عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





Alternative content


بیوفائی دنیا
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 15 فروردين 1394

در بيان بيوفايى دنيا

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا از براى حضرت عيسى عليه‏السلام متمثل‏شد1 در صورت زن ازرقى2. حضرت از آن پرسيد كه: چند شوهر گرفته‏اى؟ گفت:
بسيار. پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را كشتم. حضرت عيسى فرمود كه: واى بر حال شوهرهاى باقيمانده‏ات؟ چرا عبرت نمى‏گيرند از حال شوهرهاى كشته شده‏ات؟

تمثيل ششم: در بيان كيفيت نجات از دنيا

از حضرت امام موسى عليه‏السلام منقول است كه: حضرت لقمان پسرش را وصيت فرمود كه:
اى فرزند! دنيا دريايى است عميق، و گروه بسيار در اين دريا غرق شده‏اند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقوا و پرهيزكارى باشد. و آنچه در اين كشتى پر كنى، از توشه و متاع ايمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توكل باشد كه بدون توكل بر خدا آن كشتى به راه نمى‏رود. و ناخداى آن كشتى عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.

تمثيل هفتم: در بيان پستى دنيا، و آن كه سربلندى در اين خانه پست ضرر مى‏رساند

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا به مثابه3 خانه‏اى است كه سقفش را پست پوسيده باشند4 . اگر سربلندى5 مى‏كنى و تكبر مى‏نمايى سر بر طاق مى‏آيد و مى‏شكند؛ و اگر سر به زير مى‏افكنى و تواضع و شكستگى مى‏كنى به سلامت به در مى‏روى.

تمثيل هشتم: در بيان سوء عاقبت دنيا

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثَل دنيا مثَل طعامهاى لذيذ است كه آدمى تناول مى‏نمايد و در هنگام خوردن لذيذ است و چون به معده رسيد مُنتن6 و بدبو مى‏شود. و هرچند طعام لذيذتر و چرب و شيرين‏تر است مدفوعش بدبوتر و كثيفتر است و آزار و مفسده خوردنش بيشتر است و درد و الم7 بر آكلش8 بيشتر مترتب مى‏شود.
و همچنين از دنيا هرچند بيشتر و بهتر آن را متصرف مى‏شوى، در هنگام مردن كه وقت دفع آن است بدى و ضررش بيشتر ظاهر مى‏شود.
يا مانند خانه‏اى كه دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بيشتر و نفيستر است، حسرت صاحبش بيشتر است. همچنين دزد اجل كه بر خانه مال مى‏زند، هرچند از دنيا بيشتر جمع كرده است الم مفارقتش9 شديدتر و صعب‏تر10 است.

تمثيل نهم: در بيان آن كه دنيا و آخرت با يكديگر جمع نمى‏شوند، و محبت دنيا مانع تحصيل خيرات و سعادات است

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثل صاحب دنيا مثل كسى است كه در ميان آب راه رود. چنانچه هر كه در آب راه مى‏رود البته قدمش تر مى‏شود، همچنين هر كه داخل دنيا مى‏شود البته آلوده مى‏شود. و دروغ مى‏گويد كسى كه دعوى مى‏نمايد كه من داخل دنيا مى‏شوم و از آن احتراز11 مى‏نمايم.

 

و منقول است كه: حضرت عيسى عليه‏السلام فرمود كه: به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: چنانچه بيمار كه به سوى طعام نظر مى‏كند از مرض و الم به آن ميل نمى‏نمايد، همچنين بيمار محبت دنيا لذت و شيرينى عبادت و بندگى را نمى‏يابد.
به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: اسب را تا سوارى نكنى و نرم نكنى چموشى آن برطرف نمى‏شود، همچنين دل را تا نرم نكنى به ياد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمى‏شود و مُنقاد1 حق نمى‏گردد.

تمثيل دهم: در ذكر تمثيلاتى كه مشتمل است بر توضيح عيبهاى بسيار از دنيا

قصه بلوهر و يوذاسف
و در اين مقام قصه بَلوهَر و يوذاسَف2 را كه مشتمل بر حكم شريفه انبيا عليهم‏السلام و مواعظ لطيفه حكماست ايراد مى‏نماييم، و چون بر فوايد بى‏نظير، محتوى و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران اين كتاب را از بركات آن محروم نمى‏گردانيم.
ابن بابويه عليه‏الرحمه و الرضوان در كتاب كمال‏الدين و تمام النعمه3 به سند خود از محمد ابن‏زكريا4 روايت كرده است كه:
پادشاهى بود در ممالك هندوستان با لشكر فراوان و مملكت وسيع. و مهابت5 عظيم از او در نفوس رعيت6 او قرار گرفته بود و پيوسته بر دشمنان ظفر مى‏يافت. و با اين حال حرص عظيم داشت در شهوتها و لذتهاى دنيا و لهو و لَعِب7 ، و از متابعت هواهاى نفسانى دقيقه‏اى8 فرونمى‏گذاشت. و محبوبتر و خيرخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را بر آن اعمال ناشايست ستايش مى‏نمود و قبايح9 او را در نظر او زينت مى‏داد، دشمنتر و بدخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را به ترك آنها امر مى‏فرمود.
و او در حَداثِت سن10 و ابتداى جوانى به منصب فرمانروايى فايز گرديده بود11 . و صاحب رأى اصيل12 و زبان بليغ13 بود. و در تدبير امور رعيت و ضبط احوال14 ايشان به غايت عارف15 بود. و چون مردم او را به اين اوصاف شناخته بودند، لاجرم16 همگى مُنقاد17 او گرديده بودند. و هر سركش و رامى او را خاضع و مطيع بود. و براى او جمع گرديده بود مستى جوانى، و مستى سلطنت و جهانبانى، و بيهوشى شهوت و خودبينى، ظفريافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبردارى اهل مملكتش موجب طغيان و زيادتى آن مستيها گرديده بود. پس تكبر و تطاول18 مى‏نمود و مردمان را حقير مى‏شمرد، و

 

به سبب وفور مدح و ستايش مردم، اعتمادش بر تمامى عقل رأى خود زياده مى‏شد. و او را همتى و مقصودى بغير از دنيا نبود. و به آسانى او را ميسر مى‏شد آنچه را مى‏طلبيد و مى‏خواست از دنيا.
وليكن فرزند پسر نمى‏شد او را، و جميع فرزندان او دختران بودند. و پيش از پادشاهى او امر دين در مملكت او شيوع تمام داشت و اهل دين بسيار بودند. پس شيطان دشمنى دين و اهل دين را در نظر او زينت داد و همت بر اضرار1 ايشان گماشت. و از ترس زوال ملك خود ايشان را از مملكت خود دور گردانيد و بت‏پرستان را مقرب خود گردانيد و براى ايشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ايشان را تفضيل2 و تشريف3 بر ديگران داد و بتهاى ايشان را سجده كرد. پس چون مردم اين حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند4 به عبادت بتان و استخفاف5 به اهل دين.
پس روزى پادشاه سؤال نمود از حال شخصى از اهل بلاد6 خود، كه آن مرد را قرب عظيم و منزلت پسنديده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود كه به او استعانت جويد7 بر بعضى از امور خود، و به او احسان نمايد. جواب گفتند كه: اى پادشاه او لباس خواهش دنيا را از بر كنده، و از اهل دنيا خلوت اختيار كرده، و به عُباد8 پيوسته است. پس اين سخن بر پادشاه بسيار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وى افتاد، او را در زى9 عُباد و زهاد10 ديد. او را منع كرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعيان و اشراف اهل مملكت من بودى. خود را رسوا كردى واهل و مال خود را ضايع گذاشتى و تابع اهل بطالت11 و زيانكارى شدى و خود را در ميان مردم مَضحكه12 و مثل ساختى. و حال آن كه من تو را براى كارهاى عظيم خود مهيا گردانيده بودم و مى‏خواستم به تو استعانت جويم بر امورى كه مرا پيش آيد.
عابد گفت كه: اى پادشاه! اگر مرا بر تو حقى نيست وليكن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بى‏آن كه به خشم آيى. بعد از آن امر كن به آنچه خواهى، بعد از فهميدن آنچه مى‏گويم و تفكر نمودن در آن. به درستى كه ترك تأمل و تدبر دشمن عقل است و حايل مى‏شود ميان آدمى و فهميدن اشيا.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو. عابد گفت كه: مى‏پرسم از تو اى پادشاه كه آيا عتاب13 تو با من براى گناهى است كه بر نفس خود ضرر رسانيده‏ام، يا در خدمت تو تقصيرى14 و جرمى دارم؟
پادشاه گفت كه: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترين گناهان است، و من چنين نيستم كه هركس از رعيت من كه خواهد خود را هلاك كند، او را به خود واگذارم، بلكه هلاك كردن خودش نزد من مثل آن است كه ديگرى از رعيت مرا هلاك گرداند. و چون من اهتمام در امر رعيت دارم، حكم مى‏كنم بر تو از براى تو، و مؤاخذه مى‏نمايم تو را براى تو؛ زيرا كه ضايع كرده‏اى خود را.
عابد گفت كه: اى پادشاه از حسن ظنى15 كه به تو دارم گمان دارم كه مرا مؤاخذه ننمايى مگر به حجتى كه بر من تمام سازى. و حجت جارى نمى‏شود مگر نزد قاضى و حاكمى. و كسى از مردم بر تو قاضى نيست، وليكن نزد تو قاضيان هستند و تو حكم ايشان را جارى مى‏سازى، و من به بعضى از آن قاضيان راضيم و از بعضى ترسانم.
پادشاه گفت كه: كدام‏اند آن قاضيان كه مى‏گويى؟
عابد گفت كه: اما آن قاضى كه من به حكم او راضيم عقل توست، و اما قاضيى كه از آن ترسانم هوا و خواهشهاى نفس توست.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو، و راست بگو خبر خود را به من كه در چه وقت اين رأى، تو را سانح شد16 و كى گمراه گردانيد تو را.

 

عابد گفت كه:
اما خبر من: به درستى كه در حداثت سن1 سخنى شنيدم و در دل من جا كرد آن سخن مانند دانه‏اى كه بكارند؛ و پيوسته نشو و نما كرد تا درختى شد چنانچه مى‏بينى. و اين قصه چنان بود كه از شخصى شنيدم كه مى‏گفت كه: نادان امرى را كه اصل ندارد و به كار نمى‏آيد چيزى مى‏داند و به آن اعتقاد دارد، و امرى را كه اصل دارد و به كار مى‏آيد ناچيز و باطل مى‏انگارد. و تا آدمى امر باطل و ناچيز را ترك ننمايد به آن امر ثابت و اصيل نمى‏رسد. و كسى كه نيكو نبيند و ادارك ننمايد حقيقت آن امر حق و ثابت را، ترك آن ناچيز و باطل بر او گوارا نمى‏شود. و آن امر اصيل و باقى، آخرت است، و آن ناچيز و باطل دنياست.
پس چون اين كلمه حق را شنيدم، در نفس من مستقر گرديد2 زيرا كه چون تأمل كردم حيات دنيا را مرگ يافتم، و توانگرى دنيا را فقر و درويشى ديدم، و شادى دنيا را اندوه دانستم، و صحت دنيا را بيمارى شناختم، و قوت دنيا را ضعف دانستم، و عزت دنيا را خوارى ديدم.
و چگونه حيات آن مرگ نباشد و حال آن كه زندگى آن براى مردن است و آدمى در آن زندگانى يقين به مردن دارد و بى‏اعتماد است بر زندگى و پيوسته مترصد رحلت است.
و چگونه توانگرى دنيا فقر و درويشى نباشد و حال آن كه آنچه از دنيا براى آدمى حاصل مى‏شود، براى اصلاح آن به چيز ديگر محتاج مى‏شود، بلكه به چيزهاى بسيار احتياج به هم مى‏رساند كه براى آن چيز اول ناچار است از آنها. مثل آن كه آدمى براى سوارى به چهارپايى محتاج مى‏شود. پس چون تحصيل آن نمود، محتاج مى‏شود به علف آن و به مهتر3 و طويله و يراق4 ضرورى آن چهارپا. و به سبب هريك از اينها به چندين چيز ديگر محتاج مى‏شود. پس كى به نهايت مى‏رسد حاجت كسى كه بر اين حال باشد.
و چگونه شادى دنيا اندوه نباشد و حال آن كه دنيا چشم هر كس را كه به حصول مطلوبى روشن گردانيد، در كمين اوست كه چندين برابر آن خوشحالى، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر كسى به وجود فرزندى شاد شود، آنچه انديشه مى‏برد از اندوه در مرگ آن فرزند و بيمارى او و پراكندگى احوال او، چندين برابر آن شادى است كه به او رسيده است به سبب وجود او. و اگر به مالى خوشحال گردد، از بيم تلف آن مال اندوه بر او راه مى‏يابد زياده از سرورى كه به آن مال به هم رسانيده است. پس هرگاه حال دنيا چنين باشد، سزاوارترين مردم به ترك دنيا كسى است كه شناخته باشد دنيا را بر اين حال.
و چگونه تندرستى دنيا بيمارى نباشد و حال آن كه تندرستى در دنيا از اخلاط اربعه5 است، و صحيحترين اخلاط6 و دخيلترين آنها در حيات7 ، خون است. و در هنگامى كه آن قويتر است و اعتماد آدمى بر آن بيشتر است، سزاوارتر است آدمى از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگى8 و خوره و ورمهاى سينه.
و چگونه قوت دنيا ضعف نباشد و حال آن كه اسباب قوت همگى موجب ضرر و هلاك بدن‏اند.
و چگونه عزت دنيا خوارى نباشد و حال آن كه هرگز كسى عزتى در دنيا نديده است كه بعد از آن خوارى و مذلتى نباشد. و ايام عزت كوتاه است و ايام خوارى دراز.
پس سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه اسباب دنيا را براى او گشوده باشند و مهيا كرده باشند، و حاجتهاى خود را از دنيا يافته باشد. زيرا كه در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن كه آفتى به مال او برسد و آن را فانى گرداند، يا به ناگاه بلايى به خويشان و دوستان او برسد و ايشان را بربايد، يا فتنه‏اى بر جمعيت او برخورد و به غارت برد، يا مصيبتى در رسد و بناهاى او را از بيخ بركند، يا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چيزى كه به آن بخل مى‏ورزيد دردى بر دل او گذارد.
پس مذمت مى‏كنم به سوى تو - اى پادشاه - دنيايى را كه آنچه را عطا كرد بازمى‏گيرد و وبال آن را بر گردن آدمى مى‏گذارد، و بر هر كه جامه‏اى پوشانيد از او مى‏كند و او را عريان مى‏گرداند، و هر كه را بلند كرد پست مى‏كند و به جزع9 و بيتابى مى‏افكند، و عاشقان و طالبان خود را ترك مى‏كند و به شقاوت و محنت

 

مى‏رساند، گمراه كننده است كسى را كه اطاعت آن كند و مغرور آن شود، و غدار1 و بازى دهنده است هر كس را كه ايمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستى كه دنيا مركبى2 است سركش و بزرگ، و مصاحبى3 است خائن و بيوفا، و راهى است لغزنده، و منزلى است در غايت گوى4 و پستى.
گرامى دارنده‏اى است كه گرامى نداشته است كسى را مگر آن كه عاقبت خوار كرده است او را، و محبوبه‏اى است كه هرگز محبت به كسى نداشته است. ملازمت كرده شده‏اى5 است كه ملازم67 هيچ كس نگشته است. با او وفا مى‏كنند، و آن غدر و مكر مى‏كند. و با آن راست مى‏گويند، و آن دروغ مى‏گويد. و وفا مى‏كنند با آن در وعده، و آن خلف وعده مى‏كند. كج است با كسى كه با آن راست است. بازى كننده است با كسى كه مطمئن خاطر است به آن. در اثناى اين كه طعام و غذا مى‏دهد كسى را، ناگاه او را طعمه ديگرى مى‏كند. و در هنگامى كه او را خدمت مى‏كند، ناگاه او را خادم ديگران مى‏گرداند. و در اثناى اين كه مى‏خنداند او را، ناگاه بر او مى‏خندد. و در زمانى كه او را بر ديگران شماتت8 مى‏فرمايد9 ، ناگاه بر او شماتت مى‏كند. و در اثناى آن كه او را بر ديگران مى‏گرياند، ناگاه ديگران را بر او مى‏گرياند. گاه دستش را به عطا مى‏گشايد و گاهى به سؤال. و در عين عزت ذليل مى‏گرداند. و در هنگامى كه او را مكرم دارد به اهانت و مذلت مى‏رساند. و در اثناى بزرگى حقير مى‏سازد، و در اثناى رفعت به پستى مى‏اندازد. بعد از اندك فرمانبردارى نافرمانى مى‏كند، و بعد از سرور به حزن و اندوه مى‏افكند، و بعد از سيرى به گرسنگى مبتلا مى‏گرداند، و در اثناى زندگى مى‏ميراند.
پس اف باد بر خانه‏اى كه حال آن اين باشد و كردار آن بر اين منوال بوده باشد. تاج سرورى بر سر شخصى مى‏گذارد صبحگاه، و روى او را بر خاك مذلت مى‏مالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج10 طلا زينت مى‏دهد، و شام دستش را در بند مى‏كشد. بامداد بر تخت پادشاهيش مى‏نشاند، و پسين به زندانش مى‏كشاند. شب فرش مخمل برايش مى‏گستراند، و روز بر خاك خواريش مى‏نشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برايش مهيا مى‏كند، و در آخر روز نوحه‏گران را به نوحه‏اش مى‏دارد. شب او را به حالى مى‏دارد كه اهلش به او تقرب مى‏جويند، و روز او را به محنتى مى‏افكند كه اهلش از او گريزان مى‏شوند. بامداد او را خوشبو مى‏دارد، و شبانگاه او را جيفه گنديده مى‏گرداند.
پس آدمى در دنيا پيوسته در بيم سَطوتها11 و قهرهاى آن است، و از بلاها و فتنه‏هاى آن نجات ندارد. برخوردار مى‏گردد نفس از چيزهاى تازه دنيا، و ديده از امور خوشاينده دنيا، و دست از جمعيت و اسباب دنيا. پس به زودى مرگ در مى‏رسد و دست خالى مى‏ماند، و ديده خشك مى‏شود، و گذشتنى مى‏گذرد، و باطل شدنى باطل مى‏شود، و هلاك مى‏شود آنچه هلاك مى‏شود. و دنيا جمعى را كه هلاك كرد، ديگران را به عوض ايشان مى‏گيرد، و هر كس را بدل هر كس راضى مى‏شود، و از رفتن كسى پروا ندارد. گروهى را در خانه‏هاى گروه ديگر جا مى‏دهد، و وامانده جمعى را به جمعى مى‏خوراند، و اراذل12 را به جاى افاضل13، و عاجزان14 را در مكان دورانديشان عاقل مى‏نشاند. و گروهى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى‏كشاند، و از پياده‏روى بر مركب مى‏نشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب15 به استراحت مى‏رساند. پس چون ايشان را غرق اين نعمتها و راحتها گردانيد ناگاه منقلب16 مى‏سازد احوال ايشان را، و لباس نعمت را از ايشان مى‏كند، و قوت ايشان را به عجز مبدل مى‏گرداند، و ايشان را به نهايت بدحالى و فقر و احتياج مبتلا مى‏گرداند.
و اما آنچه گفتى - اى پادشاه - در ضايع گردانيدن من اهل خود را و ترك كردن ايشان، خطا گفتى. من ضايع نگردانيده‏ام خود را، و ترك ايشان نكرده‏ام. بلكه پيوند كرده‏ام با ايشان، و از هر چيز بريده‏ام براى ايشان. وليكن مدتى بر ديده من پرده جهل و غفلت آويخته بود و گويا ديده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل

 

و غريب را از يكديگر نمى‏شناختم و دوست و دشمن خود را نمى‏دانستم. پس چون پرده سِحر از پيش ديده من برخاست و ديده من صحيح1 و بينا گرديد، تميز كردم ميان دوست و دشمن، و يار و بيگانه، و دانستم كه آنهايى را كه اهل و دوست و برادر و آشنا مى‏شمردم، جانوران درنده‏اى بودند كه همگى در مقام اضرار2 من بودند و همت ايشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود.
وليكن مراتب ايشان مختلف بود در ضرر رسانيدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضى مانند شير بودند در تندى و شدت، و بعضى مانند گرگ بودند در غارت كردن، و بعضى مانند سگ بودند در فرياد زدن، و بعضى مانند روباه بودند در حيله و دزدى. پس همگى را مقصود، اضرار من بود، ليكن از راههاى مختلف.
اى پادشاه به درستى كه تو با اين عظمت كه دارى از ملك و پادشاهى و بسيارى فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر نيك نظر نمايى در حال خود، مى‏دانى كه تنها و بيكسى و يك يار و دوست ندارى از جميع اهل روى زمين. زيرا كه مى‏دانى كه جمعى كه فرمانبردار تو نيستند از جميع طوايف3، دشمن تواند؛ و اين جمعى كه رعيت و فرمانبردار تواند، حشوى4 چندند از اهل عداوت5 و نفاق6 كه دشمنى ايشان مر تو را بسى زياده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ايشان مر تو را طوايف ديگر كه مطيع تو نيستند بيشتر است.
پس اگر نيكو تأمل نمايى و نظر كنى در حال جمعى كه يارى دهندگان و خويشان تواند، مى‏يابى كه ايشان جمعى‏اند كه كار تو را مى‏كنند براى مزد، و همگى در مقام اين‏اند كه كار را كمتر كنند و مزد را بيشتر بگيرند. و چون نظر نمايى به مخصوصان و خويشان بسيار نزديك خود، گروهى را مى‏يابى كه تو جميع مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود گذاشته‏اى، و نسبت به ايشان به منزله غلامى گرديده‏اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، و با اين حال هيچ يك از ايشان از تو راضى نيستند هرچند جميع مال خود را بر ايشان قسمت نمايى. و اگر مقررى ايشان را از ايشان بازگيرى، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - اى پادشاه - كه بيكس و تنهايى، و بى‏مال و اسبابى.
و اما من: پس به درستى كه صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم كه مرا نمى‏خورند، و براى خوردن مرا نمى‏خواهند. من دوست ايشانم و ايشان دوست من‏اند و هرگز دوستى ميان من و ايشان برطرف نمى‏شود. و ايشان ناصح7 و خيرخواه من‏اند، و من ناصح و خيرخواه ايشانم، و نفاق در ميان من و ايشان نيست. ايشان به من راست مى‏گويند، و من با ايشان راست مى‏گويم، و دروغ در ميان ما نمى‏باشد. و يارى يكديگر مى‏كنيم، و دشمنى در ميان ما نيست، و در بلاها يكديگر را فرو نمى‏گذاريم. طلب مى‏نمايند خير و خوبى را، كه اگر من با ايشان طلب نمايم خوف آن ندارند كه من بر ابشان غلبه كنم و خير ايشان را از ايشان بازگيرم و به تنهايى متصرف شوم، بلكه آن خير به همه مى‏رسد بى‏آن كه از ديگرى كم شود. و آن خير، سعادت اخروى است و به اين سبب در ميان ما و ايشان فسادى و نزاعى و حسدى نيست. ايشان براى من كار مى‏كنند و من براى ايشان كار مى‏كنم و به سبب اخوت8 و برادرى ايمانى كه هرگز برطرف شدن ندارد. و اين يارى از ميان ما هرگز زايل نمى‏گردد. اگر من گمراه شوم هدايت من مى‏كنند، و اگر نابينا شوم ديده‏ام را نور مى‏بخشند، و اگر دشمنى قصد من كند حصار من‏اند، و اگر تيرى به سوى من آيد سپر من مى‏شوند، و يارى دهندگان من‏اند اگر از دشمنى ترسم. من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده‏ايم، و ذخيره‏ها و اسباب دنيا را ترك كرده‏ايم و براى اهل دنيا گذاشته‏ايم. پس در كثرت مال با كسى نزاع نمى‏كنيم، و بر يكديگر ظلم نمى‏كنيم، و دشمنى و حسد و عداوت كه لازم دنياست از ميان ما برخاسته است.
پس اين جماعت‏اند - اى پادشاه - اهل و برادران و خويشان و دوستان من، كه دوست مى‏دارم ايشان را، و از ديگران قطع كرده‏ام و با ايشان پيوند كرده‏ام، و ترك كرده‏ام جماعتى را كه به ديده جادو رسيده به ايشان نظر مى‏كردم، چون ايشان را شناختم و سلامتى جستم در ترك ايشان.
اى پادشاه اين است حقيقت دنيايى كه خبر دادم تو را كه ناچيز است. و اين است نسب9 و حسب10 دنيا. و عاقبتش آن است كه شنيدى. چون دنيا را به اين اوصاف شناختم ترك آن كردم، و شناختم امر اصيل باقى را كه آخرت است، و آن را اختيار كردم. اگر خواهى - اى پادشاه - كه تعريف كنم براى تو آنچه را دانسته‏ام از اوصاف آخرت كه آن امر باقى است. پس مهياى شنيدن آن شو تا بشنوى غير آنچه شنيده باشى.

 

پس اين سخنان پادشاه را هيچ فايده نبخشيد و گفت: دروغ مى‏گويى و چيزى نيافته و بغير تَعَب1 و رنج و مشقت بهره‏اى نبرده‏اى. بيرون رو و در مملكت من مباش، كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد مى‏گردانى.
و متولد شد در اين ايام از پادشاه، بعد از آن كه نااميد شده بود از فرزند نرينه، پسرى كه نديده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد كه نزديك بود كه از غايت سرور هلاك شود، و گمان كرد كه بتانى كه در آن ايام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشيده‏اند.
پس جميع خزاين خود را بر بتخانه‏ها قسمت نمود و امر كرد مردم را به عيش و شادى، يك سال. و آن پسر را يوذاسف نام نهاد. و جمع كرد دانشمندان و منجمان را براى ملاحظه طالع2 مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض كردند كه: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى‏شود كه از شرف و منزلت به مرتبه‏اى رسد كه هيچ كس به آن مرتبه نرسيده باشد هرگز در زمين هند. و همگى منجمان بر اين سخن اتفاق كردند، الا يكى از منجمان كه گفت:
گمان من اين است كه اين شرف و بزرگى كه در طالع اين پسر است، نيست مگر بزرگى و شرف آخرت. و گمان مى‏برم كه پيشواى اهل دين و عباد بوده باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه بوده باشد، زيرا كه اين شرافتى كه در طالع او مشاهده مى‏كنم به شرافتهاى دنيا نمى‏ماند.
پس پادشاه از اين سخن چندان محزون گرديد كه نزديك بود كه شادى او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمى كه اين سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جميع منجمان، معتمدتر3 و راستگوتر و داناتر بود. پس امر كرد كه شهرى را براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه اعتماد بر ايشان داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ايشان كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا4 و زوال5 مذكور نسازند تا آن كه زبان ايشان به ترك اين سخن معتاد شود و اين معانى از خاطر ايشان محو گردد. و امر كرد ايشان را كه چون آن پسر به حد تميز رسد از اين باب سخنان نزد او مذكور نسازند كه مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب گردد. و مبالغه6 تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران نمود تا به حدى كه هر يك را بر ديگرى جاسوس و نگهبان كرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دين و عبادت زياده گرديد از ترس آن كه مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.
و آن پادشاه را وزيرى بود كه متكفل امور او گرديده بود و جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود، و با او خيانت نمى‏كرد، و به او دروغ عرض نمى‏نمود، و بر خيرخواهى او هيچ چيز را اختيار نمى‏كرد، و در هيچ امرى از امور او سستى و تكاهل7 نمى‏ورزيد، و هيچ كارى از كارهاى او را ضايع و مهمل8 نمى‏گذاشت. و با اين حال مرد لطيف‏الطبع خوش زبانى بود، و به خير و خوبى معروف بود، و همگى رعيت از او خشنود بودند و او را دوست مى‏داشتند. وليكن امَرا9 و مقربان پادشاه حسد او را مى‏بردند و بر او تفوق10 مى‏طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ايشان گران بود.
روزى از روزها پادشاه به عزم شكار بيرون رفت، و آن وزير در خدمت او بود. پس وزير در ميان دره‏اى به مردى رسيد كه زمينگير شده در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت. وزير از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانيده‏اند و به اين حال افكنده‏اند. پس وزير بر او رقت كرد11 . آن مرد گفت كه: اى وزير مرا با خود دار و محافظت نماى، به درستى كه از من نفع عظيم خواهى يافت. وزير گفت كه: من تو را محافظت نمايم هرچند اميد نفعى از تو نباشد. وليكن بگو كه چه منفعت از تو متصور12 است كه مرا به آن وعده مى‏كنى؟ آيا كارى مى‏كنى يا علمى دارى؟ آن مرد گفت كه: من رخنه13 سخن را مى‏بندم كه از راه سخن بر صاحبش فسادى مترتب نشود14 .

 

پس وزير به سخن او اعتنايى ننمود و امر فرمود كه او را به خانه‏اى بردند و معالجه او نمودند تا آن كه بعد از زمانى امراى پادشاه شروع در حيله كردند براى دفع وزير، و تدبيرها برانديشيدند، تا آن كه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه در پنهانى يكى از ايشان به پادشاه گفت كه: اين وزير طمع دارد در ملك تو كه بعد از تو پادشاه شود، و پيوسته احسان و نيكى مى‏كند به مردم و تهيه اين مطلب را درست مى‏كند. و اگر خواهى كه صدق اين مقال1 بر تو ظاهر گردد به وزير بگو كه: مرا اين اراده سانح گرديده است2 كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم. پس هرگاه اين سخن را با وزير مى‏گويى، از شادى و سرور او به اين اراده، راستى سخن من بر تو ظاهر مى‏گردد. و اين تدبير را براى اين كردند كه رقت قلب3 او را مى‏دانستند در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ، و مى‏دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى‏كند و محبت بسيار به ايشان دارد. پس چنين گمان بردند كه از اين راه بر وزير ظفر مى‏يابند4. پس پادشاه گفت كه: اگر من از وزير چنين حالى مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و جزم كنم به راستى سخن تو.
پس وزير به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو مى‏دانستى كه چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنيا و طلب ملك و پادشاهى. و در اين وقت ياد كردم ايام گذشته خود را، هيچ نفعى از آن با خود نمى‏يابم. و مى‏دانم كه آينده نيز مثل گذشته خواهد بود و عن قريب5 همگى زايل6 خواهد گرديد و در دست من هيچ چيز نخواهد بود و اكنون اراده دارم كه از براى تحصيل آخرت سعى تمام نمايم مثل آن سعيى كه براى تحصيل دنيا مى‏كردم. و مى‏خواهم كه به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير رأى تو در اين باب چيست؟
پس وزير از استماع اين سخنان رقت عظيم كرد7 و گفت: اى پادشاه آنچه باقى است و زوال ندارد، اگرچه به دشوارى به دست آيد سزاوار است به طلب كردن؛ و هرچه فانى است و اگرچه به آسانى به دست آيد سزاوارتر است به ترك كردن. اى پادشاه! نيكو رأيى ديده‏اى، و اميدوارم كه حق تعالى براى تو شرف دنيا و آخرت را جمع كند.
پس اين سخن بسيار گران آمد بر پادشاه، و كينه او را در دل گرفت اما اظهار نكرد، وليكن وزير آثار گرانى طبع8 وانحراف مزاج9 از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگين و محزون بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بود و كه اين مكر را براى او ساخته بود؛ و فكرش به چاره اين كار نمى‏رسيد. پس تمام شب از دلگيرى و تفكر خوابش نبرد. پس به يادش آمد سخن آن مرد كه مى‏گفت كه: من شكاف سخن را مى‏بندم. و او را طلب نمود و گفت: تو يك روزى مى‏گفتى كه من رخنه سخن را سد مى‏كنم. آن مرد گفت كه: مگر به اين گونه چيزى محتاج شده‏اى؟ وزير گفت: بلى؛ خبر مى‏دهم تو را كه من مصاحب اين پادشاه بودم پيش از پادشاهى و در زمان سلطنت و فرمانروايى. و در اين مدت از من دلگيرى به هم نرسانيد زيرا كه مى‏دانست كه من خيرخواه و مشفق10 اويم و در همه امور خير او را بر خير خود اختيار مى‏كنم، وليكن در اين روز او را از خود بسيار منحرف11 يافتم، و گمان ندارم كه بعد از اين با من بر سر شفقت12 آيد. آن مرد گفت كه: از براى اين بى‏توجهى هيچ سببى و علتى گمان مى‏برى؟ گفت: بلى؛ ديشب مرا طلبيد. و آنچه گذشته بود وزير نقل كرد.
آن مرد گفت كه: اكنون رخنه اين سخن را دانستم و آن رخنه را سد مى‏كنم كه فسادى از آن حاصل نشود ان‏شاءالله تعالى13 . بدان - اى وزير - كه پادشاه گمان برده است به تو كه مى‏خواهى كه پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت14 را بعد از او متصرف شوى15 . چاره‏اش آن است كه چون صبح شود جامه‏ها و زينتهاى خود را بيندازى و كهنه‏ترين لباس عبادت كنندگان را درپوشى و موى سر خود را بتراشى، و به اين حال به در خانه پادشاه روى. به درستى كه پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين فعل از تو سؤال خواهد نمود.
پس جواب بگو كه: همان چيزى است كه ديروز مرا به آن مى‏خواندى، و سزاوار نيست كه كسى رأيى براى دوست و مصاحب16 خود بپسندد و خود با او موافقت ننمايد و بر مشقت آن امر صبر نكند؛ و گمان من آن است كه آنچه به آن دعوت نمودى ديروز، محض17 خير و صلاح است و بهتر است از اين حالى

 

كه داريم. اى پادشاه من مهيا شده‏ام. هر وقت كه اراده مى‏فرمايى برخيز كه متوجه آن كار شويم.
پس وزير به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.
پس پادشاه امر فرمود كه جميع عباد را از بلاد او بيرون كنند و وعيد كشتن نمودن1 ايشان را، و همگى گريختند و مخفى شدند.
پس پادشاه روزى به عزم شكار بيرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ايشان فرمود. چون بياوردند ايشان را، دو عابد بودند. به ايشان گفت كه: چرا از بلاد من بيرون نرفته‏ايد؟ ايشان گفتند كه: رسولان تو امر تو را به ما رسانيدند و اينك ما عزم بيرون رفتن داريم. پادشاه گفت كه: چرا پياده مى‏رويد؟ ايشان گفتند كه: ما مردم ضعيفيم و چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب دير از ملك تو بيرون رفته‏ايم. پادشاه گفت كه: كسى كه از مرگ مى‏ترسد چنين شتاب مى‏كند در بيرون رفتن بى‏توشه و مركب؟ ايشان گفتند كه:
ما از مرگ نمى‏ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت كه: چگونه از مرگ نمى‏ترسيد و حال آن كه خود مى‏گوييد كه: رسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند، و اينك در عزم بيرون رفتنيم. همين است گريختن از مرگ. ايشان گفتند كه:
گريختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر كه ما از تو مى‏ترسيم، وليكن از آن مى‏گريزيم كه مبادا خود به دست خود، خود را به كشتن دهيم و نزد خدا معاقَب گرديم2 .
پس پادشاه در غضب شد و فرمود كه آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر كرد به گرفتن عابدان و اهل دين در مملكت خود. و فرمود كه هر جا كه ايشان را بيابند به آتش بسوزانند. پس رئيسان بت‏پرستان همگى همت خود را مصروف گردانيدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعى كثير از ايشان را به آتش سوختند. و به اين سبب شايع شد در مملكت هند كه مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقى مانده است اين سنت در ميان ايشان. و در جميع ممالك هند قليلى از عباد و اهل دين ماندند كه نخواستند كه از آن بلاد بيرون روند، و غايب و مُختفى3 شدند كه شايد قليلى از مردم را كه قابل دانند هدايت نمايند.
پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما كرد با نهايت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و كمال. وليكن هيچ چيز از آداب به او تعليم ننموده بودند مگر چيزى چند كه پادشاهان به آن محتاج مى‏باشند از آداب ملوك4. و ذكر مرگ و زوال و فنا و نيستى نزد او مذكور نساخته بودند. و حق تعالى به آن پسر از دانش و دريافت و حفظ، مرتبه‏اى كرامت فرموده بود كه عقلها در آن حيران بود و مردم از آن تعجب مى‏نمودند. و پدر او نمى‏دانست كه از اين حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد يا آزرده، زيرا كه مى‏ترسيد كه اين فهم و قابليت باعث حصول5 آن امرى شود كه آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
پس چون پسر به فراست6 دريافت كه او را در آن شهر محبوس گردانيده‏اند و از بيرون رفتن او مضايقه مى‏نمايند7 و از گفت و شنيد مردم بيگانه او را منع مى‏نمايند، و پاسبانان به حراست8 و حفظ او قيام نموده‏اند، شكى در خاطر او به هم رسيد و در سبب آن حيران ماند و ساكت شد، و در خاطر خود گفت كه: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى‏دانند. و چون سن و تجربه‏اش زياده شد و عملش افزونتر شد، با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست، و مرا در امور، تقليد ايشان نمودن سزاوار نيست.
پس اراده كرد كه چون پدرش به نزد او آيد اين امر را از او سؤال نمايد. باز انديشه كرد كه اين امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد گردانيد. پس بايد كه از كسى معلوم كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم.
و در خدمت او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربان‏تر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زياده از ديگران داشت و اميد داشت كه اين خبر را از او معلوم تواند نمود.

(از کتاب عرفان مجلسی)
1- 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حقوق مردگان بر زندگان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 13 فروردين 1394

 در بيان حقوق مردگان بر زندگان  
بدانكه چون بر كسى آثار موت ظاهر شود اول كسيكه بايد باحوال او بپردازد آنشخص خودش است كه سفر ابدى و آخرت در پيش دارد و در خور آن سفر او را توشه ميبايد، پس اول چيزى كه او را ضرور است اقرار بگناه و اعتراف بتقصير و ندامت از گذشته ها و توبه كامل كردن است ، تضرع و زارى بجناب مقدس ايزدى كردن كه از گناهان گذشته او درگذرد، احوال و اهواليكه در پيش دارد او را بخود و ديگران نگذارد، پس متوجه وصيت شود وحقوق خدا و خلق آنچه در ذمه آن باشد ادا كند و بديگران نگذارد كه بعد ازمردن اختيار از دستش بدر رود و بحسرت در اموال خود نگرد، شياطين جن و انس وسوسه ها كنند، اوصيا و وارثان او را مانع شوند كه ذمّه او را برى سازند و او را چاره نباشد، گويد كه برگردانيد مرا آنقدر كه آنچه از اعمال شايسته خواهم در مال خود بكنم ، از او نشنوند و حسرت و ندامت سود نبخشد پس بقدر ثلث مال خود از براى خويشان و تصدقات و خيرات و آنچه مناسب حال خود داند وصيت كند، كه زياده از ثلث را اختيار ندارد پس ابراء ذمه از برادران مؤ من خود بطلبد و هر كه را غيبت كرده باشد يا اهانتى يا آزارى باو رسانيده باشد اگر حاضر باشند از ايشان التماس كند كه او را حلال كنند و اگر حاضر نباشند از برادران مؤ من التماس كند كه براى او ابراء ذمه بخواهند پس امور اطفال و عيال خود را بعد از توكل بر جناب مقدس الهى بامينى بگذارد، وصى براى اولاد صغير خود تعيين نمايد پس كفن خود را مهيا كند، از شهادتين و عقايد حق و اذكار و ادعيه و آيات آنچه در تركيب مسطور مذكور است ، اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد، بتربت حضرت امام حسين عليه السّلام بفرمايد كه بنويسند و اين در صورتى است كه پيشتر غافل شده باشد و كفن را مهيا نكرده باشد و اگر نه مؤ من ميبايد كه هميشه كفنش مهيا باشد و نزد او حاضر باشد، چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه كفنش با او باشد در خانه اش او را از غلافلان ننويسند و گاه كه نظر كند بآن كفن ثواب يابد و بايد كه بعد از آن ديگر در فكر زن وفرزند و مال نباشد، متوجه جناب مقدس ايزدى شود و بياد او باشد، تفكر كند كه اين امور فانى بكار او نمى آيد، بغير لطف حق و رحمت پروردگار در دنيا و آخرت چيزى بفرياد او نمى رسد، بدانكه چون توكل بر حق تعالى كند امور بازماندگان او به حسن وجوه صورت خواهد يافت ، بداند كه اگر خود باقيماند بدون مشيت الهى نفعى بايشان نميتواند رسانيد، ضررى از ايشان دفع نميتواند كرد، آن خداوندى كه ايشان را آفريده است از او به ايشان مهربانتر باشد، از شفاعت رسولخدا صلّى اللّه عليه وآله وسلّم و حضرت ائمه معصومين عليهم السّلام اميد عظيم داشته باشد، منتظر قدوم شريف ايشان باشد، بداند كه همگى در آنوقت حاضر ميشوند، شيعيان خود را بشارتها ميدهند، ملك الموت را سفارشها ميكنند.
بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه در وقت مرگ وصيت نيكو نكند علامت نقصان عقل و مروت اوست ، گفتند يا رسول اللّه چگونه ، وصيت فرمود كه چون نزديك وفات او شود مردم نزد او جمع شوند بگويد، اَللّهُمَّ فاطِرُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ اِنّى اَعْهَدُ اِلَيْكَ اِنّى اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَحْدَكَ لاشَريكَ لَكَ وَ اَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها وَ اَنَّكَ تَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ وَ اَنَّ الْحِسابَ حَقٌ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌ وَ ما وَعَدَ اِللّهُ فيها من النَّعيم الْمَاءْكُلِ والمَشْرَبِ والنكاحِ حَقُّ وَ اءَنَّ النّارَ حَقَّ وَ اءَنَّ الاَيمِنَ حَقُّ وَ اَنَّ الَذَينَ كما وَصَفْتَ وَ اءَنَّ الاِْسْلامَ كَما شَرَعْتَ وَ اِنَّ الْقَوْلَ كَما قُلْتَ وَ اَنَّ الْقُرْآنَ كَما اَنْزَلَتْ وَ اَنَّكَ اَنْتَ اللّهُ الْحَقُّ الْمُبينُ وَ اِنّى اَعهَدُ اِلَيْكَ فِى الدّارِ الدُّنْيا اَنّى رَضيتُ بِكَ رَبّا وَ بالا سلامِ دينا وَ بمُحمَّدٍ (صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ) نَبِيَّا وَبِعَلِي اِماما وَ بِالقُرآنِ كِتابا وَ اءَنَّ اءَهْلً بَيْتِ نَبِيِّك (عليه وعليهم السلام ) اءَئِمَّتي اَللّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتى عِنْدَ شِدَّتى وَ رَجائى عِنْدَ كُرْبَتى وَ عُدَّتى عِنْدَ الاُْمُوُرِ الَّتَى تَنْزِلُ بى وَ اَنْتَ وَلِيّى فى نِعْمَتى وَ اِلهى وَ اِلهُ آبائى صَلّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَلا تَكِلَنْى اِلى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْنْ اَبَدا وَ آنِسْ فى قَبْرى وَحْشَتى وَ اجْعَلْ لى عِنْدَكَ عَهْدا يَوْمَ الْقاكَ مَنْشورا پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم فرمود كه : اين عهد و پيمان ميت از روزيكه ميخواهد وصيت كند و وصيت لازم و واجب است بر هر مسلمانى ، پس حضرت صادق عليه السّلام بعد از نقل اين حديث فرمود، كه تصديق اين سخن در سوره مريم هست كه حقتعالى ميفرمايد، لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ اِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا يعنى در قيامت مالك شفاعت نيستند، مگر كسيكه گرفته باشد نزد پروردگار بخشنده عهدى و اين آن عهد است .
حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم بحضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود كه اين وصيت را توياد گير و بياد اهل بيت خود و شيعيان خود بده چنانچه جبرئيل تعليم من نمود، اگر صحيفه خود را بيشتر درست نكرده باشد جمعى از مؤ منان را حاضر كند، بر اعتقادات خود ايشان را گواه بگيرد، باين نحو بگويد بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ انَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَ اَنَّ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبِ فيها وَ اَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ پس بنويسد بر پارچه يا كاغذى بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحيمِ شَهِدَ الشُّهُودُ الْمُسَمَّونَ فى هذَالْكِتابَ اَنَّ اَخاهُمْ فِى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فُلانٌ بِن فُلانٍ و نام خود را و پدر خود را بنويسد اءُشْهِدُ هُمْ وَ اَسْتَوْدِ عُهُمْ وَ اءُقِرُّ عِنْدَهُمْ اَنَّهُ يَشْهَدُ اءنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّهُ مُقِرُّ بِجَميعِ الاَْبْبياء وَ الرُّسُلِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ اَنَّ عَلِيّا وَلِىُ اللّهِ وَ اِمامَهُ وَ اَنَّ الاَْئِمَةَ مِنْ وُلْدِهِ الاَْئِمَةُ وَ اءنَّ اَوَّلَهُمُ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ وَ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِىّ وَ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَليِي بْنِ مُوسى وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِىّ وَالْقائِمِ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَالْنّارَ حَقُّ وَالسّاعَةَ آتِيَةٌ لا ريْبَ فيها وَ اَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ رَسُولُهُ جآءَ بِالْحَقِّ وَ اَنَّ عَليّا وَلِىُ اللّهِ وَ الْخَليفَةُ مِنْ بَعْدِ رَسُولِ اللّه صَليَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ وَاسْتَخْلَفَهُ فى اُمَةّ مُوَدّيا لاَِمْرِ رَبّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى وَ اَنَّ فاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ ابْنَيَهْا الْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ اَبْناءُ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سِبْطاهُ وَ اِمامَا الْهُدى وَ قائدا الرَّحْمَةِ وَ اَنَّ عَلِيّا وَ مُحَمَّدا وَ جَعْفَرا وَ مُوسى وَ عَلِيّا وَ مُحَمَّدا وَ عَلِيّا وَ حَسَنا وَالْحُجَّةَ عَلَيْهِمُالسَّلامُ ائِمَةً وَقادَةً وَ دُعاةً اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ حُجّةً عَلى عِبادِهِ پس بگويد بگواهان كه نامشان در آن صحيفه نوشته خواهد شد يا فلان يا فلان و نامشان را بگويد اَثْبِتُوا اِلَىٍَّّ هذِهِ الشَّهادَةِ عِنْدَكُمْ حَتّى تَلْقُونى بِها عِنْد الْحَوْضِ پس گواهان باو بگويند يا فلان نَسْتَوْدِعُكَ اللّهُ وَالشَّهادَةَ وَالاِْقْرارَ وَالاِْخاءَ وَ مَوْعُودَهُ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ (صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ) وَنَقْرَاءُ عَلَيْكَ السَّلام وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ پس صحيفه را بپيچند، مهر كنند بمهر آن شخص و بمهر گواهان و از جانب راست ميت با جريده بگذارند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بر سر شخصى از انصار در وقت جان كندن حاضر شدند، از او پرسيدند كه خود را چون مييابى ؟ گفت اميد از رحمت الهى دارم ، از گناهان خود ميترسم فرمود كه اين دو حالت در اينوقت در دل كسى نميباشد مگر آنكه خدا اميدش را ميدهد، از آنچه ميترسد او را ايمن ميگرداند.
در حديث ديگر منقول استكه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم حاضر شدند، نزد شخصى كه در حالت احتضار بود و فرمود كه بگو: اَللّهُمَّ اغْفِرلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعْصِيَتِكَ وَاقْبَلْ مِنّىِ الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ و اما آنچه متعلق بخويشان و برادران مؤ من است ، بايد كه او را در چنين حالى تنها نگذارند و نزد او قرآن و دعا بخوانند، اعتقاد بوحدانيت خدا و رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم و امامت ائمه معصومين عليه السّلام و ساير اعتقادات حق را از بهشت و دوزخ و صفات كماليه الهيه و تنزيه خدا مكرر بگويند، كه او بگويد و اگر نتواند گفت بر او بخوانند، دعاى عديله را بر او بخوانند، معنيش را اگر عربى نداند بر او القا كنند و پايش را بسوى قبله كنند و در آنوقت حايض و جنب نزد او نيايند كه ملائكه از ايشان نفرت ميكنند، اگر كسى ديگر حاضر نباشد براى اضطرار نزد او باشند و چون نزديك شود كه جانش بيرون رود آنها بيرون روند.
در احاديث معتبر وارد شده است كه : اگر جان كندن بر او دشوار شود او را ببرند بآن جائيكه هميشه نماز ميكرده است ، يا روى جانمازيكه بر آن نماز ميكرده است ، او را بخوابانند كه اگر اميد شفا هست شفا مييابد و گر نه جانش بآسانى بيرون ميآيد.
در حديث معتبر منقول است كه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم داخل شدند، بر شخصى از فرزندان عبدالمطلب و او در حال احتضار بود، فرمود كه پاى او را بسوى قبله كنيد، تا ملائكه باو رو آورند، و رحمت الهى متوجه او گردد.
از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه : زينهار كه در حال احتضار دست بر او مگذاريد، اگر دست و پا زند مانعش نشويد، چنانچه جاهلان ميكنند و نزد او قرآن بخوانيد، ياد خدا بكنيد و صلوات بر رسول وآل او بفرستيد.
در حديث ديگر منقول است كه : فرزندى از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام در احتضار بود، حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در كنار خانه او نشسته بودند و هر گاه كسى نزد او ميرفت منع ميكردند، ميفرمودند كه دست بر او مگذاريد كه او در اين حالت در نهايت ناتوانيست ، و هر كه دست بر او ميگذارد چنانست كه او را كشته است .
در حديث معتبر از رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : تلقين كنيد مردگان خود را كه لااِلهَ اِلاّ اللّهُ بگويند كه هر كه آخر سخنش لااِلهَ اِلاّ اللّهُ باشد، داخل بهشت شود.
در حديث ديگر فرمود لااِلهَ اِلاّ اللّهُ تلقين ايشان بكنيد كه گناهان را درهم ميشكند، و در حديث صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر گاه كسى را در وقت جان كندن بيابيد اين كلمات فرج را تلقين كنيد كه او بگويد لااِلهَ اِلاّ اللّهُ الْحَليمُ الْكَريمُ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ الْعَلىُّ الْعَظيمُ سُبْحانَ اللّهَ رَبِّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ رَبِّ الاَرَضينِ السَّبْعِ وَمافيهِنَّ وَما بَيْنَهُنَّ وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ وَالْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.
در حديث ديگر منقول است كه : هر كه از اهل خانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام محتضر ميشد، حضرت كلمات فرج را تلقين ايشان ميفرمود، كه بخوانند چون ايشان مى خواندند ميفرمود برو كه ديگر بر تو باكى نيست .
در حديث حسن ديگر منقول است كه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم بنزد شخصى از بنى هاشم حاضر شدند، در حال جان كندن و فرمودند كه اين كلمات را بخوان يعنى كلمات فرج را چون خواند، گفتند الحمدللّه كه خدا او را از آتش جهنم نجات داد.
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هيچكس نيست مگر آنكه شيطان جمعى از شياطين راموكل مى گرداند، بر او در وقت مردن كه او را بشك اندازند، در دين خود تا جانش مفارقت كند، اگر كسى مؤ من كامل باشد نميتوان او را بشك انداخت پس ‍ در آنحال تلقين ايشان بكنيد، بكلمات فرج و شهادتين اقرار بائمه عليهم السّلام يك يك را تا از سخن گفتن بازماند.
در حديث ديگر فرمود كه اگر بت پرستى در وقت مردن اقرار بامامت ائمه معصومين عليهم السّلام بكند، دين تشيع را اعتقاد كند آتش جهنم بهيچ عضو او نرسد.
در حديث ديگر فرمود كه شخصى را مرگ در رسيد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله وسلّم نزد او حاضر شدند، با جماعتى از اصحابه و او بيهوش بود پس حضرت فرمودند كه اى ملك الموت دست از او بردار، تا از او سؤ ال كنم پس آن شخص بهوش آمد حضرت فرمود چه چيز ميبينى گفت سفيدى بسيار و سياهى بسيار ميبينم ، فرمود كه كدام يك بتو نزديكترند گفت سياهى حضرت فرمود، كه بگو اَللّهُمَّ اغْفِرُلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصيكَ وَ اقبَلْ مِنّىِ الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ پس آن شخص بيهوش شد، باز بملك الموت فرمود كه دست از او بردار پس او بهوش آمد حضرت فرمود كه چه چيز مى بينى گفت سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم فرمود كه كدام يك بتو نزديكتر است گفت سفيدى حضرت فرمود كه او را آمرزيدند، پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه نزد هر كه حاضر شويد، در اين حال بگوئيد كه اين دعا بخواند.
در حديث ديگر منقول استكه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم نزد جوانى حاضر شدند در وقت مردن و باو گفتند بگو لااِلهَ اِلاّ اللّهُ و او زبانش بند شده بود و نتوانست گفت ، حضرت پرسيدند از زنيكه بر بالين او نشسته بود، كه اين مادر دارد؟ گفت من مادر اويم فرمود، كه از او خوشنودى يا بر او غضبناكى ؟ گفت شش سال است با او سخن نگفته ام فرمود كه از او راضى شو گفت راضى شدم ، پس ‍ حضرت بآن جوان گفت كه بگو لااِلهَ اِلاّ اللّهُ زبانش گشوده شده بود و گفت ، پس حضرت از او پرسيدند، كه چه چيز مى بينى گفت مرد سياه بدبوئى و بدروئى جامه چركينى را مى بينم كه نزديك من است و گلوى مرا گرفته بود، حضرت فرمود كه بگو: يا مَنديَقْبَلُ الْيَسيرَ وَ يَعْفُوا عَنِ الْكَثيرَ اِقْبِلّ مِنَ الْيَسيرَ وَ اَعْفُ عَنّىِ الْكَثيرَ اِنَّكَ اَنْتَ الْغَفوُرُ الرَّحيمُ چون آن جوان اين دعا را خواند، حضرت فرمود كه چه چيز مى بينى گفت مرد سفيدروى خوشبوئى خوش جامه را ميبينم ، كه نزديك من است و آنمرد سياه مى رود، فرمود كه بار ديگر اين دعا بخوان چون خواند فرمود كه چه ميبين گفت آن سياه را نميبينم و سفيد را ميبينم كه نزديك من است اين را گفت و فوت شد، پس چون شخصى فوت شود سنتست كه دهانش را برهم گذارند، چانه اش را ببندند، چشمش را برهم گذارند، دستهايش را بر پهلوهايش ‍ بكشند، جامه بر رويش بيندازند، قرآن نزد او بخوانند، زود بردارندش .
از حضرت صادق منقول است كه : سزاوار آنستكه برادران مؤ من را خبر كنند، بمردن او تا بجنازه او حاضر شوند، بر او نماز كنند، از براى او استغفار كنند، ميت ثواب ببرد و ايشان ثواب ببرند.
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون مؤ من را بقبر مى گذارند، ندا ميكنند او را كه اول عطائيكه تو را داديم بهشت و اول عطائيكه داديم ، اينها را كه بجنازه تو آمدند، آمرزش گناها است .
در حديث ديگرفرمود كه اول تحفه كه بمؤ من ميدهند در قبر آنستكه مى آمرزند هر كس را كه همراه جنازه او بوده است .
در حديث ديگر فرمود كه هر كه همراهى جنازه مؤ منى بكند تا او را دفن كنند، حق تعالى در قيامت هفتاد ملك بر او بگمارد كه همراهى از براى او كنند استغفار از قبر تا بموقف حساب و فرمود كه هر كه يك طرف جنازه را بگيرد، بيست و پنج گناه كبيره اش آمرزيده شود، اگر چهار طرف را بگيرد از گناهان بيرون آيد، بهتر آنستكه اول دست راست ميت را كه جانب چپ جنازه است به دوش راست خود بردارد، پس پاى راست ميت را به دوش راست بردارد، پس پاى چپ ميت را بدوش چپ بردارد، پس دست چپ ميت را بدوش چش بردارد، پس ‍ چون خواهد كه ديگر تربيع كند، از پيش روى جنازه نرود بلكه از جانب پشت جنازه برگردد باز به همان روش تربيع بجا آورد وبهتر آن است كه پشت جنازه يا پهلوهاى جنازه راه رود و پيش جنازه نرود، ظاهر احاديث آنستكه اگر جنازه مؤ من باشد پيش آن راه رفتن خوبست و در جنازه خلاف مذهب پيش آن نبايد رفت ، زيرا كه ملائكه او را استقبال بعذاب ميكنند، وبا جنازه سوار رفتن مكروه است .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه جنازه را ببيند، اين دعا بخواند هيچ ملكى در آسمان نماند مگر آنكه گريه كنند، از براى ترحم بآواز او اَللّهُ اَكْبَرُ هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدق اللّهُ وَ رَسُولُهُ اللّهُمَّ زِدْنا اِيْمانا وَ تَسْليما الْحَمْدُلِلّهِ الَّذى تَعَزَّرَ بِالْقُدْرَةِوَ قَهَرَ الْعِبادَ بِالْمَوتِ.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه تشييع جنازه بكند بهر قدميكه بردارد صد هزار حسنه براى او نوشته شود، صد هزار گناه از او محو شود، صد هزار درجه براى او بلند شود، اگر بر جنازه اش نماز كند، حقتعالى بعد از فوت او صد هزار ملك را بفرستد، كه بر جنازه او نماز كنند، از براى او استغفار كنند، تا وقتى كه دفن شود، اگر بماند تا وقت دفن همان صدهزار ملك را حقتعالى مقرر فرمايد، كه از براى او استغفار كنند، تا از قبرش بيرون آيد در قيامت .
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر كه مؤ منى را غسل دهد، چون او را از پهلو بپهلوى ديگر بگرداند، اين دعا بخواند گناهان يكساله او آمرزيده شود، مگر گناها كبيره اَللّهُمَّ اِنَّ هذا بَدَنُ عَبْدِكَ الْمُؤْمِنْ وَقَدْ اَخْرَجْتَ رُوحهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَيْنَهُما فَعَفْوَكَ عَفْوَكَ.
در حديث ديگر فرمود هر كه ميتى را غسل بدهد، و آنچه از عيبهاى آن ميت بر او ظاهر شود، بكسى نقل نكند گناهانش آمرزيده شود.
در حديث ديگر فرمود كه حضرت موسى عليه السّلام از پروردگار خود پرسيد، كه چه ثواب دارد كسيكه ميتى را غسل بدهد وحى باو رسيد كه اورا از گناهان ميشويم ، مانند روزيكه از مادر متولد شده است .
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه مؤ منى را غسل دهد، در وقت غسل دادن مكرر بگويد رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ خدا او را بيامرزد، در فقه الرضا عليه السّلام مذكور است كه در وقتيكه دست بر شكمش بمالد اين دعا بخواند: اَللّهُمَّ اِنّى سَلَكْتُ حُبَّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِمْ فى بَطْنِهِ فَاسْلُكْ بِهِ سَبيلَ رَحْمَتِكَ.
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر كه كفن كند مؤ منى را چنانست كه ضامن پوشش او شده باشد تا روز قيامت ، هر كه بكند از براى مؤ منى قبرى چنان باشد كه او را در خانه موافقى جا داده باشد تا روز قيامت .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه بر جنازه ميتى نماز كند، هفتاد هزار ملك بر او نماز كنند و گناهان گذشته اش آمرزيده شود، پس اگر همراهى كند تا او را دفن كنند بهر قدمى كه بردارد قيراطى از ثواب باو بدهند كه آن قيراط مانند كوه احد باشد.
در حديث ديگر فرمود كه مؤ منى كه بر جنازه نماز كند، بهشت او را واجب گردد مگر آنكه منافق يا عاق پدر و مادر باشد.
بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون مؤ منى بميرد و در جنازه او چهل نفر از مؤ منان حاضر شوند و بگويند اَللّهُمَّ اِنّا لانَعْلَمُ مِنْهُ اِلاّخَيْرا وَ اَنْتَ اَعْلَمُ بِهِ مِنّا يعنى خداوندا ما از او بغير از نيكى نميدانم و تو داناترى باحوال او از ما چون اينرا بگويند، حق تعالى فرمايد كه من شهادت شما را قبول كردم و آمرزيدم آن گناهانى را كه ميدانم و شما نميدانيد.
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : اول چيزيكه در عنوان نامه مؤ من مينويسند بعد از مرگش آنچيزيست كه مردم در حق او ميگويند، اگر نيك ميگويند نيك مى نويسند و اگر بد ميگويند بد مى نويسند.
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون ميت را بقبر رسانى او را از پيش پاى قبر داخل كن پس چون در قبرش ‍ گذارى آية الكرسى بخوان و بگو بِسْمِ اللّهِ وَ فى سَبيلِ اللّهِ وَ عَلى مِلَةِ رَسُولِ اللّهِ اَللّهُمَّ افْسَحْ لَهُ فى قَبْرِهْ وَالْحِقُهُ بِنَبِيِّهِ اَللّهُمَّ اِنْ كانَ مُحْسِنَا فَزِدْ فى اِحْسانِهِ وَ اِنْ كانَ مُسيئا فَاغْفِرْلَهُ وَارْحَمْهُ وَ تَجاوَزْ عَنْهُ واستغفار از برايش بسيار بكن و حضرت على بن الحسين عليه السّلام چون ميت را داخل قبر ميكردند، اين دعا ميخواندند اَللّهُمَّ جافِ الاَْرْضَ عَنْ جَنْبَيْهِ وَ صاعِدْ عَمَلَهْ وَ لَقِّهِ مِنْكَ رِضْوانا.
در حديث ديگر فرمود كه چون ميت را بقبر گذارند بايد كه اولاى مردم باو نزديك سرش باشد و نام خدا ببرد كه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد و پناه برد بخدا از شر شيطان و سوره حمد وقل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق و قل هواللّه احد وآية الكرسى بخواند و اگر تواند رويش را برهنه كند و بر خاك گذارد و در آنجا تلقين كند او را بشهادتين و اقرار بائمه معصومين عليهم السّلام و ساير اعتقادات حق .
در حديث ديگر فرمود كه چون خاك بر ميت بريزى بگو: اِيْمانا بِكَ وَ تَصْديقا بِبَعْثِكَ هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَرَسُولُهُ تا آنكه بعدد هر ذره از آن خاك حسنه در نامه ات نوشته شود و چون قبر را پركنند و مردم بر گردند نزديكترين مردم باو نزديك سر قبر بنيشيند كه بآواز بلند او را تلقين كند، كه اين تلقين باعث اين ميشود كه منكر و نكير از او سئوال نكنند. و سنت موكد است كه در نزد قبر بعد از دفن ميت او را تعزيه بگويند و پيش از دفن نيز مستحبست .
در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه اندوهگينى را تعزيه بگويد، در روز قيامت او را حله بپوشاند ومثل ثواب آن صاحب مصيبت او را باشد بى آنكه از ثواب او چيزى كم شود.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : مرده گان را زيارت كنيد كه ايشان خبر ميشوند از رفتن شما و شاد ميشوند و بشما انس ميگيرند و چون بنزديك قبر برويد بگوئيد اَللّهُمَّ جافِ الاَْرْض عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَيْكَ اَرْواحَهُمُ وَ لَقِهّمْ مِنْكَ رِضْوانا وَاسْكُنْ اِلْيهِمْ مِنْ رَحْمَتِكَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُؤ نِسُ بِهِ وَحْشَتَهُمْ اِنّكَ عَلَى كُلَّ شَيْى ء قَدير.
در احاديث معتبره وارد شده است كه هر كه نزد قبر برادر مؤ من برود و رو بقبله دست بر قبرش بگذارد و هفت مرتبه سوره اناانزلناه فى ليلة القدر بخواند از ترس بزرگ روز قيامت ايمن گردد.
در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى او را وصاحب قبر هر دو را بيامرزد. ودر روايت معتبر منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نزد قبرى از شعيان ايستادند و اين دعا خواندند اَللّهُمَّ ارْحَمْ غُرْبَتَهُ وَصِلْ وَحْدَتَهُ وَ انِسْ وَحْشَتَهُ وَ امِنْ رَوْعَتَهُ وَ اسْكُنْ اِلَيْهِ مِنْ رَحْمَتِكَ مايَسْتَغْنى بِها عَنْ رَحْمَةِ مَنْ سِواكَ وَالْحِقْهُ بِمَنْ كانَ يَتَوَلاهُ.
در روايت ديگر منقول است كه : هر كه سوره اناانزلناه نزد قبر مؤ منى بخواند هفت مرتبه حقتعالى ملكى را بفرستد كه عبادت الهى كند نزد قبر او و ثواب عبادت آن ملك را براى ميت بنويسند و چون از قبرش محشور شود بهر هولى از اهوال قيامت كه برسد حقتعالى بسبب آن ملك آن هول را از از دفع كند تا داخل بهشت شود.
منقول است كه : مستحبست نزد قبر سوره حمد وقل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق و قل هواللّه و آية الكرسى هر يك را سه مرتبه و سوره اناانزلناه را هفت مرتبه بخواند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه بر قبرستان بگذرد يازده مرتبه سوره قل هواللّه احد بخواند، ثوابش را بمردگان آن قبرستان ببخشد بعدد آنمردگان اجر و ثواب يابد. بدانكه چون اين رساله محل ذكراحكام احتضار و غسل و كفن و نماز و دفن نبود قليلى از آداب در اينجا مذكور شد، كه اين رساله از اين فوائد خالى نباشد و مفصل همگى در كتاب بحارالانوار مذكور است .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در تقوا وپرهیز از گناه
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 11 فروردين 1394
يا أباذر المتقون ساده. و الفقهاء قاده. و مجالستهم زياده. ان المؤمن ليرى ذنبه كأنه تحت صخره يخاف أن تقع عليه. و ان الكافر ليرى ذنبه كأنه ذباب مر على أنفه. يا أباذر ان الله تبارك و تعالى اذا أراد بعبد خيرا جعل الذنوب بين عينيه ممثله، و الاثم عليه ثقيلا وبيلا؛ و اذا أراد بعبد شرا أنساه ذنوبه. يا أباذر لا تنظر الى صغر الخطيئه، و لكن انظر الى من عصيت.يا أباذر ان نفس المؤمن أشد ارتكاضا من الخطيئه من العصفور حين يقذف به فى شركه. يا أباذر من وافق قوله فعله، فذاك الذى أصاب حظه. و من خالف قوله فعله فانما يوبخ نفسه. يا أباذر ان الرجل ليحرم رزقه بالذنب يصيبه.
اى ابوذر متقيان و پرهيزكاران بزرگواران‏اند. و فقها و علما قائد و راهنماى مردمان‏اند. و همنشينى علما كردن موجب زيادتى علم و كمالات است. و به درستى كه مؤمن گناه خود را چنان عظيم مى‏بيند و از آن در حذر است كه گويا در زير سنگى است كه مى‏ترسد كه بر سرش فرود آيد. و به تحقيق كه كافر گناه خود را چنان سهل مى‏داند كه گويا مگسى بر بينى او نشست و گذشت. اى ابوذر به درستى كه هرگاه حق تعالى خير و سعادت بنده را خواهد گناهان او را پيوسته در ميان دو چشم او ممثل6 مى‏گرداند كه منظور نظر7 او باشد، و گناه را بر او گران و دشوار مى‏گرداند. و اگر سعادت بنده را نخواهد و او شقى باشد گناه او را از خاطر او فراموش مى‏سازد. اى ابوذر نظر مكن به كوچكى و خرد بودن گناه، وليكن نظر كن به بزرگوارى و عظمت خداوندى كه معصيت او كرده‏اى. اى ابوذر نفس مؤمن اضطرابش از گناهان بيشتر است از اضطراب گنجشكى كه در دام افتاده باشد. اى ابوذر هركه گفتارش با كردارش موافق بوده باشد، پس او بهره خود را از سعادت يافته است. و اگرنه چنين باشد، كه قولش نيكو و كردارش بد باشد، در قيامت خود راسرزنش و ملامت خواهد كرد. اى ابوذر بسيار است كه كسى از روزى خود محروم مى‏گردد به سبب گناهى كه از او صادر مى‏شود. بدان كه تقوا درجه‏اى رفيع است از درجات مقربان. و بعد از اين مجملى از احوال متقيان ان‏شاءالله مذكور خواهد شد. و مجالست و همنشينى علماى ربانى كه به شرايط علم عمل كرده باشند و به آثار آنچه دانسته‏اند متصف شده باشند8، موجب سعادت دنيا و آخرت است. چنانچه از حضرت امام موسى صلوات‏الله عليه منقول است كه: با عالم گفت‏وگو كردن و صحبت داشتن بر روى مزبله‏ها بهتر است از سخن گفتن و مصاحبت كردن با جاهل بر روى فرشها و تكيه‏گاههاى زيبا. و به سند معتبر منقول است از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله كه: حواريان9 به حضرت عيسى گفتند كه: با چه جماعت همنشينى كنيم؟ فرمود كه: با كسى بنشينيد كه خدا را به ياد شما آورد ديدن او، و علم شما را بيفزايد سخن گفتن او، و ديدن عمل او شما را به آخرت راغب10 گرداند. و منقول است كه: لقمان به فرزند خود گفت كه: به ديده بصيرت نظر كن و از روى بينايى مجالس را براى خود اختيار كن. پس اگر بينى جماعتى را كه خدا را ياد مى‏كنند با ايشان بنشين. پس اگر تو عالم باشى علم براى تو نفع خواهد كرد در اين مجلس، و اگر جاهل باشى آن جماعت تو را تعليم خواهند كرد. و گاه باشد كه رحمتى از خدا بر ايشان نازل گردد و تو را با ايشان فراگيرد. و اگر جماعتى را بينى كه در ياد خدا نيستند با ايشان منشين، كه اگر عالم باشى چون با ايشان نشينى علم تو به تو نفع نمى‏دهد، و اگر جاهل باشى جهل تو را زياده مى‏گردانند. و شايد كه عقوبتى بر ايشان نازل گردد و تو را فراگيرد. و بدان كه مفاسد گناهان هرچند صغيره باشند عظيم است و موجب جرئت شيطان و سلب توفيق خداوند عالميان مى‏گردد و باعث قساوت قلب و سياهى دل و دورى از رحمت الهى مى‏شود. بلكه مكروهات را سهل نمى‏بايد شمرد، كه ارتكاب مكروهات موجب دخول در محرمات و گناهان صغيره مى‏شود، و بر گناهان صغيره كه مُصِر11 شدند و از آنها توبه نكردند خود كبيره مى‏شوند. زيرا كه اصرار بر صغيره كبيره است و باعث جرئت بر گناهان كبيره نيز مى‏گردند. و ارتكاب كباير آدمى را به كفر و شرك مى‏رساند نعوذبالله منه12. پس بايد كه گناهان را خرد نشمارند و نظر به عظمت پروردگار كنند كه معصيت عظيم سهل13 نمى‏باشد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: صغير و خرد نمى‏باشد چيزى كه در روز قيامت نفع دهد، و صغير نمى‏باشد چيزى كه در روز قيامت ضرر كند. و از حضرت امام رضا عليه‏السلام منقول است كه: گناهان صغيره راههايند به گناهان كبيره. و كسى كه در اندك از خدا نترسد در بسيار هم نمى‏ترسد. و اگر خدا مردم را به بهشت و دوزخ نمى‏ترسانيد واجب بود بر مردم كه او را اطاعت كنند و معصيت او نكنند براى تفضلهايى14 كه به ايشان فرموده و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده و نعمتهايى كه بدون استحقاق بر ايشان فرستاده. و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: حقير مشماريد چيزى از بدن را هرچند خُرد نمايد در نظر شما، و اعمال خير خود را بسيار مدانيد هرچند بسيار نمايد در نظر شما. به درستى كه كبيره باقى نماند با استغفار، و صغيره صغير نيست با اصرار.


1-   كتب سماوى: كتابهاى آسمانى.
2-   مجد: بزرگى - بلندى مرتبه - عزت.
3-   ساحت: درگاه.
4-   اذن: اجازه - رخصت - دستور.
5-   سؤال: درخواست.
6-   ممثل: مجسم‏شده.
7-   منظور نظر: مورد توجه.
8-   يعنى داراى همان ويژگيهايى شده باشند كه نتيجه تأثير آن دانشهاست.
9-   حواريان: ياران مخلص و دوستان صميمى و يارى كننده حضرت عيسى (ع) كه مبلغان دين آن حضرت بودند.
10-   راغب: رغبت‏كننده - مايل - خواهان.
11-   مصر: اصراركننده - پافشارى كننده.
12-   نعوذبالله منه: از آن به خداوند پناه مى‏بريم.
13-   سهل: خرد - كوچك.
14-   تفضل: مهربانى - لطف.

و امام محمد باقر عليه‏السلام فرمود كه: از جمله گناهانى كه آمرزيده نمى‏شود آن است كه كسى بگويد كه: كاشكى مرا مؤاخذه نمى‏كردند مگر به همين گناه. و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: هيچ بنده‏اى نيست مگر اين كه بر او چهل پرده پوشيده است تا هنگامى كه چهل گناه كبيره بكند. پس تمام آن پرده‏ها از او دريده مى‏شود. پس ملائكه حافظان اعمال مى‏گويند كه: خداوندا اين بنده تو پرده‏ها و سَتر1 تو همه از او گشوده شد. خدا به ايشان وحى مى‏فرمايد كه: او را به بالهاى خود بپوشانيد. پس هيچ قبيحى را نمى‏گذارد مگر اين كه مرتكب مى‏شود، و خود را به افعال قبيحه خود در ميان مردم مى‏ستايد. پس ملائكه مى‏گويند كه: خداوندا اين بنده هيچ گناهى را ترك نمى‏كند و ما را شرم مى‏آيد از كارهاى او. پس خدا وحى مى‏فرمايد كه: بالهاى خود را از او برداريد. پس بعد از آن اظهار عداوت ما اهل بيت مى‏نمايد، و در اين هنگام خدا او را در آسمان و زمين رسوا مى‏كند. پس ملائكه مى‏گويند كه: خداوندا اين بنده تو چنين پرده‏دريده و رسوا ماند. مى‏فرمايد كه: اگر من خيرى در او مى‏دانستم نمى‏گفتم كه شما بال خود را از او برداريد. و ايضا منقول است كه آن حضرت فرمود كه: ترك گناه كردن آسانتر است از طلب توبه كردن. و چه بسيار شهوت يك ساعت كه باعث اندوه دور و دراز مى‏شود. و مرگ، دنيا را رسوا كرده است و از براى عاقل در دنيا جاى فرح و شادى نگذاشته است. و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: اگر خدا خير بنده‏اى را مى‏خواهد و او گناهى مى‏كند، او را به بلايى مبتلا مى‏گرداند كه استغفار را به ياد آورد و توبه كند. و كسى را كه خيرى در او نمى‏بيند، چون گناهى كرد، استغفار را از خاطر او محو مى‏نمايد و او را در نعمت مى‏دارد چنانچه مى‏فرمايد كه: ما استدراج2 و آزمايش مى‏كنيم ايشان را از جهتى كه نمى‏دانند.3 يعنى در هنگام معاصى به ايشان نعمت مى‏دهيم. و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: خدا دوست مى‏دارد بنده‏اى را كه در گناهان عظيم رو به درگاه او آورد و از او طلب آمرزش نمايد؛ و دشمن مى‏دارد بنده‏اى را كه اندك گناهى كرده باشد و آن را حقير و خفيف شمارد.و ايضا فرمود كه: بپرهيزيد از گناهان حقير شمرده‏شده، كه آنها آمرزيده نمى‏شود. پرسيدند كه: كدام گناهان است؟ فرمود كه: اين كه كسى گناهى كند و گويد: خوشا حال من اگر غير اين گناه نداشته باشم. و فرمود كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به صحراى خشك ساده‏اى4 رسيدند و به صحابه فرمودند كه: هيزم جمع نماييد. صحابه گفتند كه: يا رسول‏الله در اين زمين هيزم نيست. فرمود كه: هرچه به دست آيد بياوريد. پس آوردند تا بسيار جمع شد. حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: گناهان به اين نحو جمع مى‏شود. پس فرمود كه: زينهار كه سهل مشماريد گناهان را، كه هر گناهى را طلب كننده‏اى هست و جميع گناهان را نوشته است و در نامه عمل ثبت كرده است. و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: آدمى كه گناهى مى‏كند در دل او نشان سياهى پيدا مى‏شود. پس اگر توبه كرد برطرف مى‏شود، و اگر ديگر گناه كرد زياد مى‏شود تا دلش را تمام فرامى‏گيرد. ديگر هرگز رستگار نمى‏شود. و حضرت باقر عليه‏السلام فرمود كه: گاه هست كه بنده از خدا سؤالى مى‏نمايد و نزديك مى‏شود كه حاجتش برآورده شود. پس گناهى مى‏كند و خدا وحى مى‏فرمايد به ملك كه: حاجت او را برمياور كه او متعرض غضب من شد5 و مستوجب حرمان6 گرديد. و در حديث ديگر فرمود كه: هيچ سالى باران از سال ديگر كمتر نمى‏آيد، وليكن خدا هر جا كه مى‏خواهد مى‏فرستد. به درستى كه هرگاه جماعتى معصيتها كردند، آن قدرى از باران كه براى ايشان مقدر شده است حق تعالى از ايشان بازمى‏گيرد و در بيابانها و درياها و كوهها مى‏بارد. و گاه هست كه جُعل7 را خدا عذاب مى‏فرمايد در سوراخش به سبب نيامدن باران، براى گناهان آن جماعتى كه در حوالى ايشان جا كرده است. و خدا او را راه داده است كه به محله ديگر جا بگيرد. بعد از آن حضرت فرمود كه: عبرت بگيريد اى صاحبان بصيرتها.8

1-   ستر: پوشش.
2-   استدراج: اندك اندك و پايه‏پايه و كم‏كم گرفته شدن. مقصود آيه از استدراج در اينجا ذره‏ذره گرفته شدن آنها توسط عذاب الهى است.
3-   بخشى از آيه 182 سوره اعراف (7).
4-   ساده: بى‏گياه.
5-   متعرض شدن: در معرض قرار گرفتن.
6-   حرمان: محروميت.
7-   جعل: سوسك پهن غلتان.
8-   بخشى از آيه 2 سوره حشر (59).

و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: گاه هست كه شخصى گناهى مى‏كند و به سبب آن از نماز شب محروم مى‏گردد. و به درستى كه عمل بد تأثيرش در صاحبش تندتر است از فرو رفتن كارد در گوشت. و فرمود كه: كسى كه گناهى را اراده كند، به عمل نياورد كه بسيار است كه گناهى مى‏كند، پس خدا مى‏فرمايد كه: به عزت و جلال خودم سوگند كه تو را نيامرزم هرگز. و از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله روايت فرمود كه: گاه باشد كه بنده‏اى را بر گناهى از گناهانش صد سال در محشر محبوس بدارند و او نظر كند به زنانش كه در بهشت متنعم‏اند1. و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه فرمود كه: حق تعالى قضاى حتم فرموده كه نعمتى كه بنده را كرامت فرمايد از او سلب ننمايد تا گناهى از او صادر نشود كه مستحق غضب الهى و زوال نعمت گردد. و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: هيچ دردى براى دلها دردناكتر از گناهان نيست، و هيچ خوفى بدتر از مرگ نيست. و از براى تفكر، احوال گذشتگان كافى است. و مرگ از براى موعظه بس است. و حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام فرمود كه: گناهى كه تغيير نعمت مى‏دهد بَغى2 و تكبر و فساد است. و گناهى كه مورث3 ندامت مى‏شود قتل نفس است. و گناهى كه موجب نزول عذاب الهى است ظلم است. و گناهى كه موجب رسوايى و دريدن پرده‏هاست شراب خوردن است. و گناهى كه باعث منع روزى است زناست. و گناهى كه باعث زود فنا شدن است قطع رحم است. و گناهى كه دعا را مردود مى‏گرداند و هوا را تاريك مى‏كند عُقوق پدر و مادر4 است.

در نگاه داشتن زبان

يا أباذر دع ما لست منه فى شى‏ء، و لا تنطق فى ما لا يعنيك، و اخزن لسانك كما تخزن ورقك. يا أباذر ان الله جل ثناؤه ليدخل قوما الجنه، فيعطيهم حتى يملوا، و فوقهم قوم فى الدرجات العلى. فاذا نظروا اليهم عرفوهم. فيقولون: ربنا اخواننا كنا معهم فى الدنيا. فلم فضلتهم علينا؟ فيقال: هيهات هيهات انهم كانوا يجوعون حين تشبعون، و يظمؤون حين تروون، و يقومون حين تنامون، و يشخصون حين تحفظون.
اى ابوذر ترك كن كارى را كه از او فايده‏اى به تو عايد نمى‏گردد. و سخن مگو در امرى كه از آن منتفع نمى‏شوى. و زبان خود را حفظ كن چنان كه زر خود را ضبط مى‏نمايى. اى ابوذر حق سبحانه و تعالى جمعى را داخل بهشت خواهد كرد و آن قدر از نعمت به ايشان كرامت خواهد فرمود كه نزديك شود كه ايشان را از بسيارى نعمت ملال حاصل گردد. و بالاتر از ايشان جماعتى باشند در درجات عاليه بهشت. پس چون ايشان نظر به آن جماعت كنند بشناسند ايشان را، و چون حال ايشان را از حال خود بهتر يابند گويند كه: پروردگارا ايشان برادران ما بودند و ما در دنيا با ايشان مى‏بوديم، به چه سبب ايشان را بر ما زيادتى داده‏اى؟ ندا در جواب ايشان رسد كه: هيهات، هيهات! (مرتبه شما كجا و مرتبه ايشان كجا!) ايشان گرسنه مى‏بودند در هنگامى كه شما سير بوديد، و تشنه مى‏بودند در وقتى كه شما سيراب بوديد، و به عبادت ايستاده بودند در اوقاتى كه شما در خواب بوديد، و مسافر مى‏شدند و از خانه‏ها بيرون مى‏رفتند (از براى خدا در راههاى خير) در هنگامى كه شما در رفاهيت و عيش ساكن بوديد. بدان كه از زبان به سخن گفتن سعادتها تحصيل مى‏توان نمود، و ممكن است به يك كلمه شقاوت ابدى براى اين كس حاصل شود، يا به حسب دنيا مفاسد شود مترتب شود كه اصلاحپذير نباشد. چنانچه اگر به رده‏اى5 متكلم شود، كافر مى‏شود و بر او خلود در جهنم واجب مى‏شود. و ممكن است كه در مجلسى، حرف شرى بگويد كه باعث قتل چندين هزار نفس بشود، و ممكن است كه كلمه خيرى بگويد كه باعث خلاصى چندين هزار كس از كشتن بشود. پس چون مفاسد سخن گفتن بسيار است و غالب اوقات، آدمى بى‏تفكر سخن مى‏گويد و مفاسد دنيا و آخرت بسيار بر سخن گفتن مترتب مى‏شود، لهذا فضيلت خاموشى بسيار وارد شده است اما مراد، خاموشى از سخنى است كه خيريت آن را نداند. پس اگر زبانش به اذكار و ادعيه و تلاوت قرآن جارى باشد يقين كه بهتر از خاموشى است و مورث سعادت ابدى است. و اگر سخنان ديگر گويد، بايد كه اول تفكر نمايد و رعايت فوايد و مفاسد آن بكند و بعد از آن كه بداند كه فايده اخروى يا صلاح دنيوى در آن هست بگويد، و الا ساكت باشد كه سلامتى و نجات در اين است.


1-   متنعم: برخوردار از نعمتها.
2-   بغى: ظلم - ستم - تعدى - برتريجويى - افزون طلبى - درگذشتن از حد - نافرمانى - سركشى - گردنكشى.
3-   مورث: باعث.
4-   عقوق پدر و مادر: نافرمانى كردن نسبت به پدر و مادر.
5-   رده: سخن كفرآميز.

چنانچه از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود وصيت فرمود كه: اى فرزند اگر گمان كنى كه سخن گفتن از نقره است، پس بدان كه ساكت بودن از طلاست. و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: نجات مرد مسلمان در نگاه داشتن زبان خود است. و حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام فرمود كه: ابوذر مى‏گفت كه: اى طلب كننده علم! اين زبان، هم كليد خير است و هم كليد شر است. پس به زبان خود مهر بزن چنانچه بر طلا و نقره مُهر مى‏زنى. و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: حضرت عيسى مى‏فرمود كه: بسيار سخن مگوييد در غير ياد خدا. به درستى كه آن جماعتى كه بسيار سخن مى‏گويند، دلهاى ايشان قساوت دارد و نمى‏دانند. و حضرت على بن الحسين عليه‏السلام فرمود كه: زبان فرزند آدم هر صبح مُشرف مى‏شود1 بر ساير اعضا و جوارح او و مى‏پرسد كه: بر چه حال صبح كرده‏ايد؟ مى‏گويند كه: حال ما خير است اگر تو ما را به حال خود بگذارى و به بلايى مبتلا نگردانى. و او را قسم به خدا مى‏دهند و مبالغه مى‏كنند كه ما را به بلايى مبتلا مكن. و مى‏گويند كه: ما به سبب تو ثواب مى‏بريم و به سبب تو مُعاقب مى‏شويم2. و روايت كرده‏اند كه: شخصى به خدمت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آمد و گفت: يا رسول الله مرا وصيتى بفرما. فرمود كه: زبان خود را حفظ كن. باز گفت كه: يا رسول الله مرا وصيتى بفرما. فرمود كه: زبان خود را نگاه دار. باز گفت كه: يا رسول الله مرا وصيتى بفرما.
فرمود كه: زبان خود را حفظ كن. و فرمود كه: مگر مردمان را بر رو در آتش مى‏افكند بغير از دروكرده‏هاى3 زبان ايشان. و در حديث ديگر فرمود كه: كسى كه كلام خود را از عملش حساب نكند گناهان او بسيار و عذابش مهياست. و حضرت جعفر بن محمد عليه‏السلام از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله روايت فرمود كه: خدا زبان را در جهنم عذابى خواهد فرمود كه هيچ عضوى را آن چنان عذاب نكند. پس زبان خواهد گفت كه: خداوندا چرا مرا زياده از ساير اعضا عذاب كردى؟ خطاب رسد كه: يك كلمه از تو صادر شد و به مشرق و مغرب عالم رسيد و خونهاى حرام به سبب آن ريخته شد و مالها به سبب آن به حرام غارت شد. به عزت و جلال خودم سوگند كه تو را عذابى بكنم كه هيچ يك از جوارح را آن عذاب نكنم. و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: هيچ چيز سزاوارتر نيست به بسيار حبس كردن از زبان. و فرمود كه: خوشا حال كسى كه زيادتيهاى مال خود را در راه خدا انفاق نمايد، و زيادتى سخنش را امساك كند4 و نگاه دارد.
و از حضرت امام زين‏العابدين عليه‏السلام پرسيدند از سخن گفتن و خاموشى كه كدام يك بهترند. حضرت فرمودند كه: هريك را آفتها هست. پس اگر هر دو از آفت سالم باشند سخن گفتن بهتر از خاموشى است، زيرا كه خداوند عالميان پيغمبران و اوصياى ايشان را به خاموشى نفرستاد بلكه به سخن امر فرمود. و مستحق بهشت نمى‏توان شد به خاموشى، و مستوجب محبت الهى نمى‏توان شد به سكوت، و از آتش جهنم خلاصى نمى‏توان يافت به سكوت. جميع اينها به سخن گفتن مى‏شود. هرگز من ماه را به آفتاب برابر نمى‏كنم. تو فضل خاموشى را به سخن بيان مى‏كنى، و فضل سخن را به خاموشى بيان نمى‏توانى كرد. و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: جميع خوبيها در سه چيز شده‏اند: در نظر كردن، و ساكت بودن، و سخن گفتن. پس هر نظرى كه در آن عبرت گرفتن نباشد به كار نمى‏آيد، و هر خاموشى كه در آن تفكرى نباشد آن غفلت است، و هر سخنى كه در آن ياد خدا نباشد آن لغو5 است. پس خوشا حال كسى كه نظرهاى او همه عبرت باشد، و خاموشى او همه تفكر در امرى باشد كه به كار او آيد، و سخن او همه ياد خدا باشد، و بر گناهان خود بگريد، و مردم از شر او ايمن باشند. و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: خواب، راحت بدن است، و سخن گفتن راحت روح است، و خاموشى راحت عقل است.

يا أباذر جعل الله جل ثناؤه قره عينى فى الصلوه، و حبب الى الصلوه كما حبب الى الجائع الطعام، و الى الظمآن الماء. و ان الجائع اذا أكل شبع، و ان الظمآن اذا شرب روى، و أنا لا أشبع من الصلوه.
يا أباذر ان الله عز و جل بعث عيسى بن مريم بالرهبانيه، و بعثت بالحنيفيه السمحه، و حبب الى النساء و الطيب، و جعل فى الصلوه قره عينى. يا أباذر أيما رجل تطوع فى كل يوم و ليله اثنتى عشره ركعه سوى المكتوبه، كان له حقا واجبا بيت فى الجنه. يا أباذر انك ما دمت فى الصلوه فانك تقرع باب الملك الجبار. و من يكثر قرع باب الملك يفتح له. يا أباذر ما من مؤمن يقوم مصليا الا تناثر عليه البر ما بينه و بين العرش، و وكل به ملك ينادى يا بن ءادم لو تعلم ملك فى الصلوه من تناجى ما انفتلت.

اى ابوذر الله تعالى روشنى چشم مرا در نماز مقرر فرموده، و نماز را محبوب من ساخته است چنانچه گرسنه را دوستدار طعام و تشنه را خواهان آب گردانيده است. و به درستى كه گرسنه چون طعام مى‏خورد سير مى‏شود (و ميلش از آن برطرف مى‏شود)، و تشنه چون آب مى‏خورد، سيراب مى‏شود (و رغبتش زايل مى‏گردد). و من هرگز از نماز سير نمى‏شوم (و هميشه خواهان آنم). اى ابوذر خدا عيسى بن مريم را به رهبانيت مبعوث گردانيده بود (و در شريعت او بود ترك معاشرت خلق، و دورى از زنان، و ترك لذتها). و مرا مبعوث گردانيده است با دينى پاكيزه، و مايل6 از اعوجاج7 و انحراف به جانب استقامت، و در نهايت آسانى (كه تكليفهاى شاق8 در آن نيست). و مرا محبت زنان و بوى خوش داده‏اند، وليكن فرح و شادى و روشنى ديده من در نماز است. اى ابوذر هركه شبانه‏روز دوازده ركعت نماز بغير از نمازهاى واجب بگزارد بر خدا لازم و واجب است كه خانه‏اى در بهشت او را كرامت فرمايد. اى ابوذر مادام كه در نمازى، درگاه فيض و فضل و رحمت خداوند و پادشاه جبار را مى‏كوبى. و هر كه بسيار درگاه پادشاه را مى‏كوبد البته براى او مى‏گشايند. اى ابوذر هيچ مؤمنى به نماز نمى‏ايستد مگر آن كه بر او فرو مى‏ريزد رحمت از ميانه او تا عرش. و ملكى را بر او موكل مى‏گردانند كه او را ندا مى‏كند كه: اى فرزند آدم اگر بدانى كه تو را در نماز چه ثوابها و رحمتها هست و با چه خداوندى مناجات مى‏كنى، هرگز از نماز فارغ نشوى و ترك نماز ننمايى. توضيح اين مضامين قدسيه در ضمن چند لمعه9 به ظهور مى‏آيد:

لمعه اول: در بيان فضيلت صلات است

بدان كه چنانچه از احاديث معتبره ظاهر مى‏گردد، بعد از عقايد ايمانى، از افعال بدنى، هيچ فعلى به فضيلت نماز نيست. و نماز از جميع افضل است چنانچه حى على خير العمل كه در اذان متواتر10 است بر اين معنى دلالت دارد. و كسى اين را استبعاد نكند كه چون مى‏شود كه نماز از عملهاى بسيار دشوار افضل باشد، چنانچه عمر عليه‏العنه به عقل شوم خود انكار اين معنى كرد، و نهى كرد مردم را از گفتن حى على خير العمل در اذان. زيرا كه كمال و نقص عبادات را ما به عقول ناقصه خود نمى‏توانيم دانست، و حكيم على‏الاطلاق1111 مى‏داند كه كدام عمل براى صلاح حال ما و قرب ما به جناب اقدس او بيشتر

1-   مشرف شدن: از جايى بالاتر نگريستن - ناظر شدن از بالا.
2-   معاقب شدن: مجازات شدن.
3-   دروكرده‏ها: چيده شده‏ها - ثمرات - بهره‏ها.
4-   امساك كردن: نگه داشتن.
5-   لغو: سخن باطل و بيهوده.
6-   مايل: برگرديده.
7-   اعوجاج: كجى - ناراستى.
8-   شاق: دشوار - سخت.
9-   لمعه: پرتو.
10-   متواتر: متناوب - پياپى - پشت سرهم.
11-   حكيم على‏الاطلاق: حكيم بى‏قيد و شرط - مطلقا حكيم - خداوند متعال.

دخيل1 است. و بسيارى و كمى مشقت را چندان دخلى2 در فاضل و مفضول3 بودن عمل نيست. چه ظاهر است كه اگر كسى به كوه بسيار صعبى بالا رود، يا پاهاى خود را ببندد و خود را يك روز بياويزد، از نماز دشوارتر است و هيچ فضيلت ندارد. و اگر به قصد ثواب كند معاقب4 خواهد بود، مثل آن كه طبيبى گاه باشد كه به دوايى سهل‏المئونه5 كه به فلسى6 تحصيل توان نمود، بيمارى را معالجه نمايد كه به دوايى كه به صد تومان7 در مدت ده سال به عمل آورده باشند معالجه نتوان نمود؛ و تغذيه و تقويتى كه از چند لقمه گوشت و برنج حاصل مى‏شود، از هيچ معجونى حاصل نمى‏شود هرچند مبلغها جواهر در آن به كار رفته باشد.
همچنين حكيم على‏الاطلاق و طبيب نفوس و ارواح و عقول خلايق، هر عملى را در تكميل عقول و نفوس و تقويت ايمان و يقين تأثيرى داده و از براى هريك مرتبه‏اى از فضل بيان فرموده كه هيچ يك از ديگرى مُغنى8 نيستند، و هر يك را تأثيرى خاص هست كه از ديگرى متصور نيست. پس كسى گمان نكند كه چون نماز بهترين اعمال است پس كار ديگر نبايد كرد. از بابت اين است كه كسى گويد كه: چون گوشت تقويتش بيشتر است، پس آب نبايد خورد. بلكه هر فعلى را يك مدخليتى در كمال ايمان هست كه ديگرى را نيست، و همه در كارند. اما نماز فايده‏اش زياده از ساير اعمال است و بيشتر موجب قرب است، معراج مؤمن است. و آن حديث مشهور كه: بهترين اعمال آن است كه دشوارتر باشد ممكن است كه مراد از آن اين باشد كه در هر نوعى از عمل، دشوارترش بهتر از آسانتر آن است، مثل آن كه نمازى كه در فعل آن مشقت بيشتر است بهتر باشد از نمازى كه آسانتر ميسر شود. و روزه‏اى كه در تابستان گرم دارند چون دشوارتر است افضل باشد از روزه زمستان كه آسانتر است، نه از اعمال ديگر. و به سند صحيح از معاويه بن وهب9 منقول است كه: از حضرت صادق صلوات‏الله عليه سؤال كردم كه: كدام عمل است كه بيشتر باعث قرب بنده به خدا مى‏شود و نزد خدا محبوبتر است؟ فرمود كه: عملى را بعد از معرفت اصول دين بهتر از نماز نمى‏دانم. نمى‏بينى كه بنده صالح - عيسى بن مريم - گفت كه: خدا مرا وصيت كرده است به نماز و زكات مادام كه زنده باشم.10 و در حديث ديگر فرمود كه: محبوبترين عملها نزد حق تعالى نماز است. و نماز آخر وصيتهاى پيغمبران است. پس چه بسيار نيكوست كه كسى غسل كند يا وضو بسازد و وضو را كامل به جا آورد و به كنارى رود كه كسى او را نبيند. پس خدا او را ببيند كه گاه در ركوع است و گاه در سجود است. به درستى كه بنده هرگاه كه سجده مى‏كند و سجده را طول مى‏دهد، شيطان فرياد مى‏كند كه: واويلا! فرزندان آدم اطاعت خدا كردند و من معصيت كردم، و ايشان سجده كردند و من ابا كردم. و حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: نماز باعث قرب هر پرهيزكارى است.
و حضرت صادق عليه‏السلام از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله روايت فرمود كه: مثل نماز نسبت به ايمان از بابت عمود خيمه11 است. اگر عمود برپاست نفع مى‏كند طنابها و ميخها و پرده خيمه؛ و چون عمد شكست آنها هيچ نفع نمى‏دهد. همچنين در ايمان، اگر نماز هست، اعمال ديگر نفع مى‏دهد و اگر نماز نيست عملهاى ديگر چندان فايده نمى‏بخشد. و حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام فرمود كه: پدرم در هنگام وفات فرمود كه: اى فرزند! شفاعت ما نمى‏رسد به كسى كه نماز را سبك شمارد وسبك به جا آورد.

1-   دخيل: داراى دخالت و تأثير.
2-   دخل: دخالت - تأثير.
3-   فاضل و مفضول: بااهميت و كم‏اهميت - برتر و فروتر.
4-   معاقب: سزاوار مجازات - كيفر داده‏شده.
5-   سهل‏المئونه: ارزانقيمت - كمخرج - داراى هزينه اندك.
6-   فلس: پول سياه - پشيز - كم ارزشترين پول.
7-   تومان: ده‏هزار دينار - ده‏هزار سكه طلا.
8-   مغنى: بى‏نياز كننده.
9-   معاويه بن وهب: ابوالحسن معاويه بن وهب البجلى الكوفى از اصحاب و راويان موثق احاديث امامان صادق و كاظم عليهماالسلام. داراى تأليفهايى است.
10-   بخشى از آيه 3 سوره مريم (19).
11-   عمود خيمه: ستون و تيركى كه در وسط چادر نصب كنند و چادر بر روى آن قرار گيرد - ديرك(بر گرفته از کتاب عرفان مجلسی رحمت اله )

 

next page  

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در شرایط اعمال
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

next page back page
در شرايط اعمال استبدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمى‏توان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مى‏نمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مى‏شود، و از عادات امتياز به هم مى‏رساند (647) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كننده‏اى موافق نيت خود عمل مى‏كند.
و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درست‏تر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مى‏كند بر شاكله (655) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافته‏اند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مى‏نمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نموده‏اند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مى‏دانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمى‏شود. مثلا اگر شخصى تارك‏الصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مى‏نمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مى‏گزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مى‏توان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفته‏اند كه: اگر ما را تكليف مى‏كردند كه افعال را بى‏نيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمى‏باشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مى‏شود، از او مى‏پرسى كه: به كجا مى‏روى؟ مى‏گويد كه: به بازار مى‏روم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مى‏نمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مى‏روم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مى‏پرسى كه: چرا به بازار مى‏روى؟، مى‏گويد: مى‏روم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمى‏توان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مى‏توان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمى‏شود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليه‏السلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مى‏طلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مى‏باشد و غرض فاسد مى‏باشد.
اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند مالش زياد مى‏شود، التبه به آن مبادرت مى‏نمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند صد هزار درجه بهشت به او مى‏دهند، مطلقا رغبت نمى‏نمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مى‏كند از جهت اين مى‏كند كه مبادا مردم به او بى‏اعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مى‏طلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مى‏گردد. هر جا كه او را مى‏يابد به آن ميل مى‏كند و در جميع اعمال خود ملاحظه مى‏نمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مى‏كند و الا ترك مى‏كند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مى‏شود و بزرگ مى‏شود؛ آن را به جا مى‏آورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مى‏بيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مى‏بيند به او ميل مى‏كند، و آن صاحب منصب فريب مى‏خورد و گمان مى‏كند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مى‏كند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اين‏كه خداپرست و جاه‏پرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مى‏دارد و مال و جاه با اهل باطل مى‏باشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دين‏طلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مى‏خوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهره‏اى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مى‏رفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مى‏آوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمى‏داشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مى‏خواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كرده‏ايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شده‏ايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مى‏كرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كرده‏ايد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مى‏نمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مى‏ايستد؛ و هر كار كه مى‏كند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمى‏كند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بنده‏اى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مى‏شود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيه‏اى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بى‏اعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اين‏كه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كرده‏اند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مى‏خواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مى‏راند فايده نمى‏كرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مى‏خواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمى‏توان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مى‏آورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مى‏كنند. و اگرچه خلافى هست در اين‏كه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمى‏شود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مى‏شنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مى‏شود، يا باعث خشنودى خدا مى‏گردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمى‏رسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مى‏آورد كاسه‏اى در بهشت به او مى‏دهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريه‏اى با نهايت جمال به او مى‏دهند، با نهايت رغبت به جا مى‏آورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مى‏كند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مى‏شود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنى‏آدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مى‏فرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمى‏فرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مى‏فرمايد كه گويا بغير اين بنده بنده‏اى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بى‏نياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مى‏نمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اين‏كه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمى‏گردانيد و نمى‏ترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمه‏الله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مى‏نمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مى‏نمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مى‏گردد، او را فى‏الجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مى‏رسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مى‏گويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مى‏گويند كه به او پاره‏اى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مى‏رساند (779) كه از او به قُرب تعبير مى‏توان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى ان‏شاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى‏آيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوه‏گر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مى‏كند كه به‏جا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اين‏كه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مى‏شود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافته‏اند و كمال بندگى را فهميده‏اند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمى‏دهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانسته‏اند. در اصل عبادت، مزد خود را مى‏يابند و لذت خود را مى‏برند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مى‏دانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مى‏برند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطره‏اى از قطرات آب ديده بهره‏اى مى‏برند؛ از يك قطره لذت خوف مى‏يابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امام‏العارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مى‏فرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كرده‏ايد و فرمان مرا قبول نموده‏ايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مى‏نمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مى‏كند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مى‏ماند، حواس روحانى را نيز آفتها مى‏باشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مى‏شناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مى‏نمايد و بر ذائقه او اعتماد نمى‏ماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مى‏شايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمى‏شناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مى‏بيند و باطل را مى‏شناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مى‏بيند و نيك را بد مى‏داند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مى‏شناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مى‏دارد.
و ان‏شاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيده‏اند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديده‏اند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و اولاد اطهار او (820) مى‏فرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مى‏دارد، و ايشان خدا را دوست مى‏دارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمى‏خواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مى‏داند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مى‏داند. چنانچه حضرت خليل‏الرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمى‏شد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مى‏نمود.
نمى‏بينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اگر عبادت مى‏كند معشوق را مى‏خواهد، و اگر معصيت مى‏كند براى معشوق مى‏كند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمى‏رسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مى‏رود براى اين مى‏رود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مى‏رود به ياد او مى‏رود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مى‏خواهد كه دوست آن را مى‏خواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمى‏خواهد.
چنانچه امام‏المحبين (831) اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمى‏گردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مى‏كند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليه‏السلام مى‏فرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مى‏كند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مى‏كنى و محبت او را اظهار مى‏نمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمى‏كردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مى‏باشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مى‏كنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مى‏كنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مى‏كنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مى‏كنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمن‏اند. و مى‏فرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مى‏داريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مى‏دارد خدا او را دوست مى‏دارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليه‏السلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مى‏گويد كسى كه گمان مى‏برد كه مرا دوست مى‏دارد، و چون شب شد به خواب مى‏رود و از من غافل مى‏شود. آخر نه هر دوستى مى‏خواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مى‏گشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديده‏هاى ايشان مى‏دارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مى‏نمايند كه گويا روبه‏رو با من سخن مى‏گويند، و گويا مرا مى‏بينند و حاضرانه با من سخن مى‏گويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديده‏هاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمى‏توان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مى‏باشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مى‏گردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه‏السلام مروى است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوست‏دار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديده‏ام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليه‏الرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلوات‏الله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آن‏كه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آن‏كه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آن‏كه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آن‏كه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبى‏الله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمى‏توان نمود.
حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهره‏اى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مى‏كنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مى‏شود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين ان‏شاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مى‏تواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مى‏كند مى‏كرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مى‏كردند چون معبود را سزاوار عبادت مى‏داند ترك نمى‏كرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبه‏اى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجه‏اى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مى‏شود.
$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مى‏شود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمى‏باشد و از جهنم چندان بيم نمى‏باشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهم‏السلام مفهوم مى‏شود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهره‏اى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمى‏نمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مى‏باشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مى‏يابند (894).
يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مى‏شود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمى‏يابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مى‏نمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبه‏اى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مى‏يابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مى‏رسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزه‏گر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مى‏يابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمى‏گفتم فلسى (901) به بهايش مى‏بايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مى‏شود.
و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مى‏گيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مى‏گيرد، چون به كارش مى‏آيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مى‏شود تا به مرتبه آن مقربى مى‏رسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمى‏كند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مى‏باشد، كه شكم‏پرستان لذت جسمانى مى‏برند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مى‏يابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مى‏رسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايده‏هاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مى‏باشد، در مايده‏هاى روحانى نيز اضعاف اين مى‏باشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهره‏اى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مى‏برد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمى‏برد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مى‏سوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مى‏نمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)

فصل چهارم: در حضور قلب است

بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمى‏گردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم على‏الاطلاق مى‏بود، مى‏بايست كه آدمى در عبادتى كه بى‏حضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مى‏گردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شده‏اند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرموده‏اند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرموده‏اند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مى‏كرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مى‏باشد كه جميع رعيت (928) تابع او مى‏باشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مى‏نمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مى‏نمايند. (931) و بدان كه نماز بى‏حضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمى‏رساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادق عليه‏السلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مى‏گويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مى‏خواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليه‏السلام منقول است كه: به درستى كه بالا مى‏برند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمى‏برند و به درجه قبول نمى‏رسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شده‏اند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمى‏شود مگر اين‏كه بهشت او را واجب مى‏شود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمى‏خيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مى‏افكند و روى لطف و احسان به سوى او مى‏دارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مى‏اندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مى‏نمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مى‏سازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مى‏گويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مى‏كنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مى‏نمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مى‏كند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مى‏نمايى؟ آيا التفات به جانب كى مى‏نمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمى‏دارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمى‏افكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مى‏شود و عظمت معبود را بيشتر مى‏شناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مى‏شود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مى‏باشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مى‏شد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مى‏شنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مى‏شد، حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه اندام مباركش به لرزه مى‏آمد و از رنگ به رنگ مى‏گرديد. مى‏پرسيدند كه: چه مى‏شود شما را؟ مى‏فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمى‏دانم كه چون متحمل اين بار شده‏ام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه چون متوجه وضوى نماز مى‏گرديد، مفاصل بدنش مى‏لرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مى‏شد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلوات‏الله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مى‏زد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود (949) و گفت: يابن رسول‏الله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمى‏فرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مى‏رسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مى‏كرد و سخن مى‏فرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفه‏اليقين به خدا (952).
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمى‏دانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مى‏گردانيدم و به غير او توسل مى‏نمودم، روى لطف خويش از جانب من مى‏گردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مى‏توان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليله‏الاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام از وضو فارغ مى‏شدند و اراده نماز مى‏فرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مى‏شد. چون سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: واى بر شما! مگر نمى‏دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى‏ايستم و با چه عظيم‏الشأنى (959) مى‏خواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كرده‏اند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مى‏نمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پاره‏اى تخفيف دهد (966).
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسول‏الله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اين‏قدر بر خود تعب مى‏فرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمى‏دانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مى‏كشى، و حال آن‏كه خدا بر تو تقصير نمى‏نويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسول‏الله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‏نمايد و آسمانها را نگاه مى‏دارد و عذابهاى خود را بر مردم نمى‏گمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).
و از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابن‏الحسين عليه‏السلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديده‏اش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صوات‏الله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پاره‏اى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابى‏طالب عليه‏السلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليه‏السلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلى‏الله عليه چون به نماز مى‏ايستاد رنگش متغير مى‏شد و چون به سجود مى‏رفت سر برنمى‏داشت تا عرق از آن حضرت مى‏ريخت.
و از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه: على‏بن الحسين عليه‏السلام در شبانه‏روزى هزار ركعت نماز مى‏گزارد (982) و چون به نماز مى‏ايستاد از رنگ به رنگ مى‏گرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مى‏كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.
و نقل كرده‏اند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكسته‏بند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مى‏كرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمى‏شنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مى‏كردند كه: يابن رسول‏الله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مى‏افتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مى‏شد و گاه زرد مى‏شد، و چنان بودند كه گويا خدا را مى‏بينند و با او سخن مى‏گويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مى‏شناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مى‏شوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مى‏باشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمى‏شود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مى‏خواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مى‏سازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمى‏آيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پست‏تر مى‏شود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مى‏فرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيده‏اند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مى‏گردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نموده‏اند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مى‏پيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مى‏نمايند و در عين غفلت او را آگاه مى‏سازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلت‏زدگان به وادى حيرت مقرر ساخته‏اند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلت‏اند، چهار مرتبه بر ايشان مى‏خوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مى‏خوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چاره‏اى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مى‏رسانند كه چنين خداوند عظيم‏الشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مى‏كند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مى‏خواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مى‏دهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مى‏كند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مى‏كند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مى‏خوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مى‏شنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مى‏شود منادى از جانب رب العزت ندا مى‏كند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروخته‏ايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مى‏شنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مى‏فرمايند، كه بى‏ادبانه داخل مجلس بزرگواران نمى‏توان شد. امر كرده‏اند او را كه به بيت‏الخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كرده‏اند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مى‏نمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مى‏آورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مى‏فرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيده‏اند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كرده‏اند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مى‏سازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مى‏شود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مى‏گردد. لهذا در وقت رو شستن مى‏گويد كه: خداوندا چون تو فرموده‏اى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مى‏شويد به ياد مى‏آورد كه: خداوندا فرموده‏اى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مى‏دهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مى‏دهند. و از خداوند خود مى‏طلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مى‏كند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامه‏هاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مى‏كند از خدا مى‏طلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مى‏كند به ياد مى‏آورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مى‏بايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مى‏طلبد، و طلب مى‏نمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مى‏شود و پاكيزه صورت و معنى مى‏گردد و قابل قرب مى‏شود و از آن غفلتها پاره‏اى هشيار مى‏گردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مى‏سازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مى‏گرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانه‏اى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمى‏شود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مى‏گرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مى‏راند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مى‏كند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مى‏نمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مى‏سازد، و متوجه بارگاه قرب مى‏شود.
و چون به در مسجد مى‏سرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مى‏طلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبسته‏اى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مى‏گردد.
و چون پا در مسجد مى‏گذارد، چنان مى‏داند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مى‏رود و به غير جناب الهى متوجه نمى‏شود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مى‏خواند و تفكر در جلال الهى زياده مى‏كند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مى‏بيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پرده‏دار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مى‏شد يك الله‏اكبر (1064) مى‏گفت، در نماز نيز هفت الله‏اكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحه‏ها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملك‏الملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مى‏خواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانه‏پرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديده‏ام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمى‏توان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كرده‏اند او را به سگى كه در درِ خيمه‏ها و خانه‏ها مى‏باشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمى‏شود، و چون بيگانه‏اى تازه آيد او را مانع مى‏شود؛ و بغير آن‏كه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمى‏توان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانه‏گير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مى‏شود، كى متعرض او مى‏توان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالك‏الملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانه‏هايى كه آشنايى نمى‏خواهند و راه آشنايى نمى‏طلبند، كار ايشان را چنانچه مى‏خواهد مى‏سازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مى‏برد از شر او. مى‏گويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مى‏برم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مى‏داند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مى‏نمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمى‏داند؛ غايبانه سخن مى‏گويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسم‏الله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مى‏گويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مى‏نمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مى‏گردد و از مقام غيبت به خطاب مى‏آيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مى‏دهند. پس مى‏گويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مى‏نمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مى‏بايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مى‏بينى و با من خطاب مى‏نمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مى‏تواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مى‏جويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمى‏آورد و مى‏گويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مى‏كنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمى‏جويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مى‏آورد و گويا به زبان ايشان سخن مى‏گويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مى‏گردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمى‏توان نمود. ان‏شاءالله كتابى در ترجمه‏الصلوه (1109) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پست‏ترين دركات به اعلاى درجات مى‏رساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مى‏گرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مى‏نماييم كه بسيار به طول نه‏انجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شى‏ء، فلا شى‏ء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شى‏ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى‏ء قدير.
پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آن‏كه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.

توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:

اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن

و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب‏الوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلى‏الله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلوات‏الله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.

اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است

بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مى‏زند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مى‏برد.
و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب‏الوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالت‏اند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى‏دانند و كمينگاههاى شيطان را مى‏شناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مى‏رسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمى‏توان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجب‏الوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مى‏شود كه معرفت وجود واجب‏الوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مى‏داند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مى‏داند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجب‏الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مى‏بينيم حكم مى‏كند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مى‏بينيم مى‏دانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجب‏الوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مى‏باشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مى‏نمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمى‏گردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مى‏بود توهم مى‏كردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مى‏كند مشخص مى‏شود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمى‏باشد، معاند (1148) مى‏گويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مى‏داند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مى‏فرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليه‏السلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليه‏السلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مى‏نمايند و مرا حيران (1154) كرده‏اند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شده‏اى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مى‏دانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجب‏الوجود. چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مى‏نمايد وقتى كه او را مى‏خوانند، و دفع مكروهات از ايشان مى‏نمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كرده‏اند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مى‏دويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافته‏ام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مى‏يابد و روزبه‏روز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجب‏الوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مى‏گويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمى‏ماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مى‏داند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمى‏باشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام در توحيد مُفَضل (1166) مى‏فرمايد كه: اين عالم از بابت خانه‏اى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مى‏نمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بى‏موقع گذاشته‏اند و چه بى‏تدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالم‏اند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجب‏الوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مى‏تواند كرد كه در معرفت واجب‏الوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم اجمعين (1174) در خطبه‏هاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرموده‏اند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمره‏اى نمى‏بخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمره‏اى نمى‏بخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).
و منقول است كه از حضرت على‏بن الحسين صلوات‏الله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مى‏دانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مى‏شود (1182).
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايى‏اند كه از راه متابعت ايشان به خدا مى‏توان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمى‏توانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشته‏اند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نموده‏اند و هر طايفه‏اى خدا را به نحوى شناخته‏اند به اعتقاد خود، و همه خطا كرده‏اند. آخر تفكر نمى‏نمايند كه اگر عقل، مستقل مى‏بود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقل‏اند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانسته‏اند و مى‏گويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مى‏درخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مى‏دانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مى‏دانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مى‏دانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شده‏اند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شده‏اند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مى‏دهند (1196).
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريخته‏اند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شده‏اند، كه آن اتحاد (1198) است. و مى‏گويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مى‏كند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مى‏زند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مى‏شود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكى‏ست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجب‏الوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نموده‏اند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشته‏اند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مى‏دارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مى‏كنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حق‏اند و بهترين عالميان‏اند. به نادانى، سخنان ايشان را مى‏خوانند و كافر مى‏شوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمى‏دانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پاره‏اى از ايشان در لباس تصوف بودند و پاره‏اى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلوات‏الله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كرده‏اند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مى‏كند كه فلان نماز را مى‏بايد كرد قبول نمى‏كنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مى‏رسد مى‏كنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مى‏آمدم و حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام داخل مسجد مى‏شدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شده‏اند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمه‏اش اين است كه: من آمرزنده‏ام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مى‏خواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافته‏اند و نه به كتابهاى خدا عمل مى‏نمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانه‏هاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبه‏اى كه حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمى‏شود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمى‏رساند يا خيانت در دل او راه نمى‏يابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بن‏الحَكَم (1229) و اين ملاعين‏اند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمى‏توان كرد و نماز با ايشان نمى‏توان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مى‏بايد بود، كدام جماعت‏اند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مى‏گويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مى‏گويند كه: خدا هرچه خواهد نمى‏تواند كرد و شيطان هرچه خواهد مى‏تواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابى‏طالب را كافر مى‏دانند و لعنت مى‏كنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آن‏كه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مى‏نمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنه‏هاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محى‏الدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مى‏گويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مى‏فرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مى‏كند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مى‏دهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مى‏گويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مى‏نمايد.
و در فتوحات (1247) مى‏گويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليه‏السلام مى‏دهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مى‏آورد، از درجه بلندى به درجه پستى مى‏آمدند.
و مكرر در تصانيفش (1249) مى‏گويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مى‏كنى از خداى خود انكار كرده‏اى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مى‏گويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوساله‏پرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.
و مى‏گويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مى‏گفتند عين توحيد مى‏بود.
و در يكى از تذكره‏هاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مى‏پرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مى‏پرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مى‏پرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مى‏پرسى: ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير (1262).
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها داده‏اند؟ خداوند عالميان اين‏قدر مذمت مى‏فرمايد نصارا را كه ايشان كافر شده‏اند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مى‏كنى و چرا عبادت مى‏كنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مى‏شود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيده‏اند و تأويل كرده‏اند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) برده‏اند.
چنانچه علامه حلى (1270) عليه‏الرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مى‏باشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شده‏اند و تجويز كرده‏اند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مى‏جويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مى‏كنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مى‏كنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مى‏باشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مى‏دانند با اين‏كه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوان‏الله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مى‏شنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه ان‏شاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمى‏كنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مى‏گذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيده‏اى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمى‏رود و از راه بى‏خطر مى‏رود. تو دعواى تشيع مى‏كنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (1293) از ايشان بهتر مى‏خواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مى‏طلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مى‏روم و دو چيز عظيم در ميان شما مى‏گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مى‏دانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مى‏رويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مى‏كنى و در كلام ايشان نظر مى‏كنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حق‏طلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)

اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است

بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى (1302) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى (1304) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله (1308) مى‏كنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت رسال پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مى‏جويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهم‏السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فى‏الله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمن‏الملك (1345) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مى‏كنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

اصل چهارم: در حدوث عالم است

بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلى‏الله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفه‏اى كه دينى داشته‏اند و به پيغمبرى قايل بوده‏اند، به اين معنى قايل بوده‏اند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبوده‏اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مى‏گذاشته‏اند، به قِدَم عالم (1358) قايل بوده‏اند، و به عقول قديمه (1359) قايل شده‏اند و افلاك (1360) را قديم مى‏دانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مى‏دانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مى‏دانند. پس مى‏بايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مى‏فرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مى‏گويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به ماده‏اى است (1365) كه قبل از آن مى‏باشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.

اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است‏

بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديك‏اند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مى‏دانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مى‏دانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايل‏اند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مى‏كند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مى‏بايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مى‏بود، مى‏بايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مى‏بايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمى‏شود (1379) نمى‏توان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مى‏دهد. و اين چنين جزوى محمول مى‏شود بر كل. و لهذا مى‏توان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مى‏آيد، و آن محال است؛ و تعدد واجب‏الوجود لازم مى‏آيد، و آن ممتنع (1380) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مى‏دارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مى‏شود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مى‏دارد و علمى جدا از ذات مى‏دارد كه به آن علم متصف مى‏شود، و به سبب آن، او را عالم مى‏گويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مى‏دانيم، او به اصل ذات مى‏داند؛ و ما كارها را به قدرت مى‏كنيم، او به اصل ذات مى‏كند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلوات‏الله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مى‏كنى، آن صفت گواهى مى‏دهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مى‏دهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مى‏دهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجب‏الوجود مى‏باشد، و دو واجب‏الوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مى‏بايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به نُه روز، خطبه‏اى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمى‏باشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اين‏كه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمى‏شود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مى‏گويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مى‏گويند كه: خدا مى‏شنود به غير آنچه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به غير آنچه به آن مى‏شنود. فرمود كه: دروغ مى‏گويند و ملحد (1402) شده‏اند و خدا را تشبيه به خلق كرده‏اند. بلكه خداوند عالميان مى‏شنود به همان چيز كه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به همان چيز كه به آن مى‏شنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحه‏اى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهره‏اى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مى‏گويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمى‏بينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مى‏نمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مى‏كنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مى‏پرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اين‏كه مى‏گويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مى‏گفتند. و معنى ديگر اين‏كه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مى‏گويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مى‏نمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مى‏گويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدى‏المعنى است، يعنى: منقسم نمى‏شود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كرده‏اند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه برده‏اند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كرده‏اند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).

اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است

آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد.
زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.

چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابى‏يعفور (1417) از حضرت صادق (عليه‏السلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اين‏كه كهنه مى‏شود و متغير مى‏گردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مى‏يابد و از رنگى به رنگى متغير مى‏شود و از هيئتى (1420) به هيئتى مى‏گردد و از صفتى به صفتى انتقال مى‏نمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مى‏شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمى‏شود چنانچه بر ديگران مى‏شود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مى‏شود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.

اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است

اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مى‏دانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهم‏السلام را خالق آسمان و زمين مى‏دانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض نمودم كه: چه مى‏فرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مى‏فرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مى‏ميراند شما را، پس زنده مى‏گرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مى‏شويد، هيچ يك از اين كارها را مى‏توانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مى‏گردانند. (1437) و از ابى‏هاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليه‏السلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مى‏دانند، و مُفوضه (1439) كه مى‏گويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشرك‏اند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مى‏رود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اين‏كه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مى‏دهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه بود و عريضه‏اى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مى‏نمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مى‏نمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مى‏نمايد و خلق مى‏كند. و از او سؤال مى‏نمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مى‏دهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.

اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست

بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مى‏شود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيده‏اند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلوات‏الله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مى‏نمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كرده‏اند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمى‏باشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).
چنانچه ابن‏بابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مى‏شوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مى‏كند و سد مى‏نمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديده‏اش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتبارك‏الله أحسن الخالقين (1463).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملك‏اند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپرده‏اى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).
و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطره‏هايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت داده‏اى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمى‏خورند و نمى‏آشامند و جماع نمى‏كنند و به نسيم عرش زندگانى مى‏كنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوع‏اند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مى‏آيند و طواف خانه كعبه مى‏كنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مى‏روند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏آيند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليه‏السلام مى‏آيند و در آنجا مى‏مانند. چون سحر مى‏شود به آسمان مى‏روند و ديگر هرگز فرود نمى‏آيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مى‏آيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليه‏السلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذره‏هاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اين‏كه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مى‏نمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اين‏كه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مى‏نمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اين‏كه به خدا تقرب مى‏جويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مى‏نمايند براى دوستان ما، و لعنت مى‏كنند بر دشمنان ما، و از خدا مى‏طلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالت‏پناه صلى‏الله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقه‏اى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقه‏اى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مى‏فرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مى‏داند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقه‏اى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشته‏اند آن را، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مى‏فرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقه‏اى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديده‏ها را كور مى‏كند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مى‏كند مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مى‏دارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).

اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است‏

بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مى‏گويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمى‏شود به چشم، بلكه به عقل در مى‏آيد.
دويم، لطيف مى‏گويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مى‏خواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مى‏گويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمى‏آيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مى‏شود.
سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مى‏گويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مى‏باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليه‏التحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مى‏كند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمى‏تواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مى‏شنوند، و از ما شنيده‏اند كه مى‏گوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مى‏نمايند كه چون مى‏گوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مى‏توان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مى‏كنند و اسد (1521) نام مى‏كنند و سَكَره (1522) نام مى‏كنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مى‏باشد كه اول جاهل مى‏باشند و به علم حادثى عالم مى‏شوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مى‏نمايد و باز جاهل مى‏شوند و خدا را عالم مى‏دانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مى‏داند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مى‏نامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مى‏شنوند و به يك عضو مى‏بينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مى‏داند بى‏عضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مى‏گويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مى‏گويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مى‏كنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مى‏گويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مى‏نمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مى‏گويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مى‏نمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مى‏گويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازه‏اى و تعريفى نمى‏توان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمى‏توان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مى‏نمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مى‏گويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مى‏نامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مى‏باشد كه در هر چيز كه نظر مى‏كنى صنعت او را مشاهده مى‏نمايى و آثار قدرتش در تو آن‏قدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مى‏گويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مى‏گويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مى‏گويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مى‏شود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مى‏آيد و آنچه را بگويد باش مى‏باشد و آنچه را خواهد، فانى مى‏كند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مى‏نامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمى‏آيد. و در هر نوع از اينها ماده‏اى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مى‏فرمايد و روزى مى‏دهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مى‏فهمند و مطالب را به فرزندان خود مى‏فهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مى‏برند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمى‏آيند و به دست، لمس ايشان نمى‏توان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بى‏عضو و جارحه (1530) و بى‏ادات (1531) و آلت و بى‏ماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.

اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است

بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمى‏شود (1535) و زياده نمى‏گردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شى‏ء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محال‏اند، شى‏ء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شى‏ء اطلاق مى‏توان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مى‏كنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينه‏هاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مى‏گويم موجود شو آن شى‏ء موجود مى‏شود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).
^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).
حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اين‏كه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعت‏كنندگان را بشارت مى‏دهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مى‏ترسانم از عذابهاى الهى، و مى‏خوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشنده‏ام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى‏رسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلى‏الله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى‏توان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مى‏نمايد.

فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن‏

بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجودات‏اند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مى‏شود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مى‏باشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مى‏باشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مى‏دانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمى‏شود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى‏كند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمى‏گردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلوات‏الله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مى‏نماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمى‏توانند ديد و به لمس و حس درنمى‏آيد و جسم نيست كه با او روبه‏رو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفت‏وگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مى‏بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشان‏اند كه برگزيده‏هاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيه‏اند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مى‏كند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى‏باشد، كه كمال علم و معجزه‏اش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاج‏اند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مى‏شود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مى‏كشند و فانى مى‏شوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى‏تواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مى‏بايد باشد.

فايده ثانيه: در معجزه است

بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مى‏كند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مى‏رسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شده‏ام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مى‏بندد و مى‏گشايد، يا سه بار از تخت برمى‏خيزد و مى‏نشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مى‏شنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى‏حجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مى‏رسد كه آن شخص راست مى‏گويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مى‏نمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مى‏رسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مى‏رسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمى‏شود.

641) سيم: سوم.
642) رساله: كتاب كوچك - كتاب.
643) احصا: شمارش - گردآورى.
644) كلمه جامعه: سخن جامع - مقصود سخن رسول اكرم (ص) است.
645) مجملا: به اجمال - به صورت مختصر و كوتاه.
646) مورث: باعث - سبب.
647) از عادات امتياز به هم مى‏رساند: مايه تفاوت آن از عادات مى‏شود - باعث فرق آن از عادات مى‏شود.
648) عليه السلام سالم و درود {خداوند} بر او باد! 649) ايضا: نيز - هم.
650) قرآن مجيد، بخشى از آيه‏2 سوره ملك (67). در آغاز آيه آمده است: ++آن {خداوندى‏} كه مرگ و زندگى را آفريد تا...+++.
651) مراد: مقصود.
652) صواب: درستى - درست - راست - راستى.
653) خوف الهى: ترس از نافرمانى خداوند.
654) قرآن مجيد بخشى از آيه 84 سوره اسراء (17).
655) شاكله: سرشت - طبيعت - طينت - نيت.
656) عوام: مردم عادى.
657) اجماع: اتفاق نظر علما.
658) لغو: سخن بيهوده.
659) تعقل: انديشيدن.
660) اخلاص: خالص كردن {عمل تنها براى خدا} - خالص بودن و نداشتن قصد ديگرى در عمل جز رضاى خداوند و فرمانبرى او.
661) شرك: شريك ساختن - قايل شدن شريك براى خداوند - شرك در عمل و كار به اين معنى است كه كار را علاوه بر قصد و نيت تقرب و رضاى خدا به قصد و نيت ديگرى نيز به جا آورند.
662) ريا: نشان دادن - تظاهر - تظاهر به نيكوكارى - ريا در عمل و كار به اين معنى است كه كار نيك را به قصد و نيت اين انجام دهند كه ديگرى يا ديگران ببينند نه اين‏كه قصد و نيت، تقرب به خداوند باشد.
663) معنى: موضوع - مطلب.
664) اخلاص: خالص كردن - صاف كردن و پيراستن و پاكيزه كردن از هر آلودگى - اخلاص در عمل و كار، پيراستن و خالص كردن آن است از هر قصد و نيت ديگرى جز رضا و تقرب الهى.
665) تارك‏الصلات: تارك‏الصلوه - آن كه نماز نمى‏خواند.
666) نماز كردن: به جا آوردن نماز - اجراى مراسم نماز - اقامه نماز - نماز خواندن.
667) زر: (اينجا:) سكه طلا.
668) صلحا: نيكان - صالحان - (اينجا:) انسانهاى متدين.
669) نماز پيشين: نماز ظهر.
670) نماز گزاردن: به جا آوردن نماز - اقامه نماز - نماز خواندن - اجراى مراسم نماز.
671) افعال: جمع فعل - كارها.
672) صلات: صلوه - نماز.
673) تحقيق: حقيقت - واقعيت.
674) در كار است: مربوط به كار است.
675) غايت: نهايت.
676) مقارن: همراه.
677) خصوص...: خود... نه چيز ديگرى.
678) سهو: فراموشى - اشتباه - لغزش - خطا.
679) مطلب: قصد - نيت - درخواست.
680) نادر: كم - كمياب.
681) تكليف مالايُطاق: چيزى را تكليف كردن كه خارج از طاقت و توان شخص است. خداوند چنين تكليفى نمى‏كند.
682) داعى: انگيزه - علت - سبب - موجب.
683) نفس: (اينجا:) فكر - انديشه.
684) متاع: كالا - چيزى كه مورد احتياج زندگى باشد.
685) امر: چيز - كار.
686) صعوبت: دشوارى.
687) نقصان: كمى.
688) تحصيل كردن: به دست آوردن.
689) متمادى: طولانى - دراز.
690) رياضات: جمع رياضت - تحمل رنج و سختى براى تهذيب نفس و تربيت - تمرينها - سعيها.
691) مجاهدات: جمع مجاهده - كوششها.
692) متبدل ساختن: عوض كردن - تغيير دادن.
693) اغراض فاسده: جمع غرض فاسد - هدفها، قصدها و خواستهاى نادرست و باطل.
694) افراد: جمع فرد - مصداقها.
695) صميم قلب: ميانه دل - ته دل.
696) مبادرت كردن: شتاب كردن - اقدام كردن.
697) خسيس: پست - حقير.
698) مرائى: رياكار.
699) بطلان: باطل شدن - باطل بودن.
700) مشهور: در اينجا مقصود فتواى مشهور است يعنى فتوا به يك موضوع توسط بسيارى از فقها صادر شده باشد اما ديگر فقهايى نيز باشند كه بجز آن فتوا داده‏اند، خواه حديثى مطابق يا مخالف آن فتوا وجود داشته باشد يا اصلا چنين حديثى وجود نداشته باشد.
701) مؤيد: تأييد كننده.
702) متفحص: جست‏وجو كننده.
703) مفارقت: جدايى - دورى.
704) منكوب: سختى كشيده - رنج رسيده - رنجديده - مغلوب.
705) استيلا: چيرگى - غلبه.
706) مجتمع: جمع‏شده - گردآمده - فراهم‏شده.
707) اعوان: جمع عَون - ياران.
708) انصار: جمع ناصر - يارى كنندگان.
709) پادشاهت: پادشاهى - سلطنت.
710) قليل: كم.
711) ابتلا: گرفتارى - مصيبت - آزمايش - به سختى و دشوارى افتادن.
712) حسنين: (امام) حسن و (امام) حسين (ع).
713) صلوات الله عليهما: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 714) بر سبيل مثال: به عنوان مثال.
715) اعظم: بزرگترين.
716) مرائى: رياكار.
717) سند صحيح: سند حديث، راويان حديث‏اند. سند صحيح آن است كه راويان حديث را سلسله‏اى از افراد متصل به يكديگر تا به معصوم تشكيل داده باشند و همه شيعه عادل و موثق باشند.
718) مالك: فرشته موكل بر دوزخ و دربان و نگهبان جهنم. نام وى در آيه 77 سوره زخرف (43) آمده است.
719) خازن جهنم: حافظ جهنم - نگهبان جهنم. خازنان جهنم، مأموران و نگهبانان جهنم‏اند و در آيات 49 سوره غافر (40)، 71 سوره زمر (39) و 8 سوره ملك (67) از آنها سخن به ميان آمده است.
720) اشقيا: جمع شقى - بدبختان.
721) كَسل / كَسَل: سستى - بيحالى.
722) مقصود شرك در عبادت است.
723) تعب: رنج - سختى.
724) دنيه: مؤنث دنى - پست.
725) قلع نمودن: ريشه كن ساختن.
726) اقدس: پاكترين - مقدسترين - بسيار پاك و پيراسته از هر بدى و كاستى.
727) ربانى: پروردگارى.
728) نشئه فانى: زندگانى فناپذير - عالم نابود شونده - كنايه از زندگى دنيا.
729) مثوبات: جمع مثوبه - پاداشهاى نيك - جزاى اعمال خير.
730) منكشف: آشكار - هويدا.
731) شهوات: جمع شهوت - خواهشهاى نفسانى.
732) اوساط ناس: مردمان متوسط - عموم مردم كه در درجه‏اى متوسط از ايمان هستند.
733) زيد و عمرو: دو نام عربى كه به جاى فلان و بهمان به كار مى‏روند.
734) تحصيل: كسب‏كردن - به دست آوردن.
735) مبرا: برى - پاك.
736) اخروى: آخرتى.
737) خوف: ترس و بيم (از كيفر كردارهاى بد خويش و عذاب الهى).
738) رجا اميد (به پاداش كردار نيك و رحمت خداوندى).
739) منضم: پيوسته.
740) خطور بال: به خاطر آمدن - به دل گذشتن - گذشتن به فكر و انديشه.
741) ناس: مردم.
742) فى‏الحقيقه: در حقيقت - حقيقتا - واقعا.
743) قرب: نزديكى.
744) محرك: انگيزه - آنچه باعث انگيزش و حركت شود.
745) لون: رنگ.
746) شاكران: سپاسگزاران (نعمتهاى خدا).
747) منعم: نعمت دهنده.
748) عطايا: جمع عطيه - بخششها.
749) كواكب: ستارگان.
750) ملك: فرشته.
751) وحوش: جمع وحش - حيوانات وحشى.
752) طيور: جمع طير - جمع جمع طاير - پرندگان.
753) تنميه: نمو دادن - رشد دادن - مايه رشد و نمو شدن.
754) افاضات: جمع افاضه - فيض رسانيها - بهره‏دهيها - فيضها - بهره‏ها.
755) سلوك: رفتار.
756) رغبت: ميل داشتن - تمايل.
757) هر آينه: (اينجا:) حتما - بازهم.
758) تفضل: نيكى كردن.
759) آلا / آلاء: جمع الى، الى و الى - نعمتها - نيكيها - نيكوييها.
760) نعما / نعماء: نعمت - نيكى - احسان.
761) كما قال تعالى: چنان كه (خداوند) بلند مرتبه فرموده است.
762) ترجمه: ++و اگر نعمت خدا را بشمريد آن را شمار نمى‏توانيد كرد+++ (بخشى از آيات 34 سوره ابراهيم (14) و 18 سوره نحل (16)).
763) مزيد: افزونى - زيادتى.
764) صارف: برگرداننده.
765) منهيات: جمع منهى - كارهاى بد كه در شرع منع و نهى شده است.
766) بارى جل شأنه: آفريننده كه بزرگ است جاه و پايگاه و شكوه وى.
767) به حسب: از جنبه - از حيث.
768) مرتبه: رتبه - مقام.
769) واجب / واجب الوجود: موجودى كه وجودش از خود، وابسته به خود و دليل وجود خودش باشد - موجودى كه وجودش و بودنش ضرورى است - موجودى كه وجودش از خود ذاتش باشد - ذات خداوند - وجود مطلق.
770) كامل من جميع الجهات: كامل از هر جهت - آن كه نقص از هيچ نظر به او راه ندارد.
771) ممكن / ممكن الوجود: چيز، مفهوم يا موجودى كه به خودى خود و بدون ملاحظه غير آن، نه بودنش واجب و ضرورى است نه نبودنش، به عبارت ديگر ممكن است باشد، ممكن است نباشد. اگر موجودى به او هستى داد، موجود مى‏شود وگرنه به خودى خود به جهان وجود نمى‏تواند پا نهد. همه موجودات بجز ذات خداوندى چنين‏اند - همه موجودات عالم بدون موجود واحدى كه مبدأ كل وجود است.
772) تقابل: ضديت - مخالفت - در اينجا مقصود، بودن دو چيز است به نحوى كه ميان آن دو چنان مغايرتى باشد كه اگر هر دو وجود داشته باشند، بجز وجود، صفت مشتركى نتوان ميان آنها يافت، ضمن اين‏كه وجود يكى نيز از وجود ديگرى است. معنى فلسفى تقابل مورد نظر نيست.
773) تباين: جدايى از يكديگر - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجه مشتركى با يكديگر نداشته باشند.
774) ازاله كردن: برطرف كردن.
775) فياض على الاطلاق: فيض دهنده مطلق - بسيار بخشنده بى‏قيد و شرط - خداوند.
776) فايض: سرريز.
777) فى‏الجمله: اندكى - قدرى - كمى.
778) تضاد: ناسازگارى - ضديت - مخالفت - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجود هر دو با هم در يك جا ممكن نباشد؛ مانند سياهى و سفيدى.
779) به هم رساندن: پديد آوردن - به وجود آوردن - فراهم كردن.
780) معنى جمله: معنى اين جمله معلوم نشد.
781) مورث: باعث - سبب.
782) نفس: روح - جان - روان.
783) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان - نامحدود.
784) به حصول آمدن: حاصل شدن - به دست آمدن.
785) باعث: برانگيزنده.
786) حُسن: خوبى.
787) طاعات: جمع طاعت - بندگيها - عبادتها.
788) قبح: زشتى.
789) سيئات: جمع سيئه - بديها - گناهان.
790) كماهى: آن‏گونه كه هست.
791) دقايق امور و ضماير نيات: نكات باريك عملها و كارها - نقاط پنهان نيتها و قصدهاى پنهان در دل.
792) منهيات: چيزهاى ممنوع و نهى شده در شرع.
793) ملازم: همراه - خدمتكار.
794) معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان.
795) مراقبه: نگاهبانى كردن (بر گفتار، كردار و پندار خويش) - نگاه داشتن دل از بديها يقين شخص به اين‏كه خداوند در همه حالات، عالم بر قلب و نكات نهفته در دل و آگاه از رازهاى درونى اوست و در همه حال او را مى‏بيند، و در نتيجه مراقبت شخص نسبت به انديشه‏ها و رفتارهاى خويش.
796) اسانيد معتبره: جمع سندهاى معتبر.
797) اجل: زمان مرگ - مرگ.
798) فرج: آلت تناسلى.
799) محرمات: جمع محرم - چيزهاى حرام.
800) مصفا: پاكيزه - بى‏غل و غش - خالص.
801) منكسر: شكسته.
802) الم درد - رنج.
803) امام العارفين: پيشواى عارفان.
804) مروى است: روايت شده است.
805) مباشر: عامل - مجرى - عمل‏كننده - اجراكننده.
806) منقول است: نقل شده است.
807) تنعم نمودن: از نعمت بهره بردن - خوش گذراندن - لذت بردن.
808) تميز نمودن: تشخيص دادن - فرق گذاشتن.
809) ذائقه: حس چشايى.
810) صحيح: سالم.
811) مطعومات: جمع مطعوم و مطعومه - چشيدنيها - خوردنيها - خوراكيها.
812) مزاج: آميختن - آميخته شدن - در پزشكى قديم كيفيتى در بدن را مى‏گفته‏اند كه آميزش عناصر و اجزاى اصلى بدن پديد آيد. در پزشكى جديد هم به تظاهرات و نشانه‏هاى حياتى و چگونگى وضع روحى و جسمى يك فرد گفته مى‏شود كه نتيجه اثرات و فعل و انفعالهاى‏مربوط به وظايف اندامها و سوخت و ساز عمومى بدن و دستگاههاى مختلف حياتى بر يكديگر است.
813) اطوار قبيحه: جمع طور قبيح - رفتارهاى زشت.
814) اعمال شنيعه: جمع عمل شنيع - كارهاى زشت و ناپسند.
815) سبل: يكى از بيماريهاى چشم كه همانند پرده‏اى در پيش بينايى، مايه تارى ديد مى‏شود و شخص بيمار مى‏پندارد كه غبارى راه ديد او را تار كرده است.
816) مستور: پوشيده - پنهان.
817) حاسه: حس - اندامى كه احساس توسط آن صورت مى‏گيرد.
818) ان‏شاءالله: اگر خدا بخواهد - به خواست خدا.
819) محبان: جمع محب - دوستداران - عاشقان.
820) اولاد اطهار او: فرزندان پاك او - مقصود فرزندان معصوم اميرالمؤمنين (ع) يعنى يازده امام پس از اويند.
821) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5).
822) باعث: برانگيزاننده - انگيزه.
823) ريحان: گياه خوشبو - هر گياه خوشبو.
824) خليل‏الرحمن: دوستدار خالص خداى بسيار بخشنده مهربان - لقب حضرت ابراهيم (ع).
825) خلت: دوستى و دوستدارى خالصانه.
826) نمرود: لقب پادشاه بابِل (كلده). نام وى را نينوس گفته‏اند. نقل است كه مردى دلير و شجاع بود و شهر بابل را ساخت. او را قهرمان و فرمانرواى روى زمين مى‏دانستند. او معاصر ابراهيم (ع) پيامبر خداست و از اين رو در كتابهاى دينى شهرت دارد. پس از آن كه حضرت ابراهيم (ع) بتها را شكست و براى آگاهى مردم، تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت، وى را به خواست مردم متعصب و به فرمان نمرود در آتش انداختند تا خدايان خود را يارى رسانند و آيين خود را محفوظ دارند اما به تصريح قرآن، آتش بر نمرود خنك شد. در روايات آمده است كه در همان محل آتش، گل و گياه روييد. داستان وى تا اينجا در آيات 51 - 70 سوره انبياء (21) آمده است. تفصيل آن در كتب روايى به طرز صحيح بيان شده است.
827) جاهل: نادان.
828) عشق مَجاز: عشق غير حقيقى - عشق ظاهرى - عشق به جنس مخالف يا چيزهايى كه ارزش آنها كمتر از كمالات انسانى است.
829) فاسد: باطل - بيهوده.
830) منوط: وابسته.
831) امام‏المحبين: پيشواى دوستداران (خدا).
832) فراق: دورى.
833) كرامت: بزرگوارى - بخشندگى - دهش.
834) در همه نسخه‏هاى مأخذ بجز ب ++محبوب العالمين+++ (محبوب جهانيان) آمده است. با توجه به اين‏كه ائمه آن همه دشمن داشته‏اند به نظر نمى‏رسد كه ++رب+++ در نظر مؤلف نبوده باشد. بنابراين بايد گفت كه افتادگى ++رب+++ اشتباه قلمى مجلسى است، كاتب نسخه ب متوجه شده و آن رااز خود افزوده است. احتمال ديگر اين است كه مؤلف اين كلمه را در حاشيه آورده باشد و تنها كاتب نسخه ب آن را ديده باشد.
835) محبوب رب العالمين: آن كه پروردگار جهانيان او را دوست دارد - محبوب پروردگار جهان و جهانيان.
836) كرام: جمع كريم - بزرگواران.
837) بخشى از آيه 89 سوره نمل، (27).
838) بشخى از آيه 31 سوره آل عمران (3).
839) على نبينا و آله و عليه‏السلام: سلام و درود خداوند بر پيامبر ما و خاندانش و بر وى (اين پيامبر) باد! (اين جمله دعايى را معمولا پس از ذكر نام پيامبران مى‏آورند و درود به پيامبر ما و خاندانش را بر درود به پيامبران مقدم مى‏دارند، جز در مورد حضرت ابراهيم (ع) كه سمت پدرى بر همه آنها دارد، از پيامبران اولواالعزم است و پدر اديان ابراهيمى است.
840) عقوبت كيفر - مجازات.
841) مخاطبه: گفت‏وگو.
842) خشوع: فروتنى.
843) رقت: نرمى - نازكى - تأثيرپذيرى.
844) بواعث: جمع باعث - انگيزه‏ها.
845) تزايد: زيادى - افزونى.
846) همراز: آن كه با وى نهانى سخن مى‏گويند.
847) فايز: (اينجا:) بهره‏مند.
848) خواندن: (اينجا:) بازگو كردن - تذكر دادن - يادآورى كردن - ذكر كردن.
849) مرغوبات: جمع مرغوب - خواستنيها - چيزهايى كه پسند و ميل انسان را برمى‏انگيزند.
850) آبا / آباء: جمع اب - پدران.
851) صلوات‏الله عليهم: درود خداوند بر آنان باد! 852) ابوبكر: عبدالله بن عثمان بن عامر معروف به ابوبكر بن ابى‏قُحافه از صحابه رسول اكرم (ص). پس از وفات آن حضرت بر مسند خلافت نشست. نخستين خليفه از خلفاى راشدين است. در سال 13 ه.ق در مدينه درگذشت.
853) ابوعبيده: كنيه عامر بن عبدالله بن جراح فهرى از صحابه پيامبر اسلام (ص). وى از ياران ابوبكر، عمر و عثمان و همان كسى است كه ابوبكر او را به همراه عمر براى خلافت نامزد كرد اما عمر اين را نپذيرفت و دست بيعت به ابوبكر داد. به ابوعبيده جراح معروف است. در شام به مرض وبا درگذشت.
854) عمر: فرزند خطاب از صحابه پيامبر اكرم (ص). وى پس از وفات پيامبر (ص) يكى از بزرگترين پشتيبانان ابوبكر براى خلافت بود و پس از درگذشت ابوبكر، به وصيت او زمام خلافت اسلامى را به دست گرفت. مدت خلافت وى 10 سال (13 - 23 ه.ق) به طول انجاميد. او سرانجام به دست غلامى ايرانى به نام فيروز مشهور به ابولؤلؤه از اهالى نهاوند كه از ميزان مالياتى كه هر روز بايد مى‏پرداخت ناراضى بود كشته شد.
855) عثمان فرزند عفان از صحابه پيامبر اسلام (ص). پس از عمر به وصيت وى از ميان شش تن كه او نام برده بود، حاضر شد با شرايط تعيين شده توسط عمر، خلافت را بپذيرد. وى سومين خليفه از خلفاى راشدين است. خلافت وى 12 سال (23 - 35 ه.ق) به طول انجاميد. سرانجام به دست مسلمانانى كه از اعمال ناپسند، ستم، تبعيض و مالدوستى او و بستگانش به تنگ آمده و سر به شورش برداشته بودند كشته شد.
856) عبدالرحمن: فرزند عوف بن عبد عوف الزُهرى القرشى (44 ق ه. - 32 ه.) از صحابه رسول اكرم (ص) و از ياران ابوبكر، عمر و عثمان است. نام او در جاهليت عبدالكعبه بود كه پيامبر (ص) آن را به عبدالرحمن تغيير داد.
857) قراء صحابه: آن دسته از صحابه كه قاريان (يعنى حافظان) قرآن بودند.
858) عبدالله بن ام عبد: از اصحاب رسول خدا (ص) و حافظ قرآن.
859) ابى بن كعب: ابوالمُنذر ابى بن كعب بن قيس از صحابه رسول اكرم (ص) و از كاتبان وحى و از معلمان و حافظان آن. در جنگ بدر و برخى جنگهاى ديگر حضور داشت. در زمان خلافت عثمان درگذشت.
860) ترجمه ++و نعمتهاى آشكار و نهان خود را بر شما گسترده و فراوان كرد.+++ (بخشى از آيه 20 سوره لقمان (31)).
861) ترجمه: ++و روزهاى خداوند را به يادشان آور. كه در اين يادآورى، نشانه‏هايى براى هر شكيباى سپاسگزار است.+++ (بخشى از آيه 5 سوره ابراهيم (14)).
862) ايام الهى: مقصود از ++روزهاى خداوند+++ رويدادهايى است كه در آن روزها پديد آمده است و منظور از رويدادها، الطاف خداوند در آن رويدادها، و نتيجه‏ها، پندها، اندرزها و عبرتهايى است كه از آن رويدادها مى‏توان گرفت.
863) ابوالحسن: به معنى پدر حسن، كنيه على اميرالمؤمنين (ع) است.
864) امر: چيز.
865) كتم عدم: پوشيدگى و نهانى نيستى - جهان نيستى (كه در پرده پنهانى است).
866) قواى عقلانى: جمع قوه عقلانى - نيروهاى انديشه - آنچه انسان را از حيوان متمايز مى‏كند.
867) مشاعر روحانى: جمع مشعر روحانى - حواس روحى - حواس باطنى - به نظر قدما همان‏گونه كه انسان پنج حسن ظاهرى و بيرونى (بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى و لامسه) دارد، از پنج حس باطنى و درونى نيز برخوردار است: حس مشترك، خيال، وهم، حافظه، متصرفه. در اينجا مقصود كليه احساسها و ادراكهايى است كه انسان جز از راه حواس پنجگانه ظاهرى دارد.
868) مسخر: تسخيرشده - مطيع - رام.
869) اشاره به آياتى از قرآن مجيد كه گوياى اين حقيقت‏اند.
870) برترى مردان نسبت به زنان: آيه فذكرهم بأيام الله... كه ترجمه آن گذشت مربوط به همه امت - يعنى همه زنان و مردان امت - است نه تنها مردان امت. بنابراين نعمتهايى مصداق آيه‏اند كه مختص زنان يا مختص مردان نباشند. بر اين اساس امكان دارد بخش آخر يا دهم ذكر نعمتها كه مربوط به مردان است به آخر حديث اضافه شده باشد. اما اگر اين بخش جزء حديث باشد ناظر به آيه 34 سوره نساء (4) است كه از آيات معروف درباره حقوق متقابل همسران به شمار مى‏رود. در بخشى از اين آيه آمده است: **الرجال قوامون على النساء بما فضل‏الله بعضهم على بعض و بما أنفقوا من أموالهم*** (مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه خداوند برخى از آنان {مردان‏} را بر برخى از آنان {زنان‏} برترى داده است و به خاطر اين‏كه از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند). از اين آيه با توجه به آيات ديگر قرآن چندين نتيجه مى‏توان گرفت، ضمن اين‏كه برخى نتايج را نيز نمى‏توان گرفت. در زير اشاره‏اى به اين موارد مى‏شود: 1. ++برخى+++ مردان بر ++برخى+++ زنان برترى دارند نه همه مردان بر همه زنان و نه اكثر مردان بر اكثر زنان (يا اصطلاحا: نوع مردان بر نوع زنان). بنابراين برخى زنان نيز بر برخى مردان برترى دارند. بر اين اساس اگر شمار زنانى كه بر مردان برترى دارند بيش از شمار مردان نباشد كه بر زنان برترى دارند، كمتر از آن نيست. 2. اين برترى از لحاظ عقل، ايمان، احساسات، نيروهاى بدنى يا توان سرپرستى و مديريت نيست زيرا: اولا، اين‏گونه تفاوتها ميان مردان با يكديگر و زنان با يكديگر نيز وجود دارد يعنى برخى مردان از اين لحاظ بر برخى ديگر از مردان، و برخى زنان بر برخى ديگر از زنان برترى دارند. بنابراين ذكر آن در محل مقايسه برخى مردان و برخى زنان بيفايده است. ثانيا، خداوند در آغاز سوره نساء مى‏فرمايد كه انسان را - چه مرد و چه زن - از نفس واحد (جان و روح و ساختار واحد) آفريده است. در جاى ديگر نيز مى‏فرمايد كه فضيلت انسانها به تقواست و جنسيت، نژاد، و نه مؤنث. مردى و زنى مربوط به جسم است نه روح. در مقابل اين ديدگاه، ادعاهايى مشهور مطرح مى‏شود حاكى از اين‏كه به طور عموم و صرف نظر از موارد خاص، عقل مردان بيش از زنان و احساسات زنان بيش از مردان است، يا اين‏كه مردان بيشتر به كارهاى جسمى، خشن و به اصطلاح مردانه راغب‏اند و زنان به فعاليتهاى ظريف و سبك و زنانه. اين ادعاها ضمن اين‏كه تأييدهاى محكم قرآنى ندارند و بلكه مخالف برخى آيات و روح دين و شريعت‏اند از پشتوانه بررسيهاى علمى نيز بى‏بهره‏اند و آنها را صرفا برداشتى حسى و احساسى و ناشى از مشاهدات ناقص بايد دانست. براى نمونه بايد گفت: انسانهاى متعادل آنها هستند كه عقل و علم و ايمان و احساس آنها با يكديگر رشد مى‏يابد. مردان مؤمن آنجا كه لازم باشد اشك مى‏ريزند و مى‏گريند و با احساسات برانگيخته با مسائل مواجه مى‏شوند و زنان مؤمن در جاى خود لباس رزم مى‏پوشند، فرزند خويش را به قربانگاه مى‏فرستند، خشم مى‏گيرند و با ظلم مى‏ستيزند، مى‏كشند و كشته مى‏شوند، به مباحث و فعاليتهاى علمى، عقلانى و اجتماعى مى‏پردازند و نيروى جسمى خود را در كارهاى سخت و طاقتفرسا به كار مى‏گيرند. فارغ از لوازم و الزامات ايمانى، در صحنه كار و تلاش و هنر و دانش مى‏بينيم كه در بسيارى از كشورهاى صنعتى، كارگران كارخانه‏ها را زنان تشكيل مى‏دهند؛ در بسيارى از روستاها و ايلات و عشاير خودمان كارهاى سخت و طاقتفرساى كشاورزى، دامدارى و اداره امور خانواده با زنان است و در اغلب كشورها بهترين آشپزان، خياطان، آرايشگران، طراحان مد، روانشناسان كودك، متخصصان خانه‏آرايى، هنرهاى ظريف و صنايع دستى از مردان‏اند. در فعاليتهاى جسمى نيز نيروى زنان اگر از مردان بيشتر نباشد كمتر نيست. اين را پژوهشهاى علمى مى‏گويند. طول عمر متوسط زنان بيش از مردان است و اين نشان مى‏دهد كه مقاومت و توان زن بيش از مرد است به ويژه با توجه به اين‏كه بخشى از نيروى جسمى زن صرف پرورش جنين و توليد شير مى‏شود. البته در طى تاريخ، آن هم در برخى از جوامع، برخى فعاليتها بيشتر به عهده مردان و برخى ديگر بر عهده زنان بوده است. اما از اين حقيقت تنها اين نتيجه را مى‏توان گرفت كه چنين توافقى ميان مردان و زنان آن جامعه در تقسيم وظايف بوده است چنان كه در برخى ديگر از جوامع اين توافق به گونه‏اى ديگر مشاهده مى‏شود. اين توافقها ممكن است در طى زمان به عنوان جزئى تفكيك‏ناپذير و تقليدى از فرهنگ و سنت آن جوامع جا افتاده باشد بدون اين‏كه كسى به ++اصل+++ نبودن و ++قراردادى+++ بودن آن بينديشد. نيز ترديد نيست در اين‏كه ميان زن و مرد از نظر اندام و ترشحات غدد گوناگون بدن تفاوتهايى هست. در اين نيز ترديد نيست كه اين تفاوتها الزامهايى را براى هر دو جنس از نظر شكل ظاهرى، آهنگ صدا، طرز رفتار يا برخى آزاديها و محدوديتها دارد. اما اين تفاوتها مايه تبعيض و فضيلت از ديدگاههاى انسانى و ارزشى نيستند. از نظر انسانى آن دو، انسان نر و انسان ماده‏اند و هيچ كدام انسانتر از ديگرى نيستند. از نظر اسلام نيز هر دو مخاطب شريعت و مكلف و مسئول‏اند و فضيلت و برترى معنوى آنها براساس تقواست كه عبارت است از ايمان، و عمل صالح براساس ايمان. ايمان نيز خود وابسته به علم است و علم، از اطلاعات و منطق برمى‏خيزد. اطلاعات از راههاى گوناگون به دست مى‏آيند و منطق عبارت است از نيروى استنتاج. مگر راه دريافت اطلاعات را براى يك انسان ببندند يا خود از پذيرش اطلاعات سر باز زند كه از قافله علم و در نتيجه ايمان عقب بماند وگرنه نيروى استنتاج در مرد و زن هر دو هست. اما عمل صالح براى اهل دين در يك كلمه عبارت است از اداى تكليف. مگر شخص مؤمن داراى اطلاعات لازم در زمينه‏اى، كاهلى يا لجاجت كند كه از عمل صالح بازبماند. در اين زمينه نيز تفاوتى ميان زن و مرد نيست. در هر حال تقرب به خدا حاصل اداى تكليف است. اين‏كه مى‏گويند: زنان به خاطر برخى ويژگيهاى خود كمتر از مردان نماز مى‏خوانند و بنابراين تقرب آنها به خدا كمتر است، مانند اين است كه بگويند: تقرب مردانى كه مسافرت كرده و نماز قصر خوانده‏اند، نسبت به مردانى كه به مسافرت نرفته و نماز خود را كامل به جا آورده‏اند، كمتر است. از ديدگاه شريعت، نماز نخواندن، نماز قصر خواندن و نماز كامل به جا آوردن، هر سه در شرايط خود به يك نسبت اداى تكليف‏اند و خروج از چهارچوب هر يك معصيت است. در نتيجه به حكم عقل، تجربه، قرآن، سيره معصومان و زندگى همسران و دختران آنها و شواهد بسيار، به جرئت مى‏توان گفت كه نقلهاى حديث‏نما يا بحثهاى به ظاهر عقلى و علمى كه گوياى برترى عقلى و ايمانى مرد نسبت به زن‏اند، رد صحت خويش سخت محل ترديدند. بر فرض صحت سند در روايتى، آن روايت ناظر به معانى و مصاديق خاص و جزئى است كه قرائن آن ناديده گرفته شده است. بحثهاى عقلى و علمى نيز بيگمان در مقدمات استدلال يا شيوه استنتاج خويش با مشكلى مواجه‏اند. 3. فضيلتى كه براساس اين آيه برخى مردان بر برخى زنان دارند، عبارت است از فضيلت، برترى، افزونى و تفاوت اقتصادى آن هم در سهم ارث. اين آيه در سوره نساء (زنان) قرار دارد و آيه 34 آن است. خداوند در آغاز اين سوره مطرح مى‏كند كه زن و مرد را از يك تن يا نفس (جان و روح) پديد آورده، از همان تن يا جان يا روح، زوج آن را آفريده، و سپس از اين زوج مردان و زنان بسيارى را در زمين پراكنده است. از اين پس گفتار سوره درباره حق مالى يتيمان و خويشاوندان، حقوق متقابل همسران و سهم ارث زنان و مردان است. گويى اينها به نحوى با يكديگر ارتباط دارند. در آيه 7 بيان مى‏شود كه زن و مرد هر كدام سهم و بهره يا به تعبير قرآنى ++نصيبى+++ از ارث دارند. آيه 11 كه از آيات مشهور است مقدار ارث فرزندان دختر و پسر، پدر و مادر و خواهران و برادران متوفا را بيان مى‏كند. آيات بعد به حقوق متقابل زن و مرد مى‏پردازد تا اين‏كه در آيه 32 سخن از اين به ميان مى‏آيد كه زنان و مردان هيچ كدام درخواست سهم و بهره يا نصيب متفاوت و برتر يكديگر (و به تعبير قرآن: فضل) را نداشته باشند زيرا سهم و بهره (يا نصيب) مردان از آن خودشان است و سهم و بهره (نصيب) زنان از خودشان، و خداوند به هر چيز داناست. آيه 33 باز درباره ارث پدر و مادر و خويشان است تا اين‏كه به آيه 34 يعنى همين آيه مورد نظر مى‏رسيم. در آن آمده است كه خداوند به برخى از مردان بيش از برخى از زنان سهم داده و به تعبير قرآن: فضل به برخى بخشيده است. در ذهن كسى كه سوره را تا اينجا مى‏خواند، فضيلت مادى آن هم به خاطر سهم ارث متبادر مى‏شود و اين‏كه برخى مردان به خاطر مجموعه‏اى از عوامل از جمله ميزان دارايى پدرشان، تعداد خواهران و برادرانشان و ارثى كه دو برابر خواهران خود برده‏اند، ثروتمندترند از برخى زنانى كه با توجه به همين عوامل ثروت كمترى دارند، چنان كه برخى زنان به خاطر ثروت بيشتر پدرانشان يا تعداد كم فرزندان پدر، مبلغى بيش از برخى مردان به ارث مى‏برند. به هر حال در فرآيند عقد يا قرارداد ازدواج، به شرح زير علاوه بر رابطه جسمى و عاطفى، رابطه‏اى مالى و حقوقى ميان زن و مرد برقرار مى‏شود: يك مرد و يك زن آزاد هيچ حق يا تكليف مرتبط با زندگى زناشويى نسبت به يكديگر ندارند. هرگاه يكديگر را ديدند و پسنديدند قصد ازدواج مى‏كنند. پس از آن با يكديگر به توافق مى‏رسند كه مبلغى معين يا ثروتى معين يا چيزى معين را مرد به عنوان مَهر (مهريه) يا صِداق (ثابت كننده صداقت مرد در احترام و حقى كه براى پيوند با زن قائل است) به زن بپردازد. نيمى از اين مبلغ به خاطر احترام مرد به زن و عقد ازدواج با اوست، و نيمى ديگر براى نخستين همبسترى است كه مرد با زن دارد. پس از توافق مقدار مهريه، زن و مرد عقد ازدواج را مى‏خوانند (يا برايشان مى‏خوانند). در اين عقد يا قرارداد زن به مرد مى‏گويد كه براساس صداق تعيين شده خود را به ازدواج مرد درآورده است و مرد اعلام مى‏كند كه اين قرارداد ازدواج و شرط آن را مى‏پذيرد. اين حداقل شرط لازم براى عقد يا قرارداد ازدواج است وگرنه زن و مرد مى‏توانند شرايطى ديگر را نيز براى عقد مطرح كنند و در آن به توافق برسند و به عنوان شرط ضمن عقد يا به عنوان قراردادى جدا در كنار قرارداد عقد (اصطلاحا: عقد خارج لازم) بپذيرند و به آن پايبند باشند. با قبول مرد، عقد بسته مى‏شود و بلافاصله نيمى از صداق بر عهده مرد قرار مى‏گيرد. بنابراين اگر پيش از همبسترى، زن و مرد نخواستند با يكديگر زندگى كنند و اراده كردند كه از يكديگر جدا شوند، مرد بايد نصف صداق را به زن بپردازد. مرد براى نخستين همبسترى خود با زن بايد كل صداق را به وى تحويل دهد و زن تا صداق را دريافت نكرده است مى‏تواند از همبسترى با مرد خوددارى كند. زن مى‏تواند اين مبلغ را در كار اقتصادى به كارگيرد، به مضاربه بدهد، ذخيره كند و براى خويش دارايى مستقلى داشته باشد. از اين پس اگر مرد بخواهد كه در هر زمان اراده مى‏كند زن در كنار وى و با وى باشد، همانند كسى است كه فردى را تمام وقت به استخدام خويش درآورده است. بنابراين بايد زندگى او را تأمين كند؛ زندگى آبرومندانه‏اى شامل غذا، لباس، مسكن، لوازم زندگى، مخارج شخصى روزانه و ديگر مايحتاج و نيازهاى روزمره در حد يك بانوى مسلمان با شخصيت و محترم. اين است معنى آن بخش از آيه 34 سوره نساء كه: ++مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه... از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند.+++ در ادامه همين آيه آمده است كه: ++زنان صالح و شايسته، فرمانبردار {شوهران خويش در مسائل زناشويى‏}اند و...+++ در ادامه نيز آمده است كه در اين شرايط، اگر زن از همبسترى با شوهر خوددارى كرد شوهر چه مى‏تواند بكند. اين تعهدات و وظايف متقابلى است كه مرد و زن نسبت به يكديگر دارند. به هر اندازه كه شوهر از اين حقوق زن بكاهد، نسبت به اختيار زمان همبسترى با زن و خروج وى از منزل حق كمترى مى‏يابد. فلسفه دو برابر بودن ارث فرزند پسر نسبت به فرزند دختر نيز از همين معلوم مى‏شود. در واقع مرد كه دو برابر زن ارث مى‏برد، در مقابل، مخارج زندگى زن را بايد به عهده بگيرد و زن كه نصف مرد ارث برده بود بى‏آن‏كه نياز به هزينه كردن ارث خود داشته باشد، زندگى وى را مرد تأمين مى‏كند. مبلغ يا دارايى مربوط به ارث يكى ديگر از داراييهايى است كه زن به عنوان دارايى شخصى خويش مى‏تواند آن را به كار بيندازد و بهره اقتصادى ببرد. در برابر تعهدات مالى مرد نسبت به همسر خويش، زن هيچ وظيفه‏اى در برابر شوهر، جز همبسترى، حفظ اسرار شخصى شوهر و پاكدامنى ندارد. او دوست، محبوب و معشوق شوهر است و ميان آنها مهر و محبت و صفا و مودت برقرار است. زنى كه با اين شرايط پذيرفته است كه در خانه باشد و شغلى در بيرون از خانه نداشته باشد، وقت آزادى دارد كه در آن مى‏تواند به تحصيل دانش، فعاليتهاى آموزشى، تدبير امور اقتصادى خود (به صورت مضاربه پول يا سپردن فعاليتهاى اقتصادى خويش به كارگزاران مربوط و مديريت و برنامه‏ريزى آنها) و ديگر فعاليتهاى شخصى بپردازد، از نظر علمى، دينى و اقتصادى رشد كند و در كنار اينها از لذت مصاحبت همسر و فرزندان خود بهره ببرد. خانه‏دارى، آشپزى، نظافت خانه، خريد، بچه‏دارى و حتى شير دادن به كودك وظيفه زن نيست. شوهر بايد براى هر كدام از اينها فرد يا افرادى را به خدمت بگيرد و دستمزد آنها را بپردازد. اگر زن مايل باشد كه هر يك از وظايف را بر عهده گيرد مى‏تواند حق‏الزحمه معمول آنها را (كه به آن اجرت‏المثل) مى‏گويند از شوهر بگيرد. با اين حساب اگر زن بخواهد همه يا بخشى از وقت منزل خود را به خانه‏دارى و نگهدارى كودك اختصاص دهد به نسبت مقدار وقت روزانه خود حق‏الزحمه‏اى معمول كه به هر كس براى اين فعاليتها مى‏پردازند، دريافت مى‏دارد و به مرور زمان داراييى مى‏اندوزد و با آن فعاليت اقتصادى مى‏كند و با مرگ شوهر نيازى به اموال او ندارد. اين نيز يكى ديگر از منابع مالى زن است. به همين سبب ارث زن از شوهر چندان قابل توجه نيست، گرچه آن نيز يكى از داراييهاى زن در اسلام به شمار مى‏رود. مهر و بخشش و عطوفت و مودت و رحمت و ايثار ميان زن و شوهر به جاى خود، اما بخشى از نظام حقوق اقتصادى ميان همسران تا آنجا كه به آغاز آيه 34 سوره نساء (4) مربوط مى‏شود به قرارى است كه گفته شد، ضمن اين‏كه اگر زن اختيارها و امتيازهاى ديگرى نيز بخواهد، مى‏تواند در شرطهاى ضمن عقد بگنجاند و مرد موظف است كه به آنها پايبند باشد يا زن را در آن موارد آزاد بگذارد. بنابراين معنى استيلاى مرد بر زن كه در متن آمده (اگر اين بخش به حديث اضافه نشده باشد) عبارت است از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى نيز كه در همين بخش از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى‏نيز كه در همين بخش آمده، اشاره است به برترى و افزونى مالى كه خداوند در تقسيم ارث براى مردان قرار داده است تا بتوانند از آن، زندگى همسر خويش را نيز تأمين كنند. پس از اين توضيح، جاى يك پرسش باقى مى‏ماند و آن اين‏كه: آيا سرپرست، مدير و مسئول تأمين نيازهاى ديگرى بودن فضيلت و نعمت است؟ پاسخ اين است كه: صرف‏نظر از مرتبت معنوى كه ممكن است براى مسئول و مدير، كمتر از كسى باشد كه تحت مديريت و سرپرستى اوست، آرى؛ اين‏كه خداوند توفيق خدمت، سرپرستى، مديريت و مسئوليت تأمين نيازهاى ديگرى را به شخصى بدهد، چه در مورد دو فرد باشد كه نسبتى با يكديگر ندارند، چه در مورد كارفرما و كارگر، چه در مورد مالك و بنده، چه در مورد والدين و فرزند و چه در مورد مرد و همسرش باشد، نعمت و لطفى است از سوى خداوند به شخص، و لياقت در اين زمينه فضيلتى است براى شخص، تنها از اين لحاظ.
871) يا نبى‏الله: اى پيامبر خدا.
872) طيب: پاك.
873) احصا: به دست آوردن تعداد و شمار.
874) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان.
875) دواعى محبت: سببهاى محبت - چيزهايى كه محبت را مى‏افزايند.
876) صفات كماليه الهى: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات او در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). به آنها صفات ثبوتيه حقيقيه يا صفات ذاتيه نيز مى‏گويند.
877) منضم: ضميمه‏شده - پيونديافته - متصل.
878) باعث: برانگيزاننده.
879) اشتباه مؤلف، ترجمه صحيح چنين مى‏شود: عبادتت.
880) مقربان: نزديكان (به خداوند.) 881) دعوى: ادعا.
882) نفس: (اينجا): حالتى در وجود انسان كه وى را به بدى امر مى‏كند.
883) و العياذ بالله: و پناه بر خدا - اين جمله را در حالتى به كار مى‏برند كه موضوعى دور از شأن و موقعيت موجودى باشد كه از وى يا كار وى سخن مى‏گويند يا پس از ذكر جمله يا چيزى كه بد يا گناه باشد.
884) منوط: مربوط - وابسته.
885) دعوا: ادعا.
886) ممتاز: متمايز - قابل تمايز - مشخص و قابل تشخيص و فرق.
887) فايده: سخن سودمند - عنوانى كه براى برخى از فصلها يا بخشها يا موضوعهاى كتاب مى‏گذاشتند تا در آن نكته‏اى مفيد را مطرح كنند.
888) منظور: مورد نظر - مورد توجه.
889) تضرعات: جمع تضرع - التماسها و درخواستهاى التماس آميز (از خدا).
890) مبالغات: جمع مبالغه - كوششهاى بسيار (در عبادت و دعا).
891) اطوار: رفتارها - روشها.
892) اذعان كردن: اعتراف كردن - اقرار كردن.
893) متصور: قابل تصور - ممكن.
894) التذاذه يافتن: لذت بردن.
895) مقصود: خلاصه شده - منحصر شده.
896) رضوان: خشنودى - رضايت - قبول - پذيرش - تحسين - آفرين - مرتبه و درجه‏اى از مراتب و درجات بهشت كه ناشى از رضايت خداوند است - بهشت رضايت و خشنودى الهى.
897) تمثيل: سخنى كه به عنوان مثل آورده مى‏شود.
898) خوان: سفره.
899) نقل: مقصود تنقلات است يعنى نقل، آجيل و چيزهاى بامزه.
900) دريوزه‏گر: فقير - بينوا - آن كه حرفه او گدايى است.
901) فلس: پول سياه - پشيز - پول بسيار كم ارزش.
902) فرح: شادى - شادمانى.
903) اوساط ناس:طبقه متوسط از مردم - مردم طبقه متوسط.
904) ارباب مناصب جزو: صاحبان رتبه‏ها و سمتهاى پايين و جزئى در دستگاه حكومت.
905) استقلال منصب: بالا بردن رتبه، مقام و سمت.
906) محفوظ: بهره‏مند - بهره‏مند از لذت.
907) قرب و انس: نزديكى و آشنايى صميمانه - دوستى و دلبستگى.
908) الم: درد - رنج.
909) انگبين: عسل - شهد.
910) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
911) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به‏طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
912) الوان نعمتها: نعمتهاى رنگارنگ - انواع گوناگون نعمتها.
913) آلام: جمع الم - رنجها - دردها.
914) حرمان: محروميت - بى‏بهرگى.
915) مهجوران: دورافتادگان - آنها كه (از محبوب، معشوق يا معبود خويش) دورند.
916) تضرع: التماس - خواهش - زارى - اظهار نياز.
917) استغاثه: فغان - فرياد.
918) رزقنا الله...: خداوند به {حق‏} محمد و خاندان پاكش ما و همه مؤمنان را دستيابى به درجات كاملان روزى گرداند! 919) اين فقره جامعه: اين بخش جامع از كلام (مقصود اين بخش از سفارشهاى پيامبر به ابوذر است).
920) حضور قلب: تمركز فكر و حواس.
921) عقاب: مجازات.
922) ضمير: باطن انسان - درون دل - محتواى انديشه.
923) سياست بليغ: تنبيه كامل.
924) آيات 1و 2 سوره مؤمنون (23).
925) خشوع: فروتنى - افتادگى - دلشكستگى.
926) شارع: آورنده و قانونگذار شريعت و دين.
927) خشوع قلب: فروتنى دل - افتادگى درونى - احساس عميق فروتنى در برابر خداوند.
928) رعيت: عموم مردم كه تابع حاكميت، دستگاه حكومت يا شخص حاكم و فرمانروا هستند.
929) ملك: مملكت - سرزمين.
930) مقتدا: پيشوا - رهبر.
931) اقتدا كردن: پيروى كردن.
932) باقر...: شكافنده و تحليلگر دانشهاى گذشتگان و آيندگان - عنوانى براى امام محمد باقر (ع).
933) ثلث: يك سوم.
934) ربع: يك چهارم.
935) خمس: يك پنجم.
936) نوافل: جمع نافله - نمازهاى مستحب.
937) آفاق آسمان: افقهاى آسمان - دورترين نقطه‏هاى آسمان.
938) موكل: مأمور - موظف.
939) حق تعالى: حق (خداوند) كه بلندمرتبه است.
940) التفات نمودن: روى گرداندن از سويى به سوى ديگر - برگرداندن نظر و توجه.
941) مقصود در همان نماز است. يعنى پس از اين‏كه نمازگزار دو مرتبه به خود آمد و باز حواس او پرت شد، ديگر نمى‏تواند تمركز فكر پيدا كند. در نتيجه نمازش مورد قبول قرار نمى‏گيرد.
942) صلات: صلوه - نماز.
943) جعفر بن احمد القمى: ابو محمد جعفر بن احمد بن على قمى از عالمان فقيه و محدث شيعى در قرن چهارم هجرى است كه در قم و رى مى‏زيست. معاصر صاحب بن عباد وزير معروف ديلمى است و با سه واسطه نيز از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت مى‏كند. شمار كتابهاى او را دويست و بيست گفته‏اند.
944) متغير شدن: تغيير يافتن - دگرگون شدن.
945) اشاره به آيه 72 سوره احزاب (33) كه داراى همين مضمون است.
946) وارد است: نقل شده است - روايت شده است.
947) عرش / عرش عظيم: تخت حكومت / تخت بزرگ حكومتى - موجودى خارجى كه از عالم غيب است. مركز دستورهاى جهان است و رشته تدبير امور جهان به آنجا مى‏رسد. از آن نقطه هستى با همه جزئيات آن هدايت مى‏شود.
948) سيدالساجدين: سرور و سالار سجده‏كنندگان.
949) استغاثه نمودن: يارى خواستن.
950) يابن رسول‏الله: اى فرزند پيامبر خدا - اى نواده پيامبر خدا.
951) اضطراب: جنبش - دست و پا زدن - پريشانى - آشفتگى - بيتابى - سراسيمگى.
952) اى ضعيفه‏اليقين به خدا: اى زنى كه يقين تو به خدا ضعيف و كم است.
953) تنبيه: آگاهسازى - آگاهى‏بخشى.
954) جبار: مسلط - قاهر - داراى تسلط كامل - از صفات خداوند.
955) در اين‏كه انسان كامل توانايى تصرف در نيروهاى طبيعى را دارد شك نيست و اين‏كه خداوند انسان را خداگونه‏اى در طبيعت قرار داده است كه اگر بخواهد و جايگاه خود را بشناسد و خود را به خداوند نزديك سازد همانند او مى‏تواند به آفرينش دست بزند و نيروهاى طبيعت و قواى عالم وجود را به خدمت بگيرد، و اين‏كه هدف از آفرينش انسان دستيابى او به مرتبتى است بالاتر از همه هستى و پايين‏تر از خدا؛ مرتبتى فراتر از فرشتگان مقرب. معنى قرب به خدا نيز كه هدف عبادتهاست جز اين نيست كه انسان ويژگيهاى خداوندى را كسب كند و چونان او از صفات و تواناييهاى ارزشمند برخوردار و از كاستيها و بديها پيراسته باشد. در اين نيز ترديد نيست كه انسانهايى كامل چون امامان معصوم، بيشترين توجه را در نماز به خداوند خويش دارند و بيشترين حد توكل و توسل ميان آنها و ذات حق برقرار است. اما به دور از بررسى رجال اين حديث، آن‏كه اندك آشنايى با اطلاعت دينى داشته باشد، در صحت آن شك مى‏كند. از جمله اين‏كه: 1. كار امام نبايد مخالف دستور شرع يا اخلاق باشد. براساس فرمان شرع، به خاطرات نجات جان يك انسان مى‏توان و بايد نماز را شكست. اگر كسى فرياد يارى مسلمانى را بشنود و به نماز خود ادامه دهد مرتكب گناه شده است چه رسد به اين‏كه آن را طول بدهد و آن را با آداب مستحب به جا آورد. 2. مادر امام محمد باقر (ع) و همسر امام زين‏العابدين (ع) فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) و از زنان جليل‏القدرى است كه شايستگى همسرى امام و مادر امام را داشته است. از وى كراماتى نيز نقل مى‏شود. وى در خاندان رسالت پرورش يافته و علم به امانت شوهر و فرزند خويش داشته است. كرامت، معجزه، توكل و توسل براى او بيگانه نيست. از چنين زنى، متهم كردن اهل بيت رسالت به قساوت قلب متصور نيست، ضمن اين‏كه چنين سخنى متهم كردن همه ائمه به علاوه حضرت زهرا (س) و نيز پيامبر رحمت حضرت محمد (ص) به سنگدلى است؛ متهم كردن كسانى كه شواهد بسيار عقلى و نقلى بر لطافت طبع و رقت قلب آنان - بيش از همه انسانها - گواهى مى‏دهد. 3. اضطراب، تلاطم و دست و پا زدن كودك، با خنده او به هنگام خروج از آب همخوانى ندارد. گويى كودك مادر خود را دست انداخته است. 4. خطاب ++اى ضعيفه‏اليقين+++ و ++بر شماها ملامتى نيست+++ از سوى امام كه مظهر ادب و احترام نسبت به همگان به ويژه همسر خويش و ديگر زنان است، ++تصورى است كه عقلش نمى‏كند تصديق+++. اولا، اين سخن توهينى است نسبت به همسر امام و مادر امام. ثانيا، فرياد زدن و كمك طلبيدن به هنگام بروز خطر نشانه ضعف يقين نيست بلكه خداوند اكثر مواقع چنين اراده مى‏كند كه مشكل را به دست ديگران حل كند. در اين حالت فرياد نزدن و كمك نخواستن خطا و سرپيچى از دستور الهى است. ثالثا، اگر يقين كسى واقعا ضعيف است و اگر بر كسى ملامت نيست، چرا از وى انتظار داشته باشيم كه بيش از حد توان و يقين خود بينديشد و عمل كند؟ توقع چنين چيزى از چنين فرد يا افرادى تكليف فوق طاقت است و از سوى امام چنين توقعى شايسته نيست. 5. اين نقل چنين القا مى‏كند كه - العياذ بالله - دو امام با يكديگر همدست شده‏اند تا يكى مادر خود را و ديگرى همسر خود را بيازارد و اين دو امام نمى‏دانسته‏اند كه آزار هر انسانى به ويژه انسان مؤمن گناه است چه رسد به اين‏كه مادر يا همسر انسان باشد. 6. هرگونه توجيح ديگرى كه بخشى از اين نقل را ترميم كند، پاسخى ديگر در عقل يا نقل دارد يا دست كم جايى ديگر از همين نقل را مخدوش مى‏سازد. اصولا روايات ساختگى مانند پارچه پوسيده كوتاهى هستند كه بكوشيم كه پارچه را بكشيم و شكاف را به هم بياوريم جاى ديگر آن پاره خواهد شد. 7. مجلسى با عبارت ++و منقول است+++ (بدون اظهار نظر در مورد صحت و اعتبار سند) از اين نقل ياد مى‏كند. اين نيز شاهدى ديگر بر ترديدهايى است كه در مورد آن روا مى‏توان داشت.
956) حليه‏الاولياء: به معنى زيور دوستان خدا كتابى است تأليف حافظ ابونعيم اصفهانى از محدثان، راويان و حافظان بزرگ و جد مجلسى. نامش احمد بن عبدالله بن احمد است. به سال 430 هجرى وفات يافته و در اصفهان مدفون است.
957) رعشه: لرزه - لرزش.
958) مستولى: چيره - مسلط.
959) عظيم‏الشأن: داراى شأن و جايگاه عالى و بزرگ - بزرگ مرتبه.
960) صحابه كبار: جمع صاحب (يا صحابى) كبير - ياران بزرگ - همنشينان و همصحبتان ارجمند.
961) بقيه: باقيمانده - بازمانده.
962) جور: ستم - ظلم.
963) نحيف: لاغر - نزار.
964) كاهيده: ضعيف شده.
965) التماس: خواهش - درخواست.
966) تخفيف دادن: كاستن - كم كردن.
967) كهنه: فرسوده.
968) اكرام فرمودن: احترام گذاشتن.
969) تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن.
970) مصاحب رسول: همصحبت همنشين پيامبر.
971) ترك اولى: كارى كه اجراى آن بهتر است اما عدم اجراى آن نيز گناه نيست. اولى (بهتر) نام دارد و چيزى است معادل مستحب و حتى بسيار ضعيفتر از آن. اما انبيا و اوليا نبايد همين ترجيح كوچك را نيز ناديده بگيرند و بايد اولى را به جا بياورند. براى آنها با توجه به مرتبت معنوى ايشان، ترك اولى گناه است. به عقيده شيعه انبيا گناه نمى‏كنند و اگر مرتكب خطايى شوند، حداكثر ترك اولاست نه فراتر از آن.
972) اين سخن اشاره است به بخشى از آيه 2 سوره فتح (48): ++تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد+++ (اين ترجمه در توضيحى كه در انتهاى حديث خواهد آمد روشنتر خواهد شد).
973) مبالغه: كوشش بسيار.
974) مشقت: رنج - دشوارى - سختى.
975) نفخ: ورم.
976) قدم: پايين‏ترين قسمت پا تا مچ.
977) به دور از بررسى سند، روايت فوق از چند نظر محل اشكال است: 1. حفظ صحت و سلامت جسم، توصيه پيشوايان اسلام است. حتى توصيه شده است كه شخص خود را در عبادت به مشقت نيندازد. همچنين توصيه شده است كه شخص تا جايى عبادت كند كه او را ملال و خستگى حاصل نشود. البته حد ملال و خستگى افراد متفاوت است و اولياى خدا هيچ گاه از عبادت خسته و دلزده نمى‏شوند و نشاط و اشتياق خود را به آن از دست نمى‏دهند. اما ضعف و فرسودگى و آسيب جسم به خاطر عبادت امرى است كه پيشوايان دين بايد پيش و بيش از ديگر مردم از آن بپرهيزند. براى نمونه، سفارش امام محمد باقر (ع) به فرزندش امام جعفر صادق (ع) اين است كه در عبادت، خود را به مشقت نيندازد كه خداوند اگر بنده‏اى را دوست داشه باشد، عمل اندك او را مى‏پذيرد و اگر دوست نداشته باشد، عمل بسيار او را نيز به ديده قبول نمى‏گرد. به شهادت قرآن و روايات، خدا براى مردمان به ويژه مسلمانان، آسانى خواسته است، آنها را به چيزى كمتر از حد توانشان تكليف مى‏كند و فوق طاقتشان از آنها نمى‏خواهد. بنابراين رواياتى كه نوعى آسيب جسمى، ضعف و فرسودگى به خاطر عبادت در ائمه و پيامبر را مى‏رسانند در صورت صحت، از اين جنبه خالى از غلو و اغراق نيستند. 2. فاطمه دختر امير مؤمنان على (ع) كه آن حضرت، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را ديده است از جابر ابن عبدالله انصارى كه پيامبر (ص) را ديده است مى‏خواهد چنان توصيه‏اى به حضرت سجاد (ع) كند. اگر عبادت در حد ضعف و سستى و آسيب جسمى - چنان كه جمله انتهاى حديث و ذكر سيره حضرت رسول در اواسط حديث مى‏گويد - طريقه پيامبر (ص) و ائمه بوده است چه جاى نقد از سوى دختر امير مؤمنان و صحابى رسول اكرم (ص)، و اگر نبوده است چه جاى صحت براى شواهد منقول در سخن معصوم! ضمن اين‏كه چه جاى همخوانى اين روش معصومان با آيات قرآن و روايات ديگر. 3. استشهاد قرآنى منسوب به حضرت سجاد (ع) به آيات نخست سوره فتح (48) است كه اصولا به تحقيق مفسران و شواهد همين آيات و ديگر روايات هيچ ارتباطى به گناه يا - به تعبير تلطيفگراى آن - ترك اولاى حضرت رسول (ص) ندارد، و اين‏گونه تعبير و تفسير نامرتبط نمى‏تواند از معصوم باشد. آنچه مايه اشتباه برخى مفسران و مترجمان شده است واژه‏هاى ++ذنب+++ و ++غفران+++ است. ذنب كه در واقع همان دُنب يا دُمب يا دُم فارسى است، در عربى به هر كارى مى‏گويند كه عاقبت، پيامد و دنباله‏اى وخيم، دشوار، سخت، سنگين، گران و ناگوار دارد. غفران ذنب يعنى كارى كه اين دنباله و عاقبت را از ميان ببرد يا از آن جلوگيرى كند يا آن را بپوشاند. (به گناهانى كه داراى پيامد و دنباله‏اند از اين رو ذنب گفته مى‏شود.) در هر حال ترجمه و خلاصه تفسير آيات نخست سوره فتح چنين مى‏شود: ++ما پيروزيى نمايان (فتح مكه يا صلح حديبيه) را براى تو پيش آورديم. تا خداوند پيامد گذشته و آينده {رسالت‏} تو را {كه انتقام مشركان از تو و نهاد مانع بر سر راه اسلام است‏} از ميان ببرد و نعمت خود را {با گشودن مكه‏} بر تو تمام كند و تو را به راهى راست و هموار {بى‏خطر مشركان و مخالفان‏} رهنمون و راهبر شود.+++ ملاحظه مى‏شود كه بدون اين‏گونه تفاسيرى كه ذنب را به معنى پيامد دشوار فعاليت يا بازتاب فعاليت بدانند، ميان پيروزى در جنگ با بخشيدن گناه يا ترك اولى ارتباطى معقول نيست. (براى آگاهى بيشتر به كتب تفسيرى شيعه مراجعه شود.) 4. در انتهاى حديث، حضرت به جاى مجاب كردن جابر، مثلا به اين طريق كه بفرمايد با اين عبادتها عمر، كوتاه و سلامت، توان و نيروى خدمت به اسلام از انسان سلب نمى‏شود و بلكه ممكن است توفيقها و توانهاى معنوى و امدادهاى غيبى به انسان برسد، بر سخن خود پاى مى‏فشارد و جابر را با همان بينش اوليه‏اش رها مى‏سازد. اى در حالى است كه به شهادت احاديث ديگر، هر كس با ائمه شيعه به بحث مى‏پرداخته است يا قانع و ارضى و خشنود و روشن مى‏شده است يا بى‏آن‏كه پاسخى داشته باشد، از ادامه سخن باز مى‏مانده است. 5. مجلسى با عبارت ++روايتى وارد شده+++ از اين حديث سخن مى‏راند بى‏آن‏كه تأييد و نظرى نسبت به صحت، وثاقت و اعتبار حديث و سند آن ارائه كند.
978) مجروح شدن ديده: (اينجا:) سرخ شدن چشم (از بيدارى يا گريه بسيار).
979) وفور: بسيارى.
980) بعضى: يكى.
981) مسطور: نوشته شده.
982) هزار ركعت نماز: هر ركعت نماز مستحب اگر به نحو شمرده و با سرعتى كه مغاير سكون و آرامش در نماز نباشد به جاى آورده شود، چيزى كمتر از 5/1 دقيقه به طول خواهد انجاميد كه هزار ركعت آن يك‏شبانه‏روز را پر مى‏كند. به همين نسبت در نمازهاى خلاصه‏تر و احيانا سريعتر، اين مقدار به دوازده ساعت نيز خواهد رسيد. البته آن حضرت و ديگر اولياى خدا اين مقدار نماز را در هنگامى به‏جا مى‏آورده‏اند كه مسئوليتى ديگر نداشته‏اند يا از ايامى بوده است كه يا در زندان به سر مى‏برده‏اند يا زمانهايى است كه اسلام آن را براى عبادت قرار داده است مانند ماه رمضان به ويژه ايام قدر، شب و روز جمعه و از اين قبيل. 983) جليل: عظيم - بزرگوار.
984) خايف: خائف - ترسان.
985) بعضى: يكى.
986) النار! النار!: آتش! آتش! 987) كبرى / كبرا: مؤنث اكبر - بزرگتر در اينجا:) بزرگ - عظيم.
988) ابوايوب: ابراهيم بن عثمان يا ابراهيم بن عيسى كوفى داراى كنيه ابوايوب خزاز (خز فروش) از راويان موثق و داراى منزلتى عظيم و از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع).
989) عليهماالسلام: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 990) جلال = شكوه - عظمت.
991) سطوت = خشم گرفتن و مجازات و گرفتن با خشم.
992) عتاب = قهر - غضب - ملامت.
993) رعايا: جمع رعيت - عموم مردم - مردم - مردمى كه كسى بر آنها حكم مى‏راند.
994) ملك: فرشته.
995) طينت قرس و طهارت: سرشت پاكى و پاكيزگى.
996) شهوات: جمع شهوت - خواستها، خواهشها و تمايلات نفس.
997) علايق: جمع علاقه - دلبستگيها.
998) عجم: جمع اعجم - زبان‏بسته‏ها - آنان كه نمى‏توانند سخن بگويند.
999) استعداد: در لغت به معنى آمادگى و توانايى است. در فلسفه و علوم عقلى به كيفيتى مى‏گويند در موجود كه مبدأ تكامل آن به سوى كمال ممكن است. استعداد در موجودات مختلف متفاوت است و هر موجود به اندازه‏اى كه مى‏تواند تغيير حالت دهد و به سوى تكامل پيش رود از استعداد برخوردار است.
1000) نشئه جامعه انسانى: وجود جامع انسان - وجود انسان كه داراى ويژگيهاى ديگر وجودها نيز هست.
1001) كثافات جسمانى: پليديها، غلظتها و تيرگيهايى كه در جسم وجود دارد.
1002) شهوات ظلمانيه: خواستهاى تيره - تمايلات و خواهشهايى كه مايه تيرگى روان مى‏شوند.
1003) تشبث: درآويختن به چيزى - دست به دامن چيزى شدن.
1004) ملكات ملكى: عادتها، صفات و ويژگيهاى ماندگار فرشته گونه.
1005) محلى: آراسته - زيورداده.
1006) اشرف: بلندمرتبه‏تر - گرانمايه‏تر - برتر.
1007) معارضات: جمع معارضه - مبارزه‏ها - دست و پنجه نرم‏كردنها.
1008) گازر: رختشوى.
1009) هوا / هوى: ميل - خواهش.
1010) بهايم: جميع بهيمه - چهارپايان.
1011) انعام: جمع نعم - چهارپايان.
1012) بخشى از آيه 44 سوره فرقان (25).
1013) بهيميت: مانند بهيمه‏بودن - مانند چهارپايان بودن.
1014) بالخاصيه، به خاطر ويژگى خاص خويش.
1015) بعد: دورى.
1016) انهماك: پافشارى در كارى - سخت سرگرم شدن به كارى - كوشش بسيار در كارى.
1017) تعلقات: دلبستگيها.
1018) توغل: فرو رفتن در كارى.
1019) دنيه: مؤنث دنى، پست.
1020) مواصلت: پيوند يافتن - به يكديگر پيوستن - وصال.
1021) فراق: دورى - جدايى.
1022) مورث: باعث.
1023) مزيد: افزونى - افزون شدن.
1024) ترجمه سخنى از رسول اكرم (ص): الصلوه معراج المؤمن.
1025) سبق ذكر يافت: پيشتر سخن از آن به ميان آمد.
1026) متنبه: بيدار - هوشيار.
1027) عظيم‏الشأن: داراى رتبه و شأن و جايگاه عالى - از صفات خداوند.
1028) تمهيد: مقدمه‏چينى - زمينه‏سازى.
1029) انعام: بخشش - احسان - نعمت‏بخشى.
1030) مسارعت نمودن: شتاب كردن.
1031) ترجمه: ++حى على‏الصلوه+++ است. بقيه موارد نيز ترجمه بخشهاى ديگر از اذان‏اند.
1032) فلاح: رهايى يافتن - به جاودانگى رسيدن - نجات يافتن - رستگار گشتن - پيروز شدن - به مقصود رسيدن.
1033) معارض: مخالف - دشمن.
1034) اشتباه از قلم مؤلف است. ديده بينا مى‏شود نه شنوا. ظاهرا مؤلف مى‏خواسته است بگويد: ++... و آنان كه گوش ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده+++.
1035) آيه 27 و بخشى از آيه 28 سوره فجر (89): ++هان اى جان آرام. به سوى پروردگارت بازگردد.+++ 1036) سمع: گوش.
1037) بيت‏الخلا: محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع.
1038) خلوت: رفتن به محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع و زمان درنگ در آنجا. 1039) تلويثات: پليديها - ناپاكيها.
1040) اخلاق رذيله: خلق و خويها و عادتهاى پست، زشت و ناپسند.
1041) استعاذه از شيطان: پناه بردن به خدا از شيطان - گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ (پناه مى‏برم به خداوند از {شر} شيطان رانده شده) يا عبارتهايى شبيه به اين.
1042) ارجاس: جمع رجس - پليديها - ناپاكيها.
1043) صورى: ظاهرى.
1044) تطهير: شستن و پاك كردن همه يا برخى از اعضاى بدن.
1045) دعاهاى منقوله: دعاهايى كه {از پيامبر (ص) يا ائمه (ع)} نقل شده است {و منسوب به آنهاست‏}.
1046) عقوبات: جمع عقوبت - عذابها - مجازات كارهاى بد و گناهان.
1047) اين بخش كه سخن شخص در هنگام گرفتن وضوست و يكى - دو بخش قبل و بخشهايى همانند آن كه پس از اين مى‏آيد، تقريبا ترجمه دعاهايى است مربوط به وضو و دعاهاى پيش از نماز و دعاهاى اعمال قبل از نماز كه در كتابهاى دعا آمده‏اند و همه مستند به آياتى از قرآن‏اند.
1048) برات مخلد بودن در بهشت: حواله، سند يا مدركى كه از سوى خدا به شخص مى‏دهند كه بهشتى است و جاودانه در بهشت خواهد ماند.
1049) در فرهنگ دينى مفاهيم معنوى خوب و بد، زيبا و زشت، ايمان و كفر، ارزش و ضدارزش و از اين قبيل، به ترتيب با مفاهيم مادى راست و چپ، بالا و پايين، سفيد و سياه، نور و ظلمت و از اين قبيل تطبيق يافته است.
1050) غل كردن دست در گردن: دست راست را از سمت چپ و دست چپ را از سمت راست به پشت گردن بردن و قفل كردن - نوعى مجازات - انواع مجازاتهايى كه از آنها نام برده شده، نمود عينى يا نتيجه اعمال دنياست كه شكل صورى آن با شكل معنوى عمل تناسب دارد.
1051) صراط: راه - راه راست و دقيق رفتن به سوى خدا در يان دنيا كه نمود عينى آن در آن دنيا پلى است باريك به سوى بهشت و بر روى جهنم. هر كس در اين دنيا دقت بيشترى در عقايد و اعمال خود به خرج داده باشد، آسانتر از آن رد مى‏شود.
1052) ثبات: پابرجايى - استوارى.
1053) احاديث معتبره: جمع حديث معتبر كه توضيح آن پيش از اين آمد.
1054) صورت: تصوير - عكس.
1055) مقصود تصاويرى است كه نشانه بت‏پرستى و شرك باشد.
1056) ساحه: ساحت - فضاى خانه - حياط خانه - درگاه.
1057) نفس اماره: روح انسان زمانى كه تابع هوا و هوس شود و انسان را به بدى وادارد. اين نام از آيه 53 سوره يوسف (12) اقتباس شده است.
1058) دربند: دروازه - در.
1059) دولتخانه: كاخ سلطنتى.
1060) كرياس: محوطه درون خانه - خلوتخانه سلطنتى - دربار شاه كه محل حضور او و نزديكان اوست.
1061) كبريا: عظمت - بزرگى.
1062) بساط: فروش.
1063) سخن رسول اكرم (ص) كه متن آن گذشت.
1064) الله‏اكبر: خداوند بزرگتر {از آن‏} است {كه به توصيف درآيد}.
1065) افتتاح صلات: آغاز نماز.
1066) غيبت: حاضر نبودن.
1067) ملك‏الملوك: پادشاه پادشاهان - خداوند.
1068) مشاعر: جمع مشعر - حواس - نيروهاى ادراك.
1069) ملت ابراهيم: دين و آيين حضرت ابراهيم (ع).
1070) منقاد: فرمانبردار - مطيع.
1071) شرك جلى و خفى: شرك آشكار و نهان - قائل شدن شريك براى خدا (شرك جلى) و ريا (شرك خفى).
1072) دعاى مستحب بعد از تكبير نماز كه برگرفته از آيات 79، 162 و 163 سوره انعام (6) است.
1073) محيل: حيله‏گر.
1074) اب‏الآباء: پدر پدران - حضرت آدم (ع).
1075) درآمدن: درافتادن.
1076) دواعى نفسانى: سببها و انگيزه‏هايى درونى كه منشأ آنها تمايلات پست بشرى است.
1077) شياطين انس: شيطانهاى انسانى - انسانهاى شيطان صفت - انسانهايى كه شخص را از راه به در مى‏برند و گمراه مى‏كنند يا به گناه وامى‏دارند.
1078) اتباع: پيروان.
1079) متعرض: مزاحم.
1080) بخشى از آيه 42 سوره حجر (15) و آيه 65 سوره اسراء (17).
1081) سلطنت: تسلط - سلطه - فرماندهى.
1082) مالك‏الملوك: صاحب و دارنده و مالك همه پادشاهان.
1083) خطير: مشكل - پرخطر - بزرگ.
1084) كبير: بلندمرتبه - بزرگ‏قدر.
1085) مخالطبه: گفت‏وگوى روبه‏رو.
1086) مقصود ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1087) اعظم: بزرگتر.
1088) نعمتهاى عامه: نعمتهايى كه همگان از آن بهره مى‏برند يا مى‏توانند ببرند.
1089) رحمتهاى خاصه: لطفها، مهربانيها، بخششها و رحمتهايى كه تنها اهل ايمان از آنها بهره‏مند مى‏شوند و ديگران از آنها بى‏بهره‏اند.
1090) عبارت داخل علامت نقل قول، ترجمه و تفسير ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1091) عظما: بزرگان.
1092) ذكر مطلوب: بيان خواسته.
1093) حشر: گردآمدن مردم پس از زنده شدن همه انسانها در روز قيامت.
1094) اين بند اشاره به آيات 2 - 4 سوره حمد (1) است.
1095) شهود: ديدن - مشاهده كردن - (اينجا:) ديدن خداوند با چشم دل به وسيله ايمان واقعى.
1096) حضور: حاضر بودن - در نزد كسى بودن - (اينجا:) حاضر بودن دل در پيشگاه خداوند.
1097) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1098) اشتباه مجلسى است. ++مى‏نماييم+++ صحيح است (حواس مؤلف متوجه خطاب يك فرد با خداوند بوده است).
1099) موهم: به شك‏اندازنده - به گمان‏اندازنده.
1100) متمشى مى‏تواند شد: نمى‏تواند به اجرا در آيد - نمى‏تواند برآيد.
1101) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1102) استعانت: يارى - يارى خواستن - گفتن ++اياك نستعين+++.
1103) - 1104) اشتباه مجلسى است. ++مى‏جوييم+++ صحيح است (فكر مؤلف متوجه خطاب فرد نمازگزار با خداوند بوده است).
1105) ترجمه و تفسير ++اياك نعبد+++.
1106) طفيلى: كسى كه وى را به جايى دعوت نكرده باشند اما به همراه فرد يا افرادى كه دعوت شده‏اند راه بيفتد، خود را در ميان آنها جا بزند و وارد جايى شود كه دعوت‏شدگان مى‏شوند.
1107) دأب ارباب صفا: عادت و خوى صاحبان يكرنگى و صميميت.
1108) استعاذه: پناهجويى - پناه بردن (به خدا از شيطان با گفتن يا بدون گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ يا همانند آن).
1109) ترجمه‏الصلوه: شرح و تفسير نماز.
1110) اشعار: آگاهى‏بخشى - آموزش.
1111) تنبيه: آگاهسازى - هشيارگرى.
1112) مورث: باعث.
1113) اشتباه قلمى مجلسى يا نسخه مأخذ او: أنه و الأول.
1114) عليه: مؤنث على - بلندقدر - شريف.
1115) موقوف بر: ايستاده بر - وابسته به.
1116) واجب‏الوجود: موجودى كه وجود او ضرورى است - موجودى كه وجودش منسوب به خود، از خود و به خود باشد - موجودى كه وجودش وابسته به خودش است - خداوند.
1117) صفات ثبوتيه: صفاتى كه خداوند دارد، مانند علم و قدرت.
1118) صفات سلبيه: صفاتى كه خداوند پاك و برى از آن است و نمى‏توان آنها را به خداوند منسوب كرد مانند تركيب و تجسم.
1119) پيغمبر آخرالزمان: پيامبرى كه آيين او به انتهاى زمان مى‏پيوندد و پس از او پيامبرى نخواهد آمد - آخرين پيامبر - پيامبر اسلام حضرت محمد (ص).
1120) ضرورى دين: عقايدى كه پذيرش دين به معنى پذيرش آنهاست و رد هر يك از آنها به معنى خروج از دين است، مانند توحيد، معاد و وجوب نماز و زكات در اسلام.
1121) مفصلا: به تفصيل - به شرح.
1122) مجملا: به طور خلاصه -به اجمال.
1123) ائمه اثنا عشر: امامان دوازدهگانه - دوازده امام - دوازده تن كه به اعتقاد شيعه جانشين پيامبر اسلام (ص) پس از اويند.
1124) عقاب: عذاب - شكنجه - مجازات گناه.
1125) خلاف: اختلاف نظر.
1126) شقاوت: بدبختى - سخت‏دلى.
1127) متاع نفيس: كالاى گرانبها.
1128) عقبات: جمع عقبه - راههاى دشوارى كه در كوهستان است - گردنه‏ها - (اينجا:) مسائل اعتقادى.
1129) سفينه نجات: كشتى نجات. اين تمثيل به تعبيرهاى گوناگون و از طرق شيعه و سنى از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) درباره على (عليه‏السلام) و فرزند معصومش آمده است و بيانگر اين است كه اينان در درياى پرتلاطم زندگى با همه مشكلات مادى و ترديدها و تلاطمهاى معنوى، راهنما و نجاتبخش مردمان‏اند. 1130) شعبه: شاخه - شاخه فرعى.
1131) ظاهرتر بودن خداوند نسبت به همه چيزها: ما در هر چيز كه مى‏نگريم، هر چه مى‏شنويم و هر چه را با حواس خود در مى‏يابيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست. پس هستى هر چيز ظاهرتر و آشكارتر از چيستى آن است. از سوى ديگر در هر چيز مى‏نگريم آن را نيازمند به چيز ديگرى مى‏بينيم تا آنجا كه كل هستى را اگر تصور كنيم باز آن را نيازمند به چيزى ديگر خواهيم ديد اما نمى‏دانيم كه آن چيز ديگر، خود همين هستى در كليت آن است كه هر لحظه آن نيازمند لحظه پيش است يا اين‏كه موجودى غير از اين هستى مشهود آن را پديد آورده است و هدايت مى‏كند. در واقع در چيستى پديدآورنده هستى ترديد داريم نه در هستى پديدآورنده هستى. در اينجا نيز هستى پديد آورنده جهان آشكارتر از چگونگى وجود او يا به عبارت ديگر ماهيت و چيستى اوست. از جهت سوم، وجود كل جهان براى ما آشكارتر از وجود چيزهاى جزئى از اين جهان است. ما ترديد نداريم كه جهانى هست اما ممكن است ترديد داشته باشيم كه فلان كهكشان، فلان قاره، فلان كشور فلان جانور يا كلا فلان موجود وجود دارد يا نه. از جهت چهارم، درك چيستى هر چيز نيازمند، نياز به بررسى و تأمل دارد اما در اين‏كه آن چيز نيازمند را چيز يا چيزهاى ديگر پديدآورده يا چيز يا چيزهاى ديگر وجود او را حفظ مى‏كنند ترديدى نيست. بنابراين هستى پديدآورنده يا پديدآورندگان هر چيز آشكارتر و ظاهرتر از چيستى خود آن چيز است. پنجم اين‏كه پديدآورنده كل جهان هستى را همان پديدآورنده اجزاى آن و اشياى كوچكتر بايد دانست چنان كه به وجودآورنده هر چيز بزرگ، به وجود آورنده اجزاى آن نيز هست گرچه با چند واسطه باشد. ما مى‏توانيم در شناخت واسطه‏ها ترديد كنيم اما در اين‏كه همه در نهايت به آفريننده كل جهان منتهى مى‏شوندترديد نداريم. پس وجود آفريننده كل اشيا آشكارتر از آفرينندگان يا پديدآورندگان هر شى‏ء است. بنابراين مقدمات پنجگانه، در هر چيز كه بنگريم يا هر چيز را كه حس كنيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست و هستى آن نيازمند چيز ديگرى است كه همان پديدآورنده آن چيز و كل جهان هستى است. پس وجود پديدآورنده هستى آشكارتر و ظاهرتر از چيستى و ظهور همه اشيايى است كه به هر نحو مى‏توانند به درك درآيند يا حتى درك ما از كمترين شناخت آنها بى‏بهره باشد.
1132) دليل دور و تسلسل: مقصود، دليل بطلان (باطل بودن) دور و تسلسل است. دور اين است كه ادعا كنيم وجود يك شى‏ء وابسته به خود آن شى‏ء است به اين معنى كه خودش خودش را به وجود آورده است يا باواسطه يا بيواسطه. بطلان اين ادعا از آنجاست كه اگر اين شى‏ء نبوده است، چگونه چيزى كه نيست و وجود ندارد، مى‏تواند چيزى را به وجود بياورد. اگر اين شى‏ء بوده است چه لزومى داشته است كه خود را به وجود بياورد. در واقع چگونه چيزى هم بوده است (كه به وجود بياورد) و هم نبوده است (كه لازم باشد به وجود بيايد). تسلسل اين است كه ادعا كنيم وجود يك چيز وابسته به چيز ديگرى است و آن وابسته به چيز سومى و به همين ترتيب تا بينهايت، كه همه از موجوداتى هستند كه وجود آنها وابسته به چيز ديگرى است. بطلان اين ادعا از آنجاست كه هر مجموعه از اين موجودات وابسته به يكديگر را انتخاب كنيم، همه وابسته به آخرين عضو آن مجموعه‏اند. اين عضو آخر نيز وابسته به موجود ديگرى خارج از اين مجموعه خواهد بود. به عبارت ديگر هر مجموعه از زنجيره موجودات وابسته به يكديگر را فرض كنيم بايد موجودى خارج از آنها باشد كه موجود آخرى را (و در نتيجه همه مجموعه را) به وجود آورده باشد. براساس اصل استقراى رياضى، كل اعضاى اين مجموعه از موجودات، نيازمند عضوى ديگر خارج از خويش‏اند. به عبارت ديگر، عضو ديگرى خارج از مجموعه نامتناهى موجودات وابسته بايد وجود داشته باشد كه آنها را به وجود آورد. اين عضو ديگر بايد موجودى باشد كه وجود آن وابسته به خود آن است به اين معنى كه همواره بوده است و هيچ‏گاه نبوده است كه نباشد و به وجود بيايد. بطلان دور و تسلسل اين نتيجه را مى‏دهد كه هر موجود در جهان هستى و نيز مجموعه جهان هستى وابسته به آفريننده‏اى هستند كه وجودش ضرورى است و به عبارت ديگر واجب‏الوجود است. اثبات بطلان دور و تسلسل يكى از راههاى اثبات وجود آفريننده‏اى براى جهان است.
1133) تعطل: از كار بازماندن - معطل ماندن.
1134) نياز به استدلال و دليل دور و تسلسل: سخن مجلسى و بسيارى ديگر اين است كه اگر قرار باشد وجود خدا را با دليل دور و تسلسل اثبات كرد و شناخت، با وجود اين همه مشكلات استدلال و فهم آن و اشكالهايى كه در اين راه ممكن است به ذهن بيايد، اين روش اگر اغلب انسانها را نسب به وجود خدا مشكوك نكند، قدر مسلم، عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت، آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن را داشته باشند. ضمن اين‏كه اثبات كنندگان وجود خدا اول به وجود خدا معتقدند و بعد براى آن دليل مى‏سازند و دليل مى‏آورند. و دلايل ديگرى كه مؤلف در سطرهاى آتى كتاب خواهد آورد. نظر مؤلف اصولا اين است كه اثبات وجود خدا استدلالى نيست. به دور از اين‏كه برهان دور و تسلسل تا چه حد قوى است و مى‏تواند در اثبات وجود خدا به كار آيد و تا چه اندازه شخص را به وجود خدا معتقد سازد، توجه به چند نكته ضرورى است: 1. اگر مهمترين مفهوم دينى را كه وجود خالق هستى باشد، نتوان با عقل دريافت چه دليلى براى اهل دين وجود دارد؟ چه فرق ميان اهل دين و غير اهل دين است؟ آن بى‏دليل به چيزى معتقد نيست و اين بى دليل هست. 2. عقل، حجت خدا و حجت مشترك ميان انسانهاست و انسانها به وسيله آن - همانند زبان مشترك - با يكديگر گفت‏وگوى عقلى مى‏كنند. اگر مهمترين و اساسيترين مفاهيم دينى را نتوان با استدلال عقلى و علمى اثبات كرد و به آن ايمان آورد، چه حجتى براى اهل دين در باربر غير اهل دين است؟ اين‏كه احساس شخص متدين مى‏گويد خدا هست، هيچ‏گونه برترى نسبت به احساس شخص بيدين ندارد كه نيازى به خدا حس نمى‏كند و هيچ وجه مشتركى ميان آنها نيست كه يكى بتواند احساس خود را به ديگرى انتقال دهد. تازه از كجا معلوم كه كدام احساس درست يا درست‏تر است. ايمانى كه به حجتى عقلى مستند نباشد از كجا معلوم كه ايمان به چيزى موهوم نيست؟ 3. دين بدون پشتوانه عقل دين نيست. اين را آياتى بسيار از قرآن و رواياتى بسيار از معصومان تأييد مى‏كنند. خداوند انسانها را به تعقل فرمان داده است و مهمترين كاربرد عقل، استدلال است. تعقل هر چه باشد، بايد مشترك ميان انسانها باشد كه حتى كافران و صاحبان شك و ترديد نتوانند بگويند كه از آن بى‏بهره‏اند. تنها استدلال و مسلمات علمى و تجربى اين ويژگى را دارند. 4. پيامبر و پيشوايان معصوم دين به طرق گوناگون به وجود خدا استدلال آورده‏اند و هيچ گاه مردمان را از استدلال براى اثبات واجب‏الوجود نهى نكرده‏اند. در ميان استدلالهاى آنان دلايلى مشابه برهان بطلان دور و تسلسل نيز يافت مى‏شود. سيره عالمان بزرگ شيعه نيز بر همين روشهاى استدلالى و تأليف آثارى در اين‏باره بوده است. خود مجلسى در همين كتاب و به ويژه آثار بعدى خود از جمله كتاب فارسى حق‏اليقين (كه آن را در اعتقادات نوشته است) به روشهاى استدلالى نيز تمسك مى‏جويد و دليل دور و تسلسل را نقل مى‏كند. 5. دليل بطلان دور و تسلسل تنها اثبات كننده وجود خداى خالق است نه ويژگيها و صفاتى ديگر از خداوند كه به خاطر آنها قلب و روح مؤمن با خداوند ارتباطى نزديك مى‏يابد، به اهتزاز در مى‏آيد و رابطه‏اى فرمانبرانه، دوستانه و گاه عاشقانه ميان او و خداوند برقرار مى‏سازد. توقع چيزى ديگر از اين استدلال خلاف شناخت هدف هر استدلال است. اما نبايد فراموش كرد كه هرگونه رابطه، شناخت و احساس درباره خدا فرع، پيامد و دنباله آگاهى از وجود اوست، و اين وجود را از راه تعقل بايد دريافت. به همين خاطر برخى سخنان آينده مؤلف و احاديثى كه مى‏آورد و آياتى كه به آنها استناد مى‏كند، يا به كار انسانهايى مى‏آيد كه خدا را پذيرفته‏اند و اينك هر پديده طبيعى براى آنها آيه و نشانه‏اى از وجود اوست، يا تأييد ضمنى و يا صريح استدلال مبتنى بر دور و تسلسل است (سخن رسول اكرم (ص) و اعرابى)، يا روى سخن با كفار و مشركانى است كه وجود خدا را قبول داشتند اما عبادت و تدبير امور را براى او و به دست او نمى‏دانستند، يا خداوندى را كه احساس انسان به هنگام بيچارگى اميد به آن دارد مى‏شناساند.
1135) فطرى: منسوب به فطرت (سرشت) - آنچه با آفرينش و سرشت انسان و ويژگيهاى وجود انسانى سازگار است.
1136) فطرى بودن شناخت وجود واجب‏الوجود: مقصود اين است كه عقل مى‏پذيرد كه جهان آفريننده‏اى دارد و احساس انسان نيز با اين امر سازگار است.
1137) صانع: سازنده - آفريننده.
1138) فاضل و جاهل: دانا و نادان - دانشمند و نابخرد.
1139) حكمى: منسوب به حكمت - فلسفى.
1140) صبا: صباء - كودكى - خردسالى.
1141) اذعان: اقرار - اعتراف.
1142) اعرابى: عرب صحرانشين.
1143) پى پا: اثر پا - جاى پا.
1144) عليم خبير: بسيار داناى آگاه.
1145) آيه: نشانه.
1146) صنع: آفرينش.
1147) هويدايى: آشكارى.
1148) معاند: ستيزه كننده - داراى عناد (ستيزه و دشمنى).
1149) مدبر: تدبيركننده.
1150) بخشى از آيه 25 سوره لقمان (31) و آيه 38 سوره زمر (39).
1151) اعتقاد بت‏پرستان به خدا: در آيينهاى بت‏پرستى، عموما خدايى وجود دارد كه آفريننده هستى است اما تدبير امور جهان، تقرب به خدا و شفاعت نزد خداوند تنها از طريق موجوداتى برتر از انسان است و بتها به عنوان نمادى از اين موجودات متعالى مقدس دانسته مى‏شوند و از آنها به عنوان همين نماد حاجت خواسته مى‏شود و به منظور اداى احترام، براى آنها قربانى مى‏شود.
1152) دلالت: راهنمايى.
1153) ملاحده: جمع ملحد - منكر خدا - بيدينان.
1154) حيران: متحير - حيرتزده.
1155) مضطر: مضطر - درمانده - كسى كه هيچ پناه و هيچ راه چاره‏اى ندارد.
1156) ترجمه بخشى از آيه 62 سوره نمل (27).
1157) ارباب استدلال: اهل استدلال - صاحبان استدلال - آنها كه به استدلال در مسائل دينى معتقدند.
1158) ماده: موضوع.
1159) تزايد: زياد شدن - افزايش.
1160) حكيم مشرب: آن كه ميل، ذوق، گرايش و علاقه او به فلسفه است و مانند حكما (فلاسفه) رفتار مى‏كند و اعتقاد دارد.
1161) صفات كماليه: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده).
1162) صنع: آفرينش.
1163) لطايف حكمتها: حكمتهايى كه درك آنها نياز به دقت نظر و باريك‏بينى دارد - حكمتهاى ظريف.
1164) آفاق: جمع افق - جهان - عالم.
1165) انفس: جمع نفس - مردمان.
1166) توحيد مفضل: مفضل بن عمر از اصحاب و راويان حديث امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) است. حديثى بلند از امام صادق (ع) درباره شگفتيهاى جهان آفرينش نقل مى‏كند كه به حديث توحيد مفضل معروف است.
1167) احكام: محكم كارى.
1168) افشره: آب ميوه.
1169) بعينه: عينا.
1170) عين ذات بودن صفات خدا: انسان بدون علم، زيبايى، قدرت، بينايى و از اين قبيل ويژگيها و صفات، انسان است زيرا اين صفات به ذات او اضافه شده‏اند. ذات او چيزى است و صفات او چيز ديگر. بنابراين عاملى خارجى بايد اين صفات را به ذات او ملحق كند يا اين صفات از خارج به ذات ملحق شوند. براى ديگر موجودات نيز چنين است. اما براى خداوند، ذات بدون علم، بدون قدرت، بدون زيبايى، بدون بينايى و از اين قبيل، معنى ندارد و خداوندى كه فاقد هر يك از اين ويژگيها باشد خداوند نيست و به عبارت ديگر وجود ندارد. وجود خدا عين وجود صفات اوست زيرا خداوند علت هر موجود و پيش از هر موجود است و هيچ موجودى وجود ندارد كه پيش از او باشد يا بر او تأثير بگذارد و صفاتى را كه خارج از ذات او هستند به او ملحق كند. پس وجود او عين قدرت، زيبايى، دانش و بينايى و شنوايى اوست. بنابراين ذات خداوند عين قدرت و قدرت عين زيبايى و زيبايى عين دانش و دانش عين بينايى و بينايى عين شنوايى اوست و شناخت ذات چيزهايى كه با وجود تفاوت در كاركرد، عين هم‏اند امكان ندارد چنان كه شناخت ذات خدا كه وجود محض است ممكن نيست.
1171) انحا: جمع نحو - گونه‏ها.
1172) اين تنها چيزى است كه تفكر در آن ممنوع است چون هم شناخت آن غير ممكن است و هم بى فايده‏اى ندارد.
1173) مدبر: تدبيركننده - گرداننده امور.
1174) صلوات‏الله عليهم اجمعين: درودهاى خداوند بر همه آنان باد! 1175) خطبه‏هاى بليغه: سخنرانيهاى رسا - سخنان رسا.
1176) احاديث متواتره: جمع حديث متواتر - حديثى كه آن قدر افراد بسيارى آن را نقل كرده باشند كه همين تعداد بسيار ناقلان دليل انتساب آن به گوينده باشد.
1177) آيه 42 سوره نجم (53): ++و اين‏كه به سوى پروردگار توست سرانجام {و پايان چيزها}.+++ 1178) خلق: مخلوق - آفريده.
1179) متعمق: آن كه به عمق چيزى دست مى‏يابد - ژرف‏انديش.
1180) مدقق: آن كه نكته‏هاى دقيق مى‏يابد - نكته‏ياب.
1181) مقصود همه آيات سوره اخلاص (توحيد) (112) و آيات 1 - 6 سوره حديد (57) است كه بيان‏كننده صفات خداوندند.
1182) هلاك شدن: (اينجا:) گمراه شدن - به خطا افتادن.
1183) اوصيا: جانشينان پيامبر كه آن حضرت به جانشينى ايشان پس از خود و رهبرى امت اسلام توسط آنها سفارش كرده است - امامان دوازدهگانه - على (ع) و فزندان معصومش.
1184) حجت خدا بودن ائمه: اين‏كه شخصى باشد واجد همه ويژگيهاى مثبت اخلاقى، برى از گناه و خطا، داراى علم كامل و جامع كه همه كس را مجاب كند، بر همگان برترى آشكارى داشته باشد، همه مردم جذب شخصيت و منش نيكوى او شوند و عيبى در وجود او نبينند و پاسخ ابهامهاى خود را از او دريافت دارند بيگمان برهان قاطعى است از سوى خدا در ميان بندگان. در اين حالت است كه هر انسان حقجو راه حق را مى‏يابد. تنها انسانهاى معاند و پليد هستند كه با وجود روشن شدن حقيقت، باز به مخالفت با او و سخن خدا و رهنمود الهى كه از دهان او خارج مى‏شود برمى‏خيزند. اينجاست كه ++اتمام حجت+++ معنى مى‏يابد.
1185) فرق: جمع فرقه - دسته‏ها و گروههاى فكرى و دينى.
1186) متكلمين: جمع متكلم - اهل علم كلام (علمى كه مى‏كوشد با استناد به دلايل عقلى و نقلى، اعتقادات دينى را ثابت كند و پاسخ مخالفان و اهل كفر و بيدينان و صاحبان اديان و مذاهب ديگر را بدهد).
1187) حكما: فلاسفه - اهل حكمت و فلسفه (علم شناخت اشيا و دستيابى به حقايق به قدر توان بشرى).
1188) سخيف: ضعيف.
1189) از بابت شمس: مانند خورشيد - همانند خورشيد.
1190) صوفيه اهل سنت: صوفيان سنى - گروهى از اهل سنت، پيرو طريقت تصوف (واژه‏هاى تصوف به معنى صوف پوشى (پشمينه پوشى) و صوفى به معنى صوف پوش (پشمينه پوش) است. تصوف آيينى است با اين اعتقاد كه به وسيله تصفيه باطن و تزكيه نفس، انوار حقايق بر قلب شخص خواهد تابيد. تصوف اسلامى از آموزه‏هاى اديان هندى (برهمايى و بودايى)، يهوديت، مسيحيت، مانويت و اسلام در اين زمينه‏ها تأثير پذيرفته و از اواخر قرن دوم هجرى به طور آشكار در جهان اسلام پديدار گشته است. تصوف در جنبه منفى خود گرايش به ترك دنيا، رياضت، ترك تعلقات و وابستگيها، قناعت و پشمينه‏پوشى دارد و در جنبه مثبت خويش به سلوك، طلب، طى مراحل ايثار و اخلاص، خدمت به خلق، تربيت نفس، محبت، كسب معرفت و وصول به مقام عشق الهى توجه دارد. مخالفتهايى ميان ائمه شيعه و صوفيان پيش آمده است كه در فصلهايى از اين كتاب خواهد آمد).
1191) مجسمه: گروهى كه خداوند را جسم مى‏دانند.
1192) ساده: بدون ريش.
1193) نصارا: مسيحيان.
1194) حلول: داخل شدن چيزى در چيز ديگر به گونه‏اى كه همه جايى را كه آن چيز گرفته است، بگيرد. در نتيجه هر دو چيز، يك جا را اشغال كنند.
1195) حلوليه: آنها كه اعتقاد به حلول خداوند در همه اشيا دارند.
1196) اشاره به آيات 17 و 72 سوره مائده (5).
1197) شنيع: زشت - ناپسند.
1198) اتحاد: اعتقاد به اين‏كه خداوند با اشيا يكى است و در همه صورتها در آمده است و با همه يكى شده است.
1199) قاذورات: جمع قاذوره - كثافتها - نجاستها - پليديها.
1200) سراينده اين شعر معلوم نشد.
1201) ماهيات ممكنه: جمع ماهيت ممكن - موجوداتى كه وجودشان وابسته به موجود ديگرى است - همه هستى بجز ذات پروردگار - هستى بدون واجب‏الوجود.
1202) امور اعتباريه: جمع امر اعتبارى - مفاهيمى كه در خارج از ذهن مصداقى ندارند و تنها وابسته به ذهن شخص يا اشخاص‏اند.
1203) عارض: چيزى خارج از ذات و حقيقت شى‏ء كه شى‏ء داراى آن مى‏شود؛ مانند سفيدى كه عارض جسم مى‏شود يا تب كه عارض تن مى‏شود.
1204) مزخرفات: جمع مزخرفه و مزخزف - سخنان بيهود و بى‏اصل و اساس.
1205) جوك: يوگا - كتابى نوشته پاتانجالى شامل فنون تجزيه و تحليل احوال نفسانى و ذهنى و طريق فرونشاندن غرايز حيوانى و تسلط بر آن.
1206) براهمه: جمع برهمن - پيشواى روحانى آيين برهمايى كه آيين قديم هندوان است. آيين برهمايى به سه خدا يا رب‏النوع معتقد است: برهما (خداى بزرگ)، ويشنو (محافظ و امر كننده كاينات) و شيوا (مخرب و ويران‏كننده موجودات).
1207) مشرب: طريقه دينى يا فلسفى - مسلك - گرايش.
1208) حرمت: احترام.
1209) اعتبار كردن: معتبر دانستن.
1210) منكوب: مغلوب - رنج‏رسيده.
1211) مخذول: خوارشده - زبون‏شده.
1212) اشعرى مذهب: هوادار مذهب اشعرى - ابوالحسن على‏بن اسماعيل اشعرى (260 - 330 يا سيصد و بيست و چند ه.) از اعقاب ابوموسى اشعرى، فرقه‏اى را در كلام اهل سنت پايه گذاشت كه به نام خود او شهرت يافت و در برابر معتزله، يكى از دو فرقه عمده كلامى اهل سنت شد. از عقايد آنها كه مورد قبول شيعه و معتزله نيست اين‏كه: اگر خداوند همه نيكان را به دوزخ برد ظلمى نكرده است زيرا همه چيز ملك خداست. هرچه موجود باشد ديدنى است و خداوند نيز چون موجود است وى را مى‏توان ديد. هرچه هست به اراده خداوند است و كارهاى انسان نيز از اين قاعده مستثنا نيست.
1213) جبر: اعتقاد به اين‏كه اعمال انسان به اراده خداوند انجام مى‏گيرد و انسانها هيچ‏گونه اختيارى از خود ندارند.
1214) تجسم: اعتقاد به اين‏كه خداوند جسم است - اعتقاد به اين‏كه خداوند جسمى به صورت انسان است.
1215) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطى متولد 80 ه.ق در كوفه و متوفا در سال 150 ه.ق در بغداد مشهور به ابوحنيفه. اصلا ايرانى است. وى مؤسس فرقه حنفى است كه از فرقه‏هاى چهارگانه فقهى اهل سنت به شمار مى‏آيد.
1216) سفيان ثورى: ابو عبدالله سفيان بن سعيد ثورى كوفى (96 - 161 ه.ق) از فقهاى مورد اعتماد اهل سنت و داراى رساله‏هايى در فقه و تفسير قرآن است. در علم كلام نيز ديدگاههايى داشت. به خاطر زهد و گوشه‏گيرى وى، صوفيه او را از پيشوايان نخستين خود مى‏دانند. از اهل حديث است. از قول امام جعفر صادق (ع) نيز احاديثى جعل كرده و منتشر ساخته است. به آن حضرت اعتراضهايى داشته و پاسخهايى شنيده است. فرقه فقهى ثوريه منسوب به اوست و در اواخر قرن دوم هجرى شهرت داشته است.
1217) سدير: ابوالفضل سدير بن حكيم بن صهيب صيرفى: نامش سلمه، آزادكرده امام زين‏العابدين و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و آرادتمند و مورد علاقه آنان است. از راويان مورد اعتماد شيعه به شمار مى‏آيد.
1218) ولايت خود را: محبت و دوستدارى خود را - قبول حكومت و سرپرستى ما را بر خود.
1219) عرض نمودن: ابراز كردن - عرضه كردن.
1220) آيه 82 سوره طه (20).
1221) به سينه خود: به خود.
1222) به دليل اين‏كه در اين آيه هدايت در مرحله بعد از توبه، ايمان و عمل صالح ذكر شده است، پس مقصود، هدايت به اسلام و ايمان و عمل صالح نيست بلكه هدايتى است كه پس از طى اين مراحل بايد يافت، يعنى وظايفى كه در هر زمان و در هر لحظه بر عهده شخص است تا ايمان وى استمرار يابد و عمل صالح او در بسترى مناسب و مفيد قرار گيرد. و آگاهى از اين وظايف امكانپذير نيست جز با اظهار پذيرش و رأى به رهبرى معصوم و تعيين شده از سوى خداوند كه زمام امور كشور اسلامى را بر عهده بگيرد و عمل براساس رهنمودهاى وى، و استمرار اين پذيرش به گونه‏اى كه انسان در هر زمان تكليف خود را بر پايه رهنمودهاى معصومان بشناسد.
1223) نمودن: نشان دادن.
1224) اخابيث: خبيثان - ناپاكان - بدنيتان - زشت‏سيرتان - بدفطرتان.
1225) جعفربن محمد: مقصود امام جعفر صادق (ع) است.
1226) ابا عبدالله: كنيه امام جعفر صادق (ع).
1227) مسجد خيف: مسجدى در منِى (محلى در كوهستان شرقى مكه سر راه عرفات، كه حاجيان در اين محل روز دهم ذى‏الحجه قربانى مى‏كنند).
1228) ملازم: هميشه همراه.
1229) مروان بن‏الحكم: سر سلسله آل مروان كه طبقه ديگرى از خلفاى اموى است. وى در سال 2 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى درگذشت. وزير و مشاور عثمان بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. خلافت وى 10 ماه به طول انجاميد.
1230) ملاعين: جمع ملعون - رانده‏شدگان ازنيكى و رحمت - رانده‏شدگان از پيشگاه الهى - لعنت‏شدگان.
1231) مرجئه: فرقه‏اى از مسلمانان كه در زمان خلافت معاويه پديد آمدند. از جمله عقايد آنان اين است كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و گناه به ايمان ضررى نمى‏رساند. از ديگر عقايد آنها اين است كه هر كس به رهبرى مسلمانان انتخاب شد، هرچه بگويد بايد پذيرفت. اين فرقه در حقيقت ياران معاويه و طرفداران حكومت آل ابوسفيان بودند.
1232) جبرئيل: جبرائيل - يكى از چهار فرشته مقرب كه مأمور نزول پيام الهى به قلب پيامبران است - فرشته وحى.
1233) ميكائيل: يكى از چهار فرشته مقرب كه ظاهرا مأمور نزول حكمت، روزيها و معرفت نفوس است و داراى يارانى از ملائكه است كه مأمور بر همه عالم‏اند.
1234) قدريه: گروهى از مسلمانان كه معتقد به اختيار كامل انسان در اعمال خود بودند بى آن‏كه خداوند را نقشى در آن باشد.
1235) خوارج: گروهى از مسلمانان كه در جنگ صفين حكميت را به على (ع) تحميل كردند و حكم را نيز به آن حضرت تحميل نمودند اما پس از شكست نماينده ساده‏انديش آنان (ابوموسى اشعرى) از نماينده نيرنگباز معاويه (عمرو بن عاص) از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و از حضرت على (ع) نيز خواستند كه توبه كند. چون آن حضرت از توبه‏اى كه نمى‏بايست مى‏كرد سر باز زد، حكم كفر او را صادر كردند، از لشكر وى جدا شدند و علم دشمنى برافراشتند. آن حضرت سرانجام به دست يكى از آنان (عبدالرحمن بن ملجم مرادى) شهيد شد.
1236) مقصود سفيان ثورى است.
1237) اتباع: پيروان.
1238) دعوا: ادعا - دعوى.
1239) خلاف نفس: مخالفت با نفس - رياضت و ترك دنيا.
1240) اكابر: جمع اكبر - بزرگان.
1241) مقصود صوفيه است.
1242) رخنه: شكاف - عيب - فساد.
1243) محى‏الدين: محى‏الدين ابوبكر محمدبن على حاتمى طائى مالكى آندلسى معروف به ابن عربى يا ابن‏العربى از بزرگان صوفيه و عارفان مسلمان است. وى به سال 560 هجرى در مرسيه اسپانيا (مارسى) كه در آن زمان تحت تصرف مسلمانان بود به دنيا آمد و در سال 638 ه.ق در دمشق در گذشت. حديث و فقه را در اسپانيا آموخت، سپس به تونس و كشورهاى مشرق رفت و دو بار به مكه و دو بار به بغداد و آسياى صغير سفر كرد. سرانجام در دمشق مقيم شد و همان جا درگذشت. صاحب تأليفاتى بسيار در عرفان است از جمله: تجليات عرائس النصوص فى منصات الحكم الفصوص (مشهور به فصوص الحكم) و الفتوحات المكيه فى معرفه اسرار الملكيه كه مشهورترين آنهاست.
1244) فصوص‏الحكم: همان كتابى كه در پانوشت پيشين معرفى شد، از محى‏الدين عربى.
1245) ولايت: ولايت در شرع، مرتبه و مقام ولى را گويند كه پس از پيامبر عهده‏دار حكومت مردم و هدايت سياسى، علمى، روحانى و معنوى آنهاست. جانشين و همانند پيامبر است جز آن كه رتبه نبوت را ندارد. در تصوف به كسى اطلاق مى‏شود كه به مرحله اعلاى سلوك رسيده باشد، به فرمان حق در آفرينش تصرف كند و فرمانرواى خلق باشد، براساس عقيده متصوفان، ولايت باطن نبوت است زيرا ظاهر نبوت اخبار و اعلام احكام، و باطن آن تصرف در جانهاى مردم است براى اجراى احكام. از خواص نبوت آن كه پايان يافته و باب آن بسته شده است برخلاف ولايت كه استمرار دارد و در هر زمان فردى عهده‏دار آن است، ولى بايد در ظاهر تابع احكام نبى باشد هرچند در باطن، هر دو از يك سرچشمه الهام مى‏گيرند. در تصوف و عرفان ويژگيهايى ديگر نيز بارى ولى برشمرده‏اند.
1246) خاتم‏الولايه: پايان دهنده ولايت - آخرين ولى.
1247) همان كتاب كه در پانوشت شماره 1 همين صفحه آمده است.
1248) غلط كردن: اشتباه كردن.
1249) تصانيف: جمع تصنيف - كتابها - نوشته‏ها - رساله‏ها.
1250) هارون: برادر حضرت موسى (ع) كه در غيبت آن حضرت جانشين وى براى سرپرستى مردم بود اما مردم گوساله پرست شدند. داستان آن در آيات 142 - 154 سوره اعراف (7) و 83 - 99 سوره طه (20) آمده است.
1251) صور: جمع صورت - شكلها - صورتها.
1252) انواع: جمع نوع - گونه‏ها - موجودات مشابه؛ مانند: انسانها، حيوانات، جمادات، گياهان و...
1253) در خصوص: تنها درباره.
1254) تذكره: كتابى كه در آن، سرگذشت شاعران، نويسندگان، عارفان يا از اين دست گردآورى شده باشد - سرگذشتنامه.
1255) شمس تبريزى: محمد بن على بن ملكداد ملقب به شمس‏الدين عارف معروف متولد سال 582 ه.ق در تبريز. ناپديد شدن او را به سال 645 ه.ق گفته‏اند. داستان شيفتگى مولانا به او مشهور است. مجموعه گفته‏هاى او را در كتابهايى به نام مقالات و ده فصل گرد آورده‏اند.
1256) ملاى رومى: مولانا جلال‏الدين محمد بلخى رومى مشهور به مولوى و مولانا شاعر و عارف نامدار، متولد 604 ه.ق در بلخ و متوفاى 672 ه.ق در قونيه تركيه فعلى، صاحب آثار معروف مثنوى معنوى، ديوان شمس، فيه ما فيه و مجموعه‏هايى كه از نوشته‏ها و گفتارهاى او فراهم آمده است. آنچه مايه انقلابى روحانى در مولوى شد، ديدار وى با شمس تبريزى و ارادت عاشقانه وى به او بود.
1257) قول: گفتار - سخن.
1258) آيه 82 سوره يس (36): ++چون چيزى را بخواهد، كار و فرمان او تنها اين‏است كه به آن بگويد: ++باش+++، پس مى‏باشد.+++ اين سخن درباره خداوند متعال است.
1259) فعل: كار.
1260) بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55): ++او هر روز در كارى است.+++ اين سخن درباره خداوند است.
1261) آيه 22 سوره حشر (59): ++اوست خداى يكتا كه جز او خدايى نيست؛ داناى نهان و آشكارا. اوست بزرگ بخشاينده مهرگستر، همواره بخشنده مهربان.+++ 1262) بخشى از آيه 11 سوره شورى (42): ++چيزى همانند او نيست و او شنواى بيناست.+++ 1263) الحاد: بيدينى - بدكيشى.
1264) الوهيت: خدايى - مقام الهى.
1265) معنى: موضوع - مقصود.
1266) توهم مغايرت: تصور اين‏كه خدا يك چيز است و موجودات (از جمله شخص عبادت كننده) چيز ديگرى است.
1267) تأويل كردن: برگرداندن معنى.
1268) آيه 99 سوره حجر (15): ++و پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين {- مرگ - كه تنها چيز يقينى بشر است‏} فرا رسد.+++ 1269) وحدت موجود: عقيده به اين‏كه همه عالم وجود يكى است، اين شكلها و ظهورهاى مختلف حقيقى نيست، همه موجودات در واقع عين هم‏اند و همه يك حقيقت بيش نيستند و آن هم ذات خداوند است و جز او حقيقى وجود ندارد.
1270) علامه حلى: ابومنصور جمال‏الدين يوسف بن على بن مطهر حلى (648 - 726 ه.ق) از بزرگترين، دقيقترين و پرتأليفترين علماى شيعه. وى در همه رشته‏هاى علوم دينى صاحب تأليفاتى ارزشمند است و علما لفظ علامه را به تنهايى براى او به كار مى‏برند.
1271) عليه‏الرحمه والرضوان: بر او باد مهر و بخشش و خشنودى خداوند! 1272) كشف الحق و نهج الصدق: به معنى كشف حقيقت و راه راستى از تأليفات علامه حلى.
1273) محل: چيزى كه چيز ديگرى در آن جاى مى‏يابد.
1274) ممكن: ممكن‏الوجود - موجودى كه در وجودش محتاج به ديگرى است.
1275) تجويز كرده‏اند: جايز دانسته‏اند.
1276) مشايخ: جمع مشيخه - جمع جمع شيخ - مرشدان صوفيه.
1277) غنا: آوازخوانى.
1278) مقصود مجموعه اعمالى است كه از آن با سماع نام مى‏برند، شامل پايكوبى، رقص، دست زدن، ترانه خواندن و در برخى موارد نواختن يكى از آلات موسيقى.
1279) تشنيع فرمودن: به بدى ياد كردن.
1280) بخشى از آيه 35 سوره انفال (8).
1281) مشركان: مقصود بت‏پرستان پيش از ظهور اسلام در مكه‏اند كه نيايش آنها به دور خانه كعبه مجموعه‏اى از اعمال شامل دست زدن و درآوردن صداهايى شبيه سوت و فرياد و جيغ بوده است.
1282) صفير زدن: سوت زدن - فرياد كشيدن - صداى جيغ و زوزه از گلو درآوردن.
1283) روضه: باغ - كنايه از مرقد، آرامگاه و محيط دور حرم.
1284) نماز شام: نماز مغرب.
1285) نماز خفتن: نماز عشا.
1286) حاجب: واسطه - حايل.
1287) ابدال: جمع بدل يا بديل - به عقيده صوفيه گروهى معلوم از صالحان و بندگان خاص خدا كه گويند هيچ‏گاه زمين از آنان خالى نيست و جهان به وجود ايشان برپاست و آن‏گاه كه يكى از آنان بميرد، خداوند متعال ديگرى را به جاى او برانگيزد تا شمار آنان كه به قولى هفت و به قولى هفتاد است همواره ثابت بماند - مردان خاص خدا.
1288) جُهال: جمع جاهل - نادانان.
1289) مضامين: موضوعها.
1290) در شعر بستن: به شعر درآوردن.
1291) جلف: سبكسر - سبك مايه - ابله - سفيه - بى‏عقل.
1292) خلود: هميشه بودن - جاودانه زيستن - هميشه ماندن.
1293) پير: رهبر و هدايتگر انسان در سير كمال معنوى - مرشد اهل عرفان و تصوف.
1294) مرشد: راهبر راه سير و سلوك - پير - مراد.
1295) بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1296) كوثر: به معنى خير و خوبى بسيار فراوان و كثير، نام سرچشمه‏اى وسيع است در بهشت و محل ظهور خير و نيكى بسيارى كه وجود پيامبر (ص)، اميرمؤمنان على (ع) و نسل معصوم اين دو از فاطمه زهرا (س) براى جهانيان به ويژه مؤمنان داشته‏اند. تجسم آن در قيامت، درياچه‏اى وسيع از آب زلال است كه از آن رودها جدا مى‏شوند و به سوى بهشت سرازير مى‏گردند. همان‏گونه كه پيامبر (ص) و اهل بيت او در اين جهان زلال معرفت و حقيقت را به مؤمنان رساندند، در جهان ديگر نيز اينان بر سر اين سرچشمه گسترده ايستاده‏اند و زلال معرفت و حقيقت به پيروان خويش مى‏نوشانند. زلالى كه تشنگى در پى ندارد.
1297) تقصير: كوتاهى.
1298) بمحمد و آله الطاهرين: به حق محمد و خاندان پاكش.
1299) معرفت: شناخت - علم - دانش.
1300) مراتب: جمع مرتبه - پايه‏ها - درجه‏ها.
1301) خواجه نصيرالدين طوسى: ابو جعفر نصيرالدين محمد بن حسن طوسى (597 - 672 ه.ق) از علماى بزرگ رياضى، نجوم، حكمت و منطق ايران در قرن هفتم و نيز از وزيران آن عصر است. وى از فقهاى مذهب شيعه نيز به شمار مى‏رود. به او عقل يازدهم مى‏گويند (براساس نظر فلاسفه كه مراتب عقل را ده مى‏دانستند و به ده عقل (عقول عشره) قائل بودند). هنگام حمله هلاكوخان مغول به ايران براى نجات مسلمانان از خونريزيهاى آن مرد سفاك به خدمت او درآمد و با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم به دست هلاكو جلوگيرى كرد. او هلاكو را به ايجاد رصدخانه مراغه و ترتيب زيج جديدى كه به زيج ايلخانى معروف شد برانگيخت و خود مسئوليت اين كار را بر عهده گرفت. اوقاف همه سرزمينهاى تحت تصرف مغول زير نظر او بود. از او تأليفات متعددى در علوم رياضى، هيئت و نجوم، منطق علوم طبيعى و حكمت الهى به جا مانده است. وى از شارحان و مفسران و مدافعان فلسفه ابن سيناست. از مشهورترين و پراستفاده‏ترين تأليفهاى او مى‏توان اين موارد را برشمرد: شرح الاشارات و التنبيهات ابن سينا، اخلاق ناصرى (در اخلاق به فارسى)، تَجريد الكلام فى تحرير عقائد الاسلام (در كلام و الهيات)، تذكره نصيريه (در هيئت)، اساس الاقتباس (در منطق) و اوصاف الاشراف (در عرفان) و رساله‏ها و كتابهايى به زبان عربى در منطق و هيئت و هندسه.
1302) فانى: نيست - نابود.
1303) محاذى: روبه‏رو - مقابل - برابر.
1304) اخذ نمودن: گرفتن - مقصود روشن كردن چيز ديگرى به وسيله آتش است.
1305) مؤثر: تأثيرگذارنده - پديدآورنده اثر.
1306) نظر: انديشه - تفكر.
1307) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى قطعى - دلايلى يقينى - دلايلى كه به خاطر آن كه بسيار محكم و غير قابل ترديدند نمى‏توان آنها را رد كرد.
1308) فناى فى‏الله: تبديل صفات و ويژگيهاى بشرى به صفات و ويژگيهاى خداوندى.
1309) حصول: حاصل شدن - به دست آمدن.
1310) محاربه: جنگ.
1311) فرايض: واجبات.
1312) نوافل: مستحبات.
1313) سنتيها: مستحبات.
1314) سؤال: درخواست.
1315) تردد: دودلى.
1316) خصوصيت: اختصاص.
1317) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1318) موهم برانگيزنده تصور.
1319) علاءالدوله سمنانى: ابوالمكارم ركن‏الدين احمد بن محمد بيابانكى (659 - 736 ه.ق) عارف و دانشمندى كه 270 چله رياضت در خانقاه سكاك سمنان به جا آورد. وى به بغداد و عربستان نيز سفر كرد و از مشايخ بهره برد. مدفن او در صوفى‏آباد سمنان است. آثارى در عرفان از او به جا مانده است.
1320) مُرادات: خواستها، آرزوها، منظورها، مقصودها و درخواستها.
1321) احول بصيرتان: آنها كه چشمشان يك چيز را دو چيز مى‏بيند - آنها كه موضوعها را به گونه‏اى نادرست مى‏فهمند.
1322) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1323) و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم: هيچ جنبش و نيرويى جز از سوى خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست.
1324) بخشى از آيه 39 سوره سبأ (34) ++بگو {اى پيامبر} ... هرچه انفاق كنيد، او {- خداوند -} به جاى آن بازدهد.+++ 1325) اضعاف مضاعفه: چندين برابر.
1326) عاريت دادن: چيزى را به كسى دادن كه از آن استفاده كند و سپس بازگرداند.
1327) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5): ++در راه خداوند از سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى بيم ندارند.+++ 1328) مُنافى: مخالف‏ضد.
1329) اعتبار باطل: چيز غير حقيقى ناحق، نادرست، بيهوده و بيفايده.
1330) سرمد: جاويد - پيوسته - هميشگى.
1331) جبين: پيشانى.
1332) ضبط كردن: حفظ كردن - نگه داشتن.
1333) مقارن: همراه - پيوسته - متصل - همزمان.
1334) بخشى از آيه 30 سوره انسان (76): ++و شما نمى‏خواهيد مگر آن كه خداوند بخواهد.+++ 1335) مقصود سوره انسان (سوره 76 قرآن كريم) است كه با اين كلمات آغاز مى‏شود.
1336) مشيت: خواست - اراده.
1337) زوال: از بين رفتن - برطرف شدن نيستى - نابودى.
1338) اشتباه مجلسى: أم.
1339) بخشى از آيه 179 سوره اعراف (7): ++و {آن گمراهان‏} گوشهايى دارند كه با آن نمى‏شنوند.+++ 1340) بخشى از يك حديث: هر كس چهل روز عمل خود را براى خدا خالص كند، خداوند چشمه‏هاى حكمت را از قلبش بر زبانش مى‏گشايد.
1341) فايض: سرريز.
1342) اخبار عامه: احاديث اهل سنت.
1343) تخلق به اخلاق الهى: خلق و خو و ويژگى خدايى يافتن.
1344) كوس: طبل بزرگ - (به معنى اعلام چيزى).
1345) لمن‏الملك: بخشى از آيه 16 سوره غافر (40): ++{ندا از جانب خداوند آيد كه:} پادشاهى از آن كيست؟+++ ++كوس لمن‏الملك زدن+++كنايه از ++ادعاى خدايى كردن و مدعى پادشاهى جهان شدن+++ است.
1346) دعوا: دعوى - ادعا.
1347) وساوس: جمع وسوسه - وسوسه‏ها - چيزهايى بى‏نفع يا مضر كه در دل كسى مى‏افتد - نيروهاى محرك انسان به بدى.
1348) عين‏الحيات: چشمه زندگانى - سرچشمه آب زندگانى - چشمه‏اى كه هركس از آن نوشد عمر جاودان يابد و هر موجود مرده كه با آب آن تماس پيدا كند، زنده شود. اطلاعاتى درباره اين آب در آيات 60 - 63 سوره كهف (18) و برخى روايات آمده است.
1349) تحقيق حق: دستيابى به حق - رسيدن به حق.
1350) حدوث عالم: اين‏كه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است.
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است.
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد.
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات.
1354) مقام: جايگاه موقعيت.
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمى‏ذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بوده‏اند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمه‏اى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مى‏تواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است.
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونه‏اى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مى‏كند كه دروغ نيست.
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بوده‏اند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمى‏شود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام‏} در كارى است). عقل نيز قبيح مى‏داند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظه‏اى از توان خود بهره نبرد.
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان.
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطه‏هايى بين خالق و مخلوق‏اند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطه‏هاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند.
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى.
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه.
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مى‏گيرد.
1363) شق: شكافته.
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اين‏كه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بى‏ماده.
1365) مسبوق به ماده‏اى است: از ماده‏اى ساخته شده است.
1366) فرد: تنها - يگانه - تك.
1367) وتر: فرد - طاق - مقابل زوج - بدون جفت و زوج.
1368) واحد: يك - يكپارچه - بسيط - بى‏جزء.
1369) احد: يگانه‏اى كه همانند او تصور نمى‏توان كرد - يكى كه تصور دومى براى او محال است (مانند سفيدى).
1370) اسما: جمع اسم - نامها - صفات.
1371) اذعان اقرار - اعتراف.
1372) گبران: زرتشتيان.
1373) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى محكم.
1374) نسق: نظم - ترتيب.
1375) بسيط: يكپارچه - بدون جزء.
1376) اجزا: جمع جزء يا جزو - چيزهايى كه شى‏ء از آنه تركيب يافته است.
1377) يعنى از اجزاى تشكيل دهنده شى‏ء در جهان خارج از ذهن باشد.
1378) متميز: جداشونده - جدا.
1379) يعنى نمى‏توان جمله‏اى ساخت كه مسند آن، نام كل؛ مسنداليه آن، نام جزء؛ و رابطه آن ++است+++ باشد. مثال را مؤلف مى‏آورد.
1380) ممتنع: غيرممكن - محال.
1381) متصف: دارنده صفت.
1382) يعنى خود ذات خداوند كار هر صفت او را مى‏كند و لازم نيست صفتى از خارج به ذات ملحق شود و ذات داراى آن صفت شود.
1383) طرق متعدده: سندهاى بسيار - سلسله راويان بسيار.
1384) اثنينيت: دويى - دوتايى.
1385) تعريف ذات چيزى مستلزم بيان حداقل دو كلمه است كه اولى بيانگر وجه مشترك آن با چيزهاى ديگر و دومى بيانگر تفاوت آن با ديگر چيزهاست. بيان اولى شى‏ء را محدود به اشياء ديگرى مى‏كند كه با وى وجه مشترك دارند، و بيان دوم، شى‏ء را داراى جزء ديگرى بيان مى‏كند كه در آنها نيست. در واقع با تعريف، هر شى‏ء مركب از دو چيز ديگر نشان داده مى‏شود. (در منطق اصطلاحا به اين دو بيان اول و دوم، جنس و فصل مى‏گويند.) از آنجا كه ذات خداوند نه محدود است و نه مركب، تعريف او به ذات امكانپذير نيست و تعريف ذاتى او مستلزم مركب دانستن اوست.
1386) معلوم: چيزى كه علم به آن تعلق مى‏گيرد - چيزى كه دانش درباره آن است - (اينجا:) مخلوق.
1387) مربوب: پرورده شده - آنچه پروردگارى درباره اوست - آنچه پروردگارى خداوند شامل حال او مى‏شود.
1388) تبعض: پاره‏پارگى - تكه‏تكه بودن - جدا بودن جزئى از جزء ديگر.
1389) تنزه: پاك بودن - پيراستگى.
1390) مستولى: كاملا داراى تسلط - داراى تسلط كامل.
1391) متمكن: توانا - قادر.
1392) ممزوج: آميخته - درآميخته - مخلوط.
1393) آلت: وسيله - عضو.
1394) نفس: خود.
1395) يعنى مثلا او به وسيله چشم و گوش، بينا و شنوا نيست و به همين طريق ديگر دانشها و صفاتش. بلكه خداوند با ذات خويش مى‏بيند، با ذات خويش مى‏شنود و با ذات خويش آگاه و عالم است.
1396) تأويل: برگرداندن معنى.
1397) يعنى وجود او همواره بوده است.
1398) وجوب وجود: بودن وجود به نحوى كه نياز به ديگرى نداشته باشد. چنين وجودى چون نياز به ديگرى ندارد، همواره بوده است زيرا وجود. واجب است كه وجود داشته باشد.
1399) صمد: مقصود - هدف - آن كه روى به او آرند.
1400) يعنى همه آفرينش به او نيازمندند.
1401) احدى المعنى: چيزى كه همه آنچه درباره او مى‏گويند تنها داراى يك مصداق و مفهوم و موضوع در ذات اوست . مثلا اگر بگويند شنواست، داناست و بيناست، اشاره به سه ويژگى در ذات او نيست و ذات او داراى سه چيز مختلف نيست كه يكى مربوط به شنوايى، ديگرى دانايى و سومى بينايى او باشد.
1402) ملحد: منكر خدا - بيدين.
1403) ولايت: دوستدارى - پذيرش رهبرى.
1404) منزه: پاك - پيراسته.
1405) اعرابى: عرب بيابان نشين - عرب بيابانى.
1406) جنگ جمل: جنگى معروف كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان على (ع) ميان آن حضرت و يارانش از سويى و شورشيانى به تحريك عايشه به بهانه خونخواهى عثمان در سال 36 ه.ق در گرفت و شورشيان شكست خوردند.
1407) جدال: پيكار - نبرد - ستيز - جنگ.
1408) قتال: كارزار - جنگ.
1409) ماهيت: چيستى - حقيقت - پاسخى كه در جواب ++اين چيست؟+++ گفته مى‏شود.
1410) نوع: ويژگى مشترك چيزهايى كه حقيقت آنها يكى است؛ مانند: نوع انسان. توضيح بيشتر را در كتب منطق بجوييد.
1411) منقسم شدن: تقسيم شدن.
1412) وهم: تصور - پندار - نيروى تخيل.
1413) اضعاف: چند برابر.
1414) مبرهن: با استدلال قوى.
1415) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++اما بيشتر مردم...+++ 1416) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++... انديشه را به كار نمى‏برند.+++ 1417) عبدالله بن ابى‏يعفور: از قاريان قرآن و از اصحاب نزديك و ارجمند امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و از راويان ثقه و مورد اعتماد حديث.
1418) بخشى از آيه 3 سوره حديد (57): ++او آغاز (اول) و پايان (آخر) است.+++ 1419) زوال: نيستى - نابودى - كاستى.
1420) هيئت: شكل - وضع.
1421) نقصان: كمى - كاهش.
1422) طارى: روى داده - عارض - پديدآمده.
1423) غوره: خرماى نارس.
1424) رطب: خرماى نورس و تازه.
1425) تمر: خرماى كاملا رسيده.
1426) يعنى نامها و ويژگيهاى آنها تغيير مى‏يابد. هر بار يك ويژگى پيدا مى‏كنند و با اين تغيير ويژگى، نام آنها نيز تغيير مى‏يابد.
1427) كواكب: جمع كوكب - ستارگان.
1428) انس: مردم - آدميان.
1429) وحوش: جمع وحش - جانورانى كه در دشت و كوه زندگى مى‏كنند.
1430) طيور: جمع طاير - پرندگان.
1431) عقول عشره: ده واسطه ميان خداوند و مخلوقات مادى به عقيده فلاسفه قديم.
1432) غلات، جمع غالى - غاليان - غلوكنندگان - از حد درگذرندگان - آنان كه على و ائمه (ع) را در مرتبه خدايى قرار مى‏دهند.
1433) رحمه‏الله: خدايش رحمت كند.
1434) ياسر خادم: ياسير، خادم امام رضا (ع) و از روايان حديث آن حضرت.
1435) تفويض: واگذارى - عقيده به اين‏كه خداوند، عالم را آفريده و كار آن را به حضرت رسول (ص) واگذار كرده است. گروهى ديگر اين عقيده را درباره ائمه نيز داشتند.
1436) ترجمه بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1437) ترجمه آيه 40 سوره روم (30).
1438) ابوهاشم جعفرى: ابوهاشم داوود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن ابى‏طالب معروف به ابوهاشم جعفرى از اصحاب جليل‏القدر و داراى منزلت عظيم است كه امامان رضا، جواد، هادى، عسكرى و حجه بن الحسن (ع) را ديده و از همه آنان نقل حديث مى‏كند.
1439) مفوضه: طرفداران مذهب تفويض.
1440) كافر: كسى كه خدا را قبول ندارد - نفى‏كننده خدا.
1441) مشرك: آن كه در كنار خدا موجودى ديگر مى‏نهد - معتقد به شريك براى خدا در وجو يا كار.
1442) احتجاجات: كتاب الاحتجاج (به معنى دليل و برهان آورى) اثر ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى متوفاى 588 ه.ق. اين كتاب شامل استدلالهايى است كه پيامبر (ص)، ائمه و يارانشان در برابر مخالفان و اهل مذاهب و افكار و عقايد ديگر آورده‏اند.
1443) على بن احمد قمى: ابوالحسين على بن الدلال القمى از كسانى كه نواب امام زمان (ع) را ديده و با آنها ارتباط داشته‏اند.
1444) محمد بن عثمان عمروى: محمد بن عثمان بن سعيد عمروى (بخوانيد: عَمرى) خود و پدرش از نواب اربعه حضرت صاحب‏الزمان در زمان غيبت صغرا هستند (پدرش نخستين و خود وى دومين نايب است).
1445) وكيل: نايب - كارگزار - مباشر.
1446) تعظيم: بزرگداشت.
1447) ثخن: قطر - ضخامت.
1448) گندگى: درشتى حجم - بزرگى.
1449) ائمه هدى: پيشروان {راه‏} هدايت - مقصود على (ع) و يازده فرزند معصوم اوست كه امام‏اند.
1450) اجسام لطيفه: جمع جسم لطيف - جسمهايى كه بتوان پشت آنها را ديد يا نور از آنها رد شود.
1451) نزول: فرود آمدن.
1452) عروج: بالا رفتن.
1453) نص: صريح - عبارتى كه احتمال معنى ديگرى نداشته باشد.
1454) تأويل: برگرداندن معنى.
1455) عقول مجرده: جمع عقل مجرد - چيزهايى كه روحانى محض باشند و مخلوط با ماده نباشند.
1456) نفوس فلكى: جمع نفس فلكى - چيزهايى كه روحانى باشند اما كار و فعاليت آنها متعلق به ماده باشد و از اجسام فلكى و آسمانى باشند.
1457) طبايع: جمع طبيعت - نيروهايى كه تدبير همه اشيا را در عالم طبيعت بر عهده دارند.
1458) قوا: جمع قوه - چيزهايى كه مايه تغيير و حركت در اشيا و در طبيعت مى‏شوند.
1459) روح: موجودى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان و غير آنهاست. با پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) است و در مرتبه‏اى بالاتر از فرشتگان قرار دارد. بدون واسطه و تنها به امر خداوند خلق شده است. حقيقت وجودى انسانهاى كامل است.
1460) ملك: فرشته - فرشتگان موجوداتى پاك و فرمانبرند كه خداوند در امور و كارها و فعاليتهاى عالم هستى مأموريتهايى را به آنها داده است كه انجام مى‏دهند. از كليه نيروهايى كه در هستى وجود دارند تعبير به ملك شده است و همه موجوداتى با شعور و ادراك‏اند.
1461) گو: گودى.
1462) انگشت ابهام: انگشت شست.
1463) بخشى از آيه 14 سوره مؤمنون (23): ++پس بزرگ و بزرگوار است خداون يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است.+++ 1464) حجب: جمع حجاب - پرده‏ها - مرحله‏ها - فاصله‏ها، موانع و مراحلى كه ميان انسان و خدا موجود است.
1465) حجاب: پرده - مرحله - فاصله و مانعى كه ميان انسان و خداوند است.
1466) غلظت: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1467) حاجب: پرده‏دار - دربان - آن‏كه مانع ورود است تا اجازه ورود مى‏دهد.
1468) گندگى: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1469) سردقات جلال: سراپرده‏هاى شكوه و عظمت - بارگاههاى بزرگى، عظمت، بزرگوارى و شكوه.
1470) سراپرده: اندرون خانه - حرم - شبستان.
1471) سرادق: خيمه - بارگاه - سراپرده.
1472) عز: عزت - ارجمندى.
1473) كبريا: بزرگى - بزرگمنشى.
1474) قدس: نهايت پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1475) جبروت: قدرت - عظمت.
1476) ابيض: سفيد.
1477) اعلى: برتر - بالاتر - برترين - بالاترين.
1478) ديگر: سپس - پس از آن.
1479) تسبيح: گفتن ++سبحان‏الله+++ - ياد كردن خدا به پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1480) تقديس: ستودن خداوند به پاكى.
1481) اعلم: داناتر.
1482) حلقه: حلقه انگشترى.
1483) بخشى‏از آيه 12 سوره طلاق (65).
1484) اين‏كه معانى و مصداقهاى اين زمينهاى زيرين و جانورانى مانند خروس و ماهى، و اشيايى مانند آب و سنگ و هوا و ثرى و دريا چيست، نيازمند بررسيهاى عميق در آيات و روايات و مسلمات علمى است ضمن اين‏كه شامل فرشتگان نگهدارنده زمين نيز مى‏توانند باشند.
1485) ثرى: خاك - خاك‏تر - خاك مرطوب.
1486) آيه 6 سوره طه (20).
1487) مكفوف: بازداشته شده - منع شده.
1488) بخشى از آيه 43 سوره نور (24).
1489) هوا: فضا - جو - فضاى خالى.
1490) كرسى: تخت - محل فرمانروايى - مركزى كه از آنجا حكومت، تدبير و سلطه خداوند بر هستى اعمال مى‏شود - موجودى خارجى كه از عالم غيب است و وابسته به عرش است و آنچه در هستى جارى مى‏شد از عرش به كرسى و از كرسى به جهان مى‏رسد.
1491) بخشى از آيه 255 سوره بقره (2).
1492) عرش: عرش موجودى است خارجى، از عالم غيب و مركز دستورات عالم. رشته تدبير امور جهان به آن منتهى مى‏شود و استيلا و تسلط بر آن، علم به تفصيل جزئيات امور جهان و در دست داشتن تدبير كليه جهان هستى است.
1493) آيه 5 سوره طه (20): ++{خداوند} بزرگ بخشاينده مهرگستر بر عرش برآمده است {و استيلا دارد}.+++ 1494) قول: گفتار - سخن.
1495) ترجمه: خدايى جز خداوندگار نيست و هيچ نيرويى جز به دست و به يارى خداوند بلندمربته بزرگ نمى‏باشد.
1496) صانع: سازنده.
1497) امور لطيفه: جمع امر لطيف - چيزها و كارهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1498) دقايق: جمع دقيقه - نكته‏هاى ريز، دقيق و ظريف.
1499) صنعت: چيز ساخته شده.
1500) لطايف: جمع لطيف - چيزهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1501) فعيل: وزن صفت مشبهه، مانند عليم.
1502) فاعل: كننده كار يا دارنده حالت.
1503) خفيات: امور نهانى - چيزهاى پنهانى.
1504) مفعل: وزن اسم فاعل باب افعال در عربى، مانند مُخبر - (در اينجا) به معنى خبردهنده و مطلع گرداننده.
1505) عليه‏التحيه و الثناء: درود و ستايش بر او باد! 1506) حسين بن خالد: حسين بن خالد صيرفى از اصحاب امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و از راويان حديث آنان.
1507) اولى: شايسته‏تر.
1508) مضطر: ناچار - نيازمند بيچاره.
1509) سميع: شنوا.
1510) بصير: بينا.
1511) قادر: توانا.
1512) قاهر: غالب - مقهور كننده - چيره - شكست‏دهنده.
1513) حى: زنده.
1514) قيوم: بسيار پاينده - برخاسته به تدبير آفرينش.
1515) ظاهر: آشكار.
1516) باطن: نهان.
1517) قوى: نيرومند.
1518) عزيز: ارجمند - گرانمايه - بزرگوار - توانا - قادر - آن كه مغلوب نمى‏شود.
1519) عليم: دانا.
1520) حمار: خر - الاغ.
1521) اسد: شير.
1522) سكره: دانه تلخه در گندم.
1523) مسميات: جمع مسمى - چيزهايى كه بر آنها نام نهاده‏اند - صاحبان نامها.
1524) يعنى علم نداشته است و سپس علم بر او بار شود و او صاحب علم شود.
1525) مفارقت: دورى - جدايى.
1526) برگرفته از بخشى از آيه 23 سوره رعد (13).
1527) فاعل: كننده كار - عمل كننده - تأثيرگذار.
1528) مقهور: مغلوب - تحت تصرف، غلبه و چيرگى ديگرى.
1529) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1530) جارحه: اندام.
1531) ادات: ابزار - آل - وسيله.
1532) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1533) اجماعى: مورد اتفاق نظر همه.
1534) ازل آزال: بى‏ابتداترين زمانهاى بى‏ابتدا - ازلى‏ترين ازلها.
1535) متبدل شدن: تغيير يافتن.
1536) ممتنعات: آنها كه وجودشان غير ممكن است.
1537) همين: تنها - فقط.
1538) قصور: كوتاهى.
1539) كن: باش! - موجود شو! 1540) ارباب شكوك و ضلالت: صاحبان ترديدها و گمراهى - آنان كه در شكهاى گوناگون و گمراهى‏اند - آنها كه ايجاد شكهاى مختلف مى‏كنند و ديگران را از راه به‏در مى‏برند.
1541) والسلام على من اتبع الهدى: و سلام و درود بر آن كه از هدايت و رهنمود پيروى كند.
1542) اشاره به آيات 28 سوره سبأ (34) و 45 و 46 سوره احزاب (33).
1543) كافه: همه - جميع.
1544) اولى: اول.
1545) نشئه: عالم وجود - زندگى.
1546) مكونات: موجودات.
1547) اخس: پست‏ترين.
1548) دواعى: جمع داعيه - سببها - انگيزه‏ها.
1549) مستحسن: پسنديده - ستوده.
1550) حسن: نيكو - خوب.
1551) متمشى شدن: سرانجام يافتن - سامان يافتن - جريان يافتن.
1552) مؤانست: انس - الفت - دمسازى.
1553) استفاضه: فيض گرفتن - كسب بهره‏هاى معنوى و علوم و معارف الهى.
1554) زنديق: بيدين.
1555) محاجه: دليل آوردن.
1556) تأديب: ادب‏آموزى.
1557) مؤيد: تقويت شده - تأييد شده.
1558) مدنى بالطبع: طبيعتا مايل به شهرنشينى و تمدن و جامعه‏گرايى.
1559) منازعه: درگيرى - ستيز - نزاع.
1560) حيف: ظلم - ستم - جور.
1561) ميل: انحراف.
1562) مأمون: مصون - در امان.
1563) موقوف: وابسته.
1564) خارق عادت: خارق‏العاده - آنچه برخلاف عادت باشد - كارى عجيب و متفاوت با روشهاى عادى و جريان روزمره - معجزه يا كرامت.
1565) اتيان به مثل: آوردن همانند - نظر و شبيه آوردن.
1566) شق: شكافته - دونيمه.
1567) روزنه: پنجره - دريچه.
1568) متواتره: آن‏قدر تكرار شده توسط بسيارى از افراد گوناگون كه نمى‏توان در راست بودن آن ترديد كرد.
1569) تواتر: رسيدن يك خبر از افراد بسيار و گوناگون به نحوى كه نتوان در راستى آن شك كرد.
next page back page
next page back page

فصل سيم (641): در شرايط اعمال است

بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمى‏توان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مى‏نمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مى‏شود، و از عادات امتياز به هم مى‏رساند (647) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كننده‏اى موافق نيت خود عمل مى‏كند.
و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درست‏تر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مى‏كند بر شاكله (655) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافته‏اند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مى‏نمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نموده‏اند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مى‏دانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمى‏شود. مثلا اگر شخصى تارك‏الصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مى‏نمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مى‏گزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مى‏توان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفته‏اند كه: اگر ما را تكليف مى‏كردند كه افعال را بى‏نيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمى‏باشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مى‏شود، از او مى‏پرسى كه: به كجا مى‏روى؟ مى‏گويد كه: به بازار مى‏روم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مى‏نمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مى‏روم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مى‏پرسى كه: چرا به بازار مى‏روى؟، مى‏گويد: مى‏روم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمى‏توان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مى‏توان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمى‏شود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليه‏السلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مى‏طلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مى‏باشد و غرض فاسد مى‏باشد.
اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند مالش زياد مى‏شود، التبه به آن مبادرت مى‏نمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند صد هزار درجه بهشت به او مى‏دهند، مطلقا رغبت نمى‏نمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مى‏كند از جهت اين مى‏كند كه مبادا مردم به او بى‏اعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مى‏طلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مى‏گردد. هر جا كه او را مى‏يابد به آن ميل مى‏كند و در جميع اعمال خود ملاحظه مى‏نمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مى‏كند و الا ترك مى‏كند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مى‏شود و بزرگ مى‏شود؛ آن را به جا مى‏آورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مى‏بيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مى‏بيند به او ميل مى‏كند، و آن صاحب منصب فريب مى‏خورد و گمان مى‏كند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مى‏كند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اين‏كه خداپرست و جاه‏پرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مى‏دارد و مال و جاه با اهل باطل مى‏باشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دين‏طلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مى‏خوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهره‏اى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مى‏رفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مى‏آوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمى‏داشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مى‏خواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كرده‏ايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شده‏ايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مى‏كرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كرده‏ايد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مى‏نمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مى‏ايستد؛ و هر كار كه مى‏كند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمى‏كند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بنده‏اى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مى‏شود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيه‏اى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بى‏اعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اين‏كه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كرده‏اند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مى‏خواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مى‏راند فايده نمى‏كرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مى‏خواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمى‏توان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مى‏آورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مى‏كنند. و اگرچه خلافى هست در اين‏كه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمى‏شود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مى‏شنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مى‏شود، يا باعث خشنودى خدا مى‏گردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمى‏رسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مى‏آورد كاسه‏اى در بهشت به او مى‏دهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريه‏اى با نهايت جمال به او مى‏دهند، با نهايت رغبت به جا مى‏آورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مى‏كند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مى‏شود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنى‏آدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مى‏فرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمى‏فرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مى‏فرمايد كه گويا بغير اين بنده بنده‏اى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بى‏نياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مى‏نمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اين‏كه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمى‏گردانيد و نمى‏ترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمه‏الله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مى‏نمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مى‏نمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مى‏گردد، او را فى‏الجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مى‏رسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مى‏گويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مى‏گويند كه به او پاره‏اى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مى‏رساند (779) كه از او به قُرب تعبير مى‏توان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى ان‏شاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى‏آيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوه‏گر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مى‏كند كه به‏جا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اين‏كه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مى‏شود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافته‏اند و كمال بندگى را فهميده‏اند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمى‏دهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانسته‏اند. در اصل عبادت، مزد خود را مى‏يابند و لذت خود را مى‏برند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مى‏دانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مى‏برند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطره‏اى از قطرات آب ديده بهره‏اى مى‏برند؛ از يك قطره لذت خوف مى‏يابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امام‏العارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مى‏فرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كرده‏ايد و فرمان مرا قبول نموده‏ايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مى‏نمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مى‏كند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مى‏ماند، حواس روحانى را نيز آفتها مى‏باشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مى‏شناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مى‏نمايد و بر ذائقه او اعتماد نمى‏ماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مى‏شايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمى‏شناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مى‏بيند و باطل را مى‏شناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مى‏بيند و نيك را بد مى‏داند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مى‏شناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مى‏دارد.
و ان‏شاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيده‏اند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديده‏اند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و اولاد اطهار او (820) مى‏فرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مى‏دارد، و ايشان خدا را دوست مى‏دارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمى‏خواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مى‏داند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مى‏داند. چنانچه حضرت خليل‏الرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمى‏شد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مى‏نمود.
نمى‏بينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اگر عبادت مى‏كند معشوق را مى‏خواهد، و اگر معصيت مى‏كند براى معشوق مى‏كند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمى‏رسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مى‏رود براى اين مى‏رود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مى‏رود به ياد او مى‏رود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مى‏خواهد كه دوست آن را مى‏خواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمى‏خواهد.
چنانچه امام‏المحبين (831) اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمى‏گردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مى‏كند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليه‏السلام مى‏فرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مى‏كند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مى‏كنى و محبت او را اظهار مى‏نمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمى‏كردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مى‏باشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مى‏كنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مى‏كنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مى‏كنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مى‏كنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمن‏اند. و مى‏فرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مى‏داريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مى‏دارد خدا او را دوست مى‏دارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليه‏السلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مى‏گويد كسى كه گمان مى‏برد كه مرا دوست مى‏دارد، و چون شب شد به خواب مى‏رود و از من غافل مى‏شود. آخر نه هر دوستى مى‏خواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مى‏گشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديده‏هاى ايشان مى‏دارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مى‏نمايند كه گويا روبه‏رو با من سخن مى‏گويند، و گويا مرا مى‏بينند و حاضرانه با من سخن مى‏گويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديده‏هاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمى‏توان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مى‏باشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مى‏گردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه‏السلام مروى است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوست‏دار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديده‏ام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليه‏الرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلوات‏الله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آن‏كه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آن‏كه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آن‏كه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آن‏كه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبى‏الله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمى‏توان نمود.
حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهره‏اى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مى‏كنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مى‏شود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين ان‏شاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مى‏تواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مى‏كند مى‏كرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مى‏كردند چون معبود را سزاوار عبادت مى‏داند ترك نمى‏كرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبه‏اى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجه‏اى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مى‏شود.
$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مى‏شود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمى‏باشد و از جهنم چندان بيم نمى‏باشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهم‏السلام مفهوم مى‏شود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهره‏اى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمى‏نمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مى‏باشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مى‏يابند (894).
يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مى‏شود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمى‏يابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مى‏نمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبه‏اى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مى‏يابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مى‏رسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزه‏گر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مى‏يابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمى‏گفتم فلسى (901) به بهايش مى‏بايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مى‏شود.
و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مى‏گيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مى‏گيرد، چون به كارش مى‏آيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مى‏شود تا به مرتبه آن مقربى مى‏رسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمى‏كند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مى‏باشد، كه شكم‏پرستان لذت جسمانى مى‏برند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مى‏يابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مى‏رسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايده‏هاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مى‏باشد، در مايده‏هاى روحانى نيز اضعاف اين مى‏باشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهره‏اى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مى‏برد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمى‏برد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مى‏سوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مى‏نمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)

فصل چهارم: در حضور قلب است

بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمى‏گردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم على‏الاطلاق مى‏بود، مى‏بايست كه آدمى در عبادتى كه بى‏حضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مى‏گردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شده‏اند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرموده‏اند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرموده‏اند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مى‏كرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مى‏باشد كه جميع رعيت (928) تابع او مى‏باشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مى‏نمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مى‏نمايند. (931) و بدان كه نماز بى‏حضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمى‏رساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادق عليه‏السلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مى‏گويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مى‏خواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليه‏السلام منقول است كه: به درستى كه بالا مى‏برند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمى‏برند و به درجه قبول نمى‏رسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شده‏اند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمى‏شود مگر اين‏كه بهشت او را واجب مى‏شود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمى‏خيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مى‏افكند و روى لطف و احسان به سوى او مى‏دارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مى‏اندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مى‏نمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مى‏سازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مى‏گويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مى‏كنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه‏السلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مى‏نمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مى‏كند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مى‏نمايى؟ آيا التفات به جانب كى مى‏نمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمى‏دارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمى‏افكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مى‏شود و عظمت معبود را بيشتر مى‏شناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مى‏شود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مى‏باشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مى‏شد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مى‏شنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مى‏شد، حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه اندام مباركش به لرزه مى‏آمد و از رنگ به رنگ مى‏گرديد. مى‏پرسيدند كه: چه مى‏شود شما را؟ مى‏فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمى‏دانم كه چون متحمل اين بار شده‏ام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه چون متوجه وضوى نماز مى‏گرديد، مفاصل بدنش مى‏لرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مى‏شد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلوات‏الله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مى‏زد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود (949) و گفت: يابن رسول‏الله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمى‏فرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مى‏رسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مى‏كرد و سخن مى‏فرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفه‏اليقين به خدا (952).
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمى‏دانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مى‏گردانيدم و به غير او توسل مى‏نمودم، روى لطف خويش از جانب من مى‏گردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مى‏توان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليله‏الاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليه‏السلام از وضو فارغ مى‏شدند و اراده نماز مى‏فرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مى‏شد. چون سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: واى بر شما! مگر نمى‏دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى‏ايستم و با چه عظيم‏الشأنى (959) مى‏خواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كرده‏اند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مى‏نمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پاره‏اى تخفيف دهد (966).
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسول‏الله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اين‏قدر بر خود تعب مى‏فرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمى‏دانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مى‏كشى، و حال آن‏كه خدا بر تو تقصير نمى‏نويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسول‏الله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‏نمايد و آسمانها را نگاه مى‏دارد و عذابهاى خود را بر مردم نمى‏گمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).
و از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابن‏الحسين عليه‏السلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديده‏اش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صوات‏الله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پاره‏اى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابى‏طالب عليه‏السلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليه‏السلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلى‏الله عليه چون به نماز مى‏ايستاد رنگش متغير مى‏شد و چون به سجود مى‏رفت سر برنمى‏داشت تا عرق از آن حضرت مى‏ريخت.
و از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه: على‏بن الحسين عليه‏السلام در شبانه‏روزى هزار ركعت نماز مى‏گزارد (982) و چون به نماز مى‏ايستاد از رنگ به رنگ مى‏گرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مى‏كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.
و نقل كرده‏اند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكسته‏بند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مى‏كرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمى‏شنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مى‏كردند كه: يابن رسول‏الله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مى‏افتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مى‏شد و گاه زرد مى‏شد، و چنان بودند كه گويا خدا را مى‏بينند و با او سخن مى‏گويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مى‏شناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مى‏شوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مى‏باشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمى‏شود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مى‏خواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مى‏سازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمى‏آيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پست‏تر مى‏شود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مى‏فرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيده‏اند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مى‏گردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نموده‏اند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مى‏پيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مى‏نمايند و در عين غفلت او را آگاه مى‏سازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلت‏زدگان به وادى حيرت مقرر ساخته‏اند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلت‏اند، چهار مرتبه بر ايشان مى‏خوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مى‏خوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چاره‏اى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مى‏رسانند كه چنين خداوند عظيم‏الشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مى‏كند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مى‏خواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مى‏دهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مى‏كند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مى‏كند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مى‏خوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مى‏شنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مى‏شود منادى از جانب رب العزت ندا مى‏كند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروخته‏ايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مى‏شنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مى‏فرمايند، كه بى‏ادبانه داخل مجلس بزرگواران نمى‏توان شد. امر كرده‏اند او را كه به بيت‏الخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كرده‏اند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مى‏نمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مى‏آورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مى‏فرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيده‏اند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كرده‏اند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مى‏سازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مى‏شود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مى‏گردد. لهذا در وقت رو شستن مى‏گويد كه: خداوندا چون تو فرموده‏اى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مى‏شويد به ياد مى‏آورد كه: خداوندا فرموده‏اى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مى‏دهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مى‏دهند. و از خداوند خود مى‏طلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مى‏كند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامه‏هاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مى‏كند از خدا مى‏طلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مى‏كند به ياد مى‏آورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مى‏بايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مى‏طلبد، و طلب مى‏نمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مى‏شود و پاكيزه صورت و معنى مى‏گردد و قابل قرب مى‏شود و از آن غفلتها پاره‏اى هشيار مى‏گردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مى‏سازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مى‏گرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانه‏اى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمى‏شود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مى‏گرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مى‏راند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مى‏كند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مى‏نمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مى‏سازد، و متوجه بارگاه قرب مى‏شود.
و چون به در مسجد مى‏سرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مى‏طلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبسته‏اى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مى‏گردد.
و چون پا در مسجد مى‏گذارد، چنان مى‏داند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مى‏رود و به غير جناب الهى متوجه نمى‏شود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مى‏خواند و تفكر در جلال الهى زياده مى‏كند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مى‏بيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پرده‏دار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مى‏شد يك الله‏اكبر (1064) مى‏گفت، در نماز نيز هفت الله‏اكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحه‏ها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملك‏الملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مى‏خواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانه‏پرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديده‏ام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمى‏توان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كرده‏اند او را به سگى كه در درِ خيمه‏ها و خانه‏ها مى‏باشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمى‏شود، و چون بيگانه‏اى تازه آيد او را مانع مى‏شود؛ و بغير آن‏كه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمى‏توان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانه‏گير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مى‏شود، كى متعرض او مى‏توان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالك‏الملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانه‏هايى كه آشنايى نمى‏خواهند و راه آشنايى نمى‏طلبند، كار ايشان را چنانچه مى‏خواهد مى‏سازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مى‏برد از شر او. مى‏گويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مى‏برم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مى‏داند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مى‏نمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمى‏داند؛ غايبانه سخن مى‏گويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسم‏الله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مى‏گويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مى‏نمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مى‏گردد و از مقام غيبت به خطاب مى‏آيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مى‏دهند. پس مى‏گويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مى‏نمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مى‏بايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مى‏بينى و با من خطاب مى‏نمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مى‏تواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مى‏جويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمى‏آورد و مى‏گويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مى‏كنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمى‏جويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مى‏آورد و گويا به زبان ايشان سخن مى‏گويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مى‏گردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمى‏توان نمود. ان‏شاءالله كتابى در ترجمه‏الصلوه (1109) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پست‏ترين دركات به اعلاى درجات مى‏رساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مى‏گرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مى‏نماييم كه بسيار به طول نه‏انجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شى‏ء، فلا شى‏ء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شى‏ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى‏ء قدير.
پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آن‏كه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.

توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:

اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن

و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب‏الوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلى‏الله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلوات‏الله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.

اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است

بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مى‏زند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مى‏برد.
و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب‏الوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالت‏اند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى‏دانند و كمينگاههاى شيطان را مى‏شناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مى‏رسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمى‏توان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجب‏الوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مى‏شود كه معرفت وجود واجب‏الوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مى‏داند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مى‏داند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجب‏الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مى‏بينيم حكم مى‏كند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مى‏بينيم مى‏دانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجب‏الوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مى‏باشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مى‏نمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمى‏گردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مى‏بود توهم مى‏كردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مى‏كند مشخص مى‏شود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمى‏باشد، معاند (1148) مى‏گويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مى‏داند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مى‏فرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليه‏السلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليه‏السلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مى‏نمايند و مرا حيران (1154) كرده‏اند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شده‏اى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مى‏دانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجب‏الوجود. چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مى‏نمايد وقتى كه او را مى‏خوانند، و دفع مكروهات از ايشان مى‏نمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كرده‏اند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مى‏دويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافته‏ام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مى‏يابد و روزبه‏روز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجب‏الوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مى‏گويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمى‏ماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مى‏داند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمى‏باشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام در توحيد مُفَضل (1166) مى‏فرمايد كه: اين عالم از بابت خانه‏اى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مى‏نمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بى‏موقع گذاشته‏اند و چه بى‏تدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالم‏اند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجب‏الوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مى‏تواند كرد كه در معرفت واجب‏الوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم اجمعين (1174) در خطبه‏هاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرموده‏اند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمره‏اى نمى‏بخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمره‏اى نمى‏بخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).
و منقول است كه از حضرت على‏بن الحسين صلوات‏الله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مى‏دانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مى‏شود (1182).
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايى‏اند كه از راه متابعت ايشان به خدا مى‏توان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمى‏توانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشته‏اند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نموده‏اند و هر طايفه‏اى خدا را به نحوى شناخته‏اند به اعتقاد خود، و همه خطا كرده‏اند. آخر تفكر نمى‏نمايند كه اگر عقل، مستقل مى‏بود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقل‏اند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانسته‏اند و مى‏گويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مى‏درخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مى‏دانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مى‏دانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مى‏دانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شده‏اند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شده‏اند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مى‏دهند (1196).
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريخته‏اند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شده‏اند، كه آن اتحاد (1198) است. و مى‏گويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مى‏كند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مى‏زند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مى‏شود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكى‏ست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجب‏الوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نموده‏اند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشته‏اند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مى‏دارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مى‏كنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حق‏اند و بهترين عالميان‏اند. به نادانى، سخنان ايشان را مى‏خوانند و كافر مى‏شوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمى‏دانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پاره‏اى از ايشان در لباس تصوف بودند و پاره‏اى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلوات‏الله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كرده‏اند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مى‏كند كه فلان نماز را مى‏بايد كرد قبول نمى‏كنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مى‏رسد مى‏كنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مى‏آمدم و حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام داخل مسجد مى‏شدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شده‏اند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمه‏اش اين است كه: من آمرزنده‏ام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مى‏خواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافته‏اند و نه به كتابهاى خدا عمل مى‏نمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانه‏هاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبه‏اى كه حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمى‏شود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمى‏رساند يا خيانت در دل او راه نمى‏يابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بن‏الحَكَم (1229) و اين ملاعين‏اند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمى‏توان كرد و نماز با ايشان نمى‏توان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مى‏بايد بود، كدام جماعت‏اند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مى‏گويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مى‏گويند كه: خدا هرچه خواهد نمى‏تواند كرد و شيطان هرچه خواهد مى‏تواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابى‏طالب را كافر مى‏دانند و لعنت مى‏كنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آن‏كه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مى‏نمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنه‏هاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محى‏الدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مى‏گويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مى‏فرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مى‏كند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مى‏دهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مى‏گويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مى‏نمايد.
و در فتوحات (1247) مى‏گويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليه‏السلام مى‏دهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مى‏آورد، از درجه بلندى به درجه پستى مى‏آمدند.
و مكرر در تصانيفش (1249) مى‏گويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مى‏كنى از خداى خود انكار كرده‏اى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مى‏گويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوساله‏پرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.
و مى‏گويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مى‏گفتند عين توحيد مى‏بود.
و در يكى از تذكره‏هاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مى‏پرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مى‏پرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مى‏پرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مى‏پرسى: ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير (1262).
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها داده‏اند؟ خداوند عالميان اين‏قدر مذمت مى‏فرمايد نصارا را كه ايشان كافر شده‏اند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مى‏كنى و چرا عبادت مى‏كنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مى‏شود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيده‏اند و تأويل كرده‏اند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) برده‏اند.
چنانچه علامه حلى (1270) عليه‏الرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مى‏باشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شده‏اند و تجويز كرده‏اند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مى‏جويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مى‏كنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مى‏كنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مى‏باشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مى‏دانند با اين‏كه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوان‏الله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مى‏شنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه ان‏شاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمى‏كنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مى‏گذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيده‏اى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمى‏رود و از راه بى‏خطر مى‏رود. تو دعواى تشيع مى‏كنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (1293) از ايشان بهتر مى‏خواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مى‏طلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مى‏روم و دو چيز عظيم در ميان شما مى‏گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مى‏دانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مى‏رويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مى‏كنى و در كلام ايشان نظر مى‏كنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حق‏طلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)

اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است

بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى (1302) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى (1304) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله (1308) مى‏كنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت رسال پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مى‏جويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهم‏السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فى‏الله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمن‏الملك (1345) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مى‏كنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

اصل چهارم: در حدوث عالم است

بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلى‏الله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفه‏اى كه دينى داشته‏اند و به پيغمبرى قايل بوده‏اند، به اين معنى قايل بوده‏اند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبوده‏اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مى‏گذاشته‏اند، به قِدَم عالم (1358) قايل بوده‏اند، و به عقول قديمه (1359) قايل شده‏اند و افلاك (1360) را قديم مى‏دانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مى‏دانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مى‏دانند. پس مى‏بايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مى‏فرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مى‏گويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به ماده‏اى است (1365) كه قبل از آن مى‏باشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.

اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است‏

بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديك‏اند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مى‏دانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مى‏دانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايل‏اند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مى‏كند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مى‏بايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مى‏بود، مى‏بايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مى‏بايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمى‏شود (1379) نمى‏توان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مى‏دهد. و اين چنين جزوى محمول مى‏شود بر كل. و لهذا مى‏توان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مى‏آيد، و آن محال است؛ و تعدد واجب‏الوجود لازم مى‏آيد، و آن ممتنع (1380) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مى‏دارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مى‏شود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مى‏دارد و علمى جدا از ذات مى‏دارد كه به آن علم متصف مى‏شود، و به سبب آن، او را عالم مى‏گويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مى‏دانيم، او به اصل ذات مى‏داند؛ و ما كارها را به قدرت مى‏كنيم، او به اصل ذات مى‏كند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلوات‏الله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مى‏كنى، آن صفت گواهى مى‏دهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مى‏دهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مى‏دهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجب‏الوجود مى‏باشد، و دو واجب‏الوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مى‏بايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به نُه روز، خطبه‏اى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمى‏باشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اين‏كه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمى‏شود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مى‏گويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مى‏گويند كه: خدا مى‏شنود به غير آنچه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به غير آنچه به آن مى‏شنود. فرمود كه: دروغ مى‏گويند و ملحد (1402) شده‏اند و خدا را تشبيه به خلق كرده‏اند. بلكه خداوند عالميان مى‏شنود به همان چيز كه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به همان چيز كه به آن مى‏شنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحه‏اى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهره‏اى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مى‏گويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمى‏بينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مى‏نمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مى‏كنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مى‏پرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اين‏كه مى‏گويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مى‏گفتند. و معنى ديگر اين‏كه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مى‏گويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مى‏نمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مى‏گويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدى‏المعنى است، يعنى: منقسم نمى‏شود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كرده‏اند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه برده‏اند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كرده‏اند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).

اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است

آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد.
زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.

چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابى‏يعفور (1417) از حضرت صادق (عليه‏السلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اين‏كه كهنه مى‏شود و متغير مى‏گردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مى‏يابد و از رنگى به رنگى متغير مى‏شود و از هيئتى (1420) به هيئتى مى‏گردد و از صفتى به صفتى انتقال مى‏نمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مى‏شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمى‏شود چنانچه بر ديگران مى‏شود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مى‏شود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.

اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است

اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مى‏دانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهم‏السلام را خالق آسمان و زمين مى‏دانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض نمودم كه: چه مى‏فرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مى‏فرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مى‏ميراند شما را، پس زنده مى‏گرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مى‏شويد، هيچ يك از اين كارها را مى‏توانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مى‏گردانند. (1437) و از ابى‏هاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليه‏السلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مى‏دانند، و مُفوضه (1439) كه مى‏گويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشرك‏اند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مى‏رود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اين‏كه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مى‏دهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه بود و عريضه‏اى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مى‏نمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مى‏نمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مى‏نمايد و خلق مى‏كند. و از او سؤال مى‏نمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مى‏دهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.

اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست

بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مى‏شود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيده‏اند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلوات‏الله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مى‏نمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كرده‏اند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمى‏باشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).
چنانچه ابن‏بابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مى‏شوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مى‏كند و سد مى‏نمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديده‏اش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتبارك‏الله أحسن الخالقين (1463).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملك‏اند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپرده‏اى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).
و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطره‏هايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت داده‏اى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمى‏خورند و نمى‏آشامند و جماع نمى‏كنند و به نسيم عرش زندگانى مى‏كنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوع‏اند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مى‏آيند و طواف خانه كعبه مى‏كنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مى‏روند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏آيند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليه‏السلام مى‏آيند و در آنجا مى‏مانند. چون سحر مى‏شود به آسمان مى‏روند و ديگر هرگز فرود نمى‏آيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مى‏آيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليه‏السلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذره‏هاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اين‏كه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مى‏نمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اين‏كه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مى‏نمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اين‏كه به خدا تقرب مى‏جويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مى‏نمايند براى دوستان ما، و لعنت مى‏كنند بر دشمنان ما، و از خدا مى‏طلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالت‏پناه صلى‏الله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقه‏اى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقه‏اى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مى‏فرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مى‏داند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقه‏اى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشته‏اند آن را، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مى‏فرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقه‏اى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديده‏ها را كور مى‏كند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مى‏كند مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مى‏دارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).

اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است‏

بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مى‏گويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمى‏شود به چشم، بلكه به عقل در مى‏آيد.
دويم، لطيف مى‏گويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مى‏خواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مى‏گويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمى‏آيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مى‏شود.
سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مى‏گويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مى‏باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليه‏التحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مى‏كند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمى‏تواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مى‏شنوند، و از ما شنيده‏اند كه مى‏گوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مى‏نمايند كه چون مى‏گوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مى‏توان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مى‏كنند و اسد (1521) نام مى‏كنند و سَكَره (1522) نام مى‏كنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مى‏باشد كه اول جاهل مى‏باشند و به علم حادثى عالم مى‏شوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مى‏نمايد و باز جاهل مى‏شوند و خدا را عالم مى‏دانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مى‏داند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مى‏نامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مى‏شنوند و به يك عضو مى‏بينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مى‏داند بى‏عضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مى‏گويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مى‏گويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مى‏كنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مى‏گويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مى‏نمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مى‏گويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مى‏نمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مى‏گويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازه‏اى و تعريفى نمى‏توان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمى‏توان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مى‏نمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مى‏گويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مى‏نامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مى‏باشد كه در هر چيز كه نظر مى‏كنى صنعت او را مشاهده مى‏نمايى و آثار قدرتش در تو آن‏قدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مى‏گويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مى‏گويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مى‏گويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مى‏شود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مى‏آيد و آنچه را بگويد باش مى‏باشد و آنچه را خواهد، فانى مى‏كند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مى‏نامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمى‏آيد. و در هر نوع از اينها ماده‏اى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مى‏فرمايد و روزى مى‏دهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مى‏فهمند و مطالب را به فرزندان خود مى‏فهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مى‏برند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمى‏آيند و به دست، لمس ايشان نمى‏توان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بى‏عضو و جارحه (1530) و بى‏ادات (1531) و آلت و بى‏ماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.

اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است

بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمى‏شود (1535) و زياده نمى‏گردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شى‏ء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محال‏اند، شى‏ء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شى‏ء اطلاق مى‏توان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مى‏كنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينه‏هاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مى‏گويم موجود شو آن شى‏ء موجود مى‏شود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).
^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).
حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اين‏كه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعت‏كنندگان را بشارت مى‏دهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مى‏ترسانم از عذابهاى الهى، و مى‏خوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشنده‏ام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى‏رسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلى‏الله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى‏توان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مى‏نمايد.

فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن‏

بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجودات‏اند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مى‏شود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مى‏باشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مى‏باشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مى‏دانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمى‏شود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى‏كند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمى‏گردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلوات‏الله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مى‏نماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمى‏توانند ديد و به لمس و حس درنمى‏آيد و جسم نيست كه با او روبه‏رو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفت‏وگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مى‏بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشان‏اند كه برگزيده‏هاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيه‏اند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مى‏كند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى‏باشد، كه كمال علم و معجزه‏اش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاج‏اند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مى‏شود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مى‏كشند و فانى مى‏شوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى‏تواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مى‏بايد باشد.

فايده ثانيه: در معجزه است

بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مى‏كند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مى‏رسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شده‏ام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مى‏بندد و مى‏گشايد، يا سه بار از تخت برمى‏خيزد و مى‏نشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مى‏شنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى‏حجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مى‏رسد كه آن شخص راست مى‏گويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مى‏نمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مى‏رسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مى‏رسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمى‏شود.

641) سيم: سوم.
642) رساله: كتاب كوچك - كتاب.
643) احصا: شمارش - گردآورى.
644) كلمه جامعه: سخن جامع - مقصود سخن رسول اكرم (ص) است.
645) مجملا: به اجمال - به صورت مختصر و كوتاه.
646) مورث: باعث - سبب.
647) از عادات امتياز به هم مى‏رساند: مايه تفاوت آن از عادات مى‏شود - باعث فرق آن از عادات مى‏شود.
648) عليه السلام سالم و درود {خداوند} بر او باد! 649) ايضا: نيز - هم.
650) قرآن مجيد، بخشى از آيه‏2 سوره ملك (67). در آغاز آيه آمده است: ++آن {خداوندى‏} كه مرگ و زندگى را آفريد تا...+++.
651) مراد: مقصود.
652) صواب: درستى - درست - راست - راستى.
653) خوف الهى: ترس از نافرمانى خداوند.
654) قرآن مجيد بخشى از آيه 84 سوره اسراء (17).
655) شاكله: سرشت - طبيعت - طينت - نيت.
656) عوام: مردم عادى.
657) اجماع: اتفاق نظر علما.
658) لغو: سخن بيهوده.
659) تعقل: انديشيدن.
660) اخلاص: خالص كردن {عمل تنها براى خدا} - خالص بودن و نداشتن قصد ديگرى در عمل جز رضاى خداوند و فرمانبرى او.
661) شرك: شريك ساختن - قايل شدن شريك براى خداوند - شرك در عمل و كار به اين معنى است كه كار را علاوه بر قصد و نيت تقرب و رضاى خدا به قصد و نيت ديگرى نيز به جا آورند.
662) ريا: نشان دادن - تظاهر - تظاهر به نيكوكارى - ريا در عمل و كار به اين معنى است كه كار نيك را به قصد و نيت اين انجام دهند كه ديگرى يا ديگران ببينند نه اين‏كه قصد و نيت، تقرب به خداوند باشد.
663) معنى: موضوع - مطلب.
664) اخلاص: خالص كردن - صاف كردن و پيراستن و پاكيزه كردن از هر آلودگى - اخلاص در عمل و كار، پيراستن و خالص كردن آن است از هر قصد و نيت ديگرى جز رضا و تقرب الهى.
665) تارك‏الصلات: تارك‏الصلوه - آن كه نماز نمى‏خواند.
666) نماز كردن: به جا آوردن نماز - اجراى مراسم نماز - اقامه نماز - نماز خواندن.
667) زر: (اينجا:) سكه طلا.
668) صلحا: نيكان - صالحان - (اينجا:) انسانهاى متدين.
669) نماز پيشين: نماز ظهر.
670) نماز گزاردن: به جا آوردن نماز - اقامه نماز - نماز خواندن - اجراى مراسم نماز.
671) افعال: جمع فعل - كارها.
672) صلات: صلوه - نماز.
673) تحقيق: حقيقت - واقعيت.
674) در كار است: مربوط به كار است.
675) غايت: نهايت.
676) مقارن: همراه.
677) خصوص...: خود... نه چيز ديگرى.
678) سهو: فراموشى - اشتباه - لغزش - خطا.
679) مطلب: قصد - نيت - درخواست.
680) نادر: كم - كمياب.
681) تكليف مالايُطاق: چيزى را تكليف كردن كه خارج از طاقت و توان شخص است. خداوند چنين تكليفى نمى‏كند.
682) داعى: انگيزه - علت - سبب - موجب.
683) نفس: (اينجا:) فكر - انديشه.
684) متاع: كالا - چيزى كه مورد احتياج زندگى باشد.
685) امر: چيز - كار.
686) صعوبت: دشوارى.
687) نقصان: كمى.
688) تحصيل كردن: به دست آوردن.
689) متمادى: طولانى - دراز.
690) رياضات: جمع رياضت - تحمل رنج و سختى براى تهذيب نفس و تربيت - تمرينها - سعيها.
691) مجاهدات: جمع مجاهده - كوششها.
692) متبدل ساختن: عوض كردن - تغيير دادن.
693) اغراض فاسده: جمع غرض فاسد - هدفها، قصدها و خواستهاى نادرست و باطل.
694) افراد: جمع فرد - مصداقها.
695) صميم قلب: ميانه دل - ته دل.
696) مبادرت كردن: شتاب كردن - اقدام كردن.
697) خسيس: پست - حقير.
698) مرائى: رياكار.
699) بطلان: باطل شدن - باطل بودن.
700) مشهور: در اينجا مقصود فتواى مشهور است يعنى فتوا به يك موضوع توسط بسيارى از فقها صادر شده باشد اما ديگر فقهايى نيز باشند كه بجز آن فتوا داده‏اند، خواه حديثى مطابق يا مخالف آن فتوا وجود داشته باشد يا اصلا چنين حديثى وجود نداشته باشد.
701) مؤيد: تأييد كننده.
702) متفحص: جست‏وجو كننده.
703) مفارقت: جدايى - دورى.
704) منكوب: سختى كشيده - رنج رسيده - رنجديده - مغلوب.
705) استيلا: چيرگى - غلبه.
706) مجتمع: جمع‏شده - گردآمده - فراهم‏شده.
707) اعوان: جمع عَون - ياران.
708) انصار: جمع ناصر - يارى كنندگان.
709) پادشاهت: پادشاهى - سلطنت.
710) قليل: كم.
711) ابتلا: گرفتارى - مصيبت - آزمايش - به سختى و دشوارى افتادن.
712) حسنين: (امام) حسن و (امام) حسين (ع).
713) صلوات الله عليهما: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 714) بر سبيل مثال: به عنوان مثال.
715) اعظم: بزرگترين.
716) مرائى: رياكار.
717) سند صحيح: سند حديث، راويان حديث‏اند. سند صحيح آن است كه راويان حديث را سلسله‏اى از افراد متصل به يكديگر تا به معصوم تشكيل داده باشند و همه شيعه عادل و موثق باشند.
718) مالك: فرشته موكل بر دوزخ و دربان و نگهبان جهنم. نام وى در آيه 77 سوره زخرف (43) آمده است.
719) خازن جهنم: حافظ جهنم - نگهبان جهنم. خازنان جهنم، مأموران و نگهبانان جهنم‏اند و در آيات 49 سوره غافر (40)، 71 سوره زمر (39) و 8 سوره ملك (67) از آنها سخن به ميان آمده است.
720) اشقيا: جمع شقى - بدبختان.
721) كَسل / كَسَل: سستى - بيحالى.
722) مقصود شرك در عبادت است.
723) تعب: رنج - سختى.
724) دنيه: مؤنث دنى - پست.
725) قلع نمودن: ريشه كن ساختن.
726) اقدس: پاكترين - مقدسترين - بسيار پاك و پيراسته از هر بدى و كاستى.
727) ربانى: پروردگارى.
728) نشئه فانى: زندگانى فناپذير - عالم نابود شونده - كنايه از زندگى دنيا.
729) مثوبات: جمع مثوبه - پاداشهاى نيك - جزاى اعمال خير.
730) منكشف: آشكار - هويدا.
731) شهوات: جمع شهوت - خواهشهاى نفسانى.
732) اوساط ناس: مردمان متوسط - عموم مردم كه در درجه‏اى متوسط از ايمان هستند.
733) زيد و عمرو: دو نام عربى كه به جاى فلان و بهمان به كار مى‏روند.
734) تحصيل: كسب‏كردن - به دست آوردن.
735) مبرا: برى - پاك.
736) اخروى: آخرتى.
737) خوف: ترس و بيم (از كيفر كردارهاى بد خويش و عذاب الهى).
738) رجا اميد (به پاداش كردار نيك و رحمت خداوندى).
739) منضم: پيوسته.
740) خطور بال: به خاطر آمدن - به دل گذشتن - گذشتن به فكر و انديشه.
741) ناس: مردم.
742) فى‏الحقيقه: در حقيقت - حقيقتا - واقعا.
743) قرب: نزديكى.
744) محرك: انگيزه - آنچه باعث انگيزش و حركت شود.
745) لون: رنگ.
746) شاكران: سپاسگزاران (نعمتهاى خدا).
747) منعم: نعمت دهنده.
748) عطايا: جمع عطيه - بخششها.
749) كواكب: ستارگان.
750) ملك: فرشته.
751) وحوش: جمع وحش - حيوانات وحشى.
752) طيور: جمع طير - جمع جمع طاير - پرندگان.
753) تنميه: نمو دادن - رشد دادن - مايه رشد و نمو شدن.
754) افاضات: جمع افاضه - فيض رسانيها - بهره‏دهيها - فيضها - بهره‏ها.
755) سلوك: رفتار.
756) رغبت: ميل داشتن - تمايل.
757) هر آينه: (اينجا:) حتما - بازهم.
758) تفضل: نيكى كردن.
759) آلا / آلاء: جمع الى، الى و الى - نعمتها - نيكيها - نيكوييها.
760) نعما / نعماء: نعمت - نيكى - احسان.
761) كما قال تعالى: چنان كه (خداوند) بلند مرتبه فرموده است.
762) ترجمه: ++و اگر نعمت خدا را بشمريد آن را شمار نمى‏توانيد كرد+++ (بخشى از آيات 34 سوره ابراهيم (14) و 18 سوره نحل (16)).
763) مزيد: افزونى - زيادتى.
764) صارف: برگرداننده.
765) منهيات: جمع منهى - كارهاى بد كه در شرع منع و نهى شده است.
766) بارى جل شأنه: آفريننده كه بزرگ است جاه و پايگاه و شكوه وى.
767) به حسب: از جنبه - از حيث.
768) مرتبه: رتبه - مقام.
769) واجب / واجب الوجود: موجودى كه وجودش از خود، وابسته به خود و دليل وجود خودش باشد - موجودى كه وجودش و بودنش ضرورى است - موجودى كه وجودش از خود ذاتش باشد - ذات خداوند - وجود مطلق.
770) كامل من جميع الجهات: كامل از هر جهت - آن كه نقص از هيچ نظر به او راه ندارد.
771) ممكن / ممكن الوجود: چيز، مفهوم يا موجودى كه به خودى خود و بدون ملاحظه غير آن، نه بودنش واجب و ضرورى است نه نبودنش، به عبارت ديگر ممكن است باشد، ممكن است نباشد. اگر موجودى به او هستى داد، موجود مى‏شود وگرنه به خودى خود به جهان وجود نمى‏تواند پا نهد. همه موجودات بجز ذات خداوندى چنين‏اند - همه موجودات عالم بدون موجود واحدى كه مبدأ كل وجود است.
772) تقابل: ضديت - مخالفت - در اينجا مقصود، بودن دو چيز است به نحوى كه ميان آن دو چنان مغايرتى باشد كه اگر هر دو وجود داشته باشند، بجز وجود، صفت مشتركى نتوان ميان آنها يافت، ضمن اين‏كه وجود يكى نيز از وجود ديگرى است. معنى فلسفى تقابل مورد نظر نيست.
773) تباين: جدايى از يكديگر - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجه مشتركى با يكديگر نداشته باشند.
774) ازاله كردن: برطرف كردن.
775) فياض على الاطلاق: فيض دهنده مطلق - بسيار بخشنده بى‏قيد و شرط - خداوند.
776) فايض: سرريز.
777) فى‏الجمله: اندكى - قدرى - كمى.
778) تضاد: ناسازگارى - ضديت - مخالفت - بودن دو چيز به گونه‏اى كه وجود هر دو با هم در يك جا ممكن نباشد؛ مانند سياهى و سفيدى.
779) به هم رساندن: پديد آوردن - به وجود آوردن - فراهم كردن.
780) معنى جمله: معنى اين جمله معلوم نشد.
781) مورث: باعث - سبب.
782) نفس: روح - جان - روان.
783) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان - نامحدود.
784) به حصول آمدن: حاصل شدن - به دست آمدن.
785) باعث: برانگيزنده.
786) حُسن: خوبى.
787) طاعات: جمع طاعت - بندگيها - عبادتها.
788) قبح: زشتى.
789) سيئات: جمع سيئه - بديها - گناهان.
790) كماهى: آن‏گونه كه هست.
791) دقايق امور و ضماير نيات: نكات باريك عملها و كارها - نقاط پنهان نيتها و قصدهاى پنهان در دل.
792) منهيات: چيزهاى ممنوع و نهى شده در شرع.
793) ملازم: همراه - خدمتكار.
794) معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان.
795) مراقبه: نگاهبانى كردن (بر گفتار، كردار و پندار خويش) - نگاه داشتن دل از بديها يقين شخص به اين‏كه خداوند در همه حالات، عالم بر قلب و نكات نهفته در دل و آگاه از رازهاى درونى اوست و در همه حال او را مى‏بيند، و در نتيجه مراقبت شخص نسبت به انديشه‏ها و رفتارهاى خويش.
796) اسانيد معتبره: جمع سندهاى معتبر.
797) اجل: زمان مرگ - مرگ.
798) فرج: آلت تناسلى.
799) محرمات: جمع محرم - چيزهاى حرام.
800) مصفا: پاكيزه - بى‏غل و غش - خالص.
801) منكسر: شكسته.
802) الم درد - رنج.
803) امام العارفين: پيشواى عارفان.
804) مروى است: روايت شده است.
805) مباشر: عامل - مجرى - عمل‏كننده - اجراكننده.
806) منقول است: نقل شده است.
807) تنعم نمودن: از نعمت بهره بردن - خوش گذراندن - لذت بردن.
808) تميز نمودن: تشخيص دادن - فرق گذاشتن.
809) ذائقه: حس چشايى.
810) صحيح: سالم.
811) مطعومات: جمع مطعوم و مطعومه - چشيدنيها - خوردنيها - خوراكيها.
812) مزاج: آميختن - آميخته شدن - در پزشكى قديم كيفيتى در بدن را مى‏گفته‏اند كه آميزش عناصر و اجزاى اصلى بدن پديد آيد. در پزشكى جديد هم به تظاهرات و نشانه‏هاى حياتى و چگونگى وضع روحى و جسمى يك فرد گفته مى‏شود كه نتيجه اثرات و فعل و انفعالهاى‏مربوط به وظايف اندامها و سوخت و ساز عمومى بدن و دستگاههاى مختلف حياتى بر يكديگر است.
813) اطوار قبيحه: جمع طور قبيح - رفتارهاى زشت.
814) اعمال شنيعه: جمع عمل شنيع - كارهاى زشت و ناپسند.
815) سبل: يكى از بيماريهاى چشم كه همانند پرده‏اى در پيش بينايى، مايه تارى ديد مى‏شود و شخص بيمار مى‏پندارد كه غبارى راه ديد او را تار كرده است.
816) مستور: پوشيده - پنهان.
817) حاسه: حس - اندامى كه احساس توسط آن صورت مى‏گيرد.
818) ان‏شاءالله: اگر خدا بخواهد - به خواست خدا.
819) محبان: جمع محب - دوستداران - عاشقان.
820) اولاد اطهار او: فرزندان پاك او - مقصود فرزندان معصوم اميرالمؤمنين (ع) يعنى يازده امام پس از اويند.
821) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5).
822) باعث: برانگيزاننده - انگيزه.
823) ريحان: گياه خوشبو - هر گياه خوشبو.
824) خليل‏الرحمن: دوستدار خالص خداى بسيار بخشنده مهربان - لقب حضرت ابراهيم (ع).
825) خلت: دوستى و دوستدارى خالصانه.
826) نمرود: لقب پادشاه بابِل (كلده). نام وى را نينوس گفته‏اند. نقل است كه مردى دلير و شجاع بود و شهر بابل را ساخت. او را قهرمان و فرمانرواى روى زمين مى‏دانستند. او معاصر ابراهيم (ع) پيامبر خداست و از اين رو در كتابهاى دينى شهرت دارد. پس از آن كه حضرت ابراهيم (ع) بتها را شكست و براى آگاهى مردم، تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت، وى را به خواست مردم متعصب و به فرمان نمرود در آتش انداختند تا خدايان خود را يارى رسانند و آيين خود را محفوظ دارند اما به تصريح قرآن، آتش بر نمرود خنك شد. در روايات آمده است كه در همان محل آتش، گل و گياه روييد. داستان وى تا اينجا در آيات 51 - 70 سوره انبياء (21) آمده است. تفصيل آن در كتب روايى به طرز صحيح بيان شده است.
827) جاهل: نادان.
828) عشق مَجاز: عشق غير حقيقى - عشق ظاهرى - عشق به جنس مخالف يا چيزهايى كه ارزش آنها كمتر از كمالات انسانى است.
829) فاسد: باطل - بيهوده.
830) منوط: وابسته.
831) امام‏المحبين: پيشواى دوستداران (خدا).
832) فراق: دورى.
833) كرامت: بزرگوارى - بخشندگى - دهش.
834) در همه نسخه‏هاى مأخذ بجز ب ++محبوب العالمين+++ (محبوب جهانيان) آمده است. با توجه به اين‏كه ائمه آن همه دشمن داشته‏اند به نظر نمى‏رسد كه ++رب+++ در نظر مؤلف نبوده باشد. بنابراين بايد گفت كه افتادگى ++رب+++ اشتباه قلمى مجلسى است، كاتب نسخه ب متوجه شده و آن رااز خود افزوده است. احتمال ديگر اين است كه مؤلف اين كلمه را در حاشيه آورده باشد و تنها كاتب نسخه ب آن را ديده باشد.
835) محبوب رب العالمين: آن كه پروردگار جهانيان او را دوست دارد - محبوب پروردگار جهان و جهانيان.
836) كرام: جمع كريم - بزرگواران.
837) بخشى از آيه 89 سوره نمل، (27).
838) بشخى از آيه 31 سوره آل عمران (3).
839) على نبينا و آله و عليه‏السلام: سلام و درود خداوند بر پيامبر ما و خاندانش و بر وى (اين پيامبر) باد! (اين جمله دعايى را معمولا پس از ذكر نام پيامبران مى‏آورند و درود به پيامبر ما و خاندانش را بر درود به پيامبران مقدم مى‏دارند، جز در مورد حضرت ابراهيم (ع) كه سمت پدرى بر همه آنها دارد، از پيامبران اولواالعزم است و پدر اديان ابراهيمى است.
840) عقوبت كيفر - مجازات.
841) مخاطبه: گفت‏وگو.
842) خشوع: فروتنى.
843) رقت: نرمى - نازكى - تأثيرپذيرى.
844) بواعث: جمع باعث - انگيزه‏ها.
845) تزايد: زيادى - افزونى.
846) همراز: آن كه با وى نهانى سخن مى‏گويند.
847) فايز: (اينجا:) بهره‏مند.
848) خواندن: (اينجا:) بازگو كردن - تذكر دادن - يادآورى كردن - ذكر كردن.
849) مرغوبات: جمع مرغوب - خواستنيها - چيزهايى كه پسند و ميل انسان را برمى‏انگيزند.
850) آبا / آباء: جمع اب - پدران.
851) صلوات‏الله عليهم: درود خداوند بر آنان باد! 852) ابوبكر: عبدالله بن عثمان بن عامر معروف به ابوبكر بن ابى‏قُحافه از صحابه رسول اكرم (ص). پس از وفات آن حضرت بر مسند خلافت نشست. نخستين خليفه از خلفاى راشدين است. در سال 13 ه.ق در مدينه درگذشت.
853) ابوعبيده: كنيه عامر بن عبدالله بن جراح فهرى از صحابه پيامبر اسلام (ص). وى از ياران ابوبكر، عمر و عثمان و همان كسى است كه ابوبكر او را به همراه عمر براى خلافت نامزد كرد اما عمر اين را نپذيرفت و دست بيعت به ابوبكر داد. به ابوعبيده جراح معروف است. در شام به مرض وبا درگذشت.
854) عمر: فرزند خطاب از صحابه پيامبر اكرم (ص). وى پس از وفات پيامبر (ص) يكى از بزرگترين پشتيبانان ابوبكر براى خلافت بود و پس از درگذشت ابوبكر، به وصيت او زمام خلافت اسلامى را به دست گرفت. مدت خلافت وى 10 سال (13 - 23 ه.ق) به طول انجاميد. او سرانجام به دست غلامى ايرانى به نام فيروز مشهور به ابولؤلؤه از اهالى نهاوند كه از ميزان مالياتى كه هر روز بايد مى‏پرداخت ناراضى بود كشته شد.
855) عثمان فرزند عفان از صحابه پيامبر اسلام (ص). پس از عمر به وصيت وى از ميان شش تن كه او نام برده بود، حاضر شد با شرايط تعيين شده توسط عمر، خلافت را بپذيرد. وى سومين خليفه از خلفاى راشدين است. خلافت وى 12 سال (23 - 35 ه.ق) به طول انجاميد. سرانجام به دست مسلمانانى كه از اعمال ناپسند، ستم، تبعيض و مالدوستى او و بستگانش به تنگ آمده و سر به شورش برداشته بودند كشته شد.
856) عبدالرحمن: فرزند عوف بن عبد عوف الزُهرى القرشى (44 ق ه. - 32 ه.) از صحابه رسول اكرم (ص) و از ياران ابوبكر، عمر و عثمان است. نام او در جاهليت عبدالكعبه بود كه پيامبر (ص) آن را به عبدالرحمن تغيير داد.
857) قراء صحابه: آن دسته از صحابه كه قاريان (يعنى حافظان) قرآن بودند.
858) عبدالله بن ام عبد: از اصحاب رسول خدا (ص) و حافظ قرآن.
859) ابى بن كعب: ابوالمُنذر ابى بن كعب بن قيس از صحابه رسول اكرم (ص) و از كاتبان وحى و از معلمان و حافظان آن. در جنگ بدر و برخى جنگهاى ديگر حضور داشت. در زمان خلافت عثمان درگذشت.
860) ترجمه ++و نعمتهاى آشكار و نهان خود را بر شما گسترده و فراوان كرد.+++ (بخشى از آيه 20 سوره لقمان (31)).
861) ترجمه: ++و روزهاى خداوند را به يادشان آور. كه در اين يادآورى، نشانه‏هايى براى هر شكيباى سپاسگزار است.+++ (بخشى از آيه 5 سوره ابراهيم (14)).
862) ايام الهى: مقصود از ++روزهاى خداوند+++ رويدادهايى است كه در آن روزها پديد آمده است و منظور از رويدادها، الطاف خداوند در آن رويدادها، و نتيجه‏ها، پندها، اندرزها و عبرتهايى است كه از آن رويدادها مى‏توان گرفت.
863) ابوالحسن: به معنى پدر حسن، كنيه على اميرالمؤمنين (ع) است.
864) امر: چيز.
865) كتم عدم: پوشيدگى و نهانى نيستى - جهان نيستى (كه در پرده پنهانى است).
866) قواى عقلانى: جمع قوه عقلانى - نيروهاى انديشه - آنچه انسان را از حيوان متمايز مى‏كند.
867) مشاعر روحانى: جمع مشعر روحانى - حواس روحى - حواس باطنى - به نظر قدما همان‏گونه كه انسان پنج حسن ظاهرى و بيرونى (بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى و لامسه) دارد، از پنج حس باطنى و درونى نيز برخوردار است: حس مشترك، خيال، وهم، حافظه، متصرفه. در اينجا مقصود كليه احساسها و ادراكهايى است كه انسان جز از راه حواس پنجگانه ظاهرى دارد.
868) مسخر: تسخيرشده - مطيع - رام.
869) اشاره به آياتى از قرآن مجيد كه گوياى اين حقيقت‏اند.
870) برترى مردان نسبت به زنان: آيه فذكرهم بأيام الله... كه ترجمه آن گذشت مربوط به همه امت - يعنى همه زنان و مردان امت - است نه تنها مردان امت. بنابراين نعمتهايى مصداق آيه‏اند كه مختص زنان يا مختص مردان نباشند. بر اين اساس امكان دارد بخش آخر يا دهم ذكر نعمتها كه مربوط به مردان است به آخر حديث اضافه شده باشد. اما اگر اين بخش جزء حديث باشد ناظر به آيه 34 سوره نساء (4) است كه از آيات معروف درباره حقوق متقابل همسران به شمار مى‏رود. در بخشى از اين آيه آمده است: **الرجال قوامون على النساء بما فضل‏الله بعضهم على بعض و بما أنفقوا من أموالهم*** (مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه خداوند برخى از آنان {مردان‏} را بر برخى از آنان {زنان‏} برترى داده است و به خاطر اين‏كه از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند). از اين آيه با توجه به آيات ديگر قرآن چندين نتيجه مى‏توان گرفت، ضمن اين‏كه برخى نتايج را نيز نمى‏توان گرفت. در زير اشاره‏اى به اين موارد مى‏شود: 1. ++برخى+++ مردان بر ++برخى+++ زنان برترى دارند نه همه مردان بر همه زنان و نه اكثر مردان بر اكثر زنان (يا اصطلاحا: نوع مردان بر نوع زنان). بنابراين برخى زنان نيز بر برخى مردان برترى دارند. بر اين اساس اگر شمار زنانى كه بر مردان برترى دارند بيش از شمار مردان نباشد كه بر زنان برترى دارند، كمتر از آن نيست. 2. اين برترى از لحاظ عقل، ايمان، احساسات، نيروهاى بدنى يا توان سرپرستى و مديريت نيست زيرا: اولا، اين‏گونه تفاوتها ميان مردان با يكديگر و زنان با يكديگر نيز وجود دارد يعنى برخى مردان از اين لحاظ بر برخى ديگر از مردان، و برخى زنان بر برخى ديگر از زنان برترى دارند. بنابراين ذكر آن در محل مقايسه برخى مردان و برخى زنان بيفايده است. ثانيا، خداوند در آغاز سوره نساء مى‏فرمايد كه انسان را - چه مرد و چه زن - از نفس واحد (جان و روح و ساختار واحد) آفريده است. در جاى ديگر نيز مى‏فرمايد كه فضيلت انسانها به تقواست و جنسيت، نژاد، و نه مؤنث. مردى و زنى مربوط به جسم است نه روح. در مقابل اين ديدگاه، ادعاهايى مشهور مطرح مى‏شود حاكى از اين‏كه به طور عموم و صرف نظر از موارد خاص، عقل مردان بيش از زنان و احساسات زنان بيش از مردان است، يا اين‏كه مردان بيشتر به كارهاى جسمى، خشن و به اصطلاح مردانه راغب‏اند و زنان به فعاليتهاى ظريف و سبك و زنانه. اين ادعاها ضمن اين‏كه تأييدهاى محكم قرآنى ندارند و بلكه مخالف برخى آيات و روح دين و شريعت‏اند از پشتوانه بررسيهاى علمى نيز بى‏بهره‏اند و آنها را صرفا برداشتى حسى و احساسى و ناشى از مشاهدات ناقص بايد دانست. براى نمونه بايد گفت: انسانهاى متعادل آنها هستند كه عقل و علم و ايمان و احساس آنها با يكديگر رشد مى‏يابد. مردان مؤمن آنجا كه لازم باشد اشك مى‏ريزند و مى‏گريند و با احساسات برانگيخته با مسائل مواجه مى‏شوند و زنان مؤمن در جاى خود لباس رزم مى‏پوشند، فرزند خويش را به قربانگاه مى‏فرستند، خشم مى‏گيرند و با ظلم مى‏ستيزند، مى‏كشند و كشته مى‏شوند، به مباحث و فعاليتهاى علمى، عقلانى و اجتماعى مى‏پردازند و نيروى جسمى خود را در كارهاى سخت و طاقتفرسا به كار مى‏گيرند. فارغ از لوازم و الزامات ايمانى، در صحنه كار و تلاش و هنر و دانش مى‏بينيم كه در بسيارى از كشورهاى صنعتى، كارگران كارخانه‏ها را زنان تشكيل مى‏دهند؛ در بسيارى از روستاها و ايلات و عشاير خودمان كارهاى سخت و طاقتفرساى كشاورزى، دامدارى و اداره امور خانواده با زنان است و در اغلب كشورها بهترين آشپزان، خياطان، آرايشگران، طراحان مد، روانشناسان كودك، متخصصان خانه‏آرايى، هنرهاى ظريف و صنايع دستى از مردان‏اند. در فعاليتهاى جسمى نيز نيروى زنان اگر از مردان بيشتر نباشد كمتر نيست. اين را پژوهشهاى علمى مى‏گويند. طول عمر متوسط زنان بيش از مردان است و اين نشان مى‏دهد كه مقاومت و توان زن بيش از مرد است به ويژه با توجه به اين‏كه بخشى از نيروى جسمى زن صرف پرورش جنين و توليد شير مى‏شود. البته در طى تاريخ، آن هم در برخى از جوامع، برخى فعاليتها بيشتر به عهده مردان و برخى ديگر بر عهده زنان بوده است. اما از اين حقيقت تنها اين نتيجه را مى‏توان گرفت كه چنين توافقى ميان مردان و زنان آن جامعه در تقسيم وظايف بوده است چنان كه در برخى ديگر از جوامع اين توافق به گونه‏اى ديگر مشاهده مى‏شود. اين توافقها ممكن است در طى زمان به عنوان جزئى تفكيك‏ناپذير و تقليدى از فرهنگ و سنت آن جوامع جا افتاده باشد بدون اين‏كه كسى به ++اصل+++ نبودن و ++قراردادى+++ بودن آن بينديشد. نيز ترديد نيست در اين‏كه ميان زن و مرد از نظر اندام و ترشحات غدد گوناگون بدن تفاوتهايى هست. در اين نيز ترديد نيست كه اين تفاوتها الزامهايى را براى هر دو جنس از نظر شكل ظاهرى، آهنگ صدا، طرز رفتار يا برخى آزاديها و محدوديتها دارد. اما اين تفاوتها مايه تبعيض و فضيلت از ديدگاههاى انسانى و ارزشى نيستند. از نظر انسانى آن دو، انسان نر و انسان ماده‏اند و هيچ كدام انسانتر از ديگرى نيستند. از نظر اسلام نيز هر دو مخاطب شريعت و مكلف و مسئول‏اند و فضيلت و برترى معنوى آنها براساس تقواست كه عبارت است از ايمان، و عمل صالح براساس ايمان. ايمان نيز خود وابسته به علم است و علم، از اطلاعات و منطق برمى‏خيزد. اطلاعات از راههاى گوناگون به دست مى‏آيند و منطق عبارت است از نيروى استنتاج. مگر راه دريافت اطلاعات را براى يك انسان ببندند يا خود از پذيرش اطلاعات سر باز زند كه از قافله علم و در نتيجه ايمان عقب بماند وگرنه نيروى استنتاج در مرد و زن هر دو هست. اما عمل صالح براى اهل دين در يك كلمه عبارت است از اداى تكليف. مگر شخص مؤمن داراى اطلاعات لازم در زمينه‏اى، كاهلى يا لجاجت كند كه از عمل صالح بازبماند. در اين زمينه نيز تفاوتى ميان زن و مرد نيست. در هر حال تقرب به خدا حاصل اداى تكليف است. اين‏كه مى‏گويند: زنان به خاطر برخى ويژگيهاى خود كمتر از مردان نماز مى‏خوانند و بنابراين تقرب آنها به خدا كمتر است، مانند اين است كه بگويند: تقرب مردانى كه مسافرت كرده و نماز قصر خوانده‏اند، نسبت به مردانى كه به مسافرت نرفته و نماز خود را كامل به جا آورده‏اند، كمتر است. از ديدگاه شريعت، نماز نخواندن، نماز قصر خواندن و نماز كامل به جا آوردن، هر سه در شرايط خود به يك نسبت اداى تكليف‏اند و خروج از چهارچوب هر يك معصيت است. در نتيجه به حكم عقل، تجربه، قرآن، سيره معصومان و زندگى همسران و دختران آنها و شواهد بسيار، به جرئت مى‏توان گفت كه نقلهاى حديث‏نما يا بحثهاى به ظاهر عقلى و علمى كه گوياى برترى عقلى و ايمانى مرد نسبت به زن‏اند، رد صحت خويش سخت محل ترديدند. بر فرض صحت سند در روايتى، آن روايت ناظر به معانى و مصاديق خاص و جزئى است كه قرائن آن ناديده گرفته شده است. بحثهاى عقلى و علمى نيز بيگمان در مقدمات استدلال يا شيوه استنتاج خويش با مشكلى مواجه‏اند. 3. فضيلتى كه براساس اين آيه برخى مردان بر برخى زنان دارند، عبارت است از فضيلت، برترى، افزونى و تفاوت اقتصادى آن هم در سهم ارث. اين آيه در سوره نساء (زنان) قرار دارد و آيه 34 آن است. خداوند در آغاز اين سوره مطرح مى‏كند كه زن و مرد را از يك تن يا نفس (جان و روح) پديد آورده، از همان تن يا جان يا روح، زوج آن را آفريده، و سپس از اين زوج مردان و زنان بسيارى را در زمين پراكنده است. از اين پس گفتار سوره درباره حق مالى يتيمان و خويشاوندان، حقوق متقابل همسران و سهم ارث زنان و مردان است. گويى اينها به نحوى با يكديگر ارتباط دارند. در آيه 7 بيان مى‏شود كه زن و مرد هر كدام سهم و بهره يا به تعبير قرآنى ++نصيبى+++ از ارث دارند. آيه 11 كه از آيات مشهور است مقدار ارث فرزندان دختر و پسر، پدر و مادر و خواهران و برادران متوفا را بيان مى‏كند. آيات بعد به حقوق متقابل زن و مرد مى‏پردازد تا اين‏كه در آيه 32 سخن از اين به ميان مى‏آيد كه زنان و مردان هيچ كدام درخواست سهم و بهره يا نصيب متفاوت و برتر يكديگر (و به تعبير قرآن: فضل) را نداشته باشند زيرا سهم و بهره (يا نصيب) مردان از آن خودشان است و سهم و بهره (نصيب) زنان از خودشان، و خداوند به هر چيز داناست. آيه 33 باز درباره ارث پدر و مادر و خويشان است تا اين‏كه به آيه 34 يعنى همين آيه مورد نظر مى‏رسيم. در آن آمده است كه خداوند به برخى از مردان بيش از برخى از زنان سهم داده و به تعبير قرآن: فضل به برخى بخشيده است. در ذهن كسى كه سوره را تا اينجا مى‏خواند، فضيلت مادى آن هم به خاطر سهم ارث متبادر مى‏شود و اين‏كه برخى مردان به خاطر مجموعه‏اى از عوامل از جمله ميزان دارايى پدرشان، تعداد خواهران و برادرانشان و ارثى كه دو برابر خواهران خود برده‏اند، ثروتمندترند از برخى زنانى كه با توجه به همين عوامل ثروت كمترى دارند، چنان كه برخى زنان به خاطر ثروت بيشتر پدرانشان يا تعداد كم فرزندان پدر، مبلغى بيش از برخى مردان به ارث مى‏برند. به هر حال در فرآيند عقد يا قرارداد ازدواج، به شرح زير علاوه بر رابطه جسمى و عاطفى، رابطه‏اى مالى و حقوقى ميان زن و مرد برقرار مى‏شود: يك مرد و يك زن آزاد هيچ حق يا تكليف مرتبط با زندگى زناشويى نسبت به يكديگر ندارند. هرگاه يكديگر را ديدند و پسنديدند قصد ازدواج مى‏كنند. پس از آن با يكديگر به توافق مى‏رسند كه مبلغى معين يا ثروتى معين يا چيزى معين را مرد به عنوان مَهر (مهريه) يا صِداق (ثابت كننده صداقت مرد در احترام و حقى كه براى پيوند با زن قائل است) به زن بپردازد. نيمى از اين مبلغ به خاطر احترام مرد به زن و عقد ازدواج با اوست، و نيمى ديگر براى نخستين همبسترى است كه مرد با زن دارد. پس از توافق مقدار مهريه، زن و مرد عقد ازدواج را مى‏خوانند (يا برايشان مى‏خوانند). در اين عقد يا قرارداد زن به مرد مى‏گويد كه براساس صداق تعيين شده خود را به ازدواج مرد درآورده است و مرد اعلام مى‏كند كه اين قرارداد ازدواج و شرط آن را مى‏پذيرد. اين حداقل شرط لازم براى عقد يا قرارداد ازدواج است وگرنه زن و مرد مى‏توانند شرايطى ديگر را نيز براى عقد مطرح كنند و در آن به توافق برسند و به عنوان شرط ضمن عقد يا به عنوان قراردادى جدا در كنار قرارداد عقد (اصطلاحا: عقد خارج لازم) بپذيرند و به آن پايبند باشند. با قبول مرد، عقد بسته مى‏شود و بلافاصله نيمى از صداق بر عهده مرد قرار مى‏گيرد. بنابراين اگر پيش از همبسترى، زن و مرد نخواستند با يكديگر زندگى كنند و اراده كردند كه از يكديگر جدا شوند، مرد بايد نصف صداق را به زن بپردازد. مرد براى نخستين همبسترى خود با زن بايد كل صداق را به وى تحويل دهد و زن تا صداق را دريافت نكرده است مى‏تواند از همبسترى با مرد خوددارى كند. زن مى‏تواند اين مبلغ را در كار اقتصادى به كارگيرد، به مضاربه بدهد، ذخيره كند و براى خويش دارايى مستقلى داشته باشد. از اين پس اگر مرد بخواهد كه در هر زمان اراده مى‏كند زن در كنار وى و با وى باشد، همانند كسى است كه فردى را تمام وقت به استخدام خويش درآورده است. بنابراين بايد زندگى او را تأمين كند؛ زندگى آبرومندانه‏اى شامل غذا، لباس، مسكن، لوازم زندگى، مخارج شخصى روزانه و ديگر مايحتاج و نيازهاى روزمره در حد يك بانوى مسلمان با شخصيت و محترم. اين است معنى آن بخش از آيه 34 سوره نساء كه: ++مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زنان‏اند به خاطر اين‏كه... از اموال خويش {براى زنان‏} هزينه مى‏كنند.+++ در ادامه همين آيه آمده است كه: ++زنان صالح و شايسته، فرمانبردار {شوهران خويش در مسائل زناشويى‏}اند و...+++ در ادامه نيز آمده است كه در اين شرايط، اگر زن از همبسترى با شوهر خوددارى كرد شوهر چه مى‏تواند بكند. اين تعهدات و وظايف متقابلى است كه مرد و زن نسبت به يكديگر دارند. به هر اندازه كه شوهر از اين حقوق زن بكاهد، نسبت به اختيار زمان همبسترى با زن و خروج وى از منزل حق كمترى مى‏يابد. فلسفه دو برابر بودن ارث فرزند پسر نسبت به فرزند دختر نيز از همين معلوم مى‏شود. در واقع مرد كه دو برابر زن ارث مى‏برد، در مقابل، مخارج زندگى زن را بايد به عهده بگيرد و زن كه نصف مرد ارث برده بود بى‏آن‏كه نياز به هزينه كردن ارث خود داشته باشد، زندگى وى را مرد تأمين مى‏كند. مبلغ يا دارايى مربوط به ارث يكى ديگر از داراييهايى است كه زن به عنوان دارايى شخصى خويش مى‏تواند آن را به كار بيندازد و بهره اقتصادى ببرد. در برابر تعهدات مالى مرد نسبت به همسر خويش، زن هيچ وظيفه‏اى در برابر شوهر، جز همبسترى، حفظ اسرار شخصى شوهر و پاكدامنى ندارد. او دوست، محبوب و معشوق شوهر است و ميان آنها مهر و محبت و صفا و مودت برقرار است. زنى كه با اين شرايط پذيرفته است كه در خانه باشد و شغلى در بيرون از خانه نداشته باشد، وقت آزادى دارد كه در آن مى‏تواند به تحصيل دانش، فعاليتهاى آموزشى، تدبير امور اقتصادى خود (به صورت مضاربه پول يا سپردن فعاليتهاى اقتصادى خويش به كارگزاران مربوط و مديريت و برنامه‏ريزى آنها) و ديگر فعاليتهاى شخصى بپردازد، از نظر علمى، دينى و اقتصادى رشد كند و در كنار اينها از لذت مصاحبت همسر و فرزندان خود بهره ببرد. خانه‏دارى، آشپزى، نظافت خانه، خريد، بچه‏دارى و حتى شير دادن به كودك وظيفه زن نيست. شوهر بايد براى هر كدام از اينها فرد يا افرادى را به خدمت بگيرد و دستمزد آنها را بپردازد. اگر زن مايل باشد كه هر يك از وظايف را بر عهده گيرد مى‏تواند حق‏الزحمه معمول آنها را (كه به آن اجرت‏المثل) مى‏گويند از شوهر بگيرد. با اين حساب اگر زن بخواهد همه يا بخشى از وقت منزل خود را به خانه‏دارى و نگهدارى كودك اختصاص دهد به نسبت مقدار وقت روزانه خود حق‏الزحمه‏اى معمول كه به هر كس براى اين فعاليتها مى‏پردازند، دريافت مى‏دارد و به مرور زمان داراييى مى‏اندوزد و با آن فعاليت اقتصادى مى‏كند و با مرگ شوهر نيازى به اموال او ندارد. اين نيز يكى ديگر از منابع مالى زن است. به همين سبب ارث زن از شوهر چندان قابل توجه نيست، گرچه آن نيز يكى از داراييهاى زن در اسلام به شمار مى‏رود. مهر و بخشش و عطوفت و مودت و رحمت و ايثار ميان زن و شوهر به جاى خود، اما بخشى از نظام حقوق اقتصادى ميان همسران تا آنجا كه به آغاز آيه 34 سوره نساء (4) مربوط مى‏شود به قرارى است كه گفته شد، ضمن اين‏كه اگر زن اختيارها و امتيازهاى ديگرى نيز بخواهد، مى‏تواند در شرطهاى ضمن عقد بگنجاند و مرد موظف است كه به آنها پايبند باشد يا زن را در آن موارد آزاد بگذارد. بنابراين معنى استيلاى مرد بر زن كه در متن آمده (اگر اين بخش به حديث اضافه نشده باشد) عبارت است از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى نيز كه در همين بخش از مديريت امور زن و به عهده‏گيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى‏نيز كه در همين بخش آمده، اشاره است به برترى و افزونى مالى كه خداوند در تقسيم ارث براى مردان قرار داده است تا بتوانند از آن، زندگى همسر خويش را نيز تأمين كنند. پس از اين توضيح، جاى يك پرسش باقى مى‏ماند و آن اين‏كه: آيا سرپرست، مدير و مسئول تأمين نيازهاى ديگرى بودن فضيلت و نعمت است؟ پاسخ اين است كه: صرف‏نظر از مرتبت معنوى كه ممكن است براى مسئول و مدير، كمتر از كسى باشد كه تحت مديريت و سرپرستى اوست، آرى؛ اين‏كه خداوند توفيق خدمت، سرپرستى، مديريت و مسئوليت تأمين نيازهاى ديگرى را به شخصى بدهد، چه در مورد دو فرد باشد كه نسبتى با يكديگر ندارند، چه در مورد كارفرما و كارگر، چه در مورد مالك و بنده، چه در مورد والدين و فرزند و چه در مورد مرد و همسرش باشد، نعمت و لطفى است از سوى خداوند به شخص، و لياقت در اين زمينه فضيلتى است براى شخص، تنها از اين لحاظ.
871) يا نبى‏الله: اى پيامبر خدا.
872) طيب: پاك.
873) احصا: به دست آوردن تعداد و شمار.
874) نامتناهى: بى‏انتها - بى‏پايان.
875) دواعى محبت: سببهاى محبت - چيزهايى كه محبت را مى‏افزايند.
876) صفات كماليه الهى: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات او در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). به آنها صفات ثبوتيه حقيقيه يا صفات ذاتيه نيز مى‏گويند.
877) منضم: ضميمه‏شده - پيونديافته - متصل.
878) باعث: برانگيزاننده.
879) اشتباه مؤلف، ترجمه صحيح چنين مى‏شود: عبادتت.
880) مقربان: نزديكان (به خداوند.) 881) دعوى: ادعا.
882) نفس: (اينجا): حالتى در وجود انسان كه وى را به بدى امر مى‏كند.
883) و العياذ بالله: و پناه بر خدا - اين جمله را در حالتى به كار مى‏برند كه موضوعى دور از شأن و موقعيت موجودى باشد كه از وى يا كار وى سخن مى‏گويند يا پس از ذكر جمله يا چيزى كه بد يا گناه باشد.
884) منوط: مربوط - وابسته.
885) دعوا: ادعا.
886) ممتاز: متمايز - قابل تمايز - مشخص و قابل تشخيص و فرق.
887) فايده: سخن سودمند - عنوانى كه براى برخى از فصلها يا بخشها يا موضوعهاى كتاب مى‏گذاشتند تا در آن نكته‏اى مفيد را مطرح كنند.
888) منظور: مورد نظر - مورد توجه.
889) تضرعات: جمع تضرع - التماسها و درخواستهاى التماس آميز (از خدا).
890) مبالغات: جمع مبالغه - كوششهاى بسيار (در عبادت و دعا).
891) اطوار: رفتارها - روشها.
892) اذعان كردن: اعتراف كردن - اقرار كردن.
893) متصور: قابل تصور - ممكن.
894) التذاذه يافتن: لذت بردن.
895) مقصود: خلاصه شده - منحصر شده.
896) رضوان: خشنودى - رضايت - قبول - پذيرش - تحسين - آفرين - مرتبه و درجه‏اى از مراتب و درجات بهشت كه ناشى از رضايت خداوند است - بهشت رضايت و خشنودى الهى.
897) تمثيل: سخنى كه به عنوان مثل آورده مى‏شود.
898) خوان: سفره.
899) نقل: مقصود تنقلات است يعنى نقل، آجيل و چيزهاى بامزه.
900) دريوزه‏گر: فقير - بينوا - آن كه حرفه او گدايى است.
901) فلس: پول سياه - پشيز - پول بسيار كم ارزش.
902) فرح: شادى - شادمانى.
903) اوساط ناس:طبقه متوسط از مردم - مردم طبقه متوسط.
904) ارباب مناصب جزو: صاحبان رتبه‏ها و سمتهاى پايين و جزئى در دستگاه حكومت.
905) استقلال منصب: بالا بردن رتبه، مقام و سمت.
906) محفوظ: بهره‏مند - بهره‏مند از لذت.
907) قرب و انس: نزديكى و آشنايى صميمانه - دوستى و دلبستگى.
908) الم: درد - رنج.
909) انگبين: عسل - شهد.
910) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
911) مايده‏ها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به‏طعام - سفره‏اى كه غذا در آن است.
912) الوان نعمتها: نعمتهاى رنگارنگ - انواع گوناگون نعمتها.
913) آلام: جمع الم - رنجها - دردها.
914) حرمان: محروميت - بى‏بهرگى.
915) مهجوران: دورافتادگان - آنها كه (از محبوب، معشوق يا معبود خويش) دورند.
916) تضرع: التماس - خواهش - زارى - اظهار نياز.
917) استغاثه: فغان - فرياد.
918) رزقنا الله...: خداوند به {حق‏} محمد و خاندان پاكش ما و همه مؤمنان را دستيابى به درجات كاملان روزى گرداند! 919) اين فقره جامعه: اين بخش جامع از كلام (مقصود اين بخش از سفارشهاى پيامبر به ابوذر است).
920) حضور قلب: تمركز فكر و حواس.
921) عقاب: مجازات.
922) ضمير: باطن انسان - درون دل - محتواى انديشه.
923) سياست بليغ: تنبيه كامل.
924) آيات 1و 2 سوره مؤمنون (23).
925) خشوع: فروتنى - افتادگى - دلشكستگى.
926) شارع: آورنده و قانونگذار شريعت و دين.
927) خشوع قلب: فروتنى دل - افتادگى درونى - احساس عميق فروتنى در برابر خداوند.
928) رعيت: عموم مردم كه تابع حاكميت، دستگاه حكومت يا شخص حاكم و فرمانروا هستند.
929) ملك: مملكت - سرزمين.
930) مقتدا: پيشوا - رهبر.
931) اقتدا كردن: پيروى كردن.
932) باقر...: شكافنده و تحليلگر دانشهاى گذشتگان و آيندگان - عنوانى براى امام محمد باقر (ع).
933) ثلث: يك سوم.
934) ربع: يك چهارم.
935) خمس: يك پنجم.
936) نوافل: جمع نافله - نمازهاى مستحب.
937) آفاق آسمان: افقهاى آسمان - دورترين نقطه‏هاى آسمان.
938) موكل: مأمور - موظف.
939) حق تعالى: حق (خداوند) كه بلندمرتبه است.
940) التفات نمودن: روى گرداندن از سويى به سوى ديگر - برگرداندن نظر و توجه.
941) مقصود در همان نماز است. يعنى پس از اين‏كه نمازگزار دو مرتبه به خود آمد و باز حواس او پرت شد، ديگر نمى‏تواند تمركز فكر پيدا كند. در نتيجه نمازش مورد قبول قرار نمى‏گيرد.
942) صلات: صلوه - نماز.
943) جعفر بن احمد القمى: ابو محمد جعفر بن احمد بن على قمى از عالمان فقيه و محدث شيعى در قرن چهارم هجرى است كه در قم و رى مى‏زيست. معاصر صاحب بن عباد وزير معروف ديلمى است و با سه واسطه نيز از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت مى‏كند. شمار كتابهاى او را دويست و بيست گفته‏اند.
944) متغير شدن: تغيير يافتن - دگرگون شدن.
945) اشاره به آيه 72 سوره احزاب (33) كه داراى همين مضمون است.
946) وارد است: نقل شده است - روايت شده است.
947) عرش / عرش عظيم: تخت حكومت / تخت بزرگ حكومتى - موجودى خارجى كه از عالم غيب است. مركز دستورهاى جهان است و رشته تدبير امور جهان به آنجا مى‏رسد. از آن نقطه هستى با همه جزئيات آن هدايت مى‏شود.
948) سيدالساجدين: سرور و سالار سجده‏كنندگان.
949) استغاثه نمودن: يارى خواستن.
950) يابن رسول‏الله: اى فرزند پيامبر خدا - اى نواده پيامبر خدا.
951) اضطراب: جنبش - دست و پا زدن - پريشانى - آشفتگى - بيتابى - سراسيمگى.
952) اى ضعيفه‏اليقين به خدا: اى زنى كه يقين تو به خدا ضعيف و كم است.
953) تنبيه: آگاهسازى - آگاهى‏بخشى.
954) جبار: مسلط - قاهر - داراى تسلط كامل - از صفات خداوند.
955) در اين‏كه انسان كامل توانايى تصرف در نيروهاى طبيعى را دارد شك نيست و اين‏كه خداوند انسان را خداگونه‏اى در طبيعت قرار داده است كه اگر بخواهد و جايگاه خود را بشناسد و خود را به خداوند نزديك سازد همانند او مى‏تواند به آفرينش دست بزند و نيروهاى طبيعت و قواى عالم وجود را به خدمت بگيرد، و اين‏كه هدف از آفرينش انسان دستيابى او به مرتبتى است بالاتر از همه هستى و پايين‏تر از خدا؛ مرتبتى فراتر از فرشتگان مقرب. معنى قرب به خدا نيز كه هدف عبادتهاست جز اين نيست كه انسان ويژگيهاى خداوندى را كسب كند و چونان او از صفات و تواناييهاى ارزشمند برخوردار و از كاستيها و بديها پيراسته باشد. در اين نيز ترديد نيست كه انسانهايى كامل چون امامان معصوم، بيشترين توجه را در نماز به خداوند خويش دارند و بيشترين حد توكل و توسل ميان آنها و ذات حق برقرار است. اما به دور از بررسى رجال اين حديث، آن‏كه اندك آشنايى با اطلاعت دينى داشته باشد، در صحت آن شك مى‏كند. از جمله اين‏كه: 1. كار امام نبايد مخالف دستور شرع يا اخلاق باشد. براساس فرمان شرع، به خاطرات نجات جان يك انسان مى‏توان و بايد نماز را شكست. اگر كسى فرياد يارى مسلمانى را بشنود و به نماز خود ادامه دهد مرتكب گناه شده است چه رسد به اين‏كه آن را طول بدهد و آن را با آداب مستحب به جا آورد. 2. مادر امام محمد باقر (ع) و همسر امام زين‏العابدين (ع) فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) و از زنان جليل‏القدرى است كه شايستگى همسرى امام و مادر امام را داشته است. از وى كراماتى نيز نقل مى‏شود. وى در خاندان رسالت پرورش يافته و علم به امانت شوهر و فرزند خويش داشته است. كرامت، معجزه، توكل و توسل براى او بيگانه نيست. از چنين زنى، متهم كردن اهل بيت رسالت به قساوت قلب متصور نيست، ضمن اين‏كه چنين سخنى متهم كردن همه ائمه به علاوه حضرت زهرا (س) و نيز پيامبر رحمت حضرت محمد (ص) به سنگدلى است؛ متهم كردن كسانى كه شواهد بسيار عقلى و نقلى بر لطافت طبع و رقت قلب آنان - بيش از همه انسانها - گواهى مى‏دهد. 3. اضطراب، تلاطم و دست و پا زدن كودك، با خنده او به هنگام خروج از آب همخوانى ندارد. گويى كودك مادر خود را دست انداخته است. 4. خطاب ++اى ضعيفه‏اليقين+++ و ++بر شماها ملامتى نيست+++ از سوى امام كه مظهر ادب و احترام نسبت به همگان به ويژه همسر خويش و ديگر زنان است، ++تصورى است كه عقلش نمى‏كند تصديق+++. اولا، اين سخن توهينى است نسبت به همسر امام و مادر امام. ثانيا، فرياد زدن و كمك طلبيدن به هنگام بروز خطر نشانه ضعف يقين نيست بلكه خداوند اكثر مواقع چنين اراده مى‏كند كه مشكل را به دست ديگران حل كند. در اين حالت فرياد نزدن و كمك نخواستن خطا و سرپيچى از دستور الهى است. ثالثا، اگر يقين كسى واقعا ضعيف است و اگر بر كسى ملامت نيست، چرا از وى انتظار داشته باشيم كه بيش از حد توان و يقين خود بينديشد و عمل كند؟ توقع چنين چيزى از چنين فرد يا افرادى تكليف فوق طاقت است و از سوى امام چنين توقعى شايسته نيست. 5. اين نقل چنين القا مى‏كند كه - العياذ بالله - دو امام با يكديگر همدست شده‏اند تا يكى مادر خود را و ديگرى همسر خود را بيازارد و اين دو امام نمى‏دانسته‏اند كه آزار هر انسانى به ويژه انسان مؤمن گناه است چه رسد به اين‏كه مادر يا همسر انسان باشد. 6. هرگونه توجيح ديگرى كه بخشى از اين نقل را ترميم كند، پاسخى ديگر در عقل يا نقل دارد يا دست كم جايى ديگر از همين نقل را مخدوش مى‏سازد. اصولا روايات ساختگى مانند پارچه پوسيده كوتاهى هستند كه بكوشيم كه پارچه را بكشيم و شكاف را به هم بياوريم جاى ديگر آن پاره خواهد شد. 7. مجلسى با عبارت ++و منقول است+++ (بدون اظهار نظر در مورد صحت و اعتبار سند) از اين نقل ياد مى‏كند. اين نيز شاهدى ديگر بر ترديدهايى است كه در مورد آن روا مى‏توان داشت.
956) حليه‏الاولياء: به معنى زيور دوستان خدا كتابى است تأليف حافظ ابونعيم اصفهانى از محدثان، راويان و حافظان بزرگ و جد مجلسى. نامش احمد بن عبدالله بن احمد است. به سال 430 هجرى وفات يافته و در اصفهان مدفون است.
957) رعشه: لرزه - لرزش.
958) مستولى: چيره - مسلط.
959) عظيم‏الشأن: داراى شأن و جايگاه عالى و بزرگ - بزرگ مرتبه.
960) صحابه كبار: جمع صاحب (يا صحابى) كبير - ياران بزرگ - همنشينان و همصحبتان ارجمند.
961) بقيه: باقيمانده - بازمانده.
962) جور: ستم - ظلم.
963) نحيف: لاغر - نزار.
964) كاهيده: ضعيف شده.
965) التماس: خواهش - درخواست.
966) تخفيف دادن: كاستن - كم كردن.
967) كهنه: فرسوده.
968) اكرام فرمودن: احترام گذاشتن.
969) تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن.
970) مصاحب رسول: همصحبت همنشين پيامبر.
971) ترك اولى: كارى كه اجراى آن بهتر است اما عدم اجراى آن نيز گناه نيست. اولى (بهتر) نام دارد و چيزى است معادل مستحب و حتى بسيار ضعيفتر از آن. اما انبيا و اوليا نبايد همين ترجيح كوچك را نيز ناديده بگيرند و بايد اولى را به جا بياورند. براى آنها با توجه به مرتبت معنوى ايشان، ترك اولى گناه است. به عقيده شيعه انبيا گناه نمى‏كنند و اگر مرتكب خطايى شوند، حداكثر ترك اولاست نه فراتر از آن.
972) اين سخن اشاره است به بخشى از آيه 2 سوره فتح (48): ++تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد+++ (اين ترجمه در توضيحى كه در انتهاى حديث خواهد آمد روشنتر خواهد شد).
973) مبالغه: كوشش بسيار.
974) مشقت: رنج - دشوارى - سختى.
975) نفخ: ورم.
976) قدم: پايين‏ترين قسمت پا تا مچ.
977) به دور از بررسى سند، روايت فوق از چند نظر محل اشكال است: 1. حفظ صحت و سلامت جسم، توصيه پيشوايان اسلام است. حتى توصيه شده است كه شخص خود را در عبادت به مشقت نيندازد. همچنين توصيه شده است كه شخص تا جايى عبادت كند كه او را ملال و خستگى حاصل نشود. البته حد ملال و خستگى افراد متفاوت است و اولياى خدا هيچ گاه از عبادت خسته و دلزده نمى‏شوند و نشاط و اشتياق خود را به آن از دست نمى‏دهند. اما ضعف و فرسودگى و آسيب جسم به خاطر عبادت امرى است كه پيشوايان دين بايد پيش و بيش از ديگر مردم از آن بپرهيزند. براى نمونه، سفارش امام محمد باقر (ع) به فرزندش امام جعفر صادق (ع) اين است كه در عبادت، خود را به مشقت نيندازد كه خداوند اگر بنده‏اى را دوست داشه باشد، عمل اندك او را مى‏پذيرد و اگر دوست نداشته باشد، عمل بسيار او را نيز به ديده قبول نمى‏گرد. به شهادت قرآن و روايات، خدا براى مردمان به ويژه مسلمانان، آسانى خواسته است، آنها را به چيزى كمتر از حد توانشان تكليف مى‏كند و فوق طاقتشان از آنها نمى‏خواهد. بنابراين رواياتى كه نوعى آسيب جسمى، ضعف و فرسودگى به خاطر عبادت در ائمه و پيامبر را مى‏رسانند در صورت صحت، از اين جنبه خالى از غلو و اغراق نيستند. 2. فاطمه دختر امير مؤمنان على (ع) كه آن حضرت، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را ديده است از جابر ابن عبدالله انصارى كه پيامبر (ص) را ديده است مى‏خواهد چنان توصيه‏اى به حضرت سجاد (ع) كند. اگر عبادت در حد ضعف و سستى و آسيب جسمى - چنان كه جمله انتهاى حديث و ذكر سيره حضرت رسول در اواسط حديث مى‏گويد - طريقه پيامبر (ص) و ائمه بوده است چه جاى نقد از سوى دختر امير مؤمنان و صحابى رسول اكرم (ص)، و اگر نبوده است چه جاى صحت براى شواهد منقول در سخن معصوم! ضمن اين‏كه چه جاى همخوانى اين روش معصومان با آيات قرآن و روايات ديگر. 3. استشهاد قرآنى منسوب به حضرت سجاد (ع) به آيات نخست سوره فتح (48) است كه اصولا به تحقيق مفسران و شواهد همين آيات و ديگر روايات هيچ ارتباطى به گناه يا - به تعبير تلطيفگراى آن - ترك اولاى حضرت رسول (ص) ندارد، و اين‏گونه تعبير و تفسير نامرتبط نمى‏تواند از معصوم باشد. آنچه مايه اشتباه برخى مفسران و مترجمان شده است واژه‏هاى ++ذنب+++ و ++غفران+++ است. ذنب كه در واقع همان دُنب يا دُمب يا دُم فارسى است، در عربى به هر كارى مى‏گويند كه عاقبت، پيامد و دنباله‏اى وخيم، دشوار، سخت، سنگين، گران و ناگوار دارد. غفران ذنب يعنى كارى كه اين دنباله و عاقبت را از ميان ببرد يا از آن جلوگيرى كند يا آن را بپوشاند. (به گناهانى كه داراى پيامد و دنباله‏اند از اين رو ذنب گفته مى‏شود.) در هر حال ترجمه و خلاصه تفسير آيات نخست سوره فتح چنين مى‏شود: ++ما پيروزيى نمايان (فتح مكه يا صلح حديبيه) را براى تو پيش آورديم. تا خداوند پيامد گذشته و آينده {رسالت‏} تو را {كه انتقام مشركان از تو و نهاد مانع بر سر راه اسلام است‏} از ميان ببرد و نعمت خود را {با گشودن مكه‏} بر تو تمام كند و تو را به راهى راست و هموار {بى‏خطر مشركان و مخالفان‏} رهنمون و راهبر شود.+++ ملاحظه مى‏شود كه بدون اين‏گونه تفاسيرى كه ذنب را به معنى پيامد دشوار فعاليت يا بازتاب فعاليت بدانند، ميان پيروزى در جنگ با بخشيدن گناه يا ترك اولى ارتباطى معقول نيست. (براى آگاهى بيشتر به كتب تفسيرى شيعه مراجعه شود.) 4. در انتهاى حديث، حضرت به جاى مجاب كردن جابر، مثلا به اين طريق كه بفرمايد با اين عبادتها عمر، كوتاه و سلامت، توان و نيروى خدمت به اسلام از انسان سلب نمى‏شود و بلكه ممكن است توفيقها و توانهاى معنوى و امدادهاى غيبى به انسان برسد، بر سخن خود پاى مى‏فشارد و جابر را با همان بينش اوليه‏اش رها مى‏سازد. اى در حالى است كه به شهادت احاديث ديگر، هر كس با ائمه شيعه به بحث مى‏پرداخته است يا قانع و ارضى و خشنود و روشن مى‏شده است يا بى‏آن‏كه پاسخى داشته باشد، از ادامه سخن باز مى‏مانده است. 5. مجلسى با عبارت ++روايتى وارد شده+++ از اين حديث سخن مى‏راند بى‏آن‏كه تأييد و نظرى نسبت به صحت، وثاقت و اعتبار حديث و سند آن ارائه كند.
978) مجروح شدن ديده: (اينجا:) سرخ شدن چشم (از بيدارى يا گريه بسيار).
979) وفور: بسيارى.
980) بعضى: يكى.
981) مسطور: نوشته شده.
982) هزار ركعت نماز: هر ركعت نماز مستحب اگر به نحو شمرده و با سرعتى كه مغاير سكون و آرامش در نماز نباشد به جاى آورده شود، چيزى كمتر از 5/1 دقيقه به طول خواهد انجاميد كه هزار ركعت آن يك‏شبانه‏روز را پر مى‏كند. به همين نسبت در نمازهاى خلاصه‏تر و احيانا سريعتر، اين مقدار به دوازده ساعت نيز خواهد رسيد. البته آن حضرت و ديگر اولياى خدا اين مقدار نماز را در هنگامى به‏جا مى‏آورده‏اند كه مسئوليتى ديگر نداشته‏اند يا از ايامى بوده است كه يا در زندان به سر مى‏برده‏اند يا زمانهايى است كه اسلام آن را براى عبادت قرار داده است مانند ماه رمضان به ويژه ايام قدر، شب و روز جمعه و از اين قبيل. 983) جليل: عظيم - بزرگوار.
984) خايف: خائف - ترسان.
985) بعضى: يكى.
986) النار! النار!: آتش! آتش! 987) كبرى / كبرا: مؤنث اكبر - بزرگتر در اينجا:) بزرگ - عظيم.
988) ابوايوب: ابراهيم بن عثمان يا ابراهيم بن عيسى كوفى داراى كنيه ابوايوب خزاز (خز فروش) از راويان موثق و داراى منزلتى عظيم و از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع).
989) عليهماالسلام: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 990) جلال = شكوه - عظمت.
991) سطوت = خشم گرفتن و مجازات و گرفتن با خشم.
992) عتاب = قهر - غضب - ملامت.
993) رعايا: جمع رعيت - عموم مردم - مردم - مردمى كه كسى بر آنها حكم مى‏راند.
994) ملك: فرشته.
995) طينت قرس و طهارت: سرشت پاكى و پاكيزگى.
996) شهوات: جمع شهوت - خواستها، خواهشها و تمايلات نفس.
997) علايق: جمع علاقه - دلبستگيها.
998) عجم: جمع اعجم - زبان‏بسته‏ها - آنان كه نمى‏توانند سخن بگويند.
999) استعداد: در لغت به معنى آمادگى و توانايى است. در فلسفه و علوم عقلى به كيفيتى مى‏گويند در موجود كه مبدأ تكامل آن به سوى كمال ممكن است. استعداد در موجودات مختلف متفاوت است و هر موجود به اندازه‏اى كه مى‏تواند تغيير حالت دهد و به سوى تكامل پيش رود از استعداد برخوردار است.
1000) نشئه جامعه انسانى: وجود جامع انسان - وجود انسان كه داراى ويژگيهاى ديگر وجودها نيز هست.
1001) كثافات جسمانى: پليديها، غلظتها و تيرگيهايى كه در جسم وجود دارد.
1002) شهوات ظلمانيه: خواستهاى تيره - تمايلات و خواهشهايى كه مايه تيرگى روان مى‏شوند.
1003) تشبث: درآويختن به چيزى - دست به دامن چيزى شدن.
1004) ملكات ملكى: عادتها، صفات و ويژگيهاى ماندگار فرشته گونه.
1005) محلى: آراسته - زيورداده.
1006) اشرف: بلندمرتبه‏تر - گرانمايه‏تر - برتر.
1007) معارضات: جمع معارضه - مبارزه‏ها - دست و پنجه نرم‏كردنها.
1008) گازر: رختشوى.
1009) هوا / هوى: ميل - خواهش.
1010) بهايم: جميع بهيمه - چهارپايان.
1011) انعام: جمع نعم - چهارپايان.
1012) بخشى از آيه 44 سوره فرقان (25).
1013) بهيميت: مانند بهيمه‏بودن - مانند چهارپايان بودن.
1014) بالخاصيه، به خاطر ويژگى خاص خويش.
1015) بعد: دورى.
1016) انهماك: پافشارى در كارى - سخت سرگرم شدن به كارى - كوشش بسيار در كارى.
1017) تعلقات: دلبستگيها.
1018) توغل: فرو رفتن در كارى.
1019) دنيه: مؤنث دنى، پست.
1020) مواصلت: پيوند يافتن - به يكديگر پيوستن - وصال.
1021) فراق: دورى - جدايى.
1022) مورث: باعث.
1023) مزيد: افزونى - افزون شدن.
1024) ترجمه سخنى از رسول اكرم (ص): الصلوه معراج المؤمن.
1025) سبق ذكر يافت: پيشتر سخن از آن به ميان آمد.
1026) متنبه: بيدار - هوشيار.
1027) عظيم‏الشأن: داراى رتبه و شأن و جايگاه عالى - از صفات خداوند.
1028) تمهيد: مقدمه‏چينى - زمينه‏سازى.
1029) انعام: بخشش - احسان - نعمت‏بخشى.
1030) مسارعت نمودن: شتاب كردن.
1031) ترجمه: ++حى على‏الصلوه+++ است. بقيه موارد نيز ترجمه بخشهاى ديگر از اذان‏اند.
1032) فلاح: رهايى يافتن - به جاودانگى رسيدن - نجات يافتن - رستگار گشتن - پيروز شدن - به مقصود رسيدن.
1033) معارض: مخالف - دشمن.
1034) اشتباه از قلم مؤلف است. ديده بينا مى‏شود نه شنوا. ظاهرا مؤلف مى‏خواسته است بگويد: ++... و آنان كه گوش ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده+++.
1035) آيه 27 و بخشى از آيه 28 سوره فجر (89): ++هان اى جان آرام. به سوى پروردگارت بازگردد.+++ 1036) سمع: گوش.
1037) بيت‏الخلا: محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع.
1038) خلوت: رفتن به محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع و زمان درنگ در آنجا. 1039) تلويثات: پليديها - ناپاكيها.
1040) اخلاق رذيله: خلق و خويها و عادتهاى پست، زشت و ناپسند.
1041) استعاذه از شيطان: پناه بردن به خدا از شيطان - گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ (پناه مى‏برم به خداوند از {شر} شيطان رانده شده) يا عبارتهايى شبيه به اين.
1042) ارجاس: جمع رجس - پليديها - ناپاكيها.
1043) صورى: ظاهرى.
1044) تطهير: شستن و پاك كردن همه يا برخى از اعضاى بدن.
1045) دعاهاى منقوله: دعاهايى كه {از پيامبر (ص) يا ائمه (ع)} نقل شده است {و منسوب به آنهاست‏}.
1046) عقوبات: جمع عقوبت - عذابها - مجازات كارهاى بد و گناهان.
1047) اين بخش كه سخن شخص در هنگام گرفتن وضوست و يكى - دو بخش قبل و بخشهايى همانند آن كه پس از اين مى‏آيد، تقريبا ترجمه دعاهايى است مربوط به وضو و دعاهاى پيش از نماز و دعاهاى اعمال قبل از نماز كه در كتابهاى دعا آمده‏اند و همه مستند به آياتى از قرآن‏اند.
1048) برات مخلد بودن در بهشت: حواله، سند يا مدركى كه از سوى خدا به شخص مى‏دهند كه بهشتى است و جاودانه در بهشت خواهد ماند.
1049) در فرهنگ دينى مفاهيم معنوى خوب و بد، زيبا و زشت، ايمان و كفر، ارزش و ضدارزش و از اين قبيل، به ترتيب با مفاهيم مادى راست و چپ، بالا و پايين، سفيد و سياه، نور و ظلمت و از اين قبيل تطبيق يافته است.
1050) غل كردن دست در گردن: دست راست را از سمت چپ و دست چپ را از سمت راست به پشت گردن بردن و قفل كردن - نوعى مجازات - انواع مجازاتهايى كه از آنها نام برده شده، نمود عينى يا نتيجه اعمال دنياست كه شكل صورى آن با شكل معنوى عمل تناسب دارد.
1051) صراط: راه - راه راست و دقيق رفتن به سوى خدا در يان دنيا كه نمود عينى آن در آن دنيا پلى است باريك به سوى بهشت و بر روى جهنم. هر كس در اين دنيا دقت بيشترى در عقايد و اعمال خود به خرج داده باشد، آسانتر از آن رد مى‏شود.
1052) ثبات: پابرجايى - استوارى.
1053) احاديث معتبره: جمع حديث معتبر كه توضيح آن پيش از اين آمد.
1054) صورت: تصوير - عكس.
1055) مقصود تصاويرى است كه نشانه بت‏پرستى و شرك باشد.
1056) ساحه: ساحت - فضاى خانه - حياط خانه - درگاه.
1057) نفس اماره: روح انسان زمانى كه تابع هوا و هوس شود و انسان را به بدى وادارد. اين نام از آيه 53 سوره يوسف (12) اقتباس شده است.
1058) دربند: دروازه - در.
1059) دولتخانه: كاخ سلطنتى.
1060) كرياس: محوطه درون خانه - خلوتخانه سلطنتى - دربار شاه كه محل حضور او و نزديكان اوست.
1061) كبريا: عظمت - بزرگى.
1062) بساط: فروش.
1063) سخن رسول اكرم (ص) كه متن آن گذشت.
1064) الله‏اكبر: خداوند بزرگتر {از آن‏} است {كه به توصيف درآيد}.
1065) افتتاح صلات: آغاز نماز.
1066) غيبت: حاضر نبودن.
1067) ملك‏الملوك: پادشاه پادشاهان - خداوند.
1068) مشاعر: جمع مشعر - حواس - نيروهاى ادراك.
1069) ملت ابراهيم: دين و آيين حضرت ابراهيم (ع).
1070) منقاد: فرمانبردار - مطيع.
1071) شرك جلى و خفى: شرك آشكار و نهان - قائل شدن شريك براى خدا (شرك جلى) و ريا (شرك خفى).
1072) دعاى مستحب بعد از تكبير نماز كه برگرفته از آيات 79، 162 و 163 سوره انعام (6) است.
1073) محيل: حيله‏گر.
1074) اب‏الآباء: پدر پدران - حضرت آدم (ع).
1075) درآمدن: درافتادن.
1076) دواعى نفسانى: سببها و انگيزه‏هايى درونى كه منشأ آنها تمايلات پست بشرى است.
1077) شياطين انس: شيطانهاى انسانى - انسانهاى شيطان صفت - انسانهايى كه شخص را از راه به در مى‏برند و گمراه مى‏كنند يا به گناه وامى‏دارند.
1078) اتباع: پيروان.
1079) متعرض: مزاحم.
1080) بخشى از آيه 42 سوره حجر (15) و آيه 65 سوره اسراء (17).
1081) سلطنت: تسلط - سلطه - فرماندهى.
1082) مالك‏الملوك: صاحب و دارنده و مالك همه پادشاهان.
1083) خطير: مشكل - پرخطر - بزرگ.
1084) كبير: بلندمرتبه - بزرگ‏قدر.
1085) مخالطبه: گفت‏وگوى روبه‏رو.
1086) مقصود ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1087) اعظم: بزرگتر.
1088) نعمتهاى عامه: نعمتهايى كه همگان از آن بهره مى‏برند يا مى‏توانند ببرند.
1089) رحمتهاى خاصه: لطفها، مهربانيها، بخششها و رحمتهايى كه تنها اهل ايمان از آنها بهره‏مند مى‏شوند و ديگران از آنها بى‏بهره‏اند.
1090) عبارت داخل علامت نقل قول، ترجمه و تفسير ++بسم‏الله الرحمن الرحيم+++ است.
1091) عظما: بزرگان.
1092) ذكر مطلوب: بيان خواسته.
1093) حشر: گردآمدن مردم پس از زنده شدن همه انسانها در روز قيامت.
1094) اين بند اشاره به آيات 2 - 4 سوره حمد (1) است.
1095) شهود: ديدن - مشاهده كردن - (اينجا:) ديدن خداوند با چشم دل به وسيله ايمان واقعى.
1096) حضور: حاضر بودن - در نزد كسى بودن - (اينجا:) حاضر بودن دل در پيشگاه خداوند.
1097) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1098) اشتباه مجلسى است. ++مى‏نماييم+++ صحيح است (حواس مؤلف متوجه خطاب يك فرد با خداوند بوده است).
1099) موهم: به شك‏اندازنده - به گمان‏اندازنده.
1100) متمشى مى‏تواند شد: نمى‏تواند به اجرا در آيد - نمى‏تواند برآيد.
1101) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1).
1102) استعانت: يارى - يارى خواستن - گفتن ++اياك نستعين+++.
1103) - 1104) اشتباه مجلسى است. ++مى‏جوييم+++ صحيح است (فكر مؤلف متوجه خطاب فرد نمازگزار با خداوند بوده است).
1105) ترجمه و تفسير ++اياك نعبد+++.
1106) طفيلى: كسى كه وى را به جايى دعوت نكرده باشند اما به همراه فرد يا افرادى كه دعوت شده‏اند راه بيفتد، خود را در ميان آنها جا بزند و وارد جايى شود كه دعوت‏شدگان مى‏شوند.
1107) دأب ارباب صفا: عادت و خوى صاحبان يكرنگى و صميميت.
1108) استعاذه: پناهجويى - پناه بردن (به خدا از شيطان با گفتن يا بدون گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ يا همانند آن).
1109) ترجمه‏الصلوه: شرح و تفسير نماز.
1110) اشعار: آگاهى‏بخشى - آموزش.
1111) تنبيه: آگاهسازى - هشيارگرى.
1112) مورث: باعث.
1113) اشتباه قلمى مجلسى يا نسخه مأخذ او: أنه و الأول.
1114) عليه: مؤنث على - بلندقدر - شريف.
1115) موقوف بر: ايستاده بر - وابسته به.
1116) واجب‏الوجود: موجودى كه وجود او ضرورى است - موجودى كه وجودش منسوب به خود، از خود و به خود باشد - موجودى كه وجودش وابسته به خودش است - خداوند.
1117) صفات ثبوتيه: صفاتى كه خداوند دارد، مانند علم و قدرت.
1118) صفات سلبيه: صفاتى كه خداوند پاك و برى از آن است و نمى‏توان آنها را به خداوند منسوب كرد مانند تركيب و تجسم.
1119) پيغمبر آخرالزمان: پيامبرى كه آيين او به انتهاى زمان مى‏پيوندد و پس از او پيامبرى نخواهد آمد - آخرين پيامبر - پيامبر اسلام حضرت محمد (ص).
1120) ضرورى دين: عقايدى كه پذيرش دين به معنى پذيرش آنهاست و رد هر يك از آنها به معنى خروج از دين است، مانند توحيد، معاد و وجوب نماز و زكات در اسلام.
1121) مفصلا: به تفصيل - به شرح.
1122) مجملا: به طور خلاصه -به اجمال.
1123) ائمه اثنا عشر: امامان دوازدهگانه - دوازده امام - دوازده تن كه به اعتقاد شيعه جانشين پيامبر اسلام (ص) پس از اويند.
1124) عقاب: عذاب - شكنجه - مجازات گناه.
1125) خلاف: اختلاف نظر.
1126) شقاوت: بدبختى - سخت‏دلى.
1127) متاع نفيس: كالاى گرانبها.
1128) عقبات: جمع عقبه - راههاى دشوارى كه در كوهستان است - گردنه‏ها - (اينجا:) مسائل اعتقادى.
1129) سفينه نجات: كشتى نجات. اين تمثيل به تعبيرهاى گوناگون و از طرق شيعه و سنى از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) درباره على (عليه‏السلام) و فرزند معصومش آمده است و بيانگر اين است كه اينان در درياى پرتلاطم زندگى با همه مشكلات مادى و ترديدها و تلاطمهاى معنوى، راهنما و نجاتبخش مردمان‏اند. 1130) شعبه: شاخه - شاخه فرعى.
1131) ظاهرتر بودن خداوند نسبت به همه چيزها: ما در هر چيز كه مى‏نگريم، هر چه مى‏شنويم و هر چه را با حواس خود در مى‏يابيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست. پس هستى هر چيز ظاهرتر و آشكارتر از چيستى آن است. از سوى ديگر در هر چيز مى‏نگريم آن را نيازمند به چيز ديگرى مى‏بينيم تا آنجا كه كل هستى را اگر تصور كنيم باز آن را نيازمند به چيزى ديگر خواهيم ديد اما نمى‏دانيم كه آن چيز ديگر، خود همين هستى در كليت آن است كه هر لحظه آن نيازمند لحظه پيش است يا اين‏كه موجودى غير از اين هستى مشهود آن را پديد آورده است و هدايت مى‏كند. در واقع در چيستى پديدآورنده هستى ترديد داريم نه در هستى پديدآورنده هستى. در اينجا نيز هستى پديد آورنده جهان آشكارتر از چگونگى وجود او يا به عبارت ديگر ماهيت و چيستى اوست. از جهت سوم، وجود كل جهان براى ما آشكارتر از وجود چيزهاى جزئى از اين جهان است. ما ترديد نداريم كه جهانى هست اما ممكن است ترديد داشته باشيم كه فلان كهكشان، فلان قاره، فلان كشور فلان جانور يا كلا فلان موجود وجود دارد يا نه. از جهت چهارم، درك چيستى هر چيز نيازمند، نياز به بررسى و تأمل دارد اما در اين‏كه آن چيز نيازمند را چيز يا چيزهاى ديگر پديدآورده يا چيز يا چيزهاى ديگر وجود او را حفظ مى‏كنند ترديدى نيست. بنابراين هستى پديدآورنده يا پديدآورندگان هر چيز آشكارتر و ظاهرتر از چيستى خود آن چيز است. پنجم اين‏كه پديدآورنده كل جهان هستى را همان پديدآورنده اجزاى آن و اشياى كوچكتر بايد دانست چنان كه به وجودآورنده هر چيز بزرگ، به وجود آورنده اجزاى آن نيز هست گرچه با چند واسطه باشد. ما مى‏توانيم در شناخت واسطه‏ها ترديد كنيم اما در اين‏كه همه در نهايت به آفريننده كل جهان منتهى مى‏شوندترديد نداريم. پس وجود آفريننده كل اشيا آشكارتر از آفرينندگان يا پديدآورندگان هر شى‏ء است. بنابراين مقدمات پنجگانه، در هر چيز كه بنگريم يا هر چيز را كه حس كنيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مى‏دانيم كه هست و هستى آن نيازمند چيز ديگرى است كه همان پديدآورنده آن چيز و كل جهان هستى است. پس وجود پديدآورنده هستى آشكارتر و ظاهرتر از چيستى و ظهور همه اشيايى است كه به هر نحو مى‏توانند به درك درآيند يا حتى درك ما از كمترين شناخت آنها بى‏بهره باشد.
1132) دليل دور و تسلسل: مقصود، دليل بطلان (باطل بودن) دور و تسلسل است. دور اين است كه ادعا كنيم وجود يك شى‏ء وابسته به خود آن شى‏ء است به اين معنى كه خودش خودش را به وجود آورده است يا باواسطه يا بيواسطه. بطلان اين ادعا از آنجاست كه اگر اين شى‏ء نبوده است، چگونه چيزى كه نيست و وجود ندارد، مى‏تواند چيزى را به وجود بياورد. اگر اين شى‏ء بوده است چه لزومى داشته است كه خود را به وجود بياورد. در واقع چگونه چيزى هم بوده است (كه به وجود بياورد) و هم نبوده است (كه لازم باشد به وجود بيايد). تسلسل اين است كه ادعا كنيم وجود يك چيز وابسته به چيز ديگرى است و آن وابسته به چيز سومى و به همين ترتيب تا بينهايت، كه همه از موجوداتى هستند كه وجود آنها وابسته به چيز ديگرى است. بطلان اين ادعا از آنجاست كه هر مجموعه از اين موجودات وابسته به يكديگر را انتخاب كنيم، همه وابسته به آخرين عضو آن مجموعه‏اند. اين عضو آخر نيز وابسته به موجود ديگرى خارج از اين مجموعه خواهد بود. به عبارت ديگر هر مجموعه از زنجيره موجودات وابسته به يكديگر را فرض كنيم بايد موجودى خارج از آنها باشد كه موجود آخرى را (و در نتيجه همه مجموعه را) به وجود آورده باشد. براساس اصل استقراى رياضى، كل اعضاى اين مجموعه از موجودات، نيازمند عضوى ديگر خارج از خويش‏اند. به عبارت ديگر، عضو ديگرى خارج از مجموعه نامتناهى موجودات وابسته بايد وجود داشته باشد كه آنها را به وجود آورد. اين عضو ديگر بايد موجودى باشد كه وجود آن وابسته به خود آن است به اين معنى كه همواره بوده است و هيچ‏گاه نبوده است كه نباشد و به وجود بيايد. بطلان دور و تسلسل اين نتيجه را مى‏دهد كه هر موجود در جهان هستى و نيز مجموعه جهان هستى وابسته به آفريننده‏اى هستند كه وجودش ضرورى است و به عبارت ديگر واجب‏الوجود است. اثبات بطلان دور و تسلسل يكى از راههاى اثبات وجود آفريننده‏اى براى جهان است.
1133) تعطل: از كار بازماندن - معطل ماندن.
1134) نياز به استدلال و دليل دور و تسلسل: سخن مجلسى و بسيارى ديگر اين است كه اگر قرار باشد وجود خدا را با دليل دور و تسلسل اثبات كرد و شناخت، با وجود اين همه مشكلات استدلال و فهم آن و اشكالهايى كه در اين راه ممكن است به ذهن بيايد، اين روش اگر اغلب انسانها را نسب به وجود خدا مشكوك نكند، قدر مسلم، عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت، آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن عده‏اى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن را داشته باشند. ضمن اين‏كه اثبات كنندگان وجود خدا اول به وجود خدا معتقدند و بعد براى آن دليل مى‏سازند و دليل مى‏آورند. و دلايل ديگرى كه مؤلف در سطرهاى آتى كتاب خواهد آورد. نظر مؤلف اصولا اين است كه اثبات وجود خدا استدلالى نيست. به دور از اين‏كه برهان دور و تسلسل تا چه حد قوى است و مى‏تواند در اثبات وجود خدا به كار آيد و تا چه اندازه شخص را به وجود خدا معتقد سازد، توجه به چند نكته ضرورى است: 1. اگر مهمترين مفهوم دينى را كه وجود خالق هستى باشد، نتوان با عقل دريافت چه دليلى براى اهل دين وجود دارد؟ چه فرق ميان اهل دين و غير اهل دين است؟ آن بى‏دليل به چيزى معتقد نيست و اين بى دليل هست. 2. عقل، حجت خدا و حجت مشترك ميان انسانهاست و انسانها به وسيله آن - همانند زبان مشترك - با يكديگر گفت‏وگوى عقلى مى‏كنند. اگر مهمترين و اساسيترين مفاهيم دينى را نتوان با استدلال عقلى و علمى اثبات كرد و به آن ايمان آورد، چه حجتى براى اهل دين در باربر غير اهل دين است؟ اين‏كه احساس شخص متدين مى‏گويد خدا هست، هيچ‏گونه برترى نسبت به احساس شخص بيدين ندارد كه نيازى به خدا حس نمى‏كند و هيچ وجه مشتركى ميان آنها نيست كه يكى بتواند احساس خود را به ديگرى انتقال دهد. تازه از كجا معلوم كه كدام احساس درست يا درست‏تر است. ايمانى كه به حجتى عقلى مستند نباشد از كجا معلوم كه ايمان به چيزى موهوم نيست؟ 3. دين بدون پشتوانه عقل دين نيست. اين را آياتى بسيار از قرآن و رواياتى بسيار از معصومان تأييد مى‏كنند. خداوند انسانها را به تعقل فرمان داده است و مهمترين كاربرد عقل، استدلال است. تعقل هر چه باشد، بايد مشترك ميان انسانها باشد كه حتى كافران و صاحبان شك و ترديد نتوانند بگويند كه از آن بى‏بهره‏اند. تنها استدلال و مسلمات علمى و تجربى اين ويژگى را دارند. 4. پيامبر و پيشوايان معصوم دين به طرق گوناگون به وجود خدا استدلال آورده‏اند و هيچ گاه مردمان را از استدلال براى اثبات واجب‏الوجود نهى نكرده‏اند. در ميان استدلالهاى آنان دلايلى مشابه برهان بطلان دور و تسلسل نيز يافت مى‏شود. سيره عالمان بزرگ شيعه نيز بر همين روشهاى استدلالى و تأليف آثارى در اين‏باره بوده است. خود مجلسى در همين كتاب و به ويژه آثار بعدى خود از جمله كتاب فارسى حق‏اليقين (كه آن را در اعتقادات نوشته است) به روشهاى استدلالى نيز تمسك مى‏جويد و دليل دور و تسلسل را نقل مى‏كند. 5. دليل بطلان دور و تسلسل تنها اثبات كننده وجود خداى خالق است نه ويژگيها و صفاتى ديگر از خداوند كه به خاطر آنها قلب و روح مؤمن با خداوند ارتباطى نزديك مى‏يابد، به اهتزاز در مى‏آيد و رابطه‏اى فرمانبرانه، دوستانه و گاه عاشقانه ميان او و خداوند برقرار مى‏سازد. توقع چيزى ديگر از اين استدلال خلاف شناخت هدف هر استدلال است. اما نبايد فراموش كرد كه هرگونه رابطه، شناخت و احساس درباره خدا فرع، پيامد و دنباله آگاهى از وجود اوست، و اين وجود را از راه تعقل بايد دريافت. به همين خاطر برخى سخنان آينده مؤلف و احاديثى كه مى‏آورد و آياتى كه به آنها استناد مى‏كند، يا به كار انسانهايى مى‏آيد كه خدا را پذيرفته‏اند و اينك هر پديده طبيعى براى آنها آيه و نشانه‏اى از وجود اوست، يا تأييد ضمنى و يا صريح استدلال مبتنى بر دور و تسلسل است (سخن رسول اكرم (ص) و اعرابى)، يا روى سخن با كفار و مشركانى است كه وجود خدا را قبول داشتند اما عبادت و تدبير امور را براى او و به دست او نمى‏دانستند، يا خداوندى را كه احساس انسان به هنگام بيچارگى اميد به آن دارد مى‏شناساند.
1135) فطرى: منسوب به فطرت (سرشت) - آنچه با آفرينش و سرشت انسان و ويژگيهاى وجود انسانى سازگار است.
1136) فطرى بودن شناخت وجود واجب‏الوجود: مقصود اين است كه عقل مى‏پذيرد كه جهان آفريننده‏اى دارد و احساس انسان نيز با اين امر سازگار است.
1137) صانع: سازنده - آفريننده.
1138) فاضل و جاهل: دانا و نادان - دانشمند و نابخرد.
1139) حكمى: منسوب به حكمت - فلسفى.
1140) صبا: صباء - كودكى - خردسالى.
1141) اذعان: اقرار - اعتراف.
1142) اعرابى: عرب صحرانشين.
1143) پى پا: اثر پا - جاى پا.
1144) عليم خبير: بسيار داناى آگاه.
1145) آيه: نشانه.
1146) صنع: آفرينش.
1147) هويدايى: آشكارى.
1148) معاند: ستيزه كننده - داراى عناد (ستيزه و دشمنى).
1149) مدبر: تدبيركننده.
1150) بخشى از آيه 25 سوره لقمان (31) و آيه 38 سوره زمر (39).
1151) اعتقاد بت‏پرستان به خدا: در آيينهاى بت‏پرستى، عموما خدايى وجود دارد كه آفريننده هستى است اما تدبير امور جهان، تقرب به خدا و شفاعت نزد خداوند تنها از طريق موجوداتى برتر از انسان است و بتها به عنوان نمادى از اين موجودات متعالى مقدس دانسته مى‏شوند و از آنها به عنوان همين نماد حاجت خواسته مى‏شود و به منظور اداى احترام، براى آنها قربانى مى‏شود.
1152) دلالت: راهنمايى.
1153) ملاحده: جمع ملحد - منكر خدا - بيدينان.
1154) حيران: متحير - حيرتزده.
1155) مضطر: مضطر - درمانده - كسى كه هيچ پناه و هيچ راه چاره‏اى ندارد.
1156) ترجمه بخشى از آيه 62 سوره نمل (27).
1157) ارباب استدلال: اهل استدلال - صاحبان استدلال - آنها كه به استدلال در مسائل دينى معتقدند.
1158) ماده: موضوع.
1159) تزايد: زياد شدن - افزايش.
1160) حكيم مشرب: آن كه ميل، ذوق، گرايش و علاقه او به فلسفه است و مانند حكما (فلاسفه) رفتار مى‏كند و اعتقاد دارد.
1161) صفات كماليه: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات در نظر مى‏آيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده).
1162) صنع: آفرينش.
1163) لطايف حكمتها: حكمتهايى كه درك آنها نياز به دقت نظر و باريك‏بينى دارد - حكمتهاى ظريف.
1164) آفاق: جمع افق - جهان - عالم.
1165) انفس: جمع نفس - مردمان.
1166) توحيد مفضل: مفضل بن عمر از اصحاب و راويان حديث امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) است. حديثى بلند از امام صادق (ع) درباره شگفتيهاى جهان آفرينش نقل مى‏كند كه به حديث توحيد مفضل معروف است.
1167) احكام: محكم كارى.
1168) افشره: آب ميوه.
1169) بعينه: عينا.
1170) عين ذات بودن صفات خدا: انسان بدون علم، زيبايى، قدرت، بينايى و از اين قبيل ويژگيها و صفات، انسان است زيرا اين صفات به ذات او اضافه شده‏اند. ذات او چيزى است و صفات او چيز ديگر. بنابراين عاملى خارجى بايد اين صفات را به ذات او ملحق كند يا اين صفات از خارج به ذات ملحق شوند. براى ديگر موجودات نيز چنين است. اما براى خداوند، ذات بدون علم، بدون قدرت، بدون زيبايى، بدون بينايى و از اين قبيل، معنى ندارد و خداوندى كه فاقد هر يك از اين ويژگيها باشد خداوند نيست و به عبارت ديگر وجود ندارد. وجود خدا عين وجود صفات اوست زيرا خداوند علت هر موجود و پيش از هر موجود است و هيچ موجودى وجود ندارد كه پيش از او باشد يا بر او تأثير بگذارد و صفاتى را كه خارج از ذات او هستند به او ملحق كند. پس وجود او عين قدرت، زيبايى، دانش و بينايى و شنوايى اوست. بنابراين ذات خداوند عين قدرت و قدرت عين زيبايى و زيبايى عين دانش و دانش عين بينايى و بينايى عين شنوايى اوست و شناخت ذات چيزهايى كه با وجود تفاوت در كاركرد، عين هم‏اند امكان ندارد چنان كه شناخت ذات خدا كه وجود محض است ممكن نيست.
1171) انحا: جمع نحو - گونه‏ها.
1172) اين تنها چيزى است كه تفكر در آن ممنوع است چون هم شناخت آن غير ممكن است و هم بى فايده‏اى ندارد.
1173) مدبر: تدبيركننده - گرداننده امور.
1174) صلوات‏الله عليهم اجمعين: درودهاى خداوند بر همه آنان باد! 1175) خطبه‏هاى بليغه: سخنرانيهاى رسا - سخنان رسا.
1176) احاديث متواتره: جمع حديث متواتر - حديثى كه آن قدر افراد بسيارى آن را نقل كرده باشند كه همين تعداد بسيار ناقلان دليل انتساب آن به گوينده باشد.
1177) آيه 42 سوره نجم (53): ++و اين‏كه به سوى پروردگار توست سرانجام {و پايان چيزها}.+++ 1178) خلق: مخلوق - آفريده.
1179) متعمق: آن كه به عمق چيزى دست مى‏يابد - ژرف‏انديش.
1180) مدقق: آن كه نكته‏هاى دقيق مى‏يابد - نكته‏ياب.
1181) مقصود همه آيات سوره اخلاص (توحيد) (112) و آيات 1 - 6 سوره حديد (57) است كه بيان‏كننده صفات خداوندند.
1182) هلاك شدن: (اينجا:) گمراه شدن - به خطا افتادن.
1183) اوصيا: جانشينان پيامبر كه آن حضرت به جانشينى ايشان پس از خود و رهبرى امت اسلام توسط آنها سفارش كرده است - امامان دوازدهگانه - على (ع) و فزندان معصومش.
1184) حجت خدا بودن ائمه: اين‏كه شخصى باشد واجد همه ويژگيهاى مثبت اخلاقى، برى از گناه و خطا، داراى علم كامل و جامع كه همه كس را مجاب كند، بر همگان برترى آشكارى داشته باشد، همه مردم جذب شخصيت و منش نيكوى او شوند و عيبى در وجود او نبينند و پاسخ ابهامهاى خود را از او دريافت دارند بيگمان برهان قاطعى است از سوى خدا در ميان بندگان. در اين حالت است كه هر انسان حقجو راه حق را مى‏يابد. تنها انسانهاى معاند و پليد هستند كه با وجود روشن شدن حقيقت، باز به مخالفت با او و سخن خدا و رهنمود الهى كه از دهان او خارج مى‏شود برمى‏خيزند. اينجاست كه ++اتمام حجت+++ معنى مى‏يابد.
1185) فرق: جمع فرقه - دسته‏ها و گروههاى فكرى و دينى.
1186) متكلمين: جمع متكلم - اهل علم كلام (علمى كه مى‏كوشد با استناد به دلايل عقلى و نقلى، اعتقادات دينى را ثابت كند و پاسخ مخالفان و اهل كفر و بيدينان و صاحبان اديان و مذاهب ديگر را بدهد).
1187) حكما: فلاسفه - اهل حكمت و فلسفه (علم شناخت اشيا و دستيابى به حقايق به قدر توان بشرى).
1188) سخيف: ضعيف.
1189) از بابت شمس: مانند خورشيد - همانند خورشيد.
1190) صوفيه اهل سنت: صوفيان سنى - گروهى از اهل سنت، پيرو طريقت تصوف (واژه‏هاى تصوف به معنى صوف پوشى (پشمينه پوشى) و صوفى به معنى صوف پوش (پشمينه پوش) است. تصوف آيينى است با اين اعتقاد كه به وسيله تصفيه باطن و تزكيه نفس، انوار حقايق بر قلب شخص خواهد تابيد. تصوف اسلامى از آموزه‏هاى اديان هندى (برهمايى و بودايى)، يهوديت، مسيحيت، مانويت و اسلام در اين زمينه‏ها تأثير پذيرفته و از اواخر قرن دوم هجرى به طور آشكار در جهان اسلام پديدار گشته است. تصوف در جنبه منفى خود گرايش به ترك دنيا، رياضت، ترك تعلقات و وابستگيها، قناعت و پشمينه‏پوشى دارد و در جنبه مثبت خويش به سلوك، طلب، طى مراحل ايثار و اخلاص، خدمت به خلق، تربيت نفس، محبت، كسب معرفت و وصول به مقام عشق الهى توجه دارد. مخالفتهايى ميان ائمه شيعه و صوفيان پيش آمده است كه در فصلهايى از اين كتاب خواهد آمد).
1191) مجسمه: گروهى كه خداوند را جسم مى‏دانند.
1192) ساده: بدون ريش.
1193) نصارا: مسيحيان.
1194) حلول: داخل شدن چيزى در چيز ديگر به گونه‏اى كه همه جايى را كه آن چيز گرفته است، بگيرد. در نتيجه هر دو چيز، يك جا را اشغال كنند.
1195) حلوليه: آنها كه اعتقاد به حلول خداوند در همه اشيا دارند.
1196) اشاره به آيات 17 و 72 سوره مائده (5).
1197) شنيع: زشت - ناپسند.
1198) اتحاد: اعتقاد به اين‏كه خداوند با اشيا يكى است و در همه صورتها در آمده است و با همه يكى شده است.
1199) قاذورات: جمع قاذوره - كثافتها - نجاستها - پليديها.
1200) سراينده اين شعر معلوم نشد.
1201) ماهيات ممكنه: جمع ماهيت ممكن - موجوداتى كه وجودشان وابسته به موجود ديگرى است - همه هستى بجز ذات پروردگار - هستى بدون واجب‏الوجود.
1202) امور اعتباريه: جمع امر اعتبارى - مفاهيمى كه در خارج از ذهن مصداقى ندارند و تنها وابسته به ذهن شخص يا اشخاص‏اند.
1203) عارض: چيزى خارج از ذات و حقيقت شى‏ء كه شى‏ء داراى آن مى‏شود؛ مانند سفيدى كه عارض جسم مى‏شود يا تب كه عارض تن مى‏شود.
1204) مزخرفات: جمع مزخرفه و مزخزف - سخنان بيهود و بى‏اصل و اساس.
1205) جوك: يوگا - كتابى نوشته پاتانجالى شامل فنون تجزيه و تحليل احوال نفسانى و ذهنى و طريق فرونشاندن غرايز حيوانى و تسلط بر آن.
1206) براهمه: جمع برهمن - پيشواى روحانى آيين برهمايى كه آيين قديم هندوان است. آيين برهمايى به سه خدا يا رب‏النوع معتقد است: برهما (خداى بزرگ)، ويشنو (محافظ و امر كننده كاينات) و شيوا (مخرب و ويران‏كننده موجودات).
1207) مشرب: طريقه دينى يا فلسفى - مسلك - گرايش.
1208) حرمت: احترام.
1209) اعتبار كردن: معتبر دانستن.
1210) منكوب: مغلوب - رنج‏رسيده.
1211) مخذول: خوارشده - زبون‏شده.
1212) اشعرى مذهب: هوادار مذهب اشعرى - ابوالحسن على‏بن اسماعيل اشعرى (260 - 330 يا سيصد و بيست و چند ه.) از اعقاب ابوموسى اشعرى، فرقه‏اى را در كلام اهل سنت پايه گذاشت كه به نام خود او شهرت يافت و در برابر معتزله، يكى از دو فرقه عمده كلامى اهل سنت شد. از عقايد آنها كه مورد قبول شيعه و معتزله نيست اين‏كه: اگر خداوند همه نيكان را به دوزخ برد ظلمى نكرده است زيرا همه چيز ملك خداست. هرچه موجود باشد ديدنى است و خداوند نيز چون موجود است وى را مى‏توان ديد. هرچه هست به اراده خداوند است و كارهاى انسان نيز از اين قاعده مستثنا نيست.
1213) جبر: اعتقاد به اين‏كه اعمال انسان به اراده خداوند انجام مى‏گيرد و انسانها هيچ‏گونه اختيارى از خود ندارند.
1214) تجسم: اعتقاد به اين‏كه خداوند جسم است - اعتقاد به اين‏كه خداوند جسمى به صورت انسان است.
1215) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطى متولد 80 ه.ق در كوفه و متوفا در سال 150 ه.ق در بغداد مشهور به ابوحنيفه. اصلا ايرانى است. وى مؤسس فرقه حنفى است كه از فرقه‏هاى چهارگانه فقهى اهل سنت به شمار مى‏آيد.
1216) سفيان ثورى: ابو عبدالله سفيان بن سعيد ثورى كوفى (96 - 161 ه.ق) از فقهاى مورد اعتماد اهل سنت و داراى رساله‏هايى در فقه و تفسير قرآن است. در علم كلام نيز ديدگاههايى داشت. به خاطر زهد و گوشه‏گيرى وى، صوفيه او را از پيشوايان نخستين خود مى‏دانند. از اهل حديث است. از قول امام جعفر صادق (ع) نيز احاديثى جعل كرده و منتشر ساخته است. به آن حضرت اعتراضهايى داشته و پاسخهايى شنيده است. فرقه فقهى ثوريه منسوب به اوست و در اواخر قرن دوم هجرى شهرت داشته است.
1217) سدير: ابوالفضل سدير بن حكيم بن صهيب صيرفى: نامش سلمه، آزادكرده امام زين‏العابدين و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و آرادتمند و مورد علاقه آنان است. از راويان مورد اعتماد شيعه به شمار مى‏آيد.
1218) ولايت خود را: محبت و دوستدارى خود را - قبول حكومت و سرپرستى ما را بر خود.
1219) عرض نمودن: ابراز كردن - عرضه كردن.
1220) آيه 82 سوره طه (20).
1221) به سينه خود: به خود.
1222) به دليل اين‏كه در اين آيه هدايت در مرحله بعد از توبه، ايمان و عمل صالح ذكر شده است، پس مقصود، هدايت به اسلام و ايمان و عمل صالح نيست بلكه هدايتى است كه پس از طى اين مراحل بايد يافت، يعنى وظايفى كه در هر زمان و در هر لحظه بر عهده شخص است تا ايمان وى استمرار يابد و عمل صالح او در بسترى مناسب و مفيد قرار گيرد. و آگاهى از اين وظايف امكانپذير نيست جز با اظهار پذيرش و رأى به رهبرى معصوم و تعيين شده از سوى خداوند كه زمام امور كشور اسلامى را بر عهده بگيرد و عمل براساس رهنمودهاى وى، و استمرار اين پذيرش به گونه‏اى كه انسان در هر زمان تكليف خود را بر پايه رهنمودهاى معصومان بشناسد.
1223) نمودن: نشان دادن.
1224) اخابيث: خبيثان - ناپاكان - بدنيتان - زشت‏سيرتان - بدفطرتان.
1225) جعفربن محمد: مقصود امام جعفر صادق (ع) است.
1226) ابا عبدالله: كنيه امام جعفر صادق (ع).
1227) مسجد خيف: مسجدى در منِى (محلى در كوهستان شرقى مكه سر راه عرفات، كه حاجيان در اين محل روز دهم ذى‏الحجه قربانى مى‏كنند).
1228) ملازم: هميشه همراه.
1229) مروان بن‏الحكم: سر سلسله آل مروان كه طبقه ديگرى از خلفاى اموى است. وى در سال 2 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى درگذشت. وزير و مشاور عثمان بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. خلافت وى 10 ماه به طول انجاميد.
1230) ملاعين: جمع ملعون - رانده‏شدگان ازنيكى و رحمت - رانده‏شدگان از پيشگاه الهى - لعنت‏شدگان.
1231) مرجئه: فرقه‏اى از مسلمانان كه در زمان خلافت معاويه پديد آمدند. از جمله عقايد آنان اين است كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و گناه به ايمان ضررى نمى‏رساند. از ديگر عقايد آنها اين است كه هر كس به رهبرى مسلمانان انتخاب شد، هرچه بگويد بايد پذيرفت. اين فرقه در حقيقت ياران معاويه و طرفداران حكومت آل ابوسفيان بودند.
1232) جبرئيل: جبرائيل - يكى از چهار فرشته مقرب كه مأمور نزول پيام الهى به قلب پيامبران است - فرشته وحى.
1233) ميكائيل: يكى از چهار فرشته مقرب كه ظاهرا مأمور نزول حكمت، روزيها و معرفت نفوس است و داراى يارانى از ملائكه است كه مأمور بر همه عالم‏اند.
1234) قدريه: گروهى از مسلمانان كه معتقد به اختيار كامل انسان در اعمال خود بودند بى آن‏كه خداوند را نقشى در آن باشد.
1235) خوارج: گروهى از مسلمانان كه در جنگ صفين حكميت را به على (ع) تحميل كردند و حكم را نيز به آن حضرت تحميل نمودند اما پس از شكست نماينده ساده‏انديش آنان (ابوموسى اشعرى) از نماينده نيرنگباز معاويه (عمرو بن عاص) از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و از حضرت على (ع) نيز خواستند كه توبه كند. چون آن حضرت از توبه‏اى كه نمى‏بايست مى‏كرد سر باز زد، حكم كفر او را صادر كردند، از لشكر وى جدا شدند و علم دشمنى برافراشتند. آن حضرت سرانجام به دست يكى از آنان (عبدالرحمن بن ملجم مرادى) شهيد شد.
1236) مقصود سفيان ثورى است.
1237) اتباع: پيروان.
1238) دعوا: ادعا - دعوى.
1239) خلاف نفس: مخالفت با نفس - رياضت و ترك دنيا.
1240) اكابر: جمع اكبر - بزرگان.
1241) مقصود صوفيه است.
1242) رخنه: شكاف - عيب - فساد.
1243) محى‏الدين: محى‏الدين ابوبكر محمدبن على حاتمى طائى مالكى آندلسى معروف به ابن عربى يا ابن‏العربى از بزرگان صوفيه و عارفان مسلمان است. وى به سال 560 هجرى در مرسيه اسپانيا (مارسى) كه در آن زمان تحت تصرف مسلمانان بود به دنيا آمد و در سال 638 ه.ق در دمشق در گذشت. حديث و فقه را در اسپانيا آموخت، سپس به تونس و كشورهاى مشرق رفت و دو بار به مكه و دو بار به بغداد و آسياى صغير سفر كرد. سرانجام در دمشق مقيم شد و همان جا درگذشت. صاحب تأليفاتى بسيار در عرفان است از جمله: تجليات عرائس النصوص فى منصات الحكم الفصوص (مشهور به فصوص الحكم) و الفتوحات المكيه فى معرفه اسرار الملكيه كه مشهورترين آنهاست.
1244) فصوص‏الحكم: همان كتابى كه در پانوشت پيشين معرفى شد، از محى‏الدين عربى.
1245) ولايت: ولايت در شرع، مرتبه و مقام ولى را گويند كه پس از پيامبر عهده‏دار حكومت مردم و هدايت سياسى، علمى، روحانى و معنوى آنهاست. جانشين و همانند پيامبر است جز آن كه رتبه نبوت را ندارد. در تصوف به كسى اطلاق مى‏شود كه به مرحله اعلاى سلوك رسيده باشد، به فرمان حق در آفرينش تصرف كند و فرمانرواى خلق باشد، براساس عقيده متصوفان، ولايت باطن نبوت است زيرا ظاهر نبوت اخبار و اعلام احكام، و باطن آن تصرف در جانهاى مردم است براى اجراى احكام. از خواص نبوت آن كه پايان يافته و باب آن بسته شده است برخلاف ولايت كه استمرار دارد و در هر زمان فردى عهده‏دار آن است، ولى بايد در ظاهر تابع احكام نبى باشد هرچند در باطن، هر دو از يك سرچشمه الهام مى‏گيرند. در تصوف و عرفان ويژگيهايى ديگر نيز بارى ولى برشمرده‏اند.
1246) خاتم‏الولايه: پايان دهنده ولايت - آخرين ولى.
1247) همان كتاب كه در پانوشت شماره 1 همين صفحه آمده است.
1248) غلط كردن: اشتباه كردن.
1249) تصانيف: جمع تصنيف - كتابها - نوشته‏ها - رساله‏ها.
1250) هارون: برادر حضرت موسى (ع) كه در غيبت آن حضرت جانشين وى براى سرپرستى مردم بود اما مردم گوساله پرست شدند. داستان آن در آيات 142 - 154 سوره اعراف (7) و 83 - 99 سوره طه (20) آمده است.
1251) صور: جمع صورت - شكلها - صورتها.
1252) انواع: جمع نوع - گونه‏ها - موجودات مشابه؛ مانند: انسانها، حيوانات، جمادات، گياهان و...
1253) در خصوص: تنها درباره.
1254) تذكره: كتابى كه در آن، سرگذشت شاعران، نويسندگان، عارفان يا از اين دست گردآورى شده باشد - سرگذشتنامه.
1255) شمس تبريزى: محمد بن على بن ملكداد ملقب به شمس‏الدين عارف معروف متولد سال 582 ه.ق در تبريز. ناپديد شدن او را به سال 645 ه.ق گفته‏اند. داستان شيفتگى مولانا به او مشهور است. مجموعه گفته‏هاى او را در كتابهايى به نام مقالات و ده فصل گرد آورده‏اند.
1256) ملاى رومى: مولانا جلال‏الدين محمد بلخى رومى مشهور به مولوى و مولانا شاعر و عارف نامدار، متولد 604 ه.ق در بلخ و متوفاى 672 ه.ق در قونيه تركيه فعلى، صاحب آثار معروف مثنوى معنوى، ديوان شمس، فيه ما فيه و مجموعه‏هايى كه از نوشته‏ها و گفتارهاى او فراهم آمده است. آنچه مايه انقلابى روحانى در مولوى شد، ديدار وى با شمس تبريزى و ارادت عاشقانه وى به او بود.
1257) قول: گفتار - سخن.
1258) آيه 82 سوره يس (36): ++چون چيزى را بخواهد، كار و فرمان او تنها اين‏است كه به آن بگويد: ++باش+++، پس مى‏باشد.+++ اين سخن درباره خداوند متعال است.
1259) فعل: كار.
1260) بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55): ++او هر روز در كارى است.+++ اين سخن درباره خداوند است.
1261) آيه 22 سوره حشر (59): ++اوست خداى يكتا كه جز او خدايى نيست؛ داناى نهان و آشكارا. اوست بزرگ بخشاينده مهرگستر، همواره بخشنده مهربان.+++ 1262) بخشى از آيه 11 سوره شورى (42): ++چيزى همانند او نيست و او شنواى بيناست.+++ 1263) الحاد: بيدينى - بدكيشى.
1264) الوهيت: خدايى - مقام الهى.
1265) معنى: موضوع - مقصود.
1266) توهم مغايرت: تصور اين‏كه خدا يك چيز است و موجودات (از جمله شخص عبادت كننده) چيز ديگرى است.
1267) تأويل كردن: برگرداندن معنى.
1268) آيه 99 سوره حجر (15): ++و پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين {- مرگ - كه تنها چيز يقينى بشر است‏} فرا رسد.+++ 1269) وحدت موجود: عقيده به اين‏كه همه عالم وجود يكى است، اين شكلها و ظهورهاى مختلف حقيقى نيست، همه موجودات در واقع عين هم‏اند و همه يك حقيقت بيش نيستند و آن هم ذات خداوند است و جز او حقيقى وجود ندارد.
1270) علامه حلى: ابومنصور جمال‏الدين يوسف بن على بن مطهر حلى (648 - 726 ه.ق) از بزرگترين، دقيقترين و پرتأليفترين علماى شيعه. وى در همه رشته‏هاى علوم دينى صاحب تأليفاتى ارزشمند است و علما لفظ علامه را به تنهايى براى او به كار مى‏برند.
1271) عليه‏الرحمه والرضوان: بر او باد مهر و بخشش و خشنودى خداوند! 1272) كشف الحق و نهج الصدق: به معنى كشف حقيقت و راه راستى از تأليفات علامه حلى.
1273) محل: چيزى كه چيز ديگرى در آن جاى مى‏يابد.
1274) ممكن: ممكن‏الوجود - موجودى كه در وجودش محتاج به ديگرى است.
1275) تجويز كرده‏اند: جايز دانسته‏اند.
1276) مشايخ: جمع مشيخه - جمع جمع شيخ - مرشدان صوفيه.
1277) غنا: آوازخوانى.
1278) مقصود مجموعه اعمالى است كه از آن با سماع نام مى‏برند، شامل پايكوبى، رقص، دست زدن، ترانه خواندن و در برخى موارد نواختن يكى از آلات موسيقى.
1279) تشنيع فرمودن: به بدى ياد كردن.
1280) بخشى از آيه 35 سوره انفال (8).
1281) مشركان: مقصود بت‏پرستان پيش از ظهور اسلام در مكه‏اند كه نيايش آنها به دور خانه كعبه مجموعه‏اى از اعمال شامل دست زدن و درآوردن صداهايى شبيه سوت و فرياد و جيغ بوده است.
1282) صفير زدن: سوت زدن - فرياد كشيدن - صداى جيغ و زوزه از گلو درآوردن.
1283) روضه: باغ - كنايه از مرقد، آرامگاه و محيط دور حرم.
1284) نماز شام: نماز مغرب.
1285) نماز خفتن: نماز عشا.
1286) حاجب: واسطه - حايل.
1287) ابدال: جمع بدل يا بديل - به عقيده صوفيه گروهى معلوم از صالحان و بندگان خاص خدا كه گويند هيچ‏گاه زمين از آنان خالى نيست و جهان به وجود ايشان برپاست و آن‏گاه كه يكى از آنان بميرد، خداوند متعال ديگرى را به جاى او برانگيزد تا شمار آنان كه به قولى هفت و به قولى هفتاد است همواره ثابت بماند - مردان خاص خدا.
1288) جُهال: جمع جاهل - نادانان.
1289) مضامين: موضوعها.
1290) در شعر بستن: به شعر درآوردن.
1291) جلف: سبكسر - سبك مايه - ابله - سفيه - بى‏عقل.
1292) خلود: هميشه بودن - جاودانه زيستن - هميشه ماندن.
1293) پير: رهبر و هدايتگر انسان در سير كمال معنوى - مرشد اهل عرفان و تصوف.
1294) مرشد: راهبر راه سير و سلوك - پير - مراد.
1295) بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1296) كوثر: به معنى خير و خوبى بسيار فراوان و كثير، نام سرچشمه‏اى وسيع است در بهشت و محل ظهور خير و نيكى بسيارى كه وجود پيامبر (ص)، اميرمؤمنان على (ع) و نسل معصوم اين دو از فاطمه زهرا (س) براى جهانيان به ويژه مؤمنان داشته‏اند. تجسم آن در قيامت، درياچه‏اى وسيع از آب زلال است كه از آن رودها جدا مى‏شوند و به سوى بهشت سرازير مى‏گردند. همان‏گونه كه پيامبر (ص) و اهل بيت او در اين جهان زلال معرفت و حقيقت را به مؤمنان رساندند، در جهان ديگر نيز اينان بر سر اين سرچشمه گسترده ايستاده‏اند و زلال معرفت و حقيقت به پيروان خويش مى‏نوشانند. زلالى كه تشنگى در پى ندارد.
1297) تقصير: كوتاهى.
1298) بمحمد و آله الطاهرين: به حق محمد و خاندان پاكش.
1299) معرفت: شناخت - علم - دانش.
1300) مراتب: جمع مرتبه - پايه‏ها - درجه‏ها.
1301) خواجه نصيرالدين طوسى: ابو جعفر نصيرالدين محمد بن حسن طوسى (597 - 672 ه.ق) از علماى بزرگ رياضى، نجوم، حكمت و منطق ايران در قرن هفتم و نيز از وزيران آن عصر است. وى از فقهاى مذهب شيعه نيز به شمار مى‏رود. به او عقل يازدهم مى‏گويند (براساس نظر فلاسفه كه مراتب عقل را ده مى‏دانستند و به ده عقل (عقول عشره) قائل بودند). هنگام حمله هلاكوخان مغول به ايران براى نجات مسلمانان از خونريزيهاى آن مرد سفاك به خدمت او درآمد و با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم به دست هلاكو جلوگيرى كرد. او هلاكو را به ايجاد رصدخانه مراغه و ترتيب زيج جديدى كه به زيج ايلخانى معروف شد برانگيخت و خود مسئوليت اين كار را بر عهده گرفت. اوقاف همه سرزمينهاى تحت تصرف مغول زير نظر او بود. از او تأليفات متعددى در علوم رياضى، هيئت و نجوم، منطق علوم طبيعى و حكمت الهى به جا مانده است. وى از شارحان و مفسران و مدافعان فلسفه ابن سيناست. از مشهورترين و پراستفاده‏ترين تأليفهاى او مى‏توان اين موارد را برشمرد: شرح الاشارات و التنبيهات ابن سينا، اخلاق ناصرى (در اخلاق به فارسى)، تَجريد الكلام فى تحرير عقائد الاسلام (در كلام و الهيات)، تذكره نصيريه (در هيئت)، اساس الاقتباس (در منطق) و اوصاف الاشراف (در عرفان) و رساله‏ها و كتابهايى به زبان عربى در منطق و هيئت و هندسه.
1302) فانى: نيست - نابود.
1303) محاذى: روبه‏رو - مقابل - برابر.
1304) اخذ نمودن: گرفتن - مقصود روشن كردن چيز ديگرى به وسيله آتش است.
1305) مؤثر: تأثيرگذارنده - پديدآورنده اثر.
1306) نظر: انديشه - تفكر.
1307) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى قطعى - دلايلى يقينى - دلايلى كه به خاطر آن كه بسيار محكم و غير قابل ترديدند نمى‏توان آنها را رد كرد.
1308) فناى فى‏الله: تبديل صفات و ويژگيهاى بشرى به صفات و ويژگيهاى خداوندى.
1309) حصول: حاصل شدن - به دست آمدن.
1310) محاربه: جنگ.
1311) فرايض: واجبات.
1312) نوافل: مستحبات.
1313) سنتيها: مستحبات.
1314) سؤال: درخواست.
1315) تردد: دودلى.
1316) خصوصيت: اختصاص.
1317) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1318) موهم برانگيزنده تصور.
1319) علاءالدوله سمنانى: ابوالمكارم ركن‏الدين احمد بن محمد بيابانكى (659 - 736 ه.ق) عارف و دانشمندى كه 270 چله رياضت در خانقاه سكاك سمنان به جا آورد. وى به بغداد و عربستان نيز سفر كرد و از مشايخ بهره برد. مدفن او در صوفى‏آباد سمنان است. آثارى در عرفان از او به جا مانده است.
1320) مُرادات: خواستها، آرزوها، منظورها، مقصودها و درخواستها.
1321) احول بصيرتان: آنها كه چشمشان يك چيز را دو چيز مى‏بيند - آنها كه موضوعها را به گونه‏اى نادرست مى‏فهمند.
1322) مشتبه شدن: اشتباه شدن.
1323) و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم: هيچ جنبش و نيرويى جز از سوى خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست.
1324) بخشى از آيه 39 سوره سبأ (34) ++بگو {اى پيامبر} ... هرچه انفاق كنيد، او {- خداوند -} به جاى آن بازدهد.+++ 1325) اضعاف مضاعفه: چندين برابر.
1326) عاريت دادن: چيزى را به كسى دادن كه از آن استفاده كند و سپس بازگرداند.
1327) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5): ++در راه خداوند از سرزنش هيچ سرزنش كننده‏اى بيم ندارند.+++ 1328) مُنافى: مخالف‏ضد.
1329) اعتبار باطل: چيز غير حقيقى ناحق، نادرست، بيهوده و بيفايده.
1330) سرمد: جاويد - پيوسته - هميشگى.
1331) جبين: پيشانى.
1332) ضبط كردن: حفظ كردن - نگه داشتن.
1333) مقارن: همراه - پيوسته - متصل - همزمان.
1334) بخشى از آيه 30 سوره انسان (76): ++و شما نمى‏خواهيد مگر آن كه خداوند بخواهد.+++ 1335) مقصود سوره انسان (سوره 76 قرآن كريم) است كه با اين كلمات آغاز مى‏شود.
1336) مشيت: خواست - اراده.
1337) زوال: از بين رفتن - برطرف شدن نيستى - نابودى.
1338) اشتباه مجلسى: أم.
1339) بخشى از آيه 179 سوره اعراف (7): ++و {آن گمراهان‏} گوشهايى دارند كه با آن نمى‏شنوند.+++ 1340) بخشى از يك حديث: هر كس چهل روز عمل خود را براى خدا خالص كند، خداوند چشمه‏هاى حكمت را از قلبش بر زبانش مى‏گشايد.
1341) فايض: سرريز.
1342) اخبار عامه: احاديث اهل سنت.
1343) تخلق به اخلاق الهى: خلق و خو و ويژگى خدايى يافتن.
1344) كوس: طبل بزرگ - (به معنى اعلام چيزى).
1345) لمن‏الملك: بخشى از آيه 16 سوره غافر (40): ++{ندا از جانب خداوند آيد كه:} پادشاهى از آن كيست؟+++ ++كوس لمن‏الملك زدن+++كنايه از ++ادعاى خدايى كردن و مدعى پادشاهى جهان شدن+++ است.
1346) دعوا: دعوى - ادعا.
1347) وساوس: جمع وسوسه - وسوسه‏ها - چيزهايى بى‏نفع يا مضر كه در دل كسى مى‏افتد - نيروهاى محرك انسان به بدى.
1348) عين‏الحيات: چشمه زندگانى - سرچشمه آب زندگانى - چشمه‏اى كه هركس از آن نوشد عمر جاودان يابد و هر موجود مرده كه با آب آن تماس پيدا كند، زنده شود. اطلاعاتى درباره اين آب در آيات 60 - 63 سوره كهف (18) و برخى روايات آمده است.
1349) تحقيق حق: دستيابى به حق - رسيدن به حق.
1350) حدوث عالم: اين‏كه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است.
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است.
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد.
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات.
1354) مقام: جايگاه موقعيت.
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمى‏ذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بوده‏اند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمه‏اى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مى‏تواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است.
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونه‏اى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مى‏كند كه دروغ نيست.
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بوده‏اند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمى‏شود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام‏} در كارى است). عقل نيز قبيح مى‏داند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظه‏اى از توان خود بهره نبرد.
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان.
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطه‏هايى بين خالق و مخلوق‏اند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطه‏هاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند.
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى.
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه.
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مى‏گيرد.
1363) شق: شكافته.
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اين‏كه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بى‏ماده.
1365) مسبوق به ماده‏اى است: از ماده‏اى ساخته شده است.
1366) فرد: تنها - يگانه - تك.
1367) وتر: فرد - طاق - مقابل زوج - بدون جفت و زوج.
1368) واحد: يك - يكپارچه - بسيط - بى‏جزء.
1369) احد: يگانه‏اى كه همانند او تصور نمى‏توان كرد - يكى كه تصور دومى براى او محال است (مانند سفيدى).
1370) اسما: جمع اسم - نامها - صفات.
1371) اذعان اقرار - اعتراف.
1372) گبران: زرتشتيان.
1373) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى محكم.
1374) نسق: نظم - ترتيب.
1375) بسيط: يكپارچه - بدون جزء.
1376) اجزا: جمع جزء يا جزو - چيزهايى كه شى‏ء از آنه تركيب يافته است.
1377) يعنى از اجزاى تشكيل دهنده شى‏ء در جهان خارج از ذهن باشد.
1378) متميز: جداشونده - جدا.
1379) يعنى نمى‏توان جمله‏اى ساخت كه مسند آن، نام كل؛ مسنداليه آن، نام جزء؛ و رابطه آن ++است+++ باشد. مثال را مؤلف مى‏آورد.
1380) ممتنع: غيرممكن - محال.
1381) متصف: دارنده صفت.
1382) يعنى خود ذات خداوند كار هر صفت او را مى‏كند و لازم نيست صفتى از خارج به ذات ملحق شود و ذات داراى آن صفت شود.
1383) طرق متعدده: سندهاى بسيار - سلسله راويان بسيار.
1384) اثنينيت: دويى - دوتايى.
1385) تعريف ذات چيزى مستلزم بيان حداقل دو كلمه است كه اولى بيانگر وجه مشترك آن با چيزهاى ديگر و دومى بيانگر تفاوت آن با ديگر چيزهاست. بيان اولى شى‏ء را محدود به اشياء ديگرى مى‏كند كه با وى وجه مشترك دارند، و بيان دوم، شى‏ء را داراى جزء ديگرى بيان مى‏كند كه در آنها نيست. در واقع با تعريف، هر شى‏ء مركب از دو چيز ديگر نشان داده مى‏شود. (در منطق اصطلاحا به اين دو بيان اول و دوم، جنس و فصل مى‏گويند.) از آنجا كه ذات خداوند نه محدود است و نه مركب، تعريف او به ذات امكانپذير نيست و تعريف ذاتى او مستلزم مركب دانستن اوست.
1386) معلوم: چيزى كه علم به آن تعلق مى‏گيرد - چيزى كه دانش درباره آن است - (اينجا:) مخلوق.
1387) مربوب: پرورده شده - آنچه پروردگارى درباره اوست - آنچه پروردگارى خداوند شامل حال او مى‏شود.
1388) تبعض: پاره‏پارگى - تكه‏تكه بودن - جدا بودن جزئى از جزء ديگر.
1389) تنزه: پاك بودن - پيراستگى.
1390) مستولى: كاملا داراى تسلط - داراى تسلط كامل.
1391) متمكن: توانا - قادر.
1392) ممزوج: آميخته - درآميخته - مخلوط.
1393) آلت: وسيله - عضو.
1394) نفس: خود.
1395) يعنى مثلا او به وسيله چشم و گوش، بينا و شنوا نيست و به همين طريق ديگر دانشها و صفاتش. بلكه خداوند با ذات خويش مى‏بيند، با ذات خويش مى‏شنود و با ذات خويش آگاه و عالم است.
1396) تأويل: برگرداندن معنى.
1397) يعنى وجود او همواره بوده است.
1398) وجوب وجود: بودن وجود به نحوى كه نياز به ديگرى نداشته باشد. چنين وجودى چون نياز به ديگرى ندارد، همواره بوده است زيرا وجود. واجب است كه وجود داشته باشد.
1399) صمد: مقصود - هدف - آن كه روى به او آرند.
1400) يعنى همه آفرينش به او نيازمندند.
1401) احدى المعنى: چيزى كه همه آنچه درباره او مى‏گويند تنها داراى يك مصداق و مفهوم و موضوع در ذات اوست . مثلا اگر بگويند شنواست، داناست و بيناست، اشاره به سه ويژگى در ذات او نيست و ذات او داراى سه چيز مختلف نيست كه يكى مربوط به شنوايى، ديگرى دانايى و سومى بينايى او باشد.
1402) ملحد: منكر خدا - بيدين.
1403) ولايت: دوستدارى - پذيرش رهبرى.
1404) منزه: پاك - پيراسته.
1405) اعرابى: عرب بيابان نشين - عرب بيابانى.
1406) جنگ جمل: جنگى معروف كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان على (ع) ميان آن حضرت و يارانش از سويى و شورشيانى به تحريك عايشه به بهانه خونخواهى عثمان در سال 36 ه.ق در گرفت و شورشيان شكست خوردند.
1407) جدال: پيكار - نبرد - ستيز - جنگ.
1408) قتال: كارزار - جنگ.
1409) ماهيت: چيستى - حقيقت - پاسخى كه در جواب ++اين چيست؟+++ گفته مى‏شود.
1410) نوع: ويژگى مشترك چيزهايى كه حقيقت آنها يكى است؛ مانند: نوع انسان. توضيح بيشتر را در كتب منطق بجوييد.
1411) منقسم شدن: تقسيم شدن.
1412) وهم: تصور - پندار - نيروى تخيل.
1413) اضعاف: چند برابر.
1414) مبرهن: با استدلال قوى.
1415) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++اما بيشتر مردم...+++ 1416) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++... انديشه را به كار نمى‏برند.+++ 1417) عبدالله بن ابى‏يعفور: از قاريان قرآن و از اصحاب نزديك و ارجمند امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و از راويان ثقه و مورد اعتماد حديث.
1418) بخشى از آيه 3 سوره حديد (57): ++او آغاز (اول) و پايان (آخر) است.+++ 1419) زوال: نيستى - نابودى - كاستى.
1420) هيئت: شكل - وضع.
1421) نقصان: كمى - كاهش.
1422) طارى: روى داده - عارض - پديدآمده.
1423) غوره: خرماى نارس.
1424) رطب: خرماى نورس و تازه.
1425) تمر: خرماى كاملا رسيده.
1426) يعنى نامها و ويژگيهاى آنها تغيير مى‏يابد. هر بار يك ويژگى پيدا مى‏كنند و با اين تغيير ويژگى، نام آنها نيز تغيير مى‏يابد.
1427) كواكب: جمع كوكب - ستارگان.
1428) انس: مردم - آدميان.
1429) وحوش: جمع وحش - جانورانى كه در دشت و كوه زندگى مى‏كنند.
1430) طيور: جمع طاير - پرندگان.
1431) عقول عشره: ده واسطه ميان خداوند و مخلوقات مادى به عقيده فلاسفه قديم.
1432) غلات، جمع غالى - غاليان - غلوكنندگان - از حد درگذرندگان - آنان كه على و ائمه (ع) را در مرتبه خدايى قرار مى‏دهند.
1433) رحمه‏الله: خدايش رحمت كند.
1434) ياسر خادم: ياسير، خادم امام رضا (ع) و از روايان حديث آن حضرت.
1435) تفويض: واگذارى - عقيده به اين‏كه خداوند، عالم را آفريده و كار آن را به حضرت رسول (ص) واگذار كرده است. گروهى ديگر اين عقيده را درباره ائمه نيز داشتند.
1436) ترجمه بخشى از آيه 7 سوره حشر (59).
1437) ترجمه آيه 40 سوره روم (30).
1438) ابوهاشم جعفرى: ابوهاشم داوود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن ابى‏طالب معروف به ابوهاشم جعفرى از اصحاب جليل‏القدر و داراى منزلت عظيم است كه امامان رضا، جواد، هادى، عسكرى و حجه بن الحسن (ع) را ديده و از همه آنان نقل حديث مى‏كند.
1439) مفوضه: طرفداران مذهب تفويض.
1440) كافر: كسى كه خدا را قبول ندارد - نفى‏كننده خدا.
1441) مشرك: آن كه در كنار خدا موجودى ديگر مى‏نهد - معتقد به شريك براى خدا در وجو يا كار.
1442) احتجاجات: كتاب الاحتجاج (به معنى دليل و برهان آورى) اثر ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى متوفاى 588 ه.ق. اين كتاب شامل استدلالهايى است كه پيامبر (ص)، ائمه و يارانشان در برابر مخالفان و اهل مذاهب و افكار و عقايد ديگر آورده‏اند.
1443) على بن احمد قمى: ابوالحسين على بن الدلال القمى از كسانى كه نواب امام زمان (ع) را ديده و با آنها ارتباط داشته‏اند.
1444) محمد بن عثمان عمروى: محمد بن عثمان بن سعيد عمروى (بخوانيد: عَمرى) خود و پدرش از نواب اربعه حضرت صاحب‏الزمان در زمان غيبت صغرا هستند (پدرش نخستين و خود وى دومين نايب است).
1445) وكيل: نايب - كارگزار - مباشر.
1446) تعظيم: بزرگداشت.
1447) ثخن: قطر - ضخامت.
1448) گندگى: درشتى حجم - بزرگى.
1449) ائمه هدى: پيشروان {راه‏} هدايت - مقصود على (ع) و يازده فرزند معصوم اوست كه امام‏اند.
1450) اجسام لطيفه: جمع جسم لطيف - جسمهايى كه بتوان پشت آنها را ديد يا نور از آنها رد شود.
1451) نزول: فرود آمدن.
1452) عروج: بالا رفتن.
1453) نص: صريح - عبارتى كه احتمال معنى ديگرى نداشته باشد.
1454) تأويل: برگرداندن معنى.
1455) عقول مجرده: جمع عقل مجرد - چيزهايى كه روحانى محض باشند و مخلوط با ماده نباشند.
1456) نفوس فلكى: جمع نفس فلكى - چيزهايى كه روحانى باشند اما كار و فعاليت آنها متعلق به ماده باشد و از اجسام فلكى و آسمانى باشند.
1457) طبايع: جمع طبيعت - نيروهايى كه تدبير همه اشيا را در عالم طبيعت بر عهده دارند.
1458) قوا: جمع قوه - چيزهايى كه مايه تغيير و حركت در اشيا و در طبيعت مى‏شوند.
1459) روح: موجودى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان و غير آنهاست. با پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) است و در مرتبه‏اى بالاتر از فرشتگان قرار دارد. بدون واسطه و تنها به امر خداوند خلق شده است. حقيقت وجودى انسانهاى كامل است.
1460) ملك: فرشته - فرشتگان موجوداتى پاك و فرمانبرند كه خداوند در امور و كارها و فعاليتهاى عالم هستى مأموريتهايى را به آنها داده است كه انجام مى‏دهند. از كليه نيروهايى كه در هستى وجود دارند تعبير به ملك شده است و همه موجوداتى با شعور و ادراك‏اند.
1461) گو: گودى.
1462) انگشت ابهام: انگشت شست.
1463) بخشى از آيه 14 سوره مؤمنون (23): ++پس بزرگ و بزرگوار است خداون يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است.+++ 1464) حجب: جمع حجاب - پرده‏ها - مرحله‏ها - فاصله‏ها، موانع و مراحلى كه ميان انسان و خدا موجود است.
1465) حجاب: پرده - مرحله - فاصله و مانعى كه ميان انسان و خداوند است.
1466) غلظت: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1467) حاجب: پرده‏دار - دربان - آن‏كه مانع ورود است تا اجازه ورود مى‏دهد.
1468) گندگى: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو.
1469) سردقات جلال: سراپرده‏هاى شكوه و عظمت - بارگاههاى بزرگى، عظمت، بزرگوارى و شكوه.
1470) سراپرده: اندرون خانه - حرم - شبستان.
1471) سرادق: خيمه - بارگاه - سراپرده.
1472) عز: عزت - ارجمندى.
1473) كبريا: بزرگى - بزرگمنشى.
1474) قدس: نهايت پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1475) جبروت: قدرت - عظمت.
1476) ابيض: سفيد.
1477) اعلى: برتر - بالاتر - برترين - بالاترين.
1478) ديگر: سپس - پس از آن.
1479) تسبيح: گفتن ++سبحان‏الله+++ - ياد كردن خدا به پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى.
1480) تقديس: ستودن خداوند به پاكى.
1481) اعلم: داناتر.
1482) حلقه: حلقه انگشترى.
1483) بخشى‏از آيه 12 سوره طلاق (65).
1484) اين‏كه معانى و مصداقهاى اين زمينهاى زيرين و جانورانى مانند خروس و ماهى، و اشيايى مانند آب و سنگ و هوا و ثرى و دريا چيست، نيازمند بررسيهاى عميق در آيات و روايات و مسلمات علمى است ضمن اين‏كه شامل فرشتگان نگهدارنده زمين نيز مى‏توانند باشند.
1485) ثرى: خاك - خاك‏تر - خاك مرطوب.
1486) آيه 6 سوره طه (20).
1487) مكفوف: بازداشته شده - منع شده.
1488) بخشى از آيه 43 سوره نور (24).
1489) هوا: فضا - جو - فضاى خالى.
1490) كرسى: تخت - محل فرمانروايى - مركزى كه از آنجا حكومت، تدبير و سلطه خداوند بر هستى اعمال مى‏شود - موجودى خارجى كه از عالم غيب است و وابسته به عرش است و آنچه در هستى جارى مى‏شد از عرش به كرسى و از كرسى به جهان مى‏رسد.
1491) بخشى از آيه 255 سوره بقره (2).
1492) عرش: عرش موجودى است خارجى، از عالم غيب و مركز دستورات عالم. رشته تدبير امور جهان به آن منتهى مى‏شود و استيلا و تسلط بر آن، علم به تفصيل جزئيات امور جهان و در دست داشتن تدبير كليه جهان هستى است.
1493) آيه 5 سوره طه (20): ++{خداوند} بزرگ بخشاينده مهرگستر بر عرش برآمده است {و استيلا دارد}.+++ 1494) قول: گفتار - سخن.
1495) ترجمه: خدايى جز خداوندگار نيست و هيچ نيرويى جز به دست و به يارى خداوند بلندمربته بزرگ نمى‏باشد.
1496) صانع: سازنده.
1497) امور لطيفه: جمع امر لطيف - چيزها و كارهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1498) دقايق: جمع دقيقه - نكته‏هاى ريز، دقيق و ظريف.
1499) صنعت: چيز ساخته شده.
1500) لطايف: جمع لطيف - چيزهاى كوچك، ظريف و دقيق.
1501) فعيل: وزن صفت مشبهه، مانند عليم.
1502) فاعل: كننده كار يا دارنده حالت.
1503) خفيات: امور نهانى - چيزهاى پنهانى.
1504) مفعل: وزن اسم فاعل باب افعال در عربى، مانند مُخبر - (در اينجا) به معنى خبردهنده و مطلع گرداننده.
1505) عليه‏التحيه و الثناء: درود و ستايش بر او باد! 1506) حسين بن خالد: حسين بن خالد صيرفى از اصحاب امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و از راويان حديث آنان.
1507) اولى: شايسته‏تر.
1508) مضطر: ناچار - نيازمند بيچاره.
1509) سميع: شنوا.
1510) بصير: بينا.
1511) قادر: توانا.
1512) قاهر: غالب - مقهور كننده - چيره - شكست‏دهنده.
1513) حى: زنده.
1514) قيوم: بسيار پاينده - برخاسته به تدبير آفرينش.
1515) ظاهر: آشكار.
1516) باطن: نهان.
1517) قوى: نيرومند.
1518) عزيز: ارجمند - گرانمايه - بزرگوار - توانا - قادر - آن كه مغلوب نمى‏شود.
1519) عليم: دانا.
1520) حمار: خر - الاغ.
1521) اسد: شير.
1522) سكره: دانه تلخه در گندم.
1523) مسميات: جمع مسمى - چيزهايى كه بر آنها نام نهاده‏اند - صاحبان نامها.
1524) يعنى علم نداشته است و سپس علم بر او بار شود و او صاحب علم شود.
1525) مفارقت: دورى - جدايى.
1526) برگرفته از بخشى از آيه 23 سوره رعد (13).
1527) فاعل: كننده كار - عمل كننده - تأثيرگذار.
1528) مقهور: مغلوب - تحت تصرف، غلبه و چيرگى ديگرى.
1529) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1530) جارحه: اندام.
1531) ادات: ابزار - آل - وسيله.
1532) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه.
1533) اجماعى: مورد اتفاق نظر همه.
1534) ازل آزال: بى‏ابتداترين زمانهاى بى‏ابتدا - ازلى‏ترين ازلها.
1535) متبدل شدن: تغيير يافتن.
1536) ممتنعات: آنها كه وجودشان غير ممكن است.
1537) همين: تنها - فقط.
1538) قصور: كوتاهى.
1539) كن: باش! - موجود شو! 1540) ارباب شكوك و ضلالت: صاحبان ترديدها و گمراهى - آنان كه در شكهاى گوناگون و گمراهى‏اند - آنها كه ايجاد شكهاى مختلف مى‏كنند و ديگران را از راه به‏در مى‏برند.
1541) والسلام على من اتبع الهدى: و سلام و درود بر آن كه از هدايت و رهنمود پيروى كند.
1542) اشاره به آيات 28 سوره سبأ (34) و 45 و 46 سوره احزاب (33).
1543) كافه: همه - جميع.
1544) اولى: اول.
1545) نشئه: عالم وجود - زندگى.
1546) مكونات: موجودات.
1547) اخس: پست‏ترين.
1548) دواعى: جمع داعيه - سببها - انگيزه‏ها.
1549) مستحسن: پسنديده - ستوده.
1550) حسن: نيكو - خوب.
1551) متمشى شدن: سرانجام يافتن - سامان يافتن - جريان يافتن.
1552) مؤانست: انس - الفت - دمسازى.
1553) استفاضه: فيض گرفتن - كسب بهره‏هاى معنوى و علوم و معارف الهى.
1554) زنديق: بيدين.
1555) محاجه: دليل آوردن.
1556) تأديب: ادب‏آموزى.
1557) مؤيد: تقويت شده - تأييد شده.
1558) مدنى بالطبع: طبيعتا مايل به شهرنشينى و تمدن و جامعه‏گرايى.
1559) منازعه: درگيرى - ستيز - نزاع.
1560) حيف: ظلم - ستم - جور.
1561) ميل: انحراف.
1562) مأمون: مصون - در امان.
1563) موقوف: وابسته.
1564) خارق عادت: خارق‏العاده - آنچه برخلاف عادت باشد - كارى عجيب و متفاوت با روشهاى عادى و جريان روزمره - معجزه يا كرامت.
1565) اتيان به مثل: آوردن همانند - نظر و شبيه آوردن.
1566) شق: شكافته - دونيمه.
1567) روزنه: پنجره - دريچه.
1568) متواتره: آن‏قدر تكرار شده توسط بسيارى از افراد گوناگون كه نمى‏توان در راست بودن آن ترديد كرد.
1569) تواتر: رسيدن يك خبر از افراد بسيار و گوناگون به نحوى كه نتوان در راستى آن شك كرد.از کتاب عرفان مجلسی
next page back page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در بیان وفات مادر یوسف ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

در بيان وفات راحيل مادر حضرت يوسف (ع)
القصه- چون راحيل دل از حيات برکند و دانست که از اين مهلکه جان به سلامت بيرون نخواهد برد يعقوب را بخواند و اشک
صفحه 130 از 542 www.Ghaemiyeh.com تفسير حدائقالحقائق (قسمت سوره يوسف) مرکز تحقيقات رايانهاي قائميه اصفهان
حسرت در فراق آن حضرت بر جبين راند و گفت اي محرم راز، و اي همدم هم آواز، من چشم از دنيا فراز ميکنم، و سفر آخرت
را ساز مينمايم، اکنون وداع تو و فرزندان ميکنم، و تا قيامت در پرده غيب متواري ميمانم، اگر ميخواهي که تا در گور از تو
بيرحمان اسير مگذار، که فرزند بيمادر نزد پدر و خويشان، خوار «2» خوشنود باشم فرزندان مرا نيکو دار و يتيمان مرا در در دست
و بيمقدار ميباشد، زنهار روا نداري که برادران بر جگرگوشگان من درشتي کنند، و برين فقيرکان، ستم و درشتي نمايند، اکنون
وصيّت با تو، آن دارم که همواره روح و روان مرا باحسان به نسبت باين فرزندان شاد ميدار و در هيچ حال اين وصيّت مرا
فرومگذار، يعقوب را دل بر وي بسوخت و از اندوه مفارقتش آتش حسرت در کانون جان برافروخت، چون راحيل وصيت بتقديم
رسانيد، از عالم انتقال نمود و فرزندان را غريب و مهجور گذاشت.
يعقوب به مقتضاي وصيت آن پاكدامن، طريق مهر و شفقت با اين دو نور ديده و اين دو فرزند ارجمند پسنديده ميورزيد، و سبيل
محبّت و مودّت مسلوك ميداشت، سبب محبّت و زيادتي شفقت وي به نسبت بيوسف و برادرش از اينجا بود.
يوسف آن بود که يوسف هم بحسن خلق «3» وجه دويم- از وجوه اسباب محبت
______________________________
1)- ح: رجوع به قصه. )
2)- د: بدون در دست. )
3)- ح: بدون محبت. )
تفسير حدائق الحقائق، متن، ص: 157
آراسته بود و هم بحسن خلق پيراسته، حسن خلق آن بود که شمّه در صدر کتاب مبيّن شد، و از حضرت رسول اللّه روايتست: که
زيرا که نيکوئي صورت نشان فضل خداوند است، (سبحانه و « انّه کان اذا نظر الي الوجه الحسن سرّه و اذا نظر الي الوجه القبيح ساءه »
شادمان گشتي، که « قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْيَفْرَحُوا » تعالي) چون نشان فضل در جبين کسي مشاهده فرمودي به مقتضاي
اثر فضل خداوند درباره وي بيشتر ديدي، و چون زشت روئي ديدي غمگين شدي، که اثر فضل درباره وي کمتر ديدي تا آن شادي
آنکه برادران با وي جفاکاري کردند و وي با ايشان طريق «1» نه از ميل طبع است و نه اين غم از کراهت طبع، و حسن خلق آن
وفاداري پيش برد چنانچه در محل خود مبيّن گردد و آدمي مجبول است بر آنکه جفاکاران را دوست ندارد، و وفاداران را به
دوستي برگزيند.
آري ديده يعقوب مکحّل بنور توفيق بود، و دل منشرح بسرور تحقيق تا آن ديده، جز جمال پسنديده نميديد و آن دل جز خصال
حميده نميپسنديد، لا جرم ديده متوجه ظاهرش شد و دل متوجه باطنش گشت.
را در بوته محبّت بگدازد، و يوسف را ارغنون ناله و محنت ميشايست، «2» وجه سيّم- آنست که حق تعالي ميخواست تا يعقوب
لاجرم آتش محبتش در کانون سينه يعقوب برافروخت، و يوسف را در بازار بلا و محنت، هفده درم بفروخت، هر دو را از اين ممرّ
بمقصد و مقصود اصلي رساندند.
وجه چهارم- که اوجه وجوه است، آنست که حضرت يعقوب مدت مديد و عهد بعيد سر بر زانوي مراقبت در مقام انتظار نشسته
بود، تا آفتاب جمال محبوب از کدام روزنه درميتابد، و کوکب وصال مطلوب از چه مطلع طلوع ميکند، که ناگاه آن حسن و
جمال از آينه کمال يوسف بوي نمودند، و آن نور از
______________________________
1)- د: بدون آن. )
2)- ح: تا يعقوب را در عين بلا و محنت بنوازد. )
صفحه 131 از 542 www.Ghaemiyeh.com تفسير حدائقالحقائق (قسمت سوره يوسف) مرکز تحقيقات رايانهاي قائميه اصفهان
تفسير حدائق الحقائق، متن، ص: 158
جام جهاننماي وجود فرزند ارجمند بر وي جلوه دادند، بصد هزار دل مهر يوسفي ورزيده، محبّت وي بر محبت ديگران بهواسطه
اين معني برگزيد.
بخاطر وي گذر کرد، مضمون آنکه درجه انبيا من کل الوجوه از مراتب اوليا «1» آوردهاند که شيخ سري سقطي مگر روزي خدشه
متفقاند که در ساحت هر دلي که سلطان عشق الهي نزول کند در آن دل مهر غير را گنجايش «2» مقدم است، و جمهور اوليا برين
نيست.
***
مرا در دل بغير از دوست چيزي در نميگنجدبه خلوتخانه سلطان کسي ديگر نميگنجد
شيخ سري سقطي ميگويد: که چون اين خطره در خاطرم خطور کرد، دل را از اين معني فتوري پيدا شد که يعقوب با رفعت شأن و
جانش بگرفت و آوازه محبتش در «3» وضوح برهان، با وجود نبوّت و کمال محبّت حضرت عزّت جلّ و علا، محبّت يوسف دامن
وَ ابْيَضَّتْ » .«5» جهانبينش مکفوف گشت «4» اقطار و اکناف عالم منتشر گشت، تا به مرتبه که از اندوه فراق و آتش اشتياق چشم
.« عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ
همان شب حضرت يعقوب را بخواب ديدم، و از وي اين اشکال باز پرسيدم، گفتم اي برگزيده دوست، چون ميداني که مستحق
محبّت او است، اين چه شور است که جهان افکندهاي و شب و روز، حديث يوسف ورد زبان ساخته، ندائي شنيدم که يا سري، دل
نگهدار و زبان ملامت در کام ندامت درکش، باري چشم بگشاي تا داني که ملامت را گنجايش نيست، نظر کردم جمال يوسف بر
من مکشوف گردانيدند به عزّت و جلال او که در خلوات متعاقبه و طي مقامات عاليه آنکه در يک نظر از
______________________________
1)- د: خطبه. )
2)- د: بدون و جمهور اولياء. )
3)- د: گريبان جانش. )
4)- د- الف: بدون چشم. )
5)- د: مکشوف. )
تفسير حدائق الحقائق، متن، ص: 159
جمال يوسف بر من از حقايق غيبيه مکشوف شد، حاصل نگشته بود، نعره بيخودانه زدم و از هوش برفتم تا مدت سيزده شبانه روز از
لباس عقل عاري، و به کسوت جنون متواري بودم، بعد از آن که بهوش بازآمدم، ندائي شنيدم که اين جزاي آنکس است که
عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
***
از کتاب تفسیر سوره یوسف ع


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زندگی سلیمان ع وعیسی ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

سليمان (57) 
داود، پادشاه و پيامبر پير بنى اسرائيل ، مجلس قضا آراسته بود تا به شكايت يكى از افراد امت خود رسيدگى كند. بزرگان قوم و برخى از فرزندان داود، از جمله كوچك ترين فرزند او سليمان كه كودكى دهساله بود، در مجلس ‍ حضور داشتند.
داود به شاكى گفت :
- به طور خلاصه شكايت خود را بيان كن !
- من كشاورزم و در زمين خود گندم مى كارم . امسال ، يك دو روز مانده به فصل درو، اين مرد گله دار همه محصول مرا از بين برد. او گوسفندان خود را شبانه در مزرعه من رها كرد و آنها تا صبح تمام مزرعه را پايمال كردند.
سليمان ، به مردى كه در كنار شاكى ايستاده بود و مغموم و بى صدا و اندكى با شرم گوش مى داد، گفت :
- آيا تو گفته هاى اين مرد را تاءييد مى كنى ؟
- آرى ، اى پيامبر خدا!
- بسيار خوب ! اگر گفته او را تاءييد مى كنى ، بايد خسارت او را بپردازى !
آنگاه خطاب به يكى از صاحبنظران مجلس خود گفت :
- شما مزرعه را ديده اى و تعداد گوسفندان را مى دانى ، خسارت وارد به مزرعه چه قدر است ؟
داود گفت :
- بنابراين ، مى توان حكم كرد كه اين مرد همه گوسفندانش را به عنوان خسارت به او بدهد!
مرد كشاورز شادمان شد. مرد گله دار، به نوبه خود تن به قضا داد، چرا كه داود در مقام پيامبر الهى ، هر حكمى مى كرد، يقينا نادرست نبود. (58)
حاضران آماده مى شدند مجلس را ترك كنند كه ناگهان فرزند خردسال داود، يعنى سليمان از جاى برخاست و خطاب به آنان گفت :
- حكمى كه پدرم داده اند اگر چه درست است و ناروا نيست ، اما گمان مى كنم مى توان حكم ديگرى داد. حكمى كه هر چند كار را بى درنگ فيصله نمى دهد، اما در عوض نتيجه بهترى خواهد داشت .
پدرش داود كه آثار نبوغ و شايستگى را از كودكى در او ديده بود، با خوشرويى گفت :
- بگو فرزندم !
- من فكر مى كنم بهتر است مزرعه و زمين از بين رفته را در اختيار صاحب گوسفندان قرار دهيم و گوسفندان را در اختيار صاحب اصلى مزرعه ، تا مرد گله دار كه زيان وارد آورده زمين را با تلاش و سرمايه خود دوباره كشت كند. در اين مدت ، صاحب مزرعه از شير و پشم گوسفندان استفاده كند، اما در عين حال در تعليف و نگهدارى آنها كوتاهى نكند. بعد مزرعه خود را تحويل بگيرد و گوسفندان را بازپس دهد. اگر در اين مدت گوسفندى تلف شد، قيمت يا عين آن را بپردازد و اگر اضافه شد كه همچنان مال گوسفنددار اصلى است .
همه ، از راءى هوشمندانه و عادلانه در شگفتى ماندند، اما داود هيچ تعجب نكرد. او سليمان را خوب مى شناخت و مى دانست كه خدا به او حكمت و هوشمندى بسيار عطا كرده است .
به همين روى ، سليمان را از ميان تمام فرزندان خويش به جانشينى خود برگزيد و خداوند نيز او را به پيامبرى انتخاب فرمود.
چون داود به نزد پروردگار بازگشت ، بنا به وصيت او سليمان به سلطنت و پيامبرى رسيد.
خداوند، حكمت و حشمت به سليمان عطا فرمود. باد و عناصر طبيعت ، در اختيار او بود. همه انواع آفريدگان پروردگار، از جمله جن ، در اختيار و زير سلطه او و در خدمت او بودند. او از زبان جانداران و پرندگان نيز آگاه بود و جانداران او را مى شناختند و از حشمت و سلطنت او با خبر بودند. حتى موران ، از عظمت و سطوت او خبر داشتند. يك روز كه از راهى مى گذشت ، دريافت كه مورى همگنان را از لشكر او و پايمال شدن زير سم ستوران سپاه او، برحذر مى دارد.
سليمان ، در دوران فرمانروايى و پيامبرى خود، به زيارت خانه كعبه شتافت .
يك بار در راه بازگشت از زيارت كعبه به شام ، در نزديكى يمن ، سليمان در جست و جوى آب براى اسبان سپاه خويش بود!
- اين هدهد، باز كجا رفته است ؟
- من در خدمتم ! اى پيامبر خدا.
- برو بگرد، ببين در اطراف اين صحارى كجا آب وجود دارد! دير نكنى !
هدهد به پرواز درآمد و لحظه اى بعد از پيش چشم سليمان ناپديد شد.
- پس اين هدهد كجا رفت ؟
هدهد آن قدر دير كرده بود كه كسى جراءت نمى كرد حرفى بزند.
سليمان گفت :
- اگر دوباره به نزد من بيايد، سرش را از تن جدا خواهم كرد.
سرانجام ، بعد از تاءخيرى طولانى ، هدهد پيدا شد.
- كجا رفته بودى ؟
- اى پيامبر خدا! اگر چه دير كرده ام ، اما خبرى آورده ام كه بى گمان با شنيدن آن از تاءخير من چشم پوشى خواهيد كرد.
- بگو! مى شنويم .
- در جست و جوى آب ، اين صحرا را پشت سر گذاشتم و چون آبى بيافتم به پرواز ادامه دادم . پس از مدتى ، خود را در سرزمين سبا(59) ديدم ، سرزمينى كه در آن زنى به نام بلقيس (60) حكومت مى كند. از اين رو كنجكاو شدم و در آنجا چندان ماندم كه دانستم آنان از ثروت و نعمت بسيار زيادى برخوردارند، اما متاءسفانه همه آفتاب پرستند!
- راست گفتى ، خبر بسيار جالبى است . اين امر وظيفه ما را سنگين مى كند. ما بايد او و قوم او را به خدا پرستى دعوت كنيم . اكنون به او نامه اى مى نويسم ، تو آن را به نزد او ببر و پاسخ او را با خود بياور. ما به سوى سرزمين خويش به راه خود ادامه مى دهيم .
هدهد نامه را يك راست به قصر بلقيس برد و پيش روى او انداخت و خود در گوشه اى منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود.
بلقيس كه ملكه اى زيبا و با حشمت و متين بود، نامه را گشود و چنين خواند: (اين نامه از سليمان و به نام خداى بخشاينده بخشايشگر است . با من از سر ستيز برنخيزيد و با تسليم نزد من بشتابيد.)
بلقيس موضوع را در شوارى بزرگان به بحث گذاشت :
- اكنون چه بايد كرد؟
- ما تو را به رهبرى خود برگزيده ايم و به درايت و لياقت تو اعتماد داريم . هر چه خود صلاح مى دانى ، همان كن !
- من برآنم كه نامه از جانب فرمانروايى مقتدر است ، تا كسى به قدرت خويش ايمان نداشته باشد به اين استوارى سخن نمى گويد. بهتر آن است كه ما هدايايى نزد او بفرستيم تا فرستادگان ما او را ببينند و ارزيابى كنند، كه اگر به راستى قدرتمند باشد ما نيز بيهوده خود را به درد سر نينداخته باشيم .
- هر چه آن ملكه صلاح بدانند، درست است .
هدهد كه از مسائل آگاه شده بود، بى درنگ به سليمان خبر آورد و همه ماجرا را با او باز گفت .
سليمان دستور داد تا هنگامى كه سفراى بلقيس بيايند قصرى بسيار بسيار با شكوه براى او بسازند و چنان آن را با قيمتى ترين و زيباترين تزيينات بيارايند كه هديه آورندگان خجل شوند!
هنگامى كه فرستادگان بلقيس به قصر سليمان رسيدند، از شكوه و زيبايى آن بسيار به شگفتى افتادند. سليمان ، با مهربانى بسيار آنان را پذيرفت . آنان گفتند:
- ما رسولان بلقيس هستيم و تمنا داريم هداياى ما را بپذيريد! سليمان هداياى آنان را يك يك ديد. آنگاه گفت :
- من از ديدار شما شادمان شدم و مقدم شما را گرامى مى دارم ، اما از پذيرفتن هداياتان معذورم . خداوند به من پادشاهى و نبوت عطا فرموده است و من از نعمت و حشمت بيكرانى برخوردارم . خواهشمندم هدايا را برگردانيد و بگوييد كسى چون من كه از همه گونه نعمت پروردگار برخوردار است نبايد با پذيرفتن اين هدايا از گفتن حق بازماند. با احترام مى گويم كه او و همه بزرگان قوم و تمام مردم او بايد ايمان آورند و خداى يگانه را بپرستند، و گرنه با لشكرى فراوان به سرزمين او خواهم آمد و او را با خوارى وادار به پذيرفتن اين آيين خواهم كرد!
بلقيس چون از خبر آگاه شد، باز بزرگان را به شور طلبيد و گفت :
- فرستادگان ما مى گويند كه او به آنچه مى گويد عمل مى كند، پس چاره اى جز قبول دعوت او نداريم . چه بهتر پيش از آنكه لشكر كشى كند ما خود به نزد او برويم تا از هرگونه برخوردى پيشگيرى كنيم و با احترام و آبرومندى به سرنوشت خود تن بدهيم .
سليمان چون شنيد كه بلقيس و همراهان او خواهند آمد، به ياران خود گفت :
- چه كسى مى تواند تخت پادشاهى ملكه سبا را پيش از رسيدن او به نزد من بياورد؟ با اين كار، او خواهد فهميد كه نيروى ما الهى و فوق بشر است و قلبا ايمان خواهد آورد.
عفريتى از جن گفت :
- من آن تخت را پيش از آنكه شما از جاى خود برخيزيد مى آورم .
آصف برخيا وزير اعظم او كه خداوند دانشى از كتاب خود به او عنايت كرده بود گفت :
- ولى من آن را در يك چشم به هم زدن مى آورم !
و بى درنگ ، تخت بلقيس ، عينا، پيش روى سليمان بود!
سليمان گفت :
- آن را به همان گونه كه در قصر بلقيس گذاشته بودند كنار تخت من بگذاريد. نيز دستور داد كه در پيش تختگاه ، آب نمايى از بلور چنان بسازند كه درست مانند آب به نظر آيد.
بلقيس و همراهان ، با استقبال سليمان به قصر او در آمدند. به محض ورود، بلقيس تخت خود را با همان تزيينات و ريزه كاريها در كنار تخت سليمان ديد. خواست به طرف آن برود، اما دريافت كه بايد از آب نمايى كوچك بگذرد. تلاءلؤ نور در بلور چنان بود كه او حركت ملايم آب را در آب نما مشاهده مى كرد. پس دامن را بالا زد تا از آب بگذرد، اما پايش تر نشد. از همين رو سخت تعجب كرد و به نيروى الهى و نشانه هاى قدرت خداوند پى برد. پس دچار انفعال و شرم شد و به سليمان و خداى او قلبا ايمان آورد و گفت :
- خداوندا، من تاكنون به نفس خود ستم كرده ام و ديرگاهى است كه خود از رحمت و نور تو محروم ساخته ام ، اينك با سليمان در برابر تو تسليم مى شوم و از ژرفاى دل به اطاعت از تو مى پردازم ، همانا تو مهربانترين مهربانانى !
سليمان در يكى از واپسين روزهاى پرشكوه فرمانروايى و پيامبرى ، فرمان داد كه هيچ كس مزاحم او نشود:
- ديرى است كه ما به رتق و فتق امور مشغوليم . كارها نمى گذارد ما لحظه اى بياساييم . امروز من بالاى قصر مى روم و در آنجا به تماشا مى نشينم . هيچ كس ، حتى فرزندان و همسرم ، نبايد مزاحم شوند، تا خود پايين بيايم ! شنيديد چه گفتم ؟
- بلى ، عالى جناب .
سليمان عصاى خود را برداشت و از پله هاى طولانى قصر به ايوان بلندترين اشكوبه رفت و در آنجا به عصا تكيه زد و به تماشاى پايين قصر پرداخت .
ناگاه در كنار خود جوان خوشرويى ديد كه به او لبخند زد!
- تو با اجازه چه كسى خود را به اينجا رسانده اى ، چگونه آمدى و كيستى ؟
- من با اجازه صاحب اصلى قصر آمده ام !
سليمان دريافت كه او عزرائيل است و از سوى خداوند براى قبض روح او آمده است . پس گفت :
- ما امروز را به استراحت اختصاص داده بوديم و اينك خداوند لقاى خود را بر ما مقدر كرده است ، چه بهتر!
سليمان ، براى چند روز، همچنان تكيه زده بر عصا و در حالى كه چشمان بى فروغش پايين قصر را مى نگريست ، سر پا بود. اما هيچ كس جراءت نمى كرد به ايوان برود تا بداند كه او روزهاست كه مرده است ! فاصله چندان بود كه كس نمى توانست در چشمان او غروب فروغ را دريابد. پس به امكر خداوند، موريانه ها انتهاى عصاى او را جويدند و فشار جسد عصا را لغزاند و سليمان ، با آن حشمت بى مثال ، با چهره بر ايوان غلتيد. در آن هنگام همگنان دريافتند ديرى است كه سليمان مرده است !(61)
عزير(62) 
به خدمتگزار خود كه دختر بسيار جوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجير بياورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشيد!
عزير، پشت سر چارپايش كه دو سبد خالى از دو سويش آويزان بود پياده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت كه راه را پياده طى كند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمايل كرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمين كه آهسته از زير پاى او فرار مى كرد مى نگريست . در اين ميان ناگاه استخوان كتف گوسفند يا حيوان ديگرى سر راهش سبز شد، ديدن استخوان ، انديشه او را به دنياى ديگرى برد:
- چگونه خداوند در فيامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پيوند مى دهد؟
و در سراسر راه ، اين انديشه ذهنش را به خود مشغول داشت .
اوايل پاييز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجير، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاييزى غنوده بودند. تاكها از سپيدارها بالا رفته و به گونه اى پيچ در پيچ ، خود را از شاخسارها آويخته بودند. انگورها، در خوشه هايى زرد و طلايى و ياقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمايان بود.
عزير، نان توشه را از درون يكى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در ميان قصيلهاى وحشى كناره جويبارى كه از لابه لاى درختان مى گذشت رها كرد. سپس خوشه اى انگور تازه چيد و سفره نان توشه را زير سپيدارى آن سوتر پهن كرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجير پر كند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را ميان بار گذاشت و با چارپا از باغ بيرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.
در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آويخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت كه اينك زير بار سنگين انجير و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پيش مى رفت .
باز همان انديشه هاى صبح ، او را به فكر فرو برد:
- خداوندا! من به تو ايمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان يا حيوانى را كه مرده و پوسيده است درك نمى كنم ! پروردگارا، به راستى روح چيست ودر كجاى زنده پنهان است كه چون از او رخت مى بندد ديگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آيد و در نگاه او طراوت نيست و خون او از گردش مى ايستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گيرودار را فراموش مى كنند؟
علت اين همه را اگر در نمى يابم دستكم آثار آن را در مردگان مى بينم و حس ‍ مى كنم . اما نمى دانم يك مرده تباه شده چگونه پس از ساليان سال همه استخوانها و اندامهاى پوسيده خود را باز مى يابد و دوباره زنده مى شود. ايمان دارم . اما نمى توانم درك كنم .
عزير چنان در فكر فرو رفته بود كه ندانست چارپاى بيچاره مدتى است به بيراهه افتاده است .
ناگهان ، در كنار خرابه هاى قريه اى خاك شده به خود آمد و دريافت كه از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزير خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قريه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نيز نگاه كرد، اما هيچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، بايد آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگينى مى كرد. پس به ديوار كوتاهى كه در كنارش بود تكيه داد. پايش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و يك سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر ديگر را، پيش پاى خود، روى زمين .چارپا، روبروى او، يكمتر آنسوتر، زير بار ايستاده بود. ريز نقش ‍ بود با موهاى خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زير شكمش به سفيدى ميزد .
عزير، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگريست و با خود انديشيد:
در ههمين خانه كه اكنون من به ديوار خراب آن تكيه داده ام ، روزگارى دور انسانهايى زندگى مى كده اند، به هم عشق يا كينه مى ورزيده اند، همديگر را دوست يا دشمن مى داشته اند؛ اكنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...
تامل در سرگذشت قريه و مردمانى كه در آن زندگى مى كرده اند، ديگر بار به انديشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عميقى فرو رفت ؛ گويى خود يكى از همان درگذشتگان بوده است .
دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزير نيامد! فرداى آن روز با آشنايان و خويشاوندان عزير به باغ رفت ، اما نه از عزير اثرى بود و نه از چارپاى او.
سپس يك روز، يك هفته ، يك ماه ، يك سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزير خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
ديگر همه آشنايان و خويشاوندان و دوستان و همشهريان عزير مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار كه پير زالى يكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزير ياد مى كرد و گاهى به ياد مهربانيهاى او اشكى در ديده مى گرداند. به ياد مى آورد كه تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزير، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد كه در همان هنگام ، يك بار تا كنار خرابه هاى قريه اى متروك ، در اطراف راهى كه عزير رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در كنار ديوارى خراب و كهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از يك انسان كه انگار به ديوار تكيه داده بوده است و نيز استخوانهاى سفيد شده يك اسب يا الاغ ، چيزى نيافته بود!
عزير وقتى زندگانى ار باز يافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود ديد. فرشته از او مى پرسيد:
- فكر مى كنى چه قدر در كنار اين ديوار مانده اى ؟
- چند ساعت يا حدود يك روز!
اما وقتى بيشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجير و انگور نديد.
همان فرشته گفت :
- اما تو درست يكصد سال است كه در همين جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نيز جان مى بخشد.
ناگهان عزير با شگفتى بسيار ديد كه استخوانها ناپديد شد و چارپايش به همان حالت كه يكصد سال پيش بود پيش رويش ايستاده است ، با همان بار انگور و انجير! پس بى اختيار به پروردگار سجده برد و عرض كرد:
- اينك مى دانم كه پروردگار بر هر چيز تواناست .
شهر بكلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خيابانها و كوچه ها تغيير كرده بود و با سختى بسيار، خانه خود را پيدا كرد. در زد. پير زالى دم در آمد. عزير پرسيد:
- اينجا خانه عزير است ؟
پيرزن ، از يادآورى عزير به گريه افتاد و از اينكه كسى پس از ساليان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ، اينجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزيرم ! خداوند مرا يكصد سال از دنيا برد و سپس دوباره به دنيا برگرداند.
پيرزن با ناباورى گفت :
- عزير مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گويى ، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان شوم !
عزير دعا كرد و او نيز جوان شد. پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسيد. آنان از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر(63) از ميان رفته و حتى يك نسخه از آن بر جا نمانده بود برايشان بخواند. عزير تورات را بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده اند. از آن پس ‍ عزير از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خويش را به راه حق رهنمون گشت (64).
يونس (65) 
بلند بالا بود و تكيده اما با چهره اى روشن و چشمهايى نافذ و درشت كه سپيديهاى آن مثل صبح صادق و سياهى هاى آن مثل تن شب بود.
مويى بلند و افشان داشت كه همواره بر شانه مردانه اش آرميده بود و گردنى به بلنداى عزت و استوارى اراده .
پيامبرانه مى خراميد و مى نشست و بر مى خاست و مى نگريست . شمرده و روشن سخن مى گفت و فصيح و شيرين .
وقتى اندرز مى كرد، انگار شير تازه از لبانش مى جوشيد.
هرگز بلند نمى خنديد اما شكوعه گلخنده اى شيرين را هميشه بر لب داشت ، مثل گل هميشه بهار.
اهل الفت بود و اهل انس ، و نام او، يونس بود.
تمام مردم نينوا، يونس را مى شناختند، شهر نينوا، نسبتا جمعيت زيادى داشت ، با خانه هايى اغلب از گل و چوب خانه ها، از تپه هايى بلند اطراف شهر چنان ديده مى شدند كه در سايبانى سبز از چتر نخلها آرميده اند. شهر داراى يك ميدان بزرگ بود. در قسمت بالاى ميدان ، يك تخته سنگ بزرگ قرار داشت كه هيچ كس نمى دانست از چه هنگام و به وسيله چه كس در آنجا گذاشته شده است . طبق يك سنت كه منشاء آن نيز معلوم نبود، هر كس ‍ هرگاه مى خواست سخنى ، پيامى يا خبرى را به همگان برساند، بر آن تخته سنگ مى ايستاد و مردم بى درنگ در ميدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مى دادند.
سالها بود كه يونس هر روز عصر از خانه كوچك و فقيرانه خود به اين ميدان مى آمد و بر تخته سنگ مى ايستاد و به نصيحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مردم ! تباهى و تيرگى نتيجه شركتان به خداست . خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد. بت نپرستيد، و اموال خود را به باطل مخوريد. تهيدستان و مستمندان را كمك كنيد. بردگان ، مانند هر يك از شما در پيشگاه خداوند برابر هستند، آنان را ميازاريد، با آنان مهربان باشيد، از اينكه با آنان بر يك سفره غذا بخوريد ننگ نداشته باشيد....
ديگر همه سخنان او را تقريبا از بر داشتند، اما چون بسيار مهربان بود و نيز فصيح و شيرين سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنان گرم او گوش فرا مى دادند ولى جز برخى از بردگان ، كمتر كسى در دل به سخنان او ايمان داشت . بردگان نيز اگر از دل به يونس گرويده بودند، به خاطر ترسى كه از مالكان خود داشتند، به زبان نمى آوردند.
اما مسئله به همين جا پايان نمى يافت . تقريبا هر روز، برخى از مردم نادان ، به هنگام سخنرانى يونس ، او را مسخره مى كردند و گاهى كلامش را مى بريدند و يا او را دشنام مى دادند و يا حتى در پاره اى از موارد پاره سنگى كوچك به سوى او پرتاب مى كردند.
نزديك به سى سال از اين وضع گذشت . مقاومت و مخالفت مردم عاصى نينوا با يونس علنى تر شده بود و آنان عرصه را بر او تنگ كردند. يونس ، ديگر از دشنامها و تمسخرها و عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلريش بود. يك روز، در راه بازگشت از ميدان به خانه ، با دلتنگى بسيار با خدا مناجات كرد:
- خدايا! من به راستى از هدايت اين مردم نااميد شده ام . پروردگارا، اكنون سالهاست كه من ، چه در عمل و چه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى يك گروه كوچك هم از آنان به راه تو نيامد. پروردگارا! تو مى دانى كه من در عمل اسوه بوده ام . مانند مستمندترين اين مردم زندگى كرده ام . با همه مهربان بوداه ام . هزاران بار براى پيرزنان و بردگان كم توان ، آب از چاه كشيده ام و به خانه هايشان رسانده ام . تقريبا هر روز براى به دست آوردن روزى و توشه روزانه خود چون بردگان در مزارع و نخلستانها كار كرده ام و هرگز از كسى چيزى نخواسته ام . هر جا مستمندى خانه اى مى ساخت ، براى او رايگان خشت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگام درو، كشاورزان ناتوان را يارى رساندم .
پروردگارا، اينان اين همه را مى دانند، اما جز تنى چند ايمان نياورده اند. هنوز هم مثل روزهاى نخست ، شهر از بت پرستى و شرك و تيرگى و تباهى و ظلمت جور و سياهى فحشا و منكر و پليدى و نفاق و ريا و آز و ستم ، آكنده است !
خداوندا! من ديگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام !
پس از آن همه سال ، صبر پيامبر مكرم خدا به پايان آمده بود. يونس پس از آن مناجات ، هنگامى كه به خانه محقر خود رسيد، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى به بدرود و دريغ به خانه كوچك خود انداخت و سپس ‍ بى آنكه با كسى چيزى بگويد، به طرف بيرون شهر به راه افتاد.
گريختن از مسؤ وليت درخور پيامبران نيست ، هر چند ما به راستى به او حق مى دهيم . اما آيا خداوند نيز مى پذيرد؟
يونس ، پس از چند روز راه سپردن ، به ساحل دريا رسيد. و هنگامى رسيد كه يك كشتى پر از مسافر در حال حركت بود. پس چوبدست خود را تكان داد و به سوى كشتى دويد. خوشبختانه برخى از مسافران او را ديدند و به ناخدا گوشزد كردند و كشتى ماند تا يونس نيز سوار شود.
هنوز چيزى از ساحل دور نشده بودند كه نخست ابرى دلگيرى رخساره خورشيد را پوشاند و سپس بادى كم و بيش تند، امواج را به تلاطم انداخت .
در روزگار يونس ، بين دريانوردان رسم بود كه اگر كشتى دچار طوفان مى شد آن را نتيجه وجود يك بزهكار در كشتى مى دانستند و اگر هيچ كس حاضر نبود اعتراف به بزهكارى خود بكند، قرعه مى انداختند و به نام هر كس ‍ مى افتاد، او را به دريا مى افكندند.
طوفان بيشتر و بيشتر شد. موجها كه نخست چون گاهواره اى كوچك كشتى را به اين سو و آن سو مايل مى كرد، اينك چون كوههاى سترگ پياپى در مى رسيدند و كشتى را چون پر كاهى بلند مى كردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لوليدند و همه اشياء و بارها در هم مى ريخت . گويى در دريا آبستن طوفان مرگ بود.
ناخدا فرياد كشيد:
- نام مسافران را بر پوست بنويسيد و قرعه بكشيد. بزهكارى مشؤ وم در ميان ماست و اين طوفان شوم از اوست !
قرعه ، به نام آخرين مسافر بود:
- يونس !
ناخدا فرياد كشيد:
- يونس كيست ؟
پيامبر خدا يونس ، پيش رفت و فرمود:
- منم .
همه در چهره پاك و نورانى او نگريستند. چنان از معصوميت و سادگى و صفا موج مى زد كه شرم كردند گناه امواج توفنده را به گردن او بيندازند.
ناخدا گفت :
- ما نبايد در اين كار اشتباه كنيم ، وگرنه وضع بدتر خواهد شد. تا سه بار قرعه مى اندازيم !
چنان كردند و هر سه بار نام يونس بود.
يونس كه همه امور را از مشيت خداوند مى دانست ، بى درنگ دريافت كه در معرض آزمونى الهى قرار گرفته است ، آزمونى كه بى رابطه با فرار او از مردمش نيست .
پس صبور و متين ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دريا انداختند.
يونس هنوز يك بار در آب غوطه نخورده بود كه همراه با آبى فراوان در كام ماهى غول آسايى فرو رفت . ديگر هيچ اميد نجاتى نبود، جز تاريكى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با خداى خود گفت :
- خداوندا! هيچ خدايى جز تو نيست . پاكيزه باد نام تو. همانا من از ستمكاران بوده ام .
يونس دريافته بود كه با فرار خود از ميان امت خويش ، بر خود ستم كرده است .
زمانى بعد، امواج مهر و رحمت الهى به حركت درآمد و ماهى غول آسا يونس را به آبهاى كم عمق كنار ساحل برد و او را همان جا از كام بيرون داد. چشمان يونس دوباره روشناى آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش ‍ سختى زمين را در آبهاى كناره ساحل حس كرد. برخاست و خود را كشان كشان به خشكى رسانيد.
طوفان فرو نشسته بود و ساحل ، يكدست و بى گياه ، تا افق كشيده بود. تنها، كدو بنى در ساحل روئيده بود.
يونس با لباسهاى خيس و پاره پاره و با تنى كه جاى جاى خراشيده و خون از آن جارى بود، خود را به سايه كدوبن كشانيد و هنوز سر بر كدويى نگذاشته بود كه از ضعف و زخم و زجر، به خواب رفت .
در نينوا، از فرداى حركت و هجرت يونس ، نخست حركت و جنبشى و سپس بلوايى به پا شد.
ابتدا آنها كه او ايمان آورده بودند - اگر چه بسيار كم بودند - نگران ، گمشدن او را به همگان اطلاع دادند. سپس پيرمردان و پيرزنان و بچه ها كه همه از او نيكيها ديده بودند، دلتنگى خود را از نبودن او بروز دادند، كم كم بحثها برانگيخته شد، هركس خاطره هايش را مى كاويد و چيزى درباره او مى گفت . نگرانى از عدم حضور يونس رفته رفته بالا گرفت . برخى از پيرمردان پيشنهاد كردند كه جوانان در دسته هاى مختلف تمام تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر را بگردند تا شايد او را بيابند.
به تدريج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او را نشناختيم !
- او به خاطر حرف ناشنويها و تمسخرهاى ما، ما را رها كرد!
ديگر تقريبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و يك نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و نيكى و پاكى او سخن مى گفت :
- مردم ! آيا كسى به ياد دارد كه از يونس آزارى ديده باشد؟ آيا جز اين است كه او مانند مستمندترين مردم با ما مى زيست ، در غمهاى ما شريك بود و از شاديهاى ما بهره اى نداشت ؟ آيا كسى به خاطر مى آورد كه او چيزى براى خود خواسته باشد؟ آيا براى گذران زندگى خود چون يكى از كارگران به سختى كار نمى كرد؟
و مردم ، با سر، سخنان او را تصديق مى كردند. آنگاه جوانانى كه آن روز به نواحى مختلف اطراف گسيل شده بودند، از راه مى رسيدند و گزارش ‍ مى دادند كه از او اثرى نديده اند.
در يكى از همان روزها، مردم در ميدان شهر با حسرت و اندوه گرد آمده بودند و به سخنان مرد ديگرى از اصحاب يونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست و جوى دسته ديگرى از جويندگان يونس را با اندوه و نااميدى بيان مى كرد. در جاى هميشگى يونس بر تخته سنگ ايستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهايش را به شادى گشود و چهره اش از تابش شادمانى روشن شد و فرياد برآورد:
- الهى شكر... آنك پيامبر خدا يونس !
جمعيت ، يكپارچه به سويى كه آن پيرمرد اشاره مى كرد برگشت .
ديگر يونس به امت خويش پيوسته و امت به خداى گرويده بود. نينوا، همه گمشده هاى خود را بازيافته بود.(66)
زكريا و يحيى (67) 
معبد، در جايى بلند بر دامنه تپه اى نيمه سنگى و نيمه خاكى در بيت المقدس قرار داشت . آنجا جاى عبادت صالحان و مؤ منان بنى اسرائيل بود كه از زمان موسى تا آن روزگار در آن به عبادت مى پرداختند.
در آن زمان ، هيروديس يهودى بر فلسطين حكومت مى كرد. او اگر چه از بنى اسرائيل بود، اما جز به حكومت خود نمى انديشيد و مردم ، عبادت راتين خدا و دين واقعى را در ديرها و معابد مى جستند.
نبى خدا زكريا نيز بخشى از ساعات شب و روز را در آن معبد مى گذرانيد. اما پيامبران هر چند هم در روزگار جباران باشند، پيوندشان را با مردم از دست نمى دهند.
زكريا، با آنكه نود سال از عمرش مى گذشت ، بيشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى گذرانيد تا هم روزى خود و همسرش را به دست آورد و هم در ميان مردم باشد. او سخت مورد احترام و توجه مردم بود، زيرا از دانش و حكمت و فضيلت برخوردار بود و ايشان را در امور سياسى و اجتماعى و دينى راهنمايى مى كرد.
زكرياى پير، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ويژه كه غذايى نيز با خود داشت كه حمل آن براى پيرمردى چون او دشوار به نظر مى رسيد. او غذا را براى مريم مى برد. مادر مريم او را براى خدمت به دير، به آنجا فرستاده و زكريا اطعام او را به عهده گرفته بود تا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترك كند. اما هنگامى كه به محراب مريم رسيد، ديد كه در كنار او غذا و ميوه هاى تابستانى تازه قرار دارد. در شگفتى ماند و از او پرسيد:
- دخترم مريم ! تو كه از دير بيرون نرفته اى ، رفته اى ؟
- نه .
- پس اين غذاها و ميوه ها را چه كسى براى تو آورده است ؟
به خصوص اين ميوه ها را كه در اين فصل پيدا نمى شود؟!
- خداى مهربان ، كه همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و ميوه ها را خود او آفريده است . به امر پروردگار توانا هر روز، بى آنكه من خواسته باشم ، غذاى من كنار من قرار مى گيرد.
زكريا كه خود پيمبر بود از پاكى و قداست آن دختر و قرب او نزد خداوند بسيار شادمان شد. و چون هيچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نكرده بود، از دلش گذشت كه او نيز از خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پيرش ‍ فرزندى عطا كند.
پروردگار مهربان دعاى زكريا را استجابت فرممود و به او مژده داد:
- ما به تو بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و هرگز كسى پيش ‍ از او بدين اسم ناميده نشده است .
- پروردگارا، نشانه اين رحمت چيست ؟
- نشانه آن است كه سه روز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت .
يحيى به دنيا آمد و از همان اوان كودكى به مقام پيامبرى رسيد. او از تورات و احكام آن بيش از هر كس در زمان خود آگاهى داشت و بر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد.
او پيامبرى است كه خداوند در قرآن مكرم در مورد او فرموده است :
(درود بر او، هنگامى كه به دنيا چشم گشود و هنگامى كه از آن چشم فرو بست و آن هنگام كه دوباره زنده خواهد شد).(68)
عيسى مسيح 
دخترك آن قدر زيبا و معصوم مى نمود كه خدمتگزاران بيت المقدس ، در تكفل او از هم پيشى مى گرفتند:
- من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم كرد!
- تو بيشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى كه من تقريبا شب و روز در اينجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم كرد!
- آقايان ، آقايان ! من شوهر خاله اين كودك هستم و او خويشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از اين طفل سرپرستى خواهم كرد!
- ولى من پيشنهاد مى كنم كه هر يك قرعه اى چوبى انتخاب كنيم و برويم پايين و چوبها را در آن نهر بيندازيم . زكريا هم بيندازد. چوب هر كس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.
- بسيار پيشنهاد خوبى است ، برويم !
قرعه ، به نام زكريا شوهر خاله كودك افتاد. گويى همه چيز از روز نخست برنامه ريزى شده بود تا اين كودك معصوم در بيت المقدس ، در دامن زكريا و در محيطى روحانى پرورش يابد. مادرش نذر كرده بود كه اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بيت المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پيش از آنكه كودك به دنيا بيايد پدرش از دنيا رفته بود. كودك وقتى به دنيا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و مى بايست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى كه به فرزند داشت ، او را از ناصره ، زادگاه كودك ، به بيت المقدس آورد و به بيت سپرد. او (مريم ) نام داشت .
زكريا در جايى بلند از بيت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و كودك را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربيت و كفالت او همت گماشتند.
مريم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى كه نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد. او بسيار عفيف و بسيار عابد و بسيار دوستار خدا بود. خداوند نيز او را دوست مى داشت ، چندان كه غذاى او را فرشتگان در كنار او مى نهادند!
يك روز كه شايد براى طهارت ، به جانب شرقى بيت در تپه هاى كنار شهر رفته و در پس حجابى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموريت الهى ، با هياءت بشر بر او ظاهر شد. مريم كه تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت نديده بودند، خود را جمع وجور كرد و زبان به اعتراض گشود. ترسيده بود مبادا مردى باشد كه فكر ناپاكى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدايى ملكوتى به او گفت :
- من از سوى خداوند ماءموريت دارم كه فرزندى پاكيزه به تو ببخشم !
- چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى كه دست هيچ بشرى به من نرسيده است و من هرگز زن ناپاكى هم نبوده ام ؟!
- همين طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و اين نشانه او و امرى مقرر و ناگزير است !
بدين گونه ، مريم باردار شد و اين راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزيد و خدا داناست كه آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها كه از فكر و خيال براى پاسخگويى به مردم كشيده بود.
سرانجام ، درد زايمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزير، به جايى دور دست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زير درخت خرماى خشكى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى كسى و تنهايى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختيار ناليد:
- اى كاش پيش از اين ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در همين هنگام ، در حالى كه تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس كرد كه چيزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى كودك نوزادش را شنيد:
- مادر غمگين نباش ! نگاه كن ، خدا زير پايت نهرى روان كرده است . نيز اين درخت نازك و خشكيده خرما را به سوى خود بتكان ، خواهى ديد كه خرماى تازه بر تو مى افشاند. از اين خرما بخور و از آن آب بياشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر كسى را ديدى هيچ سخن مگو و به اشارت بفهمان كه من امروز براى پروردگار خود نذر كرده ام كه با هيچ سخن نگويم .
مريم ، نخست از گفتار فصيح اين كودك نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند كه باردارى او نيز از سوى خدا و به امر او و غير طبيعى بوده است ، آرامش يافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشيد و چون رمقى يافت ، كودك دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه يكى از اقوام خود رفت . خويشان او، با ديدن كودك ، آن هم در آغوش او كه عمرى جز پاكى و صداقت و عفت از او نديده بودند، بسيار تعجب كردند و با شماتت گفتند:
- اى خواهر هارون ، پدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نيز بدكاره نبود. تو اين كودك را بى شوهر، چگونه دست و پا كرده اى ؟!
مريم ، به آنان فهماند كه نذر كرده است آن روز حرفى نزند. او به كودك اشاره كرد، يعنى از خود او بپرسيد!
يكباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
- از خود او؟ ازين بچه يكروزه ؟ ما را مسخره كرده اى ؟ چگونه مى توان با كودكى كه در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما كودك ، به امر پروردگار، فصيح و رسا به سخن در آمد:
- من بنده پروردگارم ، او به من (كتاب ) آسمانى داده است و مرا پيامبر كرده و هر جا باشم مرا مبارك ساخته و در من بركت قرار داده است . و مرا تا هنگامى كه زنده باشم ، به نماز و اداى زكات و نيكى به مادرم سفارش داده و مرا ستيزه گر و شقى نكرده است . درود بر من ، هنگامى كه زاده شدم و آن روز كه بميرم و روزى كه دوباره زنده شوم !
ديگر جايى براى هيچ گونه شك يا دودلى يا انديشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بيت المقدس پيچيد.
در آن روزگار، دين يهود در دست علماى بى عمل و روحانيان دنيادار به دكانى تبديل شده بود كه در آن دين را با دنيا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نيز در راه آزمنديهاى خود فدا مى كردند. از توده مردم و پاكدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى اميال دنيايى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى كردند كه بخش مهمى از درآمدهاى ناچيز خود را به آباء كنيسه ها بسپارند. مردان و زنانى كه آگاهى و بصيرت در دين داشتند، اغلب خانه نشين و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و زراندوزان مردم آزار، دست در دست روحانيان دنيادار يهودى ، ميداندار سرنوشت مردم بودند. روحانيان ، دين مبين موسى را در راه اميال تحريف و تاءويل مى كردند. در چنين محيطى بود كه عيسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!
او از همان كودكى ، با سمتهاى گوناگون در محيط خويش به مقابله برخاست . چشمان نافذش ، دريچه هاى بصيرت الهى بود و هر نارسايى و ستم و تحميق و بهره كشى را مى ديد؛ با گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى ديد كه در گذرگاه ، با يك روحانى دنياپرست يهودى مجادله مى كند و مردم دور او را گرفته اند. يا به دورترين و فقيرانه ترين خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساكنان مستمند آن در رفع نيازشان مى كوشيد.
در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بيت المقدس او را بدين صفات مى شناختند. دكانداران دين يهود دشمنان او بودند و همه ستمديدگان دوستان او.
سى سالگى ، آغاز تحول نهايى او شد: خداوند به او فرمان داد كه پيامبرى خويش را آشكار كند و انجيل را بر او فرو فرستاد.
عيسى ديگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را سر مى زد و دعوت خود را آشكار مى كرد و تحريف كاهنان و رهبانان را از دين يادآور مى شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى كرد و مى گفت :
- اى مردم ، اين كاهنان علاوه بر هدايايى كه مى گيرند شما را وادار مى كنند كه از درآمدهاى ناچيز خود نذورات به ديرها و محافل روحانى بپردازيد و همه را صرف شهوات خود مى كنند! پس آگاه و بيدار باشيد تا مبادا فريبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا به رسالت برگزيد تا با آيين خويش شريعت اصيل موسى يعنى وحدانيت پروردگار و تورات اصل را تصديق كنم و شما را از پيروى از اين رهبانان و كاهنان دنياطلب باز دارم !
پيداست كه محافل يهودى ، اعم از محافل حكومتى يا روحانى كه دست در دست هم داشتند، عيسى و گفته هاى او را بر نمى يافتند، خاصه كه او داعيه پيامبرى داشت و كتاب آورده بود و تا دورترين نقطه سرزمين يهود سفر مى كرد و همگان را به دين خويش فرا مى خواند و در ميان مردم ستمديده پيروانى نيز يافته بود. پس احساس خطر كردند و اين احساس خطر آنان را به معارضه و چاره جويى واداشت و آزار عيسى و پيروان و حواريان او آغاز شد.
عيسى و حواريان چاره را در اين ديدند كه از روستايى به روستاى ديگر و از شهرى به شهر ديگر بگريزند و هر روز در جايى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ كنند. در ميانه راهها نيز عيسى شبهات حواريان را رفع مى كرد و هرچه بيشتر دين خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبليغ و گسترش نفوذ اين دين بپردازند. در اين سفرها، هر جا عيسى قدم مى نهاد، بركات طبيعى را نيز با خود به ارمغان مى آورد: اگر خشكسالى بود باران مى باريد و اگر محصول گندمزارها لاغر بود سرسبزتر مى شد، زمين بارورتر مى گرديد و آسمان گشاده دست تر. نيز هر جا كور مادرزادى بود با دست مبارك خود او را بينا مى كرد و هر بيمارى صعب العلاج را شفا مى بخشيد و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى كرد.
روزى هنگامى كه از بيابان وسيع و خشك مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواريون را از پاى درآورده بود، آنان با آنكه به خداوند و قدرت بى كران او ايمان داشتند، اما براى اطمينان بيشتر، از عيسى خواستند كه از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل فرمايد. و خداوند دعاى عيسى را مستجاب فرمود.
كار دعوت عيسى بالا گرفت . مردم ، به ويژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پيوستند و در نتيجه ترفندهاى دين پناهان دنيا خواه يهودى رنگ مى باخت و مردم كه با ارشاد مسيح آگاه مى شدند، ديگر كمترين اعتنايى به آنان نمى كردند. از اين رو، بزرگان دين يهود به حاكم وقت گوشزد كردند:
- اين مرد ساحر كه دين ما را به هيچ گرفته ومردم را كافر كرده است به زودى جمعيت انبوه بيت المقدس را بر ضد حكومت يهود خواهد شورانيد. تا دير نشده است بايد او را از ميان برداشت !
- بسيار خوب ! هر قدر كه از سپاهيان لازم داريد خواهم فرستاد، تا به كمك آنان او را به چنگ بياوريد و به دار بياويزيد!
اما عيسى و اطرافيان او كه از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم با عيسى همدلى داشتند، كسى جاى او را افشا نمى كرد و يهوديان ، از يافتن او درمانده شده بودند. به همين علت ، تصميم بر آن شد كه در بيت المقدس جلسه كنند و براى دستيابى به او به چاره جويى بپردازند.
درست روزى كه بزرگان يهودى پس از مدتها ناكامى در يافتن عيسى در بيت المقدس جلسه كرده بودند، يكى از حواريان به نام يهوداى اسخريوطى كه شيطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خيانت گرفتار كرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حكومتى راه را بر او بستند:
- كه هستى و با كه كار دارى ؟
مرد، كه سخت پريشان مى نمود، در حالى كه هر لحظه به اطراف مى نگريست و مانند هر خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزديك كرد و بسيار با احتياط و آهسته گفت :
- من خبر مهمى براى عالى جنابان روحانيان معظم يهود دارم !
- خوب ! آن خبر چيست ؟ بگو تا به آنان بگوييم !
- به شما نخواهم گفت ، مرا پيش آنان بيريد، به خودشان مى گويم .
- آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورييم كه نگذاريم كسى مزاحم آنان شود.
- اما من درست در مورد موضوع همين جلسه پيام بسيار مهمى دارم . عجله كنيد.
- بسيار خوب ، همين جا بمان تا به آنان اطلاع دهيم !
يهوداى خائن كه از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمينه و كلاهدار پنهان كرده بود، از اضطراب و انتظار، اين پا و آن پا مى كرد و دستانش را به هم مى سائيد. شايد به گمان خود مى خواست با اين خوش ‍ خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى يهود برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسيح و ياران او آسوده گردد! ناگهان ، چند تن از روحانيان ، شتابزده اما با احترام بسيار، به طرف او آمدند. نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به اين مرد ژنده پوش در شگفتى ماندند و با شگفتى بيشتر ديدند كه او را احترام بسيار به جلسه خود بردند!
- آقايان ! عالى جنابان ! من كه يك يهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون عيسى به ياران او پيوسته بودم ، چون از نزديك دانستم كه او ساحرى بيش نيست ، امروز آمده ام تا دين خود را ادا كنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواريان در باغى خواهند بود. من با فرصتى كوتاه به اينجا آمده ام و اگر غيبت كنم ممكن است بو ببرند.
- درست است ، شما نشانى را به ما بگوييد و خود به باغ بازگرديد. ما شب هنگام سپاهيان را به باغ خواهيم فرستاد و آنگاه شما به پاداش اين خدمت عظيم و خطير خواهيد رسيد!
يهودا نشانى را داد و خود به جمع حواريان به نزد عيسى بازگشت .
عالى جنابان بى درنگ حكومت را از قضايا آگاه كردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى از شب گذشته بود. پيداست كه عالى جنابها در شاءن خود نمى ديدند كه با پاى خود به آنجا بروند و تنها به سركرده سپاه دستور دادند كه چون به باغ رسيد، تنها عيسى را شناسايى كند و سپس بى درنگ و پيش ‍ از آنكه غائله اى برخيزد او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آويزد.
سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه كرد و ناگهان ، با كوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ريخت .
خداوند، عيسى را به لطف و عنايت خويش از مهلكه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و صدا، يهوداى اسخريوطى كه خود از جهت چهره شبيه ترين كس به عيسى بود، به دام افتاد. زيرا يكى دو تن از سپاهيان كه يك بار مسيح را ديده بودند، آنچه از سيماى او در حافظه داشتند در آن تيرگى شب عينا در چهره يهودا يافتند و بى درنگ او را دستگير كردند. هرچه او فرياد كرد كه من عيسى نيستم ، در آن غوغا و با آن شتاب يا به گوش كس نرفت و يا اصلا كسى نشنيد.
هنوز سپيده ندميده بود كه يهوداى اسخريوطى به مكافات الهى خيانت خويش رسيد و در كنار دو تن ديگر از مجرمانى كه همان شب اعدام مى شدند بر صليب رفت !
خداوند بزرگ ، عيسى مسيح فرزند مريم را زنده به نزد خويش خواند و ديگر كس او را نديد، اما دين او روز به روز گسترش يافت و عالمگير شد.
درود بر او، روزى كه از مريم زاد و روزى كه روح او به نزد پروردگار رود و روزى كه ديگر بار زنده از خاك برخيزد.(69)

next page

fehrest page

back page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالبی از کتاب حلیته المتقین
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

 

next page

fehrest page

back page

فصل هفتم : در اطعام مؤ منان و آب دادن ايشان و جامه پوشانيدن و ساير اعانتهاى ايشانو يارى كردن مظلومان
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه مؤ منى را سير كند، بهشت او را واجب شود، وهر كه كافرى را سير كند، بر خدا لازم است كه شكم او را پر از زقوم جهنم كند.
در حديث ديگر فرمودهر كه سه نفر از مسلمانان را سير كند، حق تعالى او را از سه بهشت طعام دهد جنة الفردوس و جنة عدن و جنة طوبى .
در حديث ديگر فرمود، هر كه مؤ منى را طعام دهد تا او سير شود، هيچيك از خلق خدا ندانند كه او را چه ثواب هست ، نه ملك مقرب و نه پيغمبر مرسل مگر پروردگار عالميان پس فرمود، از جمله چيزهائيكه آمرزش را واجب مى گرداند طعام دادن مسلمان گرسنه است .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه شربت آبى بمسلمان بدهد درجائيكه آب بهمرسد حق تعالى بهر شربتى هفتاد هزار حسنه باو عطا فرمايد، اگر او را آب دهد درجائى كه آب كمياب باشد، چنان باشد كه ده بنده از فرزندان اسمعيل آزاد كرده باشد.
در حديث حسن منقول است كه : هر كه طعام دهد برادر مؤ من خود را از براى خدا چنانست كه صد هزار كس از ديگران را طعام داده باشد و در حديث حسن ديگر فرمود بسدير صراف كه چه مانع مبشود تو را هر روز يك بنده آزاد كنى ؟ گفت مال من وفا نميكند، باين فرمود كه هر روز يك مسلمان را طعام بده كه اين ثواب از براى تو باشد، پرسيد كه مال دار يا پريشان ؟ فرمود مال دار هم گاهست كه خواهش طعام دارد.
در حديث صحيح ديگر فرمود يك لقمه كه برادر مسلمان نزد من بخورد، بهتر است نود من از يك بنده آزاد كردن .
در حديث ديگر فرمود هر كه مؤ من مال دارى را طعام بدهد برابر است با يك بنده از فرزندان اسمعيل كه او را از كشتن آزاد كند و هر كه مؤ من محتاجى را طعام بخوراند برابر است با صد بنده از فرزندان اسمعيل كه از كشتن آزاد كند ودر حديث ديگر فرمود چهار چيز است كه هر كه يكى از آنها را بجا آورد داخل بهشت شود كسيكه تشنه را سيراب گرداند، يا گرسنه را سير كند، يا عريانى را بپوشاند يا بنده را كه در مشقت باشد آزاد كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بهتربن اعمال نزد حق تعالى سه چيز است سير كردن مسلمان گرسنه يا قرض ‍ مسلمان را ادا كردن يا غمى از دل او برداشتن ، فرمود خير و بركت بخانه كه در آن طعام داده ميشود زودتر مى رود، از فرو رفتن كارد بكوهان شتر.
از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه : هر كه جامه زيادتى داشته باشد وداند كه برادر مؤ منش بآن محتاج است ، باو ندهد حق تعالى او را سرنگون در آتش جهنم اندازد هر كه سير بخوابد و نزديك او مؤ من گرسنه باشد، حق تعالى بملائكه فرمايد كه شما ر اگواه مى گيرم بر اين بنده كه من او را امرى كردم و نافرمانى من كرد، اطاعت ديگران كرده بدانيد كه او را بعمل خود گذاشتم ، هرگز او را نيامرزم .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه ايمان نياورده است ، بمن كسيكه سير بخوابد وبرادر مسلمانش گرسنه باشد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه خانه داشته باشد و مؤ منى محتاج شود كه در آن خانه ساكن شود و او راضى نشود حق تعالى بملائكه فرمايد، كه بنده من بخل ورزيد بر بنده من بساكن شدن در خانه او در دنيا، بعزت خود سوگند مى خورم كه هرگز او را در بهشت ساكن نگردانم ، از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول استكه : هر كه دور كند از راه مسلمانان چيزى را كه باعث آزار ايشان باشد، حق تعالى ثواب خواندن چهار صد آيه براى او بنويسد، كه بهر حرفى ده حسنه براى او بنويسد. در روايت ديگر فرمود كه بنده داخل بهشت شد بيك خاريكه از سر راه مسلمانان برداشت .
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : نيكو چيزيست هديه فرستادن پيش از آنكه حاجت خود را بگوئى ، فرمود هديه بيكديگر بفرستيد كه هديه كينه ها را از سينه ها ميبرد، فرمود كه دايم گردانيد هديه را به پس دادن ظرفهاى هديه و فرمود، كه هديه سه قسم است هديه كه در برابرش توقع نفع داشته باشى ، هديه كه بعنوان رشوه فرستى ، و هديه كه از براى خدا فرستى ، غرض دنيوى نداشته باشى .
فصل هشتم : در حقوق فقيران و ضعيفان و مظلومان و پيران و اصحاب و آداب معاشرتايشان
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه فقراءِ مؤ منان چهل سال پيش از توانگران ايشان در بهشت متنعم ميشوند، پس ‍ فرمود كه براى تو مثلى بزنم مثل فقير و غنى مثل دو كشتى است كه بعشارى بگذارند، كشتى خالى را زود روانه ميكنند، نگاه نميدارند و كشتى پر از بار را براى حساب نگاه ميدارند.
در حديث ديگر فرمود هر چند ايمان بنده زياد ميشود، تنگى روزيش بيشتر ميشود، فرمود كه اگر نه اين بود كه مؤ منان الحاح و مبالغه در دعاى طلب روزى ميكردند، هر آينه ايشان را بحال تنگ تر از آنچه دارند ميانداخت .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه فقر و درويشى امانتى است از خدا نزد خلقش پس هر كه آنها را پنهان دارد، حق تعالى او را مثل ثواب كسى بدهد كه روزها روزه باشد وشبها بنماز ايستاده باشد، هر كه آنها را اظهار كند، نزد كسيكه قادر باشد بر برآوردن حاجت او و نكند، بتحقيق كه آن فقير را كشته است ، نه بشمشير و نيزه بلكه بآن جراحتى كه در دل او كرده است .
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه حق تعالى در روز قيامت خطاب ميفرمايد با فقراءِ مؤ منان مانند كسى كه معذرت طلبد و ميگويد، بعزت و جلال خودم سوگند مى خورم كه شما را در دنيا فقير نگردانيدم ، براى خوارى شما نزد من و امروز خواهيد ديد كه با شما چه خواهم كرد، هر كه در دنيا بشما نيكى كرده است دستش را بگيريد و داخل بهشت كنيد، پس يكى از ايشان گويد پروردگارا اهل دنيا زنان خوشرو داشتند، جامه هاى نرم پوشيدند، وطعامهاى نيكو خوردند، در خانه هاى نيكو سكنى كردند، بر اسبان نفيس سوار شدند، پس امروز بما هم مثل آنها عطا فرما پس حقتعالى فرمايد كه بهريك از شما دادم مثل هفتاد برابر آنچه بجميع اهل دنيا داده ام از اول دنيا تا آخر دنياد.
در حديث ديگر فرمود مرد مالدارى كه جامه هاى پاكيزه پوشيده بود، بنزد حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم آمد ونشست پس مرد پريشانى كه جامه هاى چركين پوشيده بود آمد و بر پهلوى او نشست آن مال دار جامه خود را از زير ران او كشيد حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم فرمود آيا ترسيدى كه از فقر از چيزى بتو برسد؟ گفت نه فرمود ترسيدى كه از توانگرى تو چيزى باو برسد؟ گفت نه فرمود ترسيدى كه جامه هايت چركين شود؟ گفت نه فرمود كه پس چرا چنين كردى ؟ گفت يا رسول اللّه مرا همنشين بدى هست از نفس شيطان كه هر بدى را براى من زينت ميدهد و هر نيكى را در نظرى من بد ميكند و من بتدارك آنچه كردم نصف مال خود را باو مى بخشم ، حضرت پريشان را خطاب كرد كه قبول ميكنى ؟ گفت نه توانگر گفت چرا قبول نميكنى ؟ گفت ميترسم مثل تو شوم .
در حديث ديگر منقول است كه آن حضرت بشخص پريشانى فرمود آيا ببازار ميروى و ميوه هاى و چيزهاى نفيس ميبينى كه قادر برخريدن آنها نباشى ؟ گفت بلى فرمود هر چيزى كه ببينى و قدرت بر خريدن آن نداشته باشى حسنه براى تو نوشته مى شود.
در حديث ديگر حسن از آنحضرت منقول است كه در روز قيامت گروهى از مردم برخيزند وبيايند تا در بهشت پس ملائكه بايشان گويند كه شما كيستيد؟ گويند مائيم فقيران ، ملائكه گويند پيش از حساب آمده ايد كه ببهشت رويد؟ جواب گويند، كه چيزى بما نداده ايد كه ما را بر آن حساب كنيد، حق تعالى فرمايد كه راست ميگوئيد، برويد به بهشت .
از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه حق تعالى ميفرمايد كه من اغنيا را توانگر نگردانيده ام ، براى آنكه ايشان گرامى بودند بر من و فقيران را بى چيز نكرده ام براى خوارى ايشان نزد من وليكن توانگران را امتحان كرده ام بفقيران و اگر فقيران نمى بودند، توانگران هرگز مستوجب بهشت نمى شدند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه ذليل و حقير شمارد مؤ منى را براى پريشانى او حق تعالى او را در حضور جميع خلايق در قيامت رسوا كند.
در حديث صحيح از آنحضرت منقول است كه حق تعالى ميفرمايد مهياى جنگ من باشد كسيكه آزار كند بنده مؤ من مرا و بايد كه ايمن باشد از غضب من كسيكه گرامى دارد، بنده مؤ من مرا و اگر از ميان مشرق تا مغرب نباشد مگر يك مؤ من يا امام عادل هر آينه بعبادت ايشان مستغنى شوم از جميع آنچه خلق كرده ام در زمين و هر آينه هفت آسمان وهفت زمين بايشان بر پا باشد و بگردانم از براى ايشان از ايمان ايشان اينست كه محتاج بمونس ديگر نباشند.
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه حق تعالى ميفرمايد، هر كه دوستى از دوستان مرا خوار گرداند، چنانست كه بر روى من بجنگ ايستاده است ، من بسيار زود يارى ميكنم دوستان خود را.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه ذليل ترين مردم كسى است كه مردم را خوار گرداند.
در حديث ديگر فرمود هر كه مؤ منى را ذليل كند، خدا او را ذليل كند، و فرمود كه حقتعالى مؤ من را از عظمت و جلال و قدرت خود آفريده است ، پس هر كه بر او طعن كند، يا سخن او رد كند بر خدا رد كرده است .
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه : حقير مشماريد ضعيفان برادران خود را كه هر كه مؤ منى را حقير شمارد خدا او را با آن مؤ من در بهشت جمع نكند، مگر آنكه توبه كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بسا ژوليده موى گرد آلوده كه دو جامه كهنه پوشيده باشد، اگر بر خدا قسم دهد قسمش را رد نكند.
حضرت صادق عليه السّلام فرمود كسيكه با مردم استهزا كند در محبت ايشان طمع نداشته باشد، فرمود كه حقير مشماريد مؤ من فقيرى را كه هر كه حقير شمارد مؤ من فقيرى را يا استخقاف او كند، خدا او را حقير شمارد و پيوسته با او در غضب باشد تا توبه كند.
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه حلال نيست مسلمان را كه مسلمانى بترساند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه اعانت كند بر آزار مؤ من ببينم كلمه در روز قيامت در ميان دو چشمش نوشته باشد، كه نااميد است از رحمت الهى .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه گرامى دارد برادر مؤ من خود را بيك كلمه از روى لطف يا حاجت او را بر آورد، يا غمى از او بردارد، پيوسته رحمت الهى بر سر او سايه انداخته باشد، تا در كارسازى و مهربانى برادر مؤ من باشد، پس فرمود كه مؤ من را براى اين مؤ من ميگويند كه مردم در جان ومال خود از او ايمنند، مسلمان كسى است كه مردم از دست و زبان او سالم باشند و مهاجر كسى است كه از گناهان هجرت كند، هر كه مؤ منى را دستى بزند كه او را بآن سبب ذليل كند، يا طپانچه بر روى او بزند يا چيزى كه نخواهد نسبت باو بجا آورد ملائكه پيوسته او را لعنت كنند، تا او راضى كند و توبه كند پس زينهار كه تعجيل مكنيد، در آزار مردم شايد كه او مؤ من باشد و شما ندانيد و صبر و آهستگى و هموارى بكنيد، كه هيچ چيز نزد خدا بهتر از نرمى و آهستگى نيست .
در حديث ديگر فرمود هر كه طپانچه بر روى مسلمانى بزند حقتعالى در روز قيامت استخوانهايش را از هم بپاشد، دست در گردن غل كرده محشور شود تا داخل جهنم شود، مگر آنكه توبه كند.
در حديث معتبر ديگر فرمود كه دشنام دادن مؤ من گناه بزرگست و با او جنگ كردن كفر است ، غيبت او كردن نافرمانى خدا است .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه بترساند مؤ منى را بصاحب حكمى كه آزارى باو برساند و نرساند او در آتش است ، اگر بترساند و آزار باو برساند با فرعون وآل فرعون باشد در آتش .
در احاديث معتبره از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه بكشد كسى را كه قصد كشتن او نكند، بزند كسى را كه قصد زدن او نكند، ملعونست بلعنت خدا گرفتار شود.
در حديث ديگر فرمود بحق خداونديكه جانم در قبضه قدرت او است كه اگر اهل آسمانها و زمين همه جمع شوند بركشتن مؤ منى يا راضى شوند بكشته شدن او همه را حقتعالى داخل جهنم كند و بحق آن پروردگارى كه جانم بدست قدرت او است ، كه هيچكس كسى را بناحق تازيانه نميزند، مگر آنكه در جهنم مثل آن تازيانه راميخورد و فرمود هر كه نظرى كند بمؤ منى كه او را با آن نظر كردن بترساند، خدا او را بترساند در روزيكه بجز او پناهى نباشد، او را در صورت مورچه محشور گرداند.
از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه لعنتى كه از دهان شخصى بيرون مى آيد ميگردد اگر صاحبش را بيايد آنجا قرار ميگيرد، اگر نه بگوبنده اش برميگردد.
در حديث ديگر فرمود كه هر كه طعنى بكند در روى مؤ منى بميرد ببدترين مردنها سزاوار است ، كه عاقبتش بخير نباشد.
در حديث ديگر منقول است كه شخصى بآنحضرت عرض كرد كه چه ميفرمائيد در امر مسلمانى كه مسلمان ديگر بديدن او بيايد و او در خانه باشد، پس رخصت بطلبد و او را رخصت ندهد كه داخل شود، بيرون نيايد فرمود هر مسلمانيكه بديدن مسلمانى بيايد يا پس كارى بيايد او در خانه باشد و او را رخصت ندهد، و بيرون نبايد پيوسته در لعنت خدا باشد تا بيكديگر ملاقات كنند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر مؤ منى كه ميان او و مؤ منى حجاب باشد كه باو نتواند رسيد، حق تعالى در قيامت ميان او و بهشت هفتاد هزار حصار قرار دهد، كه غلظت هر حصارى هزار ساله راه باشد.
در حديث ديگر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است : در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤ منان بودند، پس سه نفر ايشان در خانه در خانه مجتمع بودند، براى گفتگوئى و چهارم آمد بدر آن خانه و در زد غلام بيرون آمد پرسيد، كه مولاى تو كجاست گفت در خانه نيست آن شخص برگشت وغلام رفت ، بمولاى خود گفت كه فلان شخص آمد و پرسيد كه مولاى تو كجاست ، گفتم كه در خانه نيست آن شخص ‍ برگشت ورفت مولا ساكن شد و پروائى نكرد و غلام را ملامت نكرد، كه چرا چنين كردى و از برگشت آن مرد آزرده نشدند هيچيك از ايشان و مشغول سخن خود شدند، روز ديگر باز آنمرد بامداد بنزد ايشان آمد ديد كه ايشان از خانه بيرون آمده اند، بمزرعه خود ميروند برايشان سلام كرد و گفت من با شما بيايم ؟ گفتند بلى ، عذر روز گذشته رااز او نخواستند، زيرا كه آنمرد پريشان و محتاج بود در اثناى راه ناگاه ابرى ظاهر شدگمان كردند كه باران خواهد آمد تند رفتند چون ابر محاذى سرايشان رسيد، منادى از ميان ابر ندا كرد كه اى آتش ايشان را بگير و منم جبرئيل رسول از جانب خدا آمده ام ، پس ناگاه آتش آمد و آن سه نفر را ربود و آنمرد محتاج ترسان و حيران متعجب ماند، پس ‍ بشهر برگشت و بخدمت حضرت يوشع آمد، آن خبر رانقل كرد حضرت يوشع گفت كه خدا بر ايشان غضب كرد، بعد از آنكه از ايشان راضى بود به سبب آنچه نسبت بتو بعمل آوردند، و آن قصه را براى او نقل فرمود آنمرد گفت من ايشان را حلال كردم ، در گذشتم از كرده ايشان يوشع گفت كه اگر پيش از آمدن عذاب بود نفع ميكرد اما الحال نفع نميكند و شايد در قيامت ايشان را نفع دهد حلال كردن تو.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر مؤ منى يارى نكند برادر مؤ من خود را و او قادر بريارى كردن او باشد، خدا او را در دنيا و آخرت يارى نكند.
از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه حاضر نشود احدى از شما در وقتى كه حاكم ظالمى كسى را بزند يا بكشد يا ستم بر او كند هرگاه يارى او نكند، زيرا كه يارى مؤ من بر مؤ من واجب است هرگاه حاضر باشد.
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه شخصى از نيكان را در قبرش نشاندند، پس باو گفتند كه ما صدتازيانه از عذاب بر تو ميزنيم گفت طاقت ندارم ، پس يكى كم كردند گفت طافت ندارم تا آنكه بيك تازيانه رسيد گفت طاقت ندارم گفتند چاره نيست ، از يكى پرسيد كه بچه سبب اين تازيانه را بر من ميزنيد، گفتند باين سبب كه روزى بى وضو نماز كردى و بر ضعيفى گذشتى كه بر او ظلم ميشد و او را يارى نكردى ، پس تازيانه از عذاب خدا بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد.
در حديث ديگر فرمود كه چهار كسند كه حقتعالى در روز قيامت نظر رحمت بسوى ايشان ميافكند، شخصيكه كسى از او چيزى خريده باشد و پشيمان شود و پس دهد و او قبول كند وكسيكه بفرياد مضطرى برسد و كسيكه بنده آزاد كند، و كسيكه عزبى را كدخدا كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كسيكه بفرياد برادر مؤ من خود برسد كه او را از ورطه يا غمى يا اندوهى بيرون آورد، حقتعالى براى او ده حسنه بنويسد، و ده درجه از براى او بلند كند وثواب ده بنده آزاد كردن باو كرامت فرمايد، ده عذاب را از او بردارد و ده شفاعت از براى او در قيامت مهيا كند.
از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه هر كه ببيند بيچاره را در راهى كه چهار پايش افتاده است ، كسى بفرياد او نميرسد پس بفرياد او برسد، او را بر چهار پاى خود سوار كند و بارش را بردارد، حقتعالى باو خطاب فرمايد كه خود را بمشقت انداختى و نهايت سعى كردى در فرياد رسى برادر مؤ من خود را براى تو موكل سازم ملكى چند كه دعد ايشان زياد باشد، از جميع آدميان از اول دنيا تا آخر دنيا و هر يك را آنقدر قوت باشد، كه آسان باشدبر او برداشتن آسمانها و زمينها تا بنا كنند براى تو در بهشت قصرها و خانه و بلند كنند براى تو درجه ها و چون در بهشت در آئى از پادشاهان بهشت باشى ، كسيكه دفع كند از مظلومى ضرر ظالمى را كه خواهد ضرر ببدن او يا مال او برساند، حقتعالى خلق كند بعدد هر حرفى از گفته هاى او و بعدد هر حركتى از حركات او و درنگى از درنگهاى او صدهزار ملك كه دفع كنند از او شياطينى را كه قصد كنند او را گمراه كنند، بازاى هر ضرر قليلى كه از او دفع كرده باشد صدهزار از خدمت كاران بهشت و صدهزار از حوريان بهشت باو عطا فرمايد، كه او را خدمت كنند و گرامى دارند و گويند كه اينها همه در برابر آن دفع كردن ضرر است از مال يابدن آن برادر مؤ من .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه حرمت مرد پيرى را بشناسد، پس او را تعظيم كند براى سنش خدا او را ايمن گرداند از ترس روز قيامت و فرمود كه تعظيم خدا است تعظيم كردن مؤ من ريش سفيد و فرمود كه از ما نيست كسيكه خوردان ما را رحم نكند، و پيران ما را تعظيم نكند.
در حديث ديگر فرمود كه هر كه كفايت كند، براى كورى حاجتى از حاجات دنيا را وبراى او در آن حاجت راه رود وسعى كند تا خدا آن را بر آورد حقتعالى او را بيزارى دهد از نفاق و از آتش جهنم و هفتاد حاجت از حاجات دنياى او برآورد، پيوسته در رحمت الهى باشد تا بر گردد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه به كرى چيزى را شنوانيدن بى آنكه دلتنگ شوى تصدقى است آسان .
از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود كه هر كه قايد كورى شود، چهل گام برزمين هموار وفا نميكند بقدر سر سوزنى از آن گر تمام روى زمين را پر كنند از طلا و اگر برسر راهش مهلكه باشد و او را صدهزار مرتبه برهمه گناهانش زيادتى كند و همه را محو كند و او را به اعلا غرفه هاى بهشت برساند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه بسيار نظر مكنيد بسوى اصحاب بلا و آنها كه خوره دارند، كه اندوهناك ميشوند.
در حديث ديگر فرمود از كسيكه خوره داشته باشد بگريزيد چنانچه از شير ميگريزيد، و با او سخن مگوئيد، مگر آنكه بقدر يكذرع از او دور باشيد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چو ايشان را ببينيد از خدا عافيت بطلبيد و از مرض ايشان غافل مشويد، كه مبادا بشما سرايت كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه پنج كسند كه بهمه حال از ايشان اجتناب ميبايد كرد، كسيكه خوره داشته باشد، و پيس و ديوانه و والدالزنا و عرب باديه نشين .
در حديث ديگر فرمود، كه كم نظر كنيد باهل بلا وبنزد ايشان مرويد و چون بايشان بگذريد، تند بگذريد، كه بشما نرسد آنچه بايشان رسيده .
در حديث موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه چون شخصى را ببينى كه ببلائى مبتلاست بگو اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى عافانى مِمَا ابْتَلاكَ بِهِ وَفَضَّلَنْى عَلَيْكَ وَعَلى كَثيرٍ مِنَّمْ خَلَقَ و آهسته بگو كه او نشنود.
در حديث حسن از نحضرت منقول است كه چون كسى از صاحبان بلا را ببينى سه مرتبه آهسته بگو كه او نشنود اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى عافانى مِمّا ابْتَلاكَ بِهِ وَلَوْ شاءَ فَعَلَ كه هر كه چنين كند، هرگز بلا باو نرسد.
در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه مبتلائى را ببيند و اين دعا بخواند هرگز بآن مبتلا نشود، اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى عَدَلَ عَنّى مَاابْتَلاكَ بِهِ وَفَضَّلَنى عَلَيْكَ بِالْعافِيَةَِللّهُمَّ عافِنى مَمَا آبْتَلَيْتَهُ بِهِ.
در روايت ديگر فرمود كه اين دعا را بخواند، اَللّهُمَّ اِنّى لااَسْخَرُ وَلا اَفْخَرُ وَلكِنْ اَحْمَدُكَ عَلى اَعْظَمِ نَعْماءِكَ عَلَىَّ.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه چون اصحاب بلا را ببينيد حمد خدا را بكنيد، و بايشان مشنوانيد كه باعث اندوه ايشان ميشود.
فصل نهم : در رعايت حقوق مؤ منان در غيبت ايشان  
در حديث معتبر منقول است كه شخصى بحضرت زين العابدين عليه السّلام عرض كرد، كه فلان شخص شما را گمراه و مبتدع ميداند، حضرت فرمود كه حق همنشينى او را رعايت نكردى كه سخن از را بمن نقل كرد، حق مرا رعايت نكردى چيزى كه نميدانستم از او بمن رسانيد، همه را مرگ در پيش است ، محشور خواهيم شد و وعده گاه همه قيامت است ، خدا ميان ما حكم خواهد كرد، زنهار كه غيبت مكن كه خورش سگان جهنم است .
در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه ايمان بخدا و رسول دارد ننشيند در مجلسى كه به امامى دشنام دهند، يا غيبت مسلمانى كنند.
در حديث ديگر فرمود كه هر كه غيبت كند مسلمانى را ثواب روزه و وضويش بر طرف مى شود، در روز قيامت از او بوئى آيد گنده تر از بوى مردار كه اهل محشر همه در آزار باشند، اگر پيش از توبه بميرد حلال كرده باشد چيزيرا كه خدا حرام كرده است ، هر كه احسان كند با برادر مؤ من در مجلسى كه غيبت او كند، نگذارد كه او را غيبت كنند، حق تعالى هزار نوع بديرا در دنيا و آخرت از او ردكند، اگر ردنكند و قدرت بر رد غسبت او داشته باشد مثل گناه آن غيبت كننده هفتاد برابر داشته باشد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه را بديده خود نه بينى كه گناه كند و دو گواه عادل بر آن گواهى ندهند كه گناهى كرده است ، او از اهل عدالت است و گواهيش مقبولست هر چند در واقع گناهكار باشد، هر كه غيبت كند از را بگناهى كه در او باشد او از دوستى و يارى خدا دور است ، در دوستى و يارى شيطان داخل است ، بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرانش از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله وسلّم كه هر كه غيبت كند، مؤ منى را بچيزيكه در او باشد خدا در ميان ايشان در بهشت اجتماع نيندازد، هر كه غيبت كند مؤ منى را بچيزيكه در او نباشد عصمت ميان ايشان بريده شود، غيبت كننده در جهنم باشد.
در حديث معتبر ديگر فرمود كه هر كه در حق برادر مؤ من خود بگويد آنچه چشمش ديده و گوشش شنيده باشد از آنها خواهد بود، كه حقتعالى ميفرمايد، بدرستيكه آنانكه مى خواهند كه شايع شود گناهان بد مؤ منان ايشان راست عذابى دردناك در دنيا و آخرت .
در حديث ديگر فرمود غيبت آنست كه در برادر مؤ من عيبى و گناهى را بگوئى كه خدا بر او پوشانيده است ، و بهتان آنست كه در او چيزى بگوئى كه در او نباشد.
در حديث ديگر فرمود هر كه غيبت كند برادر مؤ من خود را بى آنكه دشمنى در ميان ايشان باشد، شيطان در نطفه او شريك شده خواهدبود.
در حديث ديگر فرمود كه سه خصلت است كه در هر كه باشد چهار چيز براى او لازم ميشود، كسيكه چون سخن گويد دروغ نگويد، چون با مردم خلطه كند برايشان ظلم نكند، و چون وعده كند بوعده خود وفا كند، واجبست كه عدالت او در ميان مردم ظاهر باشد و مروت او در ميان ايشان هويدا باشد، غيبت او برايشان حرام باشد، اخوت او برايشان واجب باشد.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه غيبت بدتر است از زنا زيرا كه زناكار توبه ميكند، و خدا توبه اش را قبول ميكند و غيبت كننده توبه اش قبول نيست تا آن شخص آن را حلال كند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه برادران خود را ياد كنيد هرگاه غايب باشند از شما ببهتر از آنچه دوست ميدارى كه شما را غايبانه ياد كنند.
در حديث ديگر فرمود كه چون فاسق علانيه گناه كند و پروا نكند او را حرمت نيست و غيبت او حرام نيست .
از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه سه كسند كه ايشان را حرمتى نيست كسيكه صاحب بدعت باشد وامام و ييشواى ظلم كننده و فاسقى كه علانيه فسق كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه رد كند حرف بدى را كه در عرض برادر مسلمانش گويند، براى او بنويسند، بهشت را البته .
در حديث صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام مرويست كه هر كه نزد او غيبت كنند برادر مؤ منش را پس از را نصرت و يارى كند خدا او را در دنيا و آخرت يارى كند و اگر قادر باشد كه دفع آن غيبت از او بكند و يارى او در آن باب بكند، و نكند خدا پست كند او را در دنيا و آخرت .
از حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام منقول است كه هر كه حاضر باشد در مجلسى كه در مجلس سگى در عرض برادران مؤ من او فتاده باشد و صاحب جاه و اعتبار باشد، و او رد كند بر آن ظالم و عرض برادران مؤ من را نگاه دارد، حق تعالى برانگيزد ملائكه را كه جمع ميشوند نزد بيت المعمور براى حج و آنها نصف ملائكه آسمانهايند و ملائكه كرسى و عرش و ايشان نصف ملائكه حجب اند، كه ايشان همه او را نزد خدا مدح و ستايش كنند، و از براى او از خدا رفعت منزلت و بلندى مرتبه او را سئوال كنند، پس حق تعالى فرمايد كه من واجب گردانيدم براى او بعدد هر يك از شما كه مدد او ميكنيد، مثل عدد جميع شما از درجات بهشت و قصرها و باغها و بستانها و درختان از آنچه خواهم كه عقل مخلوقى بآن احاطه نكرده باشد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه نقلى بكند در مذمت مؤ منى براى آنكه عيب او را ظاهر كند، و مردى او را در هم شكند و او را از ديدهاى مردم بيندازد خدا او را از دوستى و يارى خود بيرون كند، در دوستى و يارى شيطان داخل كند.
در احاديث معتبره منقول است كه هر كه دو رو و دو زبان داشته باشد كه در حضور مردم مدح ايشان كند، در غايبانه غيبت ايشان گويد چون در روز قيامت محشور شود، دو زبان از آتش داشته باشد يكى در پيش رو ويكى در پشت سر و در محشر ندا كنند، اين بود كه در دنيا دو رو و دو زبان داشت .
در روايت ديگر منقول است كه محمدبن فضيل بحضرت امام موسى عليه السّلام عرض كرد، كه شخصى از برادران مؤ من چيزى از او بمن ميرسد كه خوشم نمى آيد، پس از او سئوال ميكنم او انكار ميكند، حال آنكه جمعى از مردم ثقه اين خبر را بمن نقل كرده اند، حضرت فرمود كه چشم و گوش خود را تكذيب كن در حق برادر مؤ من خود اگر پنجاه كس شهادت بدهند و سوگند ياد كنند، او خلاف آنها بگويد سخن او را تصديق كن و آنها را تكذيب كن و براى از چيزى را فاش مكن كه موجب نفص و عيب او باشد.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر كه كسى را رسوا كند در گناهى چنانست كه آن گناه را خود كرده است ، هر كه مؤ منى را بچيزى سر زنش كند از دنيا نرود تا آن را خود بكند.
از حضرت على بن الحسين عليه السّلام منقول است كه هر كه خود را از بدگوئى در عرض مسلمانان نگاه دارد خدا گناهش را در قيامت بيامرزد.
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه بهتانى بگويد براى مرد مؤ من بچيزى كه در او نباشد خدا او را در ميان چرك فروج زناكاران كه در ديگهاى جهنم جوشد نگاه دارد، تا آنكه از عهده گفته خود بدر آيد.
از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه هر كه براى كسى چيزى بگويد كه مردم آنرا دانند غيبت نيست .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه اظهار شماتت و شادى مكن در بلائيكه بر برادر مؤ من تو نازل شود، كه خدا او را رحم ميكند و از او دفع ميكند و بر تو ميفرسند آن بلا را و فرمود هركه شماتت كند، بر مصيبت برادر مؤ من خود از دنيا بيرون نرود تا بآن مبتلا نشود.
در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه نزديكترين احوال بنده بكفر آنست كه كسى با مؤ منى برادرى كند، لغزشها و گناهانش را در خاطر نگاهدارد، كه يك روزى او را سرزنش كند، بآنها.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه فرمود اى جماعتيكه بزبان مسلمان شده ايد، ايمان بدل شما نرسيده است مذمت مسلمانان مكنيد و تفحص عيبهاى ايشان مكنيد، كه هر كه تفحص عيبهاى مردم كند خدا او را رسوا كند، اگر چه گناه را در ميان خانه خود كرده باشد.
حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه هر كه سرزنش مؤ منى كند خدا او را در دنيا و آخرت سرزنش كند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه بدترين دروغها گمان بدبمردم بردن است .
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه هر كه متهم سازد برادر مؤ منش را ايمان در دلش گداخته شود، چنانچه نمك در ميان آب گداخته ميشود.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله سلّم منقول است كه فرمود مى خواهيد خبر دهم شما را از بدترين شما؟ گفتند، بلى يا رسول اللّه فرمود آنها كه در ميان مردم بسخن چينى راه ميروند، در ميان دوستان جدائى مى اندازند، و از براى بى عيبان عيب ميجويند.
حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود كه بهشت حرام است بر سخن چينان .
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه دو شخص بآزرده گى از هم جدا نميشوند مگر آنكه يكى مستحق بيرزارى ولعنت الهى ميشود، بسيار باشد كه هر دو مستحق شوند شخصى گفت كه اگر يكى مظلوم باشد، چرا مستحق لعنت شود؟ فرمود براى آنكه چرا نمى آيد بنزد آن ديگرى كه او را بدارد بصله و احسان و ازبد او درگذرد.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه آزرده گى و جدائى زياده از سه روز نميباشد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه پيوسته شيطان در فرح وشادى است ، تا دو مسلمان از يكديگر آزرده اند ودورى ميكنند و چون با هم ملاقات كنند، زانوهايش برهم مى خورد، بندهايش جدا ميشود و فرياد ميكند واويلا چه بلائى بود برسر من آمد.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه هر دو مسلمان كه از هم دورى كنند، و سه روز بگذرد كه صلح نكنند، از اسلام بدر ميروند و در ميان ايشان دوستى ايمانى برطرف ميشود، پس هر يك زودتر با ديگرى سخن بگويد در قيامت زودتر به بهشت خواهد رفت .
فصل دهم : در آداب معاشرت ظالمان و قليلى ازاحوال ايشان
بسند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام منقول است كه : بشيعيان خود فرمود، كه اى گروه شيعه گردنهاى خود را ذليل مكنيد بترك اطاعت پادشاه خود، پس اگر عادل باشد از خدا بطلبيد كه او را باقى بدارد، اگر ظالم و ستمكار باشد از خدا بطلبيد كه او را باصلاح آورد كه صلاح شما در صلاح پادشاه شما است ، پادشاه عادل بمنزله پدر مهربان است و از براى او بخواهيد آنچه از براى خود مى خواهيد، و از براى او مخواهيد آنچه از براى خود نمى خواهيد.
بسند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : خدا رحمت كند كسى را كه يارى كند پادشاه خود را بر نيكى كردن به او.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه متعرض پادشاه ظالمى شود واز او آزارى بيابد، خدا او را بر آن آزار ثواب ندهد و صبر او را روزى نكند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه مدح كند پادشاه ظالمى را و نزد او شكستگى و تذلّل كند، براى طمع دنيا قرين او باشد، در جهنم زيرا كه حقتعالى ميفرمايد وَلا تَرْكَنُوا اِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النّارُ يعنى به دل ميل مكنيد بسوى آنها كه ظلم ميكنند، پس مس ميكند شما را آتش و فرمود هر كه راهنمائى كند ظالمى را بر ظلم در جهنم باهامان وزير فرعون باشد و هر كه از جانب ظالمى خصومت كند، يا يارى او نمايد در آن حصومت چون ملك الموت نزد او آيد بگويد، بشارت باد ترا بلعنت خدا و آتش جهنم و هر كه تازيانه در دست گرفته گرداند از آتش جهنم كه درازاى آن هفتاد ذرع باشد و مسلط گرداند آنرا بر او درجهنم و نهى فرمود از حاضر شدن بر سر سفره فاسقان .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام در وقت فوت وصيت فرمود به حضرت امام حسن عليه السّلام كه دوست دار صالحان را براى صلاح ايشان ، مدارا كن بظاهر با فاسقان و در دل دشمن ايشان باش .
در حديث ديگر فرمود كه حضرت عيسى با بنى اسرائيل عليه السّلام ميگفت ، كه يارى نكنيد ظالم را بر ظلمش كه فضل شما باطل ميشود.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : سه چيز است كه دل را فاسد ميكند، ونفاق را در دل ميروياند چنانچه آب درخت را ميروياند، شنيدن سازها و خوانندگيها و فحش گفتن ، وبدر خانه پادشاه رفتن و از پى شكار رفتن .
از حضرت صادق منقول است كه : نگاه داريد و حفظ كنيد دين خود را بپرهيزكارى از محرمات و قوت دهيد دين خود را بتقيه كردن از مخالفان و مستغنى شدن بخدا از طلب كردن حوائج از پادشاهان ، بدانيد هر مؤ منى كه خضوع وشكستگى كند، نزد صاحب سلطنتى يا كسى كه مخالف او باشد در دينش از براى طلب آن دنيائيكه در دست او است خدا او را گمنام كند، دشمن دارد او را و او را بخود بگذارد، و اگر چيزى از دنياى او بدستش بيايد خدا بركت را از آن بردارد، و او را ثواب ندهد اگر خرج كند در حج يا عمره يابنده آزاد كردن .
در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : چون روز قيامت شود منادى از جانب حق تعالى نداكند، كه كجايند ظالمان و مددكاران ايشان و آنانكه دوات ايشان را ليقه گذاشته اند، يا سر كيسه براى ايشان بسته اند يا مد قلمى بايشان داده اند آنها را هم با ظالمان محشور كنند.
در حديث معتبر ديگر فرمود كه هيچ بنده بپادشاهى نزديك نميشود، مگر آنكه از خدا دور ميشود، هيچ بنده مالش زياد نميشود، مگر آنكه حسابش دشوارتر ميشود و هيچ بنده اتباعش بيشتر نميشود، مگر آنكه شياطين او بيشتر ميشوند، و فرمود زينهار كه احتراز كنيد از در خانه پادشاهان و آنها كه با پادشاهان ميباشند، كه نزديكترين شما بآنها دورترين شمايند از خدا پادشاهان و آنها كه با پادشاهان ميباشند، كه نزديكترين شما بآنها دورترين شمايند از خدا و هر كه پادشاه را بر خدا اختيار كند خدا پرهيزكارى را از او بردارد، او را حيران گرداند.
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه معذور دارد ظالمى را در ظلم او خدا مسلط گرداند بر او كسى را كه ظلم بر او كند، پس اگر دعا كند دعايش مستجاب نشود و خدا اورا بر آن ستم كه ميكند ثواب ندهد.
در حديث صحيح ديگر فرمود كه هر كه يارى دهد ظالمى را بر مظلومى پيوسته حق تعالى بر او خشمناك باشد، تا دست از آن يارى بردارد.
در حديث ديگر فرمود كه در زمان حضرت موسى عليه السّلام پادشاهى ظالمى بود كه حاجت مؤ منى را بشفاعت بنده صالحى برآورد، پس ‍ پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند و همگى بر جنازه آن پادشاه جمع شدند، درهاى بازارها را بستند براى مردن او تا سه روز، آن مرد صالح در خانه خود ماند تا كرمهاى زمين رويش را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز مرده آنمرد صالح را بآنحال مشاهده كرد و گفت پروردگارا آن دشمن تو بود كه با آن اعزاز و اكرام او را برداشتند، و اين دوست تست و باين حال مانده است ، حق تعالى وحى فرستاد باو كه يا موسى اين دوست من از آن جبار حاجتى سئوال كرد، آن را برآورد او را مكافات دادم براى بر آوردن حاجت اين مؤ من و كرمهاى زمين را بر روى اين مؤ من مسلط كردم براى سئوالى كه از آن جبار كرد.
در حديث ديگر منقول است كه : سليمان جعفرى به حضرت امام رضا عليه السّلام عرض كرد، كه چه ميفرمائيد در كارهائى كه مردم متكفل ميشوند، ازجانب پادشاهان حضرت فرمود كه داخل شدن در اعمال ايشان و يارى ايشان كردن و سعى در حوائج ايشان نمودن ، معادل كفر است و عمدا نظر بسوى ايشان كردن ، گناه كبيره است .
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه : هر كه برود نزد توانگرى و بنزد او شكستگى كند براى توانگرى او دو ثلث دينش ‍ ميرود.
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر كه برود بسوى پادشاه ظالمى و او را بپرهيزكارى بكند، و پند و نصيحت بگويد او را مثل ثواب جن و انس بوده باشد، از على بن حمزه منقول است كه : گفت من دوستى داشتم از نويسندگان بنى اميه با من بخدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد، عرض كرد كه من در ديوان بنى اميه كار ميكردم و مال بسيار بهم رسانيدم ، حضرت فرمود كه اگر نه اين بود كه مردم براى بنى اميه كتابت ميكنند، و غنيمت براى ايشان جمع ميكنند، از براى ايشان جنگ ميكنند، و نزد ايشان حاضر ميشوند هر آينه حق ما را غصب نميكردند، آن شخص گفت كه آيا مرا چاره اى هست حضرت فرمود اگر بگويم خواهى كرد؟ گفت ميكنم فرمود كه هر چه كسب كرده در ديوان ايشان آنچه صاحبش را مى شناسى پس ده و آنچه نمى شناسى تصدق كن و اگر چنين كنى من ضامن بهشت ميشوم براى تو، آن شخص ساعتى سر در زير افكند پس گفت چنين ميكنم ، على بن ابى حمزه گفت كه آن جوان با ما بكوفه آمد و تمام مال خود را داد حتى آن جامه هائى كه پوشيده بود و ما در ميان خود مالى جمع كرديم و جامه ها براى او خريديم و خرجى براى او فرستاديم ، بعد از چند ماهى بيمار شد چون من بديدنش رفتم در حال جان كندن بود پس چشم گشود و گفت حضرت صادق عليه السّلام بضامنى خود وفا كرد اين را گفت ومرد، او را فن كرديم و در سال ديگر بخدمت آنحضرت رفتم چون نظر آنحضرت بر من افتاد فرمود واللّه كه براى رفيق تو بضامنى خود وفا كرديم .
ازمفضل بن مزيد كه نويسنده خلفا بود وشيعه بود منقول است : كه بخدمت حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد، كه ميدانيد خدماتى كه من نزد اين خلفا ميكنم ، حضرت فرمود كه آنچه بهم ميرسانى بشيعيان بده حق تعالى ميفرمايد، كه حسنات گناهان و سيئات را ميبرد.
در حديث معتبر منقول است كه : صفوان شتردار بخدمت حضرت امام موسى آمد حضرت فرمود كه همه چيز تو خوبست بغير از آنكه شترهاى خود را بهارون الرشيد كرايه ميدهى ، صفوان گفت واللّه كه من شتر خود را باو كرايه نداده ام براى كاربدى يا شكارى يا لهوى وليكن از براى راه مكه باو كرايه دادم ، من خود با او نميروم نوكران و غلامان خود را ميفرستم حضرت فرمود آيا ميخواهى آنقدر زنده باشند كه كرايه تورا بدهند، گفت بلى فرمود هر كه زندگى ايشان را خواهد از ايشان است ، هر كه از ايشان است از اهل جهنم است .
در حديث ديگر منقول است كه : عبدالغفار بن القسم از حضرت امام محمد باقر و حضرت صادق عليه السّلام پرسيد كه چه ميفرمائيد درباب رفتن بنزد پادشاه فرمود، كه خوب نميدانم براى تو گفت بسيار است كه بشام ميروم و مرا بنزد ابراهيم پسر وليد ميبرند، حضرت فرمود كه رفتن بنزد شاه و حكام باعث سه چيزبد ميشود، اول محبت دنيا دويم فراموشى مرگ سيم راضى نبودن آنچه خداتو را روزى كرده است ، گفت يابن رسول اللّه من مرد عيال بارم و بتجارت ميروم بآنجا براى منفعت حضرت تجويز اين فرمود.
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه : هر كه راضى باشد بحكم پادشاه ظالمى و اعانت او كند، از دوستان او خواهد بود.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : دو صنفند از امت من كه صلاح ايشان موجب صلاح تمام امت است ، فساد ايشان موجب فساد امت ، فقيهان و پادشاهان .
حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه اميد نجات دارم براى هر كه اعتقاد بامامت ما داشته باشد از اين امت مگر سه كس صاحب استيلائيكه ظلم كند بر رعيت خود و كسيكه در دين بدعت كند و كسيكه علانيه فسق كند، فرمود سه كسند كه هر كه با ايشان منازعه كند ذليل و بيمقدار ميشود پدر و پادشاه و قرض خواه .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بيوفاتر و كم دوست تر از همه كس پادشاهانند.
در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : هر كه حكومت مردم اختيار كند وعدالت كند و در خانه خود را بگشايد، پرده بردارد كه همه كس راه باو داشته باشد، باحوال همه مردم برسد بر خدا لازم است كه ترس او را در قيامت بايمنى مبدل گرداند، او را داخل بهشت كند.
در حديث ديگر فرمود كه چون حق تعالى خير رعيت را خواهد پادشاه مهربانى بر ايشان مسلط مى گرداند، براى او وزير عادلى ميسر مى گرداند، وبسند معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : خداوند عالميان ميفرمايد كه منم پروردگارى كه بجز من خداوندى نيست آفريده ام پادشاهان را و دلهاى ايشان بدست من است پس هر گروهى كه طاعت من بكنند، دلهاى پادشاهانرا بر ايشان رحمت مى گردانم ، پس مشغول مگردانيد خود را بدشنام دادن پادشاهان و توبه كنيد بسوى من تا دلهاى ايشان را بر شما مهربان بگردانم .
در حديث ديگر فرمود كه چون حق تعالى بهشت را خلق نمود فرمود ببزرگوارى خود سوگند ميخورم كه داخل بهشت نميكنم ، كسى را كه هميشه شراب خورد، سخن چينان را و دويت را چوبكيان ظالمان را و شكافندگان قبرها را و تمقاچيان را كه عشور از مردم ميگيرند وقطع كننده رحم را و كسيكه بجبر قائل باشد.
در حديث ديگر فرمود هر كه بناحق سر كرده جماعتى شود، بر ايشان استيلا يابد حق تعالى او را در كنار جهنم بازاى هر روزى هزار سال بدارد، چون محشور شود دستهايش در گردنش بسته باشد، پس اگر بامر خدا در ميان ايشان عمل كرده باشد خدا او را رها كند، اگر ظلم بر ايشان كرده باشد، او را بجهنم اندازد.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه والى مسلمانان شود و ايشان را ضايع گذارد وباحوال ايشان نپردازد خدا او را ضايع بگذارد، رحمت خود را از او بازگيرد.
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه : هر والى كه مردم را ممنوع سازد از آنكه كارهاى خود را باو عرض كنند، حق تعالى در قيامت حاجت او را برنياورد و اگر چيزى برسم هديه بگيرد چنانست كه از غنيمت دزدى كرده است كه بدترين دزدى هاست و اگر رشوه بگيرد چنان است كه به خدا شرك آورده باشد و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه درمملكت پادشاه جبارى بود كه برو و بآن پادشاه بگو كه من ترا پادشاه نكرده ام كه خون مردم را بريزى و مالهاى ايشان را بگيرى براى اين تو را پادشاه كرده ام كه صداهاى مظلومان را از من بازگيرى ، بدرستى كه من ترك بازخواست ستمها كه برايشان شود، نميكنم هر چند كافر باشند.
از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : در جهنم كوهى هست كه آن را سعدا ميگويند و در آن كوه وادى هست كه آن را سقر ميگويند، در آن وادى چاهى هست كه آن را هبهب گويند هر گاه كه پرده آن چاه را برمياندازند اهل جهنم از گرمى آن بفرياد ميآيند و آنچاه جاى جباران است .
در روايت ديگر منقول است : از محمدبن اسمعيل بن نوح كه حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود: كه خدا را درپادشاهان جماعتى هست كه خدا دين حق را بايشان عطا فرمود، ايشان را استيلا بر شهرها داده است كه بسبب ايشان از دوستانش ضررها و ستمها را دفع كند و ببركت ايشان باصلاح آورد امور مسلمانان را و مؤ منان در حالهاى بد بايشان پناه ميبرند، محتاجان و شيعيان ما بايشان متوسل ميشوند، مؤ منان بحق و راستى و ايشانند امينان خدا در زمين و نور ايشان روشنى ميدهد اهل آسمان را چنانچه ستاره ها روشنى ميدهند اهل زمين را و در قيامت نور ايشان عرصه محشر را روشن ميكند، ايشان براى بهشت خلق شده اند اگر خواهى كه از ايشان باشى شادگردان مؤ منان از شيعيان ما را.
در حديث صحيح از حضرت امام موسى عليه السّلام و در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه برساند بپادشاهى حاجت كسى كه نتواند حاجت خود را باو رساند حقتعالى پاهايش را در قيامت بر صراط ثابت گرداند.
در حديث معتبر منقول است كه : حميرى عريضه نوشت بخدمت حضرت صاحب الامر، كه شخصى هست كه متصدى اوقاف است و حلا ميداند تصرف در آنها را و بى پروا ميگيرد و صرف ميكند، من گاهى در ده او وارد ميشوم ، اگر طعام او را نخورم با من عداوت ميكند، گاهى هديه هم براى من ميفرستد، حضرت در جواب نوشتند كه اگر اينمرد مالى و معاشى بغير آنچه در دست اوست از وقف دارد، طعامش را بخور و احسانش را قبول كن و اگر بغير آن مال حرام چيزى ندارد، طعامش را مخور و مالش را قبول مكن .
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : سه دعاست كه از درگاه خدا رد نميشود، دعاى پدر براى فرزند نيكوكار و نفرين او بر فرزندان بد كردار و نفرين مظلوم بر ظالم و دعاى مظلوم براى كسيكه انتقام از ظالم براى او بكشد، دعاى مؤ من براى مؤ منى كه از براى دوستى اهل بيت او را بمال خود اعانت كند، و نفرين مؤ من بر كسى كه اعانت او نكند با قدرت و احتياج آن مؤ من به او.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : حقتعالى ميفرمايد، كه غضب من سخت وشديد است ، بر ظالمى كه ظلم كند، بر كسيكه ياورى بجز من نيابد.
در حديث ديگر منقول است كه : حتقعالى ميفرمايد كه من مستجاب نميكنم دعاى كسى را كه مظلمه از كسى نزد او باشد.
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است : كه ظلم كننده و يارى كننده او بر ظلم و كسيكه راضى به آن ظالم باشد، هر سه در گناه شريكند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه ظلمى بر كسى بكند، حقتعالى برانگيزد كسى را كه مثل آن ظلم را نسبت باو يا فرزندان او يا فرزندان فرزندان او بكند.
در حديث ديگر فرمود كه هر كه حق مؤ منى را حبس كند حقتعالى در قيامت او را پانصد سال بر پا بدارد تا آنكه از عرقش رودخانه ها جارى شود و منادى ندا كند، كه اين است ظالمى كه حق خدا را حبس كرده است پس چهل روز او را سرزنش كنند، پس بفرمايد كه او را بجهنم برند و از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بهترين جهادها آنست كه چون كسى صبح كند ظلم بر كسى در خاطر نداشته باشد.
فصل يازدهم : در آداب معاشرت با كافران و مخالفان  
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : سزاوار نيست ، مؤ من را با كافران اهل ذمه شراكت يا امانتى بايشان بدهد، كه برايش چيزى بخرند يا چيزى بايشان بسپارد يا دوستى با ايشان بكند.
در حديث صحيح ديگر از حضرت امام موسى عليه السّلام منقول است كه : مسلمان نبايد كه با گبر دريك كاسه چيزى بخورد، يا با او دريك فرش بنشيند، يا با او مصاحبت كند.
در حديث صحيح ديگر فرمود كه اگر محتاج شوى به طبيب ترسا باكى نيست ، كه بر او سلام كنى و او را دعا كنى كه دعاى تو نفعى باو نميرساند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : ابتدا مكنيد اهل كتاب را بسلام و چون ايشان بر شما سلام كنند عليكم بگوئيد و در جواب ايشان با ايشان مصافحه مكنيد و ايشان را بكنيت نام مبريد، مگر آنكه باينها مضطر شويد.
در حديث ديگر منقول است كه : شخصى بحضرت صادق عرض كرد كه من ببلاد كافران ميروم ، مردم ميگويند، كه اگر آنجا بميرى با آنها محشور خواهى شد، حضرت فرمود كه اگر آنجا بميرى تنها محشور خواهى شد ونور تو در قيامت در پيش روى تو خواهد بود.
در حديث ديگر از آنحضرت پرسيدند كه دعا از براى جهودان و ترسايان چگونه بكنيم ؟ فرمود كه بگوئيد (بارك اللّه فى دنياك ) يعنى بركت دهد خدا از براى تو در دنياى تو.
در حديث ديگر فرمود كه اگر با ايشان مصافحه كنى از زيرجامه مصافحه كن ، و اگر دست بدست او برسد دست را بشوى .
در حديث ديگرفرمود كه اگر با اهل ذمه يعنى جهودان يا ترسايان و گبران مصافحه كنى دست را بخاك يا بديوار بمال ، و اگر با دشمن اهل بيت مصافحه كنى دست را بشوى ، مشهور ميان علماءِ آنستكه دست بخاك يا بديوار ماليدن در صورتيست كه دست مسلمان و ايشان هيچيك تر نباشند.
در حديث معتبر ديگر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه جهود يا ترسا يا گبرى را ببيند بگويد، اَلْحَدُلِلّهِ الَّذى فَضَّلَنى عَلَيْكَ بِاُلاِسْلامِ دينا وَ بِالْقُرْآنِ كِتابا وَ بِمُحَمَّدٍ نَبيّا وَ بعَلِىّ اِماما وَ بِالْمُؤْمِنينَ اِخْوانا وَ بِالْكَعْبَةِ قِبْلَةً خدا ميان او وآن كافر در جهنم جمع نكند.
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : تقيه سپر ايمان است و ايمان ندارد كسى كه تقيه نميكند، فرمود كه نه عشر دين در تقيه است .
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منقول است كه تقيه در بلاد مخالفان كردن واجب است ، و كسيكه از روى تقيه قسم بخورد براى آنكه دفع ضررى از خود بكند، براى او گناه و كفاره نيست .
حضرت امام موسى عليه السّلام فرمود كه گرامى ترين شما نزد خدا كسى است ، كه تقيه بيشتر كند.
از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : دين را حفظ كنيد و پنهان داريد بتقيه كردن از مخالفان ، بدرستيكه شما در ميان سنيان از بابت مگس عسليد در ميان پرندگان ، اگر مرغان بدانند كه عسل در شكم آنها هست هر آينه يكى را زنده نمى گذارند، اگر سنيان بدانند كه محبت ما در سينه شما هست هر آينه شمارا هلاك كنند.
حضرت امام رضا عليه السّلام فرمود، كسيكه تقيه را ترك كند چنان است كه نماز را ترك كند، بدانكه تقيه در بلاد مخالفان و سنيان واجب است ، هرگاه بيم ضررى باشد بآنكه اظهار دين خود نكنند، بلكه دين ايشان را اظهار كنند، در وقتيكه ايشان مطلع باشند و مخفى واقع نتوان ساخت وضو ونماز و ساير عبادات را، بطريقه ايشان بعمل آورند و آدمى خود بهتر ميداند، كه در چه وقت خوف و ضرر هست و تقيه لازم است وتقيه در بلاد شيعه و سنى در هر امرى كه آدمى ظن ضرر داشته باشد لازم است مگر درخون كه درآن تقيه نميبايد كرد مثل آنكه گويند كه كسى را بكش و اگر نه تو راميكشيم بايد كه خود كشته شود و او را نكشد.
فصل دوازدهم : در بيان حقوق مردگان بر زندگان  
بدانكه چون بر كسى آثار موت ظاهر شود اول كسيكه بايد باحوال او بپردازد آنشخص خودش است كه سفر ابدى و آخرت در پيش دارد و در خور آن سفر او را توشه ميبايد، پس اول چيزى كه او را ضرور است اقرار بگناه و اعتراف بتقصير و ندامت از گذشته ها و توبه كامل كردن است ، تضرع و زارى بجناب مقدس ايزدى كردن كه از گناهان گذشته او درگذرد، احوال و اهواليكه در پيش دارد او را بخود و ديگران نگذارد، پس متوجه وصيت شود وحقوق خدا و خلق آنچه در ذمه آن باشد ادا كند و بديگران نگذارد كه بعد ازمردن اختيار از دستش بدر رود و بحسرت در اموال خود نگرد، شياطين جن و انس وسوسه ها كنند، اوصيا و وارثان او را مانع شوند كه ذمّه او را برى سازند و او را چاره نباشد، گويد كه برگردانيد مرا آنقدر كه آنچه از اعمال شايسته خواهم در مال خود بكنم ، از او نشنوند و حسرت و ندامت سود نبخشد پس بقدر ثلث مال خود از براى خويشان و تصدقات و خيرات و آنچه مناسب حال خود داند وصيت كند، كه زياده از ثلث را اختيار ندارد پس ابراء ذمه از برادران مؤ من خود بطلبد و هر كه را غيبت كرده باشد يا اهانتى يا آزارى باو رسانيده باشد اگر حاضر باشند از ايشان التماس كند كه او را حلال كنند و اگر حاضر نباشند از برادران مؤ من التماس كند كه براى او ابراء ذمه بخواهند پس امور اطفال و عيال خود را بعد از توكل بر جناب مقدس الهى بامينى بگذارد، وصى براى اولاد صغير خود تعيين نمايد پس كفن خود را مهيا كند، از شهادتين و عقايد حق و اذكار و ادعيه و آيات آنچه در تركيب مسطور مذكور است ، اين رساله گنجايش ذكر آنها ندارد، بتربت حضرت امام حسين عليه السّلام بفرمايد كه بنويسند و اين در صورتى است كه پيشتر غافل شده باشد و كفن را مهيا نكرده باشد و اگر نه مؤ من ميبايد كه هميشه كفنش مهيا باشد و نزد او حاضر باشد، چنانچه از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه كفنش با او باشد در خانه اش او را از غلافلان ننويسند و گاه كه نظر كند بآن كفن ثواب يابد و بايد كه بعد از آن ديگر در فكر زن وفرزند و مال نباشد، متوجه جناب مقدس ايزدى شود و بياد او باشد، تفكر كند كه اين امور فانى بكار او نمى آيد، بغير لطف حق و رحمت پروردگار در دنيا و آخرت چيزى بفرياد او نمى رسد، بدانكه چون توكل بر حق تعالى كند امور بازماندگان او به حسن وجوه صورت خواهد يافت ، بداند كه اگر خود باقيماند بدون مشيت الهى نفعى بايشان نميتواند رسانيد، ضررى از ايشان دفع نميتواند كرد، آن خداوندى كه ايشان را آفريده است از او به ايشان مهربانتر باشد، از شفاعت رسولخدا صلّى اللّه عليه وآله وسلّم و حضرت ائمه معصومين عليهم السّلام اميد عظيم داشته باشد، منتظر قدوم شريف ايشان باشد، بداند كه همگى در آنوقت حاضر ميشوند، شيعيان خود را بشارتها ميدهند، ملك الموت را سفارشها ميكنند.
بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه در وقت مرگ وصيت نيكو نكند علامت نقصان عقل و مروت اوست ، گفتند يا رسول اللّه چگونه ، وصيت فرمود كه چون نزديك وفات او شود مردم نزد او جمع شوند بگويد، اَللّهُمَّ فاطِرُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ اِنّى اَعْهَدُ اِلَيْكَ اِنّى اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَحْدَكَ لاشَريكَ لَكَ وَ اَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها وَ اَنَّكَ تَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ وَ اَنَّ الْحِسابَ حَقٌ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقٌ وَ ما وَعَدَ اِللّهُ فيها من النَّعيم الْمَاءْكُلِ والمَشْرَبِ والنكاحِ حَقُّ وَ اءَنَّ النّارَ حَقَّ وَ اءَنَّ الاَيمِنَ حَقُّ وَ اَنَّ الَذَينَ كما وَصَفْتَ وَ اءَنَّ الاِْسْلامَ كَما شَرَعْتَ وَ اِنَّ الْقَوْلَ كَما قُلْتَ وَ اَنَّ الْقُرْآنَ كَما اَنْزَلَتْ وَ اَنَّكَ اَنْتَ اللّهُ الْحَقُّ الْمُبينُ وَ اِنّى اَعهَدُ اِلَيْكَ فِى الدّارِ الدُّنْيا اَنّى رَضيتُ بِكَ رَبّا وَ بالا سلامِ دينا وَ بمُحمَّدٍ (صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ) نَبِيَّا وَبِعَلِي اِماما وَ بِالقُرآنِ كِتابا وَ اءَنَّ اءَهْلً بَيْتِ نَبِيِّك (عليه وعليهم السلام ) اءَئِمَّتي اَللّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتى عِنْدَ شِدَّتى وَ رَجائى عِنْدَ كُرْبَتى وَ عُدَّتى عِنْدَ الاُْمُوُرِ الَّتَى تَنْزِلُ بى وَ اَنْتَ وَلِيّى فى نِعْمَتى وَ اِلهى وَ اِلهُ آبائى صَلّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَلا تَكِلَنْى اِلى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْنْ اَبَدا وَ آنِسْ فى قَبْرى وَحْشَتى وَ اجْعَلْ لى عِنْدَكَ عَهْدا يَوْمَ الْقاكَ مَنْشورا پس حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم فرمود كه : اين عهد و پيمان ميت از روزيكه ميخواهد وصيت كند و وصيت لازم و واجب است بر هر مسلمانى ، پس حضرت صادق عليه السّلام بعد از نقل اين حديث فرمود، كه تصديق اين سخن در سوره مريم هست كه حقتعالى ميفرمايد، لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ اِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا يعنى در قيامت مالك شفاعت نيستند، مگر كسيكه گرفته باشد نزد پروردگار بخشنده عهدى و اين آن عهد است .
حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم بحضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود كه اين وصيت را توياد گير و بياد اهل بيت خود و شيعيان خود بده چنانچه جبرئيل تعليم من نمود، اگر صحيفه خود را بيشتر درست نكرده باشد جمعى از مؤ منان را حاضر كند، بر اعتقادات خود ايشان را گواه بگيرد، باين نحو بگويد بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ انَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَ اَنَّ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبِ فيها وَ اَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ پس بنويسد بر پارچه يا كاغذى بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمن الرَّحيمِ شَهِدَ الشُّهُودُ الْمُسَمَّونَ فى هذَالْكِتابَ اَنَّ اَخاهُمْ فِى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فُلانٌ بِن فُلانٍ و نام خود را و پدر خود را بنويسد اءُشْهِدُ هُمْ وَ اَسْتَوْدِ عُهُمْ وَ اءُقِرُّ عِنْدَهُمْ اَنَّهُ يَشْهَدُ اءنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّهُ مُقِرُّ بِجَميعِ الاَْبْبياء وَ الرُّسُلِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ اَنَّ عَلِيّا وَلِىُ اللّهِ وَ اِمامَهُ وَ اَنَّ الاَْئِمَةَ مِنْ وُلْدِهِ الاَْئِمَةُ وَ اءنَّ اَوَّلَهُمُ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ وَ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِىّ وَ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَليِي بْنِ مُوسى وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِىّ وَالْقائِمِ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَالْنّارَ حَقُّ وَالسّاعَةَ آتِيَةٌ لا ريْبَ فيها وَ اَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ رَسُولُهُ جآءَ بِالْحَقِّ وَ اَنَّ عَليّا وَلِىُ اللّهِ وَ الْخَليفَةُ مِنْ بَعْدِ رَسُولِ اللّه صَليَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ وَاسْتَخْلَفَهُ فى اُمَةّ مُوَدّيا لاَِمْرِ رَبّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى وَ اَنَّ فاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ ابْنَيَهْا الْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ اَبْناءُ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سِبْطاهُ وَ اِمامَا الْهُدى وَ قائدا الرَّحْمَةِ وَ اَنَّ عَلِيّا وَ مُحَمَّدا وَ جَعْفَرا وَ مُوسى وَ عَلِيّا وَ مُحَمَّدا وَ عَلِيّا وَ حَسَنا وَالْحُجَّةَ عَلَيْهِمُالسَّلامُ ائِمَةً وَقادَةً وَ دُعاةً اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ حُجّةً عَلى عِبادِهِ پس بگويد بگواهان كه نامشان در آن صحيفه نوشته خواهد شد يا فلان يا فلان و نامشان را بگويد اَثْبِتُوا اِلَىٍَّّ هذِهِ الشَّهادَةِ عِنْدَكُمْ حَتّى تَلْقُونى بِها عِنْد الْحَوْضِ پس گواهان باو بگويند يا فلان نَسْتَوْدِعُكَ اللّهُ وَالشَّهادَةَ وَالاِْقْرارَ وَالاِْخاءَ وَ مَوْعُودَهُ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ (صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ) وَنَقْرَاءُ عَلَيْكَ السَّلام وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ پس صحيفه را بپيچند، مهر كنند بمهر آن شخص و بمهر گواهان و از جانب راست ميت با جريده بگذارند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : بر سر شخصى از انصار در وقت جان كندن حاضر شدند، از او پرسيدند كه خود را چون مييابى ؟ گفت اميد از رحمت الهى دارم ، از گناهان خود ميترسم فرمود كه اين دو حالت در اينوقت در دل كسى نميباشد مگر آنكه خدا اميدش را ميدهد، از آنچه ميترسد او را ايمن ميگرداند.
در حديث ديگر منقول استكه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم حاضر شدند، نزد شخصى كه در حالت احتضار بود و فرمود كه بگو: اَللّهُمَّ اغْفِرلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعْصِيَتِكَ وَاقْبَلْ مِنّىِ الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ و اما آنچه متعلق بخويشان و برادران مؤ من است ، بايد كه او را در چنين حالى تنها نگذارند و نزد او قرآن و دعا بخوانند، اعتقاد بوحدانيت خدا و رسالت حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم و امامت ائمه معصومين عليه السّلام و ساير اعتقادات حق را از بهشت و دوزخ و صفات كماليه الهيه و تنزيه خدا مكرر بگويند، كه او بگويد و اگر نتواند گفت بر او بخوانند، دعاى عديله را بر او بخوانند، معنيش را اگر عربى نداند بر او القا كنند و پايش را بسوى قبله كنند و در آنوقت حايض و جنب نزد او نيايند كه ملائكه از ايشان نفرت ميكنند، اگر كسى ديگر حاضر نباشد براى اضطرار نزد او باشند و چون نزديك شود كه جانش بيرون رود آنها بيرون روند.
در احاديث معتبر وارد شده است كه : اگر جان كندن بر او دشوار شود او را ببرند بآن جائيكه هميشه نماز ميكرده است ، يا روى جانمازيكه بر آن نماز ميكرده است ، او را بخوابانند كه اگر اميد شفا هست شفا مييابد و گر نه جانش بآسانى بيرون ميآيد.
در حديث معتبر منقول است كه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم داخل شدند، بر شخصى از فرزندان عبدالمطلب و او در حال احتضار بود، فرمود كه پاى او را بسوى قبله كنيد، تا ملائكه باو رو آورند، و رحمت الهى متوجه او گردد.
از حضرت امام رضا عليه السّلام منقول است كه : زينهار كه در حال احتضار دست بر او مگذاريد، اگر دست و پا زند مانعش نشويد، چنانچه جاهلان ميكنند و نزد او قرآن بخوانيد، ياد خدا بكنيد و صلوات بر رسول وآل او بفرستيد.
در حديث ديگر منقول است كه : فرزندى از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام در احتضار بود، حضرت امام محمد باقر عليه السّلام در كنار خانه او نشسته بودند و هر گاه كسى نزد او ميرفت منع ميكردند، ميفرمودند كه دست بر او مگذاريد كه او در اين حالت در نهايت ناتوانيست ، و هر كه دست بر او ميگذارد چنانست كه او را كشته است .
در حديث معتبر از رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : تلقين كنيد مردگان خود را كه لااِلهَ اِلاّ اللّهُ بگويند كه هر كه آخر سخنش لااِلهَ اِلاّ اللّهُ باشد، داخل بهشت شود.
در حديث ديگر فرمود لااِلهَ اِلاّ اللّهُ تلقين ايشان بكنيد كه گناهان را درهم ميشكند، و در حديث صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر گاه كسى را در وقت جان كندن بيابيد اين كلمات فرج را تلقين كنيد كه او بگويد لااِلهَ اِلاّ اللّهُ الْحَليمُ الْكَريمُ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ الْعَلىُّ الْعَظيمُ سُبْحانَ اللّهَ رَبِّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ رَبِّ الاَرَضينِ السَّبْعِ وَمافيهِنَّ وَما بَيْنَهُنَّ وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ وَالْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.
در حديث ديگر منقول است كه : هر كه از اهل خانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام محتضر ميشد، حضرت كلمات فرج را تلقين ايشان ميفرمود، كه بخوانند چون ايشان مى خواندند ميفرمود برو كه ديگر بر تو باكى نيست .
در حديث حسن ديگر منقول است كه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم بنزد شخصى از بنى هاشم حاضر شدند، در حال جان كندن و فرمودند كه اين كلمات را بخوان يعنى كلمات فرج را چون خواند، گفتند الحمدللّه كه خدا او را از آتش جهنم نجات داد.
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هيچكس نيست مگر آنكه شيطان جمعى از شياطين راموكل مى گرداند، بر او در وقت مردن كه او را بشك اندازند، در دين خود تا جانش مفارقت كند، اگر كسى مؤ من كامل باشد نميتوان او را بشك انداخت پس ‍ در آنحال تلقين ايشان بكنيد، بكلمات فرج و شهادتين اقرار بائمه عليهم السّلام يك يك را تا از سخن گفتن بازماند.
در حديث ديگر فرمود كه اگر بت پرستى در وقت مردن اقرار بامامت ائمه معصومين عليهم السّلام بكند، دين تشيع را اعتقاد كند آتش جهنم بهيچ عضو او نرسد.
در حديث ديگر فرمود كه شخصى را مرگ در رسيد حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله وسلّم نزد او حاضر شدند، با جماعتى از اصحابه و او بيهوش بود پس حضرت فرمودند كه اى ملك الموت دست از او بردار، تا از او سؤ ال كنم پس آن شخص بهوش آمد حضرت فرمود چه چيز ميبينى گفت سفيدى بسيار و سياهى بسيار ميبينم ، فرمود كه كدام يك بتو نزديكترند گفت سياهى حضرت فرمود، كه بگو اَللّهُمَّ اغْفِرُلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصيكَ وَ اقبَلْ مِنّىِ الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ پس آن شخص بيهوش شد، باز بملك الموت فرمود كه دست از او بردار پس او بهوش آمد حضرت فرمود كه چه چيز مى بينى گفت سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم فرمود كه كدام يك بتو نزديكتر است گفت سفيدى حضرت فرمود كه او را آمرزيدند، پس حضرت صادق عليه السّلام فرمود كه نزد هر كه حاضر شويد، در اين حال بگوئيد كه اين دعا بخواند.
در حديث ديگر منقول استكه : حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم نزد جوانى حاضر شدند در وقت مردن و باو گفتند بگو لااِلهَ اِلاّ اللّهُ و او زبانش بند شده بود و نتوانست گفت ، حضرت پرسيدند از زنيكه بر بالين او نشسته بود، كه اين مادر دارد؟ گفت من مادر اويم فرمود، كه از او خوشنودى يا بر او غضبناكى ؟ گفت شش سال است با او سخن نگفته ام فرمود كه از او راضى شو گفت راضى شدم ، پس ‍ حضرت بآن جوان گفت كه بگو لااِلهَ اِلاّ اللّهُ زبانش گشوده شده بود و گفت ، پس حضرت از او پرسيدند، كه چه چيز مى بينى گفت مرد سياه بدبوئى و بدروئى جامه چركينى را مى بينم كه نزديك من است و گلوى مرا گرفته بود، حضرت فرمود كه بگو: يا مَنديَقْبَلُ الْيَسيرَ وَ يَعْفُوا عَنِ الْكَثيرَ اِقْبِلّ مِنَ الْيَسيرَ وَ اَعْفُ عَنّىِ الْكَثيرَ اِنَّكَ اَنْتَ الْغَفوُرُ الرَّحيمُ چون آن جوان اين دعا را خواند، حضرت فرمود كه چه چيز مى بينى گفت مرد سفيدروى خوشبوئى خوش جامه را ميبينم ، كه نزديك من است و آنمرد سياه مى رود، فرمود كه بار ديگر اين دعا بخوان چون خواند فرمود كه چه ميبين گفت آن سياه را نميبينم و سفيد را ميبينم كه نزديك من است اين را گفت و فوت شد، پس چون شخصى فوت شود سنتست كه دهانش را برهم گذارند، چانه اش را ببندند، چشمش را برهم گذارند، دستهايش را بر پهلوهايش ‍ بكشند، جامه بر رويش بيندازند، قرآن نزد او بخوانند، زود بردارندش .
از حضرت صادق منقول است كه : سزاوار آنستكه برادران مؤ من را خبر كنند، بمردن او تا بجنازه او حاضر شوند، بر او نماز كنند، از براى او استغفار كنند، ميت ثواب ببرد و ايشان ثواب ببرند.
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون مؤ من را بقبر مى گذارند، ندا ميكنند او را كه اول عطائيكه تو را داديم بهشت و اول عطائيكه داديم ، اينها را كه بجنازه تو آمدند، آمرزش گناها است .
در حديث ديگرفرمود كه اول تحفه كه بمؤ من ميدهند در قبر آنستكه مى آمرزند هر كس را كه همراه جنازه او بوده است .
در حديث ديگر فرمود كه هر كه همراهى جنازه مؤ منى بكند تا او را دفن كنند، حق تعالى در قيامت هفتاد ملك بر او بگمارد كه همراهى از براى او كنند استغفار از قبر تا بموقف حساب و فرمود كه هر كه يك طرف جنازه را بگيرد، بيست و پنج گناه كبيره اش آمرزيده شود، اگر چهار طرف را بگيرد از گناهان بيرون آيد، بهتر آنستكه اول دست راست ميت را كه جانب چپ جنازه است به دوش راست خود بردارد، پس پاى راست ميت را به دوش راست بردارد، پس پاى چپ ميت را بدوش چپ بردارد، پس دست چپ ميت را بدوش چش بردارد، پس ‍ چون خواهد كه ديگر تربيع كند، از پيش روى جنازه نرود بلكه از جانب پشت جنازه برگردد باز به همان روش تربيع بجا آورد وبهتر آن است كه پشت جنازه يا پهلوهاى جنازه راه رود و پيش جنازه نرود، ظاهر احاديث آنستكه اگر جنازه مؤ من باشد پيش آن راه رفتن خوبست و در جنازه خلاف مذهب پيش آن نبايد رفت ، زيرا كه ملائكه او را استقبال بعذاب ميكنند، وبا جنازه سوار رفتن مكروه است .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه جنازه را ببيند، اين دعا بخواند هيچ ملكى در آسمان نماند مگر آنكه گريه كنند، از براى ترحم بآواز او اَللّهُ اَكْبَرُ هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدق اللّهُ وَ رَسُولُهُ اللّهُمَّ زِدْنا اِيْمانا وَ تَسْليما الْحَمْدُلِلّهِ الَّذى تَعَزَّرَ بِالْقُدْرَةِوَ قَهَرَ الْعِبادَ بِالْمَوتِ.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه تشييع جنازه بكند بهر قدميكه بردارد صد هزار حسنه براى او نوشته شود، صد هزار گناه از او محو شود، صد هزار درجه براى او بلند شود، اگر بر جنازه اش نماز كند، حقتعالى بعد از فوت او صد هزار ملك را بفرستد، كه بر جنازه او نماز كنند، از براى او استغفار كنند، تا وقتى كه دفن شود، اگر بماند تا وقت دفن همان صدهزار ملك را حقتعالى مقرر فرمايد، كه از براى او استغفار كنند، تا از قبرش بيرون آيد در قيامت .
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر كه مؤ منى را غسل دهد، چون او را از پهلو بپهلوى ديگر بگرداند، اين دعا بخواند گناهان يكساله او آمرزيده شود، مگر گناها كبيره اَللّهُمَّ اِنَّ هذا بَدَنُ عَبْدِكَ الْمُؤْمِنْ وَقَدْ اَخْرَجْتَ رُوحهُ مِنْهُ وَ فَرَّقْتَ بَيْنَهُما فَعَفْوَكَ عَفْوَكَ.
در حديث ديگر فرمود هر كه ميتى را غسل بدهد، و آنچه از عيبهاى آن ميت بر او ظاهر شود، بكسى نقل نكند گناهانش آمرزيده شود.
در حديث ديگر فرمود كه حضرت موسى عليه السّلام از پروردگار خود پرسيد، كه چه ثواب دارد كسيكه ميتى را غسل بدهد وحى باو رسيد كه اورا از گناهان ميشويم ، مانند روزيكه از مادر متولد شده است .
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : هر كه مؤ منى را غسل دهد، در وقت غسل دادن مكرر بگويد رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ خدا او را بيامرزد، در فقه الرضا عليه السّلام مذكور است كه در وقتيكه دست بر شكمش بمالد اين دعا بخواند: اَللّهُمَّ اِنّى سَلَكْتُ حُبَّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِمْ فى بَطْنِهِ فَاسْلُكْ بِهِ سَبيلَ رَحْمَتِكَ.
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقول است كه : هر كه كفن كند مؤ منى را چنانست كه ضامن پوشش او شده باشد تا روز قيامت ، هر كه بكند از براى مؤ منى قبرى چنان باشد كه او را در خانه موافقى جا داده باشد تا روز قيامت .
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه بر جنازه ميتى نماز كند، هفتاد هزار ملك بر او نماز كنند و گناهان گذشته اش آمرزيده شود، پس اگر همراهى كند تا او را دفن كنند بهر قدمى كه بردارد قيراطى از ثواب باو بدهند كه آن قيراط مانند كوه احد باشد.
در حديث ديگر فرمود كه مؤ منى كه بر جنازه نماز كند، بهشت او را واجب گردد مگر آنكه منافق يا عاق پدر و مادر باشد.
بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون مؤ منى بميرد و در جنازه او چهل نفر از مؤ منان حاضر شوند و بگويند اَللّهُمَّ اِنّا لانَعْلَمُ مِنْهُ اِلاّخَيْرا وَ اَنْتَ اَعْلَمُ بِهِ مِنّا يعنى خداوندا ما از او بغير از نيكى نميدانم و تو داناترى باحوال او از ما چون اينرا بگويند، حق تعالى فرمايد كه من شهادت شما را قبول كردم و آمرزيدم آن گناهانى را كه ميدانم و شما نميدانيد.
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : اول چيزيكه در عنوان نامه مؤ من مينويسند بعد از مرگش آنچيزيست كه مردم در حق او ميگويند، اگر نيك ميگويند نيك مى نويسند و اگر بد ميگويند بد مى نويسند.
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : چون ميت را بقبر رسانى او را از پيش پاى قبر داخل كن پس چون در قبرش ‍ گذارى آية الكرسى بخوان و بگو بِسْمِ اللّهِ وَ فى سَبيلِ اللّهِ وَ عَلى مِلَةِ رَسُولِ اللّهِ اَللّهُمَّ افْسَحْ لَهُ فى قَبْرِهْ وَالْحِقُهُ بِنَبِيِّهِ اَللّهُمَّ اِنْ كانَ مُحْسِنَا فَزِدْ فى اِحْسانِهِ وَ اِنْ كانَ مُسيئا فَاغْفِرْلَهُ وَارْحَمْهُ وَ تَجاوَزْ عَنْهُ واستغفار از برايش بسيار بكن و حضرت على بن الحسين عليه السّلام چون ميت را داخل قبر ميكردند، اين دعا ميخواندند اَللّهُمَّ جافِ الاَْرْضَ عَنْ جَنْبَيْهِ وَ صاعِدْ عَمَلَهْ وَ لَقِّهِ مِنْكَ رِضْوانا.
در حديث ديگر فرمود كه چون ميت را بقبر گذارند بايد كه اولاى مردم باو نزديك سرش باشد و نام خدا ببرد كه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد و پناه برد بخدا از شر شيطان و سوره حمد وقل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق و قل هواللّه احد وآية الكرسى بخواند و اگر تواند رويش را برهنه كند و بر خاك گذارد و در آنجا تلقين كند او را بشهادتين و اقرار بائمه معصومين عليهم السّلام و ساير اعتقادات حق .
در حديث ديگر فرمود كه چون خاك بر ميت بريزى بگو: اِيْمانا بِكَ وَ تَصْديقا بِبَعْثِكَ هذا ما وَعَدَنَا اللّهُ وَرَسُولُهُ تا آنكه بعدد هر ذره از آن خاك حسنه در نامه ات نوشته شود و چون قبر را پركنند و مردم بر گردند نزديكترين مردم باو نزديك سر قبر بنيشيند كه بآواز بلند او را تلقين كند، كه اين تلقين باعث اين ميشود كه منكر و نكير از او سئوال نكنند. و سنت موكد است كه در نزد قبر بعد از دفن ميت او را تعزيه بگويند و پيش از دفن نيز مستحبست .
در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه اندوهگينى را تعزيه بگويد، در روز قيامت او را حله بپوشاند ومثل ثواب آن صاحب مصيبت او را باشد بى آنكه از ثواب او چيزى كم شود.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه : مرده گان را زيارت كنيد كه ايشان خبر ميشوند از رفتن شما و شاد ميشوند و بشما انس ميگيرند و چون بنزديك قبر برويد بگوئيد اَللّهُمَّ جافِ الاَْرْض عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَيْكَ اَرْواحَهُمُ وَ لَقِهّمْ مِنْكَ رِضْوانا وَاسْكُنْ اِلْيهِمْ مِنْ رَحْمَتِكَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُؤ نِسُ بِهِ وَحْشَتَهُمْ اِنّكَ عَلَى كُلَّ شَيْى ء قَدير.
در احاديث معتبره وارد شده است كه هر كه نزد قبر برادر مؤ من برود و رو بقبله دست بر قبرش بگذارد و هفت مرتبه سوره اناانزلناه فى ليلة القدر بخواند از ترس بزرگ روز قيامت ايمن گردد.
در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى او را وصاحب قبر هر دو را بيامرزد. ودر روايت معتبر منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السّلام نزد قبرى از شعيان ايستادند و اين دعا خواندند اَللّهُمَّ ارْحَمْ غُرْبَتَهُ وَصِلْ وَحْدَتَهُ وَ انِسْ وَحْشَتَهُ وَ امِنْ رَوْعَتَهُ وَ اسْكُنْ اِلَيْهِ مِنْ رَحْمَتِكَ مايَسْتَغْنى بِها عَنْ رَحْمَةِ مَنْ سِواكَ وَالْحِقْهُ بِمَنْ كانَ يَتَوَلاهُ.
در روايت ديگر منقول است كه : هر كه سوره اناانزلناه نزد قبر مؤ منى بخواند هفت مرتبه حقتعالى ملكى را بفرستد كه عبادت الهى كند نزد قبر او و ثواب عبادت آن ملك را براى ميت بنويسند و چون از قبرش محشور شود بهر هولى از اهوال قيامت كه برسد حقتعالى بسبب آن ملك آن هول را از از دفع كند تا داخل بهشت شود.
منقول است كه : مستحبست نزد قبر سوره حمد وقل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق و قل هواللّه و آية الكرسى هر يك را سه مرتبه و سوره اناانزلناه را هفت مرتبه بخواند.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : هر كه بر قبرستان بگذرد يازده مرتبه سوره قل هواللّه احد بخواند، ثوابش را بمردگان آن قبرستان ببخشد بعدد آنمردگان اجر و ثواب يابد. بدانكه چون اين رساله محل ذكراحكام احتضار و غسل و كفن و نماز و دفن نبود قليلى از آداب در اينجا مذكور شد، كه اين رساله از اين فوائد خالى نباشد و مفصل همگى در كتاب بحارالانوار مذكور است .

next page

fehrest page

back page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
افرینش ادم
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 9 فروردين 1394

آفرينش آدم 
خداوند تواناى دانا، كائنات را بهنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسمانها پا برجاى و هر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ، كوهها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بى شتاب در پويش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بيافريند(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش ‍ كند(2) زيرا از آن پيش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن ، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را خلق خواهى كرد در زمين تباهى خواهد افكند و خونها خواهد ريخت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
-- من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
به اراده الهى ، اندك اندك ، گل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم (3)، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
اين دو اندام ، در كنار يكديگر همچنان كالبدهايى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت .(4)
حوا، با لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش ، در آدم و حوا دميد.
آن دو كه تا لحظه اى پيش ، دو تنديس همگون اما بى روح و ساكن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به درون خويش ‍ مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به تپش مى افتاد.
و اكنون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از خميره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارك الله احسن الخالقين .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء(5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آيا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد.(6)
به فرمان خداوند، يكباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در اين ميان ، شيطان كه از آتش آفريده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسيار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبينى و كبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پيچيد و بى راه شد. او به خويش نگريست و خود را فراتر ديد و سر خم نكرد. سجده نبرد و ايستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چيز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى .
پروردگار فرمود:
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .(7)
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
شيطان كه خود را در آتش قهر الهى يافت و دانست كه ديگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست كه او را تا روز باز پسين مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شيطان دانست كه تا روز باز پسين مهلت يافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار ديگر گستاخى آغاز كرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر اين گمراهى كه نصيب من كردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به كمين خواهم نشست و آنگاه از پيش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نكوهيده و رانده ، بيرون رو. دوزخ را از تو و هر كس از بنى آدم كه از تو پيروى كند، پر خواهم كرد! اما بدان كه بر بندگان من چيرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى كه به ميل خويش از تو پيروى كنند.
شيطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بيرون شد.
آدم و حوا در بهشت  
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستين چيزى كه در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خويش ساخت ، هواى پاك ، ملايم ، لطيف و عطر آگين آن بود. آنگاه روشنايى دل انگيز آفتاب كه همه جا، چون فرشى زرين ، گسترده بود. هوا نيز نه گرم و نه سرد و هميشه بهار بود. ديگر، رنگارنگى موجودات به ويژه چشم نوازى و تنوع گياهان ، چشمه ساران ، درياچه ها، آبگيرها، كوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نيز فراوانى ميوه ها و خوردنيها و آشاميدنيها بود.
آدم و حوا، پا به پاى يكديگر، به گردش و كشف زيباييهاى بهشت پرداختند: گاه از بيدستانهاى بسيار مى گذشتند كه بر دو سوى جويبارهاى زلال سايه انداختند و شاخساران افشان خود را در آينه آب رها كرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسيدند كه سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپيد و نيز زنبقها و لاله ها و شقايقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از تركيب جادويى رنگها كه با نوازش نسيم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در ميانه كوهساران مى گذشتند؛ يا از دهانه غارى كه صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پيشانى غار تا زمين ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حرير، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زير درختهاى تناور و پر سايه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. اين درختان ، با برگريزان زيباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام كه آدم يا حوا، برگها را با دست كنار مى زدند و چهره خويش را در زلال آينه فام آن مى شستند.
زيباتر از همه ، دنياى پرهياهوى جانداران ، به ويژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آميزى خيره كننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خويش ، نغمه هايى از موسيقى طبيعت را در فضا مى پراكندند. تنوع شكل و اندازه آنها نيز بسيار ديدنى بود: برخى به كوچكى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز كه طنين صدايشان ، تمام آغوش يك دره را از سيطره موسيقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زيباى ديگر، از آبزيان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه ديدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در كنار آبگيرى مى نشستند و حركت ماهيان را در بلور واره آب مى نگريستند. گاه با نوباوه زيباى غزالى در خلنگزارهاى مى دويدند و او را تا كنار مادرش همراهى مى كردند و سپس به تماشاى شير نوشيدنش از پستان مادر مى ايستادند.
در بهشت همه چيز درخشان ، ديدنى ، شفاف و چشمگير بود:
گلهايى به ظرافت خيال ، گلهايى به روشنايى حباب آب ، گلهايى افشان ، گلهايى پريشان ؛ گلهايى كه دور درختى پيچيده و چرخيده و بدان پيوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترين شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمين باز گشته بودند...
گلهايى كه در آبگيرهاى شفاف ، زير آب روييده و كف آبگير را زينت داده بودند و نيلوفرهاى كه بازوان را بر آب رها كرده بودند.
مهم تر از همه آنكه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود كه از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنيها، هر قدر و هر گاه كه دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن ميوه يك گياه باز داشته بود: گندم .(9)
هنگامى كه خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، اين گياه را به ايشان نشان داد و فرمود كه به آن نزديك نشوند. نيز به ايشان يادآور شد كه شيطان در كمين آنان است ، مبادا ايشان را بفريبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، اين گياه را از دور مى ديدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزديك نمى شدند.
بارى ، آن دو، در كمال آسايش و نيكبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانيد.
شيطان دشمن نيكبختى آنان ، آن دو را از دور مى پاييد. زيرا كه به خاطر مهلتى كه از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زير نظر مى داشت و مى ديد كه آن دو، همه جا در كنار يكديگر، كامياب و برخوردار از نعمت هستند. نيز گاه با هم به نيايش پروردگار بزرگ و نماز او مى ايستند و او را تقديس مى كنند و به پيشگاه او سجده مى برند و پيشانى بر خاك مى سايند. گاه از ديدن شگفتيهاى خلقت در بهشت گلى زيبا، آبگيرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به يكديگر يادآور مى شوند و خداى را تسبيح مى گويند. شيطان ، در آتش كينه و حسد مى سوخت و در پى يافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزديك شود. زيرا كه آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى كردند. اما شيطان دست بر نمى داشت ، يعنى حسد نمى گذاشت كه دست بردارد. پس بر آن شد كه از عاطفى بودن حوا سوء استفاده كند و از طريق او كم كم به هر دو نزديك شود و وسوسه خويش را بياغازد. شيطان ، داستان آن گياه ممنوع را مى دانست و مى دانست كه تنها راه محروم كردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسايش و نيكبختى ، همان گياه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار كند كه از آن گياه بخورند، در حالى كه هنوز نتوانسته بود حتى يك كلمه با آنان سخن بگويد.
سرانجام ، پس از چاره جوييهاى بسيار، به اين نتيجه رسيد كه خود را بيشتر نشان دهد و فاصله خويش را با آنان كمتر كند، تا رفته رفته حالت بيگانگى و رمندگى آنان از بين برود و آنگاه اين فرصت به دست آيد كه در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگويد.(10)
يك روز، در گذرگهى تنگ ، شيطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزير با او رويارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما كنار رو اى نفرين شده خداوند!
-- مرا ببخشيد، اما من سخن بسيار مهمى دارم كه بايد به شما...
-- ما هيچ سخنى با تو نداريم ، دور شو! نفرين خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گياه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهيب زد:
-- گفتم دور شو، ما هيچ حرفى از تو نخواهيم شنيد.
شيطان ، ناگزير از سر راه آنان كنار رفت ؛ اما در دل احساس مى كرد كه سرانجام پيروز خواهد شد.
چند روز ديگر، دوباره بر سر راه آنان ايستاد. اين بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهيد، اگر نادرست بود نپذيريد. اى آدم آيا نمى خواهى گياه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم كه خيرخواه شما هستم . مى خواهم گياهى را به شما نشان دهم كه اگر از آن بخوريد، جاودان خواهيد بود و هرگز پير نخواهيد شد و نخواهيد مرد و همواره در بهشت خواهيد ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با كلماتى سخت و درشت ، شيطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد كه خير ما را مى خواهد. چرا بايد از شنيدن حرفهاى او به ما زيان برسد؟
شيطان ، از اين حرف او استفاده و بار ديگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ كه راست مى گويم . اين درخت و ميوه آن نه تنها زيانى براى شما ندارد، بلكه شما را جاودان خواهد كرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدايى او را كه نمى توانم انكار كنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از ميوه اين گياه بخوريد، جاودان خواهيد شد. مگر نه اين است كه درخت نيز، مثل هزاران هزار گياه ديگر، در بهشت براى شما آفريده شده و يكى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...(11)
شيطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد كه سرانجام سست شد و هيچ نگفت . گويى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش كرده بود. براى شيطان كه آماده فريب دادن او بود، همين سكوت كافى بود. پس بى درنگ از ميوه آن گياه چيد و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما كنجكاوى برانگيخته شده آنان و سوگندهاى مكرر شيطان و همچنين پاكى فطرت آنها، باعث شد كه فريب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، ميوه گياه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اينكه شيطان يقين كرد آنان ميوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پيچيده و فرياد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد كه من از مقام قرب الهى رانده شوم . ديدى كه چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم كردم ؟ با اين همه ، بدان كه با تو و فرزندان تو، بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و خواهى ديد كه از وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
يكباره ، تمام جامه هايى كه بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشيده مى داشت فرو ريخت . آنان خود را عريان ديدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آيا به شما نگفتم كه به اين درخت نزديك نشويد؟ آيا نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شماست ؟
آنان ، پشيمان و اندوهگين ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم كرديم . اگر ما را نبخشايى و بر ما رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهيم بود.
خداوند توبه آنان را پذيرفت و بر آنان رحم كرد در عين حال ، زمين را مسكن آنان قرار داد و از اين رو، به آنان فرمود:
-- اينك فرود آييد؛ برخى دشمن برخى ديگر. شما را در زمين ، تا هنگامى معين ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاريك شد و صداهاى مهيب در همه جا طنين افكند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر يك خود را در بيابانى خشك و بى آب ، در زير آفتابى سوزان يافت .
آنان دانستند كه ديگر رفاه و نعيم بهشت به پايان آمده است و از آن پس در جايى زندگى خواهند كرد كه هر چيز و هر كردار، در آن از دوگانگى كفر و ايمان ، هدايت و گمراهى و مسئووليت و اختيار تهى نيست .
هر كس در هر كردار و هر حركت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از ياد و رضاى خدا اعراض كرد و روگرداند، به شيطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خويش مختار ولى بايد بداند كه در همان حال مسؤ ول است .(12)
آدم و حوا در زمين  
اينك ، زمين بود و مشكلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنكى ، تشنگى ، هراس ، تنهايى ، اندوه جدايى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاريك ، تازيانه بادهاى سخت ، سيلى رگبارهاى تند، چنگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بياسايند و پناه گيرند.
آدم ، ناگزير فكر خود را به كار انداخت و چيزى نگذشت كه آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خويش مى يافتند نخستين ابزارهاى زندگى بر روى زمين را فراهم آورند.
كوتاه زمانى بعد، اولين گام تشكيل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغيير حالت هاى خويش مى هراسيد اما غريزه مادرى و نيز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پايان يك روز دشوار و طولانى ، حوا يك پسر و يك دختر به دنيا آورد: قابيل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهايى رستند و به كودكان خويش دل بستند. با بزرگتر شدن كودكان ، محيط آرام و ساكت اطرافشان ، از هياهويى شاد و شيرين انباشته شد و زندگى آنان معناى ويژه اى يافت .
هنوز اينان بسيار كوچك بودند كه حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابيل و خواهر دو قلويش نيز به جمع چهار نفرى نخستين خانواده بشرى پيوستند و آدم و حوا، پس از سختيها و رنجهاى بسيار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى ، دلشاد و اميدوار شدند و سخت به فرزندان عزيز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابيل و قابيل (13) 
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى باليدند و بزرگ تر مى شدند.
ديگر، هابيل و قابيل و خواهرانشان ، هر يك ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابيل به زمين روى آورد و با راهنمايى پدر، به زراعت پرداخت . هابيل نيز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا كمك مى كردند.
از اين چهار فرزند، هابيل و خواهر دو قلوى قابيل ، زيباتر از آن دو تن ديگر بودند. خواهر تواءمان قابيل ، دخترى كامل ، برازنده و بسيار زيبا بود و هابيل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زيبا مى نمود.
يك روز كه دختران در خانه نبودند و هابيل و قابيل نيز بيرون از خانه ، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آيا وقت آن نرسيده است كه فرزندانمان ، هر يك همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بياورد....؟
-- چرا، مدتى است كه در اين فكر هستم . امروز، پس از نيايش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در اين امر راهنمايى فرمايد.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گيرد و در پهنه زمين زندگى كند و سرشتها و طبايع گوناگون پديد آيد و زمين عرصه بروز خير و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر كدام از پسران ، خواهر ديگرى را به همسرى برگزيند.(14)
آن شب ، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده كه فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زير چشم به هم نگريستند و هابيل سر را به زير افكند اما قابيل با شتاب پرسيد:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود كه هر يك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان ديگرى ازدواج كند.
كلام پدر، چون آب سردى بود كه ناگهان بر سر قابيل ريخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رويش پريد؛ نخست لحظه اى ساكت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم كشيد و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من اين فرمان را نمى پذيرم . چرا نبايد با خواهر دو قلوى خود ازدواج كنم ؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زيباى مرا به همسرى بگيرد؟
-- پسرم ! اين فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نبايد از فرمان او سرپيچى كنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضايى مرا به او بگو! من از اين فرمان خشنود نيستم و نمى توانم اين را پنهان كنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه ديگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، يك بار در بهشت ، سرپيچى از فرمان خداوند را آزموديم . سالها به درگاه او گريستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنكه ما، به اين گستاخى ، در برابر دستور صريح او مقاومت نكرده بوديم . در حقيقت بر خود ستم كرده بوديم و از بهشت رانده شديم .
قابيل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار ديگر در ميان بگذار. اين بار اگر فرمانى داد، سرپيچى نخواهم كرد.
خداوند فرمان داد كه هر يك از آن دو - هابيل و قابيل - به دلخواه خود چيزى براى خدا قربان كند. از هر كدام كه مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خويش را خود برگزيند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ كرد و قرار شد كه فرداى آن روز هر يك ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر كدام را كه خداوند در آتش قبول خويش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابيل ، بهترين شتر سرخ موى جوان و زيبايى را كه در گله خود داشت حاضر كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زير لب ، چيزهايى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم كه هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهايى كه به من عطا كرده اى ، اينك در اجراى فرمان تو، ميان داده هاى تو، از اين شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، اين قربانى ناچيز را از من قبول كن !
اما قابيل ، از ميان گندمهاى بسيار و گوناگون خود كه ذخيره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود انديشيد: گندم هاى مزرعه پايين ، با آن دانه هاى طلايى و شفاف - كه چشم را خيره مى كند - به راستى حيف است كه در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را كه چندان كشيده و مرغوب نيست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ايستاده بودند و هر يك به پذيرفته شدن قربانى خود اميدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسيد و در پيش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابيل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابيل ، كه در تقديم قربانى اخلاص نورزيده بود، برآشفت و سخت اندوهگين شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزير، از ازدواج با خواهر توامان خود دل كند و هابيل ، با خواهر زيباى او ازدواج كرد.
به اين ترتيب ، غائله ازدواج از ميان برخاست . اما كينه برادر در دل قابيل نشسته بود و هر روز، آتش آن بيشتر زبانه مى كشيد. يك روز كه هابيل با گله خود از كنار مزرعه قابيل مى گذشت ، قابيل به او گفت :
-- هابيل ! سرانجام تو را خواهم كشت . من هر وقت تو را مى بينم ، به ياد شكست خود مى افتم . تا تو را از ميان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزيزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نيست . خداوند قربانى را تنها از پرهيزكاران مى پذيرد. چاره ، كشتن من نيست ، در پرهيزكارى است . حتى اگر قصد كشتن من كنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم كشت ؛ زيرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از اين خيال باطل بدار و از ارتكاب اين گناه ، عالم بيم داشته باش . زيرا به دوزخ خواهى رفت كه كيفر ستمكاران است . بهتر است به خاطر اين فكرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش كنى . به خاطر داشته باش كه ابليس ، وقتى كه با فريب و نيرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بيرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سينه قابيل ، ديو كينه بيدار شده بود و جز به كشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در يك روز، آنچه نبايد بشود، شد.
آن روز قابيل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپايه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كين خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهايش مى افزود.
گله را از دور ديد. از كنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پيش ‍ رفت . ابتدا برادر را نديد. لحظه اى مى چرخيد، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
كينه ، پرده اى تار در پيش چشم او كشيده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى ديد و نه پليدى كردار خود را. بالاى سر برادر ايستاد و به او نگريست كه گيسوان انبوهش دور چهره زبياى او ريخته و گرماى ملايم آفتاب پاييزى ، روى پيشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم كه بر ورق گل .
سينه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس كه مى كشيد بالا و پايين مى رفت ، چون زورقى كه بر امواج بركه اى آرام ، رها شده باشد و دستهايش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام كشيده اش ، افتاده بود شايد در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه داشتند، سخن مى گفت زيرا سايه لبخندى شيرين ، روى لبهايش به چشم مى خورد..
اما قابيل ، ديگر چيزى نمى ديد؛ كينه ، او را كور كرده بود و اينك با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ايستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاريخ بشرى فرا رسيد، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسيخته ، لحظه كشتن برادر: قابيل ، چون ديوى كژ آيين ، سنگ را با تمام نيرو بالا برد و بر سر برادر كوبيد.
و خون ، از چشمه ها جوشيد و آسمان تيره شد و زمين لرزيد و نخستين سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابيل ، نخست ، تكانى سخت خورد و همزمان ، آهى كوتاه كشيد؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ‍ ايستاده بود نگريست و آنگاه به آسمان نگاهى كرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، يك دو بار، پا را بر خاك كشيد و سپس از حركت ايستاد... اينك جاودانه به خواب رفته بود....
نسيمى مى وزيد و گيسوان انبوه آغشته به خونش را - و نيز يك دو شقايق را كه در كنار كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابيل كه گويى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گيج ، به پيكر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختيار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سينه برادر نهاد و در تيرگى اندوه و پيشيمانى غرق شد.
ناگهان از يادآورى اينكه با پيكر برادر چه كند، بر خود لرزيد: چگونه آن را از ميان بردارد كه پدر و ديگران در نيابند؟
سراسيمه برخاست و حيران به هر سو نگريست .
نخست پيكر برادر را بى اراده بر دوش كشيد و چون ديوانگان گامى چند، هر سوى دويد...
سپس چون اين كار را بيهوده يافت ، پيكر را بر زمين نهاد و به فكر فرو رفت اما گويى در سرش آتش زبانه مى كشيد. هيچ فكرى به خاطرش نرسيد و راه به جايى نبرد.
پشيمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنين آه كوتاهى كه برادر در واپسين لحظه حيات از جگر كشيده بود، انگار هنوز در كوه و دشت مى پيچيد و سوزش نگاه چشمان زيبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابيل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زيباى دوران كودكى ، اينك از پيش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها كه او و برادرش ، شاد و بى خيال ، دست در دست در حاشيه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دويدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، يكديگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقليد از آن نوباوه ، از پستان پر شير آن بز، شير مى مكيدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ايام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از ياد آورى تمام اين خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى ترديد پدر يا همسر هابيل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه بايد بكند. در تمام عمر، كشته انسانى نديده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگيخت تا با شكافتن زمين ، گردويى را كه به منقار داشت در پيش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابيل دريافت كه بايد برادر را به همين صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من كه از اين كلاغ نيز كمترم !
بدين ترتيب ، داستان نخستين خانواده بشرى با اين سرانجام دلگزا به پايان رسيد.(15)
ادريس (16) 
زن در حاليكه يك دستش را روى پيشانى ، بالاى ابرو، سايه بان چشم كرده بود و به صحراى جلوى كلبه اش مى نگريست ، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى كنم امير حاكم شهر به اينسو مى آيد!
مرد كه با شگفتى به بيرون مى دويد، پرسيد:
-- امير؟
-- آرى ، حالا ديگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشير او و همراهانش ، مى بينم . زير آفتاب مى درخشند.
مرد در حاليكه به داخل كلبه باز مى گشت ، با دلخورى غريد:
-- در اين اطراف ، جز كلبه ما، آبادى ديگرى نيست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بيكار ممان ! غذايى فراهم كن ، شايد نزد ما چيزى بخورند...
-- اميران و شاهان ، از غذاى من و تو چيزى خورد، آنها هر چيزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نيازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستين ازدواج ، از شهر كوچ كرده و به اين محل آمده بودند. كنار چشمه براى خود كلبه اى ساخته و به تدريج ، به آبادانى زمينهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امير حاكم رسيده بود. امير غاليا براى شنيدن ناله ها گوشى سنگين ولى براى هر خبر پر سود گوشى تيز داشت .
خبر را شنيده و اينك براى ديدن محل ، با عده اى از درباريان خود به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنيدن كى بود مانند ديدن .
در كلبه ، امير به مرد گفت :
- جاى بسيار زيبايى است ؛ ما وصف آن را شنيده بوديم ، اينك آن را بسيار بهتر و زيباتر از آن يافتيم كه تصور مى كرديم آيا حاضرى آن را بفروشى ؟
- اين باغ و مزرعه ، محصول زحمت بيست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همين زمين و كنار همين چشمه و در اين كلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ايم و سپاس او را به جاى آورده ايم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امير حاكم ، ديگر چيزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترك كرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امير حاكم به وى گفت :
- جايى را كه تو اينقدر پسنديده اى ، زيبنده توست ، نه يك شهروند ساده ، بايد آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هيچ قيمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دين امير حاكم ، دستگير و محاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدايان ما ايمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنين مى گفت .
- بسيار خوب ، اين بهانه خوبى است . پس از آنكه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمين و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ويران كنى و به جاى آن قصرى براى خويش بسازى .
خداوند به حضرت ادريس ، پيامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امير ستمگر برود و به او بگويد: (آيا به كشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى كه زمين او را نيز مصادره كردى و زن و فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و بردبارى ما، تو را فريفته است . زودا كه تو را به ذلت افكنيم و تو همسر اغواگرت را هلاك سازيم .)
ادريس ، پيام خداوند را در حضور درباريان مو به مو به امير حاكم رسانيد. او بر آشفت و ادريس را از مجلس خود بيرون راند. همسر امير، كسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پيش از آن ، ياران ادريس ، او را آگاه كرده بودند.
ادريس به ياران خويش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نيز از شهر بيرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و امير حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانيد و هلاك خواهد كرد.
وعده خدا انجام يافت : امير و همسرش هلاك شدند و اميرى ديگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چيره شد.
بيست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباريده بود.
پس از بيست سال ، خداوند به ادريس فرمان داد كه اينك به شهر درآى و از ما طلب باران كن زيرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك اندك دريافته بودند كه سختى ها به خاطر ستمى بود كه امير پيشين بر آن مرد مؤ من روا داشته و نيز ادريس پيامبر را از شهر آواره كرده بود و آنان هيچ عكس العملى در برابر ستم وى ، از خويش نشان نداده بودند.
ديگر در شهر، از هر دهانى شنيده مى شد كه :
- اين همه بلاها را از آن مى كشيم كه امير ستمكار پيشين ، صاحب آن باغ و مزرعه زيبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك مذلت نشانيد و ادريس نبى را در كوه و بيابان آواره كرد و ما دم نزديم !
- كاش مى دانستيم ادريس به كجا رفته است تا او را مى يافتيم و از او مى خواستيم كه نزد خداوند خويش از ما شفاعت كند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از اين بدبختى رهايى يابيم .
- اگر ادريس نيست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوريم و از او مى خواهيم كه گناه ما را ببخشايد.
ادريس به فرمان الهى ، پا از غار بيرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادريس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ايمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادريس به امير جديد شهر پيام فرستاد كه خود و درباريان وى پياده و بدون سلاح ، به نزد وى بيابند.
امير، گرچه نخست زير بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذيرفت و با تذلل و خاكسارى ، با پاى برهنه با همراهان خويش ، نزد ادريس آمد و به مردم پيوست و همه ، با پاى برهنه ، به بيابان بيرون شهر رفتند و ادريس از خداوند طلب باران كرد.
باران رحمت الهى فراوان فروباريد؛ و از شهر از جان و دل به ادريس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)
نوح 
نوح در جامعه اى مى زيست كه دلها در آن تيره و فساد چيره و بت پرستى رايج و ستم و بهره گيرى و استثمار، متداول بود. ثروتمندان در فساد خويش ‍ غوطه ور بودند و ناتوانان و مسكينان ، در جان كندنى سخت ، روزگار مى گذرانيدند! خداوند به نوح فرمان داد كه به پيامبرى ، اين مردم را هدايت كند. نوح ، زبانى فصيح و منطقى قوى و بيانى گرم داشت و سخت بردبار و شكيبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قوم من ، تنها الله را بپرستيد. چرا غير او را به پرستش مى گيريد؟ اگر ايمان نياوريد، من بر شما از شكنجه روزى سخت هراسانم .
او همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و در اين راه ، با اميدوارى و تحمل بسيار، با سختيها و ناملايمات روبه رو مى شد و از فصاحت و بلاغت خويش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در اين ميان ، برخى مسكينان و مستضعفان ، رفته رفته به سخنان او مايل شدند و دعوت او را اجابت كردند. اما ثروت اندوزان و دنيا پرستان كه زمزمه هاى توحيدى نوح را خطرى براى منافع خود تلقى مى كردند، عناد و مقاومت ورزيدند و ظلمت گمراهى را بر نور هدايت رجحان نهادند و از اين بالاتر، نوح و پيروانش را به باد استهزا گرفتند:
- ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و جز پست ترين مردمان به تو نمى گروند. تو و پيروانت را هيچ برترى بر ما نيست و جز مشتى دروغگو نيستيد.
در برابر مقاومت آنان ، نوح ايستادگى مى كرد و به ياران و پيروان خود تشكل مى داد.
نوح براى گذران زندگى خويش ، نجارى مى كرد(18) و در همان حال ، در ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد مرا تنها خداوند مى دهد. نيز نمى گويم فرشته ام تا بگوييد: تو جز بشرى مانند من نيستى . ادعاى علم غيب هم نكرده ام تا مرا تكذيب كنيد. من تنها شما را به خداوند يكتا، به نيكى و پاكى و اخلاق ، فرا مى خوانم . پس چرا ايمان نمى آوريد، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزيد؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگر چنان كه مى گويى ، خواهان رستگارى و هدايت مايى ، اين مردمان پست و پيروان دون را از خود دور كن . ما نمى توانيم ياران و همعقيده آنان باشيم .
- چرا از من مى خواهيد با ياران مؤ من خويش ترك مراوده كنم ؟ من كسى نيستم كه اين مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ريشخندها و آزارها، به نشر دعوت و تبليغ پرداخت . تا اينكه سرانجام ، آن مردم گمراه ، به يكباره اميد نوح را به ياس مبدل كردند و آن پيامبر خدا را بر سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، ديگر بس كن و از اين بحث و جدال مكرر خود با ما دست بدار. مگر نمى گويى كه اگر ما ايمان نياوريم دچار عذاب الهى خواهيم شد؟ اكنون كجاست آن عذاب الهى كه وعده مى دادى ؟
وقتى بى شرمى را به نهايت رساندند و آن پيامبر بردبار الهى از خود نااميد كردند، نوح ، قوم خويش را نفرين كرد:
- پروردگارا، از اين كافران يك نفر بر زمين مگذار! (19)
خداوند امر فرمود تا نوح به كمك ياران اندكش ، كشتى بسازد. نوح نقطه اى را بر خشكى و دور از دريا انتخاب كرد و از تنه درختان ، با زحمت بسيار، تخته هايى فراهم آورد و با ابزار ابتدايى روزگار خود، ساختن كشتى را آغاز كرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ريشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از كافران مى آمدند و او و يارانش را كه سخت سرگرم كار بودند، به باد استهزا مى گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فكر يك دريا هم در همين نزديكيها مى كردى ؟ آخر كدام ديوانه اى در خشكى و دور از دريا يك كشتى به اين بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهايى كرايه كرده است كه اين كشتى را به دريا خواهند برد!
- شايد هم دريا را به اينجا خواهد آورد!
حتى فرزند خود او كه جذب جامعه كافران شده بود، در مسخره كردن پدر، با آنها همراه بود. اما نوح ، بردبار و استوار، به اين ياوه گوييها و هرزه دارييها اعتنا نمى كرد و به كار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، كار ساختن كشتى بزرگ به پايان آمد و از جانب خداوند به نوح فرمان رسيد كه اينك با خانواده خويش و همه گرويدگان و مومنان به كشتى درآى و از هر حيوانى يك جفت (نر و ماده ) با خود ببر، كه لحظه عذاب ما در رسيده است .
نخست از تنورى در خانه يكى از مومنان ، آب فرا جوشيد و همه مومنان به فرمان نوح به كشتى در آمدند. آنگاه هوا تيره و تار شد و طوفانى سهمگين برخاست و بارانى سيل آسا و تند در گرفت و آب بر سطح زمين جريان يافت و كم كم بالا ايستاد و كشتى اندك تكان خورد...
وحشت همگان را فرا گرفت ؛ هر كس سراسيمه به سويى مى گريخت . كم كم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح كه از كشتى مى نگريست و تسبيح خدا مى گفت ، فرزند خويش را ديد كه از امواج به بلندى ها مى گريخت . فرياد برآورد:
- پسر گمراه كه هنوز گريبان از طوفان غرور نرهانيده بود، به پاسخ بانگ برداشت :
- مرا به كشتى تو حاجتى نيست ، بر ستيغ كوهى فرا خواهم رفت و از غرق شدن در امان خواهم ماند.
اما در همان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، كشتى را بر سر گرفت و هر چه جز كشتى به زير آب رفت . نوح كه خود شاهد غرق شدن پسر بود، سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز كرد:
- خداوندا، تو خود وعده داده بودى كه مرا و خانواده ام را از عذاب در امان نگه دارى . اينك اين فرزند من است كه غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نوح ، او ديگر از خاندان تو نيست و عملى نا صالح است . او با بدان پيوست و خاندان نبوتش گم شد. زنهار بر آنچه كه ژرفاى آن از تو پوشيده است ، درنگ مكن و خود را در گروه جاهلان ميفكن . ما تنها به نجات مومنان وعده داده بوديم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پروردگارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اينكه چيزى را درخواست مى كنم كه نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهم بود.
فرداى آن روز، هنگامى كه سر نشينان كشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه ، فراز آمدند؛ طوفان فرو نشسته بود و كشتى در زير پرتو آفتابى زرين ، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش ‍ نسيم پيش مى رفت .
مدتى بعد آبها نيز در دل زمين فرو رفت و كشتى سالم همراه سرنشينان خود بر فلات كوه جودى نشست . نوح و ديگر ياران او دوباره قدم به خاك نهادند: حيوانات غير اهلى را در بيابان يله كردند و همگان ، با همگنان ، زندگى تازه اى را بر روى زمين آغاز كردند. (20)

next page

fehrest page

 

آفرينش آدم 
خداوند تواناى دانا، كائنات را بهنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسمانها پا برجاى و هر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ، كوهها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بى شتاب در پويش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بيافريند(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش ‍ كند(2) زيرا از آن پيش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن ، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را خلق خواهى كرد در زمين تباهى خواهد افكند و خونها خواهد ريخت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
-- من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
به اراده الهى ، اندك اندك ، گل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم (3)، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
اين دو اندام ، در كنار يكديگر همچنان كالبدهايى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت .(4)
حوا، با لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش ، در آدم و حوا دميد.
آن دو كه تا لحظه اى پيش ، دو تنديس همگون اما بى روح و ساكن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به درون خويش ‍ مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به تپش مى افتاد.
و اكنون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از خميره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارك الله احسن الخالقين .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء(5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آيا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد.(6)
به فرمان خداوند، يكباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در اين ميان ، شيطان كه از آتش آفريده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسيار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبينى و كبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پيچيد و بى راه شد. او به خويش نگريست و خود را فراتر ديد و سر خم نكرد. سجده نبرد و ايستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چيز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى .
پروردگار فرمود:
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .(7)
-- از اين جايگاه و مقام آسمانى فرو شو. اينجا جاى آن نيست كه خود را بزرگ ببينى . بيرون رو كه از زمره فرومايگانى .
شيطان كه خود را در آتش قهر الهى يافت و دانست كه ديگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست كه او را تا روز باز پسين مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شيطان دانست كه تا روز باز پسين مهلت يافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار ديگر گستاخى آغاز كرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر اين گمراهى كه نصيب من كردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به كمين خواهم نشست و آنگاه از پيش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نكوهيده و رانده ، بيرون رو. دوزخ را از تو و هر كس از بنى آدم كه از تو پيروى كند، پر خواهم كرد! اما بدان كه بر بندگان من چيرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى كه به ميل خويش از تو پيروى كنند.
شيطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بيرون شد.
آدم و حوا در بهشت  
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستين چيزى كه در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خويش ساخت ، هواى پاك ، ملايم ، لطيف و عطر آگين آن بود. آنگاه روشنايى دل انگيز آفتاب كه همه جا، چون فرشى زرين ، گسترده بود. هوا نيز نه گرم و نه سرد و هميشه بهار بود. ديگر، رنگارنگى موجودات به ويژه چشم نوازى و تنوع گياهان ، چشمه ساران ، درياچه ها، آبگيرها، كوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نيز فراوانى ميوه ها و خوردنيها و آشاميدنيها بود.
آدم و حوا، پا به پاى يكديگر، به گردش و كشف زيباييهاى بهشت پرداختند: گاه از بيدستانهاى بسيار مى گذشتند كه بر دو سوى جويبارهاى زلال سايه انداختند و شاخساران افشان خود را در آينه آب رها كرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسيدند كه سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپيد و نيز زنبقها و لاله ها و شقايقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از تركيب جادويى رنگها كه با نوازش نسيم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در ميانه كوهساران مى گذشتند؛ يا از دهانه غارى كه صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پيشانى غار تا زمين ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حرير، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زير درختهاى تناور و پر سايه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. اين درختان ، با برگريزان زيباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام كه آدم يا حوا، برگها را با دست كنار مى زدند و چهره خويش را در زلال آينه فام آن مى شستند.
زيباتر از همه ، دنياى پرهياهوى جانداران ، به ويژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آميزى خيره كننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خويش ، نغمه هايى از موسيقى طبيعت را در فضا مى پراكندند. تنوع شكل و اندازه آنها نيز بسيار ديدنى بود: برخى به كوچكى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز كه طنين صدايشان ، تمام آغوش يك دره را از سيطره موسيقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زيباى ديگر، از آبزيان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه ديدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در كنار آبگيرى مى نشستند و حركت ماهيان را در بلور واره آب مى نگريستند. گاه با نوباوه زيباى غزالى در خلنگزارهاى مى دويدند و او را تا كنار مادرش همراهى مى كردند و سپس به تماشاى شير نوشيدنش از پستان مادر مى ايستادند.
در بهشت همه چيز درخشان ، ديدنى ، شفاف و چشمگير بود:
گلهايى به ظرافت خيال ، گلهايى به روشنايى حباب آب ، گلهايى افشان ، گلهايى پريشان ؛ گلهايى كه دور درختى پيچيده و چرخيده و بدان پيوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترين شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمين باز گشته بودند...
گلهايى كه در آبگيرهاى شفاف ، زير آب روييده و كف آبگير را زينت داده بودند و نيلوفرهاى كه بازوان را بر آب رها كرده بودند.
مهم تر از همه آنكه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود كه از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنيها، هر قدر و هر گاه كه دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن ميوه يك گياه باز داشته بود: گندم .(9)
هنگامى كه خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، اين گياه را به ايشان نشان داد و فرمود كه به آن نزديك نشوند. نيز به ايشان يادآور شد كه شيطان در كمين آنان است ، مبادا ايشان را بفريبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، اين گياه را از دور مى ديدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزديك نمى شدند.
بارى ، آن دو، در كمال آسايش و نيكبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانيد.
شيطان دشمن نيكبختى آنان ، آن دو را از دور مى پاييد. زيرا كه به خاطر مهلتى كه از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زير نظر مى داشت و مى ديد كه آن دو، همه جا در كنار يكديگر، كامياب و برخوردار از نعمت هستند. نيز گاه با هم به نيايش پروردگار بزرگ و نماز او مى ايستند و او را تقديس مى كنند و به پيشگاه او سجده مى برند و پيشانى بر خاك مى سايند. گاه از ديدن شگفتيهاى خلقت در بهشت گلى زيبا، آبگيرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به يكديگر يادآور مى شوند و خداى را تسبيح مى گويند. شيطان ، در آتش كينه و حسد مى سوخت و در پى يافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزديك شود. زيرا كه آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى كردند. اما شيطان دست بر نمى داشت ، يعنى حسد نمى گذاشت كه دست بردارد. پس بر آن شد كه از عاطفى بودن حوا سوء استفاده كند و از طريق او كم كم به هر دو نزديك شود و وسوسه خويش را بياغازد. شيطان ، داستان آن گياه ممنوع را مى دانست و مى دانست كه تنها راه محروم كردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسايش و نيكبختى ، همان گياه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار كند كه از آن گياه بخورند، در حالى كه هنوز نتوانسته بود حتى يك كلمه با آنان سخن بگويد.
سرانجام ، پس از چاره جوييهاى بسيار، به اين نتيجه رسيد كه خود را بيشتر نشان دهد و فاصله خويش را با آنان كمتر كند، تا رفته رفته حالت بيگانگى و رمندگى آنان از بين برود و آنگاه اين فرصت به دست آيد كه در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگويد.(10)
يك روز، در گذرگهى تنگ ، شيطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزير با او رويارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما كنار رو اى نفرين شده خداوند!
-- مرا ببخشيد، اما من سخن بسيار مهمى دارم كه بايد به شما...
-- ما هيچ سخنى با تو نداريم ، دور شو! نفرين خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گياه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهيب زد:
-- گفتم دور شو، ما هيچ حرفى از تو نخواهيم شنيد.
شيطان ، ناگزير از سر راه آنان كنار رفت ؛ اما در دل احساس مى كرد كه سرانجام پيروز خواهد شد.
چند روز ديگر، دوباره بر سر راه آنان ايستاد. اين بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهيد، اگر نادرست بود نپذيريد. اى آدم آيا نمى خواهى گياه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم كه خيرخواه شما هستم . مى خواهم گياهى را به شما نشان دهم كه اگر از آن بخوريد، جاودان خواهيد بود و هرگز پير نخواهيد شد و نخواهيد مرد و همواره در بهشت خواهيد ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با كلماتى سخت و درشت ، شيطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد كه خير ما را مى خواهد. چرا بايد از شنيدن حرفهاى او به ما زيان برسد؟
شيطان ، از اين حرف او استفاده و بار ديگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ كه راست مى گويم . اين درخت و ميوه آن نه تنها زيانى براى شما ندارد، بلكه شما را جاودان خواهد كرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدايى او را كه نمى توانم انكار كنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از ميوه اين گياه بخوريد، جاودان خواهيد شد. مگر نه اين است كه درخت نيز، مثل هزاران هزار گياه ديگر، در بهشت براى شما آفريده شده و يكى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...(11)
شيطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد كه سرانجام سست شد و هيچ نگفت . گويى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش كرده بود. براى شيطان كه آماده فريب دادن او بود، همين سكوت كافى بود. پس بى درنگ از ميوه آن گياه چيد و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما كنجكاوى برانگيخته شده آنان و سوگندهاى مكرر شيطان و همچنين پاكى فطرت آنها، باعث شد كه فريب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، ميوه گياه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اينكه شيطان يقين كرد آنان ميوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پيچيده و فرياد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد كه من از مقام قرب الهى رانده شوم . ديدى كه چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم كردم ؟ با اين همه ، بدان كه با تو و فرزندان تو، بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و خواهى ديد كه از وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
يكباره ، تمام جامه هايى كه بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشيده مى داشت فرو ريخت . آنان خود را عريان ديدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آيا به شما نگفتم كه به اين درخت نزديك نشويد؟ آيا نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شماست ؟
آنان ، پشيمان و اندوهگين ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم كرديم . اگر ما را نبخشايى و بر ما رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهيم بود.
خداوند توبه آنان را پذيرفت و بر آنان رحم كرد در عين حال ، زمين را مسكن آنان قرار داد و از اين رو، به آنان فرمود:
-- اينك فرود آييد؛ برخى دشمن برخى ديگر. شما را در زمين ، تا هنگامى معين ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاريك شد و صداهاى مهيب در همه جا طنين افكند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر يك خود را در بيابانى خشك و بى آب ، در زير آفتابى سوزان يافت .
آنان دانستند كه ديگر رفاه و نعيم بهشت به پايان آمده است و از آن پس در جايى زندگى خواهند كرد كه هر چيز و هر كردار، در آن از دوگانگى كفر و ايمان ، هدايت و گمراهى و مسئووليت و اختيار تهى نيست .
هر كس در هر كردار و هر حركت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از ياد و رضاى خدا اعراض كرد و روگرداند، به شيطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خويش مختار ولى بايد بداند كه در همان حال مسؤ ول است .(12)
آدم و حوا در زمين  
اينك ، زمين بود و مشكلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنكى ، تشنگى ، هراس ، تنهايى ، اندوه جدايى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاريك ، تازيانه بادهاى سخت ، سيلى رگبارهاى تند، چنگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بياسايند و پناه گيرند.
آدم ، ناگزير فكر خود را به كار انداخت و چيزى نگذشت كه آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خويش مى يافتند نخستين ابزارهاى زندگى بر روى زمين را فراهم آورند.
كوتاه زمانى بعد، اولين گام تشكيل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغيير حالت هاى خويش مى هراسيد اما غريزه مادرى و نيز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پايان يك روز دشوار و طولانى ، حوا يك پسر و يك دختر به دنيا آورد: قابيل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهايى رستند و به كودكان خويش دل بستند. با بزرگتر شدن كودكان ، محيط آرام و ساكت اطرافشان ، از هياهويى شاد و شيرين انباشته شد و زندگى آنان معناى ويژه اى يافت .
هنوز اينان بسيار كوچك بودند كه حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابيل و خواهر دو قلويش نيز به جمع چهار نفرى نخستين خانواده بشرى پيوستند و آدم و حوا، پس از سختيها و رنجهاى بسيار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى ، دلشاد و اميدوار شدند و سخت به فرزندان عزيز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابيل و قابيل (13) 
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى باليدند و بزرگ تر مى شدند.
ديگر، هابيل و قابيل و خواهرانشان ، هر يك ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابيل به زمين روى آورد و با راهنمايى پدر، به زراعت پرداخت . هابيل نيز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا كمك مى كردند.
از اين چهار فرزند، هابيل و خواهر دو قلوى قابيل ، زيباتر از آن دو تن ديگر بودند. خواهر تواءمان قابيل ، دخترى كامل ، برازنده و بسيار زيبا بود و هابيل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زيبا مى نمود.
يك روز كه دختران در خانه نبودند و هابيل و قابيل نيز بيرون از خانه ، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آيا وقت آن نرسيده است كه فرزندانمان ، هر يك همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بياورد....؟
-- چرا، مدتى است كه در اين فكر هستم . امروز، پس از نيايش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در اين امر راهنمايى فرمايد.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گيرد و در پهنه زمين زندگى كند و سرشتها و طبايع گوناگون پديد آيد و زمين عرصه بروز خير و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر كدام از پسران ، خواهر ديگرى را به همسرى برگزيند.(14)
آن شب ، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده كه فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زير چشم به هم نگريستند و هابيل سر را به زير افكند اما قابيل با شتاب پرسيد:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود كه هر يك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان ديگرى ازدواج كند.
كلام پدر، چون آب سردى بود كه ناگهان بر سر قابيل ريخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رويش پريد؛ نخست لحظه اى ساكت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم كشيد و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من اين فرمان را نمى پذيرم . چرا نبايد با خواهر دو قلوى خود ازدواج كنم ؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زيباى مرا به همسرى بگيرد؟
-- پسرم ! اين فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نبايد از فرمان او سرپيچى كنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضايى مرا به او بگو! من از اين فرمان خشنود نيستم و نمى توانم اين را پنهان كنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه ديگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، يك بار در بهشت ، سرپيچى از فرمان خداوند را آزموديم . سالها به درگاه او گريستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنكه ما، به اين گستاخى ، در برابر دستور صريح او مقاومت نكرده بوديم . در حقيقت بر خود ستم كرده بوديم و از بهشت رانده شديم .
قابيل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار ديگر در ميان بگذار. اين بار اگر فرمانى داد، سرپيچى نخواهم كرد.
خداوند فرمان داد كه هر يك از آن دو - هابيل و قابيل - به دلخواه خود چيزى براى خدا قربان كند. از هر كدام كه مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خويش را خود برگزيند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ كرد و قرار شد كه فرداى آن روز هر يك ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر كدام را كه خداوند در آتش قبول خويش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابيل ، بهترين شتر سرخ موى جوان و زيبايى را كه در گله خود داشت حاضر كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زير لب ، چيزهايى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم كه هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهايى كه به من عطا كرده اى ، اينك در اجراى فرمان تو، ميان داده هاى تو، از اين شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، اين قربانى ناچيز را از من قبول كن !
اما قابيل ، از ميان گندمهاى بسيار و گوناگون خود كه ذخيره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود انديشيد: گندم هاى مزرعه پايين ، با آن دانه هاى طلايى و شفاف - كه چشم را خيره مى كند - به راستى حيف است كه در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را كه چندان كشيده و مرغوب نيست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ايستاده بودند و هر يك به پذيرفته شدن قربانى خود اميدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسيد و در پيش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابيل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابيل ، كه در تقديم قربانى اخلاص نورزيده بود، برآشفت و سخت اندوهگين شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزير، از ازدواج با خواهر توامان خود دل كند و هابيل ، با خواهر زيباى او ازدواج كرد.
به اين ترتيب ، غائله ازدواج از ميان برخاست . اما كينه برادر در دل قابيل نشسته بود و هر روز، آتش آن بيشتر زبانه مى كشيد. يك روز كه هابيل با گله خود از كنار مزرعه قابيل مى گذشت ، قابيل به او گفت :
-- هابيل ! سرانجام تو را خواهم كشت . من هر وقت تو را مى بينم ، به ياد شكست خود مى افتم . تا تو را از ميان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزيزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نيست . خداوند قربانى را تنها از پرهيزكاران مى پذيرد. چاره ، كشتن من نيست ، در پرهيزكارى است . حتى اگر قصد كشتن من كنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم كشت ؛ زيرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از اين خيال باطل بدار و از ارتكاب اين گناه ، عالم بيم داشته باش . زيرا به دوزخ خواهى رفت كه كيفر ستمكاران است . بهتر است به خاطر اين فكرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش كنى . به خاطر داشته باش كه ابليس ، وقتى كه با فريب و نيرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بيرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمين بيشتر كار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هيچ يك از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سينه قابيل ، ديو كينه بيدار شده بود و جز به كشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در يك روز، آنچه نبايد بشود، شد.
آن روز قابيل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپايه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كين خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهايش مى افزود.
گله را از دور ديد. از كنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پيش ‍ رفت . ابتدا برادر را نديد. لحظه اى مى چرخيد، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
كينه ، پرده اى تار در پيش چشم او كشيده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى ديد و نه پليدى كردار خود را. بالاى سر برادر ايستاد و به او نگريست كه گيسوان انبوهش دور چهره زبياى او ريخته و گرماى ملايم آفتاب پاييزى ، روى پيشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم كه بر ورق گل .
سينه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس كه مى كشيد بالا و پايين مى رفت ، چون زورقى كه بر امواج بركه اى آرام ، رها شده باشد و دستهايش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام كشيده اش ، افتاده بود شايد در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه داشتند، سخن مى گفت زيرا سايه لبخندى شيرين ، روى لبهايش به چشم مى خورد..
اما قابيل ، ديگر چيزى نمى ديد؛ كينه ، او را كور كرده بود و اينك با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ايستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاريخ بشرى فرا رسيد، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسيخته ، لحظه كشتن برادر: قابيل ، چون ديوى كژ آيين ، سنگ را با تمام نيرو بالا برد و بر سر برادر كوبيد.
و خون ، از چشمه ها جوشيد و آسمان تيره شد و زمين لرزيد و نخستين سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابيل ، نخست ، تكانى سخت خورد و همزمان ، آهى كوتاه كشيد؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ‍ ايستاده بود نگريست و آنگاه به آسمان نگاهى كرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، يك دو بار، پا را بر خاك كشيد و سپس از حركت ايستاد... اينك جاودانه به خواب رفته بود....
نسيمى مى وزيد و گيسوان انبوه آغشته به خونش را - و نيز يك دو شقايق را كه در كنار كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابيل كه گويى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گيج ، به پيكر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختيار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سينه برادر نهاد و در تيرگى اندوه و پيشيمانى غرق شد.
ناگهان از يادآورى اينكه با پيكر برادر چه كند، بر خود لرزيد: چگونه آن را از ميان بردارد كه پدر و ديگران در نيابند؟
سراسيمه برخاست و حيران به هر سو نگريست .
نخست پيكر برادر را بى اراده بر دوش كشيد و چون ديوانگان گامى چند، هر سوى دويد...
سپس چون اين كار را بيهوده يافت ، پيكر را بر زمين نهاد و به فكر فرو رفت اما گويى در سرش آتش زبانه مى كشيد. هيچ فكرى به خاطرش نرسيد و راه به جايى نبرد.
پشيمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنين آه كوتاهى كه برادر در واپسين لحظه حيات از جگر كشيده بود، انگار هنوز در كوه و دشت مى پيچيد و سوزش نگاه چشمان زيبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابيل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زيباى دوران كودكى ، اينك از پيش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها كه او و برادرش ، شاد و بى خيال ، دست در دست در حاشيه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دويدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، يكديگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقليد از آن نوباوه ، از پستان پر شير آن بز، شير مى مكيدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ايام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از ياد آورى تمام اين خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى ترديد پدر يا همسر هابيل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه بايد بكند. در تمام عمر، كشته انسانى نديده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگيخت تا با شكافتن زمين ، گردويى را كه به منقار داشت در پيش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابيل دريافت كه بايد برادر را به همين صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من كه از اين كلاغ نيز كمترم !
بدين ترتيب ، داستان نخستين خانواده بشرى با اين سرانجام دلگزا به پايان رسيد.(15)
ادريس (16) 
زن در حاليكه يك دستش را روى پيشانى ، بالاى ابرو، سايه بان چشم كرده بود و به صحراى جلوى كلبه اش مى نگريست ، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى كنم امير حاكم شهر به اينسو مى آيد!
مرد كه با شگفتى به بيرون مى دويد، پرسيد:
-- امير؟
-- آرى ، حالا ديگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشير او و همراهانش ، مى بينم . زير آفتاب مى درخشند.
مرد در حاليكه به داخل كلبه باز مى گشت ، با دلخورى غريد:
-- در اين اطراف ، جز كلبه ما، آبادى ديگرى نيست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بيكار ممان ! غذايى فراهم كن ، شايد نزد ما چيزى بخورند...
-- اميران و شاهان ، از غذاى من و تو چيزى خورد، آنها هر چيزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نيازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستين ازدواج ، از شهر كوچ كرده و به اين محل آمده بودند. كنار چشمه براى خود كلبه اى ساخته و به تدريج ، به آبادانى زمينهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امير حاكم رسيده بود. امير غاليا براى شنيدن ناله ها گوشى سنگين ولى براى هر خبر پر سود گوشى تيز داشت .
خبر را شنيده و اينك براى ديدن محل ، با عده اى از درباريان خود به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنيدن كى بود مانند ديدن .
در كلبه ، امير به مرد گفت :
- جاى بسيار زيبايى است ؛ ما وصف آن را شنيده بوديم ، اينك آن را بسيار بهتر و زيباتر از آن يافتيم كه تصور مى كرديم آيا حاضرى آن را بفروشى ؟
- اين باغ و مزرعه ، محصول زحمت بيست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همين زمين و كنار همين چشمه و در اين كلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ايم و سپاس او را به جاى آورده ايم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امير حاكم ، ديگر چيزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترك كرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امير حاكم به وى گفت :
- جايى را كه تو اينقدر پسنديده اى ، زيبنده توست ، نه يك شهروند ساده ، بايد آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هيچ قيمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دين امير حاكم ، دستگير و محاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدايان ما ايمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنين مى گفت .
- بسيار خوب ، اين بهانه خوبى است . پس از آنكه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمين و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ويران كنى و به جاى آن قصرى براى خويش بسازى .
خداوند به حضرت ادريس ، پيامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امير ستمگر برود و به او بگويد: (آيا به كشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى كه زمين او را نيز مصادره كردى و زن و فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و بردبارى ما، تو را فريفته است . زودا كه تو را به ذلت افكنيم و تو همسر اغواگرت را هلاك سازيم .)
ادريس ، پيام خداوند را در حضور درباريان مو به مو به امير حاكم رسانيد. او بر آشفت و ادريس را از مجلس خود بيرون راند. همسر امير، كسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پيش از آن ، ياران ادريس ، او را آگاه كرده بودند.
ادريس به ياران خويش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نيز از شهر بيرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و امير حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانيد و هلاك خواهد كرد.
وعده خدا انجام يافت : امير و همسرش هلاك شدند و اميرى ديگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چيره شد.
بيست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباريده بود.
پس از بيست سال ، خداوند به ادريس فرمان داد كه اينك به شهر درآى و از ما طلب باران كن زيرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك اندك دريافته بودند كه سختى ها به خاطر ستمى بود كه امير پيشين بر آن مرد مؤ من روا داشته و نيز ادريس پيامبر را از شهر آواره كرده بود و آنان هيچ عكس العملى در برابر ستم وى ، از خويش نشان نداده بودند.
ديگر در شهر، از هر دهانى شنيده مى شد كه :
- اين همه بلاها را از آن مى كشيم كه امير ستمكار پيشين ، صاحب آن باغ و مزرعه زيبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك مذلت نشانيد و ادريس نبى را در كوه و بيابان آواره كرد و ما دم نزديم !
- كاش مى دانستيم ادريس به كجا رفته است تا او را مى يافتيم و از او مى خواستيم كه نزد خداوند خويش از ما شفاعت كند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از اين بدبختى رهايى يابيم .
- اگر ادريس نيست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوريم و از او مى خواهيم كه گناه ما را ببخشايد.
ادريس به فرمان الهى ، پا از غار بيرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادريس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ايمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادريس به امير جديد شهر پيام فرستاد كه خود و درباريان وى پياده و بدون سلاح ، به نزد وى بيابند.
امير، گرچه نخست زير بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذيرفت و با تذلل و خاكسارى ، با پاى برهنه با همراهان خويش ، نزد ادريس آمد و به مردم پيوست و همه ، با پاى برهنه ، به بيابان بيرون شهر رفتند و ادريس از خداوند طلب باران كرد.
باران رحمت الهى فراوان فروباريد؛ و از شهر از جان و دل به ادريس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)
نوح 
نوح در جامعه اى مى زيست كه دلها در آن تيره و فساد چيره و بت پرستى رايج و ستم و بهره گيرى و استثمار، متداول بود. ثروتمندان در فساد خويش ‍ غوطه ور بودند و ناتوانان و مسكينان ، در جان كندنى سخت ، روزگار مى گذرانيدند! خداوند به نوح فرمان داد كه به پيامبرى ، اين مردم را هدايت كند. نوح ، زبانى فصيح و منطقى قوى و بيانى گرم داشت و سخت بردبار و شكيبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قوم من ، تنها الله را بپرستيد. چرا غير او را به پرستش مى گيريد؟ اگر ايمان نياوريد، من بر شما از شكنجه روزى سخت هراسانم .
او همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و در اين راه ، با اميدوارى و تحمل بسيار، با سختيها و ناملايمات روبه رو مى شد و از فصاحت و بلاغت خويش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در اين ميان ، برخى مسكينان و مستضعفان ، رفته رفته به سخنان او مايل شدند و دعوت او را اجابت كردند. اما ثروت اندوزان و دنيا پرستان كه زمزمه هاى توحيدى نوح را خطرى براى منافع خود تلقى مى كردند، عناد و مقاومت ورزيدند و ظلمت گمراهى را بر نور هدايت رجحان نهادند و از اين بالاتر، نوح و پيروانش را به باد استهزا گرفتند:
- ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و جز پست ترين مردمان به تو نمى گروند. تو و پيروانت را هيچ برترى بر ما نيست و جز مشتى دروغگو نيستيد.
در برابر مقاومت آنان ، نوح ايستادگى مى كرد و به ياران و پيروان خود تشكل مى داد.
نوح براى گذران زندگى خويش ، نجارى مى كرد(18) و در همان حال ، در ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد مرا تنها خداوند مى دهد. نيز نمى گويم فرشته ام تا بگوييد: تو جز بشرى مانند من نيستى . ادعاى علم غيب هم نكرده ام تا مرا تكذيب كنيد. من تنها شما را به خداوند يكتا، به نيكى و پاكى و اخلاق ، فرا مى خوانم . پس چرا ايمان نمى آوريد، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزيد؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگر چنان كه مى گويى ، خواهان رستگارى و هدايت مايى ، اين مردمان پست و پيروان دون را از خود دور كن . ما نمى توانيم ياران و همعقيده آنان باشيم .
- چرا از من مى خواهيد با ياران مؤ من خويش ترك مراوده كنم ؟ من كسى نيستم كه اين مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ريشخندها و آزارها، به نشر دعوت و تبليغ پرداخت . تا اينكه سرانجام ، آن مردم گمراه ، به يكباره اميد نوح را به ياس مبدل كردند و آن پيامبر خدا را بر سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، ديگر بس كن و از اين بحث و جدال مكرر خود با ما دست بدار. مگر نمى گويى كه اگر ما ايمان نياوريم دچار عذاب الهى خواهيم شد؟ اكنون كجاست آن عذاب الهى كه وعده مى دادى ؟
وقتى بى شرمى را به نهايت رساندند و آن پيامبر بردبار الهى از خود نااميد كردند، نوح ، قوم خويش را نفرين كرد:
- پروردگارا، از اين كافران يك نفر بر زمين مگذار! (19)
خداوند امر فرمود تا نوح به كمك ياران اندكش ، كشتى بسازد. نوح نقطه اى را بر خشكى و دور از دريا انتخاب كرد و از تنه درختان ، با زحمت بسيار، تخته هايى فراهم آورد و با ابزار ابتدايى روزگار خود، ساختن كشتى را آغاز كرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ريشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از كافران مى آمدند و او و يارانش را كه سخت سرگرم كار بودند، به باد استهزا مى گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فكر يك دريا هم در همين نزديكيها مى كردى ؟ آخر كدام ديوانه اى در خشكى و دور از دريا يك كشتى به اين بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهايى كرايه كرده است كه اين كشتى را به دريا خواهند برد!
- شايد هم دريا را به اينجا خواهد آورد!
حتى فرزند خود او كه جذب جامعه كافران شده بود، در مسخره كردن پدر، با آنها همراه بود. اما نوح ، بردبار و استوار، به اين ياوه گوييها و هرزه دارييها اعتنا نمى كرد و به كار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، كار ساختن كشتى بزرگ به پايان آمد و از جانب خداوند به نوح فرمان رسيد كه اينك با خانواده خويش و همه گرويدگان و مومنان به كشتى درآى و از هر حيوانى يك جفت (نر و ماده ) با خود ببر، كه لحظه عذاب ما در رسيده است .
نخست از تنورى در خانه يكى از مومنان ، آب فرا جوشيد و همه مومنان به فرمان نوح به كشتى در آمدند. آنگاه هوا تيره و تار شد و طوفانى سهمگين برخاست و بارانى سيل آسا و تند در گرفت و آب بر سطح زمين جريان يافت و كم كم بالا ايستاد و كشتى اندك تكان خورد...
وحشت همگان را فرا گرفت ؛ هر كس سراسيمه به سويى مى گريخت . كم كم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح كه از كشتى مى نگريست و تسبيح خدا مى گفت ، فرزند خويش را ديد كه از امواج به بلندى ها مى گريخت . فرياد برآورد:
- پسر گمراه كه هنوز گريبان از طوفان غرور نرهانيده بود، به پاسخ بانگ برداشت :
- مرا به كشتى تو حاجتى نيست ، بر ستيغ كوهى فرا خواهم رفت و از غرق شدن در امان خواهم ماند.
اما در همان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، كشتى را بر سر گرفت و هر چه جز كشتى به زير آب رفت . نوح كه خود شاهد غرق شدن پسر بود، سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز كرد:
- خداوندا، تو خود وعده داده بودى كه مرا و خانواده ام را از عذاب در امان نگه دارى . اينك اين فرزند من است كه غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نوح ، او ديگر از خاندان تو نيست و عملى نا صالح است . او با بدان پيوست و خاندان نبوتش گم شد. زنهار بر آنچه كه ژرفاى آن از تو پوشيده است ، درنگ مكن و خود را در گروه جاهلان ميفكن . ما تنها به نجات مومنان وعده داده بوديم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پروردگارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اينكه چيزى را درخواست مى كنم كه نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نياورى ، از زيانكاران خواهم بود.
فرداى آن روز، هنگامى كه سر نشينان كشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه ، فراز آمدند؛ طوفان فرو نشسته بود و كشتى در زير پرتو آفتابى زرين ، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش ‍ نسيم پيش مى رفت .
مدتى بعد آبها نيز در دل زمين فرو رفت و كشتى سالم همراه سرنشينان خود بر فلات كوه جودى نشست . نوح و ديگر ياران او دوباره قدم به خاك نهادند: حيوانات غير اهلى را در بيابان يله كردند و همگان ، با همگنان ، زندگى تازه اى را بر روى زمين آغاز كردند. (20)

next page

fehrest page

 از کتاب تاریخ انبیا


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بالا ترین مراتب تقوی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 8 فروردين 1394

تقوي مراتبي دارد، مرتبه نازله آن اتيان واجبات و ترك محرمات است كه براي عده اي » : شيخ درباره مراتب تقوي مي گفت
بسيار خوب و بجاست، ولي مراتب عاليه تقوي، پرهيز كردن از غير خداست، بدين معنا كه غير از محبت حق در دل چيزي
« . نداشته باشد
   

(  برگرفته ازکتاب کیمیای محبت شیخ رجبعلی خیاط )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
درحقوق صداقت واخوت برادران دینی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394


  درحقوق صداقت واخوت در حديث منقول است كه : حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در وقت فوت وصيت نمود بحضرت امام حسن عليه السلام كه برادرى كن با برادران از براى خدا، دوست دار صالحان را براى صلاحشان .
از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : هر كه برادر مؤ منى براى خدا بگيرد خانه در بهشت يافته باشد.
از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : كسى بعد از اسلام فايده نيافته است كه بهتر باشد از برادرى كه از براى خدا گرفته باشد.
در حديث ديگر منقول است كه : شخصى بحضرت امام محمد باقر عليه السلام عرض كرد كه بسيار است كه اندوهگين ميشوم بى سببى بحديكه اهل و ياران من اثر آنرا از روى من مشاهده ميكنند، فرمود كه حق تعالى مؤ منان را از طينت بهشت آفريده و از نسيم رحمت خود در ايشان جارى گردانيده ، پس باين سبب مؤ منان برادر پدرى و مادرى يكديگرند پس چون بروح يكى از مؤ منان اندوهى رسد مؤ منان ديگر براى اندوه او محزون ميشوند.
در حديث معتبر از حضرت رسول صلّى اللّه عليه وآله وسلّم منقول است كه : نظر كردن بروى امام عادل عبادتست ، نظر كردن بروى عالم عبادتست ، نظر كردن بروى پدر و مادر از روى مهربانى وشفقت عبادتست ، نظر كردن بروى برادرى كه دوست دارى او را براى خدا عبادت است .
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : برادران دونوعند يكى برادرانيكه محل اعتماد باشند در دوستى و يارى وديگرى برادران خنديدن و صحبت اما اول پس ايشان بمنزله دستند وبالند و اهلند ومالند پس چون بر برادرى چنين اعتماد داشته باشى از براى او صرت كن مال و بدن خود را وبا دوستانش دوستى كن و با دشمنانش دشمنى كن و رازش را بپوشان وعيبش را مخفى دار و نيكيهايش را افشا كن ، بدانكه اين قسم برادران كمترند از گوگرد سرخ كه اكسير است ، اما دويم پس تو لذت صحبت ايشان را مييابى اين را از ايشان قطع مكن و توقع زياده از اين از ايشان مدار.
در احاديث معتبره وادر شده است ، كه اخوت و برادرى و آشنائى در عالم ارواح در ميان مؤ منان بهم رسيده ، در اين نشاءه چون يكديگر را ديدند آنرا بياد ميآورند.
در احاديث معتبره ديگر وارد شده است كه : مؤ من برادر مؤ من است و ديده او است ، راهنماى او است ، با او خيانت نميكند، و بر او ظلم نميكند، او را فريب نميدهد، با او وعده كه كند خلف نميكند، با او دروغ نميگويد، غيبت او نميكند.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : صداقت و يارى و دوستى حدى چند دارد كه هر كه همه آنها در او نباشد، او را بكمال صداقت نسبت مده ، كسيكه هيچيك از آنها در او نباشد، بهيچ چيز از صداقت او را نسبت مده ، اول آنكه آشكار و پنهانش با تو يكى باشد، دويم آنكه زينت تو را زينت خود داند غيب تو را عيب خود داند، سيم آنكه در بهم رسيدن مالى يا حكومتى سلوك خود را باو تغيير ندهد، چهارم آنكه آنچه توانائى او بآن رسد از تو منع نكند، پنجم آنكه در وقت نكبتها و بلاها تو را وانگذارد و ترك يارى تو نكند.
در حديث ديگر فرمود كه : هر كه از برادران مؤ من تو سه مرتبه باتو بغضب آيد و در هيچ مرتبه حرف بدى در حق تو نگويد، او را بدوستى و يارى خود بگير.
در حديث ديگر فرمود كه اعتماد بسيار بر برادر و دوست خود مكن كه رازهاى خود را باو بسپارى كه در وقتيكه او از تو بر گردد چاره نتوانى كرد.
از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : محبت بيست ساله خويشاونديست و علم اهلش را با يكديگر بيشتر جمع ميكند و ربط ميدهد از پدران و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون دوستى داشته باشى و حكومتى بهم رساند و ده يك از آنچه بيشتر با تو دوستى ميكرد بكند دوست بدى نيست از براى تو.
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : دوستى با دوستان خود هموار مكن و خود را پرمده بايشان بلكه روزى دشمن تو شوند، دشمنى را با دشمنان خود هموار بكن شايد كه روزى دوست تو شوند.
از حضرت امام موسى عليه السلام منقول است كه : بهترين عيش دنيا فراخى خانه وبسيارى دوستانست ، و حضرت لقمان عليه السلام پسر خود را گفت كه با صد كس مصاحبت بكن و با يك كس دشمنى مكن و راضى باش كه غلام نيكان باشى و راضى مشو كه فرزند بدان باشى .
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پنج چيز است كه درهر كه نباشد زندگى بر او گوارا نيست ، صحت بدن و امنيت و توانگرى و قناعت و مونس موافق .
در حديث ديگر فرمود هر كه را پند دهنده از دلش و زجر كننده ازنفسش و مصاحبى كه او را براه خير بدارد، نباشد شيطان بر گردنش سوار ميشود.
در حديث ديگر فرمود كه قطع آشنائى از دوستان پدر خود مكن كه روشنى احوالت بتاريكى مبدل ميشود، فرمود كه هر كه محبت خود را بغير محلش بگذارد خود متعرض قطع محبت شده است .
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : هر كه خود را در محل تهمت در آورد ملامت نكند كسى را كه گمان بد باو ميبرد، هر كه راز خود را پنهان دارد اختيار با خودش است ، هر سخنى كه از دو كس گذشت فاش ميشود، چون با كسى برادرى كنى آنچه از او ببينى بر محمل نيك حمل كن تا آنكه بحدى برسد كه ديگر محمل نيك نيابى و زينهار كه گمان بد مبر بسخنى كه از برادر صادر شود، تا حمل نيك براى آن يابى و بسيار بگير از برادران نيك كه ايشان در وقت رفاهيت تهيه اند براى وقت بلا و در وقت بلا سپرند از براى دفع اعدا و مشورت با جماعتى بكن كه از خدا ترسند، برادران مؤ من را بقدر پرهيزكارى ايشان دوست بدار، بپرهيز از زنان بد واز نيكان ايشان در حذرباش .
از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خواهى كه تمام شود براى تو نعمت و كامل شود براى تو مردى و مروت و باصلاح آيد براى تو امور معيشت پس شريك مگردان غلامان و مردم دون را در كارهاى خود، كه اگر ايشان را امين گردانى خيانت مى كنند، اگر سخنى با تو گويند دروغ ميگويند، اگر بلائى ترا در پيش آيد ترا يارى نميكنند، با عاقل مصاحبت كن هر چند كريم نباشد، از عقلش بهره ور شو و ازخلق بدش احتراز كن وبا كريم مصاحبت كن هر چند عاقل نباشد، كه بعقل خود از كرم اومنتفع ميشوى ، بگريز نهايت گريختن از احمقى كه بخيل باشد    (برگرفته از کتاب حلیته المتقین)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
علت مبعث پیغمبران ومعجزات ایشان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394

در بيان علت بعثت پيغمبران و معجزات ايشان  
  به سند معتبر منقول است كه : مردى از ملاحده به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام آمد و سؤ الى چند كرد و به شرف اسلام مشرف شد، كه از جمله سؤ الهاى او اين بود كه : به چه دليل اثبات مى نمائى بعثت انبيا و رسل را؟
فرمود كه : ما چون اثبات كرديم به برهان كه ما را خالقى و صانعى هست كه بلندتر است از ما و از جميع آفريده ها، و او منزه است از آنكه خلق او را توانند ديد، يا او را لمس توانند كرد، يا بر او گفتگو توانند كرد، و دانستيم كه او صانع حكيم است و هر چه حكمت و مصلحت بندگان در آن است از او صادر مى گردد؛ پس ثابت شد كه بايد سفيران و رسولان از او در ميان خلق باشند كه كلام او را به بندگان او برسانند، و ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت و منفعت ايشان در آن است ، و بقاء ايشان به آن است ، و ايشان پيغمبراننند و برگزيده هاى او از ميان خلق او كه حكيمان و دانايند، و حق تعالى ايشان را به علم و حكمت تاءديب نموده است و ايشان مبعوث به حكمت گردانيده است كه با ساير مردم شريك نيستند در احوال و صفات ايشان ، هر چند به ايشان در خلقت و تركيب ايشان شبيه و شريكند، و مؤ يدند از جانب حكيم عليم به علم و حكمت و دلايل و براهين و شواهد و معجزات كه دلالت بر صدق دعوى ايشان نمايد، از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن و امثال آنها از امورى كه ساير مردم از اتيان آن عاجزند و به اين علت اين معنى مسمى و جارى است در هر عصر و زمان ، پس هرگز زمين خدا خالى نيست از حجتى از خدا بر خلق ، كه با او علم و معجزه اى باشد كه دلالت بر صدق مقال او، و پيغمبرى كه پيش از او بوده است بكند. (31)
مترجم گويد كه : حاصل اين حديث شريف آن است كه : چون ثابت شد وجود صانع و علم و حكمت و لطف و كمال او و آنكه عبث و بى فايده از او صادر نمى شود، پس ‍ ظاهر است كه اين خلق را عبث نيافريده است ، از براى حكمتى عظيم خلق فرموده و اين حكمت فوايد و منافع نشاءه فانى دنيا كه منسوب به انواع المها و دردها و غمها و محنتها و مشقتهاست نمى تواند بود، پس بايد كه براى امرى از اين عظيم تر و فايده اى از اين بزرگتر آفريده باشد. ديگر منقول است كه : حسين بن صحاف (32) از آن حضرت پرسيد كه : آيا مى تواند بود كه مؤ منى كه ايمانش نزد خدا ثابت شده باشد خدا او را بعد از ايمان ، به كفر متصل گرداند؟ فرمود كه : حق تعالى عادل است و پيغمبران را فرستاده است كه مردم را دعوت نمايند بسوى ايمان به خدا، و خدا كسى را بسوى كفر نمى خواند.
پرسيد كه : آيا كسى كه كفرش نزد خدا ثابت شده باشد، خدا او را از كفر به ايمان متصل مى سازد؟
فرمود كه : حق تعالى همه مردم را خلق كرده است براى خلقتى كه همه را بر آن خلق كرده است كه قابل ايمان هستند، و نمى دانستند ايمان به شريعتى را و نه كفر را به انكار ايمان ، پس فرستاد پيغمبران بسوى ايشان كه بخوانند ايشان را به سوى ايمان به خدا تا حجت خود را بر ايشان تمام كند، پس بعضى به توفيق خدا هدايت يافتند و بعضى هدايت نيافتند. (33)
و در حديث معتبر منقول است كه : ابن السكيت از حضرت امام رضا عليه السلام يا امام على النقى عليه السلام سؤ ال نمود كه : به چه سبب حق تعالى حضرت موسى را با دست نورانى و عصا و چيزى چند كه شبيه به سحر بود فرستاد، و حضرت عيسى را با معجزه اى كه شبيه به طبابت طبيبان بود فرستاد، و محمد را به كلام فصيح و خطبه هاى بليغ مبعوث گردانيد؟ آن حضرت جواب فرمود كه : حق تعالى چون مبعوث گردانيد حضرت موسى را، غالب بر اهل عصر او سحر و جادو بود، پس ‍ آورد بسوى ايشان از جانب خدا معجزه اى چند را كه از نوع سحر ايشان بود و مثل آن در قوه ايشان نبود و جادوى ايشان را بر آنها باطل كرد و حجت را بر ايشان تمام كرد.
و حضرت عيسى را مبعوث گردانيد در وقتى كه ظاهر گرديده بود در آن زمان بيماريهاى مزمن و مردم محتاج به طبيب بودند، و طبيبان در ميان ايشان بسيار بود، پس آمد بسوى ايشان از جانب خدا با چيزى چند كه نزد ايشان مثل آنها نبود، از زنده كردن مرده ها و شفا بخشيدن كورهاى مادرزاد و پيس به اذن خدا، حجت را بر ايشان تمام كرد چون ايشان با نهايت حذاقت از مثل آنها عاجز بودند.
و حق تعالى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را در زمانى فرستاد كه غالب تر بر اهل عصرش خطبه هاى فصيح و سخنان بليغ بود، و پيشه و كمال ايشان هم چنين بود، پس آورد بسوى ايشان از كتاب خدا و مواعظ احكام و آنچه قول ايشان را باطل گردانيد، و عاجز گرديدند از اتيان به مثل آن ، و حجت را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت : تا حال ، چنين سخن شافى نشنيده بودم ، پس امروز حجت خدا بر خلق چيست ؟
فرمود: عقلى كه خدا به تو داده است كه تمييز مى توانى كرد ميان كسى را كه راست مى گويد بر خدا يا دروغ مى بندد بر او.
ابن السكيت گفت : و الله كه جواب اين است . (34)
فصل دوم : در بيان عدد انبيا و اصناف ايشان 
با اسانيد معتبره از حضرت امام رضا و حضرت امام زين العابدين عليهما السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر خلق كرده است كه من از همه گرامى ترم نزد خدا و فخر نمى كنم ، و خلق كرده روح صد و بيست و چهار هزار وصى كه على نزد خدا از همه بهتر و گرامى تر است . (35)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابوذر رضى الله عنه از رسول خدا پرسيد كه : خدا چند پيغمبر به خلق فرستاده است ؟
فرمود كه : صد و بيست و چهار هزار پيغمبر؛ و به روايتى سيصد و بيست و چهار هزار پيغمبر.
پرسيد كه : چند نفر ايشان مرسلند؟
فرمود كه : سيصد و سيزده نفر.
پرسيد كه : چند كتاب فرستاده است ؟
فرمود كه : صد و بيست و چهار كتاب ؛ و به روايتى ديگر صد و چهار كتاب و به روايت اخير بر حضرت شيث پنجاه صحيفه فرستاده است ، و بر حضرت ادريس سى صحيفه ، و بر حضرت ابراهيم بيست صحيفه فرستاد، و چهار كتاب تورات و انجيل و زبور و فرقان .
پس فرمود كه :اى ابوذر!چهار كس از پيغمبران سريانى بودند: آدم و شيث و اخنوخ كه اسم او ادريس است ، و اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت و چهار نفر از پيغمبران عرب بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو؛ و اول پيغمبر بنى اسرائيل موسى و آخر ايشان عيسى بود، و ششصد پيغمبر در ميان ايشان بود؛ (36) و در روايت ديگر عدد پيغمبران بنى اسرائيل چهار هزار نيز وارد شده است (37) و اول اوثق است .
و به سند معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود به صفوان جمال كه :اى صفوان !آيا مى دانى كه خدا چند پيغمبر فرستاده است ؟
گفت : نمى دانم .
فرمود كه : صد و چهل هزار پيغمبر و مثل ايشان از اوصيا فرستاده است ، با راستى گفتار و ادا كردن امانت و ترك دنيا، و هيچ پيغمبرى نفرستاده است بهتر از محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم ، و هيچ وصى نفرستاده است بهتر از وصى او اميرالمؤ منين . (38)
مترجم گويد كه : اين عدد خلاف مشهور و خلاف احاديث معتبر ديگر است ، و شايد تصحيفى از راويان شده باشد يا در آن احاديث بعضى از انبيا و اوصيا محسوب نشده باشد. و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر و حضرت امام زين العابدين عليهما السلام منقول است كه : هر كه بخواهد با او مصافحه كند روح صد و بيست و چهار هزار پيغمبر، بايد كه زيارت كند قبر امام حسين عليه السلام را در شب نيمه شعبان كه ارواح پيغمبران در اين شب از خدا مرخص مى شوند براى زيارت آن حضرت ، و پنج نفر اولوالعزمند از پيغمبران كه : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمدند.
پرسيد: معنى اولوالعزم چيست ؟
فرمود كه : يعنى مبعوث گرديده بودند به مشرق و مغرب زمين و بر همه جن و انس . (39)
مترجم گويد كه : اين حديث دلالت مى كند بر آنكه موسى و عيسى مبعوث بر كافه خلق بوده اند، و احاديث ديگر دلالت مى كند بر آنكه ايشان بر بنى اسرائيل مبعوث بوده اند، و بعد از اين انشاء الله مذكور خواهد شد.
و در اينكه اين پنج نفر اولوالعزم بوده اند احاديث بسيار وارد شده است . (40)
و در ميان عامه در اين باب خلاف بسيار است ، و ظاهر اخبار و مشهور ميان اصحاب آن است كه اولوالعزم پيغمبرانى اند كه شريعت ايشان نسخ كند شريعت پيغمبران گذشته را، چنانچه به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام (41)و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه اولوالعزم را براى اين اولوالعزم مى گويند كه ايشان صاحب عزيمتها و شريعتها بوده اند، زيرا كه حضرت نوح مبعوث شد با كتابى و شريعتى غير شريعت آدم ، پس هر پيغمبرى كه بعد از حضرت نوح بود بر شريعت و طريقه او بود و تابع كتاب او بود تا آنكه ابراهيم خليل صلوات الله عليه آمد با صحف و عزيمت ترك كتاب نوح ، نه به آنكه او را انكار نمايد بلكه ميان اينكه آن شريعت منسوخ گرديده است و بعد از اين عمل به آن نبايد كرد؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت ابراهيم و بعد از بود همگى بر شريعت و منهاج و طريقه او بودند و به كتاب او عمل مى كردند تا زمان حضرت موسى كه تورات را آورد و عزم نمود بر ترك كردن احكام صحف ؛ پس هر پيغمبرى كه در زمان حضرت موسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج او بودند و عمل به كتاب او مى كردند تا زمان حضرت عيسى كه انجيل را آورد و عزم كرد بر ترك شريعت موسى و طريقه او؛ پس هر پيغمبرى كه در ايام حضرت عيسى و بعد از او بودند، بر شريعت و منهاج و كتاب او بودند تا زمان پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، پس اين پنج نفر اولوالعزمند و بهترين انبيا و رسلند، و شريعت محمد صلى الله عليه و آله و سلم منسوخ نمى گردد تا روز قيامت ، و پيغمبرى بعد از آن حضرت نيست ، و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت ، پس هر كه بعد از آن حضرت دعوى پيغمبرى كند يا بعد از قرآن كتابى بياورد و دعوى كند كه از جانب خداست ، پس خون او مباح است براى هر كه از او بشنود اين را. (42)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اولوالعزم را از براى اين الوالعزم گفته اند كه عهد كردند بر ايشان در باب محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اوصياى او بعد از آن حضرت و حضرت مهدى صلوات الله عليه و سيرت او، پس اجماع نمود عزمهاى ايشان بر اينكه اينها چنين است و اقرار تمام كردند به اين ، و حضرت آدم اين عزم و اهتمام كه ايشان كردند نكرد، لهذا خدا فرمود و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما . (43)
فرمود كه : عهد نمود بسوى او در باب محمد و ائمه بعد از او، پس ترك كرد او را و در باب ايشان عزمى نبوده كه ايشان چنينند. (44)
و على بن ابراهيم در تفسيرش ذكر كرده كه : معنى اولوالعزم آن است كه ايشان سبقت گرفته اند بر پيغمبران بسوى اقرار به خدا، و اقرار كرده اند به هر پيغمبرى كه پيش از ايشان و بعد از ايشان بوده و خواهد بود، و عزم كرده اند بر صبر كردن بر تكذيب و آزار امتهاى خود. (45)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين سؤ ال نمود از پنج نفر از انبيا كه به عربى سخن گفته اند؟
فرمود: شعيب و هود و صالح و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله اند.
و پرسيد از آنها كه از پيغمبران كه ختنه كرده مخلوق شدند؟
فرمود كه : آدم و شيث و ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم .
پرسيد كه : كدامند آنها كه از رحم كسى بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند ابراهيم و عصاى موسى و شتر صالح و خفاش كه حضرت ساخت و زنده كرد و پريد به اذن خدا.
و پرسيد كه : كدامند شش نفر از پيغمبران كه هر يك از ايشان دو نام دارند؟
فرمود: يوشع بن نون كه ذوالكفل است ، و يعقوب كه او اسرائيل است ، و خضر كه او تالياست (46)، و يونس كه او ذوالنون است ، و عيسى كه او مسيح است ، و محمد كه او احمد است . (47)
مترجم گويد كه : اتحاد ذوالكفل و يوشع خلاف مشهور است و بعد از اين مذكور خواهد شد.
و در روايت ديگر منقول است كه : پادشاه روم از حضرت امام حسن بن على عليهما السلام پرسيد: كدامند آن هفت چيزى كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود كه : آدم ، و حوا، و گوسفند ابراهيم ، و ناقه صالح ، و مارى كه شيطان را داخل بهشت كرد براى اضرار به حضرت آدم ، و كلاغى كه خدا فرستاده قابيل را تعليم نمايد كه چگونه هابيل را دفن كند، و شيطان لعنه الله . (48)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اول وصيى كه به روى زمين آمد هبة الله پسر حضرت آدم بود، و هيچ پيغمبرى از پيغمبران گذشته نبود مگر آنكه او را وصى بوده است ، و پيغمبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه پنج نفر اولوالعزمند: حضرت نوح عليه السلام و حضرت ابراهيم عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام و حضرت عيسى عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على بن ابى طالب عليه السلام نسبت به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به منزله هبة الله بود نسبت به آدم و وصى او بود و وارث جميع اوصيا و جميع گذشتگان بود، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم وارث علم جميع پيغمبران و مرسلان بود. (49)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى پيغمبريب از عرب نفرستاده است مگر پنج نفر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه خاتم پيغمبران است . (50)
مترجم گويد كه : مراد از اين حديث آن باشد كه از قبيله عرب بوده باشد،    (برگرفته از کتاب تاریخ انبیا)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نگاهى به تولد و زندگى امام زمان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394



نگاهى به تولد و زندگى امام زمان

برگرفته از كتاب : چشم به راه مهدي


ولادت و زندگى مهدى موعود (عج )، از رخدادهاى مهم است و ريشه در باور دينى مسلمانان دارد. اعتقاد به تولد، حيات طولانى ، ظهور و امامت آن حضرت ، مساءله اى است اساسى كه نقش سرنوشت ساز و جهت بخشى را به زندگى و رفتار دين باوران ، بويژه شيعيان داده است .
احاديث فراوانى از پيامبر(ص ) و امامان معصوم (ع ) از طريق سنى و شيعه رسيده كه بيانگر ويژگيهاى شخصى امام زمان (عج ) است : از خاندان رسالت ، از فرزندان فاطمه (ع )، نهمين فرزند امام حسين (ع )، دوازدهمين پيشواى شيعيان و...(376)
گزارشگران تاريخ نيز، چه آنان كه پيش از ولادت وى مى زيسته اند و چه آنان كه در زمان ولادت و پس از آن بوده اند، از اين ولادت پربركت خبر داده اند و برخى از آنان كه توفيق ديدار و مشاهده مهدى (عج ) را داشته اند از شماى و اوصاف آن امام سخن گفته اند.(377)
با وجود اين شواهد و قراين ، كه در درستى آنها ترديدى نيست ، هنوز درباره زندگى و شخص آن حضرت ، مسايل و مطالبى مطرح است كه بحث و بررسى بيشتر و دقيق ترى را مى طلبد.
در اين نوشتار، بر آنيم كه ضمن اشاره گذرا به سير طبيعى زندگى امام عصر (عج )، از آغاز تولد تا عصر ظهور، به اندازه توان و مجال ، به برخى از پرسشها پاسخ بدهيم .
چگونگى ولادت  

برگرفته از كتاب : چشم به راه مهدي


حضرت مهدى (عج )، ولادت استثنايى داشته و اين ، براى بسيارى سؤ ال انگيز بوده و هست .
از اين روى ، ترسيم و تصوير و شرح مقدمات و برخورد مخالفان و دشمنان اهل بيت (ع )، در برابر اين پديده ، ضرور مى نماد. جريان امامت پيشوايان معصوم (ع )، پس از رسول خدا(ص ) فراز و فرودهاى گوناگون پيدا كرد. امامان (ع )، با حفظ استراتژى كلى و خطوط اساسى امامت ، در رابطه با حفظ مكتب و ارزشهاى آن ، تاكتيكها و روشهاى گونه گونى را در برابر ستم پيشگان ، در پيش گرفتند.
اين فراز و نشيبها، تا زمان امامت على بن موسى الرضا (ع )، استمرار داشت و امامان اهل بيت ، هر يك به تناسب زمان و مكان و ارزيابى شرايط و اوضاع سياسى و اجتماعى ، موضعى خاص انتخاب مى كردند.
پس از امام رضا (ع )، جريان امامت شكل ديگرى يافت .
امام جواد، و امام هادى و امام حسن عسكرى (ع )، در برابر دستگاه حاكم و خلفاى عباسى موضعى يگانه برگزيدند.
از آن جا كه اين بزرگواران ، زير نظر مستقيم و مراقبت شديد خليفه وقت ، در حصر و حبس به سر مى بردند، حركتها، هدايتها و رهبريهاى آنان محدود شد و فرصت هر گونه حكومت سياسى ، از آنان سلب گرديد.
اين محاصره و سخت گيرى ، نسبت به امامان سه گانه ، از تزويج دختر خليفه به امام جواد(ع ) آغاز شد(378) و با فراخوانى امام هادى (ع ) و فرزندش امام حسن (ع ) به مركز خلافت (سامراء) و سكونت دادن آنان در محله ((عسكر)) ادامه يافت .(379)
گزارشهاى جاسوسان خليفه از مدينه به وى رسيد كه امام هادى محور و ملجاء شيعيان و دوستداران اهل بيت گرديده است . اگر اين مرز و بوم را مى خواهى اقدام كن .
متوكل عباسى ، پيامى به والى مدينه نوشت و افرادى را براى آوردن امام ، به سامراء گسيل داشت .
به اين اقدام هم بسنده نكرد، پس از اقامت امام در سامرا، گاه و بى گاه ماءموران خود را به خانه امام مى فرستاد. بارها و بارها آن حضرت را به پيش خليفه بردند، و مورد آزار و اذيت قرار دادند.(380)
روز به روز، حلقه محاصره تنگ تر مى شد. و ملاقات شيعيان با امام دشوارتر. البته علت اصلى اين سخت گيريها، از ناحيه حكومت ، بيم از انقلاب و شورش مردم عليه آنان و جلوگيرى از رسيدن وجوه شرعى و اموال به امام (ع ) و مسائلى از اين دست بود.
پس از امام هادى (ع ) و در زمان امامت امام حسن (ع )، اين فشارها به اوج رسيد و دشمن ، با تمام توان و تلاش ، در برابر آن حضرت موضع گرفت و ارتباط شيعيان با امام (ع ) را به پايين ترين حد رساند. آزار و شكنجه و زندانهاى مكرر آن حضرت ، گوياى اين حقيقت است ، بويژه اين كه دشمن احساس كرده بود آنچه را كه از آن نگران است ، در شرف تكوين و وقوع قرار گرفته از اين روى ، مى كوشيد تا واقعه را پيش از وقوع آن علاج كند.
تولد مهدى موعود (عج )، به عنوان دوازدهمين پيشواى شيعيان ، با نشانه هايى چون ، نهمين فرزند امام حسين (ع )، چهارمين فرزند امام رضا(ع ) و... مشهور شده بود و مسلمانان حتى حاكمان ، آن را بارها از زبان راويان و محدثان شنيده بودند و مى دانستند كه تولد اين نوزاد با اين ويژگيها، از اين خانواده ، بويژه خانواده امام حسن عسكرى (ع ) بيرون نيست و روزى فرزندى از آن خانواده به دنيا خواهد آمد كه حكومت عدل و داد برپا خواهد كرد و ضمن فرمانروايى بر شرق و غرب ، بنياد ظلم را بر خواهد انداخت .
از اين روى بر فشارها و سخت گيرى هاى خود نسبت به امام حسن عسكرى (ع )، مى افزايد، مگر بتوانند با نابودى ايشان از تولد مهدى و تداوم امامت جلو بگيرند(381) اما بر خلاف برنامه ريزيها و پيشگيريهاى دقيق و پى در پى آنان ، مقدمات ولادت امام زمان (عج ) آماده شد و توطئه هاى دشمنان ، راه به جايى نبرد.
امام هادى (ع )، در زمان حيات خويش مى دانست كه آخرين حجت خدا در زمين از نسل اوست . از اين روى در مساءله ازدواج فرزند برومند خود، حسن بن على اهتمام تام داشت و براى روييدن و رشد آن شجره طيبه ، به دنبال سرزمينى طيب و طاهر مى گشت .
داستان ازدواج امام حسن (ع ) به دو گونه روايت شده است ، لكن آنچه با قرائن و روند طبيعى مساءله سازگاتر مى آيد آن است كه : خواهر امام هادى (ع )، حكيمه خاتون ، كنيزان فراوان داشت . امام هادى (ع ) يكى از آنان را به نام ((نرجس ))، كه از آغاز زير نظر وى فرائض و معارف دينى را به درستى فرا گرفته بود، به نامزدى فرزندش در آورد و با مقدماتى كه در كتابهاى تاريخى آمده است ، به عقد ازدواج امام حسن (ع )درآورد.(382)
مدتى از اين ازدواج مبارك گذشت دوستان و شيعيان در انتظار ولادت آخرين ستاره امامت ، روز شمارى مى كردند و نگران آينده بودند.
امام حسن (ع )، گه گاه ، نويد مولودش را به ياران مى داد:
(( ...سيرزقنى الله ولدا بمنه و لطفه )) (383) .
به زودى خداوند به من فرزندى خواهد داد و لطف و عنايتش را شامل من خواهد كرد.
با تلاوت مكرر آيه شريفه :
(( يريدون ليطفئوا نوراللّه باءفواههم و اللّه متم نوره و لو كره الكافرين )) (384) .
به ياران اميد و بشارت مى داد كه هيچ نقشه و مكرى نمى تواند جلو اين قدرت و حكمت خداوندى را بگيرد و روزى اين وعده به تحقق مى رسد.
از آن سو، دشمن نيز، آنچه در توان داشت به كار گرفت ، تا اين وعده بزرگ الهى ، تحقق نيابد: قابله هاى فراوانى در خانواده هاى منسوب به امام حسن (ع )، بويژه در منزل امام (ع ) گمارد، امام را بارها به زندان افكند، ماءمورانى را گمارد كه اگر فرزندى پسرى در خانه امام ديدند، نابودش ‍ كنند و...(385)
اما بر خلاف اين تلاشها، نرجس خاتون حامل نور امامت شد و جز امام حسن (ع ) و افراد خاصى از وابستگان و شيعيان آن حضرت ، از اين امر، آگاه نشدند(386) .
تقدير الهى بر تدبير شيطانى ستمگران پيروز شد و در شب نيمه شعبان سال 255 ه‍. ق . آن مولود مسعود، قدم به عرصه وجود نهاد و نويد امامت مستضعفان و حاكميت صالحان را داد(387) .
امام حسن (ع ) كه آرزوى خود را بر آورده ديد، فرمود:
(( زعمت الظلمة انهم يقتلونى ليقطعوا هذا النسل فكيف راءوا قدرة اللّه (388) ...))
ستمگران بر اين پندار بودند كه مرا بكشند، تا نسل امامت منقطع گردد، اما از قدرت خداوند غافل بودند.
بدين ترتيب ، در آن شرايط رعب و وحشت و در آن فضاى اختناق و حاكميت خلفاى جور، دوازدهمين ستاره فروزان امامت و ولايت طلوع كرد و با تولدش ، غروب و افول ستمگران و حاكميت ستمديدگان را اعلام كرد.(389)
ياد آورى دو نكته : 1. ولادت پنهانى

برگرفته از كتاب : چشم به راه مهدي


معمولا كسى كه داراى فرزند مى شود، خويشان ، دوستان و همسايگان از آن آگاه مى شوند، بويژه اگر شخصى داراى موقعيت اجتماعى باشد، اين مساءله از كسى پوشيده نمى ماند. چگونه مى توان تصور كرد كه براى امام حسن (ع ) نوزادى به دنيا بيايد و مخالفان ، با آن همه دقت و حساسيت و گماردن جاسوسهاى فراوان در منزل امام و وابستگان آن حضرت ، از تولد نوزاد آگاه نگردند.
آيا اين مساءله عادى و طبيعى بود، يا اعجاز و خرق عادت ؟
پاسخ : امام حسن (ع )، از پيش گوييها آگاه بود و اهميت و عظمت آن مولود را نيز به درستى مى دانست و از حساسيت دشمنان درباره تولد اين نوزاد، غافل نبود و اوضاع سياسى و شرايط اجتماعى را كاملا مى شناخت ، از اين روى ، به گونه اى ، مقدمات و پيش زمينه هاى ولادت فرزندش را فراهم ساخت كه نه تنها دشمنان ، بلكه بسيارى از دوستان هم از اين امر آگاه نشدند. بنابراين ، مى توان گفت : تدبير و كياست و حزم و دورانديشى امام حسن (ع ) ايجاب مى كرد تا آن حضرت به گونه اى اين ماءموريت را به انجام رساند كه دشمنان در صدفهاى شوم خود، ناكام بمانند و چنين هم شد.
به همين جهت ، شيخ طوسى ، ولادت پنهانى امام زمان (ع ) را امرى عادى و معمولى دانسته و مى نويسد:
((اين نخستين و آخرين حادثه نبوده است و در طول تاريخ بشرى ، نمونه هاى فراوان داشته است .(390) ))
اشاره دارد، به : ولادت پنهانى ابراهيم (ع )، به دور از چشم نمروديان (391) و ولادت پنهانى موسى (ع ) به دور از چشم فرعونيان .(392)
ياد آورى دو نكته : 2. مكان تولد و نگهدارى

برگرفته از كتاب : چشم به راه مهدي


در اين باره ، چند احتمال وجود دارد:
الف . در سامرا به دنيا آمد و تا آخر عمر پدر بزرگوارش ، در آن جا زيست .
ب . در سامرا متولد شد و پيش از درگذشت پدر، به مكه فرستاده شد.
ج . در سامرا قدم به عرصه وجود نهاد و براى حفاظت و رشد، او را به مدينه بردند.
د. در مدينه زاده شد و در همان جا ادامه حيات داد.
براى هر يك از اين احتمالها شواهد و قرائنى است كه به نقد و بررسى آنها مى پردازيم .
دلايل احتمال اول
1. براى احتمال اول ، دسته اى از روايات را كه بيانگر تبريك و تهنيت شيعيان ، بر امام حسن (ع ) است ، شاهد آورده اند، از جمله : ابوالفضل الحسين بن الحسن العلوى گويد:
(( دخلت على ابى محمد(ع ) بسر من راءى فهناءته بسيدنا صاحب الزمان عليه السلام لما ولد)) (393) .
در سامرا، به منزل امام حسن (ع ) رفتم و ولادت سرورمان ، صاحب الزمان (ع ) را به وى تبريك گفتم .
اين گونه روايات ، مى رساند: گروهى از شيعيان سامرا كه از تولد فرزند امام حسن (ع ) باخبر شده اند، براى عرض تبريك ، به خدمت ايشان رسيده اند.
به نظر ما، اين گونه روايات ، دلالتى ندارند بر اين كه مهدى (ع )، در منزل امام (ع ) به دنيا آمده ، يا خير، زيرا امكان دارد، در محل ديگرى به دنيا آمده و خبر ولادت وى ، به اصحاب و ياران خاص رسيده است و آنان براى تبريك ، به منزل امام (ع ) در سامرا رفته اند.
2. رواياتى كه به عبارت گوناگون ، از زبان حكيمه خاتون ، نقل شده است ، از جمله : دعوت امام حسن (ع )، از ايشان در شب ولادت مهدى (ع )، براى كمك به نرجس خاتون و مشاهده وى ، امام زمان (ع ) را به هنگام ولادت و پس از آن ، در سامرا(394) .
به اين دسته از روايات هم نمى توان اعتماد كرد، زيرا، در برابر اين دسته از روايات ، روايت ديگرى است كه تعارض دارد با آنها. نقل كرده اند:
((شخصى پس از وفات امام حسن (ع ) در مدينه به خدمت حكيمه خاتون مى رسد و از ايشان مى پرسد: امام پس از امام حسن كيست ؟
ايشان پاسخ مى دهد: زمين خالى از حجت نيست و فرزند امام حسن جانشين اوست .
راوى مى پرسيد: كه شما فرزند ايشان را ديده ايد يا شنيده ايد.
مى گويد: شنيده ام (395) ))
اصولا، رواياتى كه از طريق حكيمه در اين باره رسيده است ، اضطراب دارند و روشن نيستند. و نمى توان بر آنها براى اثبات اين احتمال ، استدلال كرد.
3. رواياتى كه بيانگر ديدن امام زمان ، توسط گروهى از اصحاب ، در منزل امام حسن عسكرى (ع ) است .
امام ، در پاسخ آنان كه در خواست دين جانشين وى را دارند، مى فرمايد:
(( ...هذا امامكم من بعدى و خليفتى عليكم ، اطيعوه و لا تنفرقوا من بعدى فتهلكوا فى اديانكم ، اءما انكم لا ترونه بعد يومكم هذا. قالوا: فخرجنا من عنده فما مضت الاايام قلائل حتى مضى ابومحمد (ع ).(396) ))
پس از من ، اين پسر، امام شماست و خليفه من است در ميان شما. امر او را اطاعت كنيد از گرد رهبرى او پراكنده نشويد كه هلاك مى گرديد و دينتان تباه مى شود. اين را هم بدانيد كه شما او را پس از امروز، نخواهيد ديد.
آن جمع گفتند: از نزد امام بيرون آمديم ، و روزى چند نگذشت تا اينكه امام حسن (ع ) درگذشت .
از اين قبيل است ملاقات احمد بن اسحاق و سعد با امام حسن (ع ).
احمد بن اسحاق مى گويد: براى آن حضرت مقدارى وجوه شرعى از طرف مردم بردم . در پايان خواستم پرسشهايى مطرح كنم . امام حسن فرمود:
(( ... و المسائل التى اردت ان تساءله فاساءل قرة عينى و اوماء الى الغلام فساءل سعد الغلام المسائل ، ورد عليه باءحسن اجوبة ، ثم قال مولانا الحسن بن على الى الصلاة مع الغلام و جعلنا نختلف بعد ذلك الى منزل مولانا(ع ) فلا نرى الغلام بين يديه .(397) ))
پرسشهايى كه دارى از نور چشم من (اشاره فرمود به مهدى (ع ) بپرس . سعد آنچه خواست پرسيد و آن پسر، با بهترين شيوه پاسخ داد.
سپس امام يازدهم فرمود: نماز را با وى بخوانيد.
از آن پس به خانه امام رفت و آمد داشتيم . لكن آن حضرت را نديديم .
مردى از شيعيان از اهل فارس مى گويد:
((به سامرا رفتم . جلو منزل امام حسن (ع ) رسيدم ، بدون اين كه اذن بطلبم ، امام (ع ) مرا به داخل خانه فرا خواند. هنگامى كه وارد شدم و بر وى سلام كردم از افرادى احوال پرسى كرد.
سپس فرمود: بنشين و پرسيد به چه انگيزه اى به اين جا آمدى ؟
عرض كردم : براى خدمت به شما.
فرمود: در خانه ما باش .
از آن روز به بعد، با ساير خدمتگزاران در خدمت امام (ع ) بودم . گاهى مسؤ وليت بازار و خريد اجناس و لوازم ، به عهده من بود. مدتى گذشت كه با افراد، انس گرفتم . روزى از روزها، بر امام حسن (ع ) وارد شدم و ايشان در اتاق مردان بودند.
صدايى شنيدم كه به من فرمود: سر جايت بايست . ايستادم . ناگهان كنيزى را ديدم كه چيزى خدمت امام (ع ) آورد و روى آن پوشيده بود.
امام (ع ) مرا به نزديك فرا خواند، به خدمتش رفتم . سپس آن كنيز را صدا زد و او برگشت . به او فرمود: روپوش را كنار بزن و او چنين كرد. پسر بچه اى را ديدم زيبا صورت گندمگون و...
آنگاه فرمود: هذا صاحبكم . سپس دستور داد، وى را بردند و ديگر آن مولود را نديدم تا امام يازدهم از دنيا رفت .(398) ))
در اين نمونه از روايات چند نكته است :
1. اشخاصى كه حضرت را در خانه امام يازدهم ديده اند، بيش از يكمرتبه ديدار نداشته اند و در رفت و آمدهاى بعدى ، آن حضرت را نديده اند. احتمال دارد كه امام حسن (ع )، براى اتمام حجت و اين كه بعد از ايشان ، حضرت مهدى (ع ) امام شيعيان است ، دستور داده آن حضرت را به سامرا بياورند و سپس به محلى كه در آن زندگى مى كرد و نگهدارى مى شد، برگرداندند.
2. اگر امام مهدى (ع ) در سامرا مى زيست و اصحاب مورد وثوق هم رفت و آمد داشتند، چه مانعى داشت كه آن حضرت را بار ديگر ببينند و اطمينان بيشترى بيابند.
3. در روايت اولى آمده است كه آن چهل نفر گفتند چند روزى از ملاقات ما با امام زمان (ع ) نگذشت كه امام حسن (ع ) در گذشت . معلوم مى شود آن ملاقات در آخر عمر امام يازدهم صورت گرفته است و اين ، منافات ندارد كه در هنگام ولادت و يا بعد آن ، در سامرا نمى زيسته و اواخر عمر امام حسن (ع )، براى تحويل امور امامت و خلافت و نيز اتمام حجت ، به سامرا آمده باشد.
دلايل احتمال دوم
برخى بر اين باورند كه حضرت مهدى (ع )، مدتى پس از ولادت ، از سامرا هجرت كرد، و تا رحلت پدر بزرگوارشان در مكه مكرمه زندگى مى كرد.
مسعودى در اثبات الوصيه ، از حميرى و او از احمد بن اسحاق نقل مى كند كه گفت :
(( دخلت على ابى محمد(ع ) فقال لى : ما كان حالكم فيما كان الناس فيه من الشك و الارتياب ؟ قلت يا سيدى لما ورد الكتاب بخبر سيدنا و مولده لم يبق لنا رجل و لا امراءة و لا غلام بلغ الفهم الا قال بالحق ، فقال اما علمتم ان الارض لا تخلو من حجة اللّه ثم امر ابو محمدوالدته با الحج فى سنة تسع و خمسين و ماءتين و عرفها مايناله فى سنة السنين ، و احضر الصاحب (ع ) فاءوصى اليه و سلم الاءسم الاءعظم و المواريث و السلاح اليه و خرجت ام ابى محمد مع الصاحب جميعا الى مكة و...(399) ))
بر امام حسن عسكرى (ع ) وارد شدم .
فرمود: چگونه ايد در مساءله اى كه مردم در آن ترديد دارند؟
گفتم سرور من ! وقتى خبر ولادت سيد و مولاى ما، به ما رسيدن مرد و زن و كوچك و بزرگ ما، آن را پذيرفتند.
امام فرمود: آيا نمى دانيد كه زمين از حجت خدا هرگز خالى نمى ماند. پس ‍ از اين ، امام حسن (ع ) در سال 259 امام مهدى (ع ) را همراه با مادر خود (مادر امام حسن ) به سوى مكه و حج فرستاد و سفارشهاى لازم را كرد و امور مربوط به امامت را به وى واگذاشت و به مادرش از حوادث سال آينده (سال 260) خبر داد.
از اين روايت چند نكته به دست مى آيد:
1. خبر ولادت حضرت مهدى (ع )، به بسيارى از شيعيان داده شده بود و آنان به وسيله نامه و يا افراد مطمئن ، از اين مساءله خبردار شده بودند.
2. شيعيان درباره تولد حضرت مهدى (ع ) در حيرت و ترديد بودند و بسيارى به واسطه همين مساءله دچار لغزش و انحراف شدند.
3. مدتى پس از ولادت ، امام مهدى (ع ) در سامرا بوده است .
4. امام مهدى (ع ) در برابر اين نقل ، چهار سالگى و يك سال پيش از درگذشت پدر بزرگوارشان ، شهر سامرا را ترك كرده و سفارشها و اسرار امامت را در همان زمان از پدر دريافت كرده و از آن پس ، امام حسن را ملاقات نكرده است .
5. آن حضرت ، به همراهى جده خود، به سوى مكه رفته اند و در آن وادى امن ، رحل اقامت افكنده اند.
مؤ يد اين احتمال ، رواياتى است كه مكان و مسكن حضرت مهدى (ع ) را ((ذى طوى ))، محلى در نزديكى مكه ، دانسته اند.
دلايل احتمال سوم و چهارم
حضرت مهدى (ع ) يا در سامرا به دنيا آمد و به مدينه فرستاده شد و يا در مدينه به دنيا قدم نهاد و در همانجا ماندگار شد.
بر اين دو احتمال ، مى توان روايات و گزارشات تاريخى اقامه كرد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
ابى هاشم جعفرى مى گويد:
(( قلت لاءبى محمد(ع ) جلالتك تمنعنى من مساءلتك فتاءذن لى ان اساءلك ؟ فقال : سل . قلت : يا سيدى هل لك ولد؟ فقال نعم ، فقلت فان حدث بك حدث فاءين اساءل عنه ؟ قال : بالمدينة .(400) ))
به امام حسن عسكرى (ع ) عرض كرديم : پرسشى دارم ، ولى بزرگوارى شما مانع پرسيدن من است . اجازه مى دهيد آن را مطرح سازم ؟ امام فرمود: بپرس . گفتم : سرورم ، آيا شما را فرزندى هست ؟ فرمود: آرى . گفتم : اگر پيش آمدى شد كجا مى توان او را يافت ؟
فرمود: مدينه .
ظاهر اين صحيحه آن است كه در زمان حيات امام حسن (ع )، مهدى (عج ) به دنيا آمده و در سامرا نبوده است . ابى هاشم هم از كسانى نبوده است كه امام (ع ) از او تقيه كند. اين كه امام (ع ) فرمود: در مدينه است ، به اين معنى نيست كه بعد از درگذشت من سراغ او را در مدينه بگيريد؛ زيرا سؤ ال كننده مى دانست كه زمين خالى از حجت نيست و وجود حجت بعد از امام يازدهم ضرورى است ، امام (ع ) هم در جواب فرمود: آن حجت ، در مدينه نگهدارى مى شود و نگران آينده نباشيد. شايد اين اشكال به ذهن بيايد كه از كلمه ((المدينه )) نمى توان فهميد كه همان مدينه رسول اللّه (ص ) است كه پيش از آن ، يثرب نام داشت ، بلكه هر شهرى را شامل مى شود. در نتيجه ، با وجود اين احتمال ، استدلال به روايت ناتمام خواهد بود؟
پاسخ : گرچه بعضى از بزرگان نيز اين احتمال را داده اند، ولى برخى ديگر، مدينه را به همان مدينه منوره معنى كرده اند. مؤ يدات ديگرى هم از روايات بر اين احتمال مى توان اقامه كرد.
علامه مجلسى مى نويسد:
(( قال بالمدينة الطيبة المعروفة او لعله علم انه يدركه او خبرا منه فى المدينة ، و قيل اللام للعهد و المراد بها سر من راءى يعنى ان سفراؤ ه من اهل سر من راءى يعرفونه فسلهم عنه )) (401) .
مقصود امام عليه السلام از مدينه ، همان مدينه طيبه است . شايد امام عليه السلام مى دانست كه شخص سؤ ال كننده ، مهدى عليه السلام و يا خبر او را در مدنيه خواهد يافت .
برخى گفته اند: الف و لام كلمه ((المدينه )) براى عهد است و مقصود سامراست . به اين معنى كه سفيران و نمايندگان خاص حضرت حجت عليه السلام كه در سامرا هستند، او را مى شناسند. از آنان راجع به فرزند من ، بپرس .
علامه مجلسى ، در آغاز نظر خود را نسبت به اين روايت ، به صراحت اعلام مى دارد و مدينه را به همان مدينه معروف و مشهور تفسير مى كند و قول ديگر را با تعبير ((قيل )) مى آورد كه حكايت از آن دارد كه مورد تاءييد وى نيست .
مؤ يد اين احتمال (كه مدينه همان مدينه طيبه باشد) روايتى است كه از امام جواد عليه السلام رسيده .
راوى مى گويد از ايشان پرسيدم :
(( ...من الخلف بعدك ؟ فقال : ابنى على وابنا على ، ثم اءطرق مليا، ثم رفع راءسه ، ثم قال : انها ستكون حيرة ، قلت : فاذا كان ذلك فالى اين ؟ فسكت ، ثم ثال : لا اين - حتى قالها ثلاثا فاءعدت عليه ، فقال : الى المدينة ، فقلت : اى المدن ؟ فقال : مديتنا هذه و هل مدينة غيرها.)) (402) .
جانشين شما كيست ؟
امام عليه السلام فرمود: فرزندم على و فرزند او (حسن بن على )
سپس چند لحظه اى ساكت شد و بعد فرمود: به زودى شما دچار حيرت خواهيد شد.
گفتم : در اين دوران حيرت چه كنيم و كجا برويم ؟ امام عليه السلام ساكت شد، سپس سه مرتبه فرمود: جايى نيست .
باز از ايشان پرسيدم .
در پايان فرمود: مدينه .
گفتم كدام مدينه ؟
فرمود همين مدينه (طيبه ) و آيا غير از اين مدينه اى هست ؟
قرائن و شواهد تاريخى آن زمان نيز، اين احتمال را تاءييد مى كند.
نمونه زير، بيانگر آن است كه شيعيان ، امام مهدى را در مدينه طيبه مى جستند. محمد بن حسن (236 - 316) از كسانى است كه براى تحقيق و بررسى مساءله غيبت به مدينه رسول رفت . در اين باره نوشته اند:
(( و كان من محله فى الشيعة انه كان الوافد عنهم الى المدينة عند وقوع الغيبة سنة ستين و ماءتين و اءقام بها سنة ، و عاد و قد ظهر له من امر الصاحب عليه السلام ما احتاج اليه (403) )) .
محمد بن حسن ، در ميان شيعيان ، موقعيت ويژه اى داشت . در سال 260 هجرى به عنوان تحقيق و بررسى مساءله غيبت امام مهدى عليه السلام وارد مدينه شد و يك سال در آن جا، بماند و سپس برگشت و آنچه درباره امام زمان عليه السلام بدان نياز بود، بروى ، روشن شد (و شيعيان را در جريان قرار داد)
در اين نقل تاريخى ، هيچ اشاره اى به سامرا نشده ، معلوم مى شود كه در نزد گروهى از شيعيان آن زمان ، مسلم بوده است كه امام عليه السلام در مدينه زندگى مى كند، يا از آن جهت كه حضرت در آن به دنيا آمده و بزرگ شده است ، و يا اين كه پس از ولادت در سامرا، به مدينه آورده شده ، تا از دست ماءموران خونخوار خليفه در امان باشد.
اگر قرار بر اين بود كه حضرت حجت عليه السلام از دست توطئه گران و مخالفان در امان بماند و به گونه طبيعى دوران كودكى و رشد خود را پشت سر بگذارد، بهترين جا براى اين دوران ، مدينه بوده است ؛ زيرا هم از مركز خلافت (سامراء) به دور بوده و هم خانواده بنى هاشم ، در مدينه از پايگاه و موقعيت ويژه اى برخوردار بودند و مى توانستند از اين مولود مسعود، به بهترين وجه محافظت كنند، تا از گزند حوادث و آفات مصون بماند. و اين ، با اصل اين كه آن حضرت ((خفى الولادة و المنشاء(404) )) نيز، سازگارى دارد.
از سوى ديگر، حضور حضرت در سامرا، به گونه عادى و معمولى ، با توجه به كنترل شديد دشمن نسبت به خانه امام عليه السلام ، غير ممكن بوده و لزومى هم ندارد كه همه چيز را با اصل معجزه و كرامت حل كنيم . پذيرفتن اين نكته كه امام عليه السلام در مدينه متولد شده و يا دست كم ، پس از ولادت ، به آن جا انتقال يافته و در آن جا دوران رشد و كودكى را پشت سر نهاده ، با اصول امنيتى ، بيشتر سازگار است .

next page fehrest page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چگونه نوه مسيحي قيصر روم، مادر امام زمان(عج) شد؟
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394
 
چگونه نوه مسيحي قيصر روم، مادر امام زمان(عج) شد؟
 
  امام هادي(ع) فرمود: خواهرم اين همان زنى است كه گفته بودم، حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش خود گرفت واز ديدارش شادمان گرديد، آنگاه حضرت فرمود: اى عمه او را به خانه خود ببر و فرايض مذهبى و اعمال مستحبه را به وى ياد بده كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد(ع) است. 

به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ (نرجس خاتون) مادر امام عصر(عج) يكى از ملكه هاى وجاهت وزيبايى است كه از نسل حواريون عيسى بن مريم بوده است. قدرت الهى آن بانوى مكرمه را براى همسرى حضرت عسكرى(ع) از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناك وجود مهدويت در آن رحم پاك پرورش يابد. 

نرجس خاتون كه نام ديگر او مليكا بود، نوه قيصر روم و از خاندان شمعون، وصى بلا فصل حضرت مسيح است. 

 

اما ماجرا از اين قرار است كه: 

بشر بن سليمان برده فروش، از فرزندان ابو ايوب انصارى و از شيعيان با اخلاص حضرت امام هادى وامام حسن عسكرى بود و در سامره افتخار همسايگرى حضرت عسكرى را داشت. او گفت كه روزى كافور - يكى از خدمتگزاران امام هادى(ع) - به خانه ام آمد وگفت: امام با شما كار دارد، وقتى من به خدمت حضرت رسيدم، چنين فرمود: اى بشر تو از اولاد انصار هستى كه در زمان ورود  حضرت رسول اكرم(ص) به يارى آن جناب به پا خاستند، ودوستى شما نسبت به ما اهل بيت مسلم است، بنابراين به شما اطمينان زيادى دارم ومى خواهم به تو افتخارى بدهم. رازى را با تو در ميان مى گذارم كه نزدت محفوظ بماند. 

سپس نامه پاكيزه اى به خط وزبان رومى مرقوم فرموده وسر آن نامه را با خاتم مباركش مهر كرد، وكيسه زردى كه در آن ۲۲۵ اشرفى بود بيرون آورد وفرمود: اين كيسه را بگير وبه بغداد برو، وصبح فلان روز سر پل فرات مى روى، در اين حال كشتى مى آيد، در آن اسيران زيادى خواهى ديد كه بيشتر آنان مشتريان فرستادگان اشراف بنى عباس خواهند بود وكمى از جوانان عرب هستند. 

در چنين وقتى متوجه شخصى به نام عمر بن زيد برده فروش باش كه كنيزى با چنين وصفى خواهى ديد كه خود را از دسترس مشتريان حفظ مى كند. در اين حال صداى ناله اى به زبان رومى از پس پرده رقيق ونازكى خواهى شنيد كه بر هتك احترام خود مى نالد. 

بشر بن سليمان گويد: من به فرموده حضرت امام على النقى عمل كردم وبه همانجا رفتم وآنچه امام فرموده بود من ديدم ونامه را به آن كنيزك دادم، چون نگاه وى به نامه حضرت افتاد به شدت گريه كرد ونگاه (به عمر بن زيد) كرد وگفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش، وقسم ياد نمود كه در غير اين صورت خودم را هلاك خواهم كرد. 

 

من در تعيين قيمت با فروشنده گفتگوى زيادى كردم تا به همان مبلغى كه امام داده بود راضى شد، من هم پول را تسليم كردم وبا كنيزك كه خندان وشادان بود به محلى كه قبلا در بغداد تهيه كرده بودم، در آمديم. پس از ورود، ديدم نامه را با كمال بى قرارى از جيب خود درآورد وبوسيد وروى ديدگان ومژگان خود نهاد وبر بدن وصورت خود ماليد. 

گفتم: خيلى شگفت است كه شما نامه اى را مى بوسى كه نويسنده آن را نمى شناسى. گفت: آنچه مى گويم بشنو، تا علت آن را دريابى: من ملكه دختر يشوعا، پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است واز نظر نسب، نسبت به حضرت عيسى دارم، بگذار داستان عجيب خودم را برايت نقل كنم. 

جد من قيصر ميخواست مرا در سن سيزده سالگى براى برادرزاده اش تزويج كند. سيصد نفر از رهبانان وقسيسين نصارى از دودمان حواريين عيسى بن مريم وهفتصد نفر از رجال واشراف وچهار هزار نفر از امرا وفرماندهان وسران لشگر وبزرگان مملكت را جمع نمود، آنگاه تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پايه نصب كرد، وقتى كه پسر برادرش را روى آن نشانيد صليبها را بيرون آورد واسقفها پيش روى او قرار گرفتند وانجيلها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندى روى زمين ريخت وپايه هاى تخت درهم شكست. 

 

پسرعمويم با حالت بيهوشى از بالاى تخت بر روى زمين درافتاده ورنگ صورت اسقفها دگرگون گشت وبه شدت لرزيد. 

بزرگ اسقفها چون چنين ديد، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدى اين اوضاع منحوس، كه علامت بزرگى مربوط به زوال دين مسيح ومذهب پادشاهى است، معاف بدار. 

جدم در حالى كه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها دستور داد تا پايه هاى تخت را استوار كنند ودوباره صليبها را برافرازند وگفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را به وى تزويج نمايم تا شايد كه اين وصلت مبارك، نحوست آن از بين برود. 

 

وقتى كه دستور ثانوى او را عمل كردند، هر چه كه در دفعه اول ديده بودند تجديد شد، مردم پراكنده گشتند وجدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت وپرده‌ها بيفتاد. 

 همان شب در عالم خواب ديدم مثل اينكه حضرت عيسى وشمعون وصى او وگروهى از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع كرده اند ودر جاى تخت منبرى كه نور از آن مى درخشيد قرار داد. طولى نكشيد كه (محمد)(ص) پيغمبر خاتم وداماد وجانشين او وجمعى از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عيسى به استقبال شتافت وبا حضرت (محمد) معانقه كرد وحضرت فرمود: يا روح الله! من به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمده ام، ودر اين هنگام اشاره به امام حسن عسكرى(ع) نمود، حضرت عيسى نگاهى به شمعون كرده وگفت: شرافت به سوى تو روى آورده است، با اين وصلت با ميمنت موافقت كن، او هم گفت: موافقم. 

 

آنگاه ديد كه حضرت محمد(ص) بالاى منبر رفت وخطبه اى بيان فرمود ومرا براى فرزندش تزويج كرد، سپس حضرت عيسى وحواريون را گواه گرفت، وقتى كه از خواب بيدار شدم از ترس جان خود، خواب را براى پدرم وجدم نقل نكردم وپيوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته وپوشيده مى داشتم. 

 

از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسكرى(ع) موج مى زند تا به جايى كه از خوراك بازماندم، وكم كم رنجور ولاغر شدم، وبه شدت بيمار گرديدم. جدم تمام پزشكان را احضار كرد وهمه از مداواى من عاجز گرديدند، وقتى از مداوا مايوس شدند جدم گفت: اى نور ديده! شما هر خواهشى دارى به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روى اسيران مسلمين بگشايى وقيد وبند از آنان بردارى واز زندان آزاد گردانى اميد است كه عيسى ومادرش مرا شفا دهند. 

 

پدرم درخواست مرا پذيرفت ومن نيز به ظاهر اظهار شفا وبهبودى كردم وكمى غذا خوردم، پدرم خيلى خوشحال شد واز آن روز به بعد، نسبت به اسيران مسلمين احترام شديد انجام مى داد. 

 

در حدود چهارده شب از اين ماجرا گذشت. باز در خواب ديدم كه دختر پيغمبر اسلام، حضرت فاطمه(س) به همراهى حضرت مريم وحوريان بهشتى به عيادت من آمدند، حضرت مريم به من توجه كرد وفرمود: اين بانوى بانوان جهان، ومادر شوهر تو است. 

من فورى دامن مبارك حضرت زهرا را گرفتم وبسيار گريستم واز اين كه امام حسن عسكرى (عليه السلام) به ديدن من نيامده خدمت حضرت زهرا(س) شكايت كردم، فرمود: او به عيادت تو نخواهد آمد، زيرا تو به خداوند متعال مشركى ودر مذهب نصارا زندگى مى كنى، اگر مى خواهى خداوند وعيسى ومريم از تو خشنود باشند وميل دارى فرزندم به ديدنت بيايد، شهادت به يگانگى خداوند ونبوت پدرم كه خاتم الانبيا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه(س) آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت واين باعث بر بهبودى من شد، آنگاه فرمود: اكنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسكرى(ع) باش كه او را به نزدت خواهم فرستاد. 

وقتى از خواب بيدار شدم، شوق زيادى در تمام اعماق وجودم راه يافت ومشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اينكه شب بعد امام را در خواب ديدم، در حالى كه از گذشته شكوه مى نمودم، گفتم: اى محبوبم، من كه خود را در راه محبت تو تلف كردم، فرمود: نيامدن من علتى جز مذهب تو نداشت، ولى حالا كه اسلام آورده اى، هر شب به ديدنت مى آيم تا آنكه كم كم وصال واقعى پيش آيد، از آن شب تا حال پيوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم. 

(بشر بن سليمان) پرسيد چگونه در ميان اسيران افتادى؟ گفت: در يكى از شبها در عالم خواب حضرت عسكرى را ديدم فرمود: فلان روز جدت قيصر، لشگرى به جنگ مسلمانان مى فرستد، تو مى توانى به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عده اى از كنيزان كه از فلان راه مى روند به آنها ملحق شوى. 

من به فرموده حضرت عمل كردم، وپيش قراولان اسلام با خبر شدند وما را اسير گرفتند وكار من به اينجا كشيد كه ديدى، ولى تا به حال به كسى نگفتم كه نوه پادشاه روم هستم. تا اينكه پيرمردى كه در تقسيم غنايم جنگى سهم او شده بودم، نامم را پرسيد، من اظهار نكردم وگفتم: نرجس. گفت: نام كنيزان؟ 

 

(بشر) گفت چه بسيار جاى تعجب است كه تو رومى هستى وزبانت عربى است؟  

گفتم: جدم در تربيت من جهدى بليغ وسعى بسيارى داشت، وزنى را كه چندين زبان مى دانست، براى من تهيه كرده بود واز صبح وشام نزد من مى آمد وزبان عربى به من مى آموخت، روى همين اصل است كه مى توانم عربى حرف بزنم. 

(بشر) مى گويد: وقتى او را به سامره خدمت امام على النقى(ع) بردم، حضرت از وى پرسيد: عزت اسلام وذلت نصارى وشرف خاندان پيغمبر(ص) را چگونه ديدى؟ 

گفت: در موردى كه شما از من داناتريد چه بگويم. فرمود: مى خواهم ده هزار دينار ويا مژده مسرت انگيزى به تو بدهم، كدام يك را انتخاب مى كنى؟ عرض كرد: فرزندى به من بدهيد، فرمود: تو را مژده به فرزندى مى دهم كه شرق وغرب عالم را مالك مى شود وجهان را پر از عدل وداد خواهد كرد پس از آنكه پر از ظلم وجور شده باشد. 

عرض كرد: اين فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن كس كه پيغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه وفلان سال رومى تو را براى او خواستگارى نمود، در آن عيسى بن مريم و وصى او تو را به چه كسى تزويج كردند؟ 

 

گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را مى شناسى؟ عرض كرد: از شبى كه به دست حضرت فاطمه(س) اسلام آوردم، ديگر شبى نبود كه او به ديدن من نيامده باشد.

آنگاه حضرت امام على النقى(ع) به (كافور) خادم فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد، وقتى كه آن بانوى محترم آمد فرمود: خواهرم اين همان زنى است كه گفته بودم، حكيمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش خود گرفت واز ديدارش شادمان گرديد، آنگاه حضرت فرمود: اى عمه او را به خانه خود ببر و فرايض مذهبى و اعمال مستحبه را به وى ياد بده كه او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد(ع) است.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هشت بانوی پرستار سپاه امام زمان عج
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394
 
سومین گروه از یاوران امام زمان(عج) زنانی هستند که خداوند به برکت ظهور حضرت حجت آن‌ها را زنده خواهد کرد. در منابع معتبر اسلامی نام 13 زن یاد شده است که به هنگام ظهور در سپاه امام زمان(عج) به مداوای مجروحان جنگی خواهند پرداخت.
 در زمان ظهور و حکومت حضرت حجت(عج) بانوان مختلفی به کمک و یاری امام زمان می‌پردازند، البته روایات در چهار محور از حضور و نقش زنان در آن زمان سخن به میان آورده‌اند.

حضور 50 زن در بین یاران امام که امام باقر(ع) می‌فرماید: به ‏خدا سوگند، 313 نفر می‏آیند که 50 نفر از این عده زن هستند که بدون هیچ قرار قبلی در مکه کنار یکدیگر جمع خواهند شد یا حضور زنان آسمانی که پیامبر اکرم(ص) می‌فرماید: عیسی‏ بن مریم به همراه 800 مرد و 400 زن از بهترین و شایسته‏ترین افراد روی زمین فرود خواهد آمد.

همچنین رجعت زنان که سومین گروه از یاوران اباصالح المهدی(عج)، زنانی هستند که خداوند به برکت ظهور امام زمان آن‌ها را زنده خواهد کرد و بار دیگر به دنیا رجعت خواهند کرد که در منابع معتبر اسلامی نام 13 زن یاد می‏شود که به هنگام ظهور قائم آل محمد(ص) زنده خواهند شد و در لشکر امام زمان(عج) به مداوای مجروحان جنگی و سرپرستی بیماران خواهند پرداخت.

امام صادق(ع) اسامی این زنان را این چنین بیان می کنند: همراه قائم(عج) 13 زن خواهند بود که به مداوای مجروحان پرداخته، سرپرستی بیماران را به ‏عهده خواهند گرفت، فرمود: قنواء دختر رشید هجری، ام ایمن، حبابه والبیه، سمیه(مادر عمار یاسر)، زبیده ‏ام خالد احمسیه، ام سعید حنفیه، صیانه ماشطه، ام خالد جهنّیه

در نهایت بانوان منتظر چهارمین گروه یاوران امام زمان(عج) هستند که پیش از ظهور حضرت بقیة‏ اللّه رحلت کرده‏اند، به آنان گفته می‏شود: امام تو ظاهر گشته است، اگر مایلی می‏توانی حضور داشته باشی، آنان نیز به اراده پروردگار زنده خواهند شد.

*آشنایی با 8 بانوی پرستار امام زمان(عج)

اینک در ادامه به شرح حال برخی از زنان نامبرده از کتاب «زنان در حکومت امام زمان(عج)» تألیف حجت‌الاسلام محمدجواد مروجی طبسی اشاره می‏کنیم:

1- صیانه ماشطه

او یکی از همان 13 بانویی است که در دولت حضرت مهدی(عج) زنده شده، به دنیا باز می‏گردد. وی همسر «حزقیل»، پسر عموی فرعون و شغلش آرایشگری دختر فرعون بود، او همانند شوهرش به پیامبر زمان خود، حضرت موسی، ایمان آورده بود امّا همچنان ایمان خود را پنهان می‏کرد.

نوشته‏اند: روزی وی مشغول آرایش دختر فرعون بود که شانه از دستش افتاد و بی‏اختیار نام خدا را بر زبان جاری ساخت، دختر فرعون گفت: آیا نام پدر مرا بر زبان آوردی؟ گفت: نه، بلکه نام کسی را بر زبان آوردم که پدر تو را آفریده است، دختر فرعون ماجرا را نزد پدر بازگو کرد و فرعون صیانه را احضار کرد و گفت: مگر به خدایی من اعتراف نداری؟

گفت: هرگز! من از خدای حقیقی دست نمی‏کشم و تو را پرستش نمی‏کنم. فرعون دستور داد تا تنور مسی برافروزند و همه بچه‏های آن زن را در حضورش در آتش افکنند، چون نوبت به طفل شیرخوارش رسید، صیانه می‏خواست به ظاهر از دین برائت جوید که کودک شیرخوارش به زبان آمد و گفت: مادر صبر کن که تو بر حق هستی! فرعونیان آن زن و بچه شیرخوارش را در آتش افکنده، سوزاندند و خداوند دراثر صبر و تحمل آن زن در راه دین، او را در دولت امام مهدی زنده می‏گرداند تا هم به آن حضرت خدمت کند و هم انتقام خود را از فرعونیان بگیرد.

2- سمیه، مادر عمار یاسر

وی هفتمین نفری بود که به اسلام گروید و بدین ‏سبب دشمن سخت به خشم آمد و بدترین شکنجه‏ها را بر او روا داشت، او و شوهرش یاسر در دام ابوجهل گرفتار آمدند و او نخست آن‌ها را اجبار کرد که پیامبر خدا را دشنام دهند، اما آن ها حاضر به چنین‏ کاری نشدند، او نیز زره آهنی به سمیه و یاسر پوشانید و آن ها را در آفتاب سوزان نگه ‏داشت. پیامبر که گاه از کنارشان عبور می‏کرد، آن‌ها را به صبر و مقاومت سفارش می‏کرد و می‏فرمود: ای خاندان یاسر، صبر پیشه سازید که وعده گاه شما بهشت است، سرانجام ابوجهل بر هر یک ضربتی وارد ساخت و ایشان را به ‏شهادت رساند.

خداوند این زن را به پاداش صبر و مجاهدتی که در راه اعتلای اسلام نشان داد و بدترین شکنجه را از دشمن خدا تحمل کرد، در ایام ظهور مهدی آل محمد(ص) زنده خواهد کرد تا تحقق وعده الهی را ببیند و در لشکر ولی خدا به یاوران آن حضرت خدمت کند.

3- نسیبه، دختر کعب مازنیه

او معروف به «ام ‏عماره» و از زنان فداکار صدر اسلام است که در برخی از جنگ های پیامبر اسلام(ص) شرکت جسته و مجروحان جنگی را مداوا کرده است، او در جنگ احد بهترین نقش را ایفا کرد، با دیدن صحنه فرار مسلمانان و تنها گذاشتن پیامبر به دفاع از جان شریف پیامبر پرداخت و در این راه بدنش زخم های فراوان برداشت.

پیامبر عزیز این فداکاری را ستود و به فرزندش عماره چنین فرمود: امروز مقام مادر تو از مردان جنگی والاتر است، پس از فروکش کردن جنگ، نسیبه با 13 زخم سنگین به همراه دیگر مسلمانان به خانه برگشت و به استراحت پرداخت، با شنیدن فرمان پیامبر خدا(ص) که فقط مجروحان جنگ باید به تعقیب دشمن بشتابند، نسیبه از جای برخاست و آماده رفتن شد، اما به‏ علت شدت خونریزی نتوانست شرکت کند، همین که پیامبر از تعقیب دشمن برگشت، پیش از آنکه به خانه برود، عبداللّه‏ بن کعب مازنی را برای احوالپرسی نسیبه و سلامتی وی به نزد او فرستاد و چون از سلامتی وی آگاه گشت شادمان موضوع را به پیامبر خبر داد.

4-امّ ایمن

از زنان پرهیزکار و خدمتکار حضرت رسول(ص) است. پیامبر به ‏او مادر خطاب می‏کرد و می‏فرمود: hین زن، باقی‏مانده‏ای از خاندان من است، وی همواره در کنار زنان مجاهد، در جبهه جنگ به مداوای مجروحان می‏پرداخت.

ام ایمن از شیفتگان خاندان امامت بود که در ماجرای فدک، حضرت زهرا(س) او را به ‏عنوان شاهد معرفی کرد، وی پنج یا شش ماه پس از پیامبر از دنیا رفت.

5-امّ خالد

در روایت دو بانو به این نام مشهور شده‏اند: ام خالد احمسیه و ام خالد جهنّیه، شاید مقصود ام خالد مقطوعة الید (دست بریده) باشد که یوسف‏ بن عمر، پس از به ‏شهادت رساندن زید بن علی بن الحسین در کوفه، دست او را به جرم شیعه بودن قطع کرد، در کتاب رجال کشی درباره شخصیت و مقام این زن فداکار از امام صادق(ع)، مطلبی ذکر شده که حایز اهمیت است، ابوبصیر گوید: در خدمت امام صادق نشسته بودیم که ام خالد مقطوعة‏ الید از راه رسید، حضرت فرمود: ای ابابصیر، آیا میل داری که کلام امّ خالد را بشنوی؟

من عرض کردم: آری ای فرزند رسول خدا! با شنیدن آن شادمان می‏گردم... در همان موقع ام خالد به خدمت امام آمد و سخن گفت، دیدم وی در کمال فصاحت و بلاغت صحبت می‏کند. سپس حضرت پیرامون موضوع ولایت و برائت از دشمنان با او سخن گفت.

6-زبیده

مشخصات کاملی از او نقل نشده است، احتمال دارد زبیده زن هارون‏ الرشید باشد که شیخ صدوق، درباره‏اش گفته است: وی یکی از هواداران و پیروان اهل بیت است، هنگامی که هارون دانست از شیعیان است قسم خورد که طلاقش دهد، زبیده کارهای خدماتی بسیاری داشت که یکی آبرسانی به عرفات است، همچنین نوشته‏اند وی 100 کنیز داشت که پیوسته مشغول حفظ قرآن بودند و همیشه از محل سکونت او صدای تلاوت قرآن شنیده شد. زبیده در سال 216 قمری رحلت کرد.

7-حبّابه والبیه

از زنان والامقامی است که دوره زندگی هشت امام معصوم را درک کرد و پیوسته مورد لطف و عنایت ایشان قرار داشت، در یک یا دو نوبت به‏وسیله امام زین‏العابدین و امام رضا(ع) جوانی‏اش به‏ او بازگردانده شد، اولین ملاقات وی با امیرمؤمنان(ع) بود که از آن حضرت دلیلی بر امامت درخواست کرد، حضرت در حضور وی سنگی را برداشت و بر آن مهر خود را نقش کرد و اثر آن مهر در سنگ جای گرفت و به او فرمود: پس از من هر که توانست در این سنگ چنین اثری بر جای بگذارد او امام است، از این رو حبابه پس از شهادت هر امامی نزد امام بعدی می‏رفت و آنان مهر خود را بر همان سنگ می‏زدند و اثر آن نقش می‏بست، نوبت که به امام رضا(ع) رسید، حضرت نیز چنین کرد، حبابه نه ماه پس از رحلت امام رضا(ع) زنده بود و پس از آن بدرود حیات گفت.

روایت شده است که وقتی حبابه به خدمت امام زین‏العابدین رسید، 113 سال از عمرش سپری شده بود، حضرت با انگشت سبابه خود اشاره‏ای کرد و جوانی‏اش بازگشت.

8-قنواء

دختر رشید هجری، یکی از شیعیان و پیروان علی(ع) و خود از یاران با وفای حضرت امام جعفر صادق(ع) است، وی دختر بزرگمردی است که در راه محبت و دوستی امیرمؤمنان به‏ طرز دلخراشی به‏ شهادت رسید، از گفتار شیخ مفید بر می‏آید که قنواء به هنگام ورود پدرش نزد عبیداللّه‏ بن زیاد شاهد قطع دو دست و دو پای پدر خود بوده و به ‏کمک دیگران بدن نیمه‏ جان پدر را از دارالاماره بیرون آورده و به ‏خانه منتقل کرده است.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یعقوب در فراق یوسف ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

رسول     عباسیان

در بیان آنکه حضرت یعقوب در فراق یوسف بیتابی بسیار میکرد
نقلست: که یعقوب در ذکر یوسف چندان مبالغه میکرد که غیرت حضرت الهیّت جلّ جلاله ظهور کرده، جبرئیل را بفرستاد تا با
وي گفت: که اي یعقوب یوسف را که آفرید؟ و او را که پرورش داد؟
یعقوب گفت حضرت خداوند تعالی.
گفت: بغیر از یوسف چند فرزند داري؟
گفت: یازده فرزند.
گفت: در فراق فرزندي که یازده فرزند دیگر داري اینهمه ناله میکنی اگر عیاذ باللّه بفراق آن یکی مبتلا گردي که آن را بدل
نیست چه چاره کنی؟
یعقوب بر خود بلرزید و بیهوش شد چون بهوش آمد سر به زانوي حسرت نهاد و دم در کشید.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
زندگی ادریس ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

حضرت ادريس عليه السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود، (507)، و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت .
و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس ‍ مى گفت ، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه : اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست ، پس ‍ خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت : بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت : بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى ، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السلام بر ايشان مبعوث شد. (508)
و در حديث ابوذر گذشت كه : حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت . (509)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت ، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد. (510)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر عليه السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است . (511)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه : ابتداى پيغمبرى ادريس ‍ عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين ؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه :اى پادشاه !تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت :اى پادشاه !كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت :اى جبار!من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه :اى ادريس !در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا!مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا!حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود:اى ادريس !شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت :اى گروه مؤ منان !از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ،و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه :اى ادريس !اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا!من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود:اى ادريس !سؤ ال كن .
گفت : خداوندا!سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس ‍ عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا!روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه :اى ادريس !به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش ‍ انداخته است ، گفت :اى زن !مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت :اى بنده خدا!نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص ‍ براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت :اى بنده خدا!فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت :اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر!به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند:اى ادريس !آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند:اى ادريس !ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس ‍ قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند. (512)
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت ، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست ، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت :اى پيغمبر خدا!دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت : آيا تو را حاجتى بسوى من هست ؟
گفت : بلى ، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم ، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب ، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى ؟
گفت : زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان آسمان چهارم و پنجم . پس گفت : پروردگارا!چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است ، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا (و رفعناه مكانا عليا) (513)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت . (514)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خدا ادريس ‍ را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او. (515)

 

و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى ، پس آمد به نزد ادريس عليه السلام و گفت : مرا شفاعت كن نزد پروردگارت ، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه : مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم ، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم .
ادريس گفت : حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس ‍ گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست .
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت : سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است ، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه : چرا رو ترش كرده اى ؟
گفت : تعجب مى كنم ، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض ‍ روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم ، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا (516) (517)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : ادريس عليه السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت ، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت : مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم ، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت : مرا به طعام احتياجى نيست ، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت .
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه : مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم ؟
ادريس گفت : سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى ، پس ‍ چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى ؟!پس ادريس گفت كه : با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
ادريس گفت كه : مرا بسوى تو حاجتى هست .
گفت : كدام است ؟
ادريس گفت : مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى .
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه : مرا به تو حاجت ديگر هست .
گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است ، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام ؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت ، پس دست برداشت و پرسيد كه : چگونه ديدى مرگ را؟
گفت : شديدتر است از آنچه شنيده بودم ، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى .
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس ‍ جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت : حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى ، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت :اى ملك الموت !من از اينجا بيرون نمى آيم ، زيرا كه خدا فرموده است : هر نفس چشنده مرگ است (518) و من چشيدم ، و فرمود كه : هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم (519) و من وارد شدم ، و فرموده است كه : اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود. (520)(521)
مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است ، و دو حديث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از كتب مسطور است كه : حيات ادريس عليه السلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او متوشلخ بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفه خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش لمك را وصى خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است . (522)
و سيد ابن طاووس رحمة الله در كتاب سعد السعود ذكر كرده است كه : در صحف ادريس عليه السلام يافتم كه : نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران ، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است ، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت . (523)
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه : به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است ، و سببى است خواننده بسوى خير و گشاينده درهاى خير و فهم و عقل ، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس ، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت ، و تدبير كننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دريافت ، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار كردنى و نه زيركى و نه تفسيرى ، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است : بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كننده يكديگر را و خدا جويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما دادن كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است : چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى ، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان ، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه بداريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطره ها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل ، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى ، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدى و ظلم كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش ‍ هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح ، و در نصف روز پنج سوره ، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است ، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است . (524)
ومشتمل بر دو فصل است

next page

fehrest page

back page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در بيان مذمت حسد است
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

محمدرضا عباسیان

منشأ اصلى غيبت در اكثر ناس همين است

بدان كه حسد بدترين صفات ذميمه نفسانى است. و اول معصيتى كه حق تعالى را در زمين كردند معصيت شيطان بود كه باعثش حسد بود. و مشهور اين است كه اظهارش 3 از گناهان كبيره است، و منافى عدالت است، و اصلش از گناهان قلب و امراض نفس است. و آدمى در دنيا نيز به اصل اين خصلت معذب است. و اكثر ملكات بد چنين است كه آدمى قطع نظر از عقوبت آخرت، در دنيا نيز به آن معذب است. و حسد آن است كه زوال نعمت را از محسود4 خواهد. و اگر از براى خود مثل آنچه او دارد يا بيشتر، خواهد و از داشتن او مضايقه نداشته باشد، اين غبطه است و اگر در صفات حسنه باشد ممدوح5 است. و صاحب حسد چون زوال نعمت را از محسود مى‏خواهد، هر كس را كه در نعمتى مى‏بيند، آزرده است از اين كه اين نعمت را او چرا دارد. و اين ممكن نيست كه نعمت خدا از همه كس برطرف شود. لهذا او هميشه از خلق بد خود در شكنجه و محنت است. و همچنين صاحب حرص مى‏خواهد كه جميع مالهاى عالم از او باشد، و اين مطلب هرگز او را ميسر نيست؛ لهذا پيوسته در الم است. و صاحب خلق بد پيوسته با خلق در منازعه است، و اين ميسر نمى‏شود كه هميشه او غالب باشد؛ لهذا پيوسته در تعب6 است. و جميع اخلاق سيئه7 چنين‏اند. و صاحب حسد بايد تفكر نمايد كه صاحبان نعمتها از مقدر او8 چيزى كم نكرده‏اند، و خداوندى كه آن نعمتها را به آنها داده است قادر است كه اضعاف آن نعمتها را به او دهد بى‏آن كه از آنها چيزى كم كند؛ و بداند كه خير او در آنها نبوده كه به او نداده است، و اگر به او مى‏داد از براى او وبال9 بود؛ و فكر كند كه اين حسد بردن و غم خوردن، به محسود او هيچ ضرر نمى‏رساند، و ضرر دنيا و عقبى به خودش مى‏رساند. و با اين تفكرات صحيح به خدا متوسل مى‏شود، و با نفس معارضه و مجادله كند تا حق تعالى او را از اين صفت ذميمه نجات بخشد، كه هيچ صفت به حسب عقل و شرع از اين بدتر نيست. چنانچه به سندهاى معتبر از ائمه صلوات‏الله عليهم منقول است كه: حسد ايمان را مى‏خورد چنانچه آتش هيزم را مى‏خورد. و به سند معتبر از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: حق تعالى به حضرت موسى وحى فرمود كه: اى پسر عمران حسد مردم مبر بر آنچه عطا كرده‏ام ايشان را از فضل خود، و نظر خود را به سوى آنها ميفكن، و نفس خود را از پى آنها مفرست. به درستى كه كسى كه حسد مردم مى‏برد دشمن نعمتهاى من است، و منع كننده قسمتهاى من است كه قسمت كرده‏ام ميان بندگان خود. و كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: مؤمن غبطه مى‏كند اما حسد نمى‏برد، و منافق حسد مى‏برد و غبطه نمى‏كند. و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت لقمان پسر خود را وصيت فرمود كه: حسود را سه علامت است: چون غايب شد غيبت مى‏كند؛ و چون حاضر شد تملق مى‏كند؛ و چون مصيبتى به هم رسيد شَماتت10 مى‏كند. و در حديث ديگر فرمود كه: هيچ حسودى را راحت نمى‏باشد.

در مذمت سخن چينى

يا أباذر لا يدخل الجنه قتات. قلت: و ما القتات؟ قال: النمام. يا أباذر صاحب النميمه لا يستريح من عذاب الله عز و جل فى الأخره.
اى ابوذر داخل بهشت نمى‏شود قتات. ابوذر پرسيد كه: كيست قتات؟


1-   كلمه: كلام - سخن.
2-   تتبع: پيجويى - جست‏وجو - دنبال كردن.
3-   اظهار حسد: حسدى را كه در دل است با گفتن سخنانى يا انجام كارهايى بروز دادن.
4-   محسود: كسى كه شخص نسبت به او حسد مى‏ورزد.
5-   ممدوح: ستودنى - ستوده شده.
6-   تعب: رنج - زحمت.
7-   اخلاق سيئه: جمع خلق سيى‏ء - منشهاى بد - اخلاق بد.
8-   مقدر او: آنچه از (سوى خدا) براى او تقدير و تعيين شده است.
9-   وبال: عذاب.
10-   شماتت: سرزنش - شادى به غم و رنج كسى.

 

next page  

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فضیلت اذکار متفرقه
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

 

رسول عباسیان

 

در فضيلت اذكار متفرقه

به سند صحيح از حضرت جعفر بن محمد الصادق صلوات‏الله عليه منقول است كه فرمود كه: عجب دارم از كسى كه او را خوفى از دشمنى يا غير آن باشد، چرا پناه به اين كلمه نمى‏برد كه: حسبنا الله و نعم الوكيل5 . زيرا كه حق تعالى مى‏فرمايد كه: آن جماعتى كه اين كلمه را گفتند، برگشتند با نعمتى عظيم از جانب خدا و فضل بسيار، و به ايشان نرسيد بدى.6 و عجب دارم از كسى كه غمى او را عارض مى‏شود، چرا پناه نمى‏برد به اين كلمه كه حضرت يونس در شكم ماهى مى‏گفت كه: لا اله الا أنت؛ سبحانك انى كنت من الظالمين7 . زيرا كه حق تعالى بعد از اين مى‏فرمايد كه: پس ما دعاى يونس را مستجاب كرديم و او را نجات داديم از غم، و (چنان كه او را نجات داديم) همچنين نجات مى‏دهيم مؤمنان را.8 و عجب دارم از كسى كه دشمنان در مقام مكر باشند با او، چرا پناه نمى‏برد به اين آيه كه: أفوض أمرى الى الله؛ ان الله بصير بالعباد9 . زيرا كه حق تعالى مى‏فرمايد كه: چون مؤمن آل فرعون اين كلمه را گفت خدا او را حفظ كرد و نگاه داشت از بديهاى آنچه مكر نسبت به او كرده بودند.10 و عجب دارم از كسى كه اراده مال و متاع دنيا داشته باشد، چرا پناه نمى‏برد به اين كلمه: ما شاء الله و لا قوه الا بالله11 . زيرا كه حق تعالى مى‏فرمايد كه: برادر مؤمن به برادر كافر گفت كه: چرا داخل باغ خود كه شدى اين كلمه را نگفتى؟ اگر مرا چنين مى‏بينى كه مال و فرزندم از تو كمتر است. پس شايد پروردگار من بهتر از بهشت تو به من عطا فرمايد.12 و شايد را حق تعالى در مقام جزم13 اطلاق مى‏كند14 . و به سندهاى معتبر از آن حضرت صلوات‏الله عليه منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آمده شكايت نمود از وسوسه سينه و بسيارى قرض و احتياج. حضرت فرمود كه: مكرر اين كلمات را بخوان: توكلت على الحى الذى لا يموت. و الحمدلله الذى لم يتخذ صاحبه و لا ولدا و لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا15 . بعد از اندك وقتى آن مرد به خدمت حضرت آمد و گفت: به بركت آن دعا حق تعالى وسوسه سينه مرا برطرف كرد، و قرض مرا مُؤدى16 ساخت، و روزى مرا فراخ گردانيد. و به سند صحيح ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه: حضرت آدم به حق تعالى شكايت كرد وسوسه خاطر و اندوه را. جبرئيل نازل شد و گفت: يا آدم بگو: لا حول و لا قوه الا بالله. چون آدم اين كلمه را گفت وسوسه و اندوه از او برطرف شد. و به سند معتبر از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: هر كه نعمتهاى الهى بر او بسيار شود بگويد: الحمدلله رب العالمين؛ و كسى كه فقر و احتياج بر او زيادى كند بسيار بگويد: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم17 . به درستى كه اين كلمه گنجى است از گنجهاى بهشت، و در آن شفا از هفتاد و دو درد هست كه كمتر آنها هم و اندوه است. و به سند صحيح از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: در شب معراج حق تعالى به حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله وحى نمود كه: به تو عطا مى‏كنم دو كلمه از خزينه‏هاى عرش خود: لا حول و لا قوه الا بالله و لا ملجأ منك الا اليك18. و به سند معتبر از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: گفتن لا حول و لا قوه الا بالله موجب شفا از نود و نه درد است كه سهلتر آنها غم و اندوه است. و از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: هر كه را اندوهى عارض شود بگويد: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم. و در حديث ديگر منقول است كه ابوذر گفت كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله مرا وصيت نمود كه اين كلمه را بسيار بگويم. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: هر كه هر روز صد مرتبه لا حول و لا قوه الا بالله بگويد حق تعالى از او هفتاد نوع از بلا را دفع نمايد كه سهلتر آنها هم و اندوه باشد. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه دعا كند و ختم كند دعاى خود را به گفتن ما شاء الله لا حول و لا قوه الا بالله19 ، البته دعاى او مستجاب شود. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه هفتاد مرتبه بگويد ما شاء الله لا حول و لا قوه الا بالله20 ، حق تعالى بگرداند از او هفتاد نوع از انواع بلا را كه كمتر آنها آن باشد كه ديوانه شود و به سبب ديوانگى هلاك شود. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را ملكى هست موكل به آسمان اول21 ؛ اسماعيل نام دارد. چون بنده‏اى هفت نوبت مى‏گويد: يا أرحم الراحمين22 ، آن ملك گويد كه: أرحم الرحمين23 صداى تو را شنيد. هر حاجت كه دارى بطلب تا عطا كند. و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: هر كه ده مرتبه بگويد يا الله، حق تعالى به او خطاب فرمايد كه: لبيك! چه حاجت دارى؟ و همچنين اگر ده مرتبه يا رب بگويد همين خطاب كنند او را.

1-   أستغفر الله: از خداوند درخواست آمرزش و بخشايش مى‏كنم.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مذمت غیبت وحرمت شکنی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

منصور عباسیان

در بيان مذمت غيبت و حرمت

بدان كه در حرمت غيبت مسلمانان در ميان علما خلافى نيست. و آيه و احاديث متواتره بر حرمت آن دلالت دارد. و ظاهر بعضى از احاديث آن است كه از جمله گناهان كبيره است. و جمعى از علما نيز كبيره مى‏دانند. و ظاهر اين حديث شريف كه حضرت فرمود كه از زنا بدتر است، دلالت مى‏كند بر آن كه از اكبر كبايراست و از جميع گناهان شيوعش بيشتر است.
زيرا كه صفات ذميمه‏اى كه باعث غيبت مى‏باشد، از حسد و كينه و عداوت، در اكثر خلق بر وجه كمال مى‏باشد و خصوصيتى به پير و جوان، و عالم و جاهل، و وضيع3 و شريف ندارد. چه، ظاهر است كه هر كس را دشمنى و همچشمى و همكارى مى‏باشد. و مانعى كه در گناهان ديگر مى‏باشد در اينجا نيست زيرا كه مانع اكثر ناس در عدم ارتكاب گناهان، يا قباحت عرفى4 است يا عدم قدرت. و در اين گناه، قباحت بالكليه برطرف شده است بلكه يك جزو از اجزاى استعداد در اين زمانها اين است كه كسى خوش نقل و شيرين زبان و چرب و نرم باشد و غيبت را بر وجه كمال تواند كرد. و ايضا شيطان لباسها براى تجويز اين عمل پيدا كرده است كه اهل علم و صلاح در آن لباسها پخته و ناصحانه و مشفقانه غيبت مى‏كنند از روى نهايت محبت و ديندارى و خداترسى. و عدم قدرت نيز در اين گناه نيست زيرا كه احتياج به زرى و پولى و مُعينى 5 و آلتى ندارد، و سخن گفتن در نهايت آسانى است. و به اين سببها شيوعش از جميع گناهان بيشتر است، با آن كه تهديد و تحذير6 در اين گناه زياده از گناهان ديگر وارد شده است. چنانچه حق تعالى فرموده است كه: يا أيها الذين ءامنوا اجتنبوا كثيرا من الظن. ان بعض الظن اثم. و لا تجسسوا و لا يغتب بعضكم بعضا. أيحب أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتا فكرهتموه.
و اتقوا الله ان الله تواب رحيم7:
اى گروه مؤمنان اجتناب نماييد و ترك كنيد بسيارى از گمانها را. به درستى كه بعضى از گمانها گناه است. و تجسس و تفحص عيبهاى مردم مكنيد. و غيبت نكنيد بعضى از شما بعضى را (يعنى يكديگر را غيبت مكنيد و به بدى ياد مكنيد). آيا دوست مى‏دارد احدى از شما كه گوشت مرده برادر مؤمن خود را بخورد؟ پس به تحقيق از خوردن گوشت مرده برادر خود كراهت داريد. (پس، از غيبت نيز كراهت داشته باشيد كه در آن مرتبه است.) و بترسيد و بپرهيزيد از عقوبات الهى. به درستى كه حق تعالى بسيار قبول كننده توبه‏هاست، و بسيار مهربان است (به بندگان). و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: هر كه بگويد در شأن مؤمنى چيزى را كه چشمهايش ديده باشد و گوشهايش شنيده باشد، پس او داخل است در آن جماعت كه حق تعالى در مذمت ايشان فرموده است كه: ان الذين يحبون أن تشيع الفاحشه فى الذين ءامنوا لهم عذاب أليم8. يعنى: آنان كه دوست مى‏دارند كه فاش شود خصلتهاى بد و عيبها در شأن جماعتى كه ايمان آورده‏اند، مر ايشان راست عذابى دردناك.

و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: غيبت، دين مرد مسلمان را تندتر و زودتر فاسد مى‏كند از خوره‏اى كه در اندرون آدمى به هم رسد. و فرمود كه: نشستن در مسجد براى انتظار نماز عبادت است، مادام كه غيبت مسلمانى نكنند. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: هر كه روايت كند بر مؤمنى روايتى كه خواهد در آن نقل، عيب او را ظاهر گرداند و مروتش را درهم شكند كه از ديده‏هاى مردم او را بيندازد، خدا او را از ولايت9 خود بيرون كند و به ولايت شيطان داخل كند. پس شيطان او را قبول نكند. يعنى خدا او را دوست ندارد و يارى نكند، و او را به شيطان واگذارد. و در روايت ديگر منقول است كه: از آن حضرت پرسيدند از تفسير اين حديث كه: حضرت پيغمبر صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: عورت مؤمن بر مؤمن حرام است. فرمود كه: مراد آن نيست كه عورت ظاهرش را ببينى. بلكه مراد آن است كه سِرش را فاش كنى و عيبش را تفحص كنى و نقل كنى و او را رسوا كنى. و به سند معتبر از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: هر كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشد، ننشيند در مجلسى كه در آن مجلس امامى را دشنام دهند يا مسلمانى را غيبت كنند. و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه مسلمانى را غيبت كند روزه‏اش باطل مى‏شود، و وضويش مى‏شكند، و در قيامت از او گندى ظاهر خواهد شد بدتر از گند مردار، كه اهل محشر همه از گند او متأذى10 شوند. و اگر پيش از توبه بميرد مرده خواهد بود بر حالتى كه حلال داند چيزى را كه خدا حرام كرده است. و فرمود كه: هر كه تطول11 و احسان كند بر برادر مؤمنش در غيبتى كه بشنود كه در مجلسى كه او را مى‏كنند، به اين كه مانع شود و رد آن غيبت كند، حق تعالى از او هزار نوع از بدى را در دنيا و آخرت دفع كند؛ و اگر رد نكند و حال آن كه قادر بر رد باشد، مثل گناه آن غيبت كننده بر او لازم شود هفتاد مرتبه.
بدان كه باطل شدن روزه و وضو را حمل بر اين كرده‏اند كه كمال روزه و وضويش زايل مى‏شود، نه اين كه بايد قضا يا اعاده كردن. و به سند صحيح ديگر از آن حضرت منقول است كه: سزاوارترين مردم به گناهكار بودن، سفيه بى‏خردى است كه غيبت مسلمانان كند. و ذليلترين مردم كسى است كه مردم را خوار كند. و به سند معتبر منقول است كه: شخصى به حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه گفت كه: فلان شخص شما را نسبت مى‏دهد به اين كه گمراهيد و صاحب بدعتيد. حضرت فرمود كه: حق همنشينى آن شخص را رعايت نكردى كه سخن او را به ما نقل كردى. و حق ما را رعايت نكردى كه از برادر ما چيزى به ما نقل كردى كه ما نمى‏دانستيم. به درستى كه مرگ، همه را درخواهد يافت، و در روز بَعث12 همه در يك‏جا حاضر خواهيم شد، و وعده گاه همه قيامت است، و خدا در ميان همه حكم خواهد كرد. و زينهار كه احتراز كن از غيبت كه آن نانخورش13 سگان جهنم است. و بدان كه كسى كه ذكر عيوب مردم بسيار مى‏كند، اين بسيار گفتن گواهى مى‏دهد كه در او عيب بسيار هست.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
راستگوئی ودروغ ناپسند
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

قربانعلی عباسیان

 

راستگويى، دروغگويى و شنيدن باطل

يا أباذر أربع لا يصيبهن الا مؤمن: الصمت و هو أول العباده؛ و التواضع لله سبحانه؛ و ذكر الله تعالى على كل حال؛ و قله الشى‏ء - يعنى قله المال.
يا أباذر هم بالحسنه و ان لم تعملها، لكيلا تكتب من الغافلين.
يا أباذر من ملك ما بين فخذيه و ما بين لحييه6 دخل الجنه. قلت: يا رسول الله انا لنؤخذ بما تنطق به ألسنتنا. قال: يا أباذر و هل يكب الناس على مناخرهم فى النار الا حصائد ألسنتهم؟ انك لا تزال سالما ما سكت. فاذا تكلمت كتب لك أو عليك.
يا أباذر ان الرجل يتكلم بالكلمه فى المجلس ليضحكهم بها، فيهوى فى جهنم ما بين السماء و الأرض.
يا أباذر ويل للذى يحدث فيكذب ليضحك به القوم! ويل له! ويل له! ويل له!
يا أباذر من صمت نجا. فعليك بالصدق. لا تخرجن من فيك كذبه أبدا. قلت: يا رسول الله فما توبه الرجل الذى يكذب متعمدا؟ فقال: الاستغفار و الصلوات الخمس تغسل ذلك.
اى ابوذر چهار خصلت است كه نمى‏بايد آن چهار خصلت را و متصف به آنها نمى‏گردد مگر مؤمن كاملى: خاموشى، و آن اول عبادتهاى خداست؛ و تواضع و شكستگى نزد حق تعالى يا: از براى خدا نزد خدا و خلق)؛ و ذكر و ياد خدا كردن بر هر حال؛ و كمى چيزى - يعنى كمى مال، و فقر و درويشى.

اى ابوذر قصد كن حسنه را و كار خير را هرچند كه آن را به عمل نياورى، تا نوشته نشوى از جمله غافلان.
اى ابوذر كسى كه مالك شود و حفظ نمايد آنچه در ميان دو ران اوست يعنى فرجش را) از حرام، و آنچه در ميان دو لحى78 اوست يعنى زبانش را) از و باطل، داخل بهشت مى‏شود.
ابوذر پرسيد كه: يا رسول الله آيا ما را مؤاخذه مى‏نمايند به آنچه گويا مى‏شود به آن زبانهاى ما؟
حضرت فرمود كه: اى ابوذر مگر مردم را مى‏اندازد بر رو در آتش جهنم، چيزى بغير از دروكرده‏هاى زبانهاى ايشان؟ به درستى كه تو پيوسته به سلامتى از شر زبان) مادام كه ساكتى. پس چون سخن گفتى، اگر سخن خير مى‏گويى، از براى تو ثواب نوشته مى‏شود؛ و اگر سخن بد مى‏گويى، بر تو گناه نوشته مى‏شود.
اى ابوذر به درستى كه شخصى در مجلسى تكلم مى‏نمايد به كلمه‏اى كه اهل آن مجلس را بخنداند؛ پس به سبب آن فرو مى‏رود در طبقات جهنم به قدر مابين آسمان و زمين.
اى ابوذر واى بر كسى كه سخن گويد و دروغ گويد براى آن كه جماعتى بخندند! واى بر او! واى بر او! جهنم از براى او!
اى ابوذر هر كه خاموش شد نجات يافت. و اگر سخن گويى، بر تو باد به راستگويى. و از دهان خود بيرون مكن دروغى را هرگز.
ابوذر گفت كه: يا رسول الله چه چيز است توبه كسى كه عمدا دروغ گويد؟ فرمود كه: استغفار نمودن و نمازهاى پنجگانه، لوث9 اين گناه را مى‏شويند.
بدان كه صدق و راستگويى از جمله صفات جامعه است كه بر اكثر صفات و اعمال حسنه اشتمال دارد. زيرا كه صدق، در گفتار مى‏باشد و در كردار مى‏باشد.
راستى گفتار آن است كه با خدا و خلق در هيچ سخنى دروغ نگويد و كردارش مخالف گفتارش نباشد.
پس يكى از لوازم صدق آن است كه هرگز مرتكب هيچ گناهى نشود و ترك هيچ طاعتى نكند. زيرا كه مؤمن دعوى مى‏كند كه من بزرگى خدا را مى‏دانم و يقين به بهشت و دوزخ دارم. راستى اين سخن، مقتضى آن است كه هرگز معصيت نكند. زيرا كه هر معصيتى منافات با يقين به بزرگوارى و يقين به بهشت و دوزخ دارد.
و يكى ديگر از لوازم صدق آن است كه مستحبى را ترك نكند و مكروهى را به فعل نياورد. زيرا كه كسى نيست كه دعوى اين نكند كه ما تابع رضاى الهى هستيم و از بديها گريزانيم.
و ايضا تصديق به بهشت و عظمت الهى و اطلاع او بر دقايق امور، مقتضى آن است كه همچنانچه در خدمت عظيمان مخلوقين، از براى رعايت عظمت ايشان و توقع نفع قليلى از ايشان مرتكب خلاف آداب و ترك اولى10 نمى‏شوند، پس در حضور پادشاه پادشاهان و اعظم عُظَما11 بايد كه مرتكب هيچ ترك اولايى نشوند تا قرب او بيشتر حاصل شود و فوايد و منافع نامتناهى بيشتر عايد گردد. پس هر ترك اولايى - بلكه متوجه غير جناب مقدس او شدن - منافات با اين تصديق دارد.
و ايضا آدمى در هر روزى اقلا ده مرتبه مى‏گويد نزد خدا كه: تو را عبادت مى‏كنم و بس، و استعانت از تو مى‏جويم و بس. پس اگر يك معصيت بكند كه عبادت شيطان است، يا در يك امر متوجه غير خدا شود و يارى از غير خدا بجويد، در آن دعوى كاذب خواهد بود.
و همچنين اظهار ورع نمودن به ريا، و عبادت را در حضور مردم به شرايط به جا آوردن، و در خلوت روش ديگر بودن، و ساير افعالى كه اخلاص در آنها نباشد، دروغ فعلى12 است. زيرا كه آدمى به اين فعل اظهار حالى از براى خود مى‏كند كه متصف به آن نيست. و اگر كسى از اين راه ملاحظه نمايد مى‏داند كه جميع اخلاق و افعال حسنه به صدق و راستى برمى‏گردد. و حق تعالى مدح صادقان بسيار نموده است و فرموده است كه خدا با راستگويان است13.
و همچنين كذب و دروغ، اصل اكثر صفات ذميمه است. و ظاهر بسيارى از اخبار و {قول} بعضى از اصحاب آن است كه از گناهان كبيره است. و از بسيارى از اخبار ظاهر مى‏شود كه دروغ را به جد14 و به خوش طبعى15 و هزل16 گفتن، هر دو حرام است.
اما بعضى از افراد17 صدق هست كه بد است، و بعضى از افراد كذب هست كه خوب است، بلكه واجب مى‏شود گاهى. مانند راستى كه باعث ضررى شود به مؤمنى يا موجب كشتن نفس محترمى18 شود. اين چنين راستى را حرام است گفتن. و در دروغى كه باعث نجات مؤمنى شود از كشتن يا از حبس يا از ضررى، واجب است گفتن.
و همچنين اگر مالى را مؤمنى به ما به امانت سپرده است و ظالمى از ما مى‏طلبد، ما را واجب است كه انكار كنيم. بلكه قسم هم مى‏توانيم خورد كه مالى از آن مرد نزد ما نيست. و در چنين جاها اگر توريه19 توان كرد لازم است، به اين كه قصد كند كه: مالى كه مرا به تو بايد داد نزد من نيست. و مانند اين.
و همچنين نزد عشارى يا ظالمى يا حاكمى كه به اقرار او مؤاخذه كند و مالى از او فوت شود، جايز است دروغ گفتن.
و در اصلاح ميان دو مؤمن دروغ گفتن جايز است، مثل آن كه به هر يك نقل كنيم كه: ديگرى حرف خير شما مى‏گفت و تعريف شما مى‏كرد. هرچند او مذمت كرده باشد و دشنام داده باشد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ثواب سجده شکر
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

قربانعلی عباسیان

 

در بيان سجده شكر

بدان كه از جمله سنتهاى مؤكد بعد از هر نماز، سجده شكر است. و فضايل اين سجده در احاديث بسيار است. حتى آن كه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است كه: دو سجده شكر واجب است بر هر مسلمانى. نماز خود را به آن تمام مى‏كنى، و خداوند خود را خشنود مى‏گردانى، و ملائكه را به عجب مى‏آورى. به درستى كه بنده‏اى كه نماز مى‏كند و بعد از آن سجده شكر به جا مى‏آورد، حق تعالى حجاب از ميان بنده و ملائكه برمى‏دارد و مى‏فرمايد كه: اى ملائكه نظر كنيد به بنده من كه فرض مرا ادا كرد، و عهد مرا تمام كرد. بعد از آن شكر نعمت مرا به جا مى‏آورد. اى ملائكه چه ثواب او را نزد من هست؟ ملائكه مى‏گويند كه: پروردگارا رحمت خود را شامل حال او گردان. باز مى‏فرمايد كه: ديگر چه چيز به او عطا كنم؟ مى‏گويند كه: پروردگارا بهشت خود را به او عطا كن. باز مى‏فرمايد كه: ديگر چه چيز به او كرامت فرمايم؟ مى‏گويند كه: امور او را كفايت كن. و همچنين حق تعالى سؤال مى‏نمايد و ملائكه جواب مى‏گويند، تا آن كه هيچ چيز نمى‏ماند كه علم ملائكه به او احاطه كند مگر آن كه آن را مى‏گويند

 

فايده رابعه: در عصمت انبياء

بايد دانست كه پيغمبر ما به نص قرآن مبعوث بر كافه عالميان است از آدميان و جنيان؛ و خاتم پيغمبران است كه بعد از او پيغمبرى نمى‏باشد. و آن جناب و جميع پيغمبران از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر معصوم و منزه‏اند. و بايد اعتقاد داشت موافق احاديث متواتره كه پدران آن حضرت تا حضرت آدم همه بزرگواران و انبيا و اوصيا بوده‏اند و از كفر و شرك مبرا بوده‏اند و در هر عصرى بهترين اهل عصر خود بوده‏اند و مادران حضرت تا حوا همگى مطهرات از زنا و بديها بوده‏اند.
و آنچه اهل سنت - لعنهم الله - در تواريخ و تفاسير خود ذكر نموده‏اند از چيزهايى كه مستلزم نسبت گناه است به آن جناب، يا به غير او از پيغمبران، يا متضمن كفر و شرك است به پدر و مادر آن حضرت يا يكى از اجداد آن حضرت، همه دروغ و افتراست و محض تهمت و خطاست. و چون خليفه‏هاى ثلاثه ايشان به انواع كفر و فسق و بديها آراسته بودند، از براى آن كه قباحت آن را در نظرها برطرف كنند، به هر يك از پيغمبران و ائمه و اوصيا خطاها و بديها نسبت كرده‏اند.
و بعضى از منافقين يهود در ميان مسلمانان بوده‏اند كه چيزها از كتب خود كه محض افترا بود در ميان مسلمانان نقل مى‏كردند و اكثر تواريخ اهل سنت به ايشان منتهى مى‏شود.
لهذا اين حقير يك جلد كتاب بحارالانوار را در تاريخ انبيا نوشته‏ام كه تواريخ ايشان به نحوى كه از اهل بيت صلوات‏الله عليهم به ما رسيده مضبوط (1681) گردد. و ان‏شاءالله در خاطر هست كه اگر اجل مهلت دهد، بعد از اتمام، به فارسى ترجمه نمايم، كه تواريخ اهل سنت و يهود و خطاهايى كه نسبت به پيغمبران عالى شأن داده‏اند از ميان مسلمانان برطرف شود. (1682) و توضيح بعضى از اين مطالب كه مذكور شد، با ساير اوصاف آن حضرت، در فصول بعد از اين در ضمن اوصاف امام بيان خواهد شد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
درمذمت تکبر از گناهان کبیره است
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

       اسلام عباسیان

 بدان كه تكبر بدترين صفات ذميمه است و موجب مذلت دنيا و آخرت مى‏گردد. و كفر و عناد كفار هر قومى، از روى تكبر صادر شده است. و اول معصيتى كه خدا را كردند معصيت شيطان بود كه تكبر كرد از سجده حضرت آدم، و ملعون ابد شد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه در خطبه قاصِعه14 مى‏فرمايد كه: حمد و سپاس خداوندى را كه لباس خود گردانيد عزت و كبريا را، و اين دو صفت را از براى خود اختيار نمود و قورق15 خود گردانيد و بر غير خود حرام كرد، و اين دو صفت را از براى خود برگزيد، و لعنت خود را مقرر ساخت براى كسى از بندگان كه با او در اين دو صفت منازعه نمايد. پس اول مرتبه در اين باب، ملائكه را امتحان فرمود، با اين كه عالم بود به آنچه در دلهاى ايشان مخفى بود. پس فرمود كه: من بشرى خلق مى‏كنم از گل. پس هرگاه خلقت او را درست كنم و از روح خود در او بدمم، همه از براى او سجده كنيد (از روى تعظيم16 ).17 پس ملائكه همه سجده كردند بغير از ابليس كه حميت18 او را دريافت، و افتخار كرد بر آدم به خلق خود، و تعصب كرد بر آدم به سبب اصل خود، كه: اصل من از آتش است و اصل آدم از خاك است، و من از او بهترم. پس والله كه او پيشواى متعصبان شد و سلف متكبران گرديد، كه اول مرتبه اساس تعصب را او گذاشت. و با خدا نزاع كرد در رداى تَجَبُر19 كه مخصوص خداست، و پوشيد لباس تَعَزُز20 را، و از سر افكند قناع21 تذلل22 و انقياد23 را. آيا نمى‏بينيد كه خدا چگونه او را به سبب تكبر حقير گردانيد، و به سبب تَرَفع24 او را پست كرد، و در دنيا او را ملعون گردانيد، و در آخرت آتش جهنم از براى او مهيا كرد. و اگر خدا مى‏خواست كه آدم را از نورى خلق كند كه روشنى او ديده‏ها را خيره كند، و ضياى او عقلها را حيران گرداند، و بوى خوش او نفسها را تنگ كند، مى‏توانست كرد. و اگر چنين مى‏كرد هر آينه گردنها براى او خاضع مى‏گرديد و اطاعت بر ملائكه آسان مى‏شد. وليكن حق تعالى ابتلا مى‏فرمايد خلقش را به بعضى از چيزها كه اصلش و علتش بر ايشان مخفى است، تا آن كه به آزمايش، مطيع و عاصى از يكديگر جدا شوند، و تكبر از ايشان زايل گردد، و خُيلا از ايشان دور شود. پس عبرت بگيريد به آنچه حق تعالى به ابليس كرد به سبب تكبر در هنگامى كه نافرمانى كرد: آن عمل طويل و سعى بسيار او را حَبط كرد25 با آن كه شش‏هزار سال عبادت خدا كرده بود. پس كى سالم مى‏ماند بعد از شيطان با آن عبادت اگر مثل تكبر او را به عمل آورد؟ پس حذر نماييد از اين دشمن خدا كه شما را به بلاى خود مبتلا گرداند، و بپرهيزيد از مكرها و حيله‏هاى او، و تذلل و اطاعت را بر سر خود بگيريد، و تعزز و تجبر را در زير پاى خود درآوريد، و تكبر را از گردنهاى خود بيفكنيد، و تواضع را سلاح و حربه خود كنيد در دفع دشمن خود شيطان و لشكرهاى او. به درستى كه او را از هر امتى لشكرها و اعوان و پيادگان و سواران هست. و مباشيد از بابت قابيل كه تكبر كرد بر برادر خود بدون فضلى كه خدا از براى او مقرر ساخته باشد. بلكه عظمت را بر خود بست، و حسد برادر خود برد، و حميت در دلش آتش غضب را برافروخت، و شيطان باد كِبر در دماغش26 دميد، و برادر خود را كشت و به ندامت ابدى گرفتار شد، و گناه كشندگان را تا روز قيامت بر خود لازم گردانيد. پس، از خدا بترسيد، و دشمنى با نعمتهاى خدا مكنيد، و حسد مبريد بر فضل صاحبان فضل، و عبرت بگيريد به آنچه رسيد به متكبران امتهاى پيش از شما از عذابها و غضبهاى الهى، و پند بگيريد از قبرهاى ايشان كه روها و پهلوهاى ايشان را به خاك گذاشته‏اند، و پناه بگيريد به خدا از چيزهايى كه موجب كبر است، چنانچه از بلاهاى دهر27 پناه مى‏گيريد.
به درستى كه اگر خدا رخصت تكبر از براى احدى از خلقش مى‏داد هرآينه از براى پيغمبران و رسولانش رخصت مى‏فرمود. وليكن حق سبحانه و تعالى تكبر را از براى ايشان نپسنديده، و تواضع و فروتنى را براى ايشان پسنديده؛ پهلوهاى روى خود را بر زمين مى‏گذاشتند، و روى خود را نزد خدا بر خاك مى‏ماليدند، و بال مرحمت و مسكنت براى مؤمنان میگستراند

.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پند های لقمان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 6 فروردين 1394

جملاتی حکیمانه از لقمان

 

 

ازلقمان پرسيدند دانا كيست ؟                                              گفت آنكه نعمت دنيا را بر نعمت عقبي نگزيند.

گفتند توانگر كيست؟                                                        گفت ، آنكه از عقل توانگرتراست.

گفتند چيست كه آنرا جويند و كسي نداند و نشناسد؟                    گفت عاقبت كارها.

گفتند چه شيريني است كه عاقبت چشنده خود را بكشد؟                گفت ، حسد.

گفتند كدام بناست كه هرگز خراب نشود؟                                 گفت ، عدل.

گفتند كدام تلخي باشد كه آخرش شيرين گردد؟                           گفت ، صبر.

گفتند كدام شيريني است كه عاقبت تلخ گردد؟                            گفت ، شتاب.

گفتند كدام پيراهن است كه هرگز كهنه نگردد؟                           گفت ، نام نيك .

گفتند كدام دشمن است كه ازهمه دوستان گرامي تراست؟              گفت ، نفس.

گفتند كدام بيماري است كه مردم از علاج آن عاجزند؟                  گفت ، ابلهي.

گفتند كدام بلاست كه مردم از آن نگريزند؟                               گفت ، عشق .

گفتند كدام بلندي است كه ازهمه پستي ها پست تراست ؟               گفت ، كبر.

گفتند كدام پيرايه است كه بر مرد و زن نيكوست؟                       گفت ، راستي و پاكي.

گفتند خوب چيست؟                                                          گفت ، مرگ سبك.

گفتند مرگ چيست؟                                                          گفت ،خواب گران.

گفتند چه چيزاست كه همه خرمي ها از اوست ؟                         گفت ، سخنان بزرگان.

گفتند آن چه راهي است كه وي را هيچ روي عافيت نيست ؟           گفت ، ظلم بر مظلومان و بيچارگان


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آهنگری- سنتی -محمدرضا عباسیان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 5 فروردين 1394

http://www.aparat.com/v/ibeSQ


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 ... 17 18 19 20 21 ... 22 صفحه بعد

تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 67
:: بازدید ماه : 594
:: بازدید سال : 3852
:: بازدید کلی : 92547

RSS

Powered By
loxblog.Com