افرینش ادم


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





افرینش ادم
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

آفرينش آدم 
خداوند تواناى دانا، كائنات را بهنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسمانها پا برجاى و هر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ، كوهها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بى شتاب در پويش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بيافريند(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش ‍ كند(2) زيرا از آن پيش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن ، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را خلق خواهى كرد در زمين تباهى خواهد افكند و خونها خواهد ريخت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
-- من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
به اراده الهى ، اندك اندك ، گل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم (3)، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
اين دو اندام ، در كنار يكديگر همچنان كالبدهايى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت .(4)
حوا، با لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش ، در آدم و حوا دميد.
آن دو كه تا لحظه اى پيش ، دو تنديس همگون اما بى روح و ساكن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به درون خويش ‍ مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به تپش مى افتاد.
و اكنون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از خميره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارك الله احسن الخالقين .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء(5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آيا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد.(6)
به فرمان خداوند، يكباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در اين ميان ، شيطان كه از آتش آفريده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسيار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبينى و كبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پيچيد و بى راه شد. او به خويش نگريست و خود را فراتر ديد و سر خم نكرد. سجده نبرد و ايستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چيز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى .
پروردگار فرمود:
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .(7)
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
شيطان كه خود را در آتش قهر الهى يافت و دانست كه ديگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست كه او را تا روز باز پسين مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شيطان دانست كه تا روز باز پسين مهلت يافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار ديگر گستاخى آغاز كرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر اين گمراهى كه نصيب من كردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به كمين خواهم نشست و آنگاه از پيش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نكوهيده و رانده ، بيرون رو. دوزخ را از تو و هر كس از بنى آدم كه از تو پيروى كند، پر خواهم كرد! اما بدان كه بر بندگان من چيرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى كه به ميل خويش از تو پيروى كنند.
شيطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بيرون شد.
آدم و حوا در بهشت  
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستين چيزى كه در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خويش ساخت ، هواى پاك ، ملايم ، لطيف و عطر آگين آن بود. آنگاه روشنايى دل انگيز آفتاب كه همه جا، چون فرشى زرين ، گسترده بود. هوا نيز نه گرم و نه سرد و هميشه بهار بود. ديگر، رنگارنگى موجودات به ويژه چشم نوازى و تنوع گياهان ، چشمه ساران ، درياچه ها، آبگيرها، كوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نيز فراوانى ميوه ها و خوردنيها و آشاميدنيها بود.
آدم و حوا، پا به پاى يكديگر، به گردش و كشف زيباييهاى بهشت پرداختند: گاه از بيدستانهاى بسيار مى گذشتند كه بر دو سوى جويبارهاى زلال سايه انداختند و شاخساران افشان خود را در آينه آب رها كرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسيدند كه سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپيد و نيز زنبقها و لاله ها و شقايقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از تركيب جادويى رنگها كه با نوازش نسيم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در ميانه كوهساران مى گذشتند؛ يا از دهانه غارى كه صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پيشانى غار تا زمين ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حرير، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زير درختهاى تناور و پر سايه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. اين درختان ، با برگريزان زيباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام كه آدم يا حوا، برگها را با دست كنار مى زدند و چهره خويش را در زلال آينه فام آن مى شستند.
زيباتر از همه ، دنياى پرهياهوى جانداران ، به ويژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آميزى خيره كننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خويش ، نغمه هايى از موسيقى طبيعت را در فضا مى پراكندند. تنوع شكل و اندازه آنها نيز بسيار ديدنى بود: برخى به كوچكى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز كه طنين صدايشان ، تمام آغوش يك دره را از سيطره موسيقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زيباى ديگر، از آبزيان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه ديدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در كنار آبگيرى مى نشستند و حركت ماهيان را در بلور واره آب مى نگريستند. گاه با نوباوه زيباى غزالى در خلنگزارهاى مى دويدند و او را تا كنار مادرش همراهى مى كردند و سپس به تماشاى شير نوشيدنش از پستان مادر مى ايستادند.
در بهشت همه چيز درخشان ، ديدنى ، شفاف و چشمگير بود:
گلهايى به ظرافت خيال ، گلهايى به روشنايى حباب آب ، گلهايى افشان ، گلهايى پريشان ؛ گلهايى كه دور درختى پيچيده و چرخيده و بدان پيوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترين شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمين باز گشته بودند...
گلهايى كه در آبگيرهاى شفاف ، زير آب روييده و كف آبگير را زينت داده بودند و نيلوفرهاى كه بازوان را بر آب رها كرده بودند.
مهم تر از همه آنكه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود كه از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنيها، هر قدر و هر گاه كه دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن ميوه يك گياه باز داشته بود: گندم .(9)
هنگامى كه خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، اين گياه را به ايشان نشان داد و فرمود كه به آن نزديك نشوند. نيز به ايشان يادآور شد كه شيطان در كمين آنان است ، مبادا ايشان را بفريبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، اين گياه را از دور مى ديدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزديك نمى شدند.
بارى ، آن دو، در كمال آسايش و نيكبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانيد.
شيطان دشمن نيكبختى آنان ، آن دو را از دور مى پاييد. زيرا كه به خاطر مهلتى كه از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زير نظر مى داشت و مى ديد كه آن دو، همه جا در كنار يكديگر، كامياب و برخوردار از نعمت هستند. نيز گاه با هم به نيايش پروردگار بزرگ و نماز او مى ايستند و او را تقديس مى كنند و به پيشگاه او سجده مى برند و پيشانى بر خاك مى سايند. گاه از ديدن شگفتيهاى خلقت در بهشت گلى زيبا، آبگيرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به يكديگر يادآور مى شوند و خداى را تسبيح مى گويند. شيطان ، در آتش كينه و حسد مى سوخت و در پى يافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزديك شود. زيرا كه آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى كردند. اما شيطان دست بر نمى داشت ، يعنى حسد نمى گذاشت كه دست بردارد. پس بر آن شد كه از عاطفى بودن حوا سوء استفاده كند و از طريق او كم كم به هر دو نزديك شود و وسوسه خويش را بياغازد. شيطان ، داستان آن گياه ممنوع را مى دانست و مى دانست كه تنها راه محروم كردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسايش و نيكبختى ، همان گياه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار كند كه از آن گياه بخورند، در حالى كه هنوز نتوانسته بود حتى يك كلمه با آنان سخن بگويد.
سرانجام ، پس از چاره جوييهاى بسيار، به اين نتيجه رسيد كه خود را بيشتر نشان دهد و فاصله خويش را با آنان كمتر كند، تا رفته رفته حالت بيگانگى و رمندگى آنان از بين برود و آنگاه اين فرصت به دست آيد كه در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگويد.(10)
يك روز، در گذرگهى تنگ ، شيطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزير با او رويارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما كنار رو اى نفرين شده خداوند!
-- مرا ببخشيد، اما من سخن بسيار مهمى دارم كه بايد به شما...
-- ما هيچ سخنى با تو نداريم ، دور شو! نفرين خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گياه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهيب زد:
-- گفتم دور شو، ما هيچ حرفى از تو نخواهيم شنيد.
شيطان ، ناگزير از سر راه آنان كنار رفت ؛ اما در دل احساس مى كرد كه سرانجام پيروز خواهد شد.
چند روز ديگر، دوباره بر سر راه آنان ايستاد. اين بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهيد، اگر نادرست بود نپذيريد. اى آدم آيا نمى خواهى گياه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم كه خيرخواه شما هستم . مى خواهم گياهى را به شما نشان دهم كه اگر از آن بخوريد، جاودان خواهيد بود و هرگز پير نخواهيد شد و نخواهيد مرد و همواره در بهشت خواهيد ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با كلماتى سخت و درشت ، شيطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد كه خير ما را مى خواهد. چرا بايد از شنيدن حرفهاى او به ما زيان برسد؟
شيطان ، از اين حرف او استفاده و بار ديگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ كه راست مى گويم . اين درخت و ميوه آن نه تنها زيانى براى شما ندارد، بلكه شما را جاودان خواهد كرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدايى او را كه نمى توانم انكار كنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از ميوه اين گياه بخوريد، جاودان خواهيد شد. مگر نه اين است كه درخت نيز، مثل هزاران هزار گياه ديگر، در بهشت براى شما آفريده شده و يكى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...(11)
شيطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد كه سرانجام سست شد و هيچ نگفت . گويى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش كرده بود. براى شيطان كه آماده فريب دادن او بود، همين سكوت كافى بود. پس بى درنگ از ميوه آن گياه چيد و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما كنجكاوى برانگيخته شده آنان و سوگندهاى مكرر شيطان و همچنين پاكى فطرت آنها، باعث شد كه فريب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، ميوه گياه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اينكه شيطان يقين كرد آنان ميوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پيچيده و فرياد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد كه من از مقام قرب الهى رانده شوم . ديدى كه چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم كردم ؟ با اين همه ، بدان كه با تو و فرزندان تو، بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و خواهى ديد كه از وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
يكباره ، تمام جامه هايى كه بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشيده مى داشت فرو ريخت . آنان خود را عريان ديدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آيا به شما نگفتم كه به اين درخت نزديك نشويد؟ آيا نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شماست ؟
آنان ، پشيمان و اندوهگين ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم كرديم . اگر ما را نبخشايى و بر ما رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهيم بود.
خداوند توبه آنان را پذيرفت و بر آنان رحم كرد در عين حال ، زمين را مسكن آنان قرار داد و از اين رو، به آنان فرمود:
-- اينك فرود آييد؛ برخى دشمن برخى ديگر. شما را در زمين ، تا هنگامى معين ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاريك شد و صداهاى مهيب در همه جا طنين افكند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر يك خود را در بيابانى خشك و بى آب ، در زير آفتابى سوزان يافت .
آنان دانستند كه ديگر رفاه و نعيم بهشت به پايان آمده است و از آن پس در جايى زندگى خواهند كرد كه هر چيز و هر كردار، در آن از دوگانگى كفر و ايمان ، هدايت و گمراهى و مسئووليت و اختيار تهى نيست .
هر كس در هر كردار و هر حركت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از ياد و رضاى خدا اعراض كرد و روگرداند، به شيطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خويش مختار ولى بايد بداند كه در همان حال مسؤ ول است .(12)
آدم و حوا در زمين  
اينك ، زمين بود و مشكلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنكى ، تشنگى ، هراس ، تنهايى ، اندوه جدايى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاريك ، تازيانه بادهاى سخت ، سيلى رگبارهاى تند، چنگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بياسايند و پناه گيرند.
آدم ، ناگزير فكر خود را به كار انداخت و چيزى نگذشت كه آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خويش مى يافتند نخستين ابزارهاى زندگى بر روى زمين را فراهم آورند.
كوتاه زمانى بعد، اولين گام تشكيل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغيير حالت هاى خويش مى هراسيد اما غريزه مادرى و نيز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پايان يك روز دشوار و طولانى ، حوا يك پسر و يك دختر به دنيا آورد: قابيل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهايى رستند و به كودكان خويش دل بستند. با بزرگتر شدن كودكان ، محيط آرام و ساكت اطرافشان ، از هياهويى شاد و شيرين انباشته شد و زندگى آنان معناى ويژه اى يافت .
هنوز اينان بسيار كوچك بودند كه حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابيل و خواهر دو قلويش نيز به جمع چهار نفرى نخستين خانواده بشرى پيوستند و آدم و حوا، پس از سختيها و رنجهاى بسيار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى ، دلشاد و اميدوار شدند و سخت به فرزندان عزيز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابيل و قابيل (13) 
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى باليدند و بزرگ تر مى شدند.
ديگر، هابيل و قابيل و خواهرانشان ، هر يك ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابيل به زمين روى آورد و با راهنمايى پدر، به زراعت پرداخت . هابيل نيز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا كمك مى كردند.
از اين چهار فرزند، هابيل و خواهر دو قلوى قابيل ، زيباتر از آن دو تن ديگر بودند. خواهر تواءمان قابيل ، دخترى كامل ، برازنده و بسيار زيبا بود و هابيل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زيبا مى نمود.
يك روز كه دختران در خانه نبودند و هابيل و قابيل نيز بيرون از خانه ، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آيا وقت آن نرسيده است كه فرزندانمان ، هر يك همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بياورد....؟
-- چرا، مدتى است كه در اين فكر هستم . امروز، پس از نيايش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در اين امر راهنمايى فرمايد.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گيرد و در پهنه زمين زندگى كند و سرشتها و طبايع گوناگون پديد آيد و زمين عرصه بروز خير و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر كدام از پسران ، خواهر ديگرى را به همسرى برگزيند.(14)
آن شب ، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده كه فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زير چشم به هم نگريستند و هابيل سر را به زير افكند اما قابيل با شتاب پرسيد:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود كه هر يك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان ديگرى ازدواج كند.
كلام پدر، چون آب سردى بود كه ناگهان بر سر قابيل ريخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رويش پريد؛ نخست لحظه اى ساكت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم كشيد و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من اين فرمان را نمى پذيرم . چرا نبايد با خواهر دو قلوى خود ازدواج كنم ؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زيباى مرا به همسرى بگيرد؟
-- پسرم ! اين فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نبايد از فرمان او سرپيچى كنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضايى مرا به او بگو! من از اين فرمان خشنود نيستم و نمى توانم اين را پنهان كنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه ديگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، يك بار در بهشت ، سرپيچى از فرمان خداوند را آزموديم . سالها به درگاه او گريستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنكه ما، به اين گستاخى ، در برابر دستور صريح او مقاومت نكرده بوديم . در حقيقت بر خود ستم كرده بوديم و از بهشت رانده شديم .
قابيل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار ديگر در ميان بگذار. اين بار اگر فرمانى داد، سرپيچى نخواهم كرد.
خداوند فرمان داد كه هر يك از آن دو - هابيل و قابيل - به دلخواه خود چيزى براى خدا قربان كند. از هر كدام كه مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خويش را خود برگزيند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ كرد و قرار شد كه فرداى آن روز هر يك ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر كدام را كه خداوند در آتش قبول خويش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابيل ، بهترين شتر سرخ موى جوان و زيبايى را كه در گله خود داشت حاضر كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زير لب ، چيزهايى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم كه هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهايى كه به من عطا كرده اى ، اينك در اجراى فرمان تو، ميان داده هاى تو، از اين شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، اين قربانى ناچيز را از من قبول كن !
اما قابيل ، از ميان گندمهاى بسيار و گوناگون خود كه ذخيره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود انديشيد: گندم هاى مزرعه پايين ، با آن دانه هاى طلايى و شفاف - كه چشم را خيره مى كند - به راستى حيف است كه در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را كه چندان كشيده و مرغوب نيست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ايستاده بودند و هر يك به پذيرفته شدن قربانى خود اميدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسيد و در پيش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابيل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابيل ، كه در تقديم قربانى اخلاص نورزيده بود، برآشفت و سخت اندوهگين شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزير، از ازدواج با خواهر توامان خود دل كند و هابيل ، با خواهر زيباى او ازدواج كرد.
به اين ترتيب ، غائله ازدواج از ميان برخاست . اما كينه برادر در دل قابيل نشسته بود و هر روز، آتش آن بيشتر زبانه مى كشيد. يك روز كه هابيل با گله خود از كنار مزرعه قابيل مى گذشت ، قابيل به او گفت :
-- هابيل ! سرانجام تو را خواهم كشت . من هر وقت تو را مى بينم ، به ياد شكست خود مى افتم . تا تو را از ميان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزيزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نيست . خداوند قربانى را تنها از پرهيزكاران مى پذيرد. چاره ، كشتن من نيست ، در پرهيزكارى است . حتى اگر قصد كشتن من كنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم كشت ؛ زيرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از اين خيال باطل بدار و از ارتكاب اين گناه ، عالم بيم داشته باش . زيرا به دوزخ خواهى رفت كه كيفر ستمكاران است . بهتر است به خاطر اين فكرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش كنى . به خاطر داشته باش كه ابليس ، وقتى كه با فريب و نيرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بيرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سينه قابيل ، ديو كينه بيدار شده بود و جز به كشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در يك روز، آنچه نبايد بشود، شد.
آن روز قابيل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپايه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كين خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهايش مى افزود.
گله را از دور ديد. از كنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پيش ‍ رفت . ابتدا برادر را نديد. لحظه اى مى چرخيد، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
كينه ، پرده اى تار در پيش چشم او كشيده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى ديد و نه پليدى كردار خود را. بالاى سر برادر ايستاد و به او نگريست كه گيسوان انبوهش دور چهره زبياى او ريخته و گرماى ملايم آفتاب پاييزى ، روى پيشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم كه بر ورق گل .
سينه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس كه مى كشيد بالا و پايين مى رفت ، چون زورقى كه بر امواج بركه اى آرام ، رها شده باشد و دستهايش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام كشيده اش ، افتاده بود شايد در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه داشتند، سخن مى گفت زيرا سايه لبخندى شيرين ، روى لبهايش به چشم مى خورد..
اما قابيل ، ديگر چيزى نمى ديد؛ كينه ، او را كور كرده بود و اينك با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ايستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاريخ بشرى فرا رسيد، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسيخته ، لحظه كشتن برادر: قابيل ، چون ديوى كژ آيين ، سنگ را با تمام نيرو بالا برد و بر سر برادر كوبيد.
و خون ، از چشمه ها جوشيد و آسمان تيره شد و زمين لرزيد و نخستين سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابيل ، نخست ، تكانى سخت خورد و همزمان ، آهى كوتاه كشيد؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ‍ ايستاده بود نگريست و آنگاه به آسمان نگاهى كرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، يك دو بار، پا را بر خاك كشيد و سپس از حركت ايستاد... اينك جاودانه به خواب رفته بود....
نسيمى مى وزيد و گيسوان انبوه آغشته به خونش را - و نيز يك دو شقايق را كه در كنار كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابيل كه گويى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گيج ، به پيكر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختيار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سينه برادر نهاد و در تيرگى اندوه و پيشيمانى غرق شد.
ناگهان از يادآورى اينكه با پيكر برادر چه كند، بر خود لرزيد: چگونه آن را از ميان بردارد كه پدر و ديگران در نيابند؟
سراسيمه برخاست و حيران به هر سو نگريست .
نخست پيكر برادر را بى اراده بر دوش كشيد و چون ديوانگان گامى چند، هر سوى دويد...
سپس چون اين كار را بيهوده يافت ، پيكر را بر زمين نهاد و به فكر فرو رفت اما گويى در سرش آتش زبانه مى كشيد. هيچ فكرى به خاطرش نرسيد و راه به جايى نبرد.
پشيمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنين آه كوتاهى كه برادر در واپسين لحظه حيات از جگر كشيده بود، انگار هنوز در كوه و دشت مى پيچيد و سوزش نگاه چشمان زيبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابيل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زيباى دوران كودكى ، اينك از پيش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها كه او و برادرش ، شاد و بى خيال ، دست در دست در حاشيه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دويدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، يكديگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقليد از آن نوباوه ، از پستان پر شير آن بز، شير مى مكيدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ايام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از ياد آورى تمام اين خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى ترديد پدر يا همسر هابيل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه بايد بكند. در تمام عمر، كشته انسانى نديده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگيخت تا با شكافتن زمين ، گردويى را كه به منقار داشت در پيش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابيل دريافت كه بايد برادر را به همين صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من كه از اين كلاغ نيز كمترم !
بدين ترتيب ، داستان نخستين خانواده بشرى با اين سرانجام دلگزا به پايان رسيد.(15)
ادريس (16) 
زن در حاليكه يك دستش را روى پيشانى ، بالاى ابرو، سايه بان چشم كرده بود و به صحراى جلوى كلبه اش مى نگريست ، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى كنم امير حاكم شهر به اينسو مى آيد!
مرد كه با شگفتى به بيرون مى دويد، پرسيد:
-- امير؟
-- آرى ، حالا ديگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشير او و همراهانش ، مى بينم . زير آفتاب مى درخشند.
مرد در حاليكه به داخل كلبه باز مى گشت ، با دلخورى غريد:
-- در اين اطراف ، جز كلبه ما، آبادى ديگرى نيست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بيكار ممان ! غذايى فراهم كن ، شايد نزد ما چيزى بخورند...
-- اميران و شاهان ، از غذاى من و تو چيزى خورد، آنها هر چيزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نيازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستين ازدواج ، از شهر كوچ كرده و به اين محل آمده بودند. كنار چشمه براى خود كلبه اى ساخته و به تدريج ، به آبادانى زمينهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امير حاكم رسيده بود. امير غاليا براى شنيدن ناله ها گوشى سنگين ولى براى هر خبر پر سود گوشى تيز داشت .
خبر را شنيده و اينك براى ديدن محل ، با عده اى از درباريان خود به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنيدن كى بود مانند ديدن .
در كلبه ، امير به مرد گفت :
- جاى بسيار زيبايى است ؛ ما وصف آن را شنيده بوديم ، اينك آن را بسيار بهتر و زيباتر از آن يافتيم كه تصور مى كرديم آيا حاضرى آن را بفروشى ؟
- اين باغ و مزرعه ، محصول زحمت بيست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همين زمين و كنار همين چشمه و در اين كلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ايم و سپاس او را به جاى آورده ايم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امير حاكم ، ديگر چيزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترك كرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امير حاكم به وى گفت :
- جايى را كه تو اينقدر پسنديده اى ، زيبنده توست ، نه يك شهروند ساده ، بايد آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هيچ قيمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دين امير حاكم ، دستگير و محاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدايان ما ايمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنين مى گفت .
- بسيار خوب ، اين بهانه خوبى است . پس از آنكه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمين و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ويران كنى و به جاى آن قصرى براى خويش بسازى .
خداوند به حضرت ادريس ، پيامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امير ستمگر برود و به او بگويد: (آيا به كشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى كه زمين او را نيز مصادره كردى و زن و فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و بردبارى ما، تو را فريفته است . زودا كه تو را به ذلت افكنيم و تو همسر اغواگرت را هلاك سازيم .)
ادريس ، پيام خداوند را در حضور درباريان مو به مو به امير حاكم رسانيد. او بر آشفت و ادريس را از مجلس خود بيرون راند. همسر امير، كسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پيش از آن ، ياران ادريس ، او را آگاه كرده بودند.
ادريس به ياران خويش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نيز از شهر بيرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و امير حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانيد و هلاك خواهد كرد.
وعده خدا انجام يافت : امير و همسرش هلاك شدند و اميرى ديگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چيره شد.
بيست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباريده بود.
پس از بيست سال ، خداوند به ادريس فرمان داد كه اينك به شهر درآى و از ما طلب باران كن زيرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك اندك دريافته بودند كه سختى ها به خاطر ستمى بود كه امير پيشين بر آن مرد مؤ من روا داشته و نيز ادريس پيامبر را از شهر آواره كرده بود و آنان هيچ عكس العملى در برابر ستم وى ، از خويش نشان نداده بودند.
ديگر در شهر، از هر دهانى شنيده مى شد كه :
- اين همه بلاها را از آن مى كشيم كه امير ستمكار پيشين ، صاحب آن باغ و مزرعه زيبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك مذلت نشانيد و ادريس نبى را در كوه و بيابان آواره كرد و ما دم نزديم !
- كاش مى دانستيم ادريس به كجا رفته است تا او را مى يافتيم و از او مى خواستيم كه نزد خداوند خويش از ما شفاعت كند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از اين بدبختى رهايى يابيم .
- اگر ادريس نيست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوريم و از او مى خواهيم كه گناه ما را ببخشايد.
ادريس به فرمان الهى ، پا از غار بيرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادريس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ايمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادريس به امير جديد شهر پيام فرستاد كه خود و درباريان وى پياده و بدون سلاح ، به نزد وى بيابند.
امير، گرچه نخست زير بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذيرفت و با تذلل و خاكسارى ، با پاى برهنه با همراهان خويش ، نزد ادريس آمد و به مردم پيوست و همه ، با پاى برهنه ، به بيابان بيرون شهر رفتند و ادريس از خداوند طلب باران كرد.
باران رحمت الهى فراوان فروباريد؛ و از شهر از جان و دل به ادريس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)
نوح 
نوح در جامعه اى مى زيست كه دلها در آن تيره و فساد چيره و بت پرستى رايج و ستم و بهره گيرى و استثمار، متداول بود. ثروتمندان در فساد خويش ‍ غوطه ور بودند و ناتوانان و مسكينان ، در جان كندنى سخت ، روزگار مى گذرانيدند! خداوند به نوح فرمان داد كه به پيامبرى ، اين مردم را هدايت كند. نوح ، زبانى فصيح و منطقى قوى و بيانى گرم داشت و سخت بردبار و شكيبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قوم من ، تنها الله را بپرستيد. چرا غير او را به پرستش مى گيريد؟ اگر ايمان نياوريد، من بر شما از شكنجه روزى سخت هراسانم .
او همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و در اين راه ، با اميدوارى و تحمل بسيار، با سختيها و ناملايمات روبه رو مى شد و از فصاحت و بلاغت خويش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در اين ميان ، برخى مسكينان و مستضعفان ، رفته رفته به سخنان او مايل شدند و دعوت او را اجابت كردند. اما ثروت اندوزان و دنيا پرستان كه زمزمه هاى توحيدى نوح را خطرى براى منافع خود تلقى مى كردند، عناد و مقاومت ورزيدند و ظلمت گمراهى را بر نور هدايت رجحان نهادند و از اين بالاتر، نوح و پيروانش را به باد استهزا گرفتند:
- ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و جز پست ترين مردمان به تو نمى گروند. تو و پيروانت را هيچ برترى بر ما نيست و جز مشتى دروغگو نيستيد.
در برابر مقاومت آنان ، نوح ايستادگى مى كرد و به ياران و پيروان خود تشكل مى داد.
نوح براى گذران زندگى خويش ، نجارى مى كرد(18) و در همان حال ، در ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد مرا تنها خداوند مى دهد. نيز نمى گويم فرشته ام تا بگوييد: تو جز بشرى مانند من نيستى . ادعاى علم غيب هم نكرده ام تا مرا تكذيب كنيد. من تنها شما را به خداوند يكتا، به نيكى و پاكى و اخلاق ، فرا مى خوانم . پس چرا ايمان نمى آوريد، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزيد؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگر چنان كه مى گويى ، خواهان رستگارى و هدايت مايى ، اين مردمان پست و پيروان دون را از خود دور كن . ما نمى توانيم ياران و همعقيده آنان باشيم .
- چرا از من مى خواهيد با ياران مؤ من خويش ترك مراوده كنم ؟ من كسى نيستم كه اين مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ريشخندها و آزارها، به نشر دعوت و تبليغ پرداخت . تا اينكه سرانجام ، آن مردم گمراه ، به يكباره اميد نوح را به ياس مبدل كردند و آن پيامبر خدا را بر سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، ديگر بس كن و از اين بحث و جدال مكرر خود با ما دست بدار. مگر نمى گويى كه اگر ما ايمان نياوريم دچار عذاب الهى خواهيم شد؟ اكنون كجاست آن عذاب الهى كه وعده مى دادى ؟
وقتى بى شرمى را به نهايت رساندند و آن پيامبر بردبار الهى از خود نااميد كردند، نوح ، قوم خويش را نفرين كرد:
- پروردگارا، از اين كافران يك نفر بر زمين مگذار! (19)
خداوند امر فرمود تا نوح به كمك ياران اندكش ، كشتى بسازد. نوح نقطه اى را بر خشكى و دور از دريا انتخاب كرد و از تنه درختان ، با زحمت بسيار، تخته هايى فراهم آورد و با ابزار ابتدايى روزگار خود، ساختن كشتى را آغاز كرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ريشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از كافران مى آمدند و او و يارانش را كه سخت سرگرم كار بودند، به باد استهزا مى گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فكر يك دريا هم در همين نزديكيها مى كردى ؟ آخر كدام ديوانه اى در خشكى و دور از دريا يك كشتى به اين بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهايى كرايه كرده است كه اين كشتى را به دريا خواهند برد!
- شايد هم دريا را به اينجا خواهد آورد!
حتى فرزند خود او كه جذب جامعه كافران شده بود، در مسخره كردن پدر، با آنها همراه بود. اما نوح ، بردبار و استوار، به اين ياوه گوييها و هرزه دارييها اعتنا نمى كرد و به كار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، كار ساختن كشتى بزرگ به پايان آمد و از جانب خداوند به نوح فرمان رسيد كه اينك با خانواده خويش و همه گرويدگان و مومنان به كشتى درآى و از هر حيوانى يك جفت (نر و ماده ) با خود ببر، كه لحظه عذاب ما در رسيده است .
نخست از تنورى در خانه يكى از مومنان ، آب فرا جوشيد و همه مومنان به فرمان نوح به كشتى در آمدند. آنگاه هوا تيره و تار شد و طوفانى سهمگين برخاست و بارانى سيل آسا و تند در گرفت و آب بر سطح زمين جريان يافت و كم كم بالا ايستاد و كشتى اندك تكان خورد...
وحشت همگان را فرا گرفت ؛ هر كس سراسيمه به سويى مى گريخت . كم كم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح كه از كشتى مى نگريست و تسبيح خدا مى گفت ، فرزند خويش را ديد كه از امواج به بلندى ها مى گريخت . فرياد برآورد:
- پسر گمراه كه هنوز گريبان از طوفان غرور نرهانيده بود، به پاسخ بانگ برداشت :
- مرا به كشتى تو حاجتى نيست ، بر ستيغ كوهى فرا خواهم رفت و از غرق شدن در امان خواهم ماند.
اما در همان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، كشتى را بر سر گرفت و هر چه جز كشتى به زير آب رفت . نوح كه خود شاهد غرق شدن پسر بود، سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز كرد:
- خداوندا، تو خود وعده داده بودى كه مرا و خانواده ام را از عذاب در امان نگه دارى . اينك اين فرزند من است كه غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نوح ، او ديگر از خاندان تو نيست و عملى نا صالح است . او با بدان پيوست و خاندان نبوتش گم شد. زنهار بر آنچه كه ژرفاى آن از تو پوشيده است ، درنگ مكن و خود را در گروه جاهلان ميفكن . ما تنها به نجات مومنان وعده داده بوديم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پروردگارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اينكه چيزى را درخواست مى كنم كه نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهم بود.
فرداى آن روز، هنگامى كه سر نشينان كشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه ، فراز آمدند؛ طوفان فرو نشسته بود و كشتى در زير پرتو آفتابى زرين ، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش ‍ نسيم پيش مى رفت .
مدتى بعد آبها نيز در دل زمين فرو رفت و كشتى سالم همراه سرنشينان خود بر فلات كوه جودى نشست . نوح و ديگر ياران او دوباره قدم به خاك نهادند: حيوانات غير اهلى را در بيابان يله كردند و همگان ، با همگنان ، زندگى تازه اى را بر روى زمين آغاز كردند. (20)

next page

fehrest page

 

آفرينش آدم 
خداوند تواناى دانا، كائنات را بهنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسمانها پا برجاى و هر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ، كوهها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بى شتاب در پويش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بيافريند(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش ‍ كند(2) زيرا از آن پيش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن ، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را خلق خواهى كرد در زمين تباهى خواهد افكند و خونها خواهد ريخت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
-- من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
به اراده الهى ، اندك اندك ، گل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم (3)، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
اين دو اندام ، در كنار يكديگر همچنان كالبدهايى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت .(4)
حوا، با لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش ، در آدم و حوا دميد.
آن دو كه تا لحظه اى پيش ، دو تنديس همگون اما بى روح و ساكن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به درون خويش ‍ مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به تپش مى افتاد.
و اكنون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از خميره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارك الله احسن الخالقين .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء(5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آيا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد.(6)
به فرمان خداوند، يكباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در اين ميان ، شيطان كه از آتش آفريده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسيار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبينى و كبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پيچيد و بى راه شد. او به خويش نگريست و خود را فراتر ديد و سر خم نكرد. سجده نبرد و ايستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چيز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى .
پروردگار فرمود:
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .(7)
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
شيطان كه خود را در آتش قهر الهى يافت و دانست كه ديگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست كه او را تا روز باز پسين مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شيطان دانست كه تا روز باز پسين مهلت يافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار ديگر گستاخى آغاز كرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر اين گمراهى كه نصيب من كردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به كمين خواهم نشست و آنگاه از پيش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نكوهيده و رانده ، بيرون رو. دوزخ را از تو و هر كس از بنى آدم كه از تو پيروى كند، پر خواهم كرد! اما بدان كه بر بندگان من چيرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى كه به ميل خويش از تو پيروى كنند.
شيطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بيرون شد.
آدم و حوا در بهشت  
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستين چيزى كه در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خويش ساخت ، هواى پاك ، ملايم ، لطيف و عطر آگين آن بود. آنگاه روشنايى دل انگيز آفتاب كه همه جا، چون فرشى زرين ، گسترده بود. هوا نيز نه گرم و نه سرد و هميشه بهار بود. ديگر، رنگارنگى موجودات به ويژه چشم نوازى و تنوع گياهان ، چشمه ساران ، درياچه ها، آبگيرها، كوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نيز فراوانى ميوه ها و خوردنيها و آشاميدنيها بود.
آدم و حوا، پا به پاى يكديگر، به گردش و كشف زيباييهاى بهشت پرداختند: گاه از بيدستانهاى بسيار مى گذشتند كه بر دو سوى جويبارهاى زلال سايه انداختند و شاخساران افشان خود را در آينه آب رها كرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسيدند كه سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپيد و نيز زنبقها و لاله ها و شقايقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از تركيب جادويى رنگها كه با نوازش نسيم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در ميانه كوهساران مى گذشتند؛ يا از دهانه غارى كه صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پيشانى غار تا زمين ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حرير، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زير درختهاى تناور و پر سايه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. اين درختان ، با برگريزان زيباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام كه آدم يا حوا، برگها را با دست كنار مى زدند و چهره خويش را در زلال آينه فام آن مى شستند.
زيباتر از همه ، دنياى پرهياهوى جانداران ، به ويژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آميزى خيره كننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خويش ، نغمه هايى از موسيقى طبيعت را در فضا مى پراكندند. تنوع شكل و اندازه آنها نيز بسيار ديدنى بود: برخى به كوچكى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز كه طنين صدايشان ، تمام آغوش يك دره را از سيطره موسيقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زيباى ديگر، از آبزيان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه ديدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در كنار آبگيرى مى نشستند و حركت ماهيان را در بلور واره آب مى نگريستند. گاه با نوباوه زيباى غزالى در خلنگزارهاى مى دويدند و او را تا كنار مادرش همراهى مى كردند و سپس به تماشاى شير نوشيدنش از پستان مادر مى ايستادند.
در بهشت همه چيز درخشان ، ديدنى ، شفاف و چشمگير بود:
گلهايى به ظرافت خيال ، گلهايى به روشنايى حباب آب ، گلهايى افشان ، گلهايى پريشان ؛ گلهايى كه دور درختى پيچيده و چرخيده و بدان پيوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترين شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمين باز گشته بودند...
گلهايى كه در آبگيرهاى شفاف ، زير آب روييده و كف آبگير را زينت داده بودند و نيلوفرهاى كه بازوان را بر آب رها كرده بودند.
مهم تر از همه آنكه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود كه از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنيها، هر قدر و هر گاه كه دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن ميوه يك گياه باز داشته بود: گندم .(9)
هنگامى كه خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، اين گياه را به ايشان نشان داد و فرمود كه به آن نزديك نشوند. نيز به ايشان يادآور شد كه شيطان در كمين آنان است ، مبادا ايشان را بفريبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، اين گياه را از دور مى ديدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزديك نمى شدند.
بارى ، آن دو، در كمال آسايش و نيكبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانيد.
شيطان دشمن نيكبختى آنان ، آن دو را از دور مى پاييد. زيرا كه به خاطر مهلتى كه از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زير نظر مى داشت و مى ديد كه آن دو، همه جا در كنار يكديگر، كامياب و برخوردار از نعمت هستند. نيز گاه با هم به نيايش پروردگار بزرگ و نماز او مى ايستند و او را تقديس مى كنند و به پيشگاه او سجده مى برند و پيشانى بر خاك مى سايند. گاه از ديدن شگفتيهاى خلقت در بهشت گلى زيبا، آبگيرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به يكديگر يادآور مى شوند و خداى را تسبيح مى گويند. شيطان ، در آتش كينه و حسد مى سوخت و در پى يافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزديك شود. زيرا كه آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى كردند. اما شيطان دست بر نمى داشت ، يعنى حسد نمى گذاشت كه دست بردارد. پس بر آن شد كه از عاطفى بودن حوا سوء استفاده كند و از طريق او كم كم به هر دو نزديك شود و وسوسه خويش را بياغازد. شيطان ، داستان آن گياه ممنوع را مى دانست و مى دانست كه تنها راه محروم كردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسايش و نيكبختى ، همان گياه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار كند كه از آن گياه بخورند، در حالى كه هنوز نتوانسته بود حتى يك كلمه با آنان سخن بگويد.
سرانجام ، پس از چاره جوييهاى بسيار، به اين نتيجه رسيد كه خود را بيشتر نشان دهد و فاصله خويش را با آنان كمتر كند، تا رفته رفته حالت بيگانگى و رمندگى آنان از بين برود و آنگاه اين فرصت به دست آيد كه در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگويد.(10)
يك روز، در گذرگهى تنگ ، شيطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزير با او رويارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما كنار رو اى نفرين شده خداوند!
-- مرا ببخشيد، اما من سخن بسيار مهمى دارم كه بايد به شما...
-- ما هيچ سخنى با تو نداريم ، دور شو! نفرين خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گياه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهيب زد:
-- گفتم دور شو، ما هيچ حرفى از تو نخواهيم شنيد.
شيطان ، ناگزير از سر راه آنان كنار رفت ؛ اما در دل احساس مى كرد كه سرانجام پيروز خواهد شد.
چند روز ديگر، دوباره بر سر راه آنان ايستاد. اين بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهيد، اگر نادرست بود نپذيريد. اى آدم آيا نمى خواهى گياه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم كه خيرخواه شما هستم . مى خواهم گياهى را به شما نشان دهم كه اگر از آن بخوريد، جاودان خواهيد بود و هرگز پير نخواهيد شد و نخواهيد مرد و همواره در بهشت خواهيد ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با كلماتى سخت و درشت ، شيطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد كه خير ما را مى خواهد. چرا بايد از شنيدن حرفهاى او به ما زيان برسد؟
شيطان ، از اين حرف او استفاده و بار ديگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ كه راست مى گويم . اين درخت و ميوه آن نه تنها زيانى براى شما ندارد، بلكه شما را جاودان خواهد كرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدايى او را كه نمى توانم انكار كنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از ميوه اين گياه بخوريد، جاودان خواهيد شد. مگر نه اين است كه درخت نيز، مثل هزاران هزار گياه ديگر، در بهشت براى شما آفريده شده و يكى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...(11)
شيطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد كه سرانجام سست شد و هيچ نگفت . گويى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش كرده بود. براى شيطان كه آماده فريب دادن او بود، همين سكوت كافى بود. پس بى درنگ از ميوه آن گياه چيد و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما كنجكاوى برانگيخته شده آنان و سوگندهاى مكرر شيطان و همچنين پاكى فطرت آنها، باعث شد كه فريب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، ميوه گياه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اينكه شيطان يقين كرد آنان ميوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پيچيده و فرياد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد كه من از مقام قرب الهى رانده شوم . ديدى كه چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم كردم ؟ با اين همه ، بدان كه با تو و فرزندان تو، بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و خواهى ديد كه از وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
يكباره ، تمام جامه هايى كه بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشيده مى داشت فرو ريخت . آنان خود را عريان ديدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آيا به شما نگفتم كه به اين درخت نزديك نشويد؟ آيا نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شماست ؟
آنان ، پشيمان و اندوهگين ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم كرديم . اگر ما را نبخشايى و بر ما رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهيم بود.
خداوند توبه آنان را پذيرفت و بر آنان رحم كرد در عين حال ، زمين را مسكن آنان قرار داد و از اين رو، به آنان فرمود:
-- اينك فرود آييد؛ برخى دشمن برخى ديگر. شما را در زمين ، تا هنگامى معين ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاريك شد و صداهاى مهيب در همه جا طنين افكند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر يك خود را در بيابانى خشك و بى آب ، در زير آفتابى سوزان يافت .
آنان دانستند كه ديگر رفاه و نعيم بهشت به پايان آمده است و از آن پس در جايى زندگى خواهند كرد كه هر چيز و هر كردار، در آن از دوگانگى كفر و ايمان ، هدايت و گمراهى و مسئووليت و اختيار تهى نيست .
هر كس در هر كردار و هر حركت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از ياد و رضاى خدا اعراض كرد و روگرداند، به شيطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خويش مختار ولى بايد بداند كه در همان حال مسؤ ول است .(12)
آدم و حوا در زمين  
اينك ، زمين بود و مشكلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنكى ، تشنگى ، هراس ، تنهايى ، اندوه جدايى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاريك ، تازيانه بادهاى سخت ، سيلى رگبارهاى تند، چنگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بياسايند و پناه گيرند.
آدم ، ناگزير فكر خود را به كار انداخت و چيزى نگذشت كه آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خويش مى يافتند نخستين ابزارهاى زندگى بر روى زمين را فراهم آورند.
كوتاه زمانى بعد، اولين گام تشكيل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغيير حالت هاى خويش مى هراسيد اما غريزه مادرى و نيز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پايان يك روز دشوار و طولانى ، حوا يك پسر و يك دختر به دنيا آورد: قابيل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهايى رستند و به كودكان خويش دل بستند. با بزرگتر شدن كودكان ، محيط آرام و ساكت اطرافشان ، از هياهويى شاد و شيرين انباشته شد و زندگى آنان معناى ويژه اى يافت .
هنوز اينان بسيار كوچك بودند كه حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابيل و خواهر دو قلويش نيز به جمع چهار نفرى نخستين خانواده بشرى پيوستند و آدم و حوا، پس از سختيها و رنجهاى بسيار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى ، دلشاد و اميدوار شدند و سخت به فرزندان عزيز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابيل و قابيل (13) 
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى باليدند و بزرگ تر مى شدند.
ديگر، هابيل و قابيل و خواهرانشان ، هر يك ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابيل به زمين روى آورد و با راهنمايى پدر، به زراعت پرداخت . هابيل نيز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا كمك مى كردند.
از اين چهار فرزند، هابيل و خواهر دو قلوى قابيل ، زيباتر از آن دو تن ديگر بودند. خواهر تواءمان قابيل ، دخترى كامل ، برازنده و بسيار زيبا بود و هابيل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زيبا مى نمود.
يك روز كه دختران در خانه نبودند و هابيل و قابيل نيز بيرون از خانه ، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آيا وقت آن نرسيده است كه فرزندانمان ، هر يك همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بياورد....؟
-- چرا، مدتى است كه در اين فكر هستم . امروز، پس از نيايش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در اين امر راهنمايى فرمايد.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گيرد و در پهنه زمين زندگى كند و سرشتها و طبايع گوناگون پديد آيد و زمين عرصه بروز خير و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر كدام از پسران ، خواهر ديگرى را به همسرى برگزيند.(14)
آن شب ، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده كه فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زير چشم به هم نگريستند و هابيل سر را به زير افكند اما قابيل با شتاب پرسيد:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود كه هر يك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان ديگرى ازدواج كند.
كلام پدر، چون آب سردى بود كه ناگهان بر سر قابيل ريخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رويش پريد؛ نخست لحظه اى ساكت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم كشيد و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من اين فرمان را نمى پذيرم . چرا نبايد با خواهر دو قلوى خود ازدواج كنم ؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زيباى مرا به همسرى بگيرد؟
-- پسرم ! اين فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نبايد از فرمان او سرپيچى كنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضايى مرا به او بگو! من از اين فرمان خشنود نيستم و نمى توانم اين را پنهان كنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه ديگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، يك بار در بهشت ، سرپيچى از فرمان خداوند را آزموديم . سالها به درگاه او گريستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنكه ما، به اين گستاخى ، در برابر دستور صريح او مقاومت نكرده بوديم . در حقيقت بر خود ستم كرده بوديم و از بهشت رانده شديم .
قابيل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار ديگر در ميان بگذار. اين بار اگر فرمانى داد، سرپيچى نخواهم كرد.
خداوند فرمان داد كه هر يك از آن دو - هابيل و قابيل - به دلخواه خود چيزى براى خدا قربان كند. از هر كدام كه مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خويش را خود برگزيند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ كرد و قرار شد كه فرداى آن روز هر يك ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر كدام را كه خداوند در آتش قبول خويش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابيل ، بهترين شتر سرخ موى جوان و زيبايى را كه در گله خود داشت حاضر كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زير لب ، چيزهايى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم كه هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهايى كه به من عطا كرده اى ، اينك در اجراى فرمان تو، ميان داده هاى تو، از اين شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، اين قربانى ناچيز را از من قبول كن !
اما قابيل ، از ميان گندمهاى بسيار و گوناگون خود كه ذخيره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود انديشيد: گندم هاى مزرعه پايين ، با آن دانه هاى طلايى و شفاف - كه چشم را خيره مى كند - به راستى حيف است كه در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را كه چندان كشيده و مرغوب نيست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ايستاده بودند و هر يك به پذيرفته شدن قربانى خود اميدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسيد و در پيش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابيل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابيل ، كه در تقديم قربانى اخلاص نورزيده بود، برآشفت و سخت اندوهگين شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزير، از ازدواج با خواهر توامان خود دل كند و هابيل ، با خواهر زيباى او ازدواج كرد.
به اين ترتيب ، غائله ازدواج از ميان برخاست . اما كينه برادر در دل قابيل نشسته بود و هر روز، آتش آن بيشتر زبانه مى كشيد. يك روز كه هابيل با گله خود از كنار مزرعه قابيل مى گذشت ، قابيل به او گفت :
-- هابيل ! سرانجام تو را خواهم كشت . من هر وقت تو را مى بينم ، به ياد شكست خود مى افتم . تا تو را از ميان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزيزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نيست . خداوند قربانى را تنها از پرهيزكاران مى پذيرد. چاره ، كشتن من نيست ، در پرهيزكارى است . حتى اگر قصد كشتن من كنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم كشت ؛ زيرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از اين خيال باطل بدار و از ارتكاب اين گناه ، عالم بيم داشته باش . زيرا به دوزخ خواهى رفت كه كيفر ستمكاران است . بهتر است به خاطر اين فكرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش كنى . به خاطر داشته باش كه ابليس ، وقتى كه با فريب و نيرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بيرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سينه قابيل ، ديو كينه بيدار شده بود و جز به كشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در يك روز، آنچه نبايد بشود، شد.
آن روز قابيل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپايه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كين خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهايش مى افزود.
گله را از دور ديد. از كنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پيش ‍ رفت . ابتدا برادر را نديد. لحظه اى مى چرخيد، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
كينه ، پرده اى تار در پيش چشم او كشيده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى ديد و نه پليدى كردار خود را. بالاى سر برادر ايستاد و به او نگريست كه گيسوان انبوهش دور چهره زبياى او ريخته و گرماى ملايم آفتاب پاييزى ، روى پيشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم كه بر ورق گل .
سينه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس كه مى كشيد بالا و پايين مى رفت ، چون زورقى كه بر امواج بركه اى آرام ، رها شده باشد و دستهايش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام كشيده اش ، افتاده بود شايد در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه داشتند، سخن مى گفت زيرا سايه لبخندى شيرين ، روى لبهايش به چشم مى خورد..
اما قابيل ، ديگر چيزى نمى ديد؛ كينه ، او را كور كرده بود و اينك با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ايستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاريخ بشرى فرا رسيد، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسيخته ، لحظه كشتن برادر: قابيل ، چون ديوى كژ آيين ، سنگ را با تمام نيرو بالا برد و بر سر برادر كوبيد.
و خون ، از چشمه ها جوشيد و آسمان تيره شد و زمين لرزيد و نخستين سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابيل ، نخست ، تكانى سخت خورد و همزمان ، آهى كوتاه كشيد؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ‍ ايستاده بود نگريست و آنگاه به آسمان نگاهى كرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، يك دو بار، پا را بر خاك كشيد و سپس از حركت ايستاد... اينك جاودانه به خواب رفته بود....
نسيمى مى وزيد و گيسوان انبوه آغشته به خونش را - و نيز يك دو شقايق را كه در كنار كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابيل كه گويى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گيج ، به پيكر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختيار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سينه برادر نهاد و در تيرگى اندوه و پيشيمانى غرق شد.
ناگهان از يادآورى اينكه با پيكر برادر چه كند، بر خود لرزيد: چگونه آن را از ميان بردارد كه پدر و ديگران در نيابند؟
سراسيمه برخاست و حيران به هر سو نگريست .
نخست پيكر برادر را بى اراده بر دوش كشيد و چون ديوانگان گامى چند، هر سوى دويد...
سپس چون اين كار را بيهوده يافت ، پيكر را بر زمين نهاد و به فكر فرو رفت اما گويى در سرش آتش زبانه مى كشيد. هيچ فكرى به خاطرش نرسيد و راه به جايى نبرد.
پشيمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنين آه كوتاهى كه برادر در واپسين لحظه حيات از جگر كشيده بود، انگار هنوز در كوه و دشت مى پيچيد و سوزش نگاه چشمان زيبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابيل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زيباى دوران كودكى ، اينك از پيش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها كه او و برادرش ، شاد و بى خيال ، دست در دست در حاشيه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دويدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، يكديگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقليد از آن نوباوه ، از پستان پر شير آن بز، شير مى مكيدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ايام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از ياد آورى تمام اين خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى ترديد پدر يا همسر هابيل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه بايد بكند. در تمام عمر، كشته انسانى نديده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگيخت تا با شكافتن زمين ، گردويى را كه به منقار داشت در پيش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابيل دريافت كه بايد برادر را به همين صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من كه از اين كلاغ نيز كمترم !
بدين ترتيب ، داستان نخستين خانواده بشرى با اين سرانجام دلگزا به پايان رسيد.(15)
ادريس (16) 
زن در حاليكه يك دستش را روى پيشانى ، بالاى ابرو، سايه بان چشم كرده بود و به صحراى جلوى كلبه اش مى نگريست ، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى كنم امير حاكم شهر به اينسو مى آيد!
مرد كه با شگفتى به بيرون مى دويد، پرسيد:
-- امير؟
-- آرى ، حالا ديگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشير او و همراهانش ، مى بينم . زير آفتاب مى درخشند.
مرد در حاليكه به داخل كلبه باز مى گشت ، با دلخورى غريد:
-- در اين اطراف ، جز كلبه ما، آبادى ديگرى نيست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بيكار ممان ! غذايى فراهم كن ، شايد نزد ما چيزى بخورند...
-- اميران و شاهان ، از غذاى من و تو چيزى خورد، آنها هر چيزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نيازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستين ازدواج ، از شهر كوچ كرده و به اين محل آمده بودند. كنار چشمه براى خود كلبه اى ساخته و به تدريج ، به آبادانى زمينهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امير حاكم رسيده بود. امير غاليا براى شنيدن ناله ها گوشى سنگين ولى براى هر خبر پر سود گوشى تيز داشت .
خبر را شنيده و اينك براى ديدن محل ، با عده اى از درباريان خود به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنيدن كى بود مانند ديدن .
در كلبه ، امير به مرد گفت :
- جاى بسيار زيبايى است ؛ ما وصف آن را شنيده بوديم ، اينك آن را بسيار بهتر و زيباتر از آن يافتيم كه تصور مى كرديم آيا حاضرى آن را بفروشى ؟
- اين باغ و مزرعه ، محصول زحمت بيست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همين زمين و كنار همين چشمه و در اين كلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ايم و سپاس او را به جاى آورده ايم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امير حاكم ، ديگر چيزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترك كرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امير حاكم به وى گفت :
- جايى را كه تو اينقدر پسنديده اى ، زيبنده توست ، نه يك شهروند ساده ، بايد آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هيچ قيمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دين امير حاكم ، دستگير و محاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدايان ما ايمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنين مى گفت .
- بسيار خوب ، اين بهانه خوبى است . پس از آنكه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمين و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ويران كنى و به جاى آن قصرى براى خويش بسازى .
خداوند به حضرت ادريس ، پيامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امير ستمگر برود و به او بگويد: (آيا به كشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى كه زمين او را نيز مصادره كردى و زن و فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و بردبارى ما، تو را فريفته است . زودا كه تو را به ذلت افكنيم و تو همسر اغواگرت را هلاك سازيم .)
ادريس ، پيام خداوند را در حضور درباريان مو به مو به امير حاكم رسانيد. او بر آشفت و ادريس را از مجلس خود بيرون راند. همسر امير، كسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پيش از آن ، ياران ادريس ، او را آگاه كرده بودند.
ادريس به ياران خويش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نيز از شهر بيرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و امير حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانيد و هلاك خواهد كرد.
وعده خدا انجام يافت : امير و همسرش هلاك شدند و اميرى ديگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چيره شد.
بيست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباريده بود.
پس از بيست سال ، خداوند به ادريس فرمان داد كه اينك به شهر درآى و از ما طلب باران كن زيرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك اندك دريافته بودند كه سختى ها به خاطر ستمى بود كه امير پيشين بر آن مرد مؤ من روا داشته و نيز ادريس پيامبر را از شهر آواره كرده بود و آنان هيچ عكس العملى در برابر ستم وى ، از خويش نشان نداده بودند.
ديگر در شهر، از هر دهانى شنيده مى شد كه :
- اين همه بلاها را از آن مى كشيم كه امير ستمكار پيشين ، صاحب آن باغ و مزرعه زيبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك مذلت نشانيد و ادريس نبى را در كوه و بيابان آواره كرد و ما دم نزديم !
- كاش مى دانستيم ادريس به كجا رفته است تا او را مى يافتيم و از او مى خواستيم كه نزد خداوند خويش از ما شفاعت كند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از اين بدبختى رهايى يابيم .
- اگر ادريس نيست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوريم و از او مى خواهيم كه گناه ما را ببخشايد.
ادريس به فرمان الهى ، پا از غار بيرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادريس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ايمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادريس به امير جديد شهر پيام فرستاد كه خود و درباريان وى پياده و بدون سلاح ، به نزد وى بيابند.
امير، گرچه نخست زير بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذيرفت و با تذلل و خاكسارى ، با پاى برهنه با همراهان خويش ، نزد ادريس آمد و به مردم پيوست و همه ، با پاى برهنه ، به بيابان بيرون شهر رفتند و ادريس از خداوند طلب باران كرد.
باران رحمت الهى فراوان فروباريد؛ و از شهر از جان و دل به ادريس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)
نوح 
نوح در جامعه اى مى زيست كه دلها در آن تيره و فساد چيره و بت پرستى رايج و ستم و بهره گيرى و استثمار، متداول بود. ثروتمندان در فساد خويش ‍ غوطه ور بودند و ناتوانان و مسكينان ، در جان كندنى سخت ، روزگار مى گذرانيدند! خداوند به نوح فرمان داد كه به پيامبرى ، اين مردم را هدايت كند. نوح ، زبانى فصيح و منطقى قوى و بيانى گرم داشت و سخت بردبار و شكيبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قوم من ، تنها الله را بپرستيد. چرا غير او را به پرستش مى گيريد؟ اگر ايمان نياوريد، من بر شما از شكنجه روزى سخت هراسانم .
او همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و در اين راه ، با اميدوارى و تحمل بسيار، با سختيها و ناملايمات روبه رو مى شد و از فصاحت و بلاغت خويش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در اين ميان ، برخى مسكينان و مستضعفان ، رفته رفته به سخنان او مايل شدند و دعوت او را اجابت كردند. اما ثروت اندوزان و دنيا پرستان كه زمزمه هاى توحيدى نوح را خطرى براى منافع خود تلقى مى كردند، عناد و مقاومت ورزيدند و ظلمت گمراهى را بر نور هدايت رجحان نهادند و از اين بالاتر، نوح و پيروانش را به باد استهزا گرفتند:
- ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و جز پست ترين مردمان به تو نمى گروند. تو و پيروانت را هيچ برترى بر ما نيست و جز مشتى دروغگو نيستيد.
در برابر مقاومت آنان ، نوح ايستادگى مى كرد و به ياران و پيروان خود تشكل مى داد.
نوح براى گذران زندگى خويش ، نجارى مى كرد(18) و در همان حال ، در ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد مرا تنها خداوند مى دهد. نيز نمى گويم فرشته ام تا بگوييد: تو جز بشرى مانند من نيستى . ادعاى علم غيب هم نكرده ام تا مرا تكذيب كنيد. من تنها شما را به خداوند يكتا، به نيكى و پاكى و اخلاق ، فرا مى خوانم . پس چرا ايمان نمى آوريد، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزيد؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگر چنان كه مى گويى ، خواهان رستگارى و هدايت مايى ، اين مردمان پست و پيروان دون را از خود دور كن . ما نمى توانيم ياران و همعقيده آنان باشيم .
- چرا از من مى خواهيد با ياران مؤ من خويش ترك مراوده كنم ؟ من كسى نيستم كه اين مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ريشخندها و آزارها، به نشر دعوت و تبليغ پرداخت . تا اينكه سرانجام ، آن مردم گمراه ، به يكباره اميد نوح را به ياس مبدل كردند و آن پيامبر خدا را بر سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، ديگر بس كن و از اين بحث و جدال مكرر خود با ما دست بدار. مگر نمى گويى كه اگر ما ايمان نياوريم دچار عذاب الهى خواهيم شد؟ اكنون كجاست آن عذاب الهى كه وعده مى دادى ؟
وقتى بى شرمى را به نهايت رساندند و آن پيامبر بردبار الهى از خود نااميد كردند، نوح ، قوم خويش را نفرين كرد:
- پروردگارا، از اين كافران يك نفر بر زمين مگذار! (19)
خداوند امر فرمود تا نوح به كمك ياران اندكش ، كشتى بسازد. نوح نقطه اى را بر خشكى و دور از دريا انتخاب كرد و از تنه درختان ، با زحمت بسيار، تخته هايى فراهم آورد و با ابزار ابتدايى روزگار خود، ساختن كشتى را آغاز كرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ريشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از كافران مى آمدند و او و يارانش را كه سخت سرگرم كار بودند، به باد استهزا مى گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فكر يك دريا هم در همين نزديكيها مى كردى ؟ آخر كدام ديوانه اى در خشكى و دور از دريا يك كشتى به اين بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهايى كرايه كرده است كه اين كشتى را به دريا خواهند برد!
- شايد هم دريا را به اينجا خواهد آورد!
حتى فرزند خود او كه جذب جامعه كافران شده بود، در مسخره كردن پدر، با آنها همراه بود. اما نوح ، بردبار و استوار، به اين ياوه گوييها و هرزه دارييها اعتنا نمى كرد و به كار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، كار ساختن كشتى بزرگ به پايان آمد و از جانب خداوند به نوح فرمان رسيد كه اينك با خانواده خويش و همه گرويدگان و مومنان به كشتى درآى و از هر حيوانى يك جفت (نر و ماده ) با خود ببر، كه لحظه عذاب ما در رسيده است .
نخست از تنورى در خانه يكى از مومنان ، آب فرا جوشيد و همه مومنان به فرمان نوح به كشتى در آمدند. آنگاه هوا تيره و تار شد و طوفانى سهمگين برخاست و بارانى سيل آسا و تند در گرفت و آب بر سطح زمين جريان يافت و كم كم بالا ايستاد و كشتى اندك تكان خورد...
وحشت همگان را فرا گرفت ؛ هر كس سراسيمه به سويى مى گريخت . كم كم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح كه از كشتى مى نگريست و تسبيح خدا مى گفت ، فرزند خويش را ديد كه از امواج به بلندى ها مى گريخت . فرياد برآورد:
- پسر گمراه كه هنوز گريبان از طوفان غرور نرهانيده بود، به پاسخ بانگ برداشت :
- مرا به كشتى تو حاجتى نيست ، بر ستيغ كوهى فرا خواهم رفت و از غرق شدن در امان خواهم ماند.
اما در همان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، كشتى را بر سر گرفت و هر چه جز كشتى به زير آب رفت . نوح كه خود شاهد غرق شدن پسر بود، سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز كرد:
- خداوندا، تو خود وعده داده بودى كه مرا و خانواده ام را از عذاب در امان نگه دارى . اينك اين فرزند من است كه غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نوح ، او ديگر از خاندان تو نيست و عملى نا صالح است . او با بدان پيوست و خاندان نبوتش گم شد. زنهار بر آنچه كه ژرفاى آن از تو پوشيده است ، درنگ مكن و خود را در گروه جاهلان ميفكن . ما تنها به نجات مومنان وعده داده بوديم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پروردگارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اينكه چيزى را درخواست مى كنم كه نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهم بود.
فرداى آن روز، هنگامى كه سر نشينان كشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه ، فراز آمدند؛ طوفان فرو نشسته بود و كشتى در زير پرتو آفتابى زرين ، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش ‍ نسيم پيش مى رفت .
مدتى بعد آبها نيز در دل زمين فرو رفت و كشتى سالم همراه سرنشينان خود بر فلات كوه جودى نشست . نوح و ديگر ياران او دوباره قدم به خاك نهادند: حيوانات غير اهلى را در بيابان يله كردند و همگان ، با همگنان ، زندگى تازه اى را بر روى زمين آغاز كردند. (20)

next page

fehrest page

 از کتاب تاریخ انبیا




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 68
:: بازدید ماه : 595
:: بازدید سال : 3853
:: بازدید کلی : 92548

RSS

Powered By
loxblog.Com