تسلط كامل.
1391) متمكن: توانا - قادر.
1392) ممزوج: آميخته - درآميخته - مخلوط.
1393) آلت: وسيله - عضو.
1394) نفس: خود.
1395) يعنى مثلا او به وسيله چشم و گوش، بينا و شنوا نيست و به همين طريق ديگر دانشها و صفاتش. بلكه خداوند با ذات خويش مى‏بيند، با ذات خويش مى‏شنود و با ذات خويش آگاه و عالم است.
1396) تأويل: برگرداندن معنى.
1397) يعنى وجود او همواره بوده است.
1398) وجوب وجود: بودن وجود به نحوى كه نياز به ديگرى نداشته باشد. چنين وجودى چون نياز به ديگرى ندارد، همواره بوده است زيرا وجود. واجب است كه وجود داشته باشد.
1399) صمد: مقصود - هدف - آن كه روى به او آرند.
1400) يعنى همه آفرينش به او نيازمندند.
1401) احدى المعنى: چيزى كه همه آنچه درباره او مى‏گويند تنها داراى يك مصداق و مفهوم و موضوع در ذات اوست . مثلا اگر بگويند شنواست، داناست و بيناست، اشاره به سه ويژگى در ذات او نيست و ذات او داراى سه چيز مختلف نيست كه يكى مربوط به شنوايى، ديگرى دانايى و سومى بينايى او باشد.
1402) ملحد: منكر خدا - بيدين.
1403) ولايت: دوستدارى - پذيرش رهبرى.
1404) منزه: پاك - پيراسته.
1405) اعرابى: عرب بيابان نشين - عرب بيابانى.
1406) جنگ جمل: جنگى معروف كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان على (ع) ميان آن حضرت و يارانش از سويى و شورشيانى به تحريك عايشه به بهانه خونخواهى عثمان در سال 36 ه.ق در گرفت و شورشيان شكست خوردند.
1407) جدال: پيكار - نبرد - ستيز - جنگ.
1408) قتال: كارزار - جنگ.
1409) ماهيت: چيستى - حقيقت - پاسخى كه در جواب ++اين چيست؟+++ گفته مى‏شود.
1410) نوع: ويژگى مشترك چيزهايى كه حقيقت آنها يكى است؛ مانند: نوع انسان. توضيح بيشتر را در كتب منطق بجوييد.
1411) منقسم شدن: تقسيم شدن.
1412) وهم: تصور - پندار - نيروى تخيل.
1413) اضعاف: چند برابر.
1414) مبرهن: با استدلال قوى.
1415) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++اما بيشتر مردم...+++ 1416) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++... انديشه را به كار نمى‏برند.+++ 1417) عبدالله بن ابى‏يعفور: از قاريان قرآن و از اصحاب نزديك و ارجمند امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و از راويان ثقه و مورد اعتماد حديث.
1418) بخشى از آيه 3 سوره حديد (57): ++او آغاز (اول) و پايان (آخر) است.+++ 1419) زوال: نيستى - نابودى - كاستى.
1420) هيئت: شكل - وضع.
1421) نقصان: كمى - كاهش.
1422) طارى: روى داده - عارض - پديدآمده.
1423) غوره: خرماى نارس.
1424) رطب: خرماى نورس و تازه.
1425) تمر: خرماى كاملا رسيده.
1426) يعنى نامها و ويژگيهاى آنها تغيير مى‏يابد. هر بار يك ويژگى پيدا مى‏كنند و با اين تغيير ويژگى، نام آنها نيز تغيير مى‏يابد.
1427) كواكب: جمع كوكب - ستارگان.
1428) انس: مردم - آدميان.
1429) وحوش: جمع وحش - جانورانى كه در دشت و كوه زندگى مى‏كنند.
1430) طيور: جمع طاير - پرندگان.
1431) عقول عشره: ده واسطه ميان خداوند و مخلوقات مادى به عقيده فلاسفه قديم.
1432) غلات، جمع غالى - غاليان - غلوكنندگان - از حد درگذرندگان - آنان كه على و ائمه (ع) را در مرتبه خدايى قرار مى‏دهند.
1433) رحمه‏الله: خدايش رحمت كند.
1434) ياسر خادم: ياسير، خادم امام رضا (ع) و از روايان حديث آن حضرت.
1435) تفويض: واگذارى - عقيده به اين‏كه خداوند، عالم را آفريده و كار آن را به حضرت رسول (ص) واگذار كرده است. گروهى ديگر اين عقيده را درباره ائمه نيز داشتند.
1436) ترجمه بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1437) ترجمه آيه 40 سوره روم (30).
1438) ابوهاشم جعفرى: ابوهاشم داوود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن ابى‏طالب معروف به ابوهاشم جعفرى از اصحاب جليل‏القدر و داراى منزلت عظيم است كه امامان رضا، جواد، هادى، عسكرى و حجه بن الحسن (ع) را ديده و از همه آنان نقل حديث مى‏كند.
1439) مفوضه: طرفداران مذهب تفويض.
1440) كافر: كسى كه خدا را قبول ندارد - نفى‏كننده خدا.
1441) مشرك: آن كه در كنار خدا موجودى ديگر مى‏نهد - معتقد به شريك براى خدا در وجو يا كار.
1442) احتجاجات: كتاب الاحتجاج (به معنى دليل و برهان آورى) اثر ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى متوفاى 588 ه.ق. اين كتاب شامل استدلالهايى است كه پيامبر (ص)، ائمه و يارانشان در برابر مخالفان و اهل مذاهب و افكار و عقايد ديگر آورده‏اند.
1443) على بن احمد قمى: ابوالحسين على بن الدلال القمى از كسانى كه نواب امام زمان (ع) را ديده و با آنها ارتباط داشته‏اند.
1444) محمد بن عثمان عمروى: محمد بن عثمان بن سعيد عمروى (بخوانيد: عَمرى) خود و پدرش از نواب اربعه حضرت صاحب‏الزمان در زمان غيبت صغرا هستند (پدرش نخستين و خود وى دومين نايب است).
1445) وكيل: نايب - كارگزار - مباشر.
1446) تعظيم: بزرگداشت.
1447) ثخن: قطر - ضخامت.
1448) گندگى: درشتى حجم - بزرگى.
1449) ائمه هدى: پيشروان {راه‏} هدايت - مقصود على (ع) و يازده فرزند معصوم اوست كه امام‏اند.
1450) اجسام لطيفه: جمع جسم لطيف - جسمهايى كه بتوان پشت آنها را ديد يا نور از آنها رد شود.
1451) نزول: فرود آمدن.
1452) عروج: بالا رفتن.
1453) نص: صريح - عبارتى كه احتمال معنى ديگرى نداشته باشد.
1454) تأويل: برگرداندن معنى.
1455) عقول مجرده: جمع عقل مجرد - چيزهايى كه روحانى محض باشند و مخلوط با ماده نباشند.
1456) نفوس فلكى: جمع نفس فلكى - چيزهايى كه روحانى باشند اما كار و فعاليت آنها متعلق به ماده باشد و از اجسام فلكى و آسمانى باشند.
1457) طبايع: جمع طبيعت - نيروهايى كه تدبير همه اشيا را در عالم طبيعت بر عهده دارند.
1458) قوا: جمع قوه - چيزهايى كه مايه تغيير و حركت در اشيا و در طبيعت مى‏شوند.
1459) روح: موجودى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان و غير آنهاست. با پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) است و در مرتبه‏اى بالاتر از فرشتگان قرار دارد. بدون واسطه و تنها به امر خداوند خلق شده است. حقيقت وجودى انسانهاى كامل است.
1460) ملك: فرشته - فرشتگان موجوداتى پاك و فرمانبرند كه خداوند در امور و كارها و فعاليتهاى عالم هستى مأموريتهايى را به آنها داده است كه انجام مى‏دهند. از كليه نيروهايى كه در هستى وجود دارند تعبير به ملك شده است و همه موجوداتى با شعور و ادراك‏اند.
1461) گو: گودى.
1462) انگشت ابهام: انگشت شست.
1463) بخشى از آيه 14 سوره مؤمنون (23): ++پس بزرگ و بزرگوار است خداون يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است.+++ 1464) حجب: جمع حجاب - پرده‏ها - مرحله‏ها - فاصله‏ها، موانع و مراحلى كه ميان انسان و خدا موجود است.
1465) حجاب: پرده - مرحله - فاصله و مانعى كه ميان انسان و خداوند است.
1466) غلظت: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1467) حاجب: پرده‏دار - دربان - آن‏كه مانع ورود است تا اجازه ورود مى‏دهد.
1468) گندگى: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1469) سردقات جلال: سراپرده‏هاى شكوه و عظمت - بارگاههاى بزرگى، عظمت، بزرگوارى و شكوه.
1470) سراپرده: اندرون خانه - حرم - شبستان.
1471) سرادق: خيمه - بارگاه - سراپرده.
1472) عز: عزت - ارجمندى.
1473) كبريا: بزرگى - بزرگمنشى.
1474) قدس: نهايت پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1475) جبروت: قدرت - عظمت.
1476) ابيض: سفيد.
1477) اعلى: برتر - بالاتر - برترين - بالاترين.
1478) ديگر: سپس - پس از آن.
1479) تسبيح: گفتن ++سبحان‏الله+++ - ياد كردن خدا به پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1480) تقديس: ستودن خداوند به پاكى.
1481) اعلم: داناتر.
1482) حلقه: حلقه انگشترى.
1483) بخشى‏از آيه 12 سوره طلاق (65).
1484) اين‏كه معانى و مصداقهاى اين زمينهاى زيرين و جانورانى مانند خروس و ماهى، و اشيايى مانند آب و سنگ و هوا و ثرى و دريا چيست، نيازمند بررسيهاى عميق در آيات و روايات و مسلمات علمى است ضمن اين‏كه شامل فرشتگان نگهدارنده زمين نيز مى‏توانند باشند.
1485) ثرى: خاك - خاك‏تر - خاك مرطوب.
1486) آيه 6 سوره طه (20).
1487) مكفوف: بازداشته شده - منع شده.
1488) بخشى از آيه 43 سوره نور (24).
1489) هوا: فضا - جو - فضاى خالى.
1490) كرسى: تخت - محل فرمانروايى - مركزى كه از آنجا حكومت، تدبير و سلطه خداوند بر هستى اعمال مى‏شود - موجودى خارجى كه از عالم غيب است و وابسته به عرش است و آنچه در هستى جارى مى‏شد از عرش به كرسى و از كرسى به جهان مى‏رسد.
1491) بخشى از آيه 255 سوره بقره (2).
1492) عرش: عرش موجودى است خارجى، از عالم غيب و مركز دستورات عالم. رشته تدبير امور جهان به آن منتهى مى‏شود و استيلا و تسلط بر آن، علم به تفصيل جزئيات امور جهان و در دست داشتن تدبير كليه جهان هستى است.
1493) آيه 5 سوره طه (20): ++{خداوند} بزرگ بخشاينده مهرگستر بر عرش برآمده است {و استيلا دارد}.+++ 1494) قول: گفتار - سخن.
1495) ترجمه: خدايى جز خداوندگار نيست و هيچ نيرويى جز به دست و به يارى خداوند بلندمربته بزرگ نمى‏باشد.
1496) صانع: سازنده.
1497) امور لطيفه: جمع امر لطيف - چيزها و كارهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1498) دقايق: جمع دقيقه - نكته‏هاى ريز، دقيق و ظريف.
1499) صنعت: چيز ساخته شده.
1500) لطايف: جمع لطيف - چيزهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1501) فعيل: وزن صفت مشبهه، مانند عليم.
1502) فاعل: كننده كار يا دارنده حالت.
1503) خفيات: امور نهانى - چيزهاى پنهانى.
1504) مفعل: وزن اسم فاعل باب افعال در عربى، مانند مُخبر - (در اينجا) به معنى خبردهنده و مطلع گرداننده.
1505) عليه‏التحيه و الثناء: درود و ستايش بر او باد! 1506) حسين بن خالد: حسين بن خالد صيرفى از اصحاب امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و از راويان حديث آنان.
1507) اولى: شايسته‏تر.
1508) مضطر: ناچار - نيازمند بيچاره.
1509) سميع: شنوا.
1510) بصير: بينا.
1511) قادر: توانا.
1512) قاهر: غالب - مقهور كننده - چيره - شكست‏دهنده.
1513) حى: زنده.
1514) قيوم: بسيار پاينده - برخاسته به تدبير آفرينش.
1515) ظاهر: آشكار.
1516) باطن: نهان.
1517) قوى: نيرومند.
1518) عزيز: ارجمند - گرانمايه - بزرگوار - توانا - قادر - آن كه مغلوب نمى‏شود.
1519) عليم: دانا.
1520) حمار: خر - الاغ.
1521) اسد: شير.
1522) سكره: دانه تلخه در گندم.
1523) مسميات: جمع مسمى - چيزهايى كه بر آنها نام نهاده‏اند - صاحبان نامها.
1524) يعنى علم نداشته است و سپس علم بر او بار شود و او صاحب علم شود.
1525) مفارقت: دورى - جدايى.
1526) برگرفته از بخشى از آيه 23 سوره رعد (13).
1527) فاعل: كننده كار - عمل كننده - تأثيرگذار.
1528) مقهور: مغلوب - تحت تصرف، غلبه و چيرگى ديگرى.
1529) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1530) جارحه: اندام.
1531) ادات: ابزار - آل - وسيله.
1532) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1533) اجماعى: مورد اتفاق نظر همه.
1534) ازل آزال: بى‏ابتداترين زمانهاى بى‏ابتدا - ازلى‏ترين ازلها.
1535) متبدل شدن: تغيير يافتن.
1536) ممتنعات: آنها كه وجودشان غير ممكن است.
1537) همين: تنها - فقط.
1538) قصور: كوتاهى.
1539) كن: باش! - موجود شو! 1540) ارباب شكوك و ضلالت: صاحبان ترديدها و گمراهى - آنان كه در شكهاى گوناگون و گمراهى‏اند - آنها كه ايجاد شكهاى مختلف مى‏كنند و ديگران را از راه به‏در مى‏برند.
1541) والسلام على من اتبع الهدى: و سلام و درود بر آن كه از هدايت و رهنمود پيروى كند.
1542) اشاره به آيات 28 سوره سبأ (34) و 45 و 46 سوره احزاب (33).
1543) كافه: همه - جميع.
1544) اولى: اول.
1545) نشئه: عالم وجود - زندگى.
1546) مكونات: موجودات.
1547) اخس: پست‏ترين.
1548) دواعى: جمع داعيه - سببها - انگيزه‏ها.
1549) مستحسن: پسنديده - ستوده.
1550) حسن: نيكو - خوب.
1551) متمشى شدن: سرانجام يافتن - سامان يافتن - جريان يافتن.
1552) مؤانست: انس - الفت - دمسازى.
1553) استفاضه: فيض گرفتن - كسب بهره‏هاى معنوى و علوم و معارف الهى.
1554) زنديق: بيدين.
1555) محاجه: دليل آوردن.
1556) تأديب: ادب‏آموزى.
1557) مؤيد: تقويت شده - تأييد شده.
1558) مدنى بالطبع: طبيعتا مايل به شهرنشينى و تمدن و جامعه‏گرايى.
1559) منازعه: درگيرى - ستيز - نزاع.
1560) حيف: ظلم - ستم - جور.
1561) ميل: انحراف.
1562) مأمون: مصون - در امان.
1563) موقوف: وابسته.
1564) خارق عادت: خارق‏العاده - آنچه برخلاف عادت باشد - كارى عجيب و متفاوت با روشهاى عادى و جريان روزمره - معجزه يا كرامت.
1565) اتيان به مثل: آوردن همانند - نظر و شبيه آوردن.
1566) شق: شكافته - دونيمه.
1567) روزنه: پنجره - دريچه.
1568) متواتره: آن‏قدر تكرار شده توسط بسيارى از افراد گوناگون كه نمى‏توان در راست بودن آن ترديد كرد.
1569) تواتر: رسيدن يك خبر از افراد بسيار و گوناگون به نحوى كه نتوان در راستى آن شك كرد.
next page back page
next page back page

فصل سيم (641): در شرايط اعمال است

بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمى‏توان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مى‏نمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مى‏شود، و از عادات امتياز به هم مى‏رساند (647) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كننده‏اى موافق نيت خود عمل مى‏كند.
و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درست‏تر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مى‏كند بر شاكله (655) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافته‏اند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مى‏نمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نموده‏اند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مى‏دانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمى‏شود. مثلا اگر شخصى تارك‏الصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مى‏نمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مى‏گزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مى‏توان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفته‏اند كه: اگر ما را تكليف مى‏كردند كه افعال را بى‏نيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمى‏باشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مى‏شود، از او مى‏پرسى كه: به كجا مى‏روى؟ مى‏گويد كه: به بازار مى‏روم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مى‏نمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مى‏روم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مى‏پرسى كه: چرا به بازار مى‏روى؟، مى‏گويد: مى‏روم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمى‏توان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مى‏توان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمى‏شود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليه‏السلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مى‏طلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مى‏باشد و غرض فاسد مى‏باشد.
اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند مالش زياد مى‏شود، التبه به آن مبادرت مى‏نمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند صد هزار درجه بهشت به او مى‏دهند، مطلقا رغبت نمى‏نمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مى‏كند از جهت اين مى‏كند كه مبادا مردم به او بى‏اعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مى‏طلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مى‏گردد. هر جا كه او را مى‏يابد به آن ميل مى‏كند و در جميع اعمال خود ملاحظه مى‏نمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مى‏كند و الا ترك مى‏كند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مى‏شود و بزرگ مى‏شود؛ آن را به جا مى‏آورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مى‏بيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مى‏بيند به او ميل مى‏كند، و آن صاحب منصب فريب مى‏خورد و گمان مى‏كند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مى‏كند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اين‏كه خداپرست و جاه‏پرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مى‏دارد و مال و جاه با اهل باطل مى‏باشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دين‏طلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مى‏خوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهره‏اى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مى‏رفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مى‏آوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمى‏داشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مى‏خواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كرده‏ايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شده‏ايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مى‏كرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كرده‏ايد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مى‏نمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مى‏ايستد؛ و هر كار كه مى‏كند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمى‏كند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بنده‏اى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مى‏شود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيه‏اى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بى‏اعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اين‏كه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كرده‏اند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مى‏خواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مى‏راند فايده نمى‏كرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مى‏خواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمى‏توان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مى‏آورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مى‏كنند. و اگرچه خلافى هست در اين‏كه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمى‏شود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مى‏شنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مى‏شود، يا باعث خشنودى خدا مى‏گردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمى‏رسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مى‏آورد كاسه‏اى در بهشت به او مى‏دهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريه‏اى با نهايت جمال به او مى‏دهند، با نهايت رغبت به جا مى‏آورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مى‏كند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مى‏شود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنى‏آدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مى‏فرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمى‏فرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مى‏فرمايد كه گويا بغير اين بنده بنده‏اى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بى‏نياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مى‏نمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اين‏كه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمى‏گردانيد و نمى‏ترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمه‏الله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مى‏نمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مى‏نمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مى‏گردد، او را فى‏الجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مى‏رسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مى‏گويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مى‏گويند كه به او پاره‏اى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مى‏رساند (779) كه از او به قُرب تعبير مى‏توان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى ان‏شاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى‏آيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوه‏گر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مى‏كند كه به‏جا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اين‏كه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مى‏شود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافته‏اند و كمال بندگى را فهميده‏اند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمى‏دهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانسته‏اند. در اصل عبادت، مزد خود را مى‏يابند و لذت خود را مى‏برند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مى‏دانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مى‏برند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطره‏اى از قطرات آب ديده بهره‏اى مى‏برند؛ از يك قطره لذت خوف مى‏يابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امام‏العارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مى‏فرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كرده‏ايد و فرمان مرا قبول نموده‏ايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مى‏نمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مى‏كند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مى‏ماند، حواس روحانى را نيز آفتها مى‏باشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مى‏شناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مى‏نمايد و بر ذائقه او اعتماد نمى‏ماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مى‏شايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمى‏شناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مى‏بيند و باطل را مى‏شناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مى‏بيند و نيك را بد مى‏داند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مى‏شناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مى‏دارد.
و ان‏شاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيده‏اند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديده‏اند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و اولاد اطهار او (820) مى‏فرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مى‏دارد، و ايشان خدا را دوست مى‏دارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمى‏خواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مى‏داند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مى‏داند. چنانچه حضرت خليل‏الرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمى‏شد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مى‏نمود.
نمى‏بينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اگر عبادت مى‏كند معشوق را مى‏خواهد، و اگر معصيت مى‏كند براى معشوق مى‏كند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمى‏رسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مى‏رود براى اين مى‏رود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مى‏رود به ياد او مى‏رود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مى‏خواهد كه دوست آن را مى‏خواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمى‏خواهد.
چنانچه امام‏المحبين (831) اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمى‏گردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مى‏كند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليه‏السلام مى‏فرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مى‏كند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مى‏كنى و محبت او را اظهار مى‏نمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمى‏كردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مى‏باشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مى‏كنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مى‏كنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مى‏كنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مى‏كنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمن‏اند. و مى‏فرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مى‏داريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مى‏دارد خدا او را دوست مى‏دارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليه‏السلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مى‏گويد كسى كه گمان مى‏برد كه مرا دوست مى‏دارد، و چون شب شد به خواب مى‏رود و از من غافل مى‏شود. آخر نه هر دوستى مى‏خواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مى‏گشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديده‏هاى ايشان مى‏دارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مى‏نمايند كه گويا روبه‏رو با من سخن مى‏گويند، و گويا مرا مى‏بينند و حاضرانه با من سخن مى‏گويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديده‏هاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمى‏توان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مى‏باشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مى‏گردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه‏السلام مروى است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوست‏دار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديده‏ام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليه‏الرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلوات‏الله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آن‏كه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آن‏كه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آن‏كه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آن‏كه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبى‏الله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمى‏توان نمود.
حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهره‏اى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مى‏كنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مى‏شود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين ان‏شاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مى‏تواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مى‏كند مى‏كرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مى‏كردند چون معبود را سزاوار عبادت مى‏داند ترك نمى‏كرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبه‏اى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجه‏اى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مى‏شود.
$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مى‏شود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمى‏باشد و از جهنم چندان بيم نمى‏باشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهم‏السلام مفهوم مى‏شود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهره‏اى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمى‏نمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مى‏باشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مى‏يابند (894).
يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مى‏شود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمى‏يابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مى‏نمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبه‏اى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مى‏يابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مى‏رسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزه‏گر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مى‏يابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمى‏گفتم فلسى (901) به بهايش مى‏بايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مى‏شود.
و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مى‏گيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مى‏گيرد، چون به كارش مى‏آيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مى‏شود تا به مرتبه آن مقربى مى‏رسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمى‏كند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مى‏باشد، كه شكم‏پرستان لذت جسمانى مى‏برند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مى‏يابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مى‏رسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايده‏هاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مى‏باشد، در مايده‏هاى روحانى نيز اضعاف اين مى‏باشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهره‏اى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مى‏برد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمى‏برد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مى‏سوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مى‏نمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)

فصل چهارم: در حضور قلب است

بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمى‏گردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم على‏الاطلاق مى‏بود، مى‏بايست كه آدمى در عبادتى كه بى‏حضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مى‏گردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شده‏اند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرموده‏اند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرموده‏اند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مى‏كرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مى‏باشد كه جميع رعيت (928) تابع او مى‏باشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مى‏نمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مى‏نمايند. (931) و بدان كه نماز بى‏حضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمى‏رساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادق عليه‏السلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مى‏گويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مى‏خواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليه‏السلام منقول است كه: به درستى كه بالا مى‏برند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمى‏برند و به درجه قبول نمى‏رسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شده‏اند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمى‏شود مگر اين‏كه بهشت او را واجب مى‏شود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمى‏خيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مى‏افكند و روى لطف و احسان به سوى او مى‏دارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مى‏اندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مى‏نمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مى‏سازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مى‏گويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مى‏كنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مى‏نمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مى‏كند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مى‏نمايى؟ آيا التفات به جانب كى مى‏نمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمى‏دارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمى‏افكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مى‏شود و عظمت معبود را بيشتر مى‏شناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مى‏شود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مى‏باشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مى‏شد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مى‏شنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مى‏شد، حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه اندام مباركش به لرزه مى‏آمد و از رنگ به رنگ مى‏گرديد. مى‏پرسيدند كه: چه مى‏شود شما را؟ مى‏فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمى‏دانم كه چون متحمل اين بار شده‏ام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه چون متوجه وضوى نماز مى‏گرديد، مفاصل بدنش مى‏لرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مى‏شد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلوات‏الله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مى‏زد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود (949) و گفت: يابن رسول‏الله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمى‏فرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مى‏رسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مى‏كرد و سخن مى‏فرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفه‏اليقين به خدا (952).
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمى‏دانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مى‏گردانيدم و به غير او توسل مى‏نمودم، روى لطف خويش از جانب من مى‏گردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مى‏توان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليله‏الاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام از وضو فارغ مى‏شدند و اراده نماز مى‏فرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مى‏شد. چون سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: واى بر شما! مگر نمى‏دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى‏ايستم و با چه عظيم‏الشأنى (959) مى‏خواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كرده‏اند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مى‏نمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پاره‏اى تخفيف دهد (966).
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسول‏الله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اين‏قدر بر خود تعب مى‏فرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمى‏دانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مى‏كشى، و حال آن‏كه خدا بر تو تقصير نمى‏نويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسول‏الله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‏نمايد و آسمانها را نگاه مى‏دارد و عذابهاى خود را بر مردم نمى‏گمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).
و از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابن‏الحسين عليه‏السلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديده‏اش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صوات‏الله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پاره‏اى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابى‏طالب عليه‏السلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليه‏السلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلى‏الله عليه چون به نماز مى‏ايستاد رنگش متغير مى‏شد و چون به سجود مى‏رفت سر برنمى‏داشت تا عرق از آن حضرت مى‏ريخت.
و از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه: على‏بن الحسين عليه‏السلام در شبانه‏روزى هزار ركعت نماز مى‏گزارد (982) و چون به نماز مى‏ايستاد از رنگ به رنگ مى‏گرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مى‏كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.
و نقل كرده‏اند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكسته‏بند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مى‏كرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمى‏شنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مى‏كردند كه: يابن رسول‏الله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مى‏افتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مى‏شد و گاه زرد مى‏شد، و چنان بودند كه گويا خدا را مى‏بينند و با او سخن مى‏گويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مى‏شناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مى‏شوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مى‏باشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمى‏شود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مى‏خواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مى‏سازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمى‏آيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پست‏تر مى‏شود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مى‏فرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيده‏اند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مى‏گردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نموده‏اند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مى‏پيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مى‏نمايند و در عين غفلت او را آگاه مى‏سازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلت‏زدگان به وادى حيرت مقرر ساخته‏اند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلت‏اند، چهار مرتبه بر ايشان مى‏خوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مى‏خوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چاره‏اى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مى‏رسانند كه چنين خداوند عظيم‏الشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مى‏كند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مى‏خواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مى‏دهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مى‏كند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مى‏كند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مى‏خوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مى‏شنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مى‏شود منادى از جانب رب العزت ندا مى‏كند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروخته‏ايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مى‏شنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مى‏فرمايند، كه بى‏ادبانه داخل مجلس بزرگواران نمى‏توان شد. امر كرده‏اند او را كه به بيت‏الخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كرده‏اند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مى‏نمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مى‏آورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مى‏فرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيده‏اند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كرده‏اند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مى‏سازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مى‏شود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مى‏گردد. لهذا در وقت رو شستن مى‏گويد كه: خداوندا چون تو فرموده‏اى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مى‏شويد به ياد مى‏آورد كه: خداوندا فرموده‏اى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مى‏دهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مى‏دهند. و از خداوند خود مى‏طلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مى‏كند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامه‏هاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مى‏كند از خدا مى‏طلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مى‏كند به ياد مى‏آورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مى‏بايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مى‏طلبد، و طلب مى‏نمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مى‏شود و پاكيزه صورت و معنى مى‏گردد و قابل قرب مى‏شود و از آن غفلتها پاره‏اى هشيار مى‏گردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مى‏سازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مى‏گرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانه‏اى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمى‏شود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مى‏گرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مى‏راند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مى‏كند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مى‏نمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مى‏سازد، و متوجه بارگاه قرب مى‏شود.
و چون به در مسجد مى‏سرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مى‏طلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبسته‏اى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مى‏گردد.
و چون پا در مسجد مى‏گذارد، چنان مى‏داند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مى‏رود و به غير جناب الهى متوجه نمى‏شود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مى‏خواند و تفكر در جلال الهى زياده مى‏كند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مى‏بيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پرده‏دار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مى‏شد يك الله‏اكبر (1064) مى‏گفت، در نماز نيز هفت الله‏اكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحه‏ها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملك‏الملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مى‏خواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانه‏پرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديده‏ام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمى‏توان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كرده‏اند او را به سگى كه در درِ خيمه‏ها و خانه‏ها مى‏باشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمى‏شود، و چون بيگانه‏اى تازه آيد او را مانع مى‏شود؛ و بغير آن‏كه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمى‏توان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانه‏گير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مى‏شود، كى متعرض او مى‏توان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالك‏الملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانه‏هايى كه آشنايى نمى‏خواهند و راه آشنايى نمى‏طلبند، كار ايشان را چنانچه مى‏خواهد مى‏سازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مى‏برد از شر او. مى‏گويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مى‏برم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مى‏داند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مى‏نمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمى‏داند؛ غايبانه سخن مى‏گويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسم‏الله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مى‏گويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مى‏نمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مى‏گردد و از مقام غيبت به خطاب مى‏آيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مى‏دهند. پس مى‏گويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مى‏نمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مى‏بايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مى‏بينى و با من خطاب مى‏نمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مى‏تواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مى‏جويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمى‏آورد و مى‏گويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مى‏كنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمى‏جويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مى‏آورد و گويا به زبان ايشان سخن مى‏گويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مى‏گردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمى‏توان نمود. ان‏شاءالله كتابى در ترجمه‏الصلوه (1109) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پست‏ترين دركات به اعلاى درجات مى‏رساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مى‏گرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مى‏نماييم كه بسيار به طول نه‏انجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شى‏ء، فلا شى‏ء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شى‏ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى‏ء قدير.
پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آن‏كه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.

توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:

اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن

و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب‏الوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلى‏الله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلوات‏الله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.

اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است

بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مى‏زند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مى‏برد.
و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب‏الوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالت‏اند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى‏دانند و كمينگاههاى شيطان را مى‏شناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مى‏رسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمى‏توان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجب‏الوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مى‏شود كه معرفت وجود واجب‏الوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مى‏داند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مى‏داند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجب‏الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مى‏بينيم حكم مى‏كند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مى‏بينيم مى‏دانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجب‏الوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مى‏باشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مى‏نمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمى‏گردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مى‏بود توهم مى‏كردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مى‏كند مشخص مى‏شود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمى‏باشد، معاند (1148) مى‏گويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مى‏داند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مى‏فرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليه‏السلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليه‏السلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مى‏نمايند و مرا حيران (1154) كرده‏اند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شده‏اى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مى‏دانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجب‏الوجود. چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مى‏نمايد وقتى كه او را مى‏خوانند، و دفع مكروهات از ايشان مى‏نمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كرده‏اند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مى‏دويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافته‏ام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مى‏يابد و روزبه‏روز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجب‏الوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مى‏گويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمى‏ماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مى‏داند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمى‏باشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام در توحيد مُفَضل (1166) مى‏فرمايد كه: اين عالم از بابت خانه‏اى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مى‏نمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بى‏موقع گذاشته‏اند و چه بى‏تدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالم‏اند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجب‏الوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مى‏تواند كرد كه در معرفت واجب‏الوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم اجمعين (1174) در خطبه‏هاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرموده‏اند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمره‏اى نمى‏بخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمره‏اى نمى‏بخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).
و منقول است كه از حضرت على‏بن الحسين صلوات‏الله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مى‏دانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مى‏شود (1182).
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايى‏اند كه از راه متابعت ايشان به خدا مى‏توان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمى‏توانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشته‏اند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نموده‏اند و هر طايفه‏اى خدا را به نحوى شناخته‏اند به اعتقاد خود، و همه خطا كرده‏اند. آخر تفكر نمى‏نمايند كه اگر عقل، مستقل مى‏بود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقل‏اند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانسته‏اند و مى‏گويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مى‏درخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مى‏دانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مى‏دانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مى‏دانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شده‏اند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شده‏اند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مى‏دهند (1196).
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريخته‏اند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شده‏اند، كه آن اتحاد (1198) است. و مى‏گويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مى‏كند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مى‏زند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مى‏شود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكى‏ست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجب‏الوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نموده‏اند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشته‏اند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مى‏دارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مى‏كنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حق‏اند و بهترين عالميان‏اند. به نادانى، سخنان ايشان را مى‏خوانند و كافر مى‏شوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمى‏دانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پاره‏اى از ايشان در لباس تصوف بودند و پاره‏اى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلوات‏الله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كرده‏اند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مى‏كند كه فلان نماز را مى‏بايد كرد قبول نمى‏كنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مى‏رسد مى‏كنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مى‏آمدم و حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام داخل مسجد مى‏شدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شده‏اند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمه‏اش اين است كه: من آمرزنده‏ام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مى‏خواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافته‏اند و نه به كتابهاى خدا عمل مى‏نمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانه‏هاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبه‏اى كه حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمى‏شود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمى‏رساند يا خيانت در دل او راه نمى‏يابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بن‏الحَكَم (1229) و اين ملاعين‏اند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمى‏توان كرد و نماز با ايشان نمى‏توان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مى‏بايد بود، كدام جماعت‏اند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مى‏گويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مى‏گويند كه: خدا هرچه خواهد نمى‏تواند كرد و شيطان هرچه خواهد مى‏تواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابى‏طالب را كافر مى‏دانند و لعنت مى‏كنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آن‏كه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مى‏نمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنه‏هاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محى‏الدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مى‏گويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مى‏فرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مى‏كند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مى‏دهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مى‏گويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مى‏نمايد.
و در فتوحات (1247) مى‏گويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليه‏السلام مى‏دهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مى‏آورد، از درجه بلندى به درجه پستى مى‏آمدند.
و مكرر در تصانيفش (1249) مى‏گويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مى‏كنى از خداى خود انكار كرده‏اى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مى‏گويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوساله‏پرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.
و مى‏گويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مى‏گفتند عين توحيد مى‏بود.
و در يكى از تذكره‏هاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مى‏پرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مى‏پرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مى‏پرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مى‏پرسى: ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير (1262).
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها داده‏اند؟ خداوند عالميان اين‏قدر مذمت مى‏فرمايد نصارا را كه ايشان كافر شده‏اند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مى‏كنى و چرا عبادت مى‏كنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مى‏شود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيده‏اند و تأويل كرده‏اند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) برده‏اند.
چنانچه علامه حلى (1270) عليه‏الرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مى‏باشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شده‏اند و تجويز كرده‏اند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مى‏جويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مى‏كنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مى‏كنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مى‏باشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مى‏دانند با اين‏كه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوان‏الله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مى‏شنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه ان‏شاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمى‏كنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مى‏گذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيده‏اى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمى‏رود و از راه بى‏خطر مى‏رود. تو دعواى تشيع مى‏كنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (1293) از ايشان بهتر مى‏خواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مى‏طلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مى‏روم و دو چيز عظيم در ميان شما مى‏گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مى‏دانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مى‏رويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مى‏كنى و در كلام ايشان نظر مى‏كنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حق‏طلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)

اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است

بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى (1302) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى (1304) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله (1308) مى‏كنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت رسال پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مى‏جويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهم‏السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فى‏الله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمن‏الملك (1345) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مى‏كنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

اصل چهارم: در حدوث عالم است

بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلى‏الله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفه‏اى كه دينى داشته‏اند و به پيغمبرى قايل بوده‏اند، به اين معنى قايل بوده‏اند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبوده‏اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مى‏گذاشته‏اند، به قِدَم عالم (1358) قايل بوده‏اند، و به عقول قديمه (1359) قايل شده‏اند و افلاك (1360) را قديم مى‏دانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مى‏دانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مى‏دانند. پس مى‏بايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مى‏فرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مى‏گويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به ماده‏اى است (1365) كه قبل از آن مى‏باشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.

اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است‏

بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديك‏اند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مى‏دانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مى‏دانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايل‏اند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مى‏كند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مى‏بايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مى‏بود، مى‏بايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مى‏بايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمى‏شود (1379) نمى‏توان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مى‏دهد. و اين چنين جزوى محمول مى‏شود بر كل. و لهذا مى‏توان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مى‏آيد، و آن محال است؛ و تعدد واجب‏الوجود لازم مى‏آيد، و آن ممتنع (1380) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مى‏دارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مى‏شود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مى‏دارد و علمى جدا از ذات مى‏دارد كه به آن علم متصف مى‏شود، و به سبب آن، او را عالم مى‏گويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مى‏دانيم، او به اصل ذات مى‏داند؛ و ما كارها را به قدرت مى‏كنيم، او به اصل ذات مى‏كند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلوات‏الله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مى‏كنى، آن صفت گواهى مى‏دهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مى‏دهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مى‏دهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجب‏الوجود مى‏باشد، و دو واجب‏الوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مى‏بايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به نُه روز، خطبه‏اى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمى‏باشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اين‏كه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمى‏شود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مى‏گويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مى‏گويند كه: خدا مى‏شنود به غير آنچه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به غير آنچه به آن مى‏شنود. فرمود كه: دروغ مى‏گويند و ملحد (1402) شده‏اند و خدا را تشبيه به خلق كرده‏اند. بلكه خداوند عالميان مى‏شنود به همان چيز كه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به همان چيز كه به آن مى‏شنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحه‏اى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهره‏اى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مى‏گويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمى‏بينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مى‏نمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مى‏كنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مى‏پرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اين‏كه مى‏گويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مى‏گفتند. و معنى ديگر اين‏كه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مى‏گويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مى‏نمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مى‏گويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدى‏المعنى است، يعنى: منقسم نمى‏شود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كرده‏اند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه برده‏اند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كرده‏اند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).

اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است

آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد.
زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.

چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابى‏يعفور (1417) از حضرت صادق (عليه‏السلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اين‏كه كهنه مى‏شود و متغير مى‏گردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مى‏يابد و از رنگى به رنگى متغير مى‏شود و از هيئتى (1420) به هيئتى مى‏گردد و از صفتى به صفتى انتقال مى‏نمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مى‏شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمى‏شود چنانچه بر ديگران مى‏شود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مى‏شود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.

اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است

اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مى‏دانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهم‏السلام را خالق آسمان و زمين مى‏دانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض نمودم كه: چه مى‏فرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مى‏فرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مى‏ميراند شما را، پس زنده مى‏گرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مى‏شويد، هيچ يك از اين كارها را مى‏توانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مى‏گردانند. (1437) و از ابى‏هاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليه‏السلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مى‏دانند، و مُفوضه (1439) كه مى‏گويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشرك‏اند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مى‏رود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اين‏كه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مى‏دهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه بود و عريضه‏اى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مى‏نمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مى‏نمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مى‏نمايد و خلق مى‏كند. و از او سؤال مى‏نمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مى‏دهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.

اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست

بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مى‏شود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيده‏اند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلوات‏الله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مى‏نمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كرده‏اند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمى‏باشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).
چنانچه ابن‏بابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مى‏شوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مى‏كند و سد مى‏نمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديده‏اش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتبارك‏الله أحسن الخالقين (1463).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملك‏اند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپرده‏اى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).
و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطره‏هايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت داده‏اى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمى‏خورند و نمى‏آشامند و جماع نمى‏كنند و به نسيم عرش زندگانى مى‏كنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوع‏اند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مى‏آيند و طواف خانه كعبه مى‏كنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مى‏روند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏آيند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليه‏السلام مى‏آيند و در آنجا مى‏مانند. چون سحر مى‏شود به آسمان مى‏روند و ديگر هرگز فرود نمى‏آيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مى‏آيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليه‏السلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذره‏هاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اين‏كه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مى‏نمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اين‏كه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مى‏نمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اين‏كه به خدا تقرب مى‏جويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مى‏نمايند براى دوستان ما، و لعنت مى‏كنند بر دشمنان ما، و از خدا مى‏طلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالت‏پناه صلى‏الله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقه‏اى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقه‏اى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مى‏فرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مى‏داند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقه‏اى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشته‏اند آن را، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مى‏فرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقه‏اى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديده‏ها را كور مى‏كند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مى‏كند مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مى‏دارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).

اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است‏

بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مى‏گويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمى‏شود به چشم، بلكه به عقل در مى‏آيد.
دويم، لطيف مى‏گويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مى‏خواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مى‏گويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمى‏آيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مى‏شود.
سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مى‏گويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مى‏باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليه‏التحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مى‏كند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمى‏تواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مى‏شنوند، و از ما شنيده‏اند كه مى‏گوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مى‏نمايند كه چون مى‏گوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مى‏توان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مى‏كنند و اسد (1521) نام مى‏كنند و سَكَره (1522) نام مى‏كنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مى‏باشد كه اول جاهل مى‏باشند و به علم حادثى عالم مى‏شوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مى‏نمايد و باز جاهل مى‏شوند و خدا را عالم مى‏دانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مى‏داند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مى‏نامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مى‏شنوند و به يك عضو مى‏بينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مى‏داند بى‏عضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مى‏گويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مى‏گويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مى‏كنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مى‏گويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مى‏نمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مى‏گويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مى‏نمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مى‏گويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازه‏اى و تعريفى نمى‏توان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمى‏توان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مى‏نمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مى‏گويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مى‏نامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مى‏باشد كه در هر چيز كه نظر مى‏كنى صنعت او را مشاهده مى‏نمايى و آثار قدرتش در تو آن‏قدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مى‏گويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مى‏گويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مى‏گويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مى‏شود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مى‏آيد و آنچه را بگويد باش مى‏باشد و آنچه را خواهد، فانى مى‏كند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مى‏نامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمى‏آيد. و در هر نوع از اينها ماده‏اى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مى‏فرمايد و روزى مى‏دهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مى‏فهمند و مطالب را به فرزندان خود مى‏فهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مى‏برند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمى‏آيند و به دست، لمس ايشان نمى‏توان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بى‏عضو و جارحه (1530) و بى‏ادات (1531) و آلت و بى‏ماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.

اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است

بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمى‏شود (1535) و زياده نمى‏گردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شى‏ء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محال‏اند، شى‏ء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شى‏ء اطلاق مى‏توان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مى‏كنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينه‏هاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مى‏گويم موجود شو آن شى‏ء موجود مى‏شود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).
^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).
حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اين‏كه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعت‏كنندگان را بشارت مى‏دهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مى‏ترسانم از عذابهاى الهى، و مى‏خوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشنده‏ام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى‏رسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلى‏الله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى‏توان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مى‏نمايد.

فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن‏

بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجودات‏اند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مى‏شود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مى‏باشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مى‏باشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مى‏دانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمى‏شود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى‏كند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمى‏گردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلوات‏الله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مى‏نماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمى‏توانند ديد و به لمس و حس درنمى‏آيد و جسم نيست كه با او روبه‏رو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفت‏وگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مى‏بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشان‏اند كه برگزيده‏هاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيه‏اند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مى‏كند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى‏باشد، كه كمال علم و معجزه‏اش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاج‏اند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مى‏شود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مى‏كشند و فانى مى‏شوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى‏تواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مى‏بايد باشد.

فايده ثانيه: در معجزه است

بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مى‏كند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مى‏رسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شده‏ام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مى‏بندد و مى‏گشايد، يا سه بار از تخت برمى‏خيزد و مى‏نشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مى‏شنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى‏حجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مى‏رسد كه آن شخص راست مى‏گويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مى‏نمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مى‏رسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مى‏رسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمى‏شود.

641) سيم: سوم.
642) رساله: كتاب كوچك - كتاب.
643) احصا: شمارش - گردآورى.
644) كلمه جامعه: سخن جامع - مقصود سخن رسول اكرم (ص) است.
645) مجملا: به اجمال - به صورت مختصر و كوتاه.
646) مورث: باعث - سبب.
647) از عادات امتياز به هم مى‏رساند: مايه تفاوت آن از عادات مى‏شود - باعث فرق آن از عادات مى‏شود.
648) عليه السلام سالم و درود {خداوند} بر او باد! 649) ايضا: نيز - هم.
650) قرآن مجيد، بخشى از آيه‏2 سوره ملك (67). در آغاز آيه آمده است: ++آن {خداوندى‏} كه مرگ و زندگى را آفريد تا...+++.
651) مراد: مقصود.
652) صواب: درستى - درست - راست - راستى.
653) خوف الهى: ترس از نافرمانى خداوند.
654) قرآن مجيد بخشى از آيه 84 سوره اسراء (17).
655) شاكله: سرشت - طبيعت - طينت - نيت.
656) عوام: مردم عادى.
657) اجماع: اتفاق نظر علما.
658) لغو: سخن بيهوده.
659) تعقل: انديشيدن.
660) اخلاص: خالص كردن {عمل تنها براى خدا} - خالص بودن و نداشتن قصد ديگرى در عمل جز رضاى خداوند و فرمانبرى او.
661) شرك: شريك ساختن - قايل شدن شريك براى خداوند - شرك در عمل و كار به اين معنى است كه كار را علاوه بر قصد و نيت تقرب و رضاى خدا به قصد و نيت ديگرى نيز به جا آورند.
662) ريا: نشان دادن - تظاهر - تظاهر به نيكوكارى - ريا در عمل و كار به اين معنى است كه كار نيك را به قصد و نيت اين انجام دهند كه ديگرى يا ديگران ببينند نه اين‏كه قصد و نيت، تقرب به خداوند باشد.
663) معنى: موضوع - مطلب.
664) اخلاص: خالص كردن - صاف كردن و پيراستن و پاكيزه كردن از هر آلودگى - اخلاص در عمل و كار، پيراستن و خالص كردن آن است از هر قصد و نيت ديگرى جز رضا و تقرب الهى.
665) تارك‏الصلات: تارك‏الصلوه - آن كه نماز نمى‏خواند.
666) نماز كردن: به جا آوردن نماز - اجراى مراسم نماز - اقامه نماز - نماز خواندن.
667) زر: (اينجا:) سكه طلا.
668) صلحا: نيكان - صالحان - (اينجا:) انسانهاى متدين.
669) نماز پيشين: نماز ظهر.
670) نماز گزاردن: به جا آوردن نماز - اقامه نماز - نماز خواندن - اجراى مراسم نماز.
671) افعال: جمع فعل - كارها.
672) صلات: صلوه - نماز.
673) تحقيق: حقيقت - واقعيت.
674) در كار است: مربوط به كار است.
675) غايت: نهايت.
676) مقارن: همراه.
677) خصوص...: خود... نه چيز ديگرى.
678) سهو: فراموشى - اشتباه - لغزش - خطا.
679) مطلب: قصد - نيت - درخواست.
680) نادر: كم - كمياب.
681) تكليف مالايُطاق: چيزى را تكليف كردن كه خارج از طاقت و توان شخص است. خداوند چنين تكليفى نمى‏كند.
682) داعى: انگيزه - علت - سبب - موجب.
683) نفس: (اينجا:) فكر - انديشه.
684) متاع: كالا - چيزى كه مورد احتياج زندگى باشد.
685) امر: چيز - كار.
686) صعوبت: دشوارى.
687) نقصان: كمى.
688) تحصيل كردن: به دست آوردن.
689) متمادى: طولانى - دراز.
690) رياضات: جمع رياضت - تحمل رنج و سختى براى تهذيب نفس و تربيت - تمرينها - سعيها.
691) مجاهدات: جمع مجاهده - كوششها.
692) متبدل ساختن: عوض كردن - تغيير دادن.
693) اغراض فاسده: جمع غرض فاسد - هدفها، قصدها و خواستهاى نادرست و باطل.
694) افراد: جمع فرد - مصداقها.
695) صميم قلب: ميانه دل - ته دل.
696) مبادرت كردن: شتاب كردن - اقدام كردن.
697) خسيس: پست - حقير.
698) مرائى: رياكار.
699) بطلان: باطل شدن - باطل بودن.
700) مشهور: در اينجا مقصود فتواى مشهور است يعنى فتوا به يك موضوع توسط بسيارى از فقها صادر شده باشد اما ديگر فقهايى نيز باشند كه بجز آن فتوا داده‏اند، خواه حديثى مطابق يا مخالف آن فتوا وجود داشته باشد يا اصلا چنين حديثى وجود نداشته باشد.
701) مؤيد: تأييد كننده.
702) متفحص: جست‏وجو كننده.
703) مفارقت: جدايى - دورى.
704) منكوب: سختى كشيده - رنج رسيده - رنجديده - مغلوب.
705) استيلا: چيرگى - غلبه.
706) مجتمع: جمع‏شده - گردآمده - فراهم‏شده.
707) اعوان: جمع عَون - ياران.
708) انصار: جمع ناصر - يارى كنندگان.
709) پادشاهت: پادشاهى - سلطنت.
710) قليل: كم.
711) ابتلا: گرفتارى - مصيبت - آزمايش - به سختى و دشوارى افتادن.
712) حسنين: (امام) حسن و (امام) حسين (ع).
713) صلوات الله عليهما: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 714) بر سبيل مثال: به عنوان مثال.
715) اعظم: بزرگترين.
716) مرائى: رياكار.
717) سند صحيح: سند حديث، راويان حديث‏اند. سند صحيح آن است كه راويان حديث را سلسله‏اى از افراد متصل به يكديگر تا به معصوم تشكيل داده باشند و همه شيعه عادل و موثق باشند.
718) مالك: فرشته موكل بر دوزخ و دربان و نگهبان جهنم. نام وى در آيه 77 سوره زخرف (43) آمده است.
719) خازن جهنم: حافظ جهنم - نگهبان جهنم. خازنان جهنم، مأموران و نگهبانان جهنم‏اند و در آيات 49 سوره غافر (40)، 71 سوره زمر (39) و 8 سوره ملك (67) از آنها سخن به ميان آمده است.
720) اشقيا: جمع شقى - بدبختان.
721) كَسل / كَسَل: سستى - بيحالى.
722) مقصود شرك در عبادت است.
723) تعب: رنج - سختى.
724) دنيه: مؤنث دنى - پست.
725) قلع نمودن: ريشه كن ساختن.
726) اقدس: پاكترين - مقدسترين - بسيار پاك و پيراسته از هر بدى و كاستى.
727) ربانى: پروردگارى.
728) نشئه فانى: زندگانى فناپذير - عالم نابود شونده - كنايه از زندگى دنيا.
729) مثوبات: جمع مثوبه - پاداشهاى نيك - جزاى اعمال خير.
730) منكشف: آشكار - هويدا.
731) شهوات: جمع شهوت - خواهشهاى نفسانى.
732) اوساط ناس: مردمان متوسط - عموم مردم كه در درجه‏اى متوسط از ايمان هستند.
733) زيد و عمرو: دو نام عربى كه به جاى فلان و بهمان به كار مى‏روند.
734) تحصيل: كسب‏كردن - به دست آوردن.
735) مبرا: برى - پاك.
736) اخروى: آخرتى.
737) خوف: ترس و بيم (از كيفر كردارهاى بد خويش و عذاب الهى).
738) رجا اميد (به پاداش كردار نيك و رحمت خداوندى).
739) منضم: پيوسته.
740) خطور بال: به خاطر آمدن - به دل گذشتن - گذشتن به فكر و انديشه.
741) ناس: مردم.
742) فى‏الحقيقه: در حقيقت - حقيقتا - واقعا.
743) قرب: نزديكى.
744) محرك: انگيزه - آنچه باعث انگيزش و حركت شود.
745) لون: رنگ.
746) شاكران: سپاسگزاران (نعمتهاى خدا).
747) منعم: نعمت دهنده.
748) عطايا: جمع عطيه - بخششها.
749) كواكب: ستارگان.
750) ملك: فرشته.
751) وحوش: جمع وحش - حيوانات وحشى.
752) طيور: جمع طير - جمع جمع طاير - پرندگان.
753) تنميه: نمو دادن - رشد دادن - مايه رشد و نمو شدن.
754) افاضات: جمع افاضه - فيض رسانيها - بهره‏دهيها - فيضها - بهره‏ها.
755) سلوك: رفتار.
756) رغبت: ميل داشتن - تمايل.
757) هر آينه: (اينجا:) حتما - بازهم.
758) تفضل: نيكى كردن.
759) آلا / آلاء: جمع الى، الى و الى - نعمتها - نيكيها - نيكوييها.
760) نعما / نعماء: نعمت - نيكى - احسان.
761) كما قال تعالى: چنان كه (خداوند) بلند مرتبه فرموده است.
762) ترجمه: ++و اگر نعمت خدا را بشمريد آن را شمار نمى‏توانيد كرد+++ (بخشى از آيات 34 سوره ابراهيم (14) و 18 سوره نحل (16)).
763) مزيد: افزونى - زيادتى.
764) صارف: برگرداننده.
765) منهيات: جمع منهى - كارهاى بد كه در شرع منع و نهى شده است.
766) بارى جل شأنه: آفريننده كه بزرگ است جاه و پايگاه و شكوه وى.
767) به حسب: از جنبه - از حيث.
768) مرتبه: رتبه - مقام.
769) واجب / واجب الوجود: موجودى كه وجودش از خود، وابسته به خود و دليل وجود خودش باشد - موجودى كه وجودش و بودنش ضرورى است - موجودى كه وجودش از خود ذاتش باشد - ذات خداوند - وجود مطلق.
770) كامل من جميع الجهات: كامل از هر جهت - آن كه نقص از هيچ نظر به او راه ندارد.
771) ممكن / ممكن الوجود: چيز، مفهوم يا موجودى كه به خودى خود و بدون ملاحظه غير آن، نه بودنش واجب و ضرورى است نه نبودنش، به عبارت ديگر ممكن است باشد، ممكن است نباشد. اگر موجودى به او هستى داد، موجود مى‏شود وگرنه به خودى خود به جهان وجود نمى‏تواند پا نهد. همه موجودات بجز ذات خداوندى چنين‏اند - همه موجودات عالم بدون موجود واحدى كه مبدأ كل وجود است.
772) تقابل: ضديت - مخالفت - در اينجا مقصود، بودن دو چيز است به نحوى كه ميان آن دو چنان مغايرتى باشد كه اگر هر دو وجود داشته باشند، بجز وجود، صفت مشتركى نتوان ميان آنها يافت، ضمن اين‏كه وجود يكى نيز از وجود ديگرى است. معنى فلسفى تقابل مورد نظر نيست.
773) تباين: جدايى از يكديگر - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجه مشتركى با يكديگر نداشته باشند.
774) ازاله كردن: برطرف كردن.
775) فياض على الاطلاق: فيض دهنده مطلق - بسيار بخشنده بى‏قيد و شرط - خداوند.
776) فايض: سرريز.
777) فى‏الجمله: اندكى - قدرى - كمى.
778) تضاد: ناسازگارى - ضديت - مخالفت - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجود هر دو با هم در يك جا ممكن نباشد؛ مانند سياهى و سفيدى.
779) به هم رساندن: پديد آوردن - به وجود آوردن - فراهم كردن.
780) معنى جمله: معنى اين جمله معلوم نشد.
781) مورث: باعث - سبب.
782) نفس: روح - جان - روان.
783) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان - نامحدود.
784) به حصول آمدن: حاصل شدن - به دست آمدن.
785) باعث: برانگيزنده.
786) حُسن: خوبى.
787) طاعات: جمع طاعت - بندگيها - عبادتها.
788) قبح: زشتى.
789) سيئات: جمع سيئه - بديها - گناهان.
790) كماهى: آن‏گونه كه هست.
791) دقايق امور و ضماير نيات: نكات باريك عملها و كارها - نقاط پنهان نيتها و قصدهاى پنهان در دل.
792) منهيات: چيزهاى ممنوع و نهى شده در شرع.
793) ملازم: همراه - خدمتكار.
794) معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان.
795) مراقبه: نگاهبانى كردن (بر گفتار، كردار و پندار خويش) - نگاه داشتن دل از بديها يقين شخص به اين‏كه خداوند در همه حالات، عالم بر قلب و نكات نهفته در دل و آگاه از رازهاى درونى اوست و در همه حال او را مى‏بيند، و در نتيجه مراقبت شخص نسبت به انديشه‏ها و رفتارهاى خويش.
796) اسانيد معتبره: جمع سندهاى معتبر.
797) اجل: زمان مرگ - مرگ.
798) فرج: آلت تناسلى.
799) محرمات: جمع محرم - چيزهاى حرام.
800) مصفا: پاكيزه - بى‏غل و غش - خالص.
801) منكسر: شكسته.
802) الم درد - رنج.
803) امام العارفين: پيشواى عارفان.
804) مروى است: روايت شده است.
805) مباشر: عامل - مجرى - عمل‏كننده - اجراكننده.
806) منقول است: نقل شده است.
807) تنعم نمودن: از نعمت بهره بردن - خوش گذراندن - لذت بردن.
808) تميز نمودن: تشخيص دادن - فرق گذاشتن.
809) ذائقه: حس چشايى.
810) صحيح: سالم.
811) مطعومات: جمع مطعوم و مطعومه - چشيدنيها - خوردنيها - خوراكيها.
812) مزاج: آميختن - آميخته شدن - در پزشكى قديم كيفيتى در بدن را مى‏گفته‏اند كه آميزش عناصر و اجزاى اصلى بدن پديد آيد. در پزشكى جديد هم به تظاهرات و نشانه‏هاى حياتى و چگونگى وضع روحى و جسمى يك فرد گفته مى‏شود كه نتيجه اثرات و فعل و انفعالهاى‏مربوط به وظايف اندامها و سوخت و ساز عمومى بدن و دستگاههاى مختلف حياتى بر يكديگر است.
813) اطوار قبيحه: جمع طور قبيح - رفتارهاى زشت.
814) اعمال شنيعه: جمع عمل شنيع - كارهاى زشت و ناپسند.
815) سبل: يكى از بيماريهاى چشم كه همانند پرده‏اى در پيش بينايى، مايه تارى ديد مى‏شود و شخص بيمار مى‏پندارد كه غبارى راه ديد او را تار كرده است.
816) مستور: پوشيده - پنهان.
817) حاسه: حس - اندامى كه احساس توسط آن صورت مى‏گيرد.
818) ان‏شاءالله: اگر خدا بخواهد - به خواست خدا.
819) محبان: جمع محب - دوستداران - عاشقان.
820) اولاد اطهار او: فرزندان پاك او - مقصود فرزندان معصوم اميرالمؤمنين (ع) يعنى يازده امام پس از اويند.
821) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5).
822) باعث: برانگيزاننده - انگيزه.
823) ريحان: گياه خوشبو - هر گياه خوشبو.
824) خليل‏الرحمن: دوستدار خالص خداى بسيار بخشنده مهربان - لقب حضرت ابراهيم (ع).
825) خلت: دوستى و دوستدارى خالصانه.
826) نمرود: لقب پادشاه بابِل (كلده). نام وى را نينوس گفته‏اند. نقل است كه مردى دلير و شجاع بود و شهر بابل را ساخت. او را قهرمان و فرمانرواى روى زمين مى‏دانستند. او معاصر ابراهيم (ع) پيامبر خداست و از اين رو در كتابهاى دينى شهرت دارد. پس از آن كه حضرت ابراهيم (ع) بتها را شكست و براى آگاهى مردم، تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت، وى را به خواست مردم متعصب و به فرمان نمرود در آتش انداختند تا خدايان خود را يارى رسانند و آيين خود را محفوظ دارند اما به تصريح قرآن، آتش بر نمرود خنك شد. در روايات آمده است كه در همان محل آتش، گل و گياه روييد. داستان وى تا اينجا در آيات 51 - 70 سوره انبياء (21) آمده است. تفصيل آن در كتب روايى به طرز صحيح بيان شده است.
827) جاهل: نادان.
828) عشق مَجاز: عشق غير حقيقى - عشق ظاهرى - عشق به جنس مخالف يا چيزهايى كه ارزش آنها كمتر از كمالات انسانى است.
829) فاسد: باطل - بيهوده.
830) منوط: وابسته.
831) امام‏المحبين: پيشواى دوستداران (خدا).
832) فراق: دورى.
833) كرامت: بزرگوارى - بخشندگى - دهش.
834) در همه نسخه‏هاى مأخذ بجز ب ++محبوب العالمين+++ (محبوب جهانيان) آمده است. با توجه به اين‏كه ائمه آن همه دشمن داشته‏اند به نظر نمى‏رسد كه ++رب+++ در نظر مؤلف نبوده باشد. بنابراين بايد گفت كه افتادگى ++رب+++ اشتباه قلمى مجلسى است، كاتب نسخه ب متوجه شده و آن رااز خود افزوده است. احتمال ديگر اين است كه مؤلف اين كلمه را در حاشيه آورده باشد و تنها كاتب نسخه ب آن را ديده باشد.
835) محبوب رب العالمين: آن كه پروردگار جهانيان او را دوست دارد - محبوب پروردگار جهان و جهانيان.
836) كرام: جمع كريم - بزرگواران.
837) بخشى از آيه 89 سوره نمل، (27).
838) بشخى از آيه 31 سوره آل عمران (3).
839) على نبينا و آله و عليه‏السلام: سلام و درود خداوند بر پيامبر ما و خاندانش و بر وى (اين پيامبر) باد! (اين جمله دعايى را معمولا پس از ذكر نام پيامبران مى‏آورند و درود به پيامبر ما و خاندانش را بر درود به پيامبران مقدم مى‏دارند، جز در مورد حضرت ابراهيم (ع) كه سمت پدرى بر همه آنها دارد، از پيامبران اولواالعزم است و پدر اديان ابراهيمى است.
840) عقوبت كيفر - مجازات.
841) مخاطبه: گفت‏وگو.
842) خشوع: فروتنى.
843) رقت: نرمى - نازكى - تأثيرپذيرى.
844) بواعث: جمع باعث - انگيزه‏ها.
845) تزايد: زيادى - افزونى.
846) همراز: آن كه با وى نهانى سخن مى‏گويند.
847) فايز: (اينجا:) بهره‏مند.
848) خواندن: (اينجا:) بازگو كردن - تذكر دادن - يادآورى كردن - ذكر كردن.
849) مرغوبات: جمع مرغوب - خواستنيها - چيزهايى كه پسند و ميل انسان را برمى‏انگيزند.
850) آبا / آباء: جمع اب - پدران.
851) صلوات‏الله عليهم: درود خداوند بر آنان باد! 852) ابوبكر: عبدالله بن عثمان بن عامر معروف به ابوبكر بن ابى‏قُحافه از صحابه رسول اكرم (ص). پس از وفات آن حضرت بر مسند خلافت نشست. نخستين خليفه از خلفاى راشدين است. در سال 13 ه.ق در مدينه درگذشت.
853) ابوعبيده: كنيه عامر بن عبدالله بن جراح فهرى از صحابه پيامبر اسلام (ص). وى از ياران ابوبكر، عمر و عثمان و همان كسى است كه ابوبكر او را به همراه عمر براى خلافت نامزد كرد اما عمر اين را نپذيرفت و دست بيعت به ابوبكر داد. به ابوعبيده جراح معروف است. در شام به مرض وبا درگذشت.
854) عمر: فرزند خطاب از صحابه پيامبر اكرم (ص). وى پس از وفات پيامبر (ص) يكى از بزرگترين پشتيبانان ابوبكر براى خلافت بود و پس از درگذشت ابوبكر، به وصيت او زمام خلافت اسلامى را به دست گرفت. مدت خلافت وى 10 سال (13 - 23 ه.ق) به طول انجاميد. او سرانجام به دست غلامى ايرانى به نام فيروز مشهور به ابولؤلؤه از اهالى نهاوند كه از ميزان مالياتى كه هر روز بايد مى‏پرداخت ناراضى بود كشته شد.
855) عثمان فرزند عفان از صحابه پيامبر اسلام (ص). پس از عمر به وصيت وى از ميان شش تن كه او نام برده بود، حاضر شد با شرايط تعيين شده توسط عمر، خلافت را بپذيرد. وى سومين خليفه از خلفاى راشدين است. خلافت وى 12 سال (23 - 35 ه.ق) به طول انجاميد. سرانجام به دست مسلمانانى كه از اعمال ناپسند، ستم، تبعيض و مالدوستى او و بستگانش به تنگ آمده و سر به شورش برداشته بودند كشته شد.
856) عبدالرحمن: فرزند عوف بن عبد عوف الزُهرى القرشى (44 ق ه. - 32 ه.) از صحابه رسول اكرم (ص) و از ياران ابوبكر، عمر و عثمان است. نام او در جاهليت عبدالكعبه بود كه پيامبر (ص) آن را به عبدالرحمن تغيير داد.
857) قراء صحابه: آن دسته از صحابه كه قاريان (يعنى حافظان) قرآن بودند.
858) عبدالله بن ام عبد: از اصحاب رسول خدا (ص) و حافظ قرآن.
859) ابى بن كعب: ابوالمُنذر ابى بن كعب بن قيس از صحابه رسول اكرم (ص) و از كاتبان وحى و از معلمان و حافظان آن. در جنگ بدر و برخى جنگهاى ديگر حضور داشت. در زمان خلافت عثمان درگذشت.
860) ترجمه ++و نعمتهاى آشكار و نهان خود را بر شما گسترده و فراوان كرد.+++ (بخشى از آيه 20 سوره لقمان (31)).
861) ترجمه: ++و روزهاى خداوند را به يادشان آور. كه در اين يادآورى، نشانه‏هايى براى هر شكيباى سپاسگزار است.+++ (بخشى از آيه 5 سوره ابراهيم (14)).
862) ايام الهى: مقصود از ++روزهاى خداوند+++ رويدادهايى است كه در آن روزها پديد آمده است و منظور از رويدادها، الطاف خداوند در آن رويدادها، و نتيجه‏ها، پندها، اندرزها و عبرتهايى است كه از آن رويدادها مى‏توان گرفت.
863) ابوالحسن: به معنى پدر حسن، كنيه على اميرالمؤمنين (ع) است.
864) امر: چيز.
865) كتم عدم: پوشيدگى و نهانى نيستى - جهان نيستى (كه در پرده پنهانى است).
866) قواى عقلانى: جمع قوه عقلانى - نيروهاى انديشه - آنچه انسان را از حيوان متمايز مى‏كند.
867) مشاعر روحانى: جمع مشعر روحانى - حواس روحى - حواس باطنى - به نظر قدما همان‏گونه كه انسان پنج حسن ظاهرى و بيرونى (بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى و لامسه) دارد، از پنج حس باطنى و درونى نيز برخوردار است: حس مشترك، خيال، وهم، حافظه، متصرفه. در اينجا مقصود كليه احساسها و ادراكهايى است كه انسان جز از راه حواس پنجگانه ظاهرى دارد.
868) مسخر: تسخيرشده - مطيع - رام.
869) اشاره به آياتى از قرآن مجيد كه گوياى اين حقيقت‏اند.
870) برترى مردان نسبت به زنان: آيه فذكرهم بأيام الله... كه ترجمه آن گذشت مربوط به همه امت - يعنى همه زنان و مردان امت - است نه تنها مردان امت. بنابراين نعمتهايى مصداق آيه‏اند كه مختص زنان يا مختص مردان نباشند. بر اين اساس امكان دارد بخش آخر يا دهم ذكر نعمتها كه مربوط به مردان است به آخر حديث اضافه شده باشد. اما اگر اين بخش جزء حديث باشد ناظر به آيه 34 سوره نساء (4) است كه از آيات معروف درباره حقوق متقابل همسران به شمار مى‏رود. در بخشى از اين آيه آمده است: **الرجال قوامون على النساء بما فضل‏الله بعضهم على بعض و بما أنفقوا من أموالهم*** (مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه خداوند برخى از آنان {مردان‏} را بر برخى از آنان {زنان‏} برترى داده است و به خاطر اين‏كه از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند). از اين آيه با توجه به آيات ديگر قرآن چندين نتيجه مى‏توان گرفت، ضمن اين‏كه برخى نتايج را نيز نمى‏توان گرفت. در زير اشاره‏اى به اين موارد مى‏شود: 1. ++برخى+++ مردان بر ++برخى+++ زنان برترى دارند نه همه مردان بر همه زنان و نه اكثر مردان بر اكثر زنان (يا اصطلاحا: نوع مردان بر نوع زنان). بنابراين برخى زنان نيز بر برخى مردان برترى دارند. بر اين اساس اگر شمار زنانى كه بر مردان برترى دارند بيش از شمار مردان نباشد كه بر زنان برترى دارند، كمتر از آن نيست. 2. اين برترى از لحاظ عقل، ايمان، احساسات، نيروهاى بدنى يا توان سرپرستى و مديريت نيست زيرا: اولا، اين‏گونه تفاوتها ميان مردان با يكديگر و زنان با يكديگر نيز وجود دارد يعنى برخى مردان از اين لحاظ بر برخى ديگر از مردان، و برخى زنان بر برخى ديگر از زنان برترى دارند. بنابراين ذكر آن در محل مقايسه برخى مردان و برخى زنان بيفايده است. ثانيا، خداوند در آغاز سوره نساء مى‏فرمايد كه انسان را - چه مرد و چه زن - از نفس واحد (جان و روح و ساختار واحد) آفريده است. در جاى ديگر نيز مى‏فرمايد كه فضيلت انسانها به تقواست و جنسيت، نژاد، و نه مؤنث. مردى و زنى مربوط به جسم است نه روح. در مقابل اين ديدگاه، ادعاهايى مشهور مطرح مى‏شود حاكى از اين‏كه به طور عموم و صرف نظر از موارد خاص، عقل مردان بيش از زنان و احساسات زنان بيش از مردان است، يا اين‏كه مردان بيشتر به كارهاى جسمى، خشن و به اصطلاح مردانه راغب‏اند و زنان به فعاليتهاى ظريف و سبك و زنانه. اين ادعاها ضمن اين‏كه تأييدهاى محكم قرآنى ندارند و بلكه مخالف برخى آيات و روح دين و شريعت‏اند از پشتوانه بررسيهاى علمى نيز بى‏بهره‏اند و آنها را صرفا برداشتى حسى و احساسى و ناشى از مشاهدات ناقص بايد دانست. براى نمونه بايد گفت: انسانهاى متعادل آنها هستند كه عقل و علم و ايمان و احساس آنها با يكديگر رشد مى‏يابد. مردان مؤمن آنجا كه لازم باشد اشك مى‏ريزند و مى‏گريند و با احساسات برانگيخته با مسائل مواجه مى‏شوند و زنان مؤمن در جاى خود لباس رزم مى‏پوشند، فرزند خويش را به قربانگاه مى‏فرستند، خشم مى‏گيرند و با ظلم مى‏ستيزند، مى‏كشند و كشته مى‏شوند، به مباحث و فعاليتهاى علمى، عقلانى و اجتماعى مى‏پردازند و نيروى جسمى خود را در كارهاى سخت و طاقتفرسا به كار مى‏گيرند. فارغ از لوازم و الزامات ايمانى، در صحنه كار و تلاش و هنر و دانش مى‏بينيم كه در بسيارى از كشورهاى صنعتى، كارگران كارخانه‏ها را زنان تشكيل مى‏دهند؛ در بسيارى از روستاها و ايلات و عشاير خودمان كارهاى سخت و طاقتفرساى كشاورزى، دامدارى و اداره امور خانواده با زنان است و در اغلب كشورها بهترين آشپزان، خياطان، آرايشگران، طراحان مد، روانشناسان كودك، متخصصان خانه‏آرايى، هنرهاى ظريف و صنايع دستى از مردان‏اند. در فعاليتهاى جسمى نيز نيروى زنان اگر از مردان بيشتر نباشد كمتر نيست. اين را پژوهشهاى علمى مى‏گويند. طول عمر متوسط زنان بيش از مردان است و اين نشان مى‏دهد كه مقاومت و توان زن بيش از مرد است به ويژه با توجه به اين‏كه بخشى از نيروى جسمى زن صرف پرورش جنين و توليد شير مى‏شود. البته در طى تاريخ، آن هم در برخى از جوامع، برخى فعاليتها بيشتر به عهده مردان و برخى ديگر بر عهده زنان بوده است. اما از اين حقيقت تنها اين نتيجه را مى‏توان گرفت كه چنين توافقى ميان مردان و زنان آن جامعه در تقسيم وظايف بوده است چنان كه در برخى ديگر از جوامع اين توافق به گونه‏اى ديگر مشاهده مى‏شود. اين توافقها ممكن است در طى زمان به عنوان جزئى تفكيك‏ناپذير و تقليدى از فرهنگ و سنت آن جوامع جا افتاده باشد بدون اين‏كه كسى به ++اصل+++ نبودن و ++قراردادى+++ بودن آن بينديشد. نيز ترديد نيست در اين‏كه ميان زن و مرد از نظر اندام و ترشحات غدد گوناگون بدن تفاوتهايى هست. در اين نيز ترديد نيست كه اين تفاوتها الزامهايى را براى هر دو جنس از نظر شكل ظاهرى، آهنگ صدا، طرز رفتار يا برخى آزاديها و محدوديتها دارد. اما اين تفاوتها مايه تبعيض و فضيلت از ديدگاههاى انسانى و ارزشى نيستند. از نظر انسانى آن دو، انسان نر و انسان ماده‏اند و هيچ كدام انسانتر از ديگرى نيستند. از نظر اسلام نيز هر دو مخاطب شريعت و مكلف و مسئول‏اند و فضيلت و برترى معنوى آنها براساس تقواست كه عبارت است از ايمان، و عمل صالح براساس ايمان. ايمان نيز خود وابسته به علم است و علم، از اطلاعات و منطق برمى‏خيزد. اطلاعات از راههاى گوناگون به دست مى‏آيند و منطق عبارت است از نيروى استنتاج. مگر راه دريافت اطلاعات را براى يك انسان ببندند يا خود از پذيرش اطلاعات سر باز زند كه از قافله علم و در نتيجه ايمان عقب بماند وگرنه نيروى استنتاج در مرد و زن هر دو هست. اما عمل صالح براى اهل دين در يك كلمه عبارت است از اداى تكليف. مگر شخص مؤمن داراى اطلاعات لازم در زمينه‏اى، كاهلى يا لجاجت كند كه از عمل صالح بازبماند. در اين زمينه نيز تفاوتى ميان زن و مرد نيست. در هر حال تقرب به خدا حاصل اداى تكليف است. اين‏كه مى‏گويند: زنان به خاطر برخى ويژگيهاى خود كمتر از مردان نماز مى‏خوانند و بنابراين تقرب آنها به خدا كمتر است، مانند اين است كه بگويند: تقرب مردانى كه مسافرت كرده و نماز قصر خوانده‏اند، نسبت به مردانى كه به مسافرت نرفته و نماز خود را كامل به جا آورده‏اند، كمتر است. از ديدگاه شريعت، نماز نخواندن، نماز قصر خواندن و نماز كامل به جا آوردن، هر سه در شرايط خود به يك نسبت اداى تكليف‏اند و خروج از چهارچوب هر يك معصيت است. در نتيجه به حكم عقل، تجربه، قرآن، سيره معصومان و زندگى همسران و دختران آنها و شواهد بسيار، به جرئت مى‏توان گفت كه نقلهاى حديث‏نما يا بحثهاى به ظاهر عقلى و علمى كه گوياى برترى عقلى و ايمانى مرد نسبت به زن‏اند، رد صحت خويش سخت محل ترديدند. بر فرض صحت سند در روايتى، آن روايت ناظر به معانى و مصاديق خاص و جزئى است كه قرائن آن ناديده گرفته شده است. بحثهاى عقلى و علمى نيز بيگمان در مقدمات استدلال يا شيوه استنتاج خويش با مشكلى مواجه‏اند. 3. فضيلتى كه براساس اين آيه برخى مردان بر برخى زنان دارند، عبارت است از فضيلت، برترى، افزونى و تفاوت اقتصادى آن هم در سهم ارث. اين آيه در سوره نساء (زنان) قرار دارد و آيه 34 آن است. خداوند در آغاز اين سوره مطرح مى‏كند كه زن و مرد را از يك تن يا نفس (جان و روح) پديد آورده، از همان تن يا جان يا روح، زوج آن را آفريده، و سپس از اين زوج مردان و زنان بسيارى را در زمين پراكنده است. از اين پس گفتار سوره درباره حق مالى يتيمان و خويشاوندان، حقوق متقابل همسران و سهم ارث زنان و مردان است. گويى اينها به نحوى با يكديگر ارتباط دارند. در آيه 7 بيان مى‏شود كه زن و مرد هر كدام سهم و بهره يا به تعبير قرآنى ++نصيبى+++ از ارث دارند. آيه 11 كه از آيات مشهور است مقدار ارث فرزندان دختر و پسر، پدر و مادر و خواهران و برادران متوفا را بيان مى‏كند. آيات بعد به حقوق متقابل زن و مرد مى‏پردازد تا اين‏كه در آيه 32 سخن از اين به ميان مى‏آيد كه زنان و مردان هيچ كدام درخواست سهم و بهره يا نصيب متفاوت و برتر يكديگر (و به تعبير قرآن: فضل) را نداشته باشند زيرا سهم و بهره (يا نصيب) مردان از آن خودشان است و سهم و بهره (نصيب) زنان از خودشان، و خداوند به هر چيز داناست. آيه 33 باز درباره ارث پدر و مادر و خويشان است تا اين‏كه به آيه 34 يعنى همين آيه مورد نظر مى‏رسيم. در آن آمده است كه خداوند به برخى از مردان بيش از برخى از زنان سهم داده و به تعبير قرآن: فضل به برخى بخشيده است. در ذهن كسى كه سوره را تا اينجا مى‏خواند، فضيلت مادى آن هم به خاطر سهم ارث متبادر مى‏شود و اين‏كه برخى مردان به خاطر مجموعه‏اى از عوامل از جمله ميزان دارايى پدرشان، تعداد خواهران و برادرانشان و ارثى كه دو برابر خواهران خود برده‏اند، ثروتمندترند از برخى زنانى كه با توجه به همين عوامل ثروت كمترى دارند، چنان كه برخى زنان به خاطر ثروت بيشتر پدرانشان يا تعداد كم فرزندان پدر، مبلغى بيش از برخى مردان به ارث مى‏برند. به هر حال در فرآيند عقد يا قرارداد ازدواج، به شرح زير علاوه بر رابطه جسمى و عاطفى، رابطه‏اى مالى و حقوقى ميان زن و مرد برقرار مى‏شود: يك مرد و يك زن آزاد هيچ حق يا تكليف مرتبط با زندگى زناشويى نسبت به يكديگر ندارند. هرگاه يكديگر را ديدند و پسنديدند قصد ازدواج مى‏كنند. پس از آن با يكديگر به توافق مى‏رسند كه مبلغى معين يا ثروتى معين يا چيزى معين را مرد به عنوان مَهر (مهريه) يا صِداق (ثابت كننده صداقت مرد در احترام و حقى كه براى پيوند با زن قائل است) به زن بپردازد. نيمى از اين مبلغ به خاطر احترام مرد به زن و عقد ازدواج با اوست، و نيمى ديگر براى نخستين همبسترى است كه مرد با زن دارد. پس از توافق مقدار مهريه، زن و مرد عقد ازدواج را مى‏خوانند (يا برايشان مى‏خوانند). در اين عقد يا قرارداد زن به مرد مى‏گويد كه براساس صداق تعيين شده خود را به ازدواج مرد درآورده است و مرد اعلام مى‏كند كه اين قرارداد ازدواج و شرط آن را مى‏پذيرد. اين حداقل شرط لازم براى عقد يا قرارداد ازدواج است وگرنه زن و مرد مى‏توانند شرايطى ديگر را نيز براى عقد مطرح كنند و در آن به توافق برسند و به عنوان شرط ضمن عقد يا به عنوان قراردادى جدا در كنار قرارداد عقد (اصطلاحا: عقد خارج لازم) بپذيرند و به آن پايبند باشند. با قبول مرد، عقد بسته مى‏شود و بلافاصله نيمى از صداق بر عهده مرد قرار مى‏گيرد. بنابراين اگر پيش از همبسترى، زن و مرد نخواستند با يكديگر زندگى كنند و اراده كردند كه از يكديگر جدا شوند، مرد بايد نصف صداق را به زن بپردازد. مرد براى نخستين همبسترى خود با زن بايد كل صداق را به وى تحويل دهد و زن تا صداق را دريافت نكرده است مى‏تواند از همبسترى با مرد خوددارى كند. زن مى‏تواند اين مبلغ را در كار اقتصادى به كارگيرد، به مضاربه بدهد، ذخيره كند و براى خويش دارايى مستقلى داشته باشد. از اين پس اگر مرد بخواهد كه در هر زمان اراده مى‏كند زن در كنار وى و با وى باشد، همانند كسى است كه فردى را تمام وقت به استخدام خويش درآورده است. بنابراين بايد زندگى او را تأمين كند؛ زندگى آبرومندانه‏اى شامل غذا، لباس، مسكن، لوازم زندگى، مخارج شخصى روزانه و ديگر مايحتاج و نيازهاى روزمره در حد يك بانوى مسلمان با شخصيت و محترم. اين است معنى آن بخش از آيه 34 سوره نساء كه: ++مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه... از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند.+++ در ادامه همين آيه آمده است كه: ++زنان صالح و شايسته، فرمانبردار {شوهران خويش در مسائل زناشويى‏}اند و...+++ در ادامه نيز آمده است كه در اين شرايط، اگر زن از همبسترى با شوهر خوددارى كرد شوهر چه مى‏تواند بكند. اين تعهدات و وظايف متقابلى است كه مرد و زن نسبت به يكديگر دارند. به هر اندازه كه شوهر از اين حقوق زن بكاهد، نسبت به اختيار زمان همبسترى با زن و خروج وى از منزل حق كمترى مى‏يابد. فلسفه دو برابر بودن ارث فرزند پسر نسبت به فرزند دختر نيز از همين معلوم مى‏شود. در واقع مرد كه دو برابر زن ارث مى‏برد، در مقابل، مخارج زندگى زن را بايد به عهده بگيرد و زن كه نصف مرد ارث برده بود بى‏آن‏كه نياز به هزينه كردن ارث خود داشته باشد، زندگى وى را مرد تأمين مى‏كند. مبلغ يا دارايى مربوط به ارث يكى ديگر از داراييهايى است كه زن به عنوان دارايى شخصى خويش مى‏تواند آن را به كار بيندازد و بهره اقتصادى ببرد. در برابر تعهدات مالى مرد نسبت به همسر خويش، زن هيچ وظيفه‏اى در برابر شوهر، جز همبسترى، حفظ اسرار شخصى شوهر و پاكدامنى ندارد. او دوست، محبوب و معشوق شوهر است و ميان آنها مهر و محبت و صفا و مودت برقرار است. زنى كه با اين شرايط پذيرفته است كه در خانه باشد و شغلى در بيرون از خانه نداشته باشد، وقت آزادى دارد كه در آن مى‏تواند به تحصيل دانش، فعاليتهاى آموزشى، تدبير امور اقتصادى خود (به صورت مضاربه پول يا سپردن فعاليتهاى اقتصادى خويش به كارگزاران مربوط و مديريت و برنامه‏ريزى آنها) و ديگر فعاليتهاى شخصى بپردازد، از نظر علمى، دينى و اقتصادى رشد كند و در كنار اينها از لذت مصاحبت همسر و فرزندان خود بهره ببرد. خانه‏دارى، آشپزى، نظافت خانه، خريد، بچه‏دارى و حتى شير دادن به كودك وظيفه زن نيست. شوهر بايد براى هر كدام از اينها فرد يا افرادى را به خدمت بگيرد و دستمزد آنها را بپردازد. اگر زن مايل باشد كه هر يك از وظايف را بر عهده گيرد مى‏تواند حق‏الزحمه معمول آنها را (كه به آن اجرت‏المثل) مى‏گويند از شوهر بگيرد. با اين حساب اگر زن بخواهد همه يا بخشى از وقت منزل خود را به خانه‏دارى و نگهدارى كودك اختصاص دهد به نسبت مقدار وقت روزانه خود حق‏الزحمه‏اى معمول كه به هر كس براى اين فعاليتها مى‏پردازند، دريافت مى‏دارد و به مرور زمان داراييى مى‏اندوزد و با آن فعاليت اقتصادى مى‏كند و با مرگ شوهر نيازى به اموال او ندارد. اين نيز يكى ديگر از منابع مالى زن است. به همين سبب ارث زن از شوهر چندان قابل توجه نيست، گرچه آن نيز يكى از داراييهاى زن در اسلام به شمار مى‏رود. مهر و بخشش و عطوفت و مودت و رحمت و ايثار ميان زن و شوهر به جاى خود، اما بخشى از نظام حقوق اقتصادى ميان همسران تا آنجا كه به آغاز آيه 34 سوره نساء (4) مربوط مى‏شود به قرارى است كه گفته شد، ضمن اين‏كه اگر زن اختيارها و امتيازهاى ديگرى نيز بخواهد، مى‏تواند در شرطهاى ضمن عقد بگنجاند و مرد موظف است كه به آنها پايبند باشد يا زن را در آن موارد آزاد بگذارد. بنابراين معنى استيلاى مرد بر زن كه در متن آمده (اگر اين بخش به حديث اضافه نشده باشد) عبارت است از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى نيز كه در همين بخش از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى‏نيز كه در همين بخش آمده، اشاره است به برترى و افزونى مالى كه خداوند در تقسيم ارث براى مردان قرار داده است تا بتوانند از آن، زندگى همسر خويش را نيز تأمين كنند. پس از اين توضيح، جاى يك پرسش باقى مى‏ماند و آن اين‏كه: آيا سرپرست، مدير و مسئول تأمين نيازهاى ديگرى بودن فضيلت و نعمت است؟ پاسخ اين است كه: صرف‏نظر از مرتبت معنوى كه ممكن است براى مسئول و مدير، كمتر از كسى باشد كه تحت مديريت و سرپرستى اوست، آرى؛ اين‏كه خداوند توفيق خدمت، سرپرستى، مديريت و مسئوليت تأمين نيازهاى ديگرى را به شخصى بدهد، چه در مورد دو فرد باشد كه نسبتى با يكديگر ندارند، چه در مورد كارفرما و كارگر، چه در مورد مالك و بنده، چه در مورد والدين و فرزند و چه در مورد مرد و همسرش باشد، نعمت و لطفى است از سوى خداوند به شخص، و لياقت در اين زمينه فضيلتى است براى شخص، تنها از اين لحاظ.
871) يا نبى‏الله: اى پيامبر خدا.
872) طيب: پاك.
873) احصا: به دست آوردن تعداد و شمار.
874) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان.
875) دواعى محبت: سببهاى محبت - چيزهايى كه محبت را مى‏افزايند.
876) صفات كماليه الهى: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات او در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). به آنها صفات ثبوتيه حقيقيه يا صفات ذاتيه نيز مى‏گويند.
877) منضم: ضميمه‏شده - پيونديافته - متصل.
878) باعث: برانگيزاننده.
879) اشتباه مؤلف، ترجمه صحيح چنين مى‏شود: عبادتت.
880) مقربان: نزديكان (به خداوند.) 881) دعوى: ادعا.
882) نفس: (اينجا): حالتى در وجود انسان كه وى را به بدى امر مى‏كند.
883) و العياذ بالله: و پناه بر خدا - اين جمله را در حالتى به كار مى‏برند كه موضوعى دور از شأن و موقعيت موجودى باشد كه از وى يا كار وى سخن مى‏گويند يا پس از ذكر جمله يا چيزى كه بد يا گناه باشد.
884) منوط: مربوط - وابسته.
885) دعوا: ادعا.
886) ممتاز: متمايز - قابل تمايز - مشخص و قابل تشخيص و فرق.
887) فايده: سخن سودمند - عنوانى كه براى برخى از فصلها يا بخشها يا موضوعهاى كتاب مى‏گذاشتند تا در آن نكته‏اى مفيد را مطرح كنند.
888) منظور: مورد نظر - مورد توجه.
889) تضرعات: جمع تضرع - التماسها و درخواستهاى التماس آميز (از خدا).
890) مبالغات: جمع مبالغه - كوششهاى بسيار (در عبادت و دعا).
891) اطوار: رفتارها - روشها.
892) اذعان كردن: اعتراف كردن - اقرار كردن.
893) متصور: قابل تصور - ممكن.
894) التذاذه يافتن: لذت بردن.
895) مقصود: خلاصه شده - منحصر شده.
896) رضوان: خشنودى - رضايت - قبول - پذيرش - تحسين - آفرين - مرتبه و درجه‏اى از مراتب و درجات بهشت كه ناشى از رضايت خداوند است - بهشت رضايت و خشنودى الهى.
897) تمثيل: سخنى كه به عنوان مثل آورده مى‏شود.
898) خوان: سفره.
899) نقل: مقصود تنقلات است يعنى نقل، آجيل و چيزهاى بامزه.
900) دريوزه‏گر: فقير - بينوا - آن كه حرفه او گدايى است.
901) فلس: پول سياه - پشيز - پول بسيار كم ارزش.
902) فرح: شادى - شادمانى.
903) اوساط ناس:طبقه متوسط از مردم - مردم طبقه متوسط.
904) ارباب مناصب جزو: صاحبان رتبه‏ها و سمتهاى پايين و جزئى در دستگاه حكومت.
905) استقلال منصب: بالا بردن رتبه، مقام و سمت.
906) محفوظ: بهره‏مند - بهره‏مند از لذت.
907) قرب و انس: نزديكى و آشنايى صميمانه - دوستى و دلبستگى.
908) الم: درد - رنج.
909) انگبين: عسل - شهد.
910) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
911) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به‏طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
912) الوان نعمتها: نعمتهاى رنگارنگ - انواع گوناگون نعمتها.
913) آلام: جمع الم - رنجها - دردها.
914) حرمان: محروميت - بى‏بهرگى.
915) مهجوران: دورافتادگان - آنها كه (از محبوب، معشوق يا معبود خويش) دورند.
916) تضرع: التماس - خواهش - زارى - اظهار نياز.
917) استغاثه: فغان - فرياد.
918) رزقنا الله...: خداوند به {حق‏} محمد و خاندان پاكش ما و همه مؤمنان را دستيابى به درجات كاملان روزى گرداند! 919) اين فقره جامعه: اين بخش جامع از كلام (مقصود اين بخش از سفارشهاى پيامبر به ابوذر است).
920) حضور قلب: تمركز فكر و حواس.
921) عقاب: مجازات.
922) ضمير: باطن انسان - درون دل - محتواى انديشه.
923) سياست بليغ: تنبيه كامل.
924) آيات 1و 2 سوره مؤمنون (23).
925) خشوع: فروتنى - افتادگى - دلشكستگى.
926) شارع: آورنده و قانونگذار شريعت و دين.
927) خشوع قلب: فروتنى دل - افتادگى درونى - احساس عميق فروتنى در برابر خداوند.
928) رعيت: عموم مردم كه تابع حاكميت، دستگاه حكومت يا شخص حاكم و فرمانروا هستند.
929) ملك: مملكت - سرزمين.
930) مقتدا: پيشوا - رهبر.
931) اقتدا كردن: پيروى كردن.
932) باقر...: شكافنده و تحليلگر دانشهاى گذشتگان و آيندگان - عنوانى براى امام محمد باقر (ع).
933) ثلث: يك سوم.
934) ربع: يك چهارم.
935) خمس: يك پنجم.
936) نوافل: جمع نافله - نمازهاى مستحب.
937) آفاق آسمان: افقهاى آسمان - دورترين نقطه‏هاى آسمان.
938) موكل: مأمور - موظف.
939) حق تعالى: حق (خداوند) كه بلندمرتبه است.
940) التفات نمودن: روى گرداندن از سويى به سوى ديگر - برگرداندن نظر و توجه.
941) مقصود در همان نماز است. يعنى پس از اين‏كه نمازگزار دو مرتبه به خود آمد و باز حواس او پرت شد، ديگر نمى‏تواند تمركز فكر پيدا كند. در نتيجه نمازش مورد قبول قرار نمى‏گيرد.
942) صلات: صلوه - نماز.
943) جعفر بن احمد القمى: ابو محمد جعفر بن احمد بن على قمى از عالمان فقيه و محدث شيعى در قرن چهارم هجرى است كه در قم و رى مى‏زيست. معاصر صاحب بن عباد وزير معروف ديلمى است و با سه واسطه نيز از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت مى‏كند. شمار كتابهاى او را دويست و بيست گفته‏اند.
944) متغير شدن: تغيير يافتن - دگرگون شدن.
945) اشاره به آيه 72 سوره احزاب (33) كه داراى همين مضمون است.
946) وارد است: نقل شده است - روايت شده است.
947) عرش / عرش عظيم: تخت حكومت / تخت بزرگ حكومتى - موجودى خارجى كه از عالم غيب است. مركز دستورهاى جهان است و رشته تدبير امور جهان به آنجا مى‏رسد. از آن نقطه هستى با همه جزئيات آن هدايت مى‏شود.
948) سيدالساجدين: سرور و سالار سجده‏كنندگان.
949) استغاثه نمودن: يارى خواستن.
950) يابن رسول‏الله: اى فرزند پيامبر خدا - اى نواده پيامبر خدا.
951) اضطراب: جنبش - دست و پا زدن - پريشانى - آشفتگى - بيتابى - سراسيمگى.
952) اى ضعيفه‏اليقين به خدا: اى زنى كه يقين تو به خدا ضعيف و كم است.
953) تنبيه: آگاهسازى - آگاهى‏بخشى.
954) جبار: مسلط - قاهر - داراى تسلط كامل - از صفات خداوند.
955) در اين‏كه انسان كامل توانايى تصرف در نيروهاى طبيعى را دارد شك نيست و اين‏كه خداوند انسان را خداگونه‏اى در طبيعت قرار داده است كه اگر بخواهد و جايگاه خود را بشناسد و خود را به خداوند نزديك سازد همانند او مى‏تواند به آفرينش دست بزند و نيروهاى طبيعت و قواى عالم وجود را به خدمت بگيرد، و اين‏كه هدف از آفرينش انسان دستيابى او به مرتبتى است بالاتر از همه هستى و پايين‏تر از خدا؛ مرتبتى فراتر از فرشتگان مقرب. معنى قرب به خدا نيز كه هدف عبادتهاست جز اين نيست كه انسان ويژگيهاى خداوندى را كسب كند و چونان او از صفات و تواناييهاى ارزشمند برخوردار و از كاستيها و بديها پيراسته باشد. در اين نيز ترديد نيست كه انسانهايى كامل چون امامان معصوم، بيشترين توجه را در نماز به خداوند خويش دارند و بيشترين حد توكل و توسل ميان آنها و ذات حق برقرار است. اما به دور از بررسى رجال اين حديث، آن‏كه اندك آشنايى با اطلاعت دينى داشته باشد، در صحت آن شك مى‏كند. از جمله اين‏كه: 1. كار امام نبايد مخالف دستور شرع يا اخلاق باشد. براساس فرمان شرع، به خاطرات نجات جان يك انسان مى‏توان و بايد نماز را شكست. اگر كسى فرياد يارى مسلمانى را بشنود و به نماز خود ادامه دهد مرتكب گناه شده است چه رسد به اين‏كه آن را طول بدهد و آن را با آداب مستحب به جا آورد. 2. مادر امام محمد باقر (ع) و همسر امام زين‏العابدين (ع) فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) و از زنان جليل‏القدرى است كه شايستگى همسرى امام و مادر امام را داشته است. از وى كراماتى نيز نقل مى‏شود. وى در خاندان رسالت پرورش يافته و علم به امانت شوهر و فرزند خويش داشته است. كرامت، معجزه، توكل و توسل براى او بيگانه نيست. از چنين زنى، متهم كردن اهل بيت رسالت به قساوت قلب متصور نيست، ضمن اين‏كه چنين سخنى متهم كردن همه ائمه به علاوه حضرت زهرا (س) و نيز پيامبر رحمت حضرت محمد (ص) به سنگدلى است؛ متهم كردن كسانى كه شواهد بسيار عقلى و نقلى بر لطافت طبع و رقت قلب آنان - بيش از همه انسانها - گواهى مى‏دهد. 3. اضطراب، تلاطم و دست و پا زدن كودك، با خنده او به هنگام خروج از آب همخوانى ندارد. گويى كودك مادر خود را دست انداخته است. 4. خطاب ++اى ضعيفه‏اليقين+++ و ++بر شماها ملامتى نيست+++ از سوى امام كه مظهر ادب و احترام نسبت به همگان به ويژه همسر خويش و ديگر زنان است، ++تصورى است كه عقلش نمى‏كند تصديق+++. اولا، اين سخن توهينى است نسبت به همسر امام و مادر امام. ثانيا، فرياد زدن و كمك طلبيدن به هنگام بروز خطر نشانه ضعف يقين نيست بلكه خداوند اكثر مواقع چنين اراده مى‏كند كه مشكل را به دست ديگران حل كند. در اين حالت فرياد نزدن و كمك نخواستن خطا و سرپيچى از دستور الهى است. ثالثا، اگر يقين كسى واقعا ضعيف است و اگر بر كسى ملامت نيست، چرا از وى انتظار داشته باشيم كه بيش از حد توان و يقين خود بينديشد و عمل كند؟ توقع چنين چيزى از چنين فرد يا افرادى تكليف فوق طاقت است و از سوى امام چنين توقعى شايسته نيست. 5. اين نقل چنين القا مى‏كند كه - العياذ بالله - دو امام با يكديگر همدست شده‏اند تا يكى مادر خود را و ديگرى همسر خود را بيازارد و اين دو امام نمى‏دانسته‏اند كه آزار هر انسانى به ويژه انسان مؤمن گناه است چه رسد به اين‏كه مادر يا همسر انسان باشد. 6. هرگونه توجيح ديگرى كه بخشى از اين نقل را ترميم كند، پاسخى ديگر در عقل يا نقل دارد يا دست كم جايى ديگر از همين نقل را مخدوش مى‏سازد. اصولا روايات ساختگى مانند پارچه پوسيده كوتاهى هستند كه بكوشيم كه پارچه را بكشيم و شكاف را به هم بياوريم جاى ديگر آن پاره خواهد شد. 7. مجلسى با عبارت ++و منقول است+++ (بدون اظهار نظر در مورد صحت و اعتبار سند) از اين نقل ياد مى‏كند. اين نيز شاهدى ديگر بر ترديدهايى است كه در مورد آن روا مى‏توان داشت.
956) حليه‏الاولياء: به معنى زيور دوستان خدا كتابى است تأليف حافظ ابونعيم اصفهانى از محدثان، راويان و حافظان بزرگ و جد مجلسى. نامش احمد بن عبدالله بن احمد است. به سال 430 هجرى وفات يافته و در اصفهان مدفون است.
957) رعشه: لرزه - لرزش.
958) مستولى: چيره - مسلط.
959) عظيم‏الشأن: داراى شأن و جايگاه عالى و بزرگ - بزرگ مرتبه.
960) صحابه كبار: جمع صاحب (يا صحابى) كبير - ياران بزرگ - همنشينان و همصحبتان ارجمند.
961) بقيه: باقيمانده - بازمانده.
962) جور: ستم - ظلم.
963) نحيف: لاغر - نزار.
964) كاهيده: ضعيف شده.
965) التماس: خواهش - درخواست.
966) تخفيف دادن: كاستن - كم كردن.
967) كهنه: فرسوده.
968) اكرام فرمودن: احترام گذاشتن.
969) تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن.
970) مصاحب رسول: همصحبت همنشين پيامبر.
971) ترك اولى: كارى كه اجراى آن بهتر است اما عدم اجراى آن نيز گناه نيست. اولى (بهتر) نام دارد و چيزى است معادل مستحب و حتى بسيار ضعيفتر از آن. اما انبيا و اوليا نبايد همين ترجيح كوچك را نيز ناديده بگيرند و بايد اولى را به جا بياورند. براى آنها با توجه به مرتبت معنوى ايشان، ترك اولى گناه است. به عقيده شيعه انبيا گناه نمى‏كنند و اگر مرتكب خطايى شوند، حداكثر ترك اولاست نه فراتر از آن.
972) اين سخن اشاره است به بخشى از آيه 2 سوره فتح (48): ++تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد+++ (اين ترجمه در توضيحى كه در انتهاى حديث خواهد آمد روشنتر خواهد شد).
973) مبالغه: كوشش بسيار.
974) مشقت: رنج - دشوارى - سختى.
975) نفخ: ورم.
976) قدم: پايين‏ترين قسمت پا تا مچ.
977) به دور از بررسى سند، روايت فوق از چند نظر محل اشكال است: 1. حفظ صحت و سلامت جسم، توصيه پيشوايان اسلام است. حتى توصيه شده است كه شخص خود را در عبادت به مشقت نيندازد. همچنين توصيه شده است كه شخص تا جايى عبادت كند كه او را ملال و خستگى حاصل نشود. البته حد ملال و خستگى افراد متفاوت است و اولياى خدا هيچ گاه از عبادت خسته و دلزده نمى‏شوند و نشاط و اشتياق خود را به آن از دست نمى‏دهند. اما ضعف و فرسودگى و آسيب جسم به خاطر عبادت امرى است كه پيشوايان دين بايد پيش و بيش از ديگر مردم از آن بپرهيزند. براى نمونه، سفارش امام محمد باقر (ع) به فرزندش امام جعفر صادق (ع) اين است كه در عبادت، خود را به مشقت نيندازد كه خداوند اگر بنده‏اى را دوست داشه باشد، عمل اندك او را مى‏پذيرد و اگر دوست نداشته باشد، عمل بسيار او را نيز به ديده قبول نمى‏گرد. به شهادت قرآن و روايات، خدا براى مردمان به ويژه مسلمانان، آسانى خواسته است، آنها را به چيزى كمتر از حد توانشان تكليف مى‏كند و فوق طاقتشان از آنها نمى‏خواهد. بنابراين رواياتى كه نوعى آسيب جسمى، ضعف و فرسودگى به خاطر عبادت در ائمه و پيامبر را مى‏رسانند در صورت صحت، از اين جنبه خالى از غلو و اغراق نيستند. 2. فاطمه دختر امير مؤمنان على (ع) كه آن حضرت، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را ديده است از جابر ابن عبدالله انصارى كه پيامبر (ص) را ديده است مى‏خواهد چنان توصيه‏اى به حضرت سجاد (ع) كند. اگر عبادت در حد ضعف و سستى و آسيب جسمى - چنان كه جمله انتهاى حديث و ذكر سيره حضرت رسول در اواسط حديث مى‏گويد - طريقه پيامبر (ص) و ائمه بوده است چه جاى نقد از سوى دختر امير مؤمنان و صحابى رسول اكرم (ص)، و اگر نبوده است چه جاى صحت براى شواهد منقول در سخن معصوم! ضمن اين‏كه چه جاى همخوانى اين روش معصومان با آيات قرآن و روايات ديگر. 3. استشهاد قرآنى منسوب به حضرت سجاد (ع) به آيات نخست سوره فتح (48) است كه اصولا به تحقيق مفسران و شواهد همين آيات و ديگر روايات هيچ ارتباطى به گناه يا - به تعبير تلطيفگراى آن - ترك اولاى حضرت رسول (ص) ندارد، و اين‏گونه تعبير و تفسير نامرتبط نمى‏تواند از معصوم باشد. آنچه مايه اشتباه برخى مفسران و مترجمان شده است واژه‏هاى ++ذنب+++ و ++غفران+++ است. ذنب كه در واقع همان دُنب يا دُمب يا دُم فارسى است، در عربى به هر كارى مى‏گويند كه عاقبت، پيامد و دنباله‏اى وخيم، دشوار، سخت، سنگين، گران و ناگوار دارد. غفران ذنب يعنى كارى كه اين دنباله و عاقبت را از ميان ببرد يا از آن جلوگيرى كند يا آن را بپوشاند. (به گناهانى كه داراى پيامد و دنباله‏اند از اين رو ذنب گفته مى‏شود.) در هر حال ترجمه و خلاصه تفسير آيات نخست سوره فتح چنين مى‏شود: ++ما پيروزيى نمايان (فتح مكه يا صلح حديبيه) را براى تو پيش آورديم. تا خداوند پيامد گذشته و آينده {رسالت‏} تو را {كه انتقام مشركان از تو و نهاد مانع بر سر راه اسلام است‏} از ميان ببرد و نعمت خود را {با گشودن مكه‏} بر تو تمام كند و تو را به راهى راست و هموار {بى‏خطر مشركان و مخالفان‏} رهنمون و راهبر شود.+++ ملاحظه مى‏شود كه بدون اين‏گونه تفاسيرى كه ذنب را به معنى پيامد دشوار فعاليت يا بازتاب فعاليت بدانند، ميان پيروزى در جنگ با بخشيدن گناه يا ترك اولى ارتباطى معقول نيست. (براى آگاهى بيشتر به كتب تفسيرى شيعه مراجعه شود.) 4. در انتهاى حديث، حضرت به جاى مجاب كردن جابر، مثلا به اين طريق كه بفرمايد با اين عبادتها عمر، كوتاه و سلامت، توان و نيروى خدمت به اسلام از انسان سلب نمى‏شود و بلكه ممكن است توفيقها و توانهاى معنوى و امدادهاى غيبى به انسان برسد، بر سخن خود پاى مى‏فشارد و جابر را با همان بينش اوليه‏اش رها مى‏سازد. اى در حالى است كه به شهادت احاديث ديگر، هر كس با ائمه شيعه به بحث مى‏پرداخته است يا قانع و ارضى و خشنود و روشن مى‏شده است يا بى‏آن‏كه پاسخى داشته باشد، از ادامه سخن باز مى‏مانده است. 5. مجلسى با عبارت ++روايتى وارد شده+++ از اين حديث سخن مى‏راند بى‏آن‏كه تأييد و نظرى نسبت به صحت، وثاقت و اعتبار حديث و سند آن ارائه كند.
978) مجروح شدن ديده: (اينجا:) سرخ شدن چشم (از بيدارى يا گريه بسيار).
979) وفور: بسيارى.
980) بعضى: يكى.
981) مسطور: نوشته شده.
982) هزار ركعت نماز: هر ركعت نماز مستحب اگر به نحو شمرده و با سرعتى كه مغاير سكون و آرامش در نماز نباشد به جاى آورده شود، چيزى كمتر از 5/1 دقيقه به طول خواهد انجاميد كه هزار ركعت آن يك‏شبانه‏روز را پر مى‏كند. به همين نسبت در نمازهاى خلاصه‏تر و احيانا سريعتر، اين مقدار به دوازده ساعت نيز خواهد رسيد. البته آن حضرت و ديگر اولياى خدا اين مقدار نماز را در هنگامى به‏جا مى‏آورده‏اند كه مسئوليتى ديگر نداشته‏اند يا از ايامى بوده است كه يا در زندان به سر مى‏برده‏اند يا زمانهايى است كه اسلام آن را براى عبادت قرار داده است مانند ماه رمضان به ويژه ايام قدر، شب و روز جمعه و از اين قبيل. 983) جليل: عظيم - بزرگوار.
984) خايف: خائف - ترسان.
985) بعضى: يكى.
986) النار! النار!: آتش! آتش! 987) كبرى / كبرا: مؤنث اكبر - بزرگتر در اينجا:) بزرگ - عظيم.
988) ابوايوب: ابراهيم بن عثمان يا ابراهيم بن عيسى كوفى داراى كنيه ابوايوب خزاز (خز فروش) از راويان موثق و داراى منزلتى عظيم و از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع).
989) عليهماالسلام: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 990) جلال = شكوه - عظمت.
991) سطوت = خشم گرفتن و مجازات و گرفتن با خشم.
992) عتاب = قهر - غضب - ملامت.
993) رعايا: جمع رعيت - عموم مردم - مردم - مردمى كه كسى بر آنها حكم مى‏راند.
994) ملك: فرشته.
995) طينت قرس و طهارت: سرشت پاكى و پاكيزگى.
996) شهوات: جمع شهوت - خواستها، خواهشها و تمايلات نفس.
997) علايق: جمع علاقه - دلبستگيها.
998) عجم: جمع اعجم - زبان‏بسته‏ها - آنان كه نمى‏توانند سخن بگويند.
999) استعداد: در لغت به معنى آمادگى و توانايى است. در فلسفه و علوم عقلى به كيفيتى مى‏گويند در موجود كه مبدأ تكامل آن به سوى كمال ممكن است. استعداد در موجودات مختلف متفاوت است و هر موجود به اندازه‏اى كه مى‏تواند تغيير حالت دهد و به سوى تكامل پيش رود از استعداد برخوردار است.
1000) نشئه جامعه انسانى: وجود جامع انسان - وجود انسان كه داراى ويژگيهاى ديگر وجودها نيز هست.
1001) كثافات جسمانى: پليديها، غلظتها و تيرگيهايى كه در جسم وجود دارد.
1002) شهوات ظلمانيه: خواستهاى تيره - تمايلات و خواهشهايى كه مايه تيرگى روان مى‏شوند.
1003) تشبث: درآويختن به چيزى - دست به دامن چيزى شدن.
1004) ملكات ملكى: عادتها، صفات و ويژگيهاى ماندگار فرشته گونه.
1005) محلى: آراسته - زيورداده.
1006) اشرف: بلندمرتبه‏تر - گرانمايه‏تر - برتر.
1007) معارضات: جمع معارضه - مبارزه‏ها - دست و پنجه نرم‏كردنها.
1008) گازر: رختشوى.
1009) هوا / هوى: ميل - خواهش.
1010) بهايم: جميع بهيمه - چهارپايان.
1011) انعام: جمع نعم - چهارپايان.
1012) بخشى از آيه 44 سوره فرقان (25).
1013) بهيميت: مانند بهيمه‏بودن - مانند چهارپايان بودن.
1014) بالخاصيه، به خاطر ويژگى خاص خويش.
1015) بعد: دورى.
1016) انهماك: پافشارى در كارى - سخت سرگرم شدن به كارى - كوشش بسيار در كارى.
1017) تعلقات: دلبستگيها.
1018) توغل: فرو رفتن در كارى.
1019) دنيه: مؤنث دنى، پست.
1020) مواصلت: پيوند يافتن - به يكديگر پيوستن - وصال.
1021) فراق: دورى - جدايى.
1022) مورث: باعث.
1023) مزيد: افزونى - افزون شدن.
1024) ترجمه سخنى از رسول اكرم (ص): الصلوه معراج المؤمن.
1025) سبق ذكر يافت: پيشتر سخن از آن به ميان آمد.
1026) متنبه: بيدار - هوشيار.
1027) عظيم‏الشأن: داراى رتبه و شأن و جايگاه عالى - از صفات خداوند.
1028) تمهيد: مقدمه‏چينى - زمينه‏سازى.
1029) انعام: بخشش - احسان - نعمت‏بخشى.
1030) مسارعت نمودن: شتاب كردن.
1031) ترجمه: ++حى على‏الصلوه+++ است. بقيه موارد نيز ترجمه بخشهاى ديگر از اذان‏اند.
1032) فلاح: رهايى يافتن - به جاودانگى رسيدن - نجات يافتن - رستگار گشتن - پيروز شدن - به مقصود رسيدن.
1033) معارض: مخالف - دشمن.
1034) اشتباه از قلم مؤلف است. ديده بينا مى‏شود نه شنوا. ظاهرا مؤلف مى‏خواسته است بگويد: ++... و آنان كه گوش ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده+++.
1035) آيه 27 و بخشى از آيه 28 سوره فجر (89): ++هان اى جان آرام. به سوى پروردگارت بازگردد.+++ 1036) سمع: گوش.
1037) بيت‏الخلا: محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع.
1038) خلوت: رفتن به محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع و زمان درنگ در آنجا. 1039) تلويثات: پليديها - ناپاكيها.
1040) اخلاق رذيله: خلق و خويها و عادتهاى پست، زشت و ناپسند.
1041) استعاذه از شيطان: پناه بردن به خدا از شيطان - گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ (پناه مى‏برم به خداوند از {شر} شيطان رانده شده) يا عبارتهايى شبيه به اين.
1042) ارجاس: جمع رجس - پليديها - ناپاكيها.
1043) صورى: ظاهرى.
1044) تطهير: شستن و پاك كردن همه يا برخى از اعضاى بدن.
1045) دعاهاى منقوله: دعاهايى كه {از پيامبر (ص) يا ائمه (ع)} نقل شده است {و منسوب به آنهاست‏}.
1046) عقوبات: جمع عقوبت - عذابها - مجازات كارهاى بد و گناهان.
1047) اين بخش كه سخن شخص در هنگام گرفتن وضوست و يكى - دو بخش قبل و بخشهايى همانند آن كه پس از اين مى‏آيد، تقريبا ترجمه دعاهايى است مربوط به وضو و دعاهاى پيش از نماز و دعاهاى اعمال قبل از نماز كه در كتابهاى دعا آمده‏اند و همه مستند به آياتى از قرآن‏اند.
1048) برات مخلد بودن در بهشت: حواله، سند يا مدركى كه از سوى خدا به شخص مى‏دهند كه بهشتى است و جاودانه در بهشت خواهد ماند.
1049) در فرهنگ دينى مفاهيم معنوى خوب و بد، زيبا و زشت، ايمان و كفر، ارزش و ضدارزش و از اين قبيل، به ترتيب با مفاهيم مادى راست و چپ، بالا و پايين، سفيد و سياه، نور و ظلمت و از اين قبيل تطبيق يافته است.
1050) غل كردن دست در گردن: دست راست را از سمت چپ و دست چپ را از سمت راست به پشت گردن بردن و قفل كردن - نوعى مجازات - انواع مجازاتهايى كه از آنها نام برده شده، نمود عينى يا نتيجه اعمال دنياست كه شكل صورى آن با شكل معنوى عمل تناسب دارد.
1051) صراط: راه - راه راست و دقيق رفتن به سوى خدا در يان دنيا كه نمود عينى آن در آن دنيا پلى است باريك به سوى بهشت و بر روى جهنم. هر كس در اين دنيا دقت بيشترى در عقايد و اعمال خود به خرج داده باشد، آسانتر از آن رد مى‏شود.
1052) ثبات: پابرجايى - استوارى.
1053) احاديث معتبره: جمع حديث معتبر كه توضيح آن پيش از اين آمد.
1054) صورت: تصوير - عكس.
1055) مقصود تصاويرى است كه نشانه بت‏پرستى و شرك باشد.
1056) ساحه: ساحت - فضاى خانه - حياط خانه - درگاه.
1057) نفس اماره: روح انسان زمانى كه تابع هوا و هوس شود و انسان را به بدى وادارد. اين نام از آيه 53 سوره يوسف (12) اقتباس شده است.
1058) دربند: دروازه - در.
1059) دولتخانه: كاخ سلطنتى.
1060) كرياس: محوطه درون خانه - خلوتخانه سلطنتى - دربار شاه كه محل حضور او و نزديكان اوست.
1061) كبريا: عظمت - بزرگى.
1062) بساط: فروش.
1063) سخن رسول اكرم (ص) كه متن آن گذشت.
1064) الله‏اكبر: خداوند بزرگتر {از آن‏} است {كه به توصيف درآيد}.
1065) افتتاح صلات: آغاز نماز.
1066) غيبت: حاضر نبودن.
1067) ملك‏الملوك: پادشاه پادشاهان - خداوند.
1068) مشاعر: جمع مشعر - حواس - نيروهاى ادراك.
1069) ملت ابراهيم: دين و آيين حضرت ابراهيم (ع).
1070) منقاد: فرمانبردار - مطيع.
1071) شرك جلى و خفى: شرك آشكار و نهان - قائل شدن شريك براى خدا (شرك جلى) و ريا (شرك خفى).
1072) دعاى مستحب بعد از تكبير نماز كه برگرفته از آيات 79، 162 و 163 سوره انعام (6) است.
1073) محيل: حيله‏گر.
1074) اب‏الآباء: پدر پدران - حضرت آدم (ع).
1075) درآمدن: درافتادن.
1076) دواعى نفسانى: سببها و انگيزه‏هايى درونى كه منشأ آنها تمايلات پست بشرى است.
1077) شياطين انس: شيطانهاى انسانى - انسانهاى شيطان صفت - انسانهايى كه شخص را از راه به در مى‏برند و گمراه مى‏كنند يا به گناه وامى‏دارند.
1078) اتباع: پيروان.
1079) متعرض: مزاحم.
1080) بخشى از آيه 42 سوره حجر (15) و آيه 65 سوره اسراء (17).
1081) سلطنت: تسلط - سلطه - فرماندهى.
1082) مالك‏الملوك: صاحب و دارنده و مالك همه پادشاهان.
1083) خطير: مشكل - پرخطر - بزرگ.
1084) كبير: بلندمرتبه - بزرگ‏قدر.
1085) مخالطبه: گفت‏وگوى روبه‏رو.
1086) مقصود ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1087) اعظم: بزرگتر.
1088) نعمتهاى عامه: نعمتهايى كه همگان از آن بهره مى‏برند يا مى‏توانند ببرند.
1089) رحمتهاى خاصه: لطفها، مهربانيها، بخششها و رحمتهايى كه تنها اهل ايمان از آنها بهره‏مند مى‏شوند و ديگران از آنها بى‏بهره‏اند.
1090) عبارت داخل علامت نقل قول، ترجمه و تفسير ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1091) عظما: بزرگان.
1092) ذكر مطلوب: بيان خواسته.
1093) حشر: گردآمدن مردم پس از زنده شدن همه انسانها در روز قيامت.
1094) اين بند اشاره به آيات 2 - 4 سوره حمد (1) است.
1095) شهود: ديدن - مشاهده كردن - (اينجا:) ديدن خداوند با چشم دل به وسيله ايمان واقعى.
1096) حضور: حاضر بودن - در نزد كسى بودن - (اينجا:) حاضر بودن دل در پيشگاه خداوند.
1097) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1098) اشتباه مجلسى است. ++مى‏نماييم+++ صحيح است (حواس مؤلف متوجه خطاب يك فرد با خداوند بوده است).
1099) موهم: به شك‏اندازنده - به گمان‏اندازنده.
1100) متمشى مى‏تواند شد: نمى‏تواند به اجرا در آيد - نمى‏تواند برآيد.
1101) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1102) استعانت: يارى - يارى خواستن - گفتن ++اياك نستعين+++.
1103) - 1104) اشتباه مجلسى است. ++مى‏جوييم+++ صحيح است (فكر مؤلف متوجه خطاب فرد نمازگزار با خداوند بوده است).
1105) ترجمه و تفسير ++اياك نعبد+++.
1106) طفيلى: كسى كه وى را به جايى دعوت نكرده باشند اما به همراه فرد يا افرادى كه دعوت شده‏اند راه بيفتد، خود را در ميان آنها جا بزند و وارد جايى شود كه دعوت‏شدگان مى‏شوند.
1107) دأب ارباب صفا: عادت و خوى صاحبان يكرنگى و صميميت.
1108) استعاذه: پناهجويى - پناه بردن (به خدا از شيطان با گفتن يا بدون گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ يا همانند آن).
1109) ترجمه‏الصلوه: شرح و تفسير نماز.
1110) اشعار: آگاهى‏بخشى - آموزش.
1111) تنبيه: آگاهسازى - هشيارگرى.
1112) مورث: باعث.
1113) اشتباه قلمى مجلسى يا نسخه مأخذ او: أنه و الأول.
1114) عليه: مؤنث على - بلندقدر - شريف.
1115) موقوف بر: ايستاده بر - وابسته به.
1116) واجب‏الوجود: موجودى كه وجود او ضرورى است - موجودى كه وجودش منسوب به خود، از خود و به خود باشد - موجودى كه وجودش وابسته به خودش است - خداوند.
1117) صفات ثبوتيه: صفاتى كه خداوند دارد، مانند علم و قدرت.
1118) صفات سلبيه: صفاتى كه خداوند پاك و برى از آن است و نمى‏توان آنها را به خداوند منسوب كرد مانند تركيب و تجسم.
1119) پيغمبر آخرالزمان: پيامبرى كه آيين او به انتهاى زمان مى‏پيوندد و پس از او پيامبرى نخواهد آمد - آخرين پيامبر - پيامبر اسلام حضرت محمد (ص).
1120) ضرورى دين: عقايدى كه پذيرش دين به معنى پذيرش آنهاست و رد هر يك از آنها به معنى خروج از دين است، مانند توحيد، معاد و وجوب نماز و زكات در اسلام.
1121) مفصلا: به تفصيل - به شرح.
1122) مجملا: به طور خلاصه -به اجمال.
1123) ائمه اثنا عشر: امامان دوازدهگانه - دوازده امام - دوازده تن كه به اعتقاد شيعه جانشين پيامبر اسلام (ص) پس از اويند.
1124) عقاب: عذاب - شكنجه - مجازات گناه.
1125) خلاف: اختلاف نظر.
1126) شقاوت: بدبختى - سخت‏دلى.
1127) متاع نفيس: كالاى گرانبها.
1128) عقبات: جمع عقبه - راههاى دشوارى كه در كوهستان است - گردنه‏ها - (اينجا:) مسائل اعتقادى.
1129) سفينه نجات: كشتى نجات. اين تمثيل به تعبيرهاى گوناگون و از طرق شيعه و سنى از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) درباره على (عليه‏السلام) و فرزند معصومش آمده است و بيانگر اين است كه اينان در درياى پرتلاطم زندگى با همه مشكلات مادى و ترديدها و تلاطمهاى معنوى، راهنما و نجاتبخش مردمان‏اند. 1130) شعبه: شاخه - شاخه فرعى.
1131) ظاهرتر بودن خداوند نسبت به همه چيزها: ما در هر چيز كه مى‏نگريم، هر چه مى‏شنويم و هر چه را با حواس خود در مى‏يابيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست. پس هستى هر چيز ظاهرتر و آشكارتر از چيستى آن است. از سوى ديگر در هر چيز مى‏نگريم آن را نيازمند به چيز ديگرى مى‏بينيم تا آنجا كه كل هستى را اگر تصور كنيم باز آن را نيازمند به چيزى ديگر خواهيم ديد اما نمى‏دانيم كه آن چيز ديگر، خود همين هستى در كليت آن است كه هر لحظه آن نيازمند لحظه پيش است يا اين‏كه موجودى غير از اين هستى مشهود آن را پديد آورده است و هدايت مى‏كند. در واقع در چيستى پديدآورنده هستى ترديد داريم نه در هستى پديدآورنده هستى. در اينجا نيز هستى پديد آورنده جهان آشكارتر از چگونگى وجود او يا به عبارت ديگر ماهيت و چيستى اوست. از جهت سوم، وجود كل جهان براى ما آشكارتر از وجود چيزهاى جزئى از اين جهان است. ما ترديد نداريم كه جهانى هست اما ممكن است ترديد داشته باشيم كه فلان كهكشان، فلان قاره، فلان كشور فلان جانور يا كلا فلان موجود وجود دارد يا نه. از جهت چهارم، درك چيستى هر چيز نيازمند، نياز به بررسى و تأمل دارد اما در اين‏كه آن چيز نيازمند را چيز يا چيزهاى ديگر پديدآورده يا چيز يا چيزهاى ديگر وجود او را حفظ مى‏كنند ترديدى نيست. بنابراين هستى پديدآورنده يا پديدآورندگان هر چيز آشكارتر و ظاهرتر از چيستى خود آن چيز است. پنجم اين‏كه پديدآورنده كل جهان هستى را همان پديدآورنده اجزاى آن و اشياى كوچكتر بايد دانست چنان كه به وجودآورنده هر چيز بزرگ، به وجود آورنده اجزاى آن نيز هست گرچه با چند واسطه باشد. ما مى‏توانيم در شناخت واسطه‏ها ترديد كنيم اما در اين‏كه همه در نهايت به آفريننده كل جهان منتهى مى‏شوندترديد نداريم. پس وجود آفريننده كل اشيا آشكارتر از آفرينندگان يا پديدآورندگان هر شى‏ء است. بنابراين مقدمات پنجگانه، در هر چيز كه بنگريم يا هر چيز را كه حس كنيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست و هستى آن نيازمند چيز ديگرى است كه همان پديدآورنده آن چيز و كل جهان هستى است. پس وجود پديدآورنده هستى آشكارتر و ظاهرتر از چيستى و ظهور همه اشيايى است كه به هر نحو مى‏توانند به درك درآيند يا حتى درك ما از كمترين شناخت آنها بى‏بهره باشد.
1132) دليل دور و تسلسل: مقصود، دليل بطلان (باطل بودن) دور و تسلسل است. دور اين است كه ادعا كنيم وجود يك شى‏ء وابسته به خود آن شى‏ء است به اين معنى كه خودش خودش را به وجود آورده است يا باواسطه يا بيواسطه. بطلان اين ادعا از آنجاست كه اگر اين شى‏ء نبوده است، چگونه چيزى كه نيست و وجود ندارد، مى‏تواند چيزى را به وجود بياورد. اگر اين شى‏ء بوده است چه لزومى داشته است كه خود را به وجود بياورد. در واقع چگونه چيزى هم بوده است (كه به وجود بياورد) و هم نبوده است (كه لازم باشد به وجود بيايد). تسلسل اين است كه ادعا كنيم وجود يك چيز وابسته به چيز ديگرى است و آن وابسته به چيز سومى و به همين ترتيب تا بينهايت، كه همه از موجوداتى هستند كه وجود آنها وابسته به چيز ديگرى است. بطلان اين ادعا از آنجاست كه هر مجموعه از اين موجودات وابسته به يكديگر را انتخاب كنيم، همه وابسته به آخرين عضو آن مجموعه‏اند. اين عضو آخر نيز وابسته به موجود ديگرى خارج از اين مجموعه خواهد بود. به عبارت ديگر هر مجموعه از زنجيره موجودات وابسته به يكديگر را فرض كنيم بايد موجودى خارج از آنها باشد كه موجود آخرى را (و در نتيجه همه مجموعه را) به وجود آورده باشد. براساس اصل استقراى رياضى، كل اعضاى اين مجموعه از موجودات، نيازمند عضوى ديگر خارج از خويش‏اند. به عبارت ديگر، عضو ديگرى خارج از مجموعه نامتناهى موجودات وابسته بايد وجود داشته باشد كه آنها را به وجود آورد. اين عضو ديگر بايد موجودى باشد كه وجود آن وابسته به خود آن است به اين معنى كه همواره بوده است و هيچ‏گاه نبوده است كه نباشد و به وجود بيايد. بطلان دور و تسلسل اين نتيجه را مى‏دهد كه هر موجود در جهان هستى و نيز مجموعه جهان هستى وابسته به آفريننده‏اى هستند كه وجودش ضرورى است و به عبارت ديگر واجب‏الوجود است. اثبات بطلان دور و تسلسل يكى از راههاى اثبات وجود آفريننده‏اى براى جهان است.
1133) تعطل: از كار بازماندن - معطل ماندن.
1134) نياز به استدلال و دليل دور و تسلسل: سخن مجلسى و بسيارى ديگر اين است كه اگر قرار باشد وجود خدا را با دليل دور و تسلسل اثبات كرد و شناخت، با وجود اين همه مشكلات استدلال و فهم آن و اشكالهايى كه در اين راه ممكن است به ذهن بيايد، اين روش اگر اغلب انسانها را نسب به وجود خدا مشكوك نكند، قدر مسلم، عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت، آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن را داشته باشند. ضمن اين‏كه اثبات كنندگان وجود خدا اول به وجود خدا معتقدند و بعد براى آن دليل مى‏سازند و دليل مى‏آورند. و دلايل ديگرى كه مؤلف در سطرهاى آتى كتاب خواهد آورد. نظر مؤلف اصولا اين است كه اثبات وجود خدا استدلالى نيست. به دور از اين‏كه برهان دور و تسلسل تا چه حد قوى است و مى‏تواند در اثبات وجود خدا به كار آيد و تا چه اندازه شخص را به وجود خدا معتقد سازد، توجه به چند نكته ضرورى است: 1. اگر مهمترين مفهوم دينى را كه وجود خالق هستى باشد، نتوان با عقل دريافت چه دليلى براى اهل دين وجود دارد؟ چه فرق ميان اهل دين و غير اهل دين است؟ آن بى‏دليل به چيزى معتقد نيست و اين بى دليل هست. 2. عقل، حجت خدا و حجت مشترك ميان انسانهاست و انسانها به وسيله آن - همانند زبان مشترك - با يكديگر گفت‏وگوى عقلى مى‏كنند. اگر مهمترين و اساسيترين مفاهيم دينى را نتوان با استدلال عقلى و علمى اثبات كرد و به آن ايمان آورد، چه حجتى براى اهل دين در باربر غير اهل دين است؟ اين‏كه احساس شخص متدين مى‏گويد خدا هست، هيچ‏گونه برترى نسبت به احساس شخص بيدين ندارد كه نيازى به خدا حس نمى‏كند و هيچ وجه مشتركى ميان آنها نيست كه يكى بتواند احساس خود را به ديگرى انتقال دهد. تازه از كجا معلوم كه كدام احساس درست يا درست‏تر است. ايمانى كه به حجتى عقلى مستند نباشد از كجا معلوم كه ايمان به چيزى موهوم نيست؟ 3. دين بدون پشتوانه عقل دين نيست. اين را آياتى بسيار از قرآن و رواياتى بسيار از معصومان تأييد مى‏كنند. خداوند انسانها را به تعقل فرمان داده است و مهمترين كاربرد عقل، استدلال است. تعقل هر چه باشد، بايد مشترك ميان انسانها باشد كه حتى كافران و صاحبان شك و ترديد نتوانند بگويند كه از آن بى‏بهره‏اند. تنها استدلال و مسلمات علمى و تجربى اين ويژگى را دارند. 4. پيامبر و پيشوايان معصوم دين به طرق گوناگون به وجود خدا استدلال آورده‏اند و هيچ گاه مردمان را از استدلال براى اثبات واجب‏الوجود نهى نكرده‏اند. در ميان استدلالهاى آنان دلايلى مشابه برهان بطلان دور و تسلسل نيز يافت مى‏شود. سيره عالمان بزرگ شيعه نيز بر همين روشهاى استدلالى و تأليف آثارى در اين‏باره بوده است. خود مجلسى در همين كتاب و به ويژه آثار بعدى خود از جمله كتاب فارسى حق‏اليقين (كه آن را در اعتقادات نوشته است) به روشهاى استدلالى نيز تمسك مى‏جويد و دليل دور و تسلسل را نقل مى‏كند. 5. دليل بطلان دور و تسلسل تنها اثبات كننده وجود خداى خالق است نه ويژگيها و صفاتى ديگر از خداوند كه به خاطر آنها قلب و روح مؤمن با خداوند ارتباطى نزديك مى‏يابد، به اهتزاز در مى‏آيد و رابطه‏اى فرمانبرانه، دوستانه و گاه عاشقانه ميان او و خداوند برقرار مى‏سازد. توقع چيزى ديگر از اين استدلال خلاف شناخت هدف هر استدلال است. اما نبايد فراموش كرد كه هرگونه رابطه، شناخت و احساس درباره خدا فرع، پيامد و دنباله آگاهى از وجود اوست، و اين وجود را از راه تعقل بايد دريافت. به همين خاطر برخى سخنان آينده مؤلف و احاديثى كه مى‏آورد و آياتى كه به آنها استناد مى‏كند، يا به كار انسانهايى مى‏آيد كه خدا را پذيرفته‏اند و اينك هر پديده طبيعى براى آنها آيه و نشانه‏اى از وجود اوست، يا تأييد ضمنى و يا صريح استدلال مبتنى بر دور و تسلسل است (سخن رسول اكرم (ص) و اعرابى)، يا روى سخن با كفار و مشركانى است كه وجود خدا را قبول داشتند اما عبادت و تدبير امور را براى او و به دست او نمى‏دانستند، يا خداوندى را كه احساس انسان به هنگام بيچارگى اميد به آن دارد مى‏شناساند.
1135) فطرى: منسوب به فطرت (سرشت) - آنچه با آفرينش و سرشت انسان و ويژگيهاى وجود انسانى سازگار است.
1136) فطرى بودن شناخت وجود واجب‏الوجود: مقصود اين است كه عقل مى‏پذيرد كه جهان آفريننده‏اى دارد و احساس انسان نيز با اين امر سازگار است.
1137) صانع: سازنده - آفريننده.
1138) فاضل و جاهل: دانا و نادان - دانشمند و نابخرد.
1139) حكمى: منسوب به حكمت - فلسفى.
1140) صبا: صباء - كودكى - خردسالى.
1141) اذعان: اقرار - اعتراف.
1142) اعرابى: عرب صحرانشين.
1143) پى پا: اثر پا - جاى پا.
1144) عليم خبير: بسيار داناى آگاه.
1145) آيه: نشانه.
1146) صنع: آفرينش.
1147) هويدايى: آشكارى.
1148) معاند: ستيزه كننده - داراى عناد (ستيزه و دشمنى).
1149) مدبر: تدبيركننده.
1150) بخشى از آيه 25 سوره لقمان (31) و آيه 38 سوره زمر (39).
1151) اعتقاد بت‏پرستان به خدا: در آيينهاى بت‏پرستى، عموما خدايى وجود دارد كه آفريننده هستى است اما تدبير امور جهان، تقرب به خدا و شفاعت نزد خداوند تنها از طريق موجوداتى برتر از انسان است و بتها به عنوان نمادى از اين موجودات متعالى مقدس دانسته مى‏شوند و از آنها به عنوان همين نماد حاجت خواسته مى‏شود و به منظور اداى احترام، براى آنها قربانى مى‏شود.
1152) دلالت: راهنمايى.
1153) ملاحده: جمع ملحد - منكر خدا - بيدينان.
1154) حيران: متحير - حيرتزده.
1155) مضطر: مضطر - درمانده - كسى كه هيچ پناه و هيچ راه چاره‏اى ندارد.
1156) ترجمه بخشى از آيه 62 سوره نمل (27).
1157) ارباب استدلال: اهل استدلال - صاحبان استدلال - آنها كه به استدلال در مسائل دينى معتقدند.
1158) ماده: موضوع.
1159) تزايد: زياد شدن - افزايش.
1160) حكيم مشرب: آن كه ميل، ذوق، گرايش و علاقه او به فلسفه است و مانند حكما (فلاسفه) رفتار مى‏كند و اعتقاد دارد.
1161) صفات كماليه: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده).
1162) صنع: آفرينش.
1163) لطايف حكمتها: حكمتهايى كه درك آنها نياز به دقت نظر و باريك‏بينى دارد - حكمتهاى ظريف.
1164) آفاق: جمع افق - جهان - عالم.
1165) انفس: جمع نفس - مردمان.
1166) توحيد مفضل: مفضل بن عمر از اصحاب و راويان حديث امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) است. حديثى بلند از امام صادق (ع) درباره شگفتيهاى جهان آفرينش نقل مى‏كند كه به حديث توحيد مفضل معروف است.
1167) احكام: محكم كارى.
1168) افشره: آب ميوه.
1169) بعينه: عينا.
1170) عين ذات بودن صفات خدا: انسان بدون علم، زيبايى، قدرت، بينايى و از اين قبيل ويژگيها و صفات، انسان است زيرا اين صفات به ذات او اضافه شده‏اند. ذات او چيزى است و صفات او چيز ديگر. بنابراين عاملى خارجى بايد اين صفات را به ذات او ملحق كند يا اين صفات از خارج به ذات ملحق شوند. براى ديگر موجودات نيز چنين است. اما براى خداوند، ذات بدون علم، بدون قدرت، بدون زيبايى، بدون بينايى و از اين قبيل، معنى ندارد و خداوندى كه فاقد هر يك از اين ويژگيها باشد خداوند نيست و به عبارت ديگر وجود ندارد. وجود خدا عين وجود صفات اوست زيرا خداوند علت هر موجود و پيش از هر موجود است و هيچ موجودى وجود ندارد كه پيش از او باشد يا بر او تأثير بگذارد و صفاتى را كه خارج از ذات او هستند به او ملحق كند. پس وجود او عين قدرت، زيبايى، دانش و بينايى و شنوايى اوست. بنابراين ذات خداوند عين قدرت و قدرت عين زيبايى و زيبايى عين دانش و دانش عين بينايى و بينايى عين شنوايى اوست و شناخت ذات چيزهايى كه با وجود تفاوت در كاركرد، عين هم‏اند امكان ندارد چنان كه شناخت ذات خدا كه وجود محض است ممكن نيست.
1171) انحا: جمع نحو - گونه‏ها.
1172) اين تنها چيزى است كه تفكر در آن ممنوع است چون هم شناخت آن غير ممكن است و هم بى فايده‏اى ندارد.
1173) مدبر: تدبيركننده - گرداننده امور.
1174) صلوات‏الله عليهم اجمعين: درودهاى خداوند بر همه آنان باد! 1175) خطبه‏هاى بليغه: سخنرانيهاى رسا - سخنان رسا.
1176) احاديث متواتره: جمع حديث متواتر - حديثى كه آن قدر افراد بسيارى آن را نقل كرده باشند كه همين تعداد بسيار ناقلان دليل انتساب آن به گوينده باشد.
1177) آيه 42 سوره نجم (53): ++و اين‏كه به سوى پروردگار توست سرانجام {و پايان چيزها}.+++ 1178) خلق: مخلوق - آفريده.
1179) متعمق: آن كه به عمق چيزى دست مى‏يابد - ژرف‏انديش.
1180) مدقق: آن كه نكته‏هاى دقيق مى‏يابد - نكته‏ياب.
1181) مقصود همه آيات سوره اخلاص (توحيد) (112) و آيات 1 - 6 سوره حديد (57) است كه بيان‏كننده صفات خداوندند.
1182) هلاك شدن: (اينجا:) گمراه شدن - به خطا افتادن.
1183) اوصيا: جانشينان پيامبر كه آن حضرت به جانشينى ايشان پس از خود و رهبرى امت اسلام توسط آنها سفارش كرده است - امامان دوازدهگانه - على (ع) و فزندان معصومش.
1184) حجت خدا بودن ائمه: اين‏كه شخصى باشد واجد همه ويژگيهاى مثبت اخلاقى، برى از گناه و خطا، داراى علم كامل و جامع كه همه كس را مجاب كند، بر همگان برترى آشكارى داشته باشد، همه مردم جذب شخصيت و منش نيكوى او شوند و عيبى در وجود او نبينند و پاسخ ابهامهاى خود را از او دريافت دارند بيگمان برهان قاطعى است از سوى خدا در ميان بندگان. در اين حالت است كه هر انسان حقجو راه حق را مى‏يابد. تنها انسانهاى معاند و پليد هستند كه با وجود روشن شدن حقيقت، باز به مخالفت با او و سخن خدا و رهنمود الهى كه از دهان او خارج مى‏شود برمى‏خيزند. اينجاست كه ++اتمام حجت+++ معنى مى‏يابد.
1185) فرق: جمع فرقه - دسته‏ها و گروههاى فكرى و دينى.
1186) متكلمين: جمع متكلم - اهل علم كلام (علمى كه مى‏كوشد با استناد به دلايل عقلى و نقلى، اعتقادات دينى را ثابت كند و پاسخ مخالفان و اهل كفر و بيدينان و صاحبان اديان و مذاهب ديگر را بدهد).
1187) حكما: فلاسفه - اهل حكمت و فلسفه (علم شناخت اشيا و دستيابى به حقايق به قدر توان بشرى).
1188) سخيف: ضعيف.
1189) از بابت شمس: مانند خورشيد - همانند خورشيد.
1190) صوفيه اهل سنت: صوفيان سنى - گروهى از اهل سنت، پيرو طريقت تصوف (واژه‏هاى تصوف به معنى صوف پوشى (پشمينه پوشى) و صوفى به معنى صوف پوش (پشمينه پوش) است. تصوف آيينى است با اين اعتقاد كه به وسيله تصفيه باطن و تزكيه نفس، انوار حقايق بر قلب شخص خواهد تابيد. تصوف اسلامى از آموزه‏هاى اديان هندى (برهمايى و بودايى)، يهوديت، مسيحيت، مانويت و اسلام در اين زمينه‏ها تأثير پذيرفته و از اواخر قرن دوم هجرى به طور آشكار در جهان اسلام پديدار گشته است. تصوف در جنبه منفى خود گرايش به ترك دنيا، رياضت، ترك تعلقات و وابستگيها، قناعت و پشمينه‏پوشى دارد و در جنبه مثبت خويش به سلوك، طلب، طى مراحل ايثار و اخلاص، خدمت به خلق، تربيت نفس، محبت، كسب معرفت و وصول به مقام عشق الهى توجه دارد. مخالفتهايى ميان ائمه شيعه و صوفيان پيش آمده است كه در فصلهايى از اين كتاب خواهد آمد).
1191) مجسمه: گروهى كه خداوند را جسم مى‏دانند.
1192) ساده: بدون ريش.
1193) نصارا: مسيحيان.
1194) حلول: داخل شدن چيزى در چيز ديگر به گونه‏اى كه همه جايى را كه آن چيز گرفته است، بگيرد. در نتيجه هر دو چيز، يك جا را اشغال كنند.
1195) حلوليه: آنها كه اعتقاد به حلول خداوند در همه اشيا دارند.
1196) اشاره به آيات 17 و 72 سوره مائده (5).
1197) شنيع: زشت - ناپسند.
1198) اتحاد: اعتقاد به اين‏كه خداوند با اشيا يكى است و در همه صورتها در آمده است و با همه يكى شده است.
1199) قاذورات: جمع قاذوره - كثافتها - نجاستها - پليديها.
1200) سراينده اين شعر معلوم نشد.
1201) ماهيات ممكنه: جمع ماهيت ممكن - موجوداتى كه وجودشان وابسته به موجود ديگرى است - همه هستى بجز ذات پروردگار - هستى بدون واجب‏الوجود.
1202) امور اعتباريه: جمع امر اعتبارى - مفاهيمى كه در خارج از ذهن مصداقى ندارند و تنها وابسته به ذهن شخص يا اشخاص‏اند.
1203) عارض: چيزى خارج از ذات و حقيقت شى‏ء كه شى‏ء داراى آن مى‏شود؛ مانند سفيدى كه عارض جسم مى‏شود يا تب كه عارض تن مى‏شود.
1204) مزخرفات: جمع مزخرفه و مزخزف - سخنان بيهود و بى‏اصل و اساس.
1205) جوك: يوگا - كتابى نوشته پاتانجالى شامل فنون تجزيه و تحليل احوال نفسانى و ذهنى و طريق فرونشاندن غرايز حيوانى و تسلط بر آن.
1206) براهمه: جمع برهمن - پيشواى روحانى آيين برهمايى كه آيين قديم هندوان است. آيين برهمايى به سه خدا يا رب‏النوع معتقد است: برهما (خداى بزرگ)، ويشنو (محافظ و امر كننده كاينات) و شيوا (مخرب و ويران‏كننده موجودات).
1207) مشرب: طريقه دينى يا فلسفى - مسلك - گرايش.
1208) حرمت: احترام.
1209) اعتبار كردن: معتبر دانستن.
1210) منكوب: مغلوب - رنج‏رسيده.
1211) مخذول: خوارشده - زبون‏شده.
1212) اشعرى مذهب: هوادار مذهب اشعرى - ابوالحسن على‏بن اسماعيل اشعرى (260 - 330 يا سيصد و بيست و چند ه.) از اعقاب ابوموسى اشعرى، فرقه‏اى را در كلام اهل سنت پايه گذاشت كه به نام خود او شهرت يافت و در برابر معتزله، يكى از دو فرقه عمده كلامى اهل سنت شد. از عقايد آنها كه مورد قبول شيعه و معتزله نيست اين‏كه: اگر خداوند همه نيكان را به دوزخ برد ظلمى نكرده است زيرا همه چيز ملك خداست. هرچه موجود باشد ديدنى است و خداوند نيز چون موجود است وى را مى‏توان ديد. هرچه هست به اراده خداوند است و كارهاى انسان نيز از اين قاعده مستثنا نيست.
1213) جبر: اعتقاد به اين‏كه اعمال انسان به اراده خداوند انجام مى‏گيرد و انسانها هيچ‏گونه اختيارى از خود ندارند.
1214) تجسم: اعتقاد به اين‏كه خداوند جسم است - اعتقاد به اين‏كه خداوند جسمى به صورت انسان است.
1215) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطى متولد 80 ه.ق در كوفه و متوفا در سال 150 ه.ق در بغداد مشهور به ابوحنيفه. اصلا ايرانى است. وى مؤسس فرقه حنفى است كه از فرقه‏هاى چهارگانه فقهى اهل سنت به شمار مى‏آيد.
1216) سفيان ثورى: ابو عبدالله سفيان بن سعيد ثورى كوفى (96 - 161 ه.ق) از فقهاى مورد اعتماد اهل سنت و داراى رساله‏هايى در فقه و تفسير قرآن است. در علم كلام نيز ديدگاههايى داشت. به خاطر زهد و گوشه‏گيرى وى، صوفيه او را از پيشوايان نخستين خود مى‏دانند. از اهل حديث است. از قول امام جعفر صادق (ع) نيز احاديثى جعل كرده و منتشر ساخته است. به آن حضرت اعتراضهايى داشته و پاسخهايى شنيده است. فرقه فقهى ثوريه منسوب به اوست و در اواخر قرن دوم هجرى شهرت داشته است.
1217) سدير: ابوالفضل سدير بن حكيم بن صهيب صيرفى: نامش سلمه، آزادكرده امام زين‏العابدين و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و آرادتمند و مورد علاقه آنان است. از راويان مورد اعتماد شيعه به شمار مى‏آيد.
1218) ولايت خود را: محبت و دوستدارى خود را - قبول حكومت و سرپرستى ما را بر خود.
1219) عرض نمودن: ابراز كردن - عرضه كردن.
1220) آيه 82 سوره طه (20).
1221) به سينه خود: به خود.
1222) به دليل اين‏كه در اين آيه هدايت در مرحله بعد از توبه، ايمان و عمل صالح ذكر شده است، پس مقصود، هدايت به اسلام و ايمان و عمل صالح نيست بلكه هدايتى است كه پس از طى اين مراحل بايد يافت، يعنى وظايفى كه در هر زمان و در هر لحظه بر عهده شخص است تا ايمان وى استمرار يابد و عمل صالح او در بسترى مناسب و مفيد قرار گيرد. و آگاهى از اين وظايف امكانپذير نيست جز با اظهار پذيرش و رأى به رهبرى معصوم و تعيين شده از سوى خداوند كه زمام امور كشور اسلامى را بر عهده بگيرد و عمل براساس رهنمودهاى وى، و استمرار اين پذيرش به گونه‏اى كه انسان در هر زمان تكليف خود را بر پايه رهنمودهاى معصومان بشناسد.
1223) نمودن: نشان دادن.
1224) اخابيث: خبيثان - ناپاكان - بدنيتان - زشت‏سيرتان - بدفطرتان.
1225) جعفربن محمد: مقصود امام جعفر صادق (ع) است.
1226) ابا عبدالله: كنيه امام جعفر صادق (ع).
1227) مسجد خيف: مسجدى در منِى (محلى در كوهستان شرقى مكه سر راه عرفات، كه حاجيان در اين محل روز دهم ذى‏الحجه قربانى مى‏كنند).
1228) ملازم: هميشه همراه.
1229) مروان بن‏الحكم: سر سلسله آل مروان كه طبقه ديگرى از خلفاى اموى است. وى در سال 2 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى درگذشت. وزير و مشاور عثمان بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. خلافت وى 10 ماه به طول انجاميد.
1230) ملاعين: جمع ملعون - رانده‏شدگان ازنيكى و رحمت - رانده‏شدگان از پيشگاه الهى - لعنت‏شدگان.
1231) مرجئه: فرقه‏اى از مسلمانان كه در زمان خلافت معاويه پديد آمدند. از جمله عقايد آنان اين است كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و گناه به ايمان ضررى نمى‏رساند. از ديگر عقايد آنها اين است كه هر كس به رهبرى مسلمانان انتخاب شد، هرچه بگويد بايد پذيرفت. اين فرقه در حقيقت ياران معاويه و طرفداران حكومت آل ابوسفيان بودند.
1232) جبرئيل: جبرائيل - يكى از چهار فرشته مقرب كه مأمور نزول پيام الهى به قلب پيامبران است - فرشته وحى.
1233) ميكائيل: يكى از چهار فرشته مقرب كه ظاهرا مأمور نزول حكمت، روزيها و معرفت نفوس است و داراى يارانى از ملائكه است كه مأمور بر همه عالم‏اند.
1234) قدريه: گروهى از مسلمانان كه معتقد به اختيار كامل انسان در اعمال خود بودند بى آن‏كه خداوند را نقشى در آن باشد.
1235) خوارج: گروهى از مسلمانان كه در جنگ صفين حكميت را به على (ع) تحميل كردند و حكم را نيز به آن حضرت تحميل نمودند اما پس از شكست نماينده ساده‏انديش آنان (ابوموسى اشعرى) از نماينده نيرنگباز معاويه (عمرو بن عاص) از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و از حضرت على (ع) نيز خواستند كه توبه كند. چون آن حضرت از توبه‏اى كه نمى‏بايست مى‏كرد سر باز زد، حكم كفر او را صادر كردند، از لشكر وى جدا شدند و علم دشمنى برافراشتند. آن حضرت سرانجام به دست يكى از آنان (عبدالرحمن بن ملجم مرادى) شهيد شد.
1236) مقصود سفيان ثورى است.
1237) اتباع: پيروان.
1238) دعوا: ادعا - دعوى.
1239) خلاف نفس: مخالفت با نفس - رياضت و ترك دنيا.
1240) اكابر: جمع اكبر - بزرگان.
1241) مقصود صوفيه است.
1242) رخنه: شكاف - عيب - فساد.
1243) محى‏الدين: محى‏الدين ابوبكر محمدبن على حاتمى طائى مالكى آندلسى معروف به ابن عربى يا ابن‏العربى از بزرگان صوفيه و عارفان مسلمان است. وى به سال 560 هجرى در مرسيه اسپانيا (مارسى) كه در آن زمان تحت تصرف مسلمانان بود به دنيا آمد و در سال 638 ه.ق در دمشق در گذشت. حديث و فقه را در اسپانيا آموخت، سپس به تونس و كشورهاى مشرق رفت و دو بار به مكه و دو بار به بغداد و آسياى صغير سفر كرد. سرانجام در دمشق مقيم شد و همان جا درگذشت. صاحب تأليفاتى بسيار در عرفان است از جمله: تجليات عرائس النصوص فى منصات الحكم الفصوص (مشهور به فصوص الحكم) و الفتوحات المكيه فى معرفه اسرار الملكيه كه مشهورترين آنهاست.
1244) فصوص‏الحكم: همان كتابى كه در پانوشت پيشين معرفى شد، از محى‏الدين عربى.
1245) ولايت: ولايت در شرع، مرتبه و مقام ولى را گويند كه پس از پيامبر عهده‏دار حكومت مردم و هدايت سياسى، علمى، روحانى و معنوى آنهاست. جانشين و همانند پيامبر است جز آن كه رتبه نبوت را ندارد. در تصوف به كسى اطلاق مى‏شود كه به مرحله اعلاى سلوك رسيده باشد، به فرمان حق در آفرينش تصرف كند و فرمانرواى خلق باشد، براساس عقيده متصوفان، ولايت باطن نبوت است زيرا ظاهر نبوت اخبار و اعلام احكام، و باطن آن تصرف در جانهاى مردم است براى اجراى احكام. از خواص نبوت آن كه پايان يافته و باب آن بسته شده است برخلاف ولايت كه استمرار دارد و در هر زمان فردى عهده‏دار آن است، ولى بايد در ظاهر تابع احكام نبى باشد هرچند در باطن، هر دو از يك سرچشمه الهام مى‏گيرند. در تصوف و عرفان ويژگيهايى ديگر نيز بارى ولى برشمرده‏اند.
1246) خاتم‏الولايه: پايان دهنده ولايت - آخرين ولى.
1247) همان كتاب كه در پانوشت شماره 1 همين صفحه آمده است.
1248) غلط كردن: اشتباه كردن.
1249) تصانيف: جمع تصنيف - كتابها - نوشته‏ها - رساله‏ها.
1250) هارون: برادر حضرت موسى (ع) كه در غيبت آن حضرت جانشين وى براى سرپرستى مردم بود اما مردم گوساله پرست شدند. داستان آن در آيات 142 - 154 سوره اعراف (7) و 83 - 99 سوره طه (20) آمده است.
1251) صور: جمع صورت - شكلها - صورتها.
1252) انواع: جمع نوع - گونه‏ها - موجودات مشابه؛ مانند: انسانها، حيوانات، جمادات، گياهان و...
1253) در خصوص: تنها درباره.
1254) تذكره: كتابى كه در آن، سرگذشت شاعران، نويسندگان، عارفان يا از اين دست گردآورى شده باشد - سرگذشتنامه.
1255) شمس تبريزى: محمد بن على بن ملكداد ملقب به شمس‏الدين عارف معروف متولد سال 582 ه.ق در تبريز. ناپديد شدن او را به سال 645 ه.ق گفته‏اند. داستان شيفتگى مولانا به او مشهور است. مجموعه گفته‏هاى او را در كتابهايى به نام مقالات و ده فصل گرد آورده‏اند.
1256) ملاى رومى: مولانا جلال‏الدين محمد بلخى رومى مشهور به مولوى و مولانا شاعر و عارف نامدار، متولد 604 ه.ق در بلخ و متوفاى 672 ه.ق در قونيه تركيه فعلى، صاحب آثار معروف مثنوى معنوى، ديوان شمس، فيه ما فيه و مجموعه‏هايى كه از نوشته‏ها و گفتارهاى او فراهم آمده است. آنچه مايه انقلابى روحانى در مولوى شد، ديدار وى با شمس تبريزى و ارادت عاشقانه وى به او بود.
1257) قول: گفتار - سخن.
1258) آيه 82 سوره يس (36): ++چون چيزى را بخواهد، كار و فرمان او تنها اين‏است كه به آن بگويد: ++باش+++، پس مى‏باشد.+++ اين سخن درباره خداوند متعال است.
1259) فعل: كار.
1260) بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55): ++او هر روز در كارى است.+++ اين سخن درباره خداوند است.
1261) آيه 22 سوره حشر (59): ++اوست خداى يكتا كه جز او خدايى نيست؛ داناى نهان و آشكارا. اوست بزرگ بخشاينده مهرگستر، همواره بخشنده مهربان.+++ 1262) بخشى از آيه 11 سوره شورى (42): ++چيزى همانند او نيست و او شنواى بيناست.+++ 1263) الحاد: بيدينى - بدكيشى.
1264) الوهيت: خدايى - مقام الهى.
1265) معنى: موضوع - مقصود.
1266) توهم مغايرت: تصور اين‏كه خدا يك چيز است و موجودات (از جمله شخص عبادت كننده) چيز ديگرى است.
1267) تأويل كردن: برگرداندن معنى.
1268) آيه 99 سوره حجر (15): ++و پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين {- مرگ - كه تنها چيز يقينى بشر است‏} فرا رسد.+++ 1269) وحدت موجود: عقيده به اين‏كه همه عالم وجود يكى است، اين شكلها و ظهورهاى مختلف حقيقى نيست، همه موجودات در واقع عين هم‏اند و همه يك حقيقت بيش نيستند و آن هم ذات خداوند است و جز او حقيقى وجود ندارد.
1270) علامه حلى: ابومنصور جمال‏الدين يوسف بن على بن مطهر حلى (648 - 726 ه.ق) از بزرگترين، دقيقترين و پرتأليفترين علماى شيعه. وى در همه رشته‏هاى علوم دينى صاحب تأليفاتى ارزشمند است و علما لفظ علامه را به تنهايى براى او به كار مى‏برند.
1271) عليه‏الرحمه والرضوان: بر او باد مهر و بخشش و خشنودى خداوند! 1272) كشف الحق و نهج الصدق: به معنى كشف حقيقت و راه راستى از تأليفات علامه حلى.
1273) محل: چيزى كه چيز ديگرى در آن جاى مى‏يابد.
1274) ممكن: ممكن‏الوجود - موجودى كه در وجودش محتاج به ديگرى است.
1275) تجويز كرده‏اند: جايز دانسته‏اند.
1276) مشايخ: جمع مشيخه - جمع جمع شيخ - مرشدان صوفيه.
1277) غنا: آوازخوانى.
1278) مقصود مجموعه اعمالى است كه از آن با سماع نام مى‏برند، شامل پايكوبى، رقص، دست زدن، ترانه خواندن و در برخى موارد نواختن يكى از آلات موسيقى.
1279) تشنيع فرمودن: به بدى ياد كردن.
1280) بخشى از آيه 35 سوره انفال (8).
1281) مشركان: مقصود بت‏پرستان پيش از ظهور اسلام در مكه‏اند كه نيايش آنها به دور خانه كعبه مجموعه‏اى از اعمال شامل دست زدن و درآوردن صداهايى شبيه سوت و فرياد و جيغ بوده است.
1282) صفير زدن: سوت زدن - فرياد كشيدن - صداى جيغ و زوزه از گلو درآوردن.
1283) روضه: باغ - كنايه از مرقد، آرامگاه و محيط دور حرم.
1284) نماز شام: نماز مغرب.
1285) نماز خفتن: نماز عشا.
1286) حاجب: واسطه - حايل.
1287) ابدال: جمع بدل يا بديل - به عقيده صوفيه گروهى معلوم از صالحان و بندگان خاص خدا كه گويند هيچ‏گاه زمين از آنان خالى نيست و جهان به وجود ايشان برپاست و آن‏گاه كه يكى از آنان بميرد، خداوند متعال ديگرى را به جاى او برانگيزد تا شمار آنان كه به قولى هفت و به قولى هفتاد است همواره ثابت بماند - مردان خاص خدا.
1288) جُهال: جمع جاهل - نادانان.
1289) مضامين: موضوعها.
1290) در شعر بستن: به شعر درآوردن.
1291) جلف: سبكسر - سبك مايه - ابله - سفيه - بى‏عقل.
1292) خلود: هميشه بودن - جاودانه زيستن - هميشه ماندن.
1293) پير: رهبر و هدايتگر انسان در سير كمال معنوى - مرشد اهل عرفان و تصوف.
1294) مرشد: راهبر راه سير و سلوك - پير - مراد.
1295) بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1296) كوثر: به معنى خير و خوبى بسيار فراوان و كثير، نام سرچشمه‏اى وسيع است در بهشت و محل ظهور خير و نيكى بسيارى كه وجود پيامبر (ص)، اميرمؤمنان على (ع) و نسل معصوم اين دو از فاطمه زهرا (س) براى جهانيان به ويژه مؤمنان داشته‏اند. تجسم آن در قيامت، درياچه‏اى وسيع از آب زلال است كه از آن رودها جدا مى‏شوند و به سوى بهشت سرازير مى‏گردند. همان‏گونه كه پيامبر (ص) و اهل بيت او در اين جهان زلال معرفت و حقيقت را به مؤمنان رساندند، در جهان ديگر نيز اينان بر سر اين سرچشمه گسترده ايستاده‏اند و زلال معرفت و حقيقت به پيروان خويش مى‏نوشانند. زلالى كه تشنگى در پى ندارد.
1297) تقصير: كوتاهى.
1298) بمحمد و آله الطاهرين: به حق محمد و خاندان پاكش.
1299) معرفت: شناخت - علم - دانش.
1300) مراتب: جمع مرتبه - پايه‏ها - درجه‏ها.
1301) خواجه نصيرالدين طوسى: ابو جعفر نصيرالدين محمد بن حسن طوسى (597 - 672 ه.ق) از علماى بزرگ رياضى، نجوم، حكمت و منطق ايران در قرن هفتم و نيز از وزيران آن عصر است. وى از فقهاى مذهب شيعه نيز به شمار مى‏رود. به او عقل يازدهم مى‏گويند (براساس نظر فلاسفه كه مراتب عقل را ده مى‏دانستند و به ده عقل (عقول عشره) قائل بودند). هنگام حمله هلاكوخان مغول به ايران براى نجات مسلمانان از خونريزيهاى آن مرد سفاك به خدمت او درآمد و با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم به دست هلاكو جلوگيرى كرد. او هلاكو را به ايجاد رصدخانه مراغه و ترتيب زيج جديدى كه به زيج ايلخانى معروف شد برانگيخت و خود مسئوليت اين كار را بر عهده گرفت. اوقاف همه سرزمينهاى تحت تصرف مغول زير نظر او بود. از او تأليفات متعددى در علوم رياضى، هيئت و نجوم، منطق علوم طبيعى و حكمت الهى به جا مانده است. وى از شارحان و مفسران و مدافعان فلسفه ابن سيناست. از مشهورترين و پراستفاده‏ترين تأليفهاى او مى‏توان اين موارد را برشمرد: شرح الاشارات و التنبيهات ابن سينا، اخلاق ناصرى (در اخلاق به فارسى)، تَجريد الكلام فى تحرير عقائد الاسلام (در كلام و الهيات)، تذكره نصيريه (در هيئت)، اساس الاقتباس (در منطق) و اوصاف الاشراف (در عرفان) و رساله‏ها و كتابهايى به زبان عربى در منطق و هيئت و هندسه.
1302) فانى: نيست - نابود.
1303) محاذى: روبه‏رو - مقابل - برابر.
1304) اخذ نمودن: گرفتن - مقصود روشن كردن چيز ديگرى به وسيله آتش است.
1305) مؤثر: تأثيرگذارنده - پديدآورنده اثر.
1306) نظر: انديشه - تفكر.
1307) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى قطعى - دلايلى يقينى - دلايلى كه به خاطر آن كه بسيار محكم و غير قابل ترديدند نمى‏توان آنها را رد كرد.
1308) فناى فى‏الله: تبديل صفات و ويژگيهاى بشرى به صفات و ويژگيهاى خداوندى.
1309) حصول: حاصل شدن - به دست آمدن.
1310) محاربه: جنگ.
1311) فرايض: واجبات.
1312) نوافل: مستحبات.
1313) سنتيها: مستحبات.
1314) سؤال: درخواست.
1315) تردد: دودلى.
1316) خصوصيت: اختصاص.
1317) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1318) موهم برانگيزنده تصور.
1319) علاءالدوله سمنانى: ابوالمكارم ركن‏الدين احمد بن محمد بيابانكى (659 - 736 ه.ق) عارف و دانشمندى كه 270 چله رياضت در خانقاه سكاك سمنان به جا آورد. وى به بغداد و عربستان نيز سفر كرد و از مشايخ بهره برد. مدفن او در صوفى‏آباد سمنان است. آثارى در عرفان از او به جا مانده است.
1320) مُرادات: خواستها، آرزوها، منظورها، مقصودها و درخواستها.
1321) احول بصيرتان: آنها كه چشمشان يك چيز را دو چيز مى‏بيند - آنها كه موضوعها را به گونه‏اى نادرست مى‏فهمند.
1322) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1323) و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم: هيچ جنبش و نيرويى جز از سوى خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست.
1324) بخشى از آيه 39 سوره سبأ (34) ++بگو {اى پيامبر} ... هرچه انفاق كنيد، او {- خداوند -} به جاى آن بازدهد.+++ 1325) اضعاف مضاعفه: چندين برابر.
1326) عاريت دادن: چيزى را به كسى دادن كه از آن استفاده كند و سپس بازگرداند.
1327) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5): ++در راه خداوند از سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى بيم ندارند.+++ 1328) مُنافى: مخالف‏ضد.
1329) اعتبار باطل: چيز غير حقيقى ناحق، نادرست، بيهوده و بيفايده.
1330) سرمد: جاويد - پيوسته - هميشگى.
1331) جبين: پيشانى.
1332) ضبط كردن: حفظ كردن - نگه داشتن.
1333) مقارن: همراه - پيوسته - متصل - همزمان.
1334) بخشى از آيه 30 سوره انسان (76): ++و شما نمى‏خواهيد مگر آن كه خداوند بخواهد.+++ 1335) مقصود سوره انسان (سوره 76 قرآن كريم) است كه با اين كلمات آغاز مى‏شود.
1336) مشيت: خواست - اراده.
1337) زوال: از بين رفتن - برطرف شدن نيستى - نابودى.
1338) اشتباه مجلسى: أم.
1339) بخشى از آيه 179 سوره اعراف (7): ++و {آن گمراهان‏} گوشهايى دارند كه با آن نمى‏شنوند.+++ 1340) بخشى از يك حديث: هر كس چهل روز عمل خود را براى خدا خالص كند، خداوند چشمه‏هاى حكمت را از قلبش بر زبانش مى‏گشايد.
1341) فايض: سرريز.
1342) اخبار عامه: احاديث اهل سنت.
1343) تخلق به اخلاق الهى: خلق و خو و ويژگى خدايى يافتن.
1344) كوس: طبل بزرگ - (به معنى اعلام چيزى).
1345) لمن‏الملك: بخشى از آيه 16 سوره غافر (40): ++{ندا از جانب خداوند آيد كه:} پادشاهى از آن كيست؟+++ ++كوس لمن‏الملك زدن+++كنايه از ++ادعاى خدايى كردن و مدعى پادشاهى جهان شدن+++ است.
1346) دعوا: دعوى - ادعا.
1347) وساوس: جمع وسوسه - وسوسه‏ها - چيزهايى بى‏نفع يا مضر كه در دل كسى مى‏افتد - نيروهاى محرك انسان به بدى.
1348) عين‏الحيات: چشمه زندگانى - سرچشمه آب زندگانى - چشمه‏اى كه هركس از آن نوشد عمر جاودان يابد و هر موجود مرده كه با آب آن تماس پيدا كند، زنده شود. اطلاعاتى درباره اين آب در آيات 60 - 63 سوره كهف (18) و برخى روايات آمده است.
1349) تحقيق حق: دستيابى به حق - رسيدن به حق.
1350) حدوث عالم: اين‏كه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است.
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است.
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد.
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات.
1354) مقام: جايگاه موقعيت.
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمى‏ذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بوده‏اند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمه‏اى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مى‏تواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است.
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونه‏اى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مى‏كند كه دروغ نيست.
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بوده‏اند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمى‏شود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام‏} در كارى است). عقل نيز قبيح مى‏داند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظه‏اى از توان خود بهره نبرد.
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان.
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطه‏هايى بين خالق و مخلوق‏اند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطه‏هاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند.
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى.
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه.
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مى‏گيرد.
1363) شق: شكافته.
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اين‏كه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بى‏ماده.
1365) مسبوق به ماده‏اى است: از ماده‏اى ساخته شده است.
1366) فرد: تنها - يگانه - تك.
1367) وتر: فرد - طاق - مقابل زوج - بدون جفت و زوج.
1368) واحد: يك - يكپارچه - بسيط - بى‏جزء.
1369) احد: يگانه‏اى كه همانند او تصور نمى‏توان كرد - يكى كه تصور دومى براى او محال است (مانند سفيدى).
1370) اسما: جمع اسم - نامها - صفات.
1371) اذعان اقرار - اعتراف.
1372) گبران: زرتشتيان.
1373) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى محكم.
1374) نسق: نظم - ترتيب.
1375) بسيط: يكپارچه - بدون جزء.
1376) اجزا: جمع جزء يا جزو - چيزهايى كه شى‏ء از آنه تركيب يافته است.
1377) يعنى از اجزاى تشكيل دهنده شى‏ء در جهان خارج از ذهن باشد.
1378) متميز: جداشونده - جدا.
1379) يعنى نمى‏توان جمله‏اى ساخت كه مسند آن، نام كل؛ مسنداليه آن، نام جزء؛ و رابطه آن ++است+++ باشد. مثال را مؤلف مى‏آورد.
1380) ممتنع: غيرممكن - محال.
1381) متصف: دارنده صفت.
1382) يعنى خود ذات خداوند كار هر صفت او را مى‏كند و لازم نيست صفتى از خارج به ذات ملحق شود و ذات داراى آن صفت شود.
1383) طرق متعدده: سندهاى بسيار - سلسله راويان بسيار.
1384) اثنينيت: دويى - دوتايى.
1385) تعريف ذات چيزى مستلزم بيان حداقل دو كلمه است كه اولى بيانگر وجه مشترك آن با چيزهاى ديگر و دومى بيانگر تفاوت آن با ديگر چيزهاست. بيان اولى شى‏ء را محدود به اشياء ديگرى مى‏كند كه با وى وجه مشترك دارند، و بيان دوم، شى‏ء را داراى جزء ديگرى بيان مى‏كند كه در آنها نيست. در واقع با تعريف، هر شى‏ء مركب از دو چيز ديگر نشان داده مى‏شود. (در منطق اصطلاحا به اين دو بيان اول و دوم، جنس و فصل مى‏گويند.) از آنجا كه ذات خداوند نه محدود است و نه مركب، تعريف او به ذات امكانپذير نيست و تعريف ذاتى او مستلزم مركب دانستن اوست.
1386) معلوم: چيزى كه علم به آن تعلق مى‏گيرد - چيزى كه دانش درباره آن است - (اينجا:) مخلوق.
1387) مربوب: پرورده شده - آنچه پروردگارى درباره اوست - آنچه پروردگارى خداوند شامل حال او مى‏شود.
1388) تبعض: پاره‏پارگى - تكه‏تكه بودن - جدا بودن جزئى از جزء ديگر.
1389) تنزه: پاك بودن - پيراستگى.
1390) مستولى: كاملا داراى تسلط - داراى تسلط كامل.
1391) متمكن: توانا - قادر.
1392) ممزوج: آميخته - درآميخته - مخلوط.
1393) آلت: وسيله - عضو.
1394) نفس: خود.
1395) يعنى مثلا او به وسيله چشم و گوش، بينا و شنوا نيست و به همين طريق ديگر دانشها و صفاتش. بلكه خداوند با ذات خويش مى‏بيند، با ذات خويش مى‏شنود و با ذات خويش آگاه و عالم است.
1396) تأويل: برگرداندن معنى.
1397) يعنى وجود او همواره بوده است.
1398) وجوب وجود: بودن وجود به نحوى كه نياز به ديگرى نداشته باشد. چنين وجودى چون نياز به ديگرى ندارد، همواره بوده است زيرا وجود. واجب است كه وجود داشته باشد.
1399) صمد: مقصود - هدف - آن كه روى به او آرند.
1400) يعنى همه آفرينش به او نيازمندند.
1401) احدى المعنى: چيزى كه همه آنچه درباره او مى‏گويند تنها داراى يك مصداق و مفهوم و موضوع در ذات اوست . مثلا اگر بگويند شنواست، داناست و بيناست، اشاره به سه ويژگى در ذات او نيست و ذات او داراى سه چيز مختلف نيست كه يكى مربوط به شنوايى، ديگرى دانايى و سومى بينايى او باشد.
1402) ملحد: منكر خدا - بيدين.
1403) ولايت: دوستدارى - پذيرش رهبرى.
1404) منزه: پاك - پيراسته.
1405) اعرابى: عرب بيابان نشين - عرب بيابانى.
1406) جنگ جمل: جنگى معروف كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان على (ع) ميان آن حضرت و يارانش از سويى و شورشيانى به تحريك عايشه به بهانه خونخواهى عثمان در سال 36 ه.ق در گرفت و شورشيان شكست خوردند.
1407) جدال: پيكار - نبرد - ستيز - جنگ.
1408) قتال: كارزار - جنگ.
1409) ماهيت: چيستى - حقيقت - پاسخى كه در جواب ++اين چيست؟+++ گفته مى‏شود.
1410) نوع: ويژگى مشترك چيزهايى كه حقيقت آنها يكى است؛ مانند: نوع انسان. توضيح بيشتر را در كتب منطق بجوييد.
1411) منقسم شدن: تقسيم شدن.
1412) وهم: تصور - پندار - نيروى تخيل.
1413) اضعاف: چند برابر.
1414) مبرهن: با استدلال قوى.
1415) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++اما بيشتر مردم...+++ 1416) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++... انديشه را به كار نمى‏برند.+++ 1417) عبدالله بن ابى‏يعفور: از قاريان قرآن و از اصحاب نزديك و ارجمند امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و از راويان ثقه و مورد اعتماد حديث.
1418) بخشى از آيه 3 سوره حديد (57): ++او آغاز (اول) و پايان (آخر) است.+++ 1419) زوال: نيستى - نابودى - كاستى.
1420) هيئت: شكل - وضع.
1421) نقصان: كمى - كاهش.
1422) طارى: روى داده - عارض - پديدآمده.
1423) غوره: خرماى نارس.
1424) رطب: خرماى نورس و تازه.
1425) تمر: خرماى كاملا رسيده.
1426) يعنى نامها و ويژگيهاى آنها تغيير مى‏يابد. هر بار يك ويژگى پيدا مى‏كنند و با اين تغيير ويژگى، نام آنها نيز تغيير مى‏يابد.
1427) كواكب: جمع كوكب - ستارگان.
1428) انس: مردم - آدميان.
1429) وحوش: جمع وحش - جانورانى كه در دشت و كوه زندگى مى‏كنند.
1430) طيور: جمع طاير - پرندگان.
1431) عقول عشره: ده واسطه ميان خداوند و مخلوقات مادى به عقيده فلاسفه قديم.
1432) غلات، جمع غالى - غاليان - غلوكنندگان - از حد درگذرندگان - آنان كه على و ائمه (ع) را در مرتبه خدايى قرار مى‏دهند.
1433) رحمه‏الله: خدايش رحمت كند.
1434) ياسر خادم: ياسير، خادم امام رضا (ع) و از روايان حديث آن حضرت.
1435) تفويض: واگذارى - عقيده به اين‏كه خداوند، عالم را آفريده و كار آن را به حضرت رسول (ص) واگذار كرده است. گروهى ديگر اين عقيده را درباره ائمه نيز داشتند.
1436) ترجمه بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1437) ترجمه آيه 40 سوره روم (30).
1438) ابوهاشم جعفرى: ابوهاشم داوود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن ابى‏طالب معروف به ابوهاشم جعفرى از اصحاب جليل‏القدر و داراى منزلت عظيم است كه امامان رضا، جواد، هادى، عسكرى و حجه بن الحسن (ع) را ديده و از همه آنان نقل حديث مى‏كند.
1439) مفوضه: طرفداران مذهب تفويض.
1440) كافر: كسى كه خدا را قبول ندارد - نفى‏كننده خدا.
1441) مشرك: آن كه در كنار خدا موجودى ديگر مى‏نهد - معتقد به شريك براى خدا در وجو يا كار.
1442) احتجاجات: كتاب الاحتجاج (به معنى دليل و برهان آورى) اثر ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى متوفاى 588 ه.ق. اين كتاب شامل استدلالهايى است كه پيامبر (ص)، ائمه و يارانشان در برابر مخالفان و اهل مذاهب و افكار و عقايد ديگر آورده‏اند.
1443) على بن احمد قمى: ابوالحسين على بن الدلال القمى از كسانى كه نواب امام زمان (ع) را ديده و با آنها ارتباط داشته‏اند.
1444) محمد بن عثمان عمروى: محمد بن عثمان بن سعيد عمروى (بخوانيد: عَمرى) خود و پدرش از نواب اربعه حضرت صاحب‏الزمان در زمان غيبت صغرا هستند (پدرش نخستين و خود وى دومين نايب است).
1445) وكيل: نايب - كارگزار - مباشر.
1446) تعظيم: بزرگداشت.
1447) ثخن: قطر - ضخامت.
1448) گندگى: درشتى حجم - بزرگى.
1449) ائمه هدى: پيشروان {راه‏} هدايت - مقصود على (ع) و يازده فرزند معصوم اوست كه امام‏اند.
1450) اجسام لطيفه: جمع جسم لطيف - جسمهايى كه بتوان پشت آنها را ديد يا نور از آنها رد شود.
1451) نزول: فرود آمدن.
1452) عروج: بالا رفتن.
1453) نص: صريح - عبارتى كه احتمال معنى ديگرى نداشته باشد.
1454) تأويل: برگرداندن معنى.
1455) عقول مجرده: جمع عقل مجرد - چيزهايى كه روحانى محض باشند و مخلوط با ماده نباشند.
1456) نفوس فلكى: جمع نفس فلكى - چيزهايى كه روحانى باشند اما كار و فعاليت آنها متعلق به ماده باشد و از اجسام فلكى و آسمانى باشند.
1457) طبايع: جمع طبيعت - نيروهايى كه تدبير همه اشيا را در عالم طبيعت بر عهده دارند.
1458) قوا: جمع قوه - چيزهايى كه مايه تغيير و حركت در اشيا و در طبيعت مى‏شوند.
1459) روح: موجودى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان و غير آنهاست. با پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) است و در مرتبه‏اى بالاتر از فرشتگان قرار دارد. بدون واسطه و تنها به امر خداوند خلق شده است. حقيقت وجودى انسانهاى كامل است.
1460) ملك: فرشته - فرشتگان موجوداتى پاك و فرمانبرند كه خداوند در امور و كارها و فعاليتهاى عالم هستى مأموريتهايى را به آنها داده است كه انجام مى‏دهند. از كليه نيروهايى كه در هستى وجود دارند تعبير به ملك شده است و همه موجوداتى با شعور و ادراك‏اند.
1461) گو: گودى.
1462) انگشت ابهام: انگشت شست.
1463) بخشى از آيه 14 سوره مؤمنون (23): ++پس بزرگ و بزرگوار است خداون يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است.+++ 1464) حجب: جمع حجاب - پرده‏ها - مرحله‏ها - فاصله‏ها، موانع و مراحلى كه ميان انسان و خدا موجود است.
1465) حجاب: پرده - مرحله - فاصله و مانعى كه ميان انسان و خداوند است.
1466) غلظت: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1467) حاجب: پرده‏دار - دربان - آن‏كه مانع ورود است تا اجازه ورود مى‏دهد.
1468) گندگى: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1469) سردقات جلال: سراپرده‏هاى شكوه و عظمت - بارگاههاى بزرگى، عظمت، بزرگوارى و شكوه.
1470) سراپرده: اندرون خانه - حرم - شبستان.
1471) سرادق: خيمه - بارگاه - سراپرده.
1472) عز: عزت - ارجمندى.
1473) كبريا: بزرگى - بزرگمنشى.
1474) قدس: نهايت پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1475) جبروت: قدرت - عظمت.
1476) ابيض: سفيد.
1477) اعلى: برتر - بالاتر - برترين - بالاترين.
1478) ديگر: سپس - پس از آن.
1479) تسبيح: گفتن ++سبحان‏الله+++ - ياد كردن خدا به پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1480) تقديس: ستودن خداوند به پاكى.
1481) اعلم: داناتر.
1482) حلقه: حلقه انگشترى.
1483) بخشى‏از آيه 12 سوره طلاق (65).
1484) اين‏كه معانى و مصداقهاى اين زمينهاى زيرين و جانورانى مانند خروس و ماهى، و اشيايى مانند آب و سنگ و هوا و ثرى و دريا چيست، نيازمند بررسيهاى عميق در آيات و روايات و مسلمات علمى است ضمن اين‏كه شامل فرشتگان نگهدارنده زمين نيز مى‏توانند باشند.
1485) ثرى: خاك - خاك‏تر - خاك مرطوب.
1486) آيه 6 سوره طه (20).
1487) مكفوف: بازداشته شده - منع شده.
1488) بخشى از آيه 43 سوره نور (24).
1489) هوا: فضا - جو - فضاى خالى.
1490) كرسى: تخت - محل فرمانروايى - مركزى كه از آنجا حكومت، تدبير و سلطه خداوند بر هستى اعمال مى‏شود - موجودى خارجى كه از عالم غيب است و وابسته به عرش است و آنچه در هستى جارى مى‏شد از عرش به كرسى و از كرسى به جهان مى‏رسد.
1491) بخشى از آيه 255 سوره بقره (2).
1492) عرش: عرش موجودى است خارجى، از عالم غيب و مركز دستورات عالم. رشته تدبير امور جهان به آن منتهى مى‏شود و استيلا و تسلط بر آن، علم به تفصيل جزئيات امور جهان و در دست داشتن تدبير كليه جهان هستى است.
1493) آيه 5 سوره طه (20): ++{خداوند} بزرگ بخشاينده مهرگستر بر عرش برآمده است {و استيلا دارد}.+++ 1494) قول: گفتار - سخن.
1495) ترجمه: خدايى جز خداوندگار نيست و هيچ نيرويى جز به دست و به يارى خداوند بلندمربته بزرگ نمى‏باشد.
1496) صانع: سازنده.
1497) امور لطيفه: جمع امر لطيف - چيزها و كارهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1498) دقايق: جمع دقيقه - نكته‏هاى ريز، دقيق و ظريف.
1499) صنعت: چيز ساخته شده.
1500) لطايف: جمع لطيف - چيزهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1501) فعيل: وزن صفت مشبهه، مانند عليم.
1502) فاعل: كننده كار يا دارنده حالت.
1503) خفيات: امور نهانى - چيزهاى پنهانى.
1504) مفعل: وزن اسم فاعل باب افعال در عربى، مانند مُخبر - (در اينجا) به معنى خبردهنده و مطلع گرداننده.
1505) عليه‏التحيه و الثناء: درود و ستايش بر او باد! 1506) حسين بن خالد: حسين بن خالد صيرفى از اصحاب امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و از راويان حديث آنان.
1507) اولى: شايسته‏تر.
1508) مضطر: ناچار - نيازمند بيچاره.
1509) سميع: شنوا.
1510) بصير: بينا.
1511) قادر: توانا.
1512) قاهر: غالب - مقهور كننده - چيره - شكست‏دهنده.
1513) حى: زنده.
1514) قيوم: بسيار پاينده - برخاسته به تدبير آفرينش.
1515) ظاهر: آشكار.
1516) باطن: نهان.
1517) قوى: نيرومند.
1518) عزيز: ارجمند - گرانمايه - بزرگوار - توانا - قادر - آن كه مغلوب نمى‏شود.
1519) عليم: دانا.
1520) حمار: خر - الاغ.
1521) اسد: شير.
1522) سكره: دانه تلخه در گندم.
1523) مسميات: جمع مسمى - چيزهايى كه بر آنها نام نهاده‏اند - صاحبان نامها.
1524) يعنى علم نداشته است و سپس علم بر او بار شود و او صاحب علم شود.
1525) مفارقت: دورى - جدايى.
1526) برگرفته از بخشى از آيه 23 سوره رعد (13).
1527) فاعل: كننده كار - عمل كننده - تأثيرگذار.
1528) مقهور: مغلوب - تحت تصرف، غلبه و چيرگى ديگرى.
1529) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1530) جارحه: اندام.
1531) ادات: ابزار - آل - وسيله.
1532) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1533) اجماعى: مورد اتفاق نظر همه.
1534) ازل آزال: بى‏ابتداترين زمانهاى بى‏ابتدا - ازلى‏ترين ازلها.
1535) متبدل شدن: تغيير يافتن.
1536) ممتنعات: آنها كه وجودشان غير ممكن است.
1537) همين: تنها - فقط.
1538) قصور: كوتاهى.
1539) كن: باش! - موجود شو! 1540) ارباب شكوك و ضلالت: صاحبان ترديدها و گمراهى - آنان كه در شكهاى گوناگون و گمراهى‏اند - آنها كه ايجاد شكهاى مختلف مى‏كنند و ديگران را از راه به‏در مى‏برند.
1541) والسلام على من اتبع الهدى: و سلام و درود بر آن كه از هدايت و رهنمود پيروى كند.
1542) اشاره به آيات 28 سوره سبأ (34) و 45 و 46 سوره احزاب (33).
1543) كافه: همه - جميع.
1544) اولى: اول.
1545) نشئه: عالم وجود - زندگى.
1546) مكونات: موجودات.
1547) اخس: پست‏ترين.
1548) دواعى: جمع داعيه - سببها - انگيزه‏ها.
1549) مستحسن: پسنديده - ستوده.
1550) حسن: نيكو - خوب.
1551) متمشى شدن: سرانجام يافتن - سامان يافتن - جريان يافتن.
1552) مؤانست: انس - الفت - دمسازى.
1553) استفاضه: فيض گرفتن - كسب بهره‏هاى معنوى و علوم و معارف الهى.
1554) زنديق: بيدين.
1555) محاجه: دليل آوردن.
1556) تأديب: ادب‏آموزى.
1557) مؤيد: تقويت شده - تأييد شده.
1558) مدنى بالطبع: طبيعتا مايل به شهرنشينى و تمدن و جامعه‏گرايى.
1559) منازعه: درگيرى - ستيز - نزاع.
1560) حيف: ظلم - ستم - جور.
1561) ميل: انحراف.
1562) مأمون: مصون - در امان.
1563) موقوف: وابسته.
1564) خارق عادت: خارق‏العاده - آنچه برخلاف عادت باشد - كارى عجيب و متفاوت با روشهاى عادى و جريان روزمره - معجزه يا كرامت.
1565) اتيان به مثل: آوردن همانند - نظر و شبيه آوردن.
1566) شق: شكافته - دونيمه.
1567) روزنه: پنجره - دريچه.
1568) متواتره: آن‏قدر تكرار شده توسط بسيارى از افراد گوناگون كه نمى‏توان در راست بودن آن ترديد كرد.
1569) تواتر: رسيدن يك خبر از افراد بسيار و گوناگون به نحوى كه نتوان در راستى آن شك كرد.از کتاب عرفان مجلسی
next page back page

 




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 12
:: بازدید هفته : 83
:: بازدید ماه : 1203
:: بازدید سال : 3278
:: بازدید کلی : 91973

RSS

Powered By
loxblog.Com