یونس ع


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





یونس ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 8 ارديبهشت 1394

يونس (65) 
بلند بالا بود و تكيده اما با چهره اى روشن و چشمهايى نافذ و درشت كه سپيديهاى آن مثل صبح صادق و سياهى هاى آن مثل تن شب بود.
مويى بلند و افشان داشت كه همواره بر شانه مردانه اش آرميده بود و گردنى به بلنداى عزت و استوارى اراده .
پيامبرانه مى خراميد و مى نشست و بر مى خاست و مى نگريست . شمرده و روشن سخن مى گفت و فصيح و شيرين .
وقتى اندرز مى كرد، انگار شير تازه از لبانش مى جوشيد.
هرگز بلند نمى خنديد اما شكوعه گلخنده اى شيرين را هميشه بر لب داشت ، مثل گل هميشه بهار.
اهل الفت بود و اهل انس ، و نام او، يونس بود.
تمام مردم نينوا، يونس را مى شناختند، شهر نينوا، نسبتا جمعيت زيادى داشت ، با خانه هايى اغلب از گل و چوب خانه ها، از تپه هايى بلند اطراف شهر چنان ديده مى شدند كه در سايبانى سبز از چتر نخلها آرميده اند. شهر داراى يك ميدان بزرگ بود. در قسمت بالاى ميدان ، يك تخته سنگ بزرگ قرار داشت كه هيچ كس نمى دانست از چه هنگام و به وسيله چه كس در آنجا گذاشته شده است . طبق يك سنت كه منشاء آن نيز معلوم نبود، هر كس ‍ هرگاه مى خواست سخنى ، پيامى يا خبرى را به همگان برساند، بر آن تخته سنگ مى ايستاد و مردم بى درنگ در ميدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مى دادند.
سالها بود كه يونس هر روز عصر از خانه كوچك و فقيرانه خود به اين ميدان مى آمد و بر تخته سنگ مى ايستاد و به نصيحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مردم ! تباهى و تيرگى نتيجه شركتان به خداست . خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد. بت نپرستيد، و اموال خود را به باطل مخوريد. تهيدستان و مستمندان را كمك كنيد. بردگان ، مانند هر يك از شما در پيشگاه خداوند برابر هستند، آنان را ميازاريد، با آنان مهربان باشيد، از اينكه با آنان بر يك سفره غذا بخوريد ننگ نداشته باشيد....
ديگر همه سخنان او را تقريبا از بر داشتند، اما چون بسيار مهربان بود و نيز فصيح و شيرين سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنان گرم او گوش فرا مى دادند ولى جز برخى از بردگان ، كمتر كسى در دل به سخنان او ايمان داشت . بردگان نيز اگر از دل به يونس گرويده بودند، به خاطر ترسى كه از مالكان خود داشتند، به زبان نمى آوردند.
اما مسئله به همين جا پايان نمى يافت . تقريبا هر روز، برخى از مردم نادان ، به هنگام سخنرانى يونس ، او را مسخره مى كردند و گاهى كلامش را مى بريدند و يا او را دشنام مى دادند و يا حتى در پاره اى از موارد پاره سنگى كوچك به سوى او پرتاب مى كردند.
نزديك به سى سال از اين وضع گذشت . مقاومت و مخالفت مردم عاصى نينوا با يونس علنى تر شده بود و آنان عرصه را بر او تنگ كردند. يونس ، ديگر از دشنامها و تمسخرها و عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلريش بود. يك روز، در راه بازگشت از ميدان به خانه ، با دلتنگى بسيار با خدا مناجات كرد:
- خدايا! من به راستى از هدايت اين مردم نااميد شده ام . پروردگارا، اكنون سالهاست كه من ، چه در عمل و چه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى يك گروه كوچك هم از آنان به راه تو نيامد. پروردگارا! تو مى دانى كه من در عمل اسوه بوده ام . مانند مستمندترين اين مردم زندگى كرده ام . با همه مهربان بوداه ام . هزاران بار براى پيرزنان و بردگان كم توان ، آب از چاه كشيده ام و به خانه هايشان رسانده ام . تقريبا هر روز براى به دست آوردن روزى و توشه روزانه خود چون بردگان در مزارع و نخلستانها كار كرده ام و هرگز از كسى چيزى نخواسته ام . هر جا مستمندى خانه اى مى ساخت ، براى او رايگان خشت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگام درو، كشاورزان ناتوان را يارى رساندم .
پروردگارا، اينان اين همه را مى دانند، اما جز تنى چند ايمان نياورده اند. هنوز هم مثل روزهاى نخست ، شهر از بت پرستى و شرك و تيرگى و تباهى و ظلمت جور و سياهى فحشا و منكر و پليدى و نفاق و ريا و آز و ستم ، آكنده است !
خداوندا! من ديگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام !
پس از آن همه سال ، صبر پيامبر مكرم خدا به پايان آمده بود. يونس پس از آن مناجات ، هنگامى كه به خانه محقر خود رسيد، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى به بدرود و دريغ به خانه كوچك خود انداخت و سپس ‍ بى آنكه با كسى چيزى بگويد، به طرف بيرون شهر به راه افتاد.
گريختن از مسؤ وليت درخور پيامبران نيست ، هر چند ما به راستى به او حق مى دهيم . اما آيا خداوند نيز مى پذيرد؟
يونس ، پس از چند روز راه سپردن ، به ساحل دريا رسيد. و هنگامى رسيد كه يك كشتى پر از مسافر در حال حركت بود. پس چوبدست خود را تكان داد و به سوى كشتى دويد. خوشبختانه برخى از مسافران او را ديدند و به ناخدا گوشزد كردند و كشتى ماند تا يونس نيز سوار شود.
هنوز چيزى از ساحل دور نشده بودند كه نخست ابرى دلگيرى رخساره خورشيد را پوشاند و سپس بادى كم و بيش تند، امواج را به تلاطم انداخت .
در روزگار يونس ، بين دريانوردان رسم بود كه اگر كشتى دچار طوفان مى شد آن را نتيجه وجود يك بزهكار در كشتى مى دانستند و اگر هيچ كس حاضر نبود اعتراف به بزهكارى خود بكند، قرعه مى انداختند و به نام هر كس ‍ مى افتاد، او را به دريا مى افكندند.
طوفان بيشتر و بيشتر شد. موجها كه نخست چون گاهواره اى كوچك كشتى را به اين سو و آن سو مايل مى كرد، اينك چون كوههاى سترگ پياپى در مى رسيدند و كشتى را چون پر كاهى بلند مى كردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لوليدند و همه اشياء و بارها در هم مى ريخت . گويى در دريا آبستن طوفان مرگ بود.
ناخدا فرياد كشيد:
- نام مسافران را بر پوست بنويسيد و قرعه بكشيد. بزهكارى مشؤ وم در ميان ماست و اين طوفان شوم از اوست !
قرعه ، به نام آخرين مسافر بود:
- يونس !
ناخدا فرياد كشيد:
- يونس كيست ؟
پيامبر خدا يونس ، پيش رفت و فرمود:
- منم .
همه در چهره پاك و نورانى او نگريستند. چنان از معصوميت و سادگى و صفا موج مى زد كه شرم كردند گناه امواج توفنده را به گردن او بيندازند.
ناخدا گفت :
- ما نبايد در اين كار اشتباه كنيم ، وگرنه وضع بدتر خواهد شد. تا سه بار قرعه مى اندازيم !
چنان كردند و هر سه بار نام يونس بود.
يونس كه همه امور را از مشيت خداوند مى دانست ، بى درنگ دريافت كه در معرض آزمونى الهى قرار گرفته است ، آزمونى كه بى رابطه با فرار او از مردمش نيست .
پس صبور و متين ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دريا انداختند.
يونس هنوز يك بار در آب غوطه نخورده بود كه همراه با آبى فراوان در كام ماهى غول آسايى فرو رفت . ديگر هيچ اميد نجاتى نبود، جز تاريكى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با خداى خود گفت :
- خداوندا! هيچ خدايى جز تو نيست . پاكيزه باد نام تو. همانا من از ستمكاران بوده ام .
يونس دريافته بود كه با فرار خود از ميان امت خويش ، بر خود ستم كرده است .
زمانى بعد، امواج مهر و رحمت الهى به حركت درآمد و ماهى غول آسا يونس را به آبهاى كم عمق كنار ساحل برد و او را همان جا از كام بيرون داد. چشمان يونس دوباره روشناى آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش ‍ سختى زمين را در آبهاى كناره ساحل حس كرد. برخاست و خود را كشان كشان به خشكى رسانيد.
طوفان فرو نشسته بود و ساحل ، يكدست و بى گياه ، تا افق كشيده بود. تنها، كدو بنى در ساحل روئيده بود.
يونس با لباسهاى خيس و پاره پاره و با تنى كه جاى جاى خراشيده و خون از آن جارى بود، خود را به سايه كدوبن كشانيد و هنوز سر بر كدويى نگذاشته بود كه از ضعف و زخم و زجر، به خواب رفت .
در نينوا، از فرداى حركت و هجرت يونس ، نخست حركت و جنبشى و سپس بلوايى به پا شد.
ابتدا آنها كه او ايمان آورده بودند - اگر چه بسيار كم بودند - نگران ، گمشدن او را به همگان اطلاع دادند. سپس پيرمردان و پيرزنان و بچه ها كه همه از او نيكيها ديده بودند، دلتنگى خود را از نبودن او بروز دادند، كم كم بحثها برانگيخته شد، هركس خاطره هايش را مى كاويد و چيزى درباره او مى گفت . نگرانى از عدم حضور يونس رفته رفته بالا گرفت . برخى از پيرمردان پيشنهاد كردند كه جوانان در دسته هاى مختلف تمام تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر را بگردند تا شايد او را بيابند.
به تدريج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او را نشناختيم !
- او به خاطر حرف ناشنويها و تمسخرهاى ما، ما را رها كرد!
ديگر تقريبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و يك نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و نيكى و پاكى او سخن مى گفت :
- مردم ! آيا كسى به ياد دارد كه از يونس آزارى ديده باشد؟ آيا جز اين است كه او مانند مستمندترين مردم با ما مى زيست ، در غمهاى ما شريك بود و از شاديهاى ما بهره اى نداشت ؟ آيا كسى به خاطر مى آورد كه او چيزى براى خود خواسته باشد؟ آيا براى گذران زندگى خود چون يكى از كارگران به سختى كار نمى كرد؟
و مردم ، با سر، سخنان او را تصديق مى كردند. آنگاه جوانانى كه آن روز به نواحى مختلف اطراف گسيل شده بودند، از راه مى رسيدند و گزارش ‍ مى دادند كه از او اثرى نديده اند.
در يكى از همان روزها، مردم در ميدان شهر با حسرت و اندوه گرد آمده بودند و به سخنان مرد ديگرى از اصحاب يونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست و جوى دسته ديگرى از جويندگان يونس را با اندوه و نااميدى بيان مى كرد. در جاى هميشگى يونس بر تخته سنگ ايستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهايش را به شادى گشود و چهره اش از تابش شادمانى روشن شد و فرياد برآورد:
- الهى شكر... آنك پيامبر خدا يونس !
جمعيت ، يكپارچه به سويى كه آن پيرمرد اشاره مى كرد برگشت .
ديگر يونس به امت خويش پيوسته و امت به خداى گرويده بود. نينوا، همه گمشده هاى خود را بازيافته بود.(66)




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com